در اين مدت، مدينه در خاموشى بهتآميزى فرو رفتهبود و پيوسته مترصد بود كهبداند بر سر حسين سبطرسول چه آمده; حسينى كه بر حسب دعوت شيعيانشبه كوفه رفته بود. ناگهان منادى ندا داد:
علىبن حسين با عمهها و خواهرانش آمدهاند.
علىبن حسين؟ عمهها و خواهران؟
پس امام حسين كجاست؟ پس عموها و برادران كجايند؟ پسر عموها چه شدند؟ستارگان زمين كه فرزندانزهرا و از دودمان عبدالمطلب بودند، كجا رفتند و برسر آن ها چه آمده؟ و كجا؟ وكجا؟
انعكاس اين خبر شوم، همهجا را پر كرد، تا به دامنه كوه احد رسيد، و از آن جابه بقيع رفت، واز آنجا به مسجدقبا.
خبرى بود آرام، ولى جانگداز و جگرخراش، و ديرى نپاييد كه اين خبر در مياننالههاى گريهكنندگان وشيونهاى ضجه زنندگان نابود شد.
در مدينه، بانويى پردهنشين نماند، مگر آن كه از پرده بيرون آمد و به نوحهگرىو ناله و زارى پرداخت.
زينب دختر عقيلبن ابىطالب، خواهر مسلم، از خانه بيرون شتافت و خود را درپيراهن پيچيده بود و همراه اوزنان و كنيزكانش بودند، زينب مىناليد و مىگفت:
چه جواب مىدهيد، اگر پيغمبر از شما بپرسد كه بعد از من با فرزندان من و اهلبيت من چه كرديد؟ دستهاىرا اسير كرديد و دستهاى را آغشته به خون، آيا پاداشخير خواهى من اين بود كه با بستگان من اين گونه رفتاركنيد؟!
صدايى از دور شنيده مىشد كه با ناله مىگفت:
اى كسانى كه حسين را از روى نادانى كشتيد! مژده باد شما را كه عذاب و شكنجهالهى در انتظار شماست.
همه آسمانيان و پيغمبران و فرشتگان و فرمانبران حق، به شما نفرين مىكنند، شمابر زبان سليمان و موسى وعيسى لعنتشدهايد.
كاروان مصيبتكشيده در ميان گروههاى مردمى كه بهاستقبال آمده بودند، قرارداشت.
مدينه پيغمبر منظرهاى دردناكتر از آن روز نديده بود، و تا آن روز به اين اندازهمرد و زن اشك ريز و گريانننگريسته بود.
مدينه، شبى را بهياد مىآورد كه اينكاروان به سوى مكه روانه شد، آن شب ازشبهاى ماه رجب بود، كه كاروانىمجلل از مدينه بيرون رفته و قافله سالارش زينتجوانان اهل بهشت در ميان خرمنى از ستارگان درخشان قرارداشت، كاروانيانمىرفتند، تا يزيد پسر معاويه را كه براى خلافتشايستهاش نمىدانستند از تختسرنگونشسازند.
اكنون بيش از چند ماهى نگذشته كه كاروان از سفر خود بازمىگردد پناه بر خدا كهروزگار با آن ها چه كرد!
آنان را با شتاب به سوى قتلگاه ببرد، هنگامىكه به دره مرگ رسيدند، درهاى كه آنرا دره آرزو مىپنداشتند،داس اجل يكايكشان را درو كرد، و جز اين باقىماندهمحنت كشيده كه عبارتند از كودكانى يتيم و زنانى داغديدهكسى نماند.
و از مردان بزرگ و جوانان رشيد كاروان، هيچ مسافرى بر نگشت.
مدينه رسول، شبها و روزها شاهد مجالس ماتم و سوگوارى بود، وبه نوحههاى جانسوز نوحهگرها گوشمىداد و زمين پاكش سرشك گريه كنندگان رادر بر مىگرفت.
در اين وقت، عبدالله جعفر شوهر زينب را مىبينيم كه در خانه مىنشيند وتسليت دهندگان به حضورشمىروند و او را براى شهادت عون و اكبر و محمد وپسرعمويش حسين و بقيه شهدا از فرزندان جعفر وعبدالمطلب تسليت مىگويند.
و مىشنويم كه غلامى از غلامانش احمقانه مىگويد:
اين مصيبت را از حسين داريم.
عبدالله خشمگين شده و كفش خود را به سوى غلامش پرتاب كرده مىگويد:
اى پسر زن گنده تن! آيا در باره حسين اين سخن را مىگويى؟ به خدا، اگر درخدمتش مىبودم، دوستمىداشتم كه از او جدا نشوم تا با او كشته شوم. به خدا، آرزوداشتم خودم به جاى فرزندانم درراه حسينجانبازى كنم. چيزى كه مصيبت مرا درباره اين دو پسر تخفيف مىدهد، آن است كه آن ها در راه برادرم و پسرعمويم كشتهشدند و تا آخرين نفس يارىاش كردند.
سپس به مجلسيان رو كرده مىگويد:
مصيبتحسين بر من بسيار سخت و ناگوار است، هر چند دو دستم او را يارىنكردند ولى دو فرزندم يارىاشكردند.
مجالس ماتم و سوگوارى پايان مىپذيرد، ولى سوز دل زنان بيوه شده وداغ ديدهپايان ندارد، و مىسوزند ومىسازند و هرروز بر سر قبرستان مىروند و براىعزيزانى كه در كربلا شهيد شدهاند مىنالند و مىزارند ونوحهسرايى مىكنند، طنينناله و شيونشان به مدينه مىآيد و دوست و دشمن بر آن ها مىگريد.
نقل مىكنند كه امالبنين دختحزام همسر امام على (ع) به قبرستان بقيع مىرفتو براى چهار پسرش:عبدالله، جعفر، عثمان، و عباس گريه مىكرد، نوحه سرايىمىنمود، نوحهاى كه سوزناكترين و جان سوزيننوحه سرايىها بود، مردم گرد اينبانو جمع مىشدند و به نوحه سرايىاش گوش مىدادند; حتى مروان حكم-دشمن دودمان ابوطالب - مىآمد و به نوحههاى امالبنين گوش مىداد و گريه مىكرد.
و نقل شده كه رباب دخت امراالقيس همسر امام حسين مادر سكينه، پس ازشهادت آن حضرت به مدينهبازگشت و هر كس از بزرگان قريش او را خواستگارىكرد نپذيرفت و يك سال بيشتر بعد از آن حضرت زندهنماند و سقف خانهاى بر اوسايه نينداخت تا بيمار شد و از دنيا برفت.
بانوى بانوان زينب را در مجالس عزا و سوگوارى كه عبدالله جعفر براى دوفرزندش برپا كرده، نمىبينيم، بهگمان ما مىرسد كه بيدار خوابى و رنج مصيبت وفرسودگى بر او فشار آورده و دراثر ناتوانى به خواب رفته است.
ولى چيزى نمىگذرد، كه او را مىبينيم از اشك خوددارى كرده و درپى انجامكارى شده و چيزى را جست و جومىكند.
امروز براى زينب به جز گريه و زارى، وظيفه ديگرى است.
اين خون پاك نبايد به هدر رود.
و به خدا، اين شهداى بزرگوار، سزاوار نيستكه ازصفحه گيتى محو شوند.
آخرين سفر
بانوى بانوان آرزو داشت كه چند روزه آخر عمر را در كنار جدش رسولخدا بگذراند، ولى بنى اميه از اين همجلوگيرى كردند.
زينب و كسانى كه همراهش بودند مصيبت هايى را كه سبط رسول خدا از لشكريزيد ديده بود، مىگفتند و آنقربان گاه خونين را كه امام حسين و شيعيانش را در آنسر بريده بودند، توصيف مىكردند.
وجود بانوى بانوان زينب در مدينه كافى بود كه آتش حزن بر شهيدان را شعلهوركند و مردم را بر ضد ستمكارانبشوراند، تا كار به جايى رسيد كه نزديك شد شورشبرضد بنىاميه پيدا شود فرماندار مدينه به يزيد گزارش داد:
بودن زينب در ميان اهل مدينه، احساسات را بر مىانگيزاند، او زنى است فصيح،خردمند، دانا، او و كسانى كه بااو هستند تصميم گرفتهاند براى خونخواهى قيام كنند.
يزيد امر داد كه باقىمانده اهل بيت را به شهرها و نقاط مختلف تبعيد كرده وپراكندهشان سازد.
فرماندار، از بانوى بانوان خواست كه از مدينه بيرون رود و هر جايى كه خواهداقامت كند.
زينب كه از اينسخن خشمگين شده و به هيجان آمده بود، گفت:
«خداى مى داند كه چهها بر سر ما آمده است، بهترين كس ما كشته شده، وباقى مانده ما را از اين شهر به آنشهر چنان كه چارپايان را مىرانند براندند و ما را بربارها سوار كردند، به خدا، هرگز بيرون نخواهم رفت هرچند خونمان ريخته شود».
ولى زنان بنىهاشم از خشم آن ستمگر بر زينب بيمناك شدند، دور بانو را گرفتندو با ملايمت و مهربانى با وىسخن گفتند و هم دردى كردند و به خارج شدن از مدينهمتمايلش ساختند.
زينب دختر عقيلبن ابىطالب گفت:
دختر عموى عزيزم! خداى در وعدهاىكه به ما داده است، راست گفته، زمين راتحت اختيار ما خواهد گذارد، كهاز هر جايش بخواهيم بهره برگيريم و به همينزودى خداى كيفر ستمكاران را خواهد داد. سفرى كن به شهرىكه در آسايش و امانباشى.
زينب به قصد مصر آماده سفر شد و مدينه را ترك گفت.
وه كه زينب چه بسيار سفر كرده!
آيا بايد تمام عمر را در خانه به دوشى از شهرى به شهرى به سربرد و روى زمينيك جا پيدا نكند كه در آنبياسايد؟
بانوان بنىهاشم كه به همراه زينب بودند، احساس كردند كه بانوى خردمندشاننيرويش را از دست داده و تاكنون اين سان ناتوان نبوده. او مات و حيرت زده مىنگردو ديدگانش خشك گرديده و اشكى نمىفشاند، گوياهستى او درهم شكسته شده و برباد رفته است.
مىخواهند مانوسش كنند و آشفتگىاش را بر طرف سازند، ولى جز بر بهت وپريشانىاش افزوده نمىشود. درآخر كار، به خاطرشان رسيد كارى كنند شايد بارغمش سبك شود; از مصايب كربلا سخن گفتند، تا عقده دلشبتركد و بگريد.
ولى اشك در حلقههاى چشمش سنگ شده بود و زخم قلبش چنان عميق گشتهبود كه شكافى كشنده ايجادكرده بود.
گرفتگى و اندوه بانوى بانوان در شبهاى اخير مسافرت، از همه منزلها بيشتربود.
كاروان شبرو از خاك حجاز بگذشت; جايى كه چمن زار كودكى و اقامت گاهپدران و نياكان زينب بود.
و به خاك نيل نزديك شد، جايى كه زينب غريب است; نه كسى دارد و نه منزلى.
ابرهاى تيره جهان را فرا گرفته بود و ماه در آسمان يافت نمىشد.
بر بيابان شرقى مصر هوا ايستاده، سنگينى مىكرد.
گويا درنگ كرده تا كاروان شب پيما را ببيند.
وحشت و هراس آن فضاى پهناور را پر كرده بود.
سپس وضع عوض شد.
در همان دمى كه بانوى بانوان به خاك نيل قدم گذارد، هلال شعبان سال 61هجرت در افق نمايان شد،گروههايى از مردم براى استقبال بانوى بانوان جمعشده بودند.
كاروان به سير خود ادامه داد، تا به دهكدهاى نزديك بهبلبيس رسيد، در آن جاگروههاى ديگرى از پايتخت درهنيل به استقبال آمده بودند.
اينان مسلمةبن مخلد انصارى فرمانفرماى مصر با عدهاى از اشراف و علماى آنديار كه براى استقبال دختر زهراو خواهر امام شهيد آمده بودند.
هنگامى كه طلعت درخشان زينب كه به نور شهادت تابش مىكرد نمايان شد،به يك باره همه به گريه درافتادند.
گرداگرد كاروان را گرفتند و به راه ادامه دادند. هنگامى كه به پايتخت رسيدند،مسلمه ميهمان گرامى را به خانهبرد، بانوى ما در آن جا نزديك به يك سال اقامت كرد.در آن مدت جز در حال عبادت و گوشهگيرى ديده نشد.
سپس، پايان دوره گردى فرا رسيد.
بنا بر ارجح اقوال، بانوى بانوان زينب در شب يك شنبه چهاردهم رجب سال 62هجرت از دنيا رفت و دوچشمىكه قربان گاه كربلا را ديده بود، برهم نهاده شد.
وقت آن رسيد كه اين پيكر ستم كشيده و لاغر بياسايد.
سرزمين پاك مصر براى زينب بسترى نرم در اتاق خودش در خانه مسلمه فراهمكرد، همان جايى كه زينبهنگام آمدن وارد شده بود و همان جايى كه خودشخواسته بود كه آخرين خوابگاهش باشد. (1) .
قبرش زيارت گاهى شد كه مسلمانان تا به امروز از هر شهرى و ديارى به زيارتشمى آيند.
و داستان دردهاى شورانگيزش در زبان نسل ها و سال ها باقى بماند.
در پى خون خواهى
بانوى بانوان، پس از برادر شهيدش، بيش از يك سال و نيم زنده نماند. ليكن دراين مدت كوتاه توانست جريانتاريخ را عوض كند.
بنىاميه گمان بردند كه كشته شدن حسين و همه كسان او، آخرين قسمت ازداستان تشيع خواهد بود.
در اين گمان هم، چندان غافل و خطاكار نبودند; زيرا ديگر اميدى به دودمان على نبود، كه از ميان آن ها كسىقيام كند. پس از آن كه همه مردانشان كشته شدند و جزكودكانى يتيم و بيوهزنانى داغ ديده باقى نمانده بود.
نخست على كشته شد و روزگار بدون درنگ و انحراف مىگذشت و موقعيتمعاويه مستحكم گرديد; مخصوصاوقتى كه در ميان مردم شايع شد كه به تحريك اوهمسر حسنبن على سرور دودمان على را زهر خورانيد.
روزگار هم چنان به سير خويش ادامه مىداد، بدون آن كه توجه كند كه چه شد وچه از دست رفت.
سپس، در پيش چشم و گوش شيعيانش، حسين كشته شد و زمينه چنين بودكه اهل كوفه بار ديگر خيانتخودرا تكرار كرده، پسر حسين، زينالعابدين را براىبيعت دعوت كنند. سپس، به وى خيانت نموده، تسليمدشمنانش كنند چنان كه با پدرو عمويش چنين كردند; در اين صحنه پيش از آن كه پرده بيفتد، زينب ظاهرشد، تااهل كوفه و ستمكاران بنىاميه را لعنت كند و سرزنش نمايد.
البته اين پرده هرگز نيفتاد و گمان ندارم كه روزى برسد كه اين پرده افتاده شود،مگر آن كه زمين و ساكنانشعوض شوند.
زينب از اين دنيا نرفت مگر وقتى كه لذت پيروزى را دركام ابنزياد و يزيد وبنىاميه از ميان برد و قطراتى اززهرى كشنده در جامهاى پيروزمندان فرو ريخت.
دل خوشى و سرورى بود، ولى طولى نكشيد.
پيروزى موقتى بود و ديرى نپاييد كه منتهى به چنان شكستى شد كه در آخر،حكومتبنىاميه را بر باد داد.
هنوز زينب از مجلس يزيد قدم بيرون ننهاده بود كه يزيد احساس كرد در فرحىكه از كشتن حسين به او دستداده، خللى راه يافت و روزبهروز در افزايش بودتا كمكم به صورت يك پشيمانى گزنده درآمد، و سه سال آخر عمريزيد را تيره و تاركرد و از ناحيه او به ابن زياد شر بسيارى رسيد.
طبرى وابن اثير نقل مىكنند:
«موقعى كه عبيدالله زياد، حسينبن على (ع) و برادرانش را بكشت و سرهاىآن ها را نزد يزيد فرستاد، در ابتدايزيد خشنود گرديد و عبيدالله پيش او مقام عالىيافت. ولى چيزى نگذشت كه پشيمان شد و مىگفت:
چه مىشد كه من قدرى تحمل مىكردم و به حسين آن چه مىخواست مىدادم؟
خداى پسر مرجانه را لعنت كند كه حسين را وادار به خروج كرد و ناچار نمودو سپس او را بكشت و در اثر كشتناو مرا نزد مسلمانان مبغوض نمود و دشمنى مرادر دلهاى آن ها جاى داد; زيرا كشتن حسين نزد آن ها بزرگبود.
مرا با پسر مرجانه چه كار، خدا لعنتش كند.
و بر ابن زياد خشمگين گرديد.
و شنيد كه يحيىبن حكم اموى مىگويد:
سمية امسى نسلها عدد الحصى.
و ليس لآل المصطفى اليوم من نسل (2) .
- شماره زادگان سميه (مادر زياد) به اندازه ريگهاى بيابان رسيده، ولى از دودمان پاك مصطفى كسىنمانده!
پس از وفات بانوى بانوان زينب، مردم از مستجاب شدن دعاى اين زن پاك سخنمىگفتند و شبها و جلساتشبانه خود را به گفت و گو از خشم آسمان بر ريختن اينخون پاك و بىاحترامى به اين دودمان بزرگمىگذرانيدند.
تاريخ نويسان آمدند و نتوانستند از اين داستانها بگذرند، واين گفت و گوهاىشبانه را براى ما نقل نكنند، وهركس كه در فاجعه كربلا شركت كرده بود، نشد مگرآن كه از او داستانى بگويند كه خشم آسمان با او چه كرد، وانتقام خداى از چه بود.گاهى در چيزهايى كه كتابهاى گزافه گويان شيعه در باره سرانجام اين جنايتكاراننوشتهاند ترديد مىكنيم، ولى هنگامى كه به سخنان تاريخ نويسانى كه به درستى وميانهروى شناختهشدهاند، گوش مىدهيم، عجايبى شگفتانگيز مىشنويم:
مردى است از قبيله «دارم» كه نگذارد حسين آب بنوشد.
سيدالشهدا او را نفرين كرد كه هميشه تشنه بماند. كسى كه بعد از اين او را ديدهبود، مىگويد:
به خدا، چيزى نگذشت كه تشنگى بر او چيره شد و ديگر سيراب نگرديد.
ديدمش كه كوزههاى آب و كاسههاى شير پيش رويش نهاده بودند; او مىگفت:
واى برشما، آب به من دهيد، تشنگى مرا كشت، كوزه يا كاسه را به او مىدادند، اومىآشاميد، پس از اندى دوبارهمىگفت: واى بر شما آب به من بدهيد، تشنگى مراكشت، تا شكمش پاره شد.
يكى ديگر از آن ها را حسين نفرين كرد:
«پروردگار! او را از تشنگى بكش».
كسى كه در بيمارىاش عيادتش كرده، مىگويد:
به خدايى كه جز او خدايى نيست، ديدمش كه آب مىآشاميد و سپس قى مىكرد ودوباره مىآشاميد و ...وسيراب نشد تا بمرد.
سومى از ايل كنده بود، شب كلاه امام شهيد را ربوده به خانه آورده خونش رامىشست، زنش به او گفت:
آيا چيزى كه از پسر رسول خدا ربوده شده، به خانه من مىآورى؟ از پيش منببرش.
مىگويند: آن مرد آن قدر در بىچارگى و بدبختى به سر برد تا بمرد.
چهارمى زير جامه امام را برده بود وآن پيكر نازنين را برهنه گذارده بود.
مىگويند: در زمستان دستهايش خون پس مىداد و در تابستان مانند چوبخشك مىشد.
شايد اين سخنان بيشترش از ساختههاى شب قصهگوها باشد، ولى چيزى كه نزدتاريخنويسان در آن ترديدىنيست، آن است كه خون حسين كه زينبخونخواهىاش كرد، بههدر نرفت.
هنوز سه سال نگذشته بود كه آتش غضب پنهانى كه باكندى پخته شده بود،شعلهور گرديد و زبانه كشيدن آغازكرد و اخگرهاى سوزندهاش را به هر سو پراكند.
شهر كوفه فرياد كشيد:
خون خواهان حسين كجايند؟
سال 66 شاهد قتل گاه ديگرى در عراق بود كه براى خون خواهى از قتل گاه كربلاپديد آمدهبود.
از كسانى كه در كشتن حسين شركت كرده بودند، 240 تن در يك واقعه كشتهشدند.
فراريان را سخت دنبال مىكردند، وقتى كه دستگير مىشدند از آنانمىپرسيدند:
حسينبن على كجاست؟ كسى را كه امر داشتيد بر او صلوات بفرستيد، كشتيد؟
آن گاه براى هر كدام يك جور كشتن در نظر مىگرفتند، كه مناسب با جنايتى بودكه در كربلا مرتكب شدهبودند.
اين، بايد به آتش سوخته شود.
آن، بايد دست و پايش جدا گردد و بماند تا بميرد.
سومى هم چون گوسفند، بايد سربريده شود.
چهارمى گفته بود: تيرى به سوى جوانى از خاندان حسين رها كردم، دستش را برپيشانىاش نهاد كه از تيرجلوگيرى كند، تير، دستش را شكافت.
گويند، دستش بر پيشانىاش گذارده و به تير زده شد. عبيدالله زياد از كسانىبودكه در اين وقت كشته شد.
و نيز عمر سعد و فرزندش حفص كشته شدند.
اشعثبن قيس (3) بگريخت، خانهاش را ويران كردند و از مصالح آن، خانه حجربنعدى را ساختند; همان خانهاىرا كه زياد پسر سميه، ويران كرده بود.
تاهمه را نابود و سر به نيست كردند.
در اين بار، سرها به مدينه فرستاده شد نه به شام. (4) .
ولى داستان به اين خون خواهى پايان نيافت. و دنباله داشت و هنوز دنباله دارد.دنبالههايى كه عبارت بود ازفصولى بسيار .از آن فصول، شورش عبدالله زبير درحجاز، و خروج برادرش مصعب در عراق بود.
پس از آن سقوط حكومتبنىاميه و قيام دولت عباسى بود كه شيعيان پنداشتهبودند كه براى آل على دعوتمىكنند. سپس پيدايش سلطنت فاطميان در مغرب بود،و هر چه كه با اين جريانات رخ مىداد، و آن چه كه درپى داشت كه آن ها عبارتند ازجنگها و حوادثى كه در تواريخ ما نوشته شده و از روز شهادت حسين آغازگرديدهاست.
بلكه اثرى از همه آن ها پراهميتتر به جاى گذاشت، و آن پا برجا شدنو استحكام مذهب شيعه بود، كه آثارى پرمغز در زندگى سياسى و دينى براى شرق واسلام داشته است. (5) .
زينب، برانگيزاننده تمام اين وقايع و شوراننده همه اين حوادث بود.
من اين سخن را از پيش خود نمىگويم، بلكه سخن تاريخ است.
نداى جاويد
زينب در فرداى شهادت امام، به اهل كوفه نمونه مهيجى از جناياتى كه نسبتبهشهداى اهل بيت مرتكبشدهبودند، نشان داد.
و چنان سخن گفت كه احساساتى گزنده و سوزاننده، همراه با حسرت و رسوايىو پشيمانى، در آن ها ايجاد شد.
سپس از كوفه بيرون رفت.
ولى فرياد زينب هم چنان در گوش اهل كوفه طنين مىانداخت و فضاى آن شهررا پر مىكرد، و آنان را به گناهزشتشان يادآور مىشد.
اين طنين باقى ماند، و با حوادث گوناگونى كه در اثر كشتار كربلا پديد آمد، از مياننرفت.
در جنايات كربلا در عده چهارهزار نفرى كه در كشتن هفتادنفر شركت كردهبودند، سهم اهل كوفه كه شيعيانو دوستان و ياران حسين بودند، زشتتر و شومتربود.
آيا مىشود، رفتارى كه دوستان يزيد با حسين كردند، با رفتارى كه از دوستانحسين و شيعيانش نسبتبه اوسرزد، مقايسه نمود؟
اينان امام خود را دعوت كردند و از پناهگاهش بيرون آوردند، سپس او را تسليمنيزه و شمشير كرده، خودتماشاچى شدند.
ولى آنان قشون دولتى بودند كه به امر امير خود به جنگ آمده بودند.
دشمنان حسين و كشندگانش، همگى كشته شدند.
ولى دوستان دغل بازش باقى ماندند.
اين ها كسانى بودند كه پس از اين رفتار شوم مىرفتند، و با آسودگى و لاابالىگرىزندگى از سر مىگرفتند، وتوجهى به گناه بزرگ خود و خيانت زشتشان نداشتند.
مگر از رفتارى كه قبلا با امام على (ع) و سپس با فرزندش حسن كردند، پشيمانشدند؟
هرگز!
على از دنيا رفت و حسن جهان را بدرود گفت، چنان كه ديديم. رفتار اهل كوفه باحسين نيز از ميان مىرفت وجز چند سطرى در تاريخ و حكايتى چند بر زبانشبقصهگويان باقى نمىماند.
ولى بانوى بانوان زينب، بر پيكرهاى شهيدان ايستاد، و هنگامى كه اهل كوفه ازديدن دسته اسيران دخترانرسول به گريه درآمده بودند، فرياد زد:
«آياگريه مىكنيد؟ اشكتان هرگز بند نيايد!».
اين نفرين در آسمان اثر كرد و اهل كوفه هرگز اشكشان بند نيامد. و از هماندمى كه بانوى كربلا بايستاد وآنسخنان شورانگيز دردناك را بگفت، احساسپشيمانى كردند.
طبرى و ابناثير مىگويند:
تا دو ماه يا سه ماه پس از شهادت حسين، از وقتى كه خورشيد طلوع مىكرد،تا هنگامى كه بالا مىآمد، اهلكوفه ديوارها را خون آلود مىديدند. (6) .
و آن دو مىگويند:
وقتى كه حسين كشته شد، ابن زياد از لشكرگاهش نخيله به كوفه بازگشت تا براىاستقبال سرهاى كشتهها واسراى دودمان رسول، آماده شود. شيعيان كوفه يك ديگررا ملامت مىكردند و پشيمان بودند و آن را خطاىبزرگ مىدانستند كه حسينرا براى يارى دعوت كردند، پس او را نديده گرفته، يارىاش ننمودند.
ديوارهاى كوفه سخنان زينب را منعكس مىكرد:
«آرى، به خدا بيشتر بگرييد و كمتر بخنديد، شما ننگ و رسوايى را به منتهارسانيديد، و اين ننگ از دامان شماشسته نخواهد شد. چگونه مىشود كه ازننگكشتن جگر گوشه خاتم پيغمبران و سرور جوانان اهل بهشت پاكشويد».
همگى تصديق كردند.
و سخن گفتند. گويى از زبان زينب سخن مىگويند.
سخنگوى آن ها چنين گفت:
پسر دختر پيغمبرمان را دعوت كرديم و از جان بازى در راه او دريغ كرديم، تا دركنار ما كشته شد; نه باستيارىاش كرديم و نه با زبان از او به دفاع پرداختيم و نه باثروتمان او را نيرومند ساختيم.
هنگامى كه در پيشگاه پروردگار به ديدار پيغمبر خود نايل شويم، عذر ما چهخواهد بود، در صورتى كه فرزند او،و نور ديده او، ذريه او و يادگار او در ميان ماكشتهشد؟ به خدا سوگند، كه عذرى نداريم جز آن كه كشندگان او وهم دستانشان رابكشيم و يا آن كه در اين راه كشته شويم. شايد پروردگارمان را خشنود سازيم، ولى درعين حال ، پس از ديدار خداى، از كيفر او ايمن نيستيم.
ديگرى دنبال سخنش راگرفت و گفت:
ماكسانى بوديم كه آماده شديم كه آل پيغمبرمان كه نزد ماآمدند، يارى كنيم و آن هارا به آمدن، تحريص وترغيب كرديم. هنگامى كه آمدند، سستى كرديم و بى عرضگىنشان داديم، منتظر شديم ببينيم چه مىشود، تافرزند پيغمبر ما و نور چشم او، و شيرهجان او و قطعهاى از گوشت و خون او، در ميان ما، در برابر ما كشته شد.
خيزيد، كه خدايتان خشمگين است. سوى زنان و فرزندان خود نرويد تا وقتى كهخداى از شما خشنود گردد، بهخدا سوگند، كه گمان ندارم كه از شما خشنود شود،مگر با كشنده او بجنگيد و يا خود نابود شويد. آن گاه اينآيه را تلاوت كرد:
«فاقتلوا انفسكم ذلكم خير لكم عند بارئكم; (7) .
خودتان را بكشيد، اين كارتان نزد آفريدگارتان براى شما بهتر است».
آرى، به خدا، گويى همه از زبان زينب سخن مىگفتند.
اهل كوفه از سال 61، سالى كه حسين كشته شد، خود را سرزنش كرده و هم ديگررا براى قيام مىخواندند وابزار جنگ را آماده مىساختند، تا سپاهى فراهم شد كه درتاريخ به سپاه توابين ناميده شد. شعار آن ها اين بود:
كجايند خون خواهان حسين؟
اين بار در نهان دستبهكار نشدند و فعاليتها را پنهانى انجام ندادند، بلكه تاريخمىگويد:
توابين علانيه بيرون آمده و آشكارا اسلحه مىخريدند و مجهز مىشدند و بههمهكس مىگفتند:
ما دنيا را نمىخواهيم و براى دنيا قيام نمىكنيم، ما براى توبه كردن و خون خواهىپسر دختر رسول خدا ،پيغمبر خودمان، قيام كردهايم.
هنوز سال 65 هجرى نيامده بود كه فرياد آنها: «كجايند خونخواهان حسين؟»زمين را زير پاى بنىاميهمىلرزانيد و شهر كوفه ناظر بود كه همگى لباس رزم بر تنكرده، به سوى آرام گاه حسين مىروند و اين آيه راتلاوت مىكنند:
«فتوبوا الى بارئكم فاقتلوا انفسكم ذلكم خير لكم عند بارئكم; (8) .
بهسوى آفريدگار خود بازگرديد وتوبه كنيد، و سراسر همه تن بهكشتن دهيد تا نزد خداىسعادتمند شويد».
هنگامى كه به قبر حسين رسيدند، همگى به يك بار ناله برآورده گريه و زارىآغاز كردند، كه بيشتر از آن روزمردمى گريان و ديدگانى اشكريزان ديده نشد، يكروز و يك شب نزد قبر مبارك بماندند، مىگريستند ومىناليدند و مىگفتند:
بارالها ! بر حسين شهيد فرزند شهيد، رحمت فرست.
بارالها ! تو را گواه مىگيريم كه مابهدين آن هاييم و به راه آن ها قدم مىگذاريم ودشمن كشندگان آن ها هستيمو دوست دوست دارانشان مىباشيم.
بارالها ! ما به پسر دختر پيغمبرمان ناروا زديم.
بار پروردگارا! ما را بيامرز و از آن چه از ما سرزد، بگذر و توبه ما را بپذير.
بار پروردگارا ! اگر ما را نيامرزى و بر ما رحم نكنى، از زمره سياهروزان و بدبختانخواهيم بود.
پيوسته پشيمانى و جوش وخروش آن ها در افزايش بود، از قبر دور شدند،و دليرانه مانند موج به سوى هزارانسربازى كه از سپاه بنىاميه آماده جنگ باآن هابود، روانه شدند، و بالاترين آرزوشان اين بود كه در راه خونخواهى حسين كشتهشوند، شايد سنگينى گناهشان سبك گردد و از كيفرشان كاسته شود.
از جانب بنىاميه امان داده شد، نپذيرفتند و فرياد زدند:
ما در اين دنيا در خانههاى خود در امان بوديم، خروج مابراى آن است كهدر آخرت امان يابيم.
آن قدر كوشيدند، تا آخرين فردشان كشته شدند و يك تن از آن ها باقى نماند.
اعشى همدانى در باره هريك از آن ها مىگويد:
دست از دنيا برداشت و گفت: آن را به دور انداختم و تا زنده هستم به سوىدنيا بر نخواهم گشت.
من به دنيايى كه مردم از نبودنش ناراحتند و براى رسيدن به آن مىكوشند، رغبتىندارم.
آن گاه در باره همه گويد:
همگى روان شدند، دستهاى به دنبال تقوا و پرهيزكارى مىگشتند و دستهاىتوبه كرده، پشيمان بودند.
لشكر شام گروه گروه هم چون امواج دريا رسيدند و از هر سو به آن هاحمله كردند.
آنان با شاميان دليرانه جنگيدند و آن قدر استقامت كردند تا همه كشته شدند و ازآن ها جز دستارهايى باقىنماند.
پيكرهاى پارهپاره اين مردم با استقامت روى زمين افتاده بود و باد جنوب و شمالبر آن ها ازاين سو و آن سومىوزيد.
آنان كسانى بودند كه جز با ضربات شمشيرى كه فرقها را دو نيمه كند وسرنيزههايى كه تنها را بشكافد، بادشمن روبهرو نشدند و چيزى نخواستند.
اى بهترين سپاه عراق و اهل عراق، از ابرهاى باران ريز رحمتخداى، سيرابشويد.
توابين رفتند، ولى پشيمانى و توبه را براى فرزندان و نوادگان خود، ارثى بزرگ وسهمگين گذاردند.
زينب كسى بود كه از شهادت حسين ماتمى جاودانى بر جاى گذارد كه تا كنون ماچيزى مؤثرتر از آن در تطورعقيده شيعه نشناختهايم. زينب كسى بود كه از شب دهممحرم، مجلس عزاى ساليانه براى تذكر مصايبتاسيس كرد تا نوادگان توابين بهشهادتگاه مقدس كربلا حج كرده و مصيبت را تجديد كنند و بر تن خودشديدترينشكنجهها را روا دارند، بلكه گناهان نياكانشان را روپوشى كنند.
زينب بود كه چنان از خودشان بر خودشان عذابى دردناك مسلط كرد كه با مرگهم خاتمه نيافت وآن آتشفروزنده و سركش پشيمانىبود، كه هر نسلى پس از نسلديگر از آن آتش بچشد و بسوزد.
سالها مىآيد و مى رود و قرنها مىگذرد، و آن ها اصرار دارند كه آن آتش براىهميشه افروخته بماند، و زيرخاكستر نرود و خاموشنشود. گويا توبه و كفاره ازگناهشان را در اين عذاب مىبينند.
آرى، سالها مىرود و قرنها مىگذرد و عراقيان با رنج و اندوه همنشينند، و طعمآن را خوش دارند و مزه آن راگوارا يافتهاند و خود را به رنجوسختى مىاندازند، كهگناهى كه در كشتن امام شهيد مرتكب شدهاند زنده بماندو فراموش نشود.
گمان ندارم تاريخ چنين غمى سراغ داشته باشد كه اين اندازه طول كشيده باشد وبيش از ده قرن ادامه پيداكند، بدون آن كه در آن اندك سستى رخ دهد. مرثيههاىشهداى كربلا همان سرودهايى است كه عراقىها درمجالس حزن خود ساليانه درروز عاشورا مىخوانند و شاعر سخن سنجشان همان كسى است كه حزنشان رابرمىانگيزاند، و آتش افروخته در دلهاشان را نيرويى تازه مىبخشد:
- اى كسىكه خبر كشته شدگان طف را مىدهى، اين خبر را هميشه بده، تا درشبهاى دراز، آتش دل گريهكنندگان را بيفروزى، ذكر آن هارا در كربلا از سر بگير كهدلم از شدت سوزش و غم هم چون طومار درهممىپيچد.
- بگذار ديدگانم پس از اشك خون ببارد; زيرا شمردن اين مصايب، اشك را خونمىكند.
شاعر تواناى آن ها كسى است كه براى شنيدنشان مصيبت را با سوزشى سختتراز سر مىگيرد، و داستان دستهكوچك با ايمانى كه مرگ را بر كنارهگيرى از حقو حقيقت مقدم داشتند، بيان مىكند.
- با دلهايى كه از تشنگى مىسوختبه خاك رفتند و جز با تير مرگ لبترنكردند.
- و مؤثرترين سرودشان ياد شهدا و گريه بر كودكان يتيم آن ها باشد.
- چه كودكانى كه ازآنان كشته شدند و چه مادرانى كه بيوه شده و داغ ديدند.
- از آغوش كشتار بپرس كه چه شيرخوارى را شير داد؟ ولى پستانى كه در دهانشيرخوار گذارد، پيكان تير بود.
آرى او زينب بود، كه از كشته شدن برادر شهيدش سرگذشتى جاويدان بر پا كرد واز روز شهادتش ماتمىساليانه از رنج و درد تشكيل داد.
زينب، بانوى خردمند بنىهاشم در تاريخ اسلام و انسانيت چنين بود.
قهرمانى بود كه توانست از برادر شهيد بزرگوارش خون خواهى كند و تيشههايىبسيار مؤثر بر ريشهلطنتبنىاميه مسلط سازد و جريان تاريخ را عوض كند.
در شنبه نوزدهم صفر 1370 ق برابر هفدهم آبان ماه 1331 در منزل حجةالاسلامآقاى شيخ محمد نقى صادقدام ظله اين ترجمه پايان افتاد.
شهر نبطيه، كشور لبنان، سيد رضا صدر.
پىنوشتها:
1) اخبار زينبات، ص19 و 50 و 71; حاشيه بر كتاب سخاوى تحفةالاخبار، ص111; طبقات شعرانى، ص29;خططعلى مباركباشا.
2) تاريخ طبرى، ج 4، ص 352.
3) اشعثبن قيس صحيح نيست گويا قيس بن اشعثباشد.(مترجم).
طبرى اين شخص را محمدبن اشعثبن قيس معرفى مىكند.(مصحح).
4) عمرابوالنصر در كتاب آل محمد در كربلا (ص 104) مىنويسد: سرها را پيش على بن حسين فرستادند.ولىچيزى كه طبرى مىگويد آن است كه پيش محمد حنفيه فرستادند. (تاريخ طبرى ج7، ص127).موضوعاحتياج به دقت دارد.(نويسنده).
5) زنده ماندن فداكارى كربلا، در اثر گفتارهاى امام سجاد و ائمهاطهار (ع) بوده كه در طى دويست وپنجاهسال، هركدام بارها با بيانات گوناگون و روش هاى مختلف، آن راجلوه مىدادند و مردم را به حقيقتآنآگاه مىساختند.(مترجم).
6) كامل ابناثير، ج 3، ص 301.
7) و 8) . بقره (2) آيه 54.