نوبتبهحسين رسيد. زينب آماده شد برادر را پرستارى و نگهدارى كند. حسينمىديد كه خلافت از خاندانرسول خدا بيرون مىرود و در دستبنىاميه سلطنتموروثى مىشود.
هنوز از وفات امام حسن، شش سال نگذشته بود كه معاويه آشكارا مردم را براىپس از مرگش به بيعتبا يزيددعوت كرد.
و مردم خواه ناخواه تسليم شده و گردن نهادند، به جز پنج تن كه در ميان آنانسزاوارتر از حسين، فرزند زهرانواده رسول، كسى نبود كه از اين تعدى و تجاوزخشمگين شود.
معاويه، پس از بيعت گرفتن براى يزيد، چهار سال بزيست، و حسين هم چنان درجايگاه خود استوار بود. اونمىخواست كه ولايت عهد حكومتىكه جدش تاسيسكرده است، كسى مانند يزيد باشد.
اگر خلافت موروثى باشد، چه كسى ازحسين جگر گوشه پيغمبر پسر دختررسول به آن سزاوارتر است؟
و اگر ملاك در انتخاب خليفه، شايستهترين و پاكدامنترين فرد باشد، چه كسى ازامام حسين، آن پرهيزكارپاكدامن، آن دانشمند فهميده، شايستهتر است؟
آيا حق موروثى دودمان رسول را از پدرشان غصب كردند، تا جوانى فاسق،بىدين، شرابخوار، بازىگر، ياوهگوى، بهارث برد!
آيا خلافت از نواده خديجه امالمؤمنين و بانوى اسلام گرفته شود و به دست نوادههند جگرخوار، قهرمانوحشىترين انتقامها برسد؟
اسلام فراموش نكرده بود چه ظلمى از هند در احد به او شد و آن زن پليد چگونهزخمى بر مسلمانها زد كهالتيام نپذيرفت. هنوز در ميان مسلمانان كسانى يافتمىشدند كه هند را ديده بودند كه از مكه بيرون آمده وقريش را سرزنش مىكرد كهچرا از دسته كوچكى از مسلمانان شكستخوردند، با آن كه سپاه آن ها از حيث عددوتجهيزات جنگى كامل بود وتحت نظر ابوسفيان شوهر هند و پيشواى كفار ادارهمىشد، و بااين حال پيكرهاىدليران و بزرگان خويشان هند را در بيابان خونين آببدر، گذاشتند و گريختند.
بدر هند، عتبه كه سرش از ضربت مرگبار حمزةبن عبدالمطلب جدا شده بود وبرادرش شيبه كه نيز حمزه كاراو را ساخته بود. (1) .
و فرزندش وليد كه علىبن ابىطالب او را كشته بود.
و ابوجهل فرمانده سپاه كفار.
و دههاتن ديگر كه درآن جا برزمين افتاده بودند.
در آن روز، هند سوگند ياد كرد كه شوهرش ابوسفيان با او نزديكى نكند، تاوقتى كه از كشتههايش خونخواهىكند. پس از آن، هند در ميان اهل مكه به كوششبرخاست، تا سههزار مرد جنگى گرد آمدند، و فرماندهى آن هابا ابوسفيان بود، و درميان آن ها دويستسوار كار بود كه تحت فرمان خالدبن وليد بودند.
هند، در راس اين سپاه مهاجم به سوى مدينه روان شد. گرداگرد او زنانى بودند،كه آهنگهاى خون مىنواختندو سرود انتقام مىخواندند.
هند، غلامى داشتحبشى، با او خلوت كرد و به وى وعده داد كه اگر او سر حمزهرا بياورد، زنجير بردگىاش رابگسلد وآزادش سازد.
دو سپاه در دامنه كوه احد روبهرو شدند. هند به زنانى كه با او بودند گفت: دفبزنيد و خودش در آن ميانبهرقصيدن و آواز خواندن پرداخت، و سپاه رابهخونريزى تحريك مىكرد و آتش انتقام را دامن مىزد.
موقعى كه تنور جنگ برافروخته شد، وحشى از پشتسر به حمزه نزديك شد.در حالى كه حمزه به كشتن يكىاز مشركان مشغول بود، وحشى زوبين را در هوابه گردش در آورد بدون آن كه حمزه متوجه شود، آن را به سوىحمزه رها كرد.زوبين، پهلوى حمزه را شكافت و او را بر روى شنها بيفكند و آن گاه به خوابهميشگى فرو رفت.
در اين هنگام، وحشى به سوى هند دويد. هند كه او را از دور بديد، دانست كهوحشى براى چه مىدود. خاموشبه سوى هند آمد و دستخود را در دست هندنهاد، تا او را به جايىكه قهرمان جنگ آرميده استببرد. همينكهچشم هند بر پيكرحمزه افتاد، از شادى و هيجان فرياد كشيد، و خم شد و به پاره پاره كردن پيكر شهيدپرداخت.بينى را بريده و گوشها را از بيخ بركند، و چشمانش را بدريد. سپس شكمشهيد را بشكافت و جگرش را كه هنوزگرم بود، بيرون آورد و با رغبتى فوقالعادهجويدن گرفت. زنانى كه در پى او بودند، از او پيروى كردند و ازگوشها و بينىهاىشهيدان و انگشتان آن ها براى خود گردن بندها و گوشوارهها درست كردند.
درست است كه هند پس از اين در سال فتح مكه مانند شوهرش مسلمان شد، ولىمسلمان شدن او صفحاتننگين گذشتهاش را نشست، و از آن كه فرزندانش را بهجگر خوارزادگان بنامند، جلوگيرى نكرد.
يزيد، نواده اين هند است. پدر يزيد، خلافت اسلامى را در صورتى كه تبديلبهسلطنتى ظالمانه وهرقلى كردهبود، براى او به ارث گذاشت، بهطورى كه هرگاهستمكارى بميرد، ستمكار ديگرى جاى او را بگيرد. با آن كه هنوزدر ميان مسلمانان،ياران بزرگوار رسول خدابودند، كه شايسته زمامدارى مسلمانان باشند، و سرور همهايشانحسين (ع) فرزند زهرا (ع) و نواده خديجه بود.
ابدا ! و هرگز چنين چيزى نخواهد شد! اسلام، زمامدارى يزيد را نخواهدپذيرفت، و حسين هم نخواهد پذيرفت.
معاويه، اين مطلب را به خوبى مىدانست و كاملا حسين و يزيد را مىشناخت; اومىدانست كه حسين كيست ويزيد چه كسى است.
لذا آخرين وصيتى كه بهولى عهد خود كرد اينبود:
من تو را از رنج از اين در به آن در زدن رهانيدم، و همه چيز را براى تو رام كردم،و همه دشمنان را براى تو خوارو گردنهاى عرب را پيش تو خم گردانيدم. من ازقريش بر تو بيمى ندارم، مگر از سه كس: حسين فرزند على،عبدالله زاده عمر،عبدالله پسر زبير.
آن گاه معاويه در فكر فرو مىرود، و اين سه تن را در نظر مىآورد. مقدار خطرهر كدام را بر وارث و ولىعهد خودمقايسه مىكند. در ميان آنها كسى را پرخطرتر ازحسين نمىبيند; زيرا حسين جگر گوشه رسول خداست وحق بزرگى بر گردنمسلمانان دارد. سپس، معاويه به سخن خود چنين ادامه مىدهد:
عبدالله عمر را بهخود واگذار تا عبادت كند. زيرا او مردى است كه تقدس از كارشانداخته است، و بر يزيد پيشدستى نخواهد كرد. با عبدالله زبير سختگيرى كن; زيراكه او حيلهگرى استخطرناك. اما حسين، در بارهحسين، معاويه به آرزو توسلمىجويد و براى يزيد دعا مىكند كه خداى تو را به دست كسانى كه پدرش راكشتند وبه برادرش خيانت كردند، محافظت كند. سپس مىگويد: گمان نمىكنم اهل عراق ازاو دستبردارباشند، آنقدر خواهند كوشيد تا او را بهخروج و قيام وادار كنند.
زينب و بنىهاشم در ماه رجب سال شصتم هجرى با خلافتيزيدبن معاويهروبهرو شدند.
يزيد، نه بردبارى پدر را داشت و نه در متانت و زيركى سياسى به او مىرسيد وتنها ارث بردن خلافت از پدر اوبسند نبود، چون در نظر اسلام نخستين كسى بود كهخلافت را فقط به واسطه ارث تصاحب كرده بود.
يزيد، نخواست مانند پدرش معاويه امام حسين را در مدينه آزاد گذارد، بلكهاصرار داشت از حسين و كسانىكهدر حجاز بودند و هنگام دعوت معاويه زير باربيعتيزيد نرفته بودند، بيعتبگيرد.
نخستين تصميم او اين بود كه از طرف ايشان آسوده خاطر گردد. لذا، فرداى روزمرگ معاويه، نامهاى بدينمضمون به امير مدينه وليدبن عتبة بن ابوسفيان نگاشت:
بر حسين و عبدالله عمر وعبدالله زبير سختبگير و در اين كار سستى مكن تاآن ها بيعت كنند.
اين كار بر وليد بسيار بزرگ و دشوار آمد و ازمروان حكم نظر خواست، مروانپاسخ داد:
هم اكنون به دنبال اين چندتن مىفرستى و ايشان را احضار مىكنى و آن ها را بهبيعتيزيد و اطاعت اومىخوانى، اگر پذيرفتند، از آن ها دستبر مىدارى و اگر زيربار نرفتند، آن ها را گردن مىزنى، پيش از آن كه ازمرگ معاويه آگاه شوند.
حسين، با تنى چند از شيعيان و دوستانش بهسوى خانه وليد شد و آنها را در حالآماده باش بر در خانه نگاهداشت و خود بهدرون خانه، نزد امير رفت. مروانحكم نيزدر آنجا بود، وليد، امام حسين را بهبيعتيزيد خواند،امام چنينگفت:
«هم چون من، كسى در پنهانى بيعت نمىكند و گمان ندارم تو از من اين گونهبيعت را بپذيرى بدون آن كه درنظر مردم آشكار كنى و به همه كس بنمايانى».
وليد گفت: آرى.
حسين گفت: «وقتى كه همه مردم را به بيعت دعوت كردى، ما را نيز با ايشاندعوت مىكنى تا كار يك باره انجامشود».
وليد خاموش شد و حسين عزم بازگشتن كرد. ولى مروان تكانى به خود داد وروى به وليد كرده و در حالى كه اورا بر حذر مىداشت، گفت:
بهخدا اگر حسين در اين ساعت از تو جدا شود و بيعت نكند، هرگز چنين فرصتىنصيب تو نخواهد شد، مگر آنكه كشتار بسيارى ميان شما و او رخ دهد. حسين رانگهدار و مگذار از پيش تو بيرون رود، مگر آن كه بيعت كنديا آن كه گردنش را بزنى.
حسين از جاى جست و بهطور انكار پرسيد:
«پسر زرقا ! (2) تو مرا مىكشى يا او، به خدا، دروغ گفتى و گناه كردى».
سپس، از خانه وليد خارج شد. مروان، وليد را سرزنش كرده و گفت:
پند مرا به كار نبستى، به خدا كه ديگر حسين خود را در اختيار تو نخواهد گذارد.
وليد پاسخ داد: ديگران را سرزنش كن. تو بهمن چيزى را پيشنهاد مىكنى كهنابودى دين من در آن است، بهخدا، دوست ندارم كه آن چه را كه خورشيد بر آنطلوع مىكند و از آن غروب مىكند از آن من باشد و در برابرآن، من حسين را بكشم.سبحانالله! اگر حسين بگويد: «من بيعت نمىكنم» او را بكشم؟ به خدا، گمانندارمبازخواستخون حسين نزد خداى در روز قيامتسبك و كوچك باشد.
حسين بيرون شد. هنگامىكه به خانه خود رسيد، خبر را بهاهل بيتخود گفتوايشان را نهانى آگاهانيد كهآهنگ سفر دارد.
شب ديگر، مدينه رسول خدا به فرزند زهرا مىنگريست كه از بيم پيشآمدهاىناگوار، اهل بيتخود را برداشتهدر تاريكى شب به طور پنهانى از آن شهر بيرونمىرود، پيش از آن كه ماهتاب درآيد واين راز را فاش كند.
حسين در مدينه كسى را به جاى نگذاشت مگر برادرش محمدبن حنفيه كه اوبه حسين گفت:
برادر! تو محبوبترين و عزيزترين مردم نزد من هستى و تو براى آن كه منخيرخواه تو باشم از همه كسسزاوارترى، چندان كه مىتوانى با همراهان خود ازيزيد و از شهرها دور شو. آن گاه فرستادگان خود را به سوىاين مردم روانه ساز. اگر باتو بيعت كردند حمد خداى را به جاى آور و اگر دور ديگرى را گرفتند، نه از دين توكمشده ونه از خودت، و به بزرگوارى و مردمى تو گزندى نخواهد رسيد. زيرا من ازآن مىترسم كه به شهرى از اينشهرها بروى و دستههايى از مردم بيايند و در ميانايشان اختلاف افتد، دستهاى ياور تو باشند و دستهاى دشمنو به كشتار برخيزند. و تونخستين هدف خدنگ آن ها قرارگيرى. در اينوقت است كه خون بهترين اين امت-چه از جهتخودش و چه از جهت پدرش و چه از جهت مادرش - از همه چيزبىقيمتتر شود و دودمانش ازهمه امتخوارتر گردد.
حسين گفت: « برادر، پس كجا بروم؟».
محمد گفت: به مكه مىروى، اگر آنجا در امان بودى، كه راه همين است، و اگر درآنجا آسوده نبودى، بهشنزارها و شكاف كوهها پناه ببر، و از شهرى به شهر ديگر بروتا ببينى كه سرانجام كار اين مردم چه خواهد بود.اينوقت است كه اتخاذ تصميم بر توآسان مىشود; زيرا تصميم صحيح وقتى است كه انسان پيش از وقوع حوادث،نقشهاش را طرح كند. و دشوارترين تصميمات وقتى است كه انسان در پشتسرحوادث قرار گيرد و در دنبال آنها باشد.
حسين، برادر را وداع كردهو باتاثر چنين گفت:
«برادر! خيرخواهى و مهربانى را تمام كردى; اميدوارم كه نظرت صحيح وموفقيتآميز باشد. انشاءالله». (3) .
اهل بيت در راه مكه از نقاطى كه در شصتسال پيش ناظر هجرت جدبزرگوارشان از مكه به مدينه بود،مىگذشتند.
شب آن ها را در بر گرفت و تاريكى خود را برايشان بگسترد. سكوتى سنگين بركاروان حكمفرما بود. به جزصداى پاى شترها كه به سرعتبر شنزارها در حركتبود، چيزى شنيده نمىشد. نه كسى آوازى مىخواند و نهشتربانى حدى آغاز مىكرد.تنها حسين بود كه به آهستگى اين آيه را تلاوت مىكرد:
«رب نجنى من القوم الظالمين; (4) .
پروردگارا ! مرا از شر ستمكاران رهايى بخش».
خويشان و همراهانش در حالى كه به مدينه جدشان و پرورشگاهكودكى وجوانىشان نظر وداع اندخته بودند،آمين مىگفتند.
ولى وقتى كه نگاهشان در آن تاريكى سخت، بر مىگشت چيزى از آثار مدينه رابهجز سرهاى درختان خرما وقلههاى كوهها، تميز ندادهبود.
اگر مقدر شده بود كه زنان ببينند، آن چه كه در پس پرده فرداست، هر آينه گوششب را از ناله و شيون كرمىكردند; چون حسين و جوانانش و يارانش در اين شب ازمدينه خارج مىشدند، ولى بازگشت نداشتند.
ساعتها مىگذرد كه كاروان تاريكى شب را مىشكافد و شتابان مىرود. وقتى كهبه وسط بيابان رسيدند، شب ازنيمه گذشته بود، و ماه نمايان شد. و هنگامى كه پرتوخود را بر كاروان بينداخت، دانست كه در اين كاروان باحسين، پسرانش، برادرانش،برادرزادگانش و بيشتر اهل بيتش همراهند.
در طرفى، بانوى خردمند بنىهاشم با دستهاى از زنان در حركت است، و منتظراست كه نور ماه افزايش يابد;شايد وحشتى كه بر او و گرداگرد او سايه افكنده استكاهش پيدا كند.
سفر و حركت در چندين شبانه روز آن هم پىدرپى، كاروان را ناتوان و خستهنموده بود و هنگامى كه به مكهنزديك شدند، حسين كلام پروردگارش را تلاوت كرد:
«ولماتوجه تلقاء مدين قال عسى ربى ان يهدينى سواء السبيل; (5) .
هنگامىكه به سوى مدين رهسپار شد، (موسى) گفت: اميد است پروردگار من راه راست رابهمن نشان دهد».
در مكه چندان نمانده بودند كه فرستادگان اهل كوفه رسيدند و خبر دادند كه اهلكوفه با امام خودشان حسينبيعت كردهاند. نامههاى كوفيان پشتسر هم و پى درپىمىرسيد: كه ما جان خود را براى تو نگاه داشتهايم، وهرگز در نماز جمعه با والى،حاضر نمىشويم، زود بيا.
اهل بيت از نو براى سفر آماده شدند.
دليل راه
آماده سفر شدند. ولى پيش از آن كه كسى را براى تحصيل اطمينان به كوفهبفرستند، بار سفر را نبستند.
امام حسين (ع) براى اين وظيفه بزرگ، پسر عموى خود مسلمبن عقيل رابرگزيد. مسلم به عزم سفر از مكهبيرون شد. هنگامى كه به مدينه رسيد، دو تن راهنماگرفت. آن دو مسلم را از بيابان بردند، تشنگى سختبر آنها روى نمود به طورى كهيكى از آن دو از شدت تشنگى بمرد، و بعضى گفتهاند كه هر دو بمردند. مسلم ازاينپيشآمد گرفته و پريشان خاطر شد و به امام حسين نوشت:
«من به مدينه آمدم، و دو راهنما گرفته، راه را گم كردند. تشنگى برايشان چيرهشد، به طورى كه هر دو بمردند.با آخرين رمقى كه مانده بود، خود را به آب رسانيدم،اين آب در جايى استبه نام مضيق واقع در مغاك خبيث.من اين پيش آمد را به فال بدگرفتم. اگر صلاح بدانيد، استعفاى مرا بپذيريد، و ديگرى را بفرستيد».
پاسخ امام اين بود: «هر چه زودتر به سوى كوفه بشتاب».
مسلم اطاعت كرد و به سير خود ادامه داد، تا به كوفه رسيد. در آنجا بهخانه يكىاز شيعيان وارد شد. شيعياننزد او به آمدوشد پرداختند. هر دستهاى كه مىآمدند،مسلم نامه حسين را مىخواند. آن ها مىگريستند و ازطرف خود وعده يارى وجانفشانى مىدادند. تا آن كه دوازده هزار تن با وى بيعت كردند (و بيشتر هم گفتهشدهاست). مسلم هر چه زودتر قاصدى فرستاد، و با شتابى هر چه تمامتر اين مژده رابه حسين، كه درمكه منتظربود، برسانيد.
موقعى كه مسلم وارد كوفه شد، امير كوفه نعمانبن بشير انصارى بود. يزيد بر وىخشمگين شد، كه چرا شيعهرا به خود واگذارده و مسلم را ناديده گرفته، تا هزاران تنزير پرچم حسين گرد آيند.
يزيد به فوريت نعمان را عزل كرد، و به جاى او عبيداللهبن زياد والى بصره راتعيين كرد و به او نوشت:
مسلمبن عقيل رابگيرد و بكشد.
ابن زياد در آغاز هانى بن عروه مرادى را دستگير كرده زندانى نمود تا به موقع اورا بكشد; زيرا مسلم به خانه اومنتقل شده بود. تا اين خبر منتشر شد، زنانى از عشيرهمراد شيون آغاز كردند و فرياد برآوردند:
يا عثرتاه! ياثكلاه! واى از بىچارگان شدن! واى از داغ ديدن!
مسلم از خشم به هيجان آمد و شعارى را كه تعيين كرده بود، اعلام كرد. چهارهزارتن از اهل كوفه به گرد مسلمجمع شدند. مسلم آن ها را حركت داد، تا بازور هانىرا نجات دهد.
رفتار اهل كوفه در اين وقتبسيار حيرتآور است. طبرى در تاريخوابوالفرج اصفهانى در مقاتل الطالبيين (6) نقلمىكند كه زنان اهل كوفه به سراغفرزندانشان مىآمدند و مىگفتند:
فرزند! بازگرد، دگران هستند، به تو احتياجى نيست.
مردان مىآمدند و بهفرزندان و برادرانشان چنين مىگفتند:
فردا سپاه شام مىآيد، با جنگ چه خواهى كرد؟ برگرد!
مردم پى درپى از دور مسلم پراكنده مىشدند وباز مىگشتند، تا شب فرا رسيد.بهجز سىتن كه مسلمبا ايشاننماز مغرب را به جاى آورد، كسى همراهش نماند.مسلم از مسجد بيرون شد و به سوى محله كنده روانه گشت.هنوز بدان جا نرسيدهبودكه جز ده تن كسى با او نماند. از آن جاكه گذشت، تنها ماند; ديگر هيچ انسانى ازاهلكوفه با مسلم نبود.
در كوچههاى كوفه سرگردان مىگشت، نمىدانستبه كجا مىرود، گذارشبه خانه پيرزنى افتاد، كه بر درايستاده، منتظر فرزند خود بود، كه با مردم در خروج برابنزياد شركت كرده بود. مسلم به پيرزن سلام كرد.پيرزن جواب گفت. مسلم آبخواست. پيرزن آب آورد و مسلم بنوشيد سپس در همانجا بايستاد و رد نشد.پيرزنبه وى سوءظن برد و از او تقاضا كرد كه به خانهاش برود و آن جا توقف نكند.
واين سخن را سه بار تكرار نمود. تا مسلم بدو گفت:
اى بنده خدا! به خدا كه من در اين شهر خانه ندارم، آيا مىتوانى نيكى كنى؟ شايدپس از اين تو را پاداش دهم.
پيرزن پرسيد: اى بنده خدا ! چگونه خانه ندارى؟!
مسلم جواب داد: من مسلمبن عقيل هستم، اين مردم به من دروغ گفتند و مراتنها و بىياور گذاشتند.
پيرزن مسلم را به خانه برد، شام برايش آماده كرد ولى مسلم شام نخورد. پيرزناين راز را پوشيده داشت و به جزپسرش به كسى نگفت. هنوز صبح نشده بود كهپسرش خبر داد!
مسلم محاصره شد، و با آن كه يكه و تنها بود، با لشكريان ابنزياد كه شصتيا هفتاد مرد مسلح بودند دليرانه بهجنگ پرداخت. هنگامى كه ديدند از عهده مسلم برنمىآيند نىها را آتش زده و شعلهور بهجان مسلممىانداختند. مسلم باهمين حالنبرد مىكرد و شمشير مىزد و صفهاى دشمن را مىشكافت.
محمد بن اشعثبه وى گفت: تو درامان هستى، خودت را به كشتن مده. مسلمنپذيرفت و گفت: جز كشتن وكشته شدن چارهاى نيست و رجز مىخواند.
اقسمت لا اقتل الا حرا.
و ان رايت الموت شيئا نكرا.
- سوگند خوردهام كه جز بهآزادگى كشته نشوم. هرچند مرگ را چيزى ناخوش مىدانم.
كل امرء يوما يلاقى شرا.
اخاف ان اكذب اواغرا.
- هركسى روزى با ناگوارى و روبهرو خواهد شد. بيم آناست كه بهمن دروغ گويند و يامرا بفريبند.
ابن اشعث گفت:
تو دروغ نمىشنوى و فريب نخواهى خورد، اين مردم (بنى اميه ) عموزادگانتوهستند نه كشندگان و زنندگانتو.
مسلم كه مجروح و سر تاپاى خون آلود شده بود، به ديوارى تكيه كرد، اهل كوفهبه گرد او جمع شدند و امان راتاييد و تاكيد مىكردند. استرى آوردند و مسلم را بر آنسوار كردند. آن گاه اسلحهاش را گرفتند. مسلم از اين كاربه امان آن ها بدگمان شد.
مسلم را نزد ابن زياد آوردند. ابن زياد فرمان داد او را بربام قصر بردند و سرش رااز پيكرش جدا كردند و تنش رااز بالاى بام در ميان مردمى كه بيرون قصر جمع شدهبودند بينداختند و رفيقش هانى را در بازار بهدار آويختند.
طبرى، از كسى كه كشته شدن هانى را پس از شهادت مسلم به چشم ديده نقلمىكند كه هانى را كتبسته اززندان بيرون آوردند و او را بهميان بازار، در جايى كهگوسفند مىفروختند، بردند. هانى مىگفت: عشيره منمذحج كجاست، ولى امروزمذحجى براى من نمانده است! مذحج كجاست؟ آيا من به مذحج دسترسى دارم؟!
هنگامى كه ديد كسى او را يارى نمىكند، دستخود را كشيد و از بند بيرون آوردهگفت:
آيا عصايى يا كاردى يا سنگى يا استخوانى پيدا نمى شود، كه بدان وسيله مرد ازجان خود دفاع كند؟
راوى گفت: ناگهان بر سرش ريختند و دستهايش را محكمبستند و به او گفتند:
گردنت را بگير تا سرت را جدا كنند. هانى به چنين سخاوتى راضى نشد. يكى ازغلامان ابنزياد به او شمشير زدو كارگر نشد. ديگرى شمشيرى زد و او را كشت. اهلكوفه ايستاده، تماشا مىكردند!
اگر نمىدانى مرگ چيست، در بازار به هانى و پسر عقيل بنگر، ببين دلاورى كهشمشير، رخسارهاش را تكه تكهكرده، و دلاور ديگرى كه پس از آن كه كشتندش،تنش را از بالا به پايين انداختند، پيكرى را مىبينى كه مرگ،رنگ آن را دگرگون كرده،وجوى خون را مىبينى كه از هر سوى روان است. اگر شما خونخواهى برادرتانرانكنيد، روسبيانى هستيد كه به پشيزى تسليم شدهاند.
اين حوادث در كوفه رخ مىداد و اهل بيت در مكه نامه دليل راهشان، مسلم رامىخواندند، و از پيام كتبى اوآگاه شده بودند كه از اهل كوفه براى حسين بيعت گرفتهاست، و مردم دور او جمع شده، منتظر آمدن امامحسين هستند. حسين حركت كرد وقصد داشت كه با كسانش از مكه بيرون آمده به سوى عراق بشتابد، پيشاز آن كه پيامديگر از مسلم شهيد برسد.
پيام مسلم از اين قرار بود كه وقتى از جان خود نوميد شد، چشمانش پر از اشكگرديد. گويندهاى به او گفت:
هر كه آن چه تو مىخواستى بخواهد، اگر چنين پيشآمدى برايش رخ دهد،نمىگريد.
مسلم گفت:
«به خدا، براى خودم نمىگريم و براى كشته شدن نوحه گرى نمىكنم. ولى گريهمن براى كسان من است كه بهسوى من مىآيند.گريه مىكنم براى حسين و اهل بيتحسين».
سپس مسلم روى به محمدبن اشعث (همان كه از جانب ابن زياد بهمسلم اماندادهبود) كرده چنين گفت:
«اى بنده خدا ! چنين مىبينم كه تو از زنده نگهداشتن من ناتوانى، آيا مىتوانى ازطرف خود كسى را به سوىحسين بفرستى كه اززبان من اين پيام را به حسين برساند،چون گمان مىكنم كه او و اهل بيتش از مكه بهسوى شما روان باشد و يا فردا روانبشود، و اين بيتابى كه در من مىبينى براى اين است».
پيام مسلم به طورى كه مورخان مىگويند، چنين بوده كه، يكى برود وبه حسين(ع) بگويد:
«پسر عقيل هنگامىكه بهدست كوفيان اسير شده بود، مرا نزد تو فرستاد. او صلاحنمىدانست كه شما به اينديار بياييد; زيراكشته خواهيد شد. و او گفت كه با اهل بيتخود بازگرديد، سخنان كوفيان، شما را گول نزند،اينان همان ياران پدرت هستند كهجدايى از آن هارا با مرگ يا كشته شدن آرزو مىكرد. اهل كوفه به تو دروغگفتند وبه من هم، وكسىكه به او دروغ گفته شد، راى ندارد».
پسر اشعثبراى مسلم سوگند ياد كرد كه اين پيام را براى حسين بفرستد.
ولى حسين منتظر نشد.
بلكه به همان پيام نخستين اكتفا كرد و روانه گشت. چقدر راست استشعرى كهحسين از گفته ابنمفرغ موقعىكه از مدينه بيرون مىآمد، بر زبان آورد.
«والمنايا يرصدننى ان احيدا;
خطرات مرگبار در كمين منند، مبادا از دسترس آن ها كناربروم».
تقاضا و اصرار
روزى در مكه شايع شد كه به همين زودى حسين وا هل بيتش از آن جا خواهندرفت و مقصدشان عراق است.بنى هاشم بر اهل بيت نگران شدند; زيرا سفرى بود كهنمىدانستند سرانجام آن چه خواهد بود. در ميان آن هاكسانى بودند كه توانستند نزدحسين بيايند و از او تقاضا كنند كه از مكه بيرون نرود، و اگر تصميمش جدىاست،اهل بيتش را در مكه بگذارد و با خود نبرد; زيرا معلوم نيست كه با چه چيز روبه روخواهد شد.
عمربن عبدالرحمان بن حارث بنهشام نزد حسين آمد و به وى چنين گفت:
من پيش تو براى تقاضايى آمدهام كه آن را براى خير تو مىخواهم اگر تو مراخيرخواه خود مىدانى، بگويم وگرنه از گفتن دستبردارم.
حسين گفت: «بگوى، به خدا، من تو را خيانتكار نمىدانم و به تو گمان بد ندارم».
عمر گفت: شنيدهام مىخواهى به عراق بروى. من از اين سفر بر تو نگرانم; زيرابه شهرى مىروى كه در آناميران و ماموران دولتى هستند و آن ها گنجهايى از ثروترا در دست دارند. چون مردم بندگان زر و سيمند. مناطمينان ندارم كسى كه به تووعده يارى داده و تو را بيشتر دوست مىدارد، از در جنگ باتو در نيايد و زيرپرچمدشمنانت نرود.
عبدالله بن عباس، نزد حسين آمد و چنين گفت:
پسر عمو! در دهان مردم افتاده كه تو مىخواهى به عراق بروى، به من بگوى كهچه مىخواهى بكنى؟
حسين گفت: «من تصميم گرفتهام در يكى از اين دو روز حركت كنمان شاءاللهتعالى».
ابن عباس گفت: من از شر اين خطر، تو را به خدا مىسپارم. سپس با حالت انكارپرسيد: مرا آگاه كن، خداىرحمتت كند، كه مىخواهى به سوى مردمى بروى كه اميرخود را كشته و شهر را به تصرف در آورده و دشمنان رابيرون كردهاند؟ اگر چنيناست، به سوى آن ها برو، ولى اگر آنان تو را دعوت كردهاند در حالى كه اميرشانبامنتهاى قدرت بر آن ها حكومت مىكند و كارمندانش از شهرها ماليات مىگيرند،بدان كه تو را براى جنگ وكشتار خواستهاند و من از آن مىترسم كه به تو خيانت كنندو دروغ بگويند و با تو مخالفت نمايند و دست از توبردارند و از دور تو پراكنده شوندو از پليدترين دشمنان توگردند.
حسين، به طور اختصار جواب داد:
«من از خدا طلب خير مىكنم و فكرى خواهم كرد تا ببينم چه مىشود». (7) .
ابن عباس روانه شد. در راه عبداللهبن زبير را بديد. او هنوز با يزيد بيعت نكردهبود و مكه را پناهگاه خويش قرارداده بود. ابنعباس احساس كرد كه ابنزبير از رفتنحسين شاد و خشنود است; زيرا ميدان براى او خالى خواهدماند. سنگينترينچيزها بر ابن زبير، وجود حسين در حجاز بود. چنان كه محبوبترين چيزها نزد او،رفتنحسين به عراق بود; زيرا ابن زبير مىخواستحجاز را به تصرف درآوردو مىدانست كه تا حسين در حجاز است،اين كار نخواهد شد.
شب فرا رسيد. ابن عباس نزد حسين بازگشت و با اصرار و التماس، چنين گفت:
پسر عمو! من خود را وادار به صبر مىكنم ولى نمىتوانم صبر كنم. مىترسم كهاين راه به هلاكت و نابودى تومنتهى شود. اهل عراق مردمانى دغل هستند، به آنهانزديك مشو! در همين شهر بمان كه سرور اهل حجازهستى; اگر اهل عراق تو رامىخواهند - چنان كه خودشان مىپندارند - به ايشان بنويس، كه دشمن را ازخاكخود بيرون كنند. سپس نزد ايشان برو.
ولى حسين هم چنان در تصميم خود باقى بود. در اين هنگام، ابن عباس دستبه دامان او شد كه اگر مىروىزنان و كودكانت را همراه مبر. به خدا، مىترسم كه توكشته شوى، هم چنان كه عثمان كشته شد و زنان وفرزندان بر او نگاه مىكردند.
حسين، هم چنان در تصميم خود ثابت و پاىدار بود.
ابنعباس چارهاى نديد جز آن كه با خشم بگويد:
با رفتنت از حجاز، چشم ابن زبير را روشن كردى و امروز تا تو هستى، كسى به اواعتنايى نمىكند. به آن خدايىكه جز او خدايى نيست، هر گاه مىدانستم كه اگر موىپيشانى تو را بگيرم و نگذارم بروى، تا زمانى كه مردم بهدور من و تو جمع شوند،سخن مرا مىپذيرفتى، هرآينه مىكردم.
ابنعباس بيرون رفت و در راه، گذارش بهعبدالله زبير افتاد. ابنعباس بدو گفت:
اى پسر زبير! چشمت روشن.
شعر: اى شانه به سر در چه جاى خرم و آبادى خانه گرفتهاى.
به آسودگى تخم گذار و نغمه سركن كه كسى مزاحم تو نيست.
هر جا را كه دلت مىخواهد، خاكش را با منقارت نرم و ملايم كن.
اينك حسين روانه مىشود، تو شاد و خرم باش.
ساعتحركتحسين نزديك شد. مردم با بىتابى و نگرانى بهاو مىنگريستند.نوبت آخرين تقاضا رسيد. صاحباين تقاضا عبدالله جعفر، شوهر زينب بود;زينبى كه تصميم گرفتهبود با فرزندانش همراه برادر سفر كند،عاقبتش هر چه مىشودبشود.
در اين جا، براى نخستين بار مىبينيم كه عبدالله از حسين دور مىايستد و بازمتوجه مىشويم كه موقعى كه اومىخواهد پسر عموى خود را از اين سفر باز دارد،مانند ابن عباس خودش نمىآيد سخن بگويد، بلكه در آغاز نامهمىنويسد و با دوفرزند خود محمد و عون، نزد امام مىفرستد.
آيا عبدالله بيمار بوده و خودش نمىتوانسته نزد حسين برود؟
نه، هرگز; زيرا عبارت نامهاش را كه كتاب هاى تاريخ براى ما آن را نگه داشته، نفىمىكند كه او مريض باشد.اينك نامه عبدالله به نقل از تاريخ طبرى و ابن اثير: (8) .
اما بعد، من تو را به خدا سوگند مىدهم كه وقتى كه نامه من به تو رسيد وآن را خواندى، از اين سفرستبردارى; زيرا در اين ره كه تو مىروى، من نگرانم;مبادا هلاكت تو و نابودى اهل بيت تو در آن باشد. اگر امروزكشته شوى، روشنايىزمين خاموش مىشود; چون تو راهنماى رستگاران هستى و اميد مسلمانان به تواست. درحركتشتاب مكن كه من در پىنامه خواهم آمد. والسلام.
آيا عبدالله در دل از حسين رنجشى داشته است؟ نه، هرگز; زيرا به طورى كه درنامهاش مىخوانيم، حسين راروشنايى زمين و چراغ رستگاران و اميد مؤمنانمىخواند. پس چرا از حسين روى پوشانيده و نامه نوشتن رابرآمدن خودش نزدحسين ترجيح داده؟
شايد اين نكته كوچكتر از آن باشد كه در اطراف آن تامل كنيم. دور نيست كهعبدالله گرفتار كارهاى خودشبوده، اين نامه را با شتاب نوشته كه سپس خودشبيايد. دور نيست كه خواسته است قبلا با امير، مذاكراتى كندو آن گاه حضور امامشرفياب شود. عبدالله از پى نامهاش روان شد ولى به فوريتبه سراغ امام حسيننرفت، بلكهبه سراغ عمروبن سعيد - كه از جانب يزيد امير مكه بود - رفت.
با هم نشستند تا در اين كار فكرى كنند. نظر عبدالله جعفر اين بود كه امير نامهاىبه حسين بنويسد و به اوامان دهد و او را به محبت و خدمتگزارى خويش اميدوارسازد و از حسين تقاضا كند كه از عزم سفر صرف نظركند. عمرو در جواب گفت:
هر چه مىخواهى بنويس و نزد من بياور تا امضا كنم.
عبدالله آن چه مىخواست از زبان امير براى حسين نوشت و از امير خواست كهپس از آن كه نامه را مهر كرد، آنرا به وسيله برادرش يحيىبن سعيد بفرستد; زيرا وىسزاوارترين كسى است كه امام مىتواند به او اعتماد كند وتشخيص دهد كه ايننامه ازطرف امير، جدى است.
امير، اين پيشنهاد را انجام داد. يحيى با نامه مهر شده و سربسته، همراه عبداللهجعفر، به سوى حسين روان شد.
حسين، تقاضاى آن ها را با طرزى زيبا و مؤدبانه رد كرد و به اجراى تصميم خودهمت گماشت; بدون آن كهترديدى پيدا كند. پس با قبر جدش وداع كرد (9) و درآن حال مىگفت: «از زندگى دستشستم و تصميم دارم كهفرمان خداى را اجرا كنم».
ما نمىتوانيم همراه حسين برويم، پيش از آن كه كمى درنگ كرده و به آن چهكه ميان عبدالله جعفر و همسرش، بانوى بانوان زينب رخ داده، بنگريم.
زيرا پس از اين، ديگر اين دو تن را با هم نخواهيم ديد.
حوادث ناگوار ما را از آن كه به بانوى خردمند خودمان بنگريم، بازداشت. ماابرهاى تيرهاى را كه بر خانه زينبخيمه زده بود، در نظر گرفتيم، به طورى كه اگركسى گمان برد كه ما زينب را فراموش كردهايم، معذورمانخواهد داشت.
ما مىگوييم كه زينب را فراموش نكردهايم و با كسى سروكار داشتهايم كه خودزينب با او سروكار دارد.
اكنون به سوى خودش مىرويم، مىبينيم كه زينب شوهر را گذارده، همراه برادرمىرود و تا آخرين روز زندگى،زينب را مىبينيم كه جاى خود را از خانه عبداللهجعفر به جاى ديگرى در خانه حسينبن على (ع) تبديل كردهاست.
مىبينيم زينب، همراه برادرش مىرود و شوهرش در حجاز مىماند. حتى پس ازكشته شدن حسين هم، زينببه خانه شوهر بر نمىگردد; فقط مدتى بسيار ناچيزدر مدينه مىماند، سپس به سوى مصر حركت مىكند و بنابر ارجح اقوال، در زمينپاك آن جا دفن مىشود. ماه رجب سال 62 هجرت. و عبدالله جعفر در حجاز مىماندواطلاعى نداريم كه او از حجاز بيرون آمده باشد، تا وقتى كه در سال هشتادمهجرت وفات مىكند. و اين همانسالى است كه به سال حجاف معروف شد; زيرا درآن سال، سيلى در مكه آمد كه حاجيان را با شترانشان ببرد.
از كتاب هاى تاريخ و شرح حال مىپرسيم، آيا ميان اين دو همسر نگرانى ورنجشى بوده؟ هر دو خاموشمىشوند و نمىتوانند جواب گويند. مىخواهيم از اينسخن بگذريم، ولى مىبينيم كه گذشتن از آن كار آسانىنيست. بلكه براى ما ميسورنيست كه همين بس با همراه بودن زينب در اين مسافرت اكتفا كنيم. اگر به اينجدايىكه ميان زينب و شوهرش رخ داده، توجه نمىكرديم، مىتوانستيم بگذريم، ولى پساز آن كه به اين نكتهمتوجه شده كه در همه جا ميان زينب و پسرعمويش جدايى است،مىبينيم كه زينب تا آخرين روز زندگى باخويشان خود زندگى مىكند و از آن ها جدانمىشود و به واسطه شوهر يا فرزند، دست از آن ها برنمىدارد. اينپرسش، پيوستهبه خاطر مىخلد كه در ميان زن و شوهر، چه روى داده است؟
اخيرا، در جايى كه شايستگى براى ذكر ندارد، به خبرى بر مىخوريم، در شرححال زينب ديگرى كه غير ازبانوى خردمند بنىهاشم است.
در همان وقتى كه كتاب هاى تاريخ و شرح حال از آن چه ميان دو همسر رخ دادهسخن نمىگويند، در كتابالسيدة زينب و اخبارالزينبات تاليف عبيدلى نسابه، خبرى رامىخوانيم كه در ضمن سخن از ديگرى آورده شدهاست، در آن جايى كه از زينبوسطى، دختر علىبن ابىطالب گفتوگو مىكند و او همان است كه بهامكلثوممعروف شده است و در كودكى به ازدواج عمر خطاب در آمده است:
چون كه اميرالمؤمنين، عمربن خطاب (رضى الله عنه) كشته شد، پس از او، زينببا محمدبن جعفربنابىطالب ازدواج كرد. پس از مرگ محمد بن جعفر، (10) عبداللهجعفر او را گرفت و اين ازدواج بعد از آن بود كهعبدالله، زينب كبرى را طلاق دادهبود. زينب وسطى، نزد عبدالله بماند تا وفات كرد. (11) .
سررشته را بهدست گرفته و بر مىگرديم و بهشرح حال عبدالله در هر جايى كهدسترس باشد مراجعه مىكنيم.از مورخان و شرححالنويسان، كسى را نمىبينيم كهبهطلاق دادن عبدالله، زينب خردمند، و ازدواج او باخواهرش امكلثوم، اشاره كردهباشد.
اگر اين خبر راستباشد، پس كى زينب طلاق داده شده؟
به طور قطع، نمىتوان سخنى گفت، فقط ترجيحى كه مىدهيم آن است كه طلاقپس از وفات امام على و پيشاز حركتحسين از حجاز بوده; زيرا كه امكلثوم تاوقتى كه محمدبنجعفر زنده بود، همسر او بوده، و ديدهايم كهمحمد در جنگ صفينحاضر است و دليرانه زير پرچم اميرالمؤمنين شمشير مىزند و به طورى كه از اينخبرمعلوم مىشود امكلثوم در موقعى كه همسر عبدالله جعفر بوده، پس از مصيبتامام حسين در غوطه دمشقوفات كرده است. (12) .
بنابراين، زينب خردمند پيش از اين موقع طلاق داده شده است و پس از آن كهرشته ازدواجش گسسته شدهبود، با برادر سفر كرده است.
اين نهايت توانايى كنونى ما در روشن كردن اين نقطه تاريك و دشوار زندگىزناشويى زينب است و پس از اين ازتاريخ نويسان نخواهيم پرسيد كه علت طلاقچه بوده، فقط متوجه زينب مىشويم، مىبينيم كه در دوستىبرادرش و برادرزادگانش جان مىدهد و مىبينيم كه عبدالله جعفر در همين وقت، حسين را از دل وجان يارىمىكند، هر چند همراه حسين به كوفه نمىرود، ولى حسين را هميشهبزرگ مىشمارد و مىكوشد از خطرىكه متوجه اوست، جلوگيرى كند.
موقعى كه حسين براى سفر مرگ تصميم گرفت، عبدالله، دو پسرش را با امامروانه كرد، در صورتى كهمىدانست در اين سفر همگى كشته خواهند شد.
دل عبدالله در همه حال با حسين بود و به همين زودى مىبينيم كه عبدالله، پس ازشهادت امام حسين، براىسوگوارى مىنشيند و بهترين تسليتبراى او اين بوده كهدو فرزندش محمد وعون در ركاب سيدالشهدا شهيدشدهاند، چنان كه طبرى در تاريخنقل مىكند. (13) و در روايت ديگر است كه، فرزندان عبدالله، كه با امام حسينشهيدشدهاند، سه تن بودهاند: محمد و عون و عبدالله.
به سوى دره مرگ
كاروان در شبى تاريك و هوايى ايستاده، از مكه بيرون شد و به سوى كوفه روانگرديد. (14) .
كوههايى كه مشرف بر اين شهر مقدس بودند، هنگامى كه ديدند آل محمد از اينشهر به سفرى مىروند كهبازگشت ندارد، همگى در سكوتى بهتآميز فرو رفتند.
در اوايل راه، به فرستادگان عمروبن سعيدبن عاص، امير حجاز، برخوردند، آن هامىخواستند كاروانيان را بهمكه باز گردانند. در ميان دو دسته، تازيانهاى چند ردوبدلشد. سپس فرستادگان امير از ممانعت دست كشيدندو كاروان سير خود را از سرگرفت.
راه پيمايى كاروان در آغاز بسيار تند و سريع بود، چيزى كه بر كاروانيان راهپيمايىشبانه را آسان مىكرد، اين بودكه در عراق هزارها تن منتظر مقدم پسر دختر پيغمبرهستند (15) ; چنان كه اهل مدينه در شصتسال پيشمنتظر مقدم جدشان محمد(ص)بودند.
زينب كه سرورى زنان كاروان با او بود، يكى دوبار بادلى آكنده از غم و اندوهبرگشت و پشتسرخود را نگريست وآن جاى گاه پربها و مقدس را از جلو چشمگذرانيد.
زينب، پيش از اين نيز به عراق مهاجرت كرده بود، روزى كه پدرى داشت كهعظمتش جهان را پر كرده بود. وامروز همان زينب بار دگر به عراق مىرود، درصورتى كه بارهاى سنگينى از رنج و مصيبت در اين ساليان دراز،كه متجاوز ازبيستسال است، بر دوشش نهاده شده.
در اين سالها، زينب پدر را از دست داد و برادر را از دست داد، و باآن دو نشاطخود را از دست داد. پس از آن هانيز جوانى را ازدست داد.
اشك ديدگان زينب را پر كرد، هنگامى كه با نگاهى سرشار از مهر و دوستى وآكنده از اندوه، كاروانى را كه باشتاب در حركتبود، درنظر آورد.
اينان تمام كسان زينب هستند:
برادر او و فرزندانش (16) ، برادرزادگان و عموزادگانش.
ايشان اهل بيت رسولند و گلهاى بنىهاشم و زيور قريشند، كه از مرز و بوم خوددست كشيده، به سوىسرانجام مجهول ولى حتمى، روانهاند.
آيا مىدانى آن سرانجام چيست؟
زينب چندان منتظر دانستن آن نشد; زيراكاروان هنوز دو منزل يا سه منزل بيشترنپيموده بود كه به دوتنعرب از بنىاسد برخوردند. حسين، به خاطرش رسيد كه ازآن دو بپرسد كه در كوفه اوضاع از چه قرار استگمان حسين اين بود (17) كه آن دو ازسپاهى انبوه سخن مىگويند كه آماده استقبال اوست و داستان استقبالاهل مدينه را ازرسول خدا هنگام هجرت تجديدمىكند، زمانى كه دوشيزگان بنىالنجار اين سرود رااز ته دلمىخواندند:
طلع البدر علينا من ثنيات الوداع.
وجب الشكر علينا مادعالله داع.
- ماهشب چهارده از تپههاى سلام (18) برما بتابيد. تا كه خوانندهاى خداى را مىخواند مابايد سپاسگزارباشيم.
ايها المبعوث فينا.
جئتبالامر المطاع.
- اى برگزيده در ميان ما، تو فرمانى اطاعت پذيرآوردهاى.
ولى چه زود اين خواب وخيال برهم خورد و اين آرزو از ميان رفت. آن دوعربگفتند:
خداى تو را رحمت كند، ما خبرى داريم اگر بخواهيد آن خبر را آشكارا بگوييموگرنه در نهان.
حسين به ياران خود نظرى انداخته وگفت:
«از اين ها چيزى پوشيده نيست».
آن دو گفتند: اى زاده رسول! دل هاى مردم با تو است، ولى شمشيرهايشان برزيانتو، بيا و از اين سفر برگرد.
سپس، كشته شدن مسلمبنعقيل و دوست او هانىبن عروه را خبر دادند.
سكوت بهتآميزى بر همه مستولى شد; ولى ديرى نپاييد.
آن گاه زنان شيون كردند و همه به گريه در افتادند.
نوحهگرى سوزانى در بيابان بر پا شد.
هنگامى كه شيون نوحه گران سبك شد، حسين تصميم گرفت (19) با اهل بيتبازگردد. ناگه فرزندان عقيل ازجاى جستند و فرياد كشيدند:
به خدا، ما هرگز برنخواهيم گشت تا خون خواهى كنيم، يا آن چه برادر ما چشيدهاستبچشيم و همگى كشتهشويم.
حسين، به آن دو عرب كه از روى خيرخواهى پيشنهاد برگشتن كرده بودند،نظرى انداخته، چنين گفت:
«بعد از اين ها، زندگانى ارزشى ندارد».
سرنوشت همان بود كه فرزندان عقيل گفتند.
هيچ كدام باز نگشتند، بلكه همگى كشته شدند.
اين بار، كاروان در رفتن شتابى نكرد.
تمام روز و بيشتر شب را ماندند. هنگامى كه سحر شد، حسين به جوانانوغلامانش دستور داد كه آب بسيارهمراه بردارند. آنان نيز چنين كردند و آب بسياربرداشتند.
سپس، براى آن كه سفر را از سر بگيرند، عزم را جزم كردند.
قسمت آخر سفر بسيار كوتاه بود.
شكى نبود كه چه سرانجام شومى در انتظار اين كاروان خواهد بود.
حسين نخواست كه اين مطلب بر عربهايى كه بدو پيوسته بودند پنهان بماند،شايد آنها كه در پى او مىآيندچنين مىپندارند كه حسين به شهرى مىرود كه اهل آنفرمان بردار او هستند.
لذا حقيقت را در ضمن خطبهاى براى يارانش روشن كرد وگفت:
«...اما بعد، خبر بدى به ما رسيده: مسلمبن عقيلوهانىبن عروه كشتهشدند...شيعيان ما به ما خيانت كردند.اگر از شما كسى بخواهد برگردد، برگردد; ما ازحقى كه بر او داشتيم، گذشتيم».
عربها از چپ و راست پراكنده شدند، تا آن كه جز اهل بيتش و يارانى كه با وىاز حجاز آمده بودند، كسىنماند. كاروان حركتخود را از نو آغاز كرد و با سكوتىاندوهناك به راه افتاد، گويى نيرويى شگرف و مقاومتناپذير، كاروان را به سوىپرتگاه مرگ و نابودى پيش مىبرد.
خبرهاى بد پى درپى مىرسيد.
هنوز روز بهنيمه نرسيده بود و كاروان در بيابان به راه خود مىرفت كه خبرشهادت عبدالله يقطر، برادر رضاعىحسين، رسيد. امام وى را به سوى پسر عمويش،مسلم فرستاده بود. پيش از آن كه خبر كشته شدن مسلم برسد، عبدالله يقطر را گرفتندو نزد عبيدالله زياد بردند. ابنزياد گفت كه عبدالله را بالاى بام دارالاماره ببرند و اودرحضور مردم، حسين را لعن كند، سپس به پايين آيد تا در باره وى تصميم بگيرد.
عبدالله يقطر به بالاى بام رفت و مردم را از آمدن سيدالشهدا خبر داد و ابن زياد وپدرش را لعن كرد. ابن زياد، اورا از بالاى قصر پرت كرد، به طورى كه استخوانهايشبشكست و خرد شد; ولى هنوز رمقى در او مانده بود كهظالمى بيامد و سرش راببريد، تا آسودهاش كند.
كاروانيان در اين بار، مانند وقتى كه خبر كشته شدن مسلم را شنيدند، گريهنكردند، بلكه به اين خبر با تحيرىآميخته به سكوت گوش دادند، و آن گاه بدون آن كهترديدى پيدا كنند، به راه خود ادامه دادند. از دور چيزىنمايان شد كه يكى پنداشتدرختخرماست، تكبير گفتند و به خود نويد دادند كه پيش از هنگامهاى كه درانتظارهستند، اندكى بياسايند.
حسين از يارانش پرسيد: تكبير چهبود؟
گفتند: درختخرما ديديم.
كسانى كه به راه آشنايى و سابقه داشتند، بانگ برداشتند:
به خدا، در اين بيابان درختخرمايى نيست، گمان ما آن است كه شما جز فرازاسبان و سرهاى نيزهها چيزديگرى نمىبينيد.
حسين لختى بينديشيد، سپس گفت:
«من هم به خدا همين را مىبينم».
سكوتى سنگين دوباره كاروانيان را فرا گرفت.
بيابان به جز بانگ شتران و آههاى سوزانى كه از سينه زنان بيرون مىآمد، چيزىنمىشنيد.
گويا شبحمرگ بر اين دسته از مردم غمگينى كه با كندى پيش مىروند،سايه افكنده بود; مردمى كه با عزمىراسخ و تصميمى خللناپذير به سوى سر انجامفجيع و دردناك خود روانه هستند، و گويا خطرات مرگبار،پيوسته در كمينآن هاست مبادا از دسترس دور شوند.
گرماى ظهر، سخت و خسته كننده بود. حسين و يارانش به سوى كوهى كهپناهگاهى داشت متوجه شدند و درآن جا فرود آمدند و شترانشان را خوابانيدند.
ابر تيرهاى كه آسمان را فرا گرفته بود بر طرف شد. حربن يزيد با هزار سوار ازلشكريان عبيدالله زياد امير كوفهنمايان شد، حر آمده بود پيام آن ستم كار متكبر رابه حسين برساند:
من ماموريت دارم كه تو را نزد ابن زياد ببرم، يا بر تو چنان تنگ بگيرم و نگذارم ازجايت تكان بخورى.
حسين گفت: «آن وقت من با تو خواهم جنگيد، و از آن بترس كه در اثر كشتن منروسياه و بدبختشوى، مادرتداغت را ببيند».
حر خشم خود را فرو برد و سپس جواب داد:
به خدا به جز تو هركس از عرب اين سخن را مىگفت، نام مادرش را به داغ ديدنمىبردم، ولى چه كنم كه چارهندارم، جز آن كه نام مادرت را به خوبى و بزرگى ياد كنم.
حسين به قصد ادامه سفر از جاى برخاست، حر خواست كه همراه او باشد و ازحركتش باز دارد.
حسين مقصودش را پرسيد، حر گفت:
من به جنگ با تو مامور نيستم، فقط مامورم كه از تو جدا نشوم، تا تو را به كوفهبرسانم. اگر نمىخواهى، راهى رادر نظر بگير كه نه به كوفه برود و نه تو را به مدينهبرساند، تا من به ابنزياد گزارش دهم و دستور بگيرم. و اگرميل دارى خودت نامهاىبه يزيد بنويس، شايد خداى بزرگ فرجى كند و دست من به خون تو آلوده نگردد.
حسين به سوى چپ گراييد و از راهى كه به سوى قادسيه مىرفت، روان گرديد ونامههاى اهل كوفه را بيرونآورده و به كوفيانى كه با سپاه ابن زياد آمده بودند چنينگفت:
«...نامههاى شما و پيامهاى شما پى درپى به من مىرسيد كه با من بيعت كردهايد.اكنون اگر بر بيعتخود پاىداريد، به حقيقتخواهيد رسيد، و اگر چنين نيست وعهد مرا شكسته و از بيعت من دستبرداشتهايد، كار تازهشما نيست، با پدرم چنينكرديد و با برادرم چنين كرديد، و با پسر عمويم مسلمبن عقيل نيز چنين كرديد،فريبخورده كسى است كه به شما اعتماد كند. كسى كه عهد بشكند، به خودش زيانرسانيده. خداى از شمابىنياز است. والسلام».
حر گفت: تورا به خدا سوگند مىدهم، كهبهجان خودت رحم كن; زيرا مىبينماگر جنگ كنى كشته خواهى شد.
حسين فرمود: مرا از مرگ مىترسانى؟
سامضى وما بالموت عار على الفتى.
اذا ما نوى خيرا و جاهد مسلما.
فان عشتلم اندم وان مت لم الم.
كفى بك ذلا ان تعيش و ترغما.
من در اين راه جان مىدهم و مرگ بر جوان مرد ننگ نيست; جوان مردى كه نيتخير داشته باشد و ازروىايمان و درستى عقيده جهاد كند.
اگر زنده بمانم پشيمان نيستم، و اگر بميرم سرزنش نمىشوم، همين خوارى براى تو بس است كه زندهبمانى وتو سرى خور باشى.».
حر كه اين سخن شنيد، سكوتى آميخته به تاثر و فروتنى بر او چيره شد و خداىرا بخواند كه از جنگ باحسينش باز دارد.
و قاصدى نزد ابن زياد فرستاده بود كه اجازه مىدهد حسين و اهل بيتش از همانراهى كه آمدهاند باز گردند؟
حر اميدوار بود كه جواب عبيدالله مثبتباشد.
خبر آمدن حسين ميان اهل كوفه شايع شده بود، چهارتن، آرىتنها چهارتن،از اهلكوفه آمدند حسين را يارىكنند، حر خواست جلو آنان را بگيرد،ولى وقتى كه ديد حسين با لحنى قاطع و محكم مى گويد:
«از اينها چنان دفاع خواهم كرد كه از جان خود مىكنم» دستبرداشت.
سپس، حسين بهآنها روى كرده پرسيد: «اهل كوفه را در چه حالى گذاشتيد؟».
گفتند: اشراف و متنفذان مال بسيارى رشوه گرفتند و شكمهاشان پر شده، همهآن ها متحدا با تو دشمنند، امابقيه مردم، دلهاشان با تو است ولى فردا شمشيرهايشانبه روى تو كشيده خواهد شد.
سپس نقل كردند كه فرستاده حسين به كوفه، چه بر سرش آمد. حسين نتوانستاز اشك خوددارى كند، و اينآيه را تلاوت فرمود:
«فمنهم من قضى نحبه ومنهم من ينتظر وما بدلوا تبديلا; (20) .
از آنها (مؤمنان) كسى است كه وظيفهاش را انجام داده، و از آنها كسى است كه آماده براى اداىوظيفه است(همگى به عهد خود وفا كردند) و هيچگونه تبديلى ندادند».
«بار الها ! بهشت را براى ما و براى آن ها قرار بده، و ما و آنان را در رحمتجاويدانت جاى بده، و از پاداشى كهذخيره كردهاى بهرهمند گردان».
سپس خاموش شد.
همگى شب را با حالت انتظار به روز آوردند.
صبح شد، حسين نماز صبح به جا آورد و حركت كرد. حسين و يارانش به سمتچپ مىراندند، ولى حربن يزيدبهزور آن ها را به سوى كوفه بر مىگردانيد. آنانبه سمت چپ مىرفتند، تا به نينوا رسيدند.
ناگهان ديدند كه سوارى از كوفه مىآيد و فرمان ابن زياد را براى حر به همراهدارد:
اما بعد، هر جا كه نامه من به تو رسيد، بر حسين سختبگير، مبادا او را به جزدر بيابانى خشك فرود آورى،بيابانى كه نه آبى داشته باشد و نه پناهى، بهفرستاده خود گفتم كه همراه تو باشد و از توجدا نشود، تا اجراىفرمان مرا به منگزارش دهد.
سپاه حر، ميان حسين و آب فاصله شد، و شب را با تشنگى به روز آوردند.
صبحگاهان، سپاه كوفه نمايان شد. آنان چهارهزار تن بودند و فرمانده ايشانعمربن سعدبن ابى وقاص بود.
هنگامى كه به جاىگاه، حسين نزديك شدند، عمر كسى را فرستاد كه از حسينبپرسد:
براى چه آمده است؟
حسين چنينپاسخ داد :
«همشهريان شما به من نوشتند و تقاضا كردند كه پيش آن ها بروم، اكنون اگر مرانمىخواهند باز مىگردم».
عمرسعد به ابن زياد نوشت و سخن حسين را گزارش داد. ابن زياد كه از مضموننامهآگاه شد، اين شعر را بخواند:
الآن قد علقت مخالبنا به.
يرجوالنجاة و لات حين مناص.
اكنون كه چنگالهاى ما بهاو بند شده، اميد نجات دارد، ولى ديگر چارهاى نيست.
آن گاه به عمر سعد نوشت كه بيعتيزيد را بهحسين عرضه بدارد، اگر بيعت كند،ما در باره او هر چه صلاحدانستيم انجام خواهيم داد. و آب را، آرى آب را، به روىحسين و همراهانش ببندد.
عمر پانصد سوار به سوى فرات فرستاد وآب را به روى حسين و يارانش بستند.
هنگامى كه تشنگى بر آن ها فشار آورد، حسين، برادرش عباسبنعلى را فرمودكه با بيست پياده وسى سوار، كهتقريبا دوسوم ياوران حسين مىشدند، به سوى آبفرات رفت، وجنگ كردند و مشكها را پر كرده وباز گشتند.
موقعيتباريكتر و خطرناكتر مىشد. حسين نزد كوفيان فرستاد و پيغام داد كهيكى از سه پيشنهادش رابپذيرند:
ازهمان راهىكهآمده، به حجاز بازگردد;
يا آن كه بگذارند او خودش نزد يزيدبن معاويه برود;
يا او را به يكى از مرزهاى مسلمانان كه در برابر كفار قرار داد، روانه كنند، تا درخطرات و سود و زيان با مردم آنسامان شريك باشد.
عمر، پيام حسين را براى ابن زياد فرستاد.
وقت در انتظار جواب امير كوفه با كندى و ناراحتى مىگذشت.
جوابى كه در انتظارش بودند، به وسيله شمربن ذىالجوشن رسيد;
امابعد، من تو را به سوى حسين نفرستادم تا از او دفاع كنى و او را به آسايشوحيات اميدوار سازى و نزد من ازاو شفاعت نمايى.
پس متوجه باش، اگر حسين و يارانش تسليم فرمان من شدند، آنان را با سلامتىنزد من بفرست، و گرنهبرايشان بتاز تا همگى كشته شوند.
و پس از كشته شدن، گوش و بينى آن ها را ببر، كه سزاوارند. اگر حسين كشته شد،اسبان را بر بدنش بتاز تاپشت و سينهاش خرد شود، زيرا او نافرمان شده و تفرقه ايجادكرده و از مسلمانان بريده و ستمگرى را پيشه خودساخته است.
اگر فرمان ما را اجرا كنى، پاداشى به تو خواهيم داد كه در خور هر فرمان برسخن پذيرى است، و اگر اجراى آنبر تو ناگوار است، از فرماندهى كنارهبگير ولشكر را به شمر واگذار. والسلام.
پىنوشتها:
1) در بعضى از تواريخ معتبر است كه كار شيبه را اميرالمؤمنين ساخت.(مترجم).
2) زرقا، يعنى زن چشم كبود واين رنگ منفورترينرنگها نزد عرب بوده. زرقا نام مادر حكم پدرمرواناست كهاز روسبيان مشهور درزمان جاهليتبوده وبالاى خانهاش علمى بهقصد دعوتمىافراشته است. كامل ابن اثير، ج4، ص 75.(مترجم).
3) كامل ابن اثير، ج 3، ص 265.
4) قصص (28) آيه 21.
5) قصص (28) آيه 22.
6) ابوالفرج اصفهانى، مقاتل الطالبيين، ص 101; تاريخ طبرى، ج 4، ص 277.
7) كاملابناثير، ج3، ص266.
8) كامل ابن اثير، ج 3، ص 276; تاريخ طبرى، ج 4، ص 291.
9) شايد نويسنده اشتباه، به هنگام خروج از مدينه كرده است; چون بعيد است، مراد، ابوطالب ياعبدالمطلبباشد.(مترجم).
10) مظنون آن است كه محمدبن جعفر در جنگ صفين شهيد شده باشد; چنان كه نقل معتبر دارد.(مترجم).
11) امكلثوم و فرزندش زيدبن عمربنخطاب، در يك ساعت در زمان اميرالمؤمنين وفات كردند (وسائلالشيعه،كتاب ارث، ابواب ميراث غرقى و مهدوم عليهم). بنابراين، بر فرض صحت طلاق زينبكبرى،ازدواج عبداللهجعفر با امكلثوم، بايد پس از جنگ صفين، در زمان حيات اميرالمؤمنين باشد.(مترجم).
12) احتمال دارد كه وى ام كلثوم، دختر فاطمه (ع) نباشد. (مترجم).
13) تاريخ طبرى، ج 4، ص 341.
14) تعجب است كه نويسنده دقيق چگونه به اين نكته توجه نكرده است كه چرا سيدالشهدا روز ششمذىحجهاز مكه خارج شد و اعمال حج را به جا نياورد، با آن كه اعمال حجبيش از دوسه روزى وقتنمىخواست، چنان كهزهير در راه مراجعت از حج، به آن حضرت ملحق شد. سبب اين تعجيل چه بودهاست؟(مترجم).
15) اين سخن با جملهاى كه نويسنده از حسين(ع) هنگام خروج از مكهنقل كرد سازگار نيست;جمله اينبود:«از زندگى دستشستم و تصميم بر اجراى فرمان خدا دارم». ص103. (مترجم).
16) عون، فرزند زينببودهومحمدپسرعبدالله جعفر. مادر محمد خوصا بودهاست.(مترجم).
17) باآن كه حسين اين سفر را سفر شهادت مىدانست، چنان كه خودش فرمود: «دست از حيات شستموآمادهاجراى فرمان خداى هستم.» وبا آن كه اهل كوفه را خوب مىشناخت، چگونه گمانش اين بود؟!(مترجم).
18) عرب، تپه سلام را «ثنيه وداع» مىگويد.(مترجم).
19) اين سخن صحيح نيست، زيرا پيشازاين، حسين براى شهادت تصميم گرفته بود و سرانجام اين سفر راازكودكى مىدانست; چنان كه خود نويسنده در ولادت زينب نگاشت.(مترجم).
20) احزاب (33) آيه 23.