عمرسعد، لشكر خود را بخواند و پيش از غروب آفتاب به سوى حسين حملهورگرديد.
حسين، در جلوى خيمهاش نشسته بود و دوزانو را دربند شمشير قرار داده ودراثر خستگى خوابش برده بود.
ولى خواهرش زينب بيدار بود، و در كنار برادر ايستاده از وى پرستارى مىكرد.
زينب، غريو حمله سپاه را از نزديك بشنيد.
با ملايمتبه برادر نزديك شده گفت:
«برادر! بانگ و فرياد نزديك مىشود، آيا نمىشنوى؟».
حسين سربرداشت و فرمود:
«جدم رسول خدا را در خواب ديدم; بهمن فرمود: تو نزد ما مىآيى».
خواهرش سيلى بهصورت نواخت وگفت:
«اى واى!».
حسين فرمود: «خواهر عزيز من! واى بر تو نباشد، آرام باش، خداى تو را رحمتكند».
آن گاه حسين برادرش عباس را فرا خواند و از او خواست كه برود و از مهاجمانخبرى بياورد.
وقتى كه حسين دانست كه كوفيان آهنگ جنگ دارند، دوباره برادر را فرستاد كهاز آن ها خواهش كند كهامشب را دست از جنگ بردارند; زيرا ما مىخواهيم در اينشب براى خدا نماز بخوانيم و دعا كنيم و استغفارنماييم. هنگامى كه صبح شد، و اگرخدا خواست روبهرو شديم، ياتسليم مىشويم و يا جنگ خواهيم كرد.
عمر، با يارانش مشورت كرد كه اين مهلت را بدهد، يانه؟ يكى گفت:
سبحانالله، به خدا اگر اينان از ديلميان بودند و اين تقاضا را از تو مىكردند،شايسته بود كه با آن موافقت كنى.
سپس تا فردا را مهلت دادند.
حسين به سوى ياران خود شد، و پس از آن كه ستايشى نيكو ازخداى خود كرد،چنين گفت:
«اما بعد، من يارانى باوفاتر از ياران خود نمىشناسم، و اهل بيتى نيكو كارتر وخدمت گزارتر از اهل بيتخودسراغ ندارم. خداى از طرف من به همه شما پاداشنيكو دهد.
ياران من! آگاه باشيد،كه من به همه شما اجازه دادم كه برويد، و بيعتم را از گردنتانبرداشتم. اينك شب همهجارا فراگرفته، آن را شترى پنداشته و بر تاريكى آن سوارشويد، و هر مردى از شما دستيك تن از اهل بيت مرابگيرد و با خود ببرد. سپس درشهرها پراكنده شويد، تا وقتى كه خداى فرجى فرمايد. اين مردم مرا مىخواهندوبس; اگر بر من دستيافتند، دگرى را فراموش مىكنند».
همگى به يكبار فرياد كشيدند:
پناه بر خدا، به ماه حرام سوگند اگر ما چنين كنيم، با چه رويى بازگرديم؟ و با مردمچه بگوييم؟
بگوييم سرورمان و فرزند سرورمان و سالارمان را گذاشتيم، كه نشانه تيرها وسرنيزهها و خوراك درندهها شود،ولى ما خودمان گريختيم، براى آن كه زندگى رادوست داشتيم. پناه بر خدا ! ما به زندگى تو زندهايم و با مرگ تومىميريم و جانمىدهيم.
سپس يكى از آن حضرت پرسيد:
آيا ما از تو دستبرداريم؟ با آن كه پيش خدا عذرى نداريم، به خداكه از تو جدانمىشوم تا وقتى كه نيزهام را درسينههاى اهل كوفه بشكنم و با شمشيرم، مادامى كهدر دست من است، خونشان را بريزم. به خدا قسم، اگراسلحهام در دستم نباشد، در راهتو آنان را سنگباران مىكنم تا با تو بميرم.
امام از تاثر بگريست. اصحاب همگريستند.
اشكهاى ديگرى نيز از ميان خيمهها جواب آن حضرت را دادند.
زيرا بانوى بانوان زينب و بانوانى كه از آن خاندان شريف در خدمتش بودند، باپريشانى و غم، بهسخنان حضرتگوش مىدادند.
پس آن گاه ، هركس بهخوابگاه خويش برفت.
سكوتى سنگين و ناراحت كننده بر كربلا حكمفرما شد. ولى ناله زنى- كه ازخيمههاى حسين برخاست- آن رابشكست. زن از اعماق قلبى پارهپاره مىناليد ومىگفت:
«اى واى از داغ ديدن، اى واى از خون دل خوردن، اى كاش مرگ، زندگى مرانابود مىكرد. اى حسين من! اىسرور من! اى يادگار عزيزان من! آيا آماده كشته شدنشدى؟ آيا از زندگى نوميد شدى؟ امروز، رسول خدا ازدستم رفت، امروز مادرمفاطمه زهرا از دستم رفت، امروز پدرم على از دستم رفت، امروز برادرم حسن ازدستمرفت، اى يادگار گذشتگان، اى پشت و پناه باقىماندگان».
اين زن، زينب بود نه ديگرى; زينب، بانوى خردمند بنىهاشم.
خوب استبگذاريم علىبنحسين، آن كسى كه او را زينب ازكشته شدن نجاتداد، اين داستان سوزان را براى مانقل كند.
«در شبى كه پدرم فردايش كشته شد، نشسته بودم و عمهام زينب مرا پرستارىمىكرد. پدرم از يارانش كنارهگرفت و به يكى از خيمههاى خود رفت. غلامابوذر غفارى در خدمتش بود، و شمشير آن حضرت را اصلاحمىكرد و صيقل مىداد.شنيدم پدرم باخود زمزمه مىكرد و مىگفت:
يا دهر اف لك من خليل.
كم لك بالاشراق والاصيل.
- اى روزگار! تف بر تو از اين دوستى تو! چقدر تورا صبحهاى روشن و شامهاى تيره است.
من صاحب اوطالب قتيل.
والدهر لايقنع بالبديل.
- كه بر كشتههاى ياران من يا دوستان من مىگذرد. (آرى) روزگار بدل نمىپذيرد.
وا نما الا مرالى الجليل.
و كل حى سالك السبيل.
- كارها در دستخداى بزرگ است و بس. و هر زندهاى بايد اين راه را بپيمايد.
پدرم دوبار يا سهبار اين شعرها را بخواند، تا من مقصودش را فهميدم و دانستممنظورش چيست.
گريه گلويم را گرفت، ولى اشكم را پس زدم. هنگامىكه عمهام زينب شنيد چيزىرا كه من شنيدم، خوددارىنتوانست; ازجاى پريد و دامنكشان و سربرهنه به سوىپدرم دويد. وقتى به او رسيد، شيون آغاز كرد وگفت: اىواى از داغديدن، اىكاشمرگ، زندگى مرا نابود مىكرد.
حسينعليه السلام نظر عميق بر زينب انداخت و به او گفت:
« خواهر عزيز من، حلم و بردبارى تو را شيطان نبرد».
زينب گفت: يا اباعبدالله! پدر و مادرم به فداى تو، جانم به قربان تو. (1) .
حسين، اندوه خود را فرو برد; ولى اشكدر چشمانش مىدرخشيد و در زير زبانچنين گفت:
«اگر قطا (2) را درشب وا مىگذاشتند، مىخوابيد».
زينب گفت: واى بر من، آيا روحت مىخواهد تورا از من بگيرد؟ اين كه دل رابيشتر مىسوزاند و جانم را سختترمىگدازاند. آن گاه سيلى به صورت خود نواختو دستبرد و گريبانش را بدريد و بيهوش بيفتاد.
حسين به كنار خواهر آمد و آب به صورتش بپاشيد و گفت:
«خواهرم عزيزم! از خداى بپرهيز و صبر كن، صبرى كه براى خدا باشد و بدان كهاهل زمين مىميرند، وآسمانيان نيز نخواهند ماند، و هر چيزى نابود مىشود مگرخداى. پدرم از من بهتر بود، مادرم از من بهتر بود،برادرم از من بهتر بود. همه رفتندومن و همه آن ها بايد به دنبال رسول خدا برويم».
هنگامى كه زينب بهحال آمد، حسين بدو گفت:
«خواهر عزيزم، تو را سوگند مىدهم، و سوگند مرا انجام بده; وقتى كه منكشته شدم، به خاطر من گريبانچاك مكن، صورت را مخراشان، ناله مكن، شيونمزن، واى واى مگو».
علىبن حسين مىگويد:
«آن گاه پدرم عمهام را نزد من آورد و بنشانيد و خود پيش يارانش رفت».
اگر زينب مىدانست كه فردا چه مصيبتى در انتظار او و خويشانش است. هر آينهاشكهايش را براى فردا ذخيرهمىكرد.
شبى بود ولى چه شبى! بيشترشان آن شب را به بيدارى گذراندند و به هيولاىمرگ كه در كمين آن ها نشسته،منتظر پيدايش روز بود، مىنگريستند. (3) .
زينب رفت و چشمان خشك و افسردهاش را به تاريكى وحشتزايى كه بر آنبيابان خيمه زده بود بينداخت.هنگامى كهحالش بهجا آمد، به سوى خوابگاهفرزندان و برادرانش شد و از ديدار آن ها براى فراقى دور و درازتوشه بر گرفت.
صبح شد، دو لشكر برابر هم قرار گرفتند.
ولى چه دو لشكرى!
عمر سعد با چهار هزار تن (4) از سپاه امير كوفه با آمادگىكامل و ساز و برگ كافى ازيك طرف.
و در پشتسرآن ها، نفوذ و قدرت.
و از طرف ديگر، حسين و خويشان و يارانش كه سى و دوسواروچهل پيادهبودند.
و در پشتسرآن ها، كودكان و زنان.
حسين، به هزاران تنى كه به سوى هفتاد و دو تن يارانش حملهور شده بودندمىنگريست. هنگامى كه نزديكرسيدند، اسب مركوب سوارى خود را خواست وسوار شد، آن گاه آنان را مخاطب قرار داد و با صداى بلند چنينفرمود:
«اى مردم! بشنويد و در جنگ بامن شتاب نكنيد و اندكى بينديشيد. سپس هرچهخواستيد انجام دهيد ودرنگ نكنيد. خدايى كه قرآن را نازل كرده، سرور و پشتيبانمن است و اوست كه پارسايان را دوست مىدارد».
صداى حسين به گوش زنان و خواهران و دخترانش رسيد; همگى به نالهدرافتادند و گريستند. نالههاى آن هاكمكم بلند شد، تا بهگوش حسين رسيد. فرزندشعلى و برادرش عباس را به سوى ايشان فرستاد و به آن دوبفرمود: «زنان را ساكتكنيد، وقتباقى است و بسيار خواهند گريست».
در اين دم بود كه بهياد پسر عمويش عبداللهبن عباس افتاد، و به خيالش رسيد كهطنين سخن ابنعباس از دوربه گوشش مىرسد، كه به اصرار مىگويد: «از حجازبهكوفه مرو، و اگر مىروى زنان و كودكانت را همراه مبر; زيرامىترسم كه تو كشتهشوى، آن گونه كه عثمان كشته شد، و زنان و فرزندانش به او مىنگريستند».
هنوز طنين سخن در گوش حسين باقى بود، كه زنانى كه گريه مىكردند ومىناليدند، آرام شدند.
پس از آرامش زنان حسين به حال خود برگشت و رو به سوى لشكر كوفه كردو پساز حمد خداى چنين گفت:
«نسبت مرا بگوييد و ببينيد من كه هستم. آن گاه به خود آييد و وجدانتان رامخاطب قرار داده و آن را سرزنشكنيد و بينديشيد، آيا براى شما كشتن من و هتكاحترام من رواست؟ آيا من پسر دختر پيغمبر شما نيستم؟آيامن فرزند وصى آنحضرت و پسر عموى او و آن كسى كه شايستهترين ايمان به خدا را داشت، نيستم؟آيا حمزهسيدالشهدا عموى پدرم نيست؟ آيا جعفر شهيد كه در بهشتباملائكه پرواز مىكند، عموى خودم نيست؟ آيا اينحديث مشهور به شما نرسيده كهرسول خدا(ص) به من و برادرم فرمود: "شما دوتن سرور جوانان اهل بهشت ونورچشم مسلمانان هستيد"؟ آيا اين فرمايش، شما را از اين كه خون مرا به ناحق بريزند،جلوگير نمىشود».
و پس از آن كه كوفيان به سخنان گوش ندادند، چنينگفت:
«اگر در گفتههاى من ترديد داريد و يا شك داريد كه من پسر دختر پيغمبر شماهستم، به خدا كه در ميانمشرق ومغرب، جز من كسى پسر دختر پيغمبر نيست».
كسى پاسخش را نداد.
حسين به سخن خود ادامه داده پرسيد:
«آيا كشتن من براى آن است كه كسى را از شما كشتهام، يا مالى را از شما بردهام، ويا قصاص جنايتى است كه برشما وارد آوردهام؟!».
همه ساكت ماندند و در جواب متحير بودند.
در اين هنگام، حسين سران سپاه كوفه را درنظر آورد و آنان را يكايك صدا زد:
«اى فلان ... اى فلان ... اى فلان... آيا به من ننوشتيد كه ميوهها رسيده و بوستانهاسبز و خرم گرديده وپيمانهها پر شده و سپاهى آماده فرمان تو است، پس به زودىبيا؟!».
سخنان حسين (ع) تكهتكه مىشد و كوفيان گوش نمىدادند، به جز حربن يزيدكهبه سوى فرمانده خودعمرسعد رفت و از او پرسيد:
خدا به تو خير دهد، آيا با اين مرد جنگ مىكنى؟
عمر پاسخ داد:
آرى، به خدا جنگى كه كوچكترين مرحلهاش افتادن سرها بر زمين و جدا شدندستها باشد.
حر گفت:
چرا بايكى از اين سه پيشنهادىكه كرد موافقت نكرديد؟
عمر گفت:
به خدا، اگر اختيار در دست من مىبود، مىپذيرفتم، ولى امير تو نپذيرفت.
حر چيزى نگفت و به سوى حسين گراييد و كمكم به آن حضرت نزديك مىشددر اين حال او را لرزشى سختفراگرفت.
يكى از كسانش كه اورا بدان حالت ديد، گفت:
اى حر! كار تو آدم را بهشك مىاندازد، به خدا، در هيچ جنگى تو را چنين نديدم.اگر از من مىپرسيدند،دلاورترين مرد كوفه كيست؟ از تو نمىگذشتم.
حر گفت:
به خدا، من خود را در ميان بهشت و دوزخ مخير مىبينم، ولى چيزى را بر بهشتمقدم نخواهم داشت، هر چندبند از بندم جدا كنند و مرا بسوزانند.
سپس تازيانهاى بر اسب زد و به حسين پيوست وگفت: يابن رسولالله! خداىمرا قربانت كند. من همان كسىهستم كه تو را از بازگشتن جلوگير شدم و در راه،تحت نظرت قرار دادم و در اين جا بر تو بسيار سخت گرفتم. بهخدا سوگند كه منهرگز گمان نمىكردم اين مردم پيشنهادهاى تو را رد كنند. اگر گمان مىكردم كه اينمردمخواستههاى تو را نمىپذيرند، چنين نمىكردم.
اكنون من با سرافكندگى و پشيمانى نزد تو آمده و از خداى خود شرمسارمو آمادهام كه با جانم تو را يارى كنم،تا كشته شوم.
سپس به سوى ياران قديمى روى كرده، چنين گفت:
اى اهل كوفه! بهره مادرتان داغ دل و اشك ديده باشد. حسين را دعوت كرديد;وقتى كه به سرزمينتان آمد،تسليم دشمنانش كرديد؟! شما مىپنداشتيد كه در راه اوجانبازى مىكنيد، اكنون بر او حمله برده تا او رابكشيد، و از هر سو احاطهاش كردهواز رفتنش به گوشهاى از زمين پهناور خداى جلو گرفتيد، تا مانند اسير،مالكسود و زيان خود نباشد؟!
آب فراتى كه يهودى و گبر وترسا از آن مىآشامند و خوكان و سگان در آنمىغلتند، براو و همراهانش بستيد، تاتشنگى او و اهلبيتش را از پا بيندازد! پس ازمحمد، با فرزندانش بد رفتارى كرديد!
اگرتوبه نكنيد، خداى روز تشنگى سيرابتان نكند.
جواب اهل كوفه آن بود كه تيربارانش كنند. حر به سوى حسين برگشت و از آنحضرت آنقدر دفاع كرد تاشهيد شد.
هنگامه خونين جنگ ميان دو دسته برپا شد، دستهاى هزاران تن بودند و دستهاىدهها!
ياران حسين يكى پس از ديگرى بهميدان مىرفتند و كوفيان با آن ها بابىرحمانهترين كشتارى كه تاريخ بهخاطر داردجنگ مىكردند، تا روز به نيمه رسيدو ظهر شد. حسين، با كسانى كه باقى مانده بودند نماز خوفبهجا آورد. سپس،به جنگ پرداختند. هنگامى كه ياران حسين يقين كردند كه نمىتوانند از كشته شدنامامخود جلوگيرى كنند، در جانبازى و كشته شدن در پيشگاه حسين بريك ديگرسبقت مىگرفتند، تا همگىكشته شدند و جز اهلبيتحسين كسى نماند. آن ها نيزدليرانه به جنگ پرداختند. نخستين كسىكه از آنان بهميدان رفت و شهيد شد،علىاكبر، پسر حسين بود. على برسپاه دشمن حمله مىكرد و رجز مىخواند:
انا على بن الحسين بن على.
نحن و بيتالله اولى بالنبى.
- من على، فرزند حسين پسر على هستم. به خانه خدا قسم كه ما به پيغمبر سزاوارتريم.
اضربكم بالسيف حتى يلتوى.
ضرب غلام هاشمى علوى.
- شما را با شمشير مىزنم تاخم شود. شمشيرزدنى كه شايسته جوانى هاشمى نسب و علوىنژاد باشد.
ولا ازال اليوم احمى عن ابى.
تالله لايحكم فينا ابن الدعى.
من امروز با تمام قوا از پدرم دفاع مىكنم. به خدا، كه زنازاده بىپدر نخواهد بر ما حكومت كرد.
دم بهدم بر سپاه كوفهحمله مىبرد و سپس نزد پدر باز مىگشت و مىگفت:
«پدر! تشنهام».
حسين مىگفت:
«فرزندم صبر كن، شب فرا نمىرسد مگر آن كه رسول خدا(ص) باجام خودشتو را سيراب كند.».
جوان برمىگشت و بر لشكر مىتاخت و پياپى به حملات خود ادامه مىداد كهناگهان تيرى به سوى او رها شد ودر گلوى على نشست و گلويش را پاره كرد. جواندر خون خود مىغلتيد كه پدرش برسيد. شنيدندش كه باآهنگى داغ ديده مىگفت:
«فرزند! خداى بكشد مردمى كه تورا كشتند، چقدر اين مردمبرخدا و بر هتكحرمت رسول خدا گستاخند.فرزند! پس از تو، خاك بر سر اين دنيا».
نقل مىكنند كه هنوز حسين سخنش تمام نشده بود كه زنى از خيمهگاه بيروندويد، كه مانند خورشيدمىدرخشيد، و از سوز دل ناله مىكرد و مىگفت:
«اى حبيب من! اى پسر برادر من!».
كسى كه آن زن را نشناخته بود پرسيد: كيست؟ گفتند، زينب دختر فاطمه، دخترسول خدا(ص) است.
زينب با شتاب آمد و خود را بر پيكر جوان شهيد انداخت.
حسين به سوى زينب شد و دستخواهر را گرفت و به خيمه گاهش برگردانيد.سپس، نزد فرزند خود بازگشت.جوانانش به سوى او رو آورده بودند.
حسين دردمندانه گفت:
«برادرتان را برداريد و ببريد».
على را از آنجا بردند.
كوفيان، اطراف حسين را گرفتند. قاسم بن حسن بنعلى، به سوى عمو روان شد.قاسم هنوز كودك بود. زينبخواست قاسم را برگرداند، ولى كودك وقتى كه ديدظالمى بر حسين شمشيرى فرود مىآورد، از دست زينبخود را رهانيد و به عمورسانيد، و دست دراز كرد تا از رسيدن شمشير به عمو جلوگيرى كند و بر آنستمكاربانگ زد:
«اى پليد مادر! مى خواهى عمويم را بكشى؟».
شمشير فرود آمد و دست قاسم را جدا كرد، ولى به نخى از پوست آويزان شد.
كودك شهيد پاها را بر زمين مىماليد و از سوز مىناليد و مىگفت:
«مادر جان!» زينب از دور جواب داد:
«جانم، اى عزيز من».و به سوى قاسم دويد. حسين بر سر نعش قاسم ايستاده بودو مىگفت:
«به خدا، چقدر براى عمويتسخت است كه تو او را بخوانى و جوابت را ندهد،يا جواب بدهد ولى جوابش براى توسودى نداشته باشد».
حسين در برابر چشم زينب، قاسم را برداشت و ببرد و در كنار فرزندش علىبخوابانيد. (5) .
دم بهدم زينب با جان دادن عزيزانش روبهرو مىشد. هنوز اين آخرين نفسرا نكشيده بود كه بايد زينب پيكرپاره پاره آن را در بر گيرد.
در ميان شهيدانى كه پيكرهايشان را نزد زينب آورده بودند، فرزند زينب،عونبن عبدالله و برادرانش محمد وعبدالله، و برادران زينب: عباس (6) و جعفرو عثمان و عبدالله و محمد و ابوبكر، فرزندان حسين، برادر زينب: علىو عبدالله، وفرزندان حسن، برادر زينب: ابوبكر و قاسم (7) ، و فرزندان عقيل عموى زينب: جعفر وعبدالله وعبدالرحمان و... بودند.
آسياى خونين كشتار، ديوانهوار مىگرديد و نمىخواست - تا در زمين كربلا ازفرزندان ابوطالب زندهاىنفسكش باقى است - از گردش بايستد.
موقعىكه هنگامه جنگ نزديك به آخر بود، ده تن از سپاهيان ابنزياد به قصدچپاول و تاراج به خيمهگاه حسينكه عيال و باروبنه آن حضرت در آن جا بود، تاختآوردند، ولى فرياد امام كه به تنهايى مىجنگيد، آن هارا بازگردانيد:
«واى بر شما! اگر دين نداريد، در دنيا آزاده باشيد، باروبنه من يك ساعت ديگربراى همه شما حلال خواهد بود».
پس از ساعتى، خيمهگاه حسين تاراج شد و بر اهل كوفه حلال گرديد!
وه كه چه ساعت هراسناكى بود. حسين به تنهايى جنگ مىكرد; پس از آن كهپسران و خويشان و يارانش همگىكشته شده بودند. و يك تن از آنان زنده نمانده بود.
كسىكه حسين را ديده كه يكه و تنها با قلبى قوى مىجنگيد، مىگويد:
به خدا، در اين موقع بود كه زينب دختر فاطمه از خيمهگاه خارج شد. گويا هنوزهم گوشوارههايش را مىبينمكه ميانگوش و شانهاش تكان مىخورد.زينب مىگفت:
«اى كاش آسمان بر زمين فرود مىآمد».
موقعى كه عمرسعد به حسين نزديك شد، زينب به او گفت: « آيا ابوعبدالله رامىكشند و تو نگاه مىكنى؟».
راوى مىگويد:
گويا اشك عمر سعد را هنوز مىبينم كه برگونهها و ريشش مىريزد. سپس، عمررويش را از زينب برگردانيد. (8) .
آرى زينب تا آخرين لحظه، بلكه در هر لحظهاى ... .
زينب، نه همسران و مادران و خواهرانى كه در كربلا بودند.
حسين، تنها ماند; مصيبت كشيدهاى كه همه فرزندان و خويشان و يارانش كشتهشده باشند. استوارتر از حسينو دليرتر و ثابتقدمتر از او ديده نشد.
خواهرش زينب در جايى كه چندان دور نبود ايستاده بود و برادر را مىنگريستو ديدگانش از ديدار برادر پيش ازآنكه از دستش رود، توشه بر مىگرفت.
كمكم جراحتهاى بسيار، حسين را ناتوان ساخت و خواست كه برزمين افتد.ديگر زينب را توانايى نماند وديدن اين منظره را تاب نياورده چشمانش را برهمگذارد و سراپا گوش شد كه آخرين سخن برادر را در ميانهزاران دشمن كهاطرافش را گرفته بودند بشنود:
«آيا براى كشتن من جمع شدهايد؟ به خدا، پس از من بندهاى از بندگان خدا رانخواهيد كشت كه خشم خدا ازكشتن او بيش از كشتن من باشد. من اميدوارم كه خداء;ضصظخمرا در برابر خوار شمردن شما گرامى بدارد وانتقام مرا، از جايى كه گمان نبريد، ازشما بگيرد. اگر مرا كشتيد، خداى عذابش را در ميانتان فرود خواهد آورد وخونتان راخواهد ريختو به اين هم راضى نخواهد شد، تا عذاب دردناك خود را در بارهشما دو چندان كند».
گويى زمين را زير پاى سپاه پيروزمند كوفه بهلرزه درآورد.
حسين - كه رحمتخداى براو باد - مقدار زيادى از روز را زنده ماند و اگركوفيان كشتنش مىخواستند،مىكردند. ولى يكى پس از ديگرى از او دور مىشدند;هركس آهنگ قتلش مىكرد، سستشده و مىلرزيد.
سپس، خداى فرمانش را به انجام رسانيد و پايان قطعى كار بهوقوع پيوست.
حسين كشته شد و در پيكر نازنينش 33 زخم نيزه و 34 زخم شمشير بود.
شانه چپش با شمشير زده شد و جدا گرديد.
ضربت ديگرى زندگى آن شهيد را پايان داد.
سومى جلو آمد و سر مقدسش را جداكرد.
آسياى ديوانه كشتار از گردش باز ايستاد، ولى پس از آن كه از اهل بيت پيغمبركسى باقى نمانده بود كه ريزريزش كند.
شمشيرها به نيامها باز گشتند، ولى هنگامىكه كسى را نيافتند كه سرش را جداكنند.
و پيكرهاى شهيدان در ميان بيابان گذاشته شد.
كوفيان آهنگ غارت بارها و شترها را كردند و همه را به يغما بردند و آنگهبه سوى زنان حسين و اسباب و اثاثيهآن حضرت روى كردند. اگر زنى براىنگهداشتن پيراهن تنش پاىدارى مىكرد، كوفيان چنان بىرحمى نشانمىدادندكه زن ناتوان شده و پيراهنش را بربايند.
سپس اسبان را بر پيكرهاى شهيدان تاختند.
خورشيد روز دهم محرم سال 61 غروب كرد و زمين كربلا در خون غرق بود وشريفترين و پاكيزهترين پيكرهاقطعهقطعه، پارهپاره، پراكنده روى زمين افتاده بود.
ماه بىنور و پريدهرنگ از زير ابرها بيرون آمد.
در روشنايى بىرنگ ماه، زينب با دستهاى از كودكان و گروهى از زنان بيوه شده وداغ ديده در ميان قطعاتپراكنده پيكرهاى جداجدا مىگرديدند. يكى در پى دستپسر عزيزش مىگشت. ديگرى بازوى شوهر بزرگوارشرا مىجست. سومى پاىبرادر والامقامش را پيدا مىكرد. (9) لشكر ابنزياد در جايى كه چندان دور نبود،شبنشينى داشتند و بادهگسارى مىكردند و در پرتو روشنايى مشعلها، سرهاى جداشده و اموال يغما گرفته رامىشمردند.
صداهايى شنيده مىشد كه به كسى كه سرامام را جدا كرده بود مىگفت:
حسينبن على، پسر فاطمه دخت رسول خدا را كشتى، كسى را كشتى كهبزرگوارترين مرد عرب بود. اوواستسلطنت اينان را براندازد. كنون نزد اميرانخود شو، و پاداش بگير، كه اگر همه خزينههاى خودشان را بهپاداش كشتن اوبه توبدهند، كم دادهاند.
جواب او اين بود كه: برفت و بر در خيمه عمر سعد بايستاد و فرياد برآورد:
اوقر ركابى فضة وذهبا.
انى قتلت السيد المجججا.
- بايد كه چكمههاى مرا از زر و سيم پركنى. زيرا كه من آن سرور عالىمقام را كشتم.
قتلتخيرالناس اما وابا.
وخيرهم اذ ينسبون نسبا.
- كشتم كسى را كه پدر ومادرش بهترين مردم بودند و بهترين و پاكيزهترين نسلها را داشتند.
مىگويند در اينجا داستان به پايان مىرسد.
داستان هفتادوسه تن شهيدى كه ساعتهاى بسيار در برابر چهار هزارتنپاىدارى كردند. و تا آخرين فردشانكشته شدند.
زمانى گذشت و پيش از آن كه براى آن ها قبرى بسازند كه اعضاى پراكنده آن ها راجمع كنند، دلسوختهاىبرايشان گذركرد و گفت:
وقفت علىاجداثهم ومجالهم.
فكانالحشى ينقض والعينساجمة.
- بر سرمزار شهدا و ميدان جنگشان بايستادم دل از غم پاره پاره مىشد و ديده اشك مىريخت.
لعمرى لقدكانوا مصاليت فى الوغى.
سراعا الى الهيجا حماة خضارمة.
- بهجان خودم كه آنها در ميدان جنگ دلاورانى بودند. كه با جوانمردى براى جانبازى مىدويدندو با شرافت.
تاسواعلى نصرابن بنت نبيهم.
باسيافهم آسادغيل ضراغمة.
- دريارى پسر پيغمبر استقامت كردند. و شيران بيشهاى بودند كه شمشير بر دست گرفته بودند.
و ما ان راى الراؤن افضل منهم.
لدىالموت سادات وزهرا قماقمة.
- هنوز ديده بينندگان برتر از آنها نديده. (چراكه) با سرورى و بزرگوارى و جوانمردى بهسوى مرگرفتند.
از كسانى كه در اين صحنه نمايان شدند به جز زينب كسى نماند.
زينبى كه در سراسر اين مصيبت دردناك آنى از ديده ما پنهان نبود. او به تنهايىبا رفتار جاويدانش در تاريخباقى است، زينب، «بانوى كربلا».
زينب، در كنار برادر بود كه نخستين غريو دشمن را شنيد. آندم كه برادرشبه خواب رفته بود. ولى زينب بيداربود و خواب نداشت.
زينب از بيمار پرستارى مىكرد و محتضر را دلدارى مىداد و براى شهيدمىگريست.
زينب آن كسى است كه از آغاز كشتار تا انجام آن در كنار برادرش حسين(رضىالله عنه) ديده شد.
كاروان اسير
دستهاى از لشكر به سوى كوفه باز گشتند و بارىگران و سهمناك، يعنى سرهاىشهدا را، همراه داشتند.
شب، همه جا را فراگرفته بود و دارالاماره ابنزياد بسته بود.
گويند: كسى كه سرامام شهيد را با خود داشتبه خانهاش رفت و سر را دركنارى نهاد و در بستر شد و به زنشگفت:
ثروتى عمرانه براى تو آوردهام; اين، سر حسين است كه در خانه تو است.
زن هراسان شد و شيونى زد و گفت:
خاك بر سرت! مردم زر و سيم مىآورند و تو سر پسر دختررسول خدا راآوردهاى؟ به خدا كه ديگر هيچ خانهاىمرا با تو جمع نخواهد كرد.
از خانه بيرون شد و سراسيمه و پريشان، دويدن گرفت.
كاروان اسير به سوى كوفه كوچ كرد، و آن ، مصيبت زدهترين كاروانى بود كهتاريخ به خاطر دارد.
در ميان آن ها دو كودك از حسنبن على بود، كه كوفيان كوچكشان شمردند و ازكشتنشان گذشتند و برادرسوم آن دو كه مجروح شده بود و با كاروان حمل مىشد.
و از فرزندان حسين، جوانى بيمار به نام علىاصغر (زينالعابدين) بود كهعمهاش زينب با جانفشانى از مرگنجاتش داد. او تنها بازمانده شهيد بزرگوار ويادگار برادر زينب بود.
همراه بانوى بانوان زينب، خواهرش فاطمه و سكينه دخترحسين و بقيه بانوانبنىهاشم با حالت اسيرى روانبودند.
كاروان از كنار قتلگاه شهدا گذشت; جايى كه تكه پارههاى پيكرها در ميان خاك وخون روى زمين پراكنده بود.زينب نالهاى كردوصدا زد:
«اى فريادرس ما! اى محمد! درود فرشتگان آسمان بر تو باد. اين حسين تو استكه آغشته به خون و با پيكرقطعهقطعه در ميان بيابان افتاده است. اى دادرس ما ! اىمحمد! اينان دختران تواند كه به اسيرى مىروند.اينان فرزندان تواند كه كشته شدهاندو باد صبا بر پيكرهاشان خس وخاشاك مىريزد».
در پى زينب، زنان صدا به شيون و زارى بلند كردند و دوست و دشمنبهگريه در آمدند.
كاروان وارد كوفه شد.
مردم در حالىكه خاندان رسالت را به سوى عبيدالله زياد مىبردند، ايستاده بودندو اسيران را تماشا مىكردنداز گوشهاى صداى گريهوزارى شنيده مىشد و از جايىبانگ شيون و ناله برمىخاست، و سخنانى بهگوشمىرسيد كه نوحهگرى مىكرد وعزادارى مىنمود.
زنان كوفه، نوحهگر و گريبان چاك ديده مىشدند.
گريه كنندگان براى بانوان ارجمندى كه به خوارى مىبردندشان، مىگريستند.
زينب، اين منظره را كه ديد، نتوانست تاب بياورد.
زينب تاب نياورد كه ببيند اهل كوفه گريه مىكنند، وهم آن ها بودند كه بهپدرشعلى و به برادرش حسنخيانت كردند و پسر عمويش مسلمبن عقيل را بهدستدشمن دادند و برادرش حسين را به سوى خود خواندندو وعده يارى دادند. ولىوقتى كه به سويشان آمد، شمشيرهاى خود را به يزيد فروختند.
زينب نتوانستببيند كه كوفيان بر حسين و جوانانش مىگريند، باآن كه همگىبهدست آن ها قربانى شدند;آنان براى اسيرى دخترانرسول، زارى مىكنند وكسىجز خود كوفيان، هتك حرمت آن خاندان را نكرده است.
سخنان پدرش على را به ياد آورد. پدرش از اهل كوفه نكوهش مىكرد و از آنانشكايت داشت. زينب، ديدگانخود را به سوى نقطه دورى متوجه گردانيد.
جايى كه پيكرهاى پارهپاره عزيزانش در بيابان افتاده بودند. سپس، چشمانشبه سوى گريه كنندگان بازگشت واشارت كرد كه خاموش شويد.
همه، سرها را از خوارى و پشيمانى به زير انداختند و تا زينب سخن مىگفتچنين بودند.
«امابعد، اى اهل كوفه! گريه مىكنيد؟! هرگز اشكهاى شما نايستد و شيونتان آرامنگيرد. مثل شما مثل زنىاست كه هر چه رشته است پنبه كند. شما ايمانخود را بازيچه فساد قرار داديد، و بدانيد كه بارىشوم بر دوشكشيديد.
آرى، به خدا چنين است، بايد بيشتر بگرييد وكمتر بخنديد. شما چنان خود راننگين كرديد كه شستن نتوانيد،و ننگ كشتن نواده خاتم پيغمبران و سالار فرستادگانرا چگونه مىتوانيد بشوييد، كسى كه نقطه اتكاى شما وچراغ راهنماى شما و سرورجوانان اهل بهشتبود. بدانيد كه به نادانى و پليدى، جنايتى عظيم مرتكب شديد.آياتعجب مىكنيد اگر آسمان خون ببارد؟
نفس پليد شما، جنايتكارى را نزد شما خوب جلوه داد، تا خشم خداى را براىشما بياورد و در عذاب الهى براىهميشه گرفتار باشيد.
آيا مىدانيد چه جگرى را پاره پاره كرديد و چه خونى را ريختيد و چه پرده نشينىرا پرده دريديد؟! جنايتىبزرگ مرتكب شديد كه از عظمتش نزديك است آسمانهابشكافد و زمين از هم بپاشد و كوهها خرد شود».
كسى كه خطبه زينب را شنيده بود مىگويد:
به خدا، من بانويى سخنورتر از او نديدم; گويى از زبان اميرالمؤمنين علىبنابىطالب سخن مىگفت.
زينب، گفتارش را هنوز تمام نكرده بود كه صداى گريه مردم بلند شد و همگى ازهراس اين مصيبتبزرگ، ماتو از خود بىخود شدند.
آن گاه زينب روى خود را از كوفيان برگردانيد و به جايى كهخودش و سايراسيران آن خاندان كريم را مىبردند،متوجه شد.
زينب، به راه خود ادامه داد تا به دارالاماره رسيد. در اين هنگام، در گلوى خودشسوزشى احساس كرد.
زينب همه جاى اين خانه را مىشناخت. اين جا، روزى خانه زينب بود.روزگارى كه اسم پدرشعلىاميرالمؤمنين با عظمتى بىمانند جهان را پر ساخته بود.
اشك در ديدگانش حلقه زد، ولى خوددارى كرد; مبادا گريه خوارش كند. زينب،شجاعتخود را به كمك طلبيده، از ميدان بزرگى كه در جلوى دارالاماره بود،بگذشت. مىدانى كه بيش از بيستسال پيش ديده بود كه فرزندشعون در آن دوبالهراه مىرفت و بازى مىكرد، و بزرگوارى برادرانش حسن و حسين، دل و چشمهمگان را پر كردهبود.
زينب دست راستش را به روى باقىمانده قلبش گذارد، مبادا از هم بپاشد. در آندم كه به اتاق بزرگى رسيد وديد عبيدالله زياد در جايى نشسته كه پدرش در آن جامىنشست و از ميهمانان پذيرايى مىكرد، و بافرستادگانش و سران سپاه و استاندارانسخن مىگفت. به جاى مه نشيند كژدم كور!
امروز، دگرباره زينب به درون اين خانه پا مىگذارد; در صورتى كه اسير شده ويتيم گرديده و داغديده و پدر وفرزند و دو برادر و بقيه خويشانش را از دست دادهاست. خواست در اين هنگام قطره اشكى بفشاند و يا نالهاىكند، شايد اندكى از آلامخود بكاهد، ولى خوش نداشت كه گريان و ذليل با ابن زياد روبهرو شود.
هيچ وقت زينب مانند امروز احتياج نداشت كه به عظمت روحى و نيروىمعنوىاش اعتماد كند و به ارجمندىخاندان و شرافت تبار و اصالت نژادش پناه برد،تاآن طورى كه شايسته نواده رسول خدا و بانوى خردمندبنىهاشم است، در برابرابنزياد بايستد. ولى امروز بزرگترين احتياج را به آن دارد، تا بتواند آن چه را كه ازاوشايسته است، انجام دهد، پس از آن كه روزگار همه مردانش را از كفش ربوده است.
زينب، كه پستترين لباسهايش را بر تن داشت و كنيزانش دورش را گرفتهبودند، با ابهت وجلالى هرچه تمامترقدم پيش نهاد و بدون آن كه به امير سركشخونخوار اعتنايى كند، رفت و به گوشهاى بنشست.
ابن زياد كه زينب را مىنگريست كه اينگونه با جلال و عظمت نشست، بدونآن كه اجازه نشستن بگيرد، پرسيد:
توكيستى؟
زينب جواب نداد.
پرسش را دوبار يا سه بار تكرار كرد. ولى زينب براى آن كه خردش كند وكوچكش سازد، جوابش را نداد.
يكى از كنيزان زينب جواب داد:
اين زينب دخت فاطمه است.
ابن زياد كه از رفتار زينب به خشم آمده بود، چنين گفت:
حمد خداى را كه شما را رسوا كرد و بكشت و دروغتان را روشن ساخت.
زينب كه با نظر حقارت بدو مىنگريست، گفت:
«حمد خداى را كه به واسطه پيغمبرش، ما را عزيز و محترم قرار داد و از پليدىپاك گردانيد. فقط گناهكار رسوامىشود و تنها فاجر دروغ مىگويد. و او بحمدالله غيراز ماست».
ابن زياد پرسيد:
كار خدا را باخويشانت چطور ديدى؟
زينب كه هم چنان عظمتش استوار بود، گفت:
«سرنوشت آن ها كشته شدن و فداكارى بود. همه رفتند و در بسترهاى خودآرميدند و به همين زودى خداى آنها را با تو جمع خواهد كرد و در پيش او محاكمهخواهيد شد».
در اينجا ابن زياد سركش و پليد كوچك شد و براى آن كه درد خويش را شفابخشد، گفت:
خداى مرا از شورش تو و ياغيان سركش خويشان تو آسوده گردانيد و رنجدرونى مرا شفا داد.
زينب، اشكهاى خود را پس زد وگفت:
«تو پشت وپناه مرا كشتى و خاندان مرا نابود كردى و شاخههاى مرا بريدى وريشه مرا كندى. اگر اين جنايتها،درد تو را شفا مىبخشد، به يقين بدان كه آسودهگشتى و شفا يافتى!».
ابن زياد خشمگين شد وگفت:
اين زن سخن پردازى مىكند; پدرش نيز سخن پرداز و شاعر بود.
زينب نيز با لحنى قاطع و محكم گفت:
«زن را با سخن پردازى چه كار؟ من با درد خود سروكار دارم».
ابن زياد، چشم خود را از سوى زينب برگردانيد و چهرههاى اسيران را يكايكنگريستن گرفت تا چشمان پليدشدر برابر علىاصغر (10) فرزند حسين بايستاد.زندهماندن وى را غريب شمرد و پرسيد:
نام تو چيست؟
جوان پاسخداد:
«علىبن حسين».
ابنزياد در عجب شد و پرسيد:
آيا على بن حسين را خدا نكشت؟
جوان چيزى نگفت.
ابنزياد كه مىخواستبه سخن گفتنش وادارد، گفت:
چرا سخن نمىگويى؟
جوان گفت:
«برادرى داشتم كه نام او نيز على بود; مردم او را كشتند».
ابن زياد گفت:
خدا او را كشت.
جوان خوددارى كرد و چيزى نگفت. ولى پس از آن كه ابنزياد دوباره به سخنگفتن وادارش كرد، اين آيه راتلاوت كرد:
«الله يتوفى الانفس حين موتها (11) ، و ماكان لنفس ان تموت الا باذن الله; (12) .
خداى در وقت مرگ همه را مىميراند. و هيچ كس نمى تواند بميرد مگر به اذن خدا».
آن خود خواه سركش فرياد زد:
به خدا، تو از همانها هستى. واى بر تو!
سپس به اطرافيانش نظرى انداخت و گفت:
ببينيد به سن رشد رسيده؟ من او را مرد مىشمارم.
آن گاه فرمان كشتن او را صادر كرد. در اين هنگام، عمهاش زينب دست در گردنجوان انداخت و در آغوششكشيد و گفت:
«اى ابن زياد! هرچه از ما كشتى بس است. هنوز از خونهاى ما سيراب نشدى؟آيا از ما كسى را باقى گذاردى؟».
سپس او را سوگند داد كه از ريختن خون جوان درگذرد يا آن كه خودش را نيز بااو بكشد.
ابن زياد، مدتى به زينب نگريست. سپس، به سوى اطرافيانش روى كرده گفت:
خويشاوندى چيز عجيبى است. گمانم آن است كه دوست مىدارد وى را نيز بااو بكشم، جوان را آزاد بگذاريد تا بااهل بيتش برود.
ابن زياد، فرمان داد كه سر حسين را بر سر چوبى نهادند و در كوفه بگردانيدند.
سپس گردن و دستهاى على زينالعابدين را در غل و زنجير كردند.
كاروان بار دگر به سوى شام به راه افتاد.
كاروان عبارت بود از: سر حسين و سر هفتادتن از خويشان و يارانش وكودكانى كه اسير بند و زنجير بودند وبانوان اسير آن خاندان كريم كه به روى بارهاجايشان داده بودند. آن گاه زيرنظر گماشتگان سنگدل ابن زياد،سفر شام آغاز گرديد.
علىبن حسين در طول راه سخنى نگفت.
و عمهاش نيز سخن نگفت.
مصيبت ناگوار، زبان هر دو را بسته بود. پسر حسين برخود مىپيچيد وبا خاموشى به بندهاى گرانبارمىنگريست. زينب با سكوتى بهتآميز به سرهاىشهيدان نگاه مىكرد!
وقتى كه به شام رسيدند، آنان را يكسره به بارگاه يزيدبن معاويه بردند، ولى ناله وشيون زنان از خانههايشبلند بود و فضا را پركرده بود.
يزيد، بزرگان اهل شام را دعوت كرده و آن را به دور خود نشانيده بود و سرحسين را در پيشش نهاده بودند. يزيدبه اطرافيان خود روى كرده چنين گفت:
داستان اين سر با ما، مانند گفته حسينبن حمام است:
ابى قومنا ان ينصفو نا فانصفت.
قواضب فى ايماننا تقطر الدما.
يفلقنهاما من رجال اعزة.
علينا وهم كانوا اعق واظلما.
- خويشان ما با ما انصاف ندادند، پس شمشيرهايى كه در دست راست ما بود و از آن خون مىچكيد،انصاف داد.
- و فرقهاى مردانىكه نزد ما ارجمند بودند، بشكافت، ولى آنان نا مهربانتر و ستمكارتربودند.
سپس، در حالىكه اشارهاى به سر شهيد مىكرد، به سخن خود ادامه داده، گفت:
آيا مىدانيد كه اين سر از كجا آمد؟ او مىگفت: پدرم على از پدر او بهتر است.مادرم فاطمه از مادر او بهتر است.جدم رسول خدا از جد او بهتر است. و من خودم ازاو بهترم و براى خلافتشايستهترم.
اما اين كه مىگفت: پدرش از پدر من بهتر است، پدرش و پدرم نزد خدا محاكمهكردند و مردم مىدانند كهحكم به سود كدام يك بود، و اما سخن او كه مادرم از مادر اوبهتر است، آرى چنين است، فاطمه دختر رسولخدا از مادر من بهتر است، و اما اينكه گفته بود، جدم رسول خدا از جد او بهتر است، آرى چنين است، كسى كهايمانبه خدا و روز واپسين داشته باشد، نمىتواند در ميان مسلمانان همدوش و مانندىبراى رسول خدا بيابد،ولى او - يعنى حسين - از ناحيه فهمش آمد، ولى نخواندهبود،
«قل اللهم مالك الملك تؤتى الملك من تشاء وتنزع الملك من تشاء; (13) .
بگو خداى داراى شهريارى است و به هر كه خواهد پادشاهى دهد و از هر كه خواهد بستاند».
سپس، يزيد فرمان داد كه اسيران را وارد كنند.
مجلسيان به دختران دودمان هاشم نگاه مىكردند; كسانى كه تا ديروز در پس پردهعزت و احترام قرار داشتند وبيگانهاى رخساره آنان را نديده بود.
هنگامىكه بزرگوارى و ارجمندى اين دودمانرا به خاطر آوردند، همگى از شرمچشم برهم نهادند، مگر يكمرد تنومند شامى سرخروى كه به فاطمه دختر على (14) مىنگريست و با نگاههاى آزمندانه مىخواست او را ببلعد. فاطمه هراسان و لرزان راهگريز مىجست.
مرد شامى برخاست و به يزيد گفت:
يا اميرالمؤمنين! اين دوشيزه را به من ببخش!
فاطمه در حالتى كه از وحشت مىلرزيد، دامن خواهرش زينب را گرفت.
زينب خواهر را در آغوش گرفت و گفت:
«گمان دروغ بردى و فرومايگى كردى، نه تو چنين حقى دارى و نه يزيد».
يزيد خشمگين شد و گفت:
تو دروغ گفتى، من اين حق را دارم و اگر بخواهم اين كار را خواهم كرد.
زينب گفت:
«هرگز چنين حقى را خدا براى تو قرار نداده، مگر آن كه از دين ما خارج شوى وبه كيش ديگر بگرايى».
سخن زينب، آتش خشم يزيد را برافروخت و با حالت انكار پرسيد: با من چنينسخنى مىگويى؟ پدر و برادرت ازدين خارج شدند.
زينب با لحنى محكم جواب داد:
«به دين خدا و دين پدرم و برادرم و جدم، تو و پدرت و جدت هدايتشديد».
يزيد با خشم گفت:
دروغ گفتى اى دشمن خداى.
زينب سرش را به طور استخفاف تكان داد و گفت:
«تو فرمانروايى هستى مسلط و ظالمانه دشنام مىدهى و به قدرت خود مىنازى».
يزيد جوابى نگفت.
مجلس را خاموشى بهتآميز و سنگينى فرا گرفت. مرد شامى كه فاطمه چشمشرا پر كرده بود، دوباره به سخنآمد:
يا اميرالمؤمنين! اين كنيزك را به من ببخش.
اميرش بانگ زد:
خفه شو! خداى به تو مرگ حتمى دهد.
سپس مصيبتى ناگوار روى داد:
يزيد از سرهاى شهدا سرپوش برداشت و خم شد و با خيزرانى كه در دستداشت، بر دندانهاى امام نواختن آغازكرد و اين اشعار را مىخواند:
ليث اشياخى ببدر شهدوا.
جزع الخزرج من وقع الاسل.
لاهلوا و استهلوا فرحا.
ثم قالوا يا يزيد لاتشل.
- اى كاش پدران من در جنگ بدر مىديدند كه ايل خزرج از زخم نيزههاى ما به آه و فغان آمده است. (15) .
- تا شادى از سر و رويشان مىريخت، آن وقت مىگفتند: يزيد ديگر بس است.
بانوان بنىهاشم به گريه درآمدند، جز زينب كه به خودش جنبشى داد و به آن مردسركش نهيبى زد و گفت:
«خداى در قرآن به راستى گفت:
«ثم كان عاقبة الذين اساؤالسواى ان كذبوا بآيات الله و كانوا بها يستهزؤن; (16) .
سرانجام كسانى كه كار زشت كردند اين است كه آيات خدا را دروغ شمارند و مسخره كنند».
اى يزيد! اكنون كه سر تا سر زمين و آسمان را بر ما تنگ گرفتهاى و ما را ماننداسيران به هرسو مىكشانى، بهگمانت كه پيش خداى براى ما پستى و براى تو شرف ومنزلت است؟ و حالا كه مىبينى كه جهان، سر به فرمانتو نهاده و حوادث طبقدلخواه تو روى مىدهد، برخود مىبالى و بر خويشتن همى نازى، اگر خداى به توچنينمهلتى داده، بدان كه در قرآنش گفته:
«ولايحسبنالذينكفروا انما نملى لهم خير لانفسهم انما نملى لهم ليزدادوا اثما ولهمعذاب مهين; (17) .
كسانى كه كافر شدند، گمان نكنند كه مهلت ما به سود آنهاست ما به آن ها مهلت مىدهيم تا برگناه بيفزايند،و عذاب خوار كنندهاى در انتظار دارند».
اى زاده بردگان! آيا اين از عدالت است كه تو دختران و كنيزكان خود را درپس پرده بنشانى و دختران رسولخدا(ص) را مانند اسيران بگردانى وپرده حجابشان را بدرانى، تا از ناله و آه، سينه تنگشان بگيرد و آوازشان برنيايد;افسرده و غمگين بر شتران بار شوند، و دشمنان، آن ها را از اين شهر به آن شهر ببرند.نه يارى، تا غمخوارشان باشد، و نه جايى تا آسايش گاهشان گردد، و هر دور ونزديكى بر ايشان بنگرد، وقتى كه مردانشان دركنارشان نباشند.
يزيدا! آيا مىگويى، اى كاش بزرگان خاندان من كه در بدر كشته شدند، مىبودندو مىديدند، و خود را گناهكارنمىشمارى؟ و اين را گناه بزرگ نمىدانى؟ و بى شرمانهباچوب خيزران بر دندانهاى ابوعبدالله مىنوازى؟
چرا نكنى؟ باآن كه با ريختن خونهايى پاك، خونهاى ستارگان زمين از دودمانعبدالمطلب، زخمها را خنجرزدهاى و ريشه پاكى و بزرگوارى را از بن بركندهاى.
بهزودى در دادگاه عدل الهى احضار خواهى شد، آن وقت است كه آرزو مىكنى:اى كاش لال و كور بودى.
يزيدا !به خدا سوگند، هر چه كردى به خود كردى، جز پوست تن خود رانخراشيدى و جز گوشتخويش رانبريدى، به همين نزديكى برخلاف ميل به سوىرسول خدا برده خواهى شد، و خواهى ديد كه فرزندان وبستگانش در قرق گاه قدسالهى نزد آن حضرت جمعند، روزى كه خداى آنان را از جدايى و پراكندگىآسودهسازد.
پسر معاويه! به همين زودى تو و آن كسى كه تورا برگردن مسلمانان سوار كرد،خواهيد دانست كه كدام يك از مابدبختتر و بىكستريم، روزى كه دادگاهى آمادهشود و خداى، قاضى آن باشد و جد ما خصم تو گردد و همهاعضا و جوارح تو گواهانجنايات تو باشند.
اگر ستم بر ما را در اين جهان غنيمتشمردى، بدان كه در آن جهان بايد غرامتبپردازى، آن دم كه جز نتيجهكارهايت چيزى به درد تو نخورد، آن وقت است كه تو بهابن مرجانه پناه برى، و او به تو پناه برد، تو از او كمكبخواهى و او از تو كمكبخواهد، تو و همكارانت پاى ترازوى عدل الهى زوزه بكشيد و بهترين توشهاىكههمراهتان باشد، كشتار فرزندان محمد (ص) بود. به خدا سوگند، كه من تا كنون بهجزاز خداى نترسيدهاموجز پيش او شكايت نبردهام. پس هر حيلهاى دارى به كار بر وهر چه مىخواهى بكوش و آن چه نيرو دارىمصرف كن. به خدا كه ننگ اينستمكارى را نتوانى شست».
زينب آرام گرفت، يزيد سر به زير افكند و هر كس در آنجا بود، چنان سر به زير وخاموش شد كه گويى مرغمرگ بر سر همه سايه افكنده است.
نقل مىكنند كه هند دختر عبدالله عامر زن يزيد، آن چه در مجلس شوهرش رخداد، شنيد، پيراهن را نقابكرده و به درون مجلسآمد و گفت:
يا اميرالمؤمنين! اين سر حسين پسر فاطمه دختر رسول خداست؟
يزيد گفت:
آرى، بر او شيون كن و سياه بپوش.
يكى از اصحاب پيغمبر، هنگامى كه ديد يزيد با خيزران بر دندانهاى حسينمىنوازد، با تعجب گفت:
آيا با اين چوب بر دندانهاى حسين مىنوازى؟ چوب تو به جايى مىخورد كهمن ديدم رسول خدا(ص) آنجا رامىبوسيد. ولى اى يزيد! تو روز قيامتخواهىآمد و ابن زياد شفيع تو است و اين سر خواهد آمد و رسول خداشفيع اوست.
يزيد از ديدار زينب ناراحتشد و گفتار او تكانش داد، روى از زينب بگردانيد وبه سوى زينب و بانوان ديگر اشارهكرد كه به خانه او روند.
سپس فرمان داد، تا علىبن حسين را با غل و زنجير وارد مجلس كردند. علىگفت:
«اگر رسول خدا ما را در زنجير مىديد، باز مىكرد».
يزيد كه هنوز طنين سخنان زينب در گوشش بود گفت:
راست گفتى.
و امر كرد زنجير را باز كردند و سپس او را نزديك خود خواند، و مانند كسى كهمعذرت خواسته باشد، گفت:
اى علىبن حسين! ديدى پدرت خويشاوندى را با من بريد و حق مرا نشناخت وبا حكومت من به ستيزه جويىبرخاست; خدا با او چنان كرد كه ديدى.
جواب على تلاوت اين آيات شريفه بود:
«ما اصاب من مصيبة فى الارض و لا فى انفسكم الا فى كتاب من قبل ان نبراها ان ذلكعلى الله يسير لكيلاتاسوا على مافاتكم ولاتفرحوا بما آتاكم والله لايحب كل مختالفخور; (18) .
هر مصيبتى كه در زمين رخ مىدهد و بر شما روى مىآورد، در دفتر، پيش از آن كه آن رابيافرينيم، نوشته شده،كه اين براى خدا آسان است، تا برآن چه از دستتان برفت، افسردهنشويد،و بهآن چه كه بهدستتان آمد دلخوشنگرديد، و خداى هيچ متكبر برخود بالندهاى رادوست نمىدارد».
يزيد خواست كه اين آيه را بخواند:
«و ما اصابكم من مصيبة فبما كسبت ايديكم; (19) .
هرچه به شما مىرسد، آثار عمل خودتان است».
ولى به زودى خاموش گرديد; زيرا ضجه زنان، كه بسيار دردناك و جانگداز بود،از دور شنيده مىشد.
نه تنها بانوان بنىهاشم گريه مىكردند، بلكه زنان بنىاميه با اشكهاى خود باايشان هم دردى مىكردند.
از دودمان معاويه زنى نماند كه مصيبت زدگان را با گريه وزارى براى حسيناستقبال نكند.
سه روز سوگوارى و نوحهگرى بر پا شد. سپس، يزيد امر كرد كه مصيبت زدگانبه همراهى نگهبانى درستكار كهسواران و خدمتگزارانى تحت فرمانش بودند،آماده سفر به سوى مدينه شوند.
نقل مىكنند: يزيد در هنگام وداع با علىبن حسين چنين گفت:
خداى لعنت كند پسر مرجانه را، به خدا، اگر من با پدرت روبهرو مىشدم، هر چهاز من مىخواست، به اومىدادم و با تمام قوا مرگ را از او دور مىكردم، هر چندبه هلاكتبعضى از فرزندانم تمام مىشد، ولى آن چهراكه ديدى خواستخدا بود.
سپس، تقاضا كرد كه هر حاجتى براى او پيدا مىشود بنويسد، و آن گاه به سوىخوابگاه خود رفت. ولى هنوزطنين صداى زينب در گوشش بود، كه با شدتىهر چه تمامتر تكانش مىداد.
نگهبان، زنان و كودكان حسين را از شام بيرون آورد و آن ها را با آرامش و مهربانىدر شب راه مىبرد; همه درپيشاپيش او حركت مىكردند و هيچ يك از نظرش دورنمىشدند. هنگام پياده شدن، از ايشان كناره مىگرفت وخودش و كسانش هم چونپاسبان در اطراف پراكنده مىشدند، و آنان را آزاد مىگذاردند كه اگر كسىبخواهدوضويى بگيرد، يا قضاى حاجتى كند، آسوده باشد و شرم نكند، و با آن ها در راههمراهى مىكرد وگاهگاهى مىپرسيد:
آيا احتياجى داريد؟
در يكبار زينب گفت:
« اگر مىشد، ما را از راه كربلا مىبردى.».
نگهبان غمگينانه جواب داد:
اطاعت مىكنم.
بردشان تا به زمين شوم كربلا رسيدند.
چهل روز بر آن كشتار گذشته بود و هنوز قسمتهايى از زمين به خون شهيدانرنگين بود و قطعات گنديده ازپيكرهاى آن ها كه وحشيان بيابان از خوردن آن هاسرباز زده بودند، موجود بود. (20) .
نوحهگران به نوحهگرى برخاستند، سه روز در آنجا بماندند و آنى سوزشدلشان آرام نگرفت و اشكشان نايستاد. سپس، كاروان مصيبتزده، راه مدينه را پيشگرفت.
هنگامى كه نزديك مدينه رسيدند، فاطمه دختر على به خواهر خود بانوى بانوانزينب گفت:
«خواهر عزيزم، اين مرد كه به همراه ما آمد، به ما نيكى كرد، آيا صلاح مىدانى به اوچيزى بدهيم؟».
بانوى خردمند جواب داد:
«به خدا چيزى همراه ما نيست كه به او بدهيم به جز زيورمان».
آن گاه النگو و دستبندهايشان را درآورده، پيش آن مرد فرستادند و از اين كه هديهبسيار ناچيز است معذرتخواستند كه اكنون دست تنگيم و چيزى نداريم.
ولى آن مرد زيورها را پس فرستاد و گفت:
اگر آن چه من كردم براى دنيا بود، زيورهاى شما آنقدر مىارزيد كه مرا خشنودسازد، ولى به خدا كه جز براىخدا و براى بستگى شما با رسول خدا، كارى نكردم.
پىنوشتها:
1) «بابى انت و امى» در زبان عربى كنايه از شدت محبت است كه مدلول التزامى اين جمله است.
2) قطا، مرغى است كوچك وسياهرنگ و كاكل دار بهاندازه كبوتركه سنگ ريزه مىخورد، و در فارسى آنراسنگخوار گويند. در عرب معروف بوده كهاين مرغ در شب خواب خوشى دارد وتا خطرى او را تهديدنكنددست از خواب شيرين بر نمىدارد واز جاى خويش نمىجنبد.
ولولا المزعجاتمن الليالى.
لما ترك القطاطيب المنام.
(مترجم).
3) و تا صبحگاه بهنماز و عبادت خداى بهسر بردند.
4) گويا نويسنده، لشكرحر را كه مقدمةالجيش بود و لشكر شمر كه ازمؤخره بود، فراموش كردهاست.(مترجم).
5) گويا مصيبت قاسم و عبدالله، دو فرزند امام حسن(ع) به يك ديگر آميخته شده و مصيبت عبدالله، بهجاىقسمت اول مصيبت قاسم نگاشتهشده است. (مترجم).
6) پيكر عباسرااز همانجايى كه شهيد شده بود به جاى ديگر نبردند.(مترجم).
7) از امام حسن، سهفرزند در كربلا شهيد شد: ابوبكر، قاسم، عبدالله.(مترجم).
8) در نقلى دارد كه زينب پساز آنكه از عمر سعد نوميد شد، روى به لشكر كرده و صدا زد: «آيا ميانشمامسلمانى نيست؟»(مترجم).
9) و زينب با دلى سوزان وجگرى گدازان مىناليد وجدش رسول خدا(ص) را بهكمك مى طلبيد. ومىگفت:
«اينحسين استكه آغشتهبهخون برزمينكربلاافتاده، اعضايش قطعهقطعه، سرش از تن جدا، عمامه وردايشبهتاراج رفته. پدرم به فداى سردارى كه لشكر گاهش غارت شده وخيمههايش دربيابان تكهتكه وپارهپاره افتاده.پدرم به فداى غريبى كه غايب نيست تا اميد بازگشتش را داشته باشم و بيمارنيست تااميدبهبودىاش را بدارم.بلكهپيكرپارهپارهاش در برابر چشمروىزمينافتاده. جانم بهفداى غمديدهاى كهباغم جان داد و تشنهكامى كهبالب تشنه سرش را بريدند. جانم به فداىكسىكهمحاسنش خون چكانبود». به نقل از مناقب ابنشهر آشوب.(مترجم).
10) نام امام سجاد است وعلىاكبر، نام فرزند بزرگ سيدالشهداست كه در كربلا شهيد شد. كودك شيرخوارآنحضرت نامش عبداللهاست نه علىاصغر. (مترجم).
11) زمر (39) آيه 42.
12) آل عمران (3) آيه 145.
13) آل عمران (3) آيه 26.
14) دور نيست كه اين فاطمه، دختر حسين و برادرزاده زينب باشد، نه خواهر او.(مترجم).
15) شعر اول از ابن زبعرى است كه از شعراى كفار بوده و در جنگ احد بهمناسبت پيروزى كفار برمسلمانانسروده است.(مترجم).
16) روم (30) آيه 10.
17) آل عمران (3) آيه 178.
18) حديد (57) آيات 22-23.
19) شورى (42) آيه 30.
20) مشهور است كه سه روز پس از واقعه عاشورا، بنىاسد آمدند و پيكرهاى شهدا را دفن كردند.(مترجم).