بسم الله الرحمن الرحیم
 
نگارش 1 | رمضان 1430

 

صفحه اصلی | کتاب ها | موضوع هامولفین | قرآن کریم  
 
 
 موقعیت فعلی: کتابخانه > مطالعه کتاب بانوی کربلا (حضرت زینب علیها السلام), آیة الله سید رضا صدر   مناسب چاپ   خروجی Word ( برگشت به لیست  )
 
 

بخش های کتاب

     01 -
     02 -
     03 -
     04 -
     05 -
     06 -
     07 -
     fehrest -
 

 

 
 

تقديم به پدرم استاد بزرگ شيخ محمد على عبدالرحمان

پدرا! هركلمه‏اى‏كه از اين كتاب مى‏نوشتم، تو در خاطرم بودى، و وقتى كه ازنوشتن‏فراغت‏يافتم، احساس كردمكه هنگام نوشتن، تو بامن بوده‏اى، براى من مى‏نوشتى وبه‏من مى‏آموختى.

اينك، اين همان كتاب است كه من به پاس احترام و وفادارى از روزگار گذشته، به توتقديم مى‏كنم، روزهايى‏كهمن دختربچه‏اى بودم و پيش هم‏سالان و رفقاى خود به تومى‏باليدم، وقتى كه به‏آموزشگاه مى‏رفتيم، و راهماناز مدرسه دمياط مى‏گذشت، وتو را ازپنجره، در ميان حلقه‏اى از شاگردان مى‏ديديم، كه آنان سرتاپا به‏درس توگوش مى‏دادند،هنگامى‏كه بازمى‏گشتيم تو را درحلقه ديگرى از ياران و مريدانت مى‏ديديم كه برگرد تونشسته وازتو تعليم مى‏گرفتند و به‏سخنان مؤثر تو، كه راه رسيدن به‏حق را نشان مى‏داد، گوش‏مى‏دادند، و مانيز گوشمى‏داديم.

من با آن كه كودك بودم، احساس مى‏كردم كه مى‏خواهم به‏آن محيط عالى‏كه تو در آن‏سخن مى‏گويى برسم،وبا حد اعلاى شوق وارادت، به تو نزديك شوم.

اى پدر! با آن كه دير زمانى است وروزهاى بسيارى گذشته است، ولى من‏هنوز فراموش‏نكرده‏ام كه تو در ميانما مى‏نشستى و از دودمان پاك رسول خدا سخن مى‏گفتى; كسانى‏كه ازكودكى، مهرشان‏را به‏ما نوشانيدى و مارا آگهانيدى كه برخود بباليم; چون شرف انتساب به آن‏خانواده را داريم.

پدرم! شبى از شب‏هاى ماه رجب را به‏ياد دارم، كه فردايش آماده سفر به سوى قاهره‏بودى و مادر عزيزمان - كهخداى رويش را خرم بگرداند - انتظار ساعت آمدن نوزادش رامى‏كشيد. من و خواهر بزرگ‏ترم فاطمه، نزدتوآمديم. وقتى كه تو به تهجد و عبادت خداى‏اشتغال داشتى، ما ازتو خواستيم و اميد داشتيم كه دست از اينسفر بردارى و يابه‏تاخيرش‏اندازى; زيرا ما بر مادرمان بيم‏ناك بوديم.

به ما چنين گفتى:

نترسيد و اندوه‏ناك نباشيد، خداى با اوست.

سپس براى مادر كنار خود جايى بازكردى، و از سفرى‏كه‏نمى‏توانستى آن را به‏تاخيربيندازى سخن گفتى; زيرادر آن سفر مى‏خواستى به‏وظيفه لازمى قيام كنى: و آن شركت درمجلسى بود كه به‏ياد بانوى بانوان «زينب‏»تشكيل مى‏شد!

پاسى از شب گذشت وما هنوز نزد تو نشسته‏بوديم و داستان شورانگيز او را از تومى‏شنيديم. هنگامى‏كه صبح،پرده شب را برداشت، تو با ما وداع كردى وبه مادرم چنين گفتى:

اگر دختر آوردى نامش را زينب بگذار.

و آن گاه ما و او را به خدا سپردى و سفر كردى.

پدر جان! ازهمان شب، نام بانوى بانوان «زينب‏» را در قلب خود جاى دادم، و بعضى اززيبايى‏ها و فضايل مؤثر وجذابش را به خاطر سپردم و هرگز فراموشش نكردم.

امروز به‏شوق آمده‏ام تا از بانوى بانوان چيزى بنويسم. هنگامى‏كه آماده نوشتن شدم،خود را يافتم كه به‏ديروزخودم بازگشته‏ام، آن‏ديروز و در ديروزى‏كه با همه‏زندگى برابراست، و آن را در برابر چشمم مجسم كرده وهمين‏طور در برابر من مجسم بود، تا از نوشتن‏اين كتاب‏فارغ‏شدم.

قلم را به‏يك‏سو نهادم وخود را كمى‏خسته يافتم، چشم برهم نهادم، ولى گذشته‏اى‏كه‏پشت‏كرده و رفته بود، همچنان در يادم بود.

آن را گوارا يافتم، نزديك بود كه تسليمش شوم و يك‏باره به‏خواب روم، اگر صداى‏كودك خود را از دورنشنيده‏بودم. از بى‏هوشى به‏هوش آمدم‏وبا خود مى‏گفتم:

اى پدر! خداى تو را نگه‏دارد.

اى مادر! خداى تو را بيامرزد.

عائشه.

مقدمه

اين كتاب، تنهاتاريخ نيست; اگرچه تمام مطالب آن از مدارك تاريخى صحيح گرفته شده‏همچنين اين كتابرمان محض نيست; اگرچه در نگارش، به‏سبك رمانى درآمده است.

ليكن شرح حال بانويى است كه براى وى مقدر شده بود كه در عصرى زندگى كند كه ازپيش‏آمدهاى بزرگ پرباشد، وزمانى در صحنه دولت اسلام نمايان شود، كه كمترين توصيفى‏كه از آن‏زمان بكنيم آن است‏كه بگوييمزمانى باشان بوده است:

نام اين‏زن، درتاريخ ما و تاريخ انسانيت، بامصيبتى قرين گرديده، و آن مصيبت كربلاست.

مصيبتى كه تاريخ نويسان اتفاق دارند كه يكى از حوادث مؤثر در تاريخ شيعه خصوصا ودر تاريخ اسلامى عمومابوده، حتى بعضى از آن ها معتقدند كه بالاترين و مؤثرترين‏حادثه‏اى‏است كه مذهب تشيع را بنياد كرده، و آن رامستحكم و پابرجا قرار داده، و از همين‏جهت آن هارا عقيده بر اين است كه خونى كه در آن كشتار جان‏گدازريخته شد، تاريخ‏سياسى و مذهبى ما را به‏رنگ خون درآورد، كه ما آن را در قتل‏گاه‏هاى فرزندان ابوطالبومجاهدات شيعيان مى‏بينيم.

نه آن‏دسته و نه دسته اخير، انكار نمى‏كنند كه بر دوش بانوى‏بانوان زينب، در اين مصيبت‏جان‏گداز، وظيفه‏اىبسيار بزرگ بوده، بلكه بعضى از آن ها او را «بطله كربلا» ناميده; زيرا وى‏نخستين بانويى بود كه در آناعت‏خطرناك نمايان گرديد تامجروحان را پرستارى كند و بامحتضران هم‏دردى نمايد، و براى قربانيان وشهيدانى كه قطعه قطعه و پاره پاره در آن بيابان‏افتاده بودند و مرغان هوا و درندگان وحشى پيكرهاشان‏رامى‏جويدند، بسوزد و اشك بريزد.

ولى عقيده من آن است كه، زينب وظيفه بزرگ خود را پس از اين مصيبت آغاز كرده;زيرا او از طرفى بايدزنان‏اسيربنى‏هاشم- كه‏مردانشان را از دست داده‏اند - سرپرستى كند، واز طرفى بايد باجان بازى از جان جوانىبيمار (على‏بن حسين زين‏العابدين) دفاع كند، كه اگرزينب نمى‏بود، كشته مى‏شد، و باكشته شدن او، دودمانامام برچيده مى‏گشت.

اضافه براين، وظيفه‏اى بزرگ‏تر بر دوش زينب بود; زينب وظيفه داشت نگذارد كه‏اين‏خون مقدسى كه ريختهشد، به‏هدر رود.

گمان ندارم مبالغه باشد، و يا زياده‏روى كرده باشم، اگر بگويم، زينب كسى بود كه پس ازوقوع اين كشتار، آن رامصيبتى جاويد و فراموش نشدنى قرار داد.

زينب، پس از فاجعه كربلا زنده نماند، دردها و رنج‏هايى‏كه كشيده بود، به اندازه‏اى نبودكه بتوان تحمل كرد وطاقت آورد. ولى در آن مدت كوتاهى كه زندگى كرد، توانست دردل‏هاى شيعيان، آتش خون و اندوهى رابيفروزد كه تا امروز زبانه بكشد و خاموش نگردد. وكسانى‏را كه اهل بيت پيغمبرصلى الله عليه وآله را تسليمدشمنان كردند، به بدبختى وخوارى وسوزش پشيمانى بيندازد. و پاك كردن اين گناه را ارثى سهمگين‏ومقدسدر ميان فرزندانشان‏برجاى گذاردكه نسلى از نسل ارث ببرد.

باز مى‏گويم كه اين كتاب را نمى‏توان نقشى از زندگى آن بانوى بزرگ دانست،آن طورى كه پيش ازمن، تاريخنويسان مورد اطمينان نوشته‏اند و پس از آن ها فضايل ومناقب نويسان آمده‏اند، وبر آن سايه‏هايى افسانه مانندافزوده‏اند، تازيباتر و جذاب‏تر شود وتاثيرش درمغز، عميق‏تر، و بيان حقيقتش روشن‏تر گردد.

من هر چه توانسته‏ام كوشيده‏ام كه رنگ‏هاى اصلى تاريخ را در اين نقاشى كه از زندگى‏آن بانوى معظم مى‏كنم،نشان دهم، بدون آن كه سايه فضايل و مناقب از ميان برود، ويا در آن‏خللى رخ دهد. زيرا نظرعلم و تاريخ هر چهباشد، عنصرى به‏صورت اين بانو درآمده،آن چنان كه‏گذشتگان او را شناخته و ديده‏اند، و من حق ندارم به‏هيچيك از اين سايه‏ها با نظربى‏احترامى بنگرم، مگر آن كه دانشمندى روان‏شناس بخواهد خواب‏ها و پندارها رامسخره‏كند. تمام كوشش من در اين كتاب اين بود كه رنگ‏هاى تاريخى و سايه‏هاى افسانه مانند را درهمآميخته، تا بتوانم صورت كسى را كه در تاسيس تاريخ ما شركت داشته و در تاريخ‏انسانيت‏به‏صورت داستانواشك و مثل درآمده، جلوه بدهم.

پدران ونياكان

خانواده‏اى بزرگوار، بانگرانى و اشتياق، انتظار ساعت ولادتى را دارند، و درپى‏آن ها ده‏هزار تن از مسلمانان كه بادل‏هايى آكنده از احترام و دوستى به سوى اين مادرمى‏نگرند، و زبان‏هاشان با دعاهايى سوزان‏خداى‏را به‏كمكاو مى‏خواند، منتظررسيدن مژده مى‏باشند.

اين مادر، زهراست، دختر پيغمبر كه نزديك است در خاندان نبوت، فرزندى‏ديگر بياورد، پس‏از آن كه ديدگانپيغمبر را به‏دو نواده عزيز; حسن وحسين روشن‏ساخت، و پسر سومى به‏نام محسن‏بن‏على (1) كه‏زندگى برايشمقدر نبود.

ساعت انتظار پايان يافت.

مژده رسيد كه زهرا دخترى آورد و رسول خدا بدو تبريك گفت و آن را زينب نام‏نهاد، تا نام دختر تازهدرگذشته‏اش زينب را، كه اندكى پيش از ولادت اين نوزاد از دنيارفته بود، زنده نگه دارد. زيرا آن حضرت راازمرگ زينب، اندوهى بى‏پايان دست داده‏بود.

دخترى‏كه از دست پيغمبر رفته بود، بزرگ‏ترين دختران آن حضرت بوده كه پيش‏از بعثت‏به‏همسرىخاله‏زاده‏اش ابوالعاص بن ربيع بن عبدالعزى بن عبدشمس‏درآمده بود.

پس از بعثت، زينب اسلام آورد وابوالعاص مسلمان نشد، ولى هم چنان يار ودوست‏دار همسر نازنين خود بود، ودر برابر قريش، كه اورا وادار به جدايى ازهمسرش مى‏كردند، پايدارى كرد. بر خلاف پسران ابولهب (2) كههمسران خود رقيه وام كلثوم دختران پيغمبر را ترك گفتند.

غزوه بدر فرا رسيد وابوالعاص در زمره كسانى بود كه به دست‏سپاهيان اسلام‏اسير شدند. زينب كه شوهر خودرا چون جان شيرين دوست مى‏داشت و هنوز درمكه به‏سر مى‏برد، گردن‏بندى را كه مادرش خديجه هنگامعروسى به او داده بود،به‏عنوان فداى شوهرش به مدينه فرستاد. همان‏كه چشم رسول خداصلى الله عليه وآلهبه‏گردن‏بندخديجه افتاد، منقلب و پريشان شد. آن گاه ياران مسلمان خود را مخاطب قرار داده‏چنين فرمود:

«اگر صلاح مى‏دانيد اسير زينب را آزاد كرده وگردن‏بند او را به خودش‏بازگردانيد».

گفتند: آرى يا رسول‏الله.

پيغمبر، اسير خود را آزاد كرد، بدين شرطكه او زينب را به مدينه بفرستد.

زينب از خانه ابوالعاص بيرون شد، و اسلام ميان اين دو همسر جدايى‏انداخت.زينب به مدينه رفت ولى دلشآكنده از غم واندوه بود، و ابوالعاص در مكه بماند، ولى‏در آتش هجران همسر خود مى‏سوخت.

پس از چندى، ابوالعاص براى تجارت، سفرى به شام كرد. هنگام بازگشتن،كاروان و كاروانيان به دست‏سپاهياناسلام اسير شدند، ليكن ابوالعاص بگريخت وشبانه وارد مدينه شد و به جست‏وجوى همسر خود پرداخت.هنگامى‏كه به خانه‏زينب رسيد، به او پناه برد و زينب وى را پناه داد و مطمئنش كرد.

زينب صبر كرد تا رسول خدا نماز صبح را به جاى آورد، آن گاه با صداى بلندبانگ برداشت:

«اى مسلمانان! من ابوالعاص بن ربيع را پناه دادم‏».

صداى زينب به گوش پدر رسيد و در دلش اثر كرد و روى به‏اطرافيان كرده‏پرسيد:

«آيا شنيديد آن چه من شنيدم؟!».

گفتند: آرى.

فرمود: «به كسى‏كه جانم در دست اوست، من از اين مطلب آگاه نبودم تا شما شنيديد آن چه را من شنيدم‏» .

پس اندكى خاموش شد، آن گاه بر زبان آورد آن چه را خود قانون‏گذارى كرده بود:

«يجير على‏المسلمين ادناهم;

پست‏ترين مسلمان‏ها حق دارد كه پناه بدهد».

سپس برخاست و با آرامش و وقار به راه افتاد تا داخل خانه زينب شد.

زينب نشسته و منتظر بود و گويى گوش مى‏داد كه انعكاس فريادش را بداند.

پدر به‏وى گفت:

«از ابوالعاص نيكو پذيرايى كن، ولى دست‏به سوى تو دراز نكند; زيرا تو بر اوحلال نيستى‏».

زينب كه از خشنودى مى‏لرزيد گفت:

«به خدا اطاعت مى‏كنم. ولى آيا مالش را پس نمى‏دهيد؟!».

پدر جوابى نگفت و به سوى ياران خود بازگشت، ومردانى كه كاروان قريش راگرفته‏بودند فرا خواند و چنينگفت:

«نسبت اين مرد را با ما مى‏دانيد و مالى‏از او به شما رسيده، و آن مالى است كه‏خداى به‏شما بخشيده، مندوست مى‏دارم كه شما نيكى‏كنيد و مال او را پس دهيد، واگر هم نخواهيد حق داريد و شما به اين مالسزاوارتريد».

گفتند: پس مى‏دهيم.

ابوالعاص، زنى را كه وقتى همسرش بود وداع گفت.

و مردى را كه وقتى با او دوست و شوهر خاله‏اش بود ستايش كرد و به سوى مكه‏رهسپار شد و به كارى تصميمگرفت.

در آن جاآن چه امانت از مردم نزد او بود به صاحبانش بر گردانيد، سپس پرسيد:آيا ديگر كسى نزد من مالىدارد؟

گفتند: نه.

گفت: پس بدانيد كه من مسلمان شدم.

و به سوى مدينه شد تا با پيغمبر بيعت كرده و بار دوم با زينب ازدواج كند. (3) .

ولى زينب زياد زندگى نكرد، و در اثر پيش‏آمدى كه براى او پس‏از غزوه بدر،موقع هجرت از مكه به مدينه، رخداده بود، از جهان رخت‏بربست. پيش آمد چنين‏بود كه كافرى زينب را در راه مدينه بديد و به شكم او در حالىكه باردار بود، حربه‏اى‏زد، زينب جنين خود را سقط كرد.

زينب از دنيا رفت و پدر در آتش غم مى‏سوخت، تا هنگامى‏كه خواهر زينب،زهرا، نخستين دختر را آورد. رسولخدا، نامش را زينب گذاشت.

فريادهاى شادى ازمدينه براى نوزاد به آسمان مى‏رفت; مدينه‏اى كه شش‏سال پيش، از رسول خدا(ص)استقبال كرد. هنگامى‏كه پس از سيزده سال رنج كشيدن‏و تلخى چشيدن از مكه بدان شهر هجرت مى‏فرمود،اهل مدينه با شوق و شعفى‏بى‏نظير و گشاده رويى از وى پذيرايى نموده و او و ياران مهاجرش رامنزل‏گاهى‏ارجمند دادند. رسول خدا(ص) مادامى‏كه زنده بود، اين بزرگوارى اهل مدينه را كه‏نگاه‏داريش كردندو از شر دشمنان محفوظش داشتند، و زمينه را برايش آماده كردند تاپيام آسمانى خود را منتشر سازد، پيوستهبه‏ياد مى‏آورد و مى‏ستود.

آرى، فريادهاى شادى مدينه در سال ششم هجرت براى نوزادى گران‏بها «زينب‏دختر على‏» بلند بود; دخترى‏كهنزد قريش ارجمندترين فرد و در بزرگوارى اصل وپاكى خاندان، شناخته شده بود.

مادر زينب «زهرا» محبوب‏ترين دختران رسول خدا نزد آن حضرت و شبيه‏ترين‏آن ها بدان بزرگوار در شمايلواخلاق است. خداى، براى زهرا اختصاصاتى قايل شدكه خواهران سه گانه‏اش، زينب، رقيه، ام‏كلثوم، نداشتند;زيرا با قلم ازلى چنين نوشته‏شده بود كه زهرا به تنهايى نگه‏دارنده پاك و پاكيزه‏اى براى سلاله پاك و مرغزارخرمى‏براى روييدن درخت پر شاخ‏وبرگ اهل بيت قرار گيرد.

پدر زينب «على‏بن ابى‏طالب‏» پسر عموى رسول خدا و وصى آن حضرت است،و او نخستين كسى است كه دركودكى به آن بزرگوار ايمان آورد و او در دليرى وپرهيزكارى و دانش، يگانه قريش است.

دو جد مادرى زينب، محمد رسول خداصلى الله عليه وآله و خديجه دخت‏خويلد است، وى‏اشرف امهات مؤمنين (4) است و نزديك‏ترين همسران پيغمبر به آن حضرت وعزيزترين آن‏ها نزد آن بزرگوار، هم در زندگى و هم پس ازمرگ است. 25 سال به‏تنهايى مورد مهر و احترام رسول خدا قرار داشت وهيچ زنى در اين افتخار با اوشريكنيست.

در سال‏هاى نخستين اسلام، سال‏هاى رنج و مشقت، در كنار آن حضرت جاى‏داشت و كمك و همراهى مى‏كرد ودشوارى‏هايى‏را كه آن بزرگوار در راه رسالتش ازجانب قريش مى‏ديد، آسان مى‏كرد.

تنها، خديجه همراه محمد بود، هنگامى‏كه هراسان و لرزان از غارحرا بازگشت،آن دم كه امين وحى پروردگار،جبرئيل از جانب خدا به سوى او آمده‏بود تا نخستين آيه را بر او - كه يتيمى بود درس نخوانده - القا كند:

«اقرا باسم ربك‏الذى خلق خلق‏الانسان من علق اقرا و ربك الاكرم الذى علم‏بالقلم علم الانسان مالم يعلم; (5) .

(اى محمد) بخوان به‏نام پروردگارت كه (جهان و جهانيان را) بيافريد و آدمى را از خون بسته‏پديد آورد. بخوانكه پروردگارت كريم‏ترين كريمان است، آن‏خدايى‏كه قلم (نوشتن) راآموخت، و به آدمى آن چه را كه نمى‏دانستتعليم دادم‏».

و نزد خديجه بيش از ديگران روحش آرام گرفت و آسايش يافت و هراسى كه دراثر عظمت وحى بر او چيره شدهبود، از ميان رفت و دانست كه اوست تنهاكسى‏كه‏از طرف خداى براى كارى بزرگ برگزيده شده. (6) .

خديجه ايمان آورد و پيامبرى آن‏وجود مقدس را گردن نهاد، و به رسالتش‏اطمينان كرد و اميدوارانه در كنار آنحضرت مى‏كوشيد. به شوهر بزرگوارش‏داراى چنان محبتى سرشار بود كه در راهش جان مى‏داد و آماده نابودشدن‏بود.

انكار قريش، بر اطمينان خديجه و ايمان او كه چون كوه استوار بود، لرزشى واردنساخت. سران ايل و تبارخديجه به آن حضرت بدگمان بودند و او را جادوگر وديوانه مى‏خواندند، ولى اعتقاد خديجه به يكتا مردى كهدوستش مى‏داشت وراست‏گويش مى‏دانست و تا آخرين رمق به او ايمان داشت، همان طور كه «بودلى‏» دركتابپيامبر مى‏گويد: جهانى از اطمينان را بر مراحل ابتدايى عقيده‏اى كه يك ششم‏ساكنان امروز جهان بدان پاىبندند، مى‏افزود.

خديجه در سنى نبود كه تحمل رنج و درد بر او آسان باشد و در دوره زندگانى‏اش‏به سختى و تنگدستى عادتنكرده بود. ولى از اين خشنود بود كه در اين پيرى وناتوانى مى‏ارزد كه زندگى خوش و آرام و پر آسايش خود را بهزندگى سخت و دشوارو پريشان جهاد تبديل كند. و محاصره‏اى را كه قريش بر بنى‏هاشم روا داشته بودند،بهطورى كه نزديك بود از گرسنگى همگى تلف شوند، با قهرمانى و آزادگى تحمل‏كند. خديجه از دنيا رفت و هنوزسخت‏گيرى و فشار در حد اعلا بود، ولى موقعيت رابراى دعوت آماده كرد، و براى مرد خود، يارانى به جاىگذاشت كه به او ايمان داشتندومرگ را بر زندگى بدون او ترجيح مى‏دادند.

از دست رفتن خديجه در چنين موقعيتى تاريك و پيچيده، آغاز مرحله‏اى سخت‏از مراحل مبارزه بود; زيرا پساز او، مكه بر رسول خدا تنگ شد و نتوانست‏بماند وهجرت به مدينه كه تا كنون، بلكه براى هميشه، مبدا تاريخمسلمانان است، رخ داد.

پيغمبر هجرت كرد و هنوز در دلش خاطراتى از نخستين محبوبه بر جاى بود،و هيچ يك از زنان آن حضرت كهپس از خديجه آمدند، حتى عايشه، نتوانستند اين‏يادگار زنده را از قلب آن‏حضرت بيرون كنند، و يا اندكى آتشآن را فرو نشانند.روزى «هاله‏» خواهر خديجه، در مدينه به زيارت رسول خدا مشرف شده هنگامى‏كه‏آن‏حضرتآواز او را شنيد كه به آواز عزيز از دست رفته‏اش شباهت دارد، از تاثر واندوه بلرزيد. پس از رفتن هاله، عايشهعرض كرد: چقدر پيرزنى از پيرزنان قريش راكه دندان‏هايش ريخته و هلاك شده به‏ياد مى‏آورى، در صورتى كهخداى بهتر از او رابه تو داده است.

رنگ رخساره آن حضرت دگرگون شد و باخشم چنين پاسخ داد:

«به خدا سوگند كه بهتر از او را خداى به‏من نداده است. او به من ايمان آورد، وقتى‏كه مردم مرا دروغ‏گومى‏دانستند و ثروتش را در راه من داد، موقعى كه مردم مرا از همه‏چيز محروم كرده بودند».

جد پدرى زينب، ابوطالب بن عبدالمطلب عموى رسول خدابلكه پدرآن حضرت است; زيرا پدرش عبدالله وقتىكه آن وجود مقدس در شكم مادر بود ازدنيا رفت، و عبدالمطلب در حالى كه نبيره‏اش كودكى بود هفت‏سالهوفات كرد وعمويش ابوطالب از او نگه‏دارى و پرستارى كرد. ابوطالب براى او پدرى بزرگوار وپشتيبانى نيرومندو دوستى وفادار بود. در سال‏هاى رنج و مشقت، آنى از او جدا نشدچنان كه عموى ديگرش ابولهب كه از كافراندور از خدا بود، بيشتر از بيگانگان كافر،برادرزاده‏اش را مى‏آزرد و زن ابولهب ام جميل چوب و هيزم مى‏آورد و بهسوى اوپرتاب مى‏كرد. و خود ابولهب به آن حضرت بد مى‏گفت و دشنام مى‏داد، و لعن‏مى‏كرد. اين زن و شوهردريغ كردند كه خانه آن ها بر سر دختران پيغمبر رقيه وام‏كلثوم، كه پيش از بعثت‏به همسرى پسرانشانعتبه‏وعتيبه (7) درآمده بودند، سايه‏بيندازد، آن دو را طلاق گفتند تايكى را پس از مرگ ديگرى، عثمان ازدواجكند.

آرى، ابوطالب بر خلاف برادرش ابولهب از برادرزاده‏اش دست‏برنداشت ودر آن دم كه قريش با اصرار، آن وجودمقدس را از خود مى‏خواستند، تسليم نكرد وهموست كه به سخنان محمد گوش مى‏دهد هنگامى‏كه مى‏گويد:

«اى عمو! به خدا سوگند اگر اين‏ها خورشيد را در دست راست من بگذارند و ماه‏را در دست چپ من، براى آنكه از هدف خود دست‏بردارم، دست‏بر نخواهم داشت‏يا آن كه جان داده و نابود شوم‏».

در اين هنگام، عموى پير بامهربانى و تاثر دست‏برادر زاده خود را مى‏گيرد ومى‏گويد:

برو و بگوى آن چه را دوست‏مى‏دارى. به خدا، در برابر هيچ چيز تو را تسليم‏نخواهم كرد، و به وعده خود وفا كرد.

در سال‏هاى محنت و رنج از آن حضرت پشتيبانى كرد و به تهديدات قريش كه‏اگر محمد را براى كشته شدنتسليم نكند، بنى‏هاشم را به تمامى تبعيد خواهند كرد،اعتنايى ننمود.

در طول مدتى كه قريش آن حضرت و همسرش خديجه و ياران و خويشانش رامحاصره كرده بودند و تصميمداشتند همه را به وسيله گرسنگى بكشند و از پاى‏درآورند، همگى به شعب ابوطالب پناه برده و در آن‏جا جاىگرفتند.

ابوطالب كمى پس از مرگ خديجه از دنيا رفت، و رسول خدا به مرگ آن دو،تواناترين يار، و محبوب‏ترين دوكسخود را از دست داد. در اين هنگام، هجرت‏به مدينه واقع شد.

جده پدرى زينب، فاطمه، دخت اسدبن هاشم‏بن عبدمناف، همسر ابوطالب،عموى رسول خداست. فاطمه،نخستين زن بنى‏هاشم است كه به‏همسرى مردى ازبنى‏هاشم درآمده و فرزند آورده است. فاطمه، به زيارتپيغمبر نايل گرديد و مسلمان‏شد و اسلامش نيكو گرديد. پيغمبر را در وقت مرگ، وصى خود قرار داد وآنحضرت وصيت فاطمه را پذيرفت وبرجنازه‏اش نماز خواند، و به درون لحدش‏رفت، و پهلويش بخوابيد، و فاطمهرا به نيكويى بستود.

ابن سعد در طبقات و ابن هشام در سيره و ابوالفرج اصفهانى در مقاتل الطالبيين ازابن‏عباس نقل كرده‏اند:هنگامى كه فاطمه مادر على‏بن ابى‏طالب از دنيا رفت، رسول‏خدا(ص) پيراهن خويش را به تن او پوشانيد، و باوى در قبر بخوابيد. اصحاب‏عرض كردند:

يا رسول‏الله! احترامى كه به اين زن كردى نديديم كه باكس ديگر بكنى، فرمود:«پس از ابوطالب، كسى بيشتر ازاين زن به‏من خدمت نكرده بود، پيراهنم را به اوپوشانيدم، تا از حله‏هاى بهشت‏بپوشد و با او در قبر خوابيدم، تاسختى كار براو آسان‏گردد». (8) .

اين فاطمه، درست نقطه مقابل زن عموى ديگر پيغمبر قرار دارد كه تقدير چنين‏شد كه ازاو در قرآن جاويد يادشود ولى چگونه يادى! اين زن ام‏جميل دختر حرب‏است، و اين نام شايد بر بسيارى از شنوندگان، حتى كسانىكه آشنايى به تاريخ اسلام‏دارند و قرآن را مى‏خوانند، غريب آيد. ولى اين غرابت‏با درنگ كمى از ميان مى‏رود،موقعى كه مى‏فهميم اين زن همان «حمالة الحطب‏» جفت ابولهب، عموى رسول‏است. و درباره همين زن و شوهر، خداى در كتابى كه بر محمد(ص) نازل شده،فرموده:

«تبت‏يدا ابى لهب و تب ما اغنى عنه ماله و ماكسب سيصلى‏نارا ذات لهب‏وامراته حمالة الحطب فى جيدها حبلمن مسد; (9) .

بريده باد دو دست ابولهب و نابود مالش و آن چه را كه بيندوخت‏سودش نداد. به همين زودى‏بچشد آتشى را كهزبانه دارد و زنش كه‏هيزم كش است، و برگردنش از ليف خرما طنابى است‏».

جد اعلاى پدرى و مادرى زينب، عبدالمطلب‏بن هاشم است‏كه‏امين كعبه و سقاى‏حجاج خانه خدا و مهمان‏دارآن ها بوده است. اين شرف از پدران و نياكانش، پشت درپشت‏به وى رسيده و كسى ديگر به جز اين خاندان تاصدها سال سزاوار پاسبانى كعبه‏و سقايى حاجيان نبوده است.

خداى وى را از شرابرهه در آن‏دم كه با سپاهى گران و فيل بسيار از حبشه براى‏خراب كردن خانه خداى آمدهبود، نگاه‏دارى كرد. پس خداى كيدشان را تباه كرد، و برسرشان مرغانى بسيار و پى درپى بفرستاد تا سنگ‏هايىاز دوزخ برآن ها ببارند. سپس‏آنان را هم چون گياهى كه حيوان، نشخوار مى‏كند، خرد گردانيد.

سايه‏هايى بر گهواره

زينب، تنها نوزادى بود كه در سال ششم هجرت، مدينه رسول از آن استقبال كرد.و آن سالى بود كه اوضاع واحوال براى پيغمبر اسلام مستقر شده بود. و در همان سال‏پيغمبر بر شترى كه كمى از گوشش بريده شده بود -و با آن شتر در روزگار فشار وسختى همراه پيرمردى (10) مخلص از مكه بيرون شده بود - با هزاروپانصد تنازياران‏مهاجر و انصارش، در حالى كه جامه‏هاى سپيد احرام را بر تن داشتند، از مدينه به‏قصدمكه، پايگاهدشمنان محمد و اسلام، بيرون آمدند. سپس همگى به واسطه پيمان صلح‏حديبيه كه با ابوسفيان و كفار قريشبستند، پيروزمندانه باز گشتند.

در آغاز، گويا همه چيز به نوزاد خوشبختى زندگى را نويد مى‏داد. بنى‏هاشم وياران پيغمبر تهنيت گويانمى‏آمدند و شكفتن اين غنچه را در خاندان رسول تبريك‏مى‏گفتند. عنبر دودمان پاكش از گهواره‏اى كه اين گلدر آن نهاده شده بود، پراكنده‏مى‏شد و از طلعت تابان و چهره درخشانش آثار پدران و نياكانى بزرگوار آشكار بود.ولى ناگهان - اگر خبر راست‏باشد - حزن و اندوهى بر اين گهواره زيبا سايه افكند!سايه‏هايى كه شايد بيشترشدر كتاب‏هاى تاريخى كه براى تحقيقات علمى نوشته‏مى‏شود جاى نداشته باشد، ولى در روح‏بشرى‏و وجدانانسانى موقعيتى بسزا دارد.نقل مى‏كنند كه هنگام آمدن كودك، سروشى پراكنده شد كه به زندگى سوزانوجانگدازش در فاجعه كربلا اشاره مى‏كرد و از رنج‏هاومصيبت‏هايى كه فردا در انتظاراين كودك است‏خبر مى‏داد.

مى‏گويند: اين فاجعه بيشتر از نيم‏قرن قبل از وقوع آن معروف بوده، درمسنداحمدبن حنبل (ج‏1،ص‏58) آمدهاست كه جبرئيل، محمدصلى الله عليه وآله را به كشته شدن‏حسين و اهل بيتش در كربلا خبر داد.

ابن اثير در كامل نقل مى‏كند: رسول خداصلى الله عليه وآله از خاكى كه خون حسين برآن‏ريخته مى‏شود وجبرئيل براى آن حضرت آورده بود، به همسر خود ام سلمه داد وفرمود:

«وقتى كه اين خاك خون شد، بدان‏كه حسين كشته شده است‏» (11) .

ام سلمه آن خاك را نزد خود در شيشه‏اى نگاه‏داشت. هنگامى كه حسين كشته شد،آن خاك خون شده بود.ام‏سلمه دانست كه حسين كشته شده و آن خبر را در مردم‏پراكنده كرد.

و به‏همين زودى از مورخان مى‏شنويم كه در حوادث سال‏هاى 60 - 61 هجرى‏نقل مى‏كنند كه، زهيربن قينبجلى كه از هواخواهان عثمان بود پس از آن كه در سال‏شصت‏حج كرد و از مكه بيرون شد، خروج او از مكه بارفتن سيدالشهدا به سوى‏عراق مصادف گرديد، زهير در راه با حسين بود، ولى در آن جايى كه آن حضرتمنزل‏مى‏كرد، زهير منزل نمى‏كرد. اتفاقا روزى سيدالشهدا زهير را طلب كرد، با آن كه اين‏كار بر زهير دشوارآمد، ولى فرمان را اطاعت كرد. هنگامى كه از پيش حسين‏بازگشت، به‏ياران خود چنين گفت:

هركس از شما مى‏خواهد آماده است‏بيايد از من پيروى كند، و گرنه آخرين ديداراست.

سپس براى آن ها داستانى قديمى از زمان پيغمبر (12) نقل كرده، چنين گفت:

وقتى، با عده‏اى از مسلمانان براى جهاد رفته بوديم. سپاه‏اسلام پيروز شد و غنايم‏بسيارى به‏دست آمد. همهشادان و خشنود بودند. سلمان فارسى (13) كه همراه ايشان بودبه آنان خبر داد كه به همين زودى‏ها حسين جنگمى‏كند و كشته خواهد شد.

سپس سلمان ياران خود را مخاطب ساخته چنين گفت:

اگر به سرور جوانان اهل بهشت رسيديد، از جان‏فشانى در ركاب او خشنودترباشيد، تا از غنيمت‏هايى كه امروزبه دستتان رسيده است.

ابن اثير مى‏گويد: پس از آن كه زهير سخن سلمان فارسى را براى همراهان خودنقل كرد، متوجه خانواده‏اشگرديد و زن خود را طلاق گفت، مبادا به او گزندى رسد.آن گاه ملازمت‏حسين را برگزيد تا با آن حضرت كشتهشد.

به طورى‏كه مورخان نقل مى‏كنند: حسين از كودكى مى‏دانسته كه براى او چه چيزمقدر شده است هم چنانكه اين سروش نيز براى خواهرش زينب در هنگام ولادت‏رخ داد.

آن ها مى‏گويند كه، سلمان فارسى براى تهنيت ولادت زينب حضور على‏بن‏ابى‏طالب شرفياب شد و على رااندوه‏ناك و متفكر يافت. على از مصيبت‏هايى كه‏دخترش در كربلا خواهد ديد سخن گفت. آن گاه على شهسواردلير، صاحب رايت‏منصورى، ملقب به شير اسلام به‏گريه درافتاد و بناليد.

آيا اين گفته‏ها، به‏تمامى، از اختراعات راويان و مجعولات داستان سرايان شب‏است؟ آيا از افزوده‏هاىستايش‏گران و تصورات ناقلان معجزات و كرامات است؟ آيااين سخنان از بافته‏هاى پنداريان و خواب‏هاىخيال‏بافان است؟

چيزى است كه مستشرقان به‏صحتش اطمينان كرده‏اند و «رونالدسون‏» در كتاب‏عقيده شيعه و«لامنس‏» دركتاب فاطمه و دختران محمد آن را پابرجا شمرده‏اند. و اكثرمورخان اسلام در اين كه اين گفته‏ها راست و درستاست ترديدى ندارند; كمترفردى از آن ها به يكى از اين خبرها به‏نظر شك‏وترديد ننگريسته است. نهتنهانويسندگان قديم اين مطالب را منزه از ترديد و شك دانسته‏اند، بلكه در نويسندگان‏امروز كسانى هستند كهايمانشان به‏سايه‏هاى حزن واندوهى‏كه گهواره زينب رافراگرفته بود، كمتر از پيشينيان نيست.

اين نويسنده مسلمان هندى «محمد حاج سالمين‏» است كه در نخستين فصل ازكتابش (سيدة زينب) ذكرمى‏كند كه چگونه اين نوزاد با اشك و آه استقبال شد، سپس‏مى‏گذرد و بعد از آن كه مروياتى از آن سروش شومنقل كرده، پيغمبر بزرگ را تصويرمى‏كند، كه با دلى سوزان و چشمى اشك‏بار روى نواده‏اش خم شده و زينب نورسيده‏را مى‏بوسد; زيرا مى‏داند چه روزهاى سياهى در پس پرده در انتظار اين كودك است!

سالمين سپس مى‏پرسد: سوزش دل پيغمبرصلى الله عليه وآله چه اندازه بود وقتى كه از عالم‏غيب آن كشتارگاهجانگداز را مى‏ديد كه منتظر نور ديده‏اش است؟ و چقدر قلب‏نازنين و مهربانش لرزيد هنگامى كه در چهره اينكودك شيرين، سرانجام جگر سوزاو را بخواند؟

ولى، انكار نمى‏كنم كه در آن‏روز چيزى از اين شايعه پخش شده باشد، و امروزپس از آن كه واقعيتى داشته،سايه‏هايى شده و بر صورتى‏كه ما نقاشى‏اش مى‏كنيم‏افتاده باشد، به طورى كه رنگ‏آميزى تاريخ به آن ها زيباگردد و ترديد نيست كه اين‏هاسايه‏هايى هستند كه گهواره نوزاد را درغم و اندوه مى‏پوشانند و براى اوبهترين‏عواطف غم‏زدگى و دل‏سوختگى را بر مى‏انگيزانند.

ما مى‏توانيم بر اين بيفزاييم كه زهرا در هنگام باردارى چندان خندان و در آسايش‏نبود، بارها پريشان حالى واندوه بر او چيره مى‏شده و اين ناراحتى و پريشانى از قديم‏با زهرا بوده است، و كمتر از او جدا مى‏شده و شايدآغاز آن از مرگ مادرش خديجه‏باشد و سپس از آن روز كه عايشه به خانه رسول خدا قدم نهاد و به جاىمادرسفركرده‏اش نشست، جايى كه ساليانى دراز به فاطمه، آن دختر برگزيده و محبوب،اختصاص داشته; اينغم و اندوه با كندى رو به‏افزايش بوده است. سپس، ميان اين‏دختر و زن پدر آن چه كه مانندش در نظاير آن پيدامى‏شود رخ مى‏داده و آن مطلبى‏است كه پس از سال‏ها عايشه بدان اعتراف كرده است و بعضى از دانشمندانباختر ازآن سخن گفته‏اند. از آنان «بودلى‏» را در كتاب پيامبر و«لامنس‏» را در كتاب فاطمه ودختران محمد به‏ياددارم. اينان در خانه‏هاى پيغمبر يك‏جور دو دستگى تصور كرده‏اند:يكى دسته عايشه آن زن دل‏ربا و ديگر دستهفاطمه آن دختر فضيلت، و دور نيست كه‏باردارى فاطمه در افزوده شدن رنج‏هايى كه از دست عايشه مى‏ديدهاثرى بسزا داشته،به ضميمه غم و اندوهى كه در اثر از دست رفتن مادر خويش احساس مى‏كرده است.

زينب را مى‏بينيم در فضاى آن خانه شريف دوباله راه مى‏رود و مورد عنايت‏مخصوصى از ناحيه جد بزرگوارشاست و افراد خانواده او را بسيار دوست مى‏دارندو با وى مهر مى‏ورزند، از دور مى‏بينيم كه زينب دخترىست‏شيرين; در دامان زهرا،نخستين درس‏هاى زندگى را فرا مى‏گيرد.

و پس از آن كه از آغوش مادر پاى بيرون مى‏گذارد، بزرگ‏ترين آموزگارانى را كه‏جزيرة‏العرب پرورش دادهمى‏بيند: جدش رسول خدا(ص)، پدرش شهسوار ميدان واستاد سخن، و دانشمندان و فقهايى از ياران ارجمندپيغمبر.

هيچ دخترى از هم‏سالان زينب - در آن چه ما مى‏دانيم - به چنين تربيت عالى كه‏زينب در آن محيط برجسته وبزرگ ديده، دست نيافته است.

و تمام اين‏ها چيزى بوده كه زينب را در كودكى دل‏شاد مى‏كرده و آماده‏اش‏مى‏ساخته كه ما او را آسوده و خرمببينيم. ولى هنوز به جوانى نرسيده بود كه از آن‏سروش دردناك آگاه شد. نقل است كه روزى در جايى كه پدرشمى‏شنيد به تلاوت‏قرآن كريم مشغول بود. به خاطرش رسيد تفسير بعضى از آيات را از پدر بپرسد،درحالى‏كه ازهوش سرشار دختر به‏وجد آمده بود، پس از جواب با حالت تاثربه‏سخن خود ادامه داد و به روزهاى سياهى كه درآينده در انتظار اين دختر است اشاره‏كرد. تعجب پدر افزوده گشت، وقتى كه ديد زينب با لحنى جدى و محكممى‏گويد:«پدر! من اين‏ها را مى‏دانم. مادرم مرا آگاه كرد تابراى فردا آماده‏ام سازد».

پدر ديگر چيزى نگفت و در خاموشى فرو رفت و قلبش هم چنان از مهر ومحبت مى‏زد و مى‏تپيد.

خود را مى‏بينم كه سخن را از شيرخوارگى زينب آغاز كرده‏ام تا سايه‏هاى‏پريشانى كه گهواره زينب را فرا گرفتهبود نشان دهم. اكنون اين سخن را تا چندى كنارگذارده و به دوران كودكى‏اش روى مى‏كنم. زينب را مى‏نگرم كهبا پيش‏آمدهاى بزرگ‏روبه‏رو مى‏شود و هنوز كودك در سال پنجم از عمر خود است.

پى‏نوشتها:

1) نظام، دانشمند بزرگ اهل سنت گويد:« روز بيعت ابوبكر، عمر آن‏قدر به‏شكم فاطمه بزد تاآن كه فاطمه‏سقطجنين كرد.»(ملل ونحل شهرستانى، مسئله يازدهم از اقوال نظام). ابن ابى‏الحديد نيز اين سخن راازاستاد بزرگخود ابو جعفر نقيب نقل مى‏كند. (شرح نهج‏البلاغه، ج 14، ص 193) و نيز ابن شهرآشوب ازكتاب معارف ابنقتيبه نقل مى‏كند: «محسن فرزند زهرا در اثر فشار قنفذ عدوى تلف شد.» (مناقب، ج 5،ص 113) و نيزفقيه‏الحرمين مفتى‏العراقين صدرالحفاظ محدث شام محمدبن‏يوسف گنجى شافعى‏ازابن قتيبه نقل مى‏كند:«پس ازوفات رسول خداصلى الله عليه وآله فاطمه محسن را سقط كرد» (كفاية الطالب، ص‏413).بنابراين،محسن از زينب كوچك‏تر بوده وولادت زينب پيش از محسن بوده است.

نكته قابل توجه آن كه من دسترسى به‏نسخه‏هاى خطى وقديمى‏كتاب ابن‏قتيبه پيدانكردم ولىدركتاب‏معارفى‏كه‏درسال 1353 قمرى درمصر به چاپ رسيده‏است‏در جايى‏كه‏نام‏محسن را مى‏برد،چنين‏چيزى‏نيست؟ پس اين پرسش پيش‏مى‏آيد: آياهنگام‏چاپ‏خيانتى‏شده؟ زيرا اين‏دو دانشمند بزرگ شيعهوسنى‏دروغ نمى‏گويند، مخصوصا ابن‏شهرآشوب كه معارف را با پنج واسطه از خود ابن‏قتيبه روايت مى‏كند.بنابراين، نسخه مصححه مقروة برمشايخ، نزد او بوده است.

اگر بگوييم چيزى‏كه سبب شد كه چند روز پس از وفات رسول خداصلى الله عليه وآله محسن سقط شود وهمانسبب‏شد كه عده‏اى از مورخان اهل سنت‏سقط محسن را در نقل‏هاى خود سقط كنند و اين ظلم جان‏سوزراناديده بگيرند، همان سبب شد كه هنگام چاپ كتاب معارف درمصر براى بارسوم نيز محسن را سقط كنند،

گزافه نگفته‏ايم.(مترجم).

2) عتبه و معتب پسران ابولهب، شوهران رقيه و ام‏كلثوم بودند و بعد از اسلام به‏قصد آزردن رسول خداصلىالله عليه وآله‏همسران خود را ترك گفتند و آن‏دو را يكى پس‏از ديگرى عثمان بگرفت و هر دو زير دست عثمانجان‏سپردند. دانشمندان، در اين كه اين سه خواهر، دختران پيغمبر بودند يا ربيبه‏هاى آن حضرت،اختلاف‏دارند.مترجم).

3) پس‏از مسلمان شدن ابوالعاص و هجرتش به‏مدينه، رسول خداصلى الله عليه وآله همسرش زينب را به اوبرگردانيد.مدت جدايى اين دوهمسر، دوسال بود. مسند احمد، ج 1، ص 351. (مترجم).

4) كنيه يا لقب هريك از همسران رسول خدا(ص) «ام المؤمنين‏» (مادر مؤمنان) وجمع آن «امهات‏المؤمنين‏»مى‏شود.

5) علق (96) آيه 1 - 5 .

6) رسول خدا(ص) پيش از آن كه نزد خديجه بيايد، مى‏دانست كه از طرف‏خدا براى كارى بزرگ‏برانگيختهشده است. (مترجم).

7) در بعضى از تواريخ، عتبه ومعتب ناميده شده‏اند. (مترجم).

8) مقاتل الطالبيين، ص 5، مكتبة الحيدريه فى النجف.

9) مسد (111).

10) نويسنده از اين صحابى رسول خدا، «شيخ‏» تعبير كرده كه ظاهرا در اين جا مراد پيرمرد باشد; زيرامعناهاىديگر شيخ در اين‏وقت‏براو سازگار نيست. اتفاقا او در اين‏وقت پيرمرد هم نبوده; چون عمرش‏بيشتر از پنجاهنبوده است. (مترجم).

11) كامل ابن اثير، ج‏3، ص‏303.

12) گويا زمان خلفاى راشدين باشد نه زمان پيغمبر(ص). (مترجم).

13) احتمال دارد كه سلمان‏بن ربيعه باهلى باشد; زيرا او فرمانده سپاه بوده است و از كامل ابن اثير بر مى‏آيدكهسلمان فارسى نيز در اين جنگ (جنگ بلنجر) شركت كرده است. (مترجم).

 
 

کلیه حقوق این سایت محفوظ می باشد.

طراحی و پیاده سازی: GoogleA4.com | میزبانی: DrHost.ir

انهار بانک احادیث انهار توضیح المسائل مراجع استفتائات مراجع رساله آموزشی مراجع درباره انهار زندگینامه تالیفات عربی تالیفات فارسی گالری تصاویر تماس با ما جمادی الثانی رجب شعبان رمضان شوال ذی القعده ذی الحجة محرم صفر ربیع الثانی ربیع الاول جمادی الاول نماز بعثت محرم اعتکاف مولود کعبه ماه مبارک رمضان امام سجاد علیه السلام امام حسن علیه السلام حضرت علی اکبر علیه السلام میلاد امام حسین علیه السلام میلاد حضرت مهدی علیه السلام حضرت ابالفضل العباس علیه السلام ولادت حضرت معصومه سلام الله علیها پاسخ به احکام شرعی مشاوره از طریق اینترنت استخاره از طریق اینترنت تماس با ما قرآن (متن، ترجمه،فضیلت، تلاوت) مفاتیح الجنان کتابخانه الکترونیکی گنجینه صوتی پیوندها طراحی سایت هاستینگ ایران، ویندوز و لینوکس دیتاسنتر فن آوا سرور اختصاصی سرور ابری اشتراک مکانی colocation