بسم الله الرحمن الرحیم
 
نگارش 1 | رمضان 1430

 

صفحه اصلی | کتاب ها | موضوع هامولفین | قرآن کریم  
 
 
 موقعیت فعلی: کتابخانه > مطالعه کتاب دیدگاههای دو خلیفه, نجاح الطائى ( )
 
 

بخش های کتاب

     01 - ديدگاههاى دو خليفه
     02 - ديدگاههاى دو خليفه
     03 - ديدگاههاى دو خليفه
     04 - ديدگاههاى دو خليفه
     05 - ديدگاههاى دو خليفه
     06 - ديدگاههاى دو خليفه
     07 - ديدگاههاى دو خليفه
     08 - ديدگاههاى دو خليفه
     09 - ديدگاههاى دو خليفه
     10 - ديدگاههاى دو خليفه
     11 - ديدگاههاى دو خليفه
     12 - ديدگاههاى دو خليفه
     13 - ديدگاههاى دو خليفه
     14 - ديدگاههاى دو خليفه
     15 - ديدگاههاى دو خليفه
     16 - ديدگاههاى دو خليفه
     17 - ديدگاههاى دو خليفه
     18 - ديدگاههاى دو خليفه
     19 - ديدگاههاى دو خليفه
     fehrest - ديدگاههاى دو خليفه
 

 

 
 

كعب بر وصيت عمر به نفع عثمان آگاه بود

از امورمهمّى كه بعد از وفات رسول خدا (صلى الله عليه وآله وسلم) تحققيافت، رسيدنِ مردانى همچون كعب الاحبار به قلبِ قدرتِ اسلامى بود. كعب بازيركى و عمل بىوقفه اش توانست بر اسرار دولت آگاه شود و از آن ها در راهحمايت از مصالح و اهداف يهوديان استفاده كند.

بعد از تحقيق در اوضاعحاكم در آن زمان، به تأكيد متوجه مى شويم كعب به برنامه هاى دولت اسلامىو نقاط ضعف و قوت آن آگاه بوده است.

كعب به تمام مسائلمربوط به بنى هاشم و بنى اميّه و رجال آندو قبيله و افكار مسئولان دولتىو به موضع گيريها و برنامه ها و اميال و اسرار عمر آگاه بود.

بويژه آنكه در مدتى نهچندان كوتاه و نسبتاً بلندى با او معاشرت كرد و با او در يك سفر طولانى به شاممسافرت كرد و بر علوم غيبى پيامبر (صلى الله عليه وآله وسلم) درباره ى كشته شدنخلفا و حكومت بنى اميه اطلاع پيدا كرد.

اينك حديث كعب و بعداز آن حديث عمر را ملاحظه كنيد، كه هر دو حديث در معنى متفق هستند، عمر بن الخطاببه كعب گفت: وصف مرا چگونه مى يابى؟ گفت: وصف تو را دژى فولادينمى بينم.

گفت: دژ فولادين چيست؟

گفت: اميرِ محكمىِ كهدر راه خدا ملامت هيچ ملامت كننده اى او را نگران نمى كند.

گفت: پس از آن، چه؟گفت: بعد از تو خليفه اى كه او را گروه ستمكار مى كشند. گفت: پس از آن،چه؟ گفت: پس از آن بلا خواهد بود.(1203)

يكى از دلائل آگاهىكعب بر جانشين شدن عثمان، بعد از عمر، اين سخن اوست: آنرا (يعنى امر خلافت را)مى يابيم كه بعد از صاحب شريعت و آن دو نفر از اصحاب، به دشمنان او منتقلمى شود،(1204)در اينجا كعب اذعان مى كند كه بنى اميه كلا دشمن پيامبر (صلى اللهعليه وآله وسلم) هستند ولى با آن حال، از آنها حمايت مى كرد.

خليفه عمر قبل از مردنبه عثمان گفت: خلافت از آن توست، گويا مى بينم قريش بخاطر محبت به تو اين امررا بعهده ى توگذاشته است، پس بنى اميه و بنى ابى معيط را بر گردن مردم سوار كرده اى ودر غنائم ترجيحشان داده اى، پس از آن گروهى از راهزنان عرب بسوى تو راهمى افتند و در رختخواب تو را سر مى برند، بخدا سوگند، اگر چنان كردند توچنان خواهى كرد و اگر چنان كنى، چنان خواهند كرد، سپس موى پيشانى او را گرفت وگفت: هرگاه چنان شد، سخن مرا بياد بياور، زيرا به حتم چنان خواهد شد.(1205)

بنابراين، كعب،پيش بينى انقلاب مردم عليه عثمان را از عمر بدست آورد كه مدتى طولانى باعثمان معاصر بود و رفتار او را در زمان رسول خدا (صلى الله عليه وآلهوسلم)و ابوبكر با همچون حكم بن ابى العاص و عبدالله بن ابى سرح و ديگر افراد بنى اميّهدانسته بود.

و طبيعى است كه تمايلعثمان به بنى اميّه بعد از بدست گرفتن خلافت بيشتر گردد، زيرا با آنان درزمان حضور رسول خدا (صلى الله عليه وآله وسلم) كارهاى عجيبى انجامداد، حال بعد از رحلت حضرت رسول (صلى الله عليه وآله وسلم) امر چگونهخواهد بود؟

اطلاع كعب، از تصدىخلافت بدست عثمان بعد از عمر، و فراست و پيش بينى عمر درباره ى او ازاسرار مهم دولت بشمار مى رفت.

و از طرفى اطلاع كعببر چنين اسرارى بيانگر وجود روابط مستحكم بين عمر و كعب و به تعبير ديگر، بيانگرانضمام كعب به جماعت حكومت و حزب قريش بود.

مسأله دوستى وجانبدارى عثمان نسبت به بنى اميه براى اصحاب معروف، و اهميت اين قبيل اعمالواضح بود. چون مسلمانان در صدر اول اسلام و در دوره اى نزديك به دوران رسولخدا (صلىالله عليه وآله وسلم) بسر مى بردند، و اين، به معناى آنست كه آنان بر هرروشى كه مخالف با روشِ پيامبر (صلى الله عليه وآله وسلم) باشد،شورش خواهند كرد، لذا عمر و عباس و ديگران بر اين مطلب واقف شدند.

عباس، عموى پيامبر (صلى اللهعليه وآله وسلم)، بعد از آنكه اطلاع پيدا كرد، از خلال شوراى شش نفره ى عمر،عثمان به خلافت رسيده است، گفت: بخدا سوگند به آن (حكومت) نمى رسد مگر با شرىكه هيچ خيرى با وجود آن، سودى نخواهد داد.(1206)

كعب الاحبار بهخطر بنى اميّه از خلال آيات و احاديث نازل شده ى در شأنآنان واقف شد. رسول خدا (صلى الله عليه وآله وسلم) فرمود:«بنى اميه را بر منبرهاى زمين ديدم، آنان بر شما پادشاهى خواهند كرد، پس آنانرا اربابان بدى خواهيد يافت».

پيامبر (صلى اللهعليه وآله وسلم) فرمود: چون بنى اميه به چهل نفر برسند، بندگان خود رابه برده گى و اموال خدا را به غنيمت و كتاب خدا را به تبهكارى و فريب خواهندگرفت.

خداوند سبحان اين آيهرا نازل كرد (وَ ماجَعَلْنَا الرُّؤيَا الَّتى أَرَيْناكَ... كَبيراً)(1207)يعنى «مارؤيائى كه بتو ارائه داديم، نبود جز براى آزمايش و امتحان مردم و درختى كه به لعندر قرآن ياد شد، و ما بذكر اين آيات عظيم آنها را (از خدا) ميترسانيم لكن بر آنهاجز طغيان و كفر و انكار شديد نيفزايد».

طبرى و قرطبى نقلكرده اند كه: چون رسول خدا (صلى الله عليه وآله وسلم)بنى اميّه را ديد كه چون بوزينگان بر منبر خويش مى جهند، بسيار ناراحتشد و تا هنگام وفات خندان ديده نشد. و بهمين سبب، كعب از كفر اُموى حمايت و معاويهرا براى خلافت نامزد كرد.

و در موضوع آينده ى اينكتاب، گفتار كعب را درباره ى امام على (عليهالسلام)و معاويه خواهيم ديد و مطالبى را در مى يابيم كه بيانگر آگاهىِ كعب به مطامعو افكار و سوابق و مقاصد صحابه است.

يكى از ادله ى اصرارعمر، كه موجب تعجيل در جانشين كردن عثمان، بعد از خود شد مطلبى است كه عمر بن شبّهذكر كرد، او (عمر) از اسقفى سؤال كرد: كسى را كه بعد از من است چگونهمى يابى؟ گفت: خليفه ى صالحى است، مگر آنكهخويشان خود را ترجيح خواهد داد. (عمر) سه مرتبه چنين گفت: خدا عثمان را رحمت كند.پس مردم رغبت او را در عثمان دانستند.(1208)

كعب عمر را نصيحت مى كند

ابن عباسمى گويد: عمر در روزهاى آخر خود از خلافت به ستوه آمد و از ناتوانى در هراسشد و از سياست رعايا ملول گرديد و پيوسته دعا مى كرد، خدا او را از دنياببرد، در يكى از روزهائى كه نزد او بودم به كعب گفت: دوست دارم به كسى كه بر اينامر قيام مى كند وصيّت نمايم، گمان مى كنم وفاتم نزديك شده است، درباره ى على چهمى گوئى؟ رأى خود را برايم بيان كن و برايم ذكر كن، نزد خودتان چهمى يابيد؟ زيرا شما اعتقاد داريد، اين امر (خلافت) ما، در كتابهايتان نوشتهشده است. (كعب) گفت: اما از طريق رأى (بنظرم مى رسد كه) مردى با دين محكم كهاز عيب و نقص چشم پوشى نكند، و از لغزش بردبارى نورزد، و به اجتهاد و رأى عملنكند شايسته نيست، او از سياست رعايا دور است. اما چيزى كه در كتابهاى خودمى يابيم: نه او و نه فرزندانش عهده دار امر (خلافت) نخواهند شد. و اگرعهده دار شود هرج و مرج شديد خواهد بود.

(عمر) گفت: چرا؟ گفت: بخاطر آنكه خونها ريخت و كسى كه خون بريزدعهده دار حكومت نمى شود. داود چون ميخواست ديوارهاى بيت المقدس رابنا كند خداوند به او وحى نمود كه تو آنرا بنا نخواهى كرد، چون تو خونها ريختى وسليمان آنرا بنا خواهد كرد.

عمر گفت: آيا آن خونهارا به حق نريخت؟

كعب گفت: اىاميرمؤمنان داود آن خونها را به حق ريخت.

(عمر) گفت: در كتاب هايتان چگونه مى يابيد، امر به دستچه كسى مى رسد؟

گفت: مى يابيم كهبعد از صاحب شريعت و آن دو نفر از اصحاب او به دست دشمنانش مى رسد كه براساسدين، آنها با او جنگ كردند و او با آنها جنگ كرد.(1209)

در اين عبارت صريح كعببه خلافت و جانشينى عثمان و معاويه بعد از عمر اشاره مى كند، و آنها را بهوصف دشمنان دين توصيف مى كند. و فريبكارى يهودى به حدّى رسيد كه با استناد بهتوراة، تصريح كرد بهره اى از خلافت، براى على (عليه السلام)وجودندارد. و شايستگى آنرا ندارد، زيرا، در دين استوار و محكم است! پس از آن از خونكفّار قريش دفاع كرد و به حقانيت على (عليه السلام) در قتل آن كفار تصريحنكرد. كه خود بيانگر دفاع او از آنهاست. كعب از آگاهى خود به نقشه ى حزب قريشدر ممانعت از استقرار حكومت على بن ابى طالب (عليه السلام) پردهبرداشت و گفت: اگر عهده دار آن شود هرج و مرج شديدى خواهد بود.

و بالفعل دو جنگ جمل ونهروان را براه انداختند و اسباب جنگ نهروان را خودشان فراهم كردند!

كعب بر على (عليهالسلام)بخاطر ريختن خون يهوديان در خيبر كينه ورزيد، براى همين در نظر كعب سزاوار مقامخلافت نگرديد! در همان حال، معاويه و آزادشدگان مكه هم بر على (عليهالسلام)كينه ورزيدند، چون، خون گردن كشان قريش را بر زمين ريخته بود. لذا خونبهاىيهوديان و كفّار قريش در وجود على (عليه السلام) نمايان گرديد. سپسكعب به سهيم بودن معاويه در خلافت اشاره كرد، وكيع از اعمش روايت كرد كه ابوصالحگفت: دشمنى كننده از عثمان بدگوئى مى كرد و مى گفت: امير بعد از او على (عليهالسلام)استو در زبير، اخلاق مورد پسندى وجود دارد.

كعب الاحبار گفت:بلكه صاحب قاطر أبلق (سياه و سفيد) است، يعنى معاويه، و چون اين سخن به معاويهرسيد، نزد او آمد و گفت: اى ابا اسحاق، آيا تو اين سخن را مى گوئى در حالى كهاينجا، على و زبير و اصحاب محمد (صلى الله عليه وآله وسلم) وجوددارند؟ گفت: تو صاحب آن هستى.(1210)و شايد اين جمله را با اين سخن خود همراه كرده باشد كه: به حتم اين مطلب را دركتاب اول يافتم!!

در اين دو حديث چندامر مهم وجود دارد، كه از جمله ى آنها، اعتمادِ عمربر مشورت با كعب در مسائل مهم مثل خلافت بود.

و از سؤال عمر بخوبىپيداست كه او جوابى از كتابهاى يهودى ميخواست زيرا به آنها اعتقاد داشت. و به رغمفرمايش حضرت رسول (صلى الله عليه وآله وسلم) در دروغ بودن اينكتابها و تحريفشان بدست يهود، و فرمايش آنحضرت به عمر كه: اى فرزند خطاب، آيا چونيهوديان و مسيحيان سرگردان شده ايد؟ كه اين سخن در ردّ قول عمر به رسول خدا (صلى اللهعليه وآله وسلم) بود كه گفت: اهل كتاب گاهى احاديثى برايمان نقلمى كنند كه دلهاى ما را مى ربايد، (سؤال عمر از كعب) ثابت مى كرد،عمر دائماً بر صحت اين كتابها چه قبل از اسلام آوردن و چه بعد از آن اعتمادمى كرد.(1211)

و نكته ى مهم ديگرآنست كه كعب از پيش خود جواب مى داد و چنان تصوير مى كرد كه از كتابهاىمقدس جواب مى دهد! و عجيب آنست كه عمر به وجود اخبار آينده و غيب در آنكتابهاى مقدس بصورتى جامع و كامل، اعتقاد داشت.

اعتقاد بى نظير وفوق العاده ى عمر بهكتابها و اخبار يهوديان، براى ما ثابت مى كند كه عمر قبل از بعثت و بعد از آنبه نزديك بودن ظهور حضرت محمد (صلى الله عليه وآله وسلم) درجزيرة العرب و پيروز شدن او در آنجا، آگاه بود.

و همين اعتقاد عمر بهكتابهاى مقدس و خبرهاى آن، كعب را موظف كرد قدرت را از على (عليهالسلام)دور نمايد و به سوى معاويه گسيل دارد. و بر مرجعيت سياسى و دينى مسلمانان مسلطشود.

تشبيه على (عليه السلام) به داودتوسط كعب، اثبات مى كند كه به مقام و منزلت الهى على (عليهالسلام)اعتقادداشته است همانطورى كه خداوند تعالى مى فرمايد (وَجَحَدُوابِها وَ اسْتَيْقَنَتْها أَنْفُسُهُمْ ظُلْماً وَ عُلُواً)(1212) يعنى «وبا آنكه پيش نفس خود، آنرا به يقين دانستند، باز از كبر و نخوت و ستمگرى آنراانكار كردند».

كعب در چند محور كارمى كرد: محور اوّل، آماده كردن خلافت براى معاويه و ترجيح شام بر ساير شهرها،محور دوّم، منتقل كردن يهوديان به فلسطين محور سوم: ترجيح دادن بيت المقدس وصخره ى آن برجاهاى ديگر. محور چهارم: نابود كردن ميراث مسلمانان و نشر ميراث يهوديان.

كعب معاويه را براى خلافت نامزد كرد

كعب، مهارخود را گشود، تا خرافات و اسرايليات دلخواه خود را كه موجب لكه دار شدن پاكىو درخشندگى دين مى شد، اثبات نمايد، و در اين مقصود شاگردان بزرگش، همچونعبدالله بن عمروعاص و عبدالله بن عمر و ابوهريره به يارى او شتافتند.

و هنگامى كه آتش فتنهدر زمان عثمان شعلهور شد و به شدت زبانه كشيد تا جائى كه عثمان را در خود فرو بردو او را در خانه اش به قتل رساند، اين كاهن فريبكار اين فرصت را بدون آنكهچيزى از آن بدست آورد، رها نكرد، بلكه شتابان در آتش آن دميد و با مكر و حيله ى يهودىمابانه ى خود تاميتوانست در آن سهيم شد. و از حيله هاى او در اين فتنه آن بود كه با يهوديتخود، غيب گوئى كرد كه خلافت بعد از عثمان به معاويه خواهد رسيد.

وكيع از أعمش ازابوصالح روايت كرد كه: مردى با عثمان دشمنى مى كرد و مى گفت: امير بعداز او على (عليهالسلام)استو در زبير اخلاقى پسنديده وجود دارد.

اما كعب الاحبارگفت: بلكه او صاحب استر سفيد و سياه است (يعنى معاويه)، چون او را گاه سوار براستر خود مى ديد، وقتى اين سخن به معاويه رسيد، نزد او آمد و گفت: اىابااسحاق، چرا چنين مى گوئى؟ در حاليكه اينجا على و زبير و اصحاب محمد وجوددارند؟ گفت: تو صاحب آن هستى!

شايد هم كعب، اين سخنرا با كلام خود همراه كرد كه: من اين خبر را در كتابِ نخستين يافتم.(1213)

كعب، اين سخن را كه«پادشاهى محمّد در شام است» در زمانى گفت، كه تصريح كرد: محل هجرت او طيّبه و شاهىاو در شام است.(1214)

مسلماً كعب مطالبى راروايت كرد كه منافع يهود را تأمين كند، او گفت: اهل شام شمشيرى از شمشيرهاى خداهستند كه خداوند با آن از كسانى كه نافرمانى او كنند انتقام مى گيرد.

و با ستايش كعب ازمعاويه و سپاه و قلمرو حكمرانى او، و نامزد كردن او به خلافت قبل از آنكه معاويهخود را براى آن نامزد كند، در مى يابيم، مغز متفكر و عقل مدبر و فقيه حزبقريش اموى، كعب بود.

و ظاهراً كعب، خود عمررا قانع كرد كه معاويه براى خلافت شايستگى دارد، لذا هنگامى كه عمر با كعب به شاممسافرت كرد، عمر، معاويه را به كسراى عرب توصيف نمود.

كعب و عبدالله بن سلاماز توراة روايت كردند كه: در سطر اول چنين نوشته شده است: محمد رسول خدا و بنده ى برگزيده ى اوست،تندخو و سنگدل و فرياد زننده ى در بازارها نيست. درمقابلِ بدى به بدى مجازات نمى كند لكن مى گذرد و مى بخشد، محل تولداو مكّه و محل هجرت او طيبه و پادشاهى او در شام است.(1215)و اين چنين،كعب و ابن سلام حكومت معاويه را همان حكومت پيامبر (صلى الله عليه وآلهوسلم)معرفىكردند.

و هنگامى كه مرجعيتدينى، بخاطر اين جمله ى كعب الاحبار كه «هيچ چيزى وجود نداردمگر آنكه در توراة نوشته شده است» در دست كعب قرار گرفت و عمر به آن ايمان آورد،معاويه درست مانند عمر، در هر مسأله ى دينى و غيردينى كهبه ذهنش مى رسيد، به سؤال كردن از وى اقدام كرد.

از او درباره ى نيل سؤالكرد كه: آيا براى اين نيل در كتاب خدا خبرى مى يابى؟

كعب گفت: آرى، سوگندبه خدائى كه دريا را براى موسى شكافت.(1216)

معاويه از مرجع دينىخود، كعب الاحبار سوال كرد كه: اى ابواسحاق، مرا از تخت سليمان بن داود وآنچه بر آن بود، و از محل پيدايش آن، با خبر كن. پس (كعب) او را با خرافات عجيبىپاسخ داد.(1217)

كعب مقام شاگردان خود را بالا برد

كتانىمى گويد: بسيارى از بزرگان صحابه از كعب، دانشمند معروف، دانش آموختند.(1218)

از صحابه و تابعينميتوان ابوهريره و عمر بن الخطاب و فرزندش، عبدالله و ابى بردة بن ابى موسىالاشعرى و روح بن زنباع و عبدالله بن الزبير و عبدالله بن عمروبن العاص و عطاء بنيسار و عوف بن مالك و سعيد بن المسيب و انس بن مالك و ابى الدرداء را نام برد.(1219)

كعب توانست فرصتِ وجودخود را در مدينه غنيمت بشمارد، پس مجموعه اى از شاگردان را تربيت نمود، كه ازجمله ى آنهاابوهريره و عبدالله بن عمروعاص و عبدالله بن عمر هستند.(1220)

پس كعب شروع به بالابردن مقام شاگردان خود كرد و سعى مى كرد آنان را در نشر احاديث خود، بينمسلمانان يارى كند. لذا درباره ى عبدالله بن عمروعاصگفت: تو فقيه ترين عربها هستى. و مردم را براى سؤال كردن از عبدالله بن عمرو،دعوت كرد و چون آخرين سؤال را پاسخ داد، كعب گفت: راست مى گويد، بخدا قسم اينمرد عالم است!(1221)

كعب الاحبار،ابوهريره را ستود و گفت: از كسانى كه توراة را نمى خوانند، احدى راعالم تر به آن از ابوهريره نديدم.(1222) و ايناعتراف واضحِ كعب به دروغگو بودن شاگرد خود است. احاديث كعب در كتابهاى تاريخ وتفسير طبرى و تفسير الدرّالمنثور و كتابهاى بسيارِ ديگرى پراكنده شدند، و تدوينحديث در حد خطرناكى به پستى گرائيد تا جائى كه بصورت اخذ صحابه از تابعين نمايانشد، مثلا ابوهريره، احاديث را از كعب الاحبار مى گرفت.

سيوطى در كتاب الفيّه ى خود، درباب روايت بزرگترها از كوچكترها و صحابه از تابعين مى گويد:(1223)

وَ قَدْ رَوَىالكِبارُ عَن صِغارِ *** فِى السَّنِ أو فِى العِلمِ و المقدارِ

و مِنه أخْذُ الصُّحبِمِنْ أتباعِ *** وَ تابِع عَنْ تابِعِ الأتباعِ

كالْجَبْرِ عن كَعْبوَ كَالْزَهْرىِّ *** عَنْ مالِك وَ يَحْيَى الانصارىِّ

بزرگان از كوچكترها ازجهت سن يا علم و ارزش روايت كردند، گرفتن اصحاب از تابعين و گرفتن تابعين ازتابعينِ تابعين، از اين قبيل است، مانند جبر كه از كعب و مانند زَهْرى كه از مالكو يحياى انصارى اخذ حديث مى كرد.

و در يك اقدامفريبكارانه ى مهمّى،ابوهريره و ديگران سعى كردند احاديث كعب را به پيامبر (صلى الله عليه وآلهوسلم)نسبت دهند، ابن كثير در تفسير خود بعد از نقل حديثى از ابوهريره گفت: شايدابوهريره حديث را از كعب الاحبار شنيده باشد، زيرا با او بسيار مجالستمى كرد و حديث مى گفت، پس ابوهريره حديث مى گفت و عده اى ازراويان خيال كردند، حديث پيامبر است كه واسطه ى آن حذفشده، لذا، آنرا بدون واسطه نقل كردند، و خدا عالم تر است.(1224)

ذهبى ذكر كرد كه: ازشعبة بن الحجاج شنيدم كه مى گفت: ابوهريره تدليس مى كرد.(1225)و آنچه را ذكر كرديم، مصداقى براى فرمايش امام على (عليه السلام) است كه فرمود:ابوهريره دروغگوترين مردم، يا دروغگوترين زندگان بر رسول خدا (صلى اللهعليه وآله وسلم)است.(1226)و عبدالله بن عمر درباره ى او گفت: ابوهريره،دروغ گفت.(1227)

و عايشه از او چنينياد كرد: خدا ابوهريره را رحمت كند، او مردى بسيار بيهوده گو بود.(1228)

در كتاب «البداية والنهاية» از مسلم بن حجاج نقل شده است كه گفت: از خدا پروا كنيد و در گفتن حديث،احتياط كنيد، بخدا سوگند، گاه ما را مى ديدى كه با ابوهريره همنشينمى شديم، پس او از رسول خدا (صلى الله عليه وآله وسلم) حديثمى گفت و از كعب الاحبار حديث مى گفت، سپس بر مى خاست و ازبعضى افراد كه همراه ما بودند مى شنيدم كه حديث كعب را به رسول خدا، و حديثرسول خدا را به كعب نسبت مى دهند. پس تقواى خدا پيشه كنيد و در حديث گفتناحتياط كنيد.(1229)

مردى از ابن عمر درحاليكه نزد او مردى از يهود به نام يوسف حاضر بود، درباره ىمسأله اى سؤال كرد، (عبدالله) گفت: از يوسف بپرس، زيرا خداوند ميفرمايد: «ازاهل ذكر بپرسيد اگر نمى دانستيد».(1230)

ديدگاه كعب: پيروى از شيوه ى مصلحت انديشى ودورى از نص

كعب بهخليفه عمر گفت: مسلماً مردى كه به اجتهاد رأى خود عمل نمى كند (براى خلافت)صلاحيّت ندارد.(1231)

و در همان عبارت كعبگفت: «مردى كه از لغزش حلم نورزد، صلاحيت (براى خلافت) ندارد». مثلا رها كردن كسىكه مرتكب زنا يا قتل يا سرقت شده و بحال خود گذاشتن چنين فردى، درنظر كعب، بمعناىحلم است. و اين چنين كعب از مسلمانان مى خواهد بيانات صريح الهى را همچونيهود كنار بگذارند. و عذر و بهانه ى او اين بود كه سياستو اداره ى رعيّتچنين اقتضا مى كند.

و مطابق ديدگاه كعب،امام على (عليهالسلام)شايسته براى خلافت نبوده اما پسر هند و يزيد و مروان سزاوار آن هستند!

كعب با انجام كارهاىتأثيرگذار بر عمر و حيله گرى اين زاده ى احبار درآماده كردن ديدگاهى دينى براى خلفا، باعث شد عمر به سخنانى تصريح كند و به كارهائىدست بزند كه از ابوبكر سر نمى زد. براى نمونه مثالهائى مى آوريم.

او گفت: دو متعه درزمان رسول خدا (صلىالله عليه وآله وسلم) وجود داشتند و من آنها را حرام كرده و بر آنها مجازات مى كنم،و درباره ى نمازتراويح گفت: چه خوب بدعتى است. و تكبيرات نماز ميّت را بجاى پنج تكبير، چهار تكبيرقرار داد، و از زكوة مولفه ى قلوب ممانعت كرد.

خلفا بر اعمال خود كهمخالفت صريح با بيانات خدا و پيامبر (صلى الله عليه وآله وسلم) داشت ناماجتهاد را بكار بردند.

ديدگاه مصلحت و اعتماد به رأى

خداوندسبحان، ديدگاه تعبّد (و تسليم) به نصِّ شرعى را واجب كرد، و آنرا بر تمام مسلمانانلازم نمود حتّى پيامبر خود محمد (صلى الله عليه وآله وسلم) را استثنانكرد. آنگاه او را توصيف كرد و فرمود: (إِنْ هُوَ إلا وَحْىٌيُوحى)(1232) يعنى «سخناو هيچ غير وحى خدا نيست»، و فرمود (لَوْ تَقَوَّلَعَلَيْنا... الْوَتينَ)(1233) يعنى «اگراو به دروغ سخنانى بر ما مى بست به حتم او را (به قهر و انتقام)مى گرفتيم و رگِ وتين او را قطع مى كرديم» و فرمود: (قُلْإِنَّما أتَّبِعُ ما يُوحى إِلىَّ مِنْ رَبّى)(1234) يعنى«بگو، من پيروىِ غيرِ آنچه از خدايم به وحى مى رسد، نخواهم كرد».

استاد خالد محمد مصرىدر كتاب (الديمقراطيه) خود گفت: عمر بن الخطاب نصوص دينى مقدسِ قرآن و سنّت راهنگامى كه مصالح ايجاب مى كرد، ترك مى نمود، با آنكه قرآن بهره اىاز زكوة را براى مؤلفه ى قلوب قرار مى داد و رسول خدا (صلى اللهعليه وآله وسلم) و ابوبكر آنرا مى پرداختند، عمر مى آيد ومى گويد: بخاطر مسلمان شدن چيزى نمى دهيم، و با آنكه حضرت رسول و ابوبكرفروختن كنيزان ام ولد را اجازه مى دهند، عمر مى آيد و فروختن آنها راحرام مى كند، و با آنكه سه مرتبه طلاق دادن در يك مجلس، به حكم سنّت و اجماعيك طلاق شمرده مى شود، عمر، آمد و سنت را ترك نمود و اجماع را فرو پاشيد.(1235)

اين تصريح، درباره ى مخالفتعمر با نصوص الهى، در زمانها و مكانهاى مختلف، وضوح كامل داشته و هرگونه ترديدى رابرطرف مى كند.

حفص بن عمرمى گويد: هنگامى كه شكايات نزد عمر بن الخطاب زياد مى شد متخاصمين رانزد زيد مى فرستاد، روزى عمر با يكى از كسانى كه نزد زيد فرستاده بود برخوردكرد، و به او گفت: چه كردى؟

گفت: اى اميرمؤمنان،بر ضرر من قضاوت كرد.

(عمر) گفت: اگر من بودم به نفع تو قضاوت مى كردم.

گفت: چه مانعى داشتى،با آنكه ولى امر هستى؟

(عمر) گفت: اگر ميخواستم تو را به كتاب و سنّت پيامبر او رجوع دهم،چنين مى كردم، لكن تو را به رأى خود رجوع مى دهم و رأى، راهنماست.

براى همين عمر بامبادى صلح حديبيّه مخالفت كرد. و راضى به نماز خواندنِ پيامبر (صلى اللهعليه وآله وسلم) بر جنازه ى ابن أُبَى نشد. وابوبكر و عمر با فرمانهاى پيامبر (صلى الله عليه وآله وسلم)مبنى برپيوستن به اردوى سپاه اسامة بن زيد نافرمانى كردند. و ابوبكر و عمر با خواستپيامبر (صلىالله عليه وآله وسلم) در آوردنِ كاغذ و دوات براى نوشتن وصيّت در روزپنج شنبه مخالفت كردند و گفتند: پيامبر (صلى الله عليه وآلهوسلم)هذيان مى گويد!!

و در روزپنج شنبه كه پيامبر (صلى الله عليه وآله وسلم) فرمود:إِنّى تارِكٌ فيكُمُ الثَّقَلينِ، كِتابَ اللّهِ وَ عِتْرَتى أهْلَ بَيْتىيعنى «من در ميان شما دو وزنه ى گرانبها را بهيادگار گذاشتم، كتاب خدا و عترت خود كه اهل بيت من هستند»، آندو گفتند: كتاب خداما را بس است.(1236)

يعنى خداوند سبحان ورسول او كتاب خدا و اهل البيت (عليهم السلام) را مى خواهند،اما گروه قريش، فقط كتاب خدا را مى خواهد!!

پيامبر (صلى اللهعليه وآله وسلم) فرمود: مَنْ كُنْتُ مُوْلاهُ، فَهذا عَلِىٌّ مَوْلاهُ،اللّهُمَّ والِ مَنْ وَالاْهُ وَ عادِ مَنْ عاداهُ، يعنى «هر كه من مولاى اويم،اين على مولاى اوست، خداوندا دوست او را دوست دار و دشمن او را دشمن دار»، اما عمربراى ابوبكر بيعت گرفت.

خليفه عمر بر اينمطلب، يعنى مخالفت با نصوص صريحِ الهى، در بيشتر از يك جا اذعان كرد و گفت: اىابوالحسن، حق تو را خواست اما قوم تو راضى نشدند.(1237) و معلوماست كه مقصود عمر از «قوم تو» رجال قريش بودند كه خودش يكى از آنها بود.

البته عمر در اين سخنراست مى گفت، چون آزادشدگان قريش طرفدار على بن ابى طالب (عليهالسلام)نبودند، و همانطورى كه عمر براى ابوبكر بيعت گرفت، براساس توافق قبائل قريش مبنىبر دوره اى بودن قدرت و دست بدست شدن آن، به نفع عثمان وصيّت كرد.

عمر مى ديد كهعقد موقت مطابق ذوق او نيست، پس آنرا محو كرد، و مى ديد كه تكبيرات نماز ميّتاگر چهار تا باشد بهتر از پنج تاست پس آنرا امضا كرد.

خليفه مى ديد كهنماز تراويح به صورت جماعت خوشايند اوست، پس آنرا برقرار كرد!!

عمر كاروان معاويه رامجلل و باشكوه، و صاحب و مالك آنرا زيرك و حيله گر مشاهده كرد، و او را پسرابوسفيان يافت، پس او را از فرمان خويش در ممانعت از كاروانهاى مجلل، استثنا كرد.

عمر مى ديد فقطقريش لايق خلافت است نه غير قريش، پس آن امرا را اجرا كرد و باقى مسلمانان را ازخلافت بازداشت.

عمر، گفتنِ حىَّ عَلىخَيْرِالْعَمَلِ، يعنى «براى بهترين كارها به پا خيزيد» را منع كرد، چون معتقد بوداز جهاد باز مى دارد، لذا چنين گفت: سه چيز در زمان رسول خدا (صلى اللهعليه وآله وسلم)وجود داشتند و من از آنها نهى كرده و آنها را حرام و برآنها مجازات مى كنم: متعه ى زنان و متعه ى حج وحىَّ على خيرالعمل.(1238)

عمر از نماز با تيمم،ممانعت كرد، بنابراين اگر آب در دست نبود، نبايد نماز خواند، و مصلحت اين كار درنظر او آن بود كه اگر به فاقدِ آب اجازه تيمم بدهد، مردم براى سرد بودن هوا هم وضورا ترك كرده تيمم خواهند كرد.(1239)

كعب الاحبار همبه دورى جستن از نصوص دينى و رو آوردن به اجتهاد شخصى دعوت كرد. زيرا چنين گفت:«مردى كه به اجتهاد و رأى خود عمل نكند براى آن (خلافت) صلاحيت ندارد».(1240)

در حاليكه امام على (عليهالسلام)فرمود: رأى، در دين وجود ندارد، دين صرفاً امر پروردگار و نهى اوست.(1241)

بنابراين كعب و عمر درجائى كه مصلحت يا امرى ديگر باشد، در اعتماد بر رأى شخصى توافق داشتند. مخالفت عمربا نصوص دينى واضح و آشكار است، زيرا ابوبكر خواست اسامه را از وظيفه خود كهپيامبر (صلىالله عليه وآله وسلم) او را بر آن وظيفه نصب كرده بود، عزل نمايد، اما ابوبكر بهاو گفت: مادرت به عزايت بنشيند اى پسر خطاب، رسول خدا (صلى الله عليه وآلهوسلم)او را به كار گماشت و دستور مى دهى او را عزل كنم.(1242)

مخالفت ابوبكر هم بانصوص بسيار است، زيرا مسلمانان بعد از كشته شدن مالك بن نويره و ياران او بدستخالد بن وليد و زناى او با همسر مالك، دعوت به قتل او كردند، اما ابوبكر گفت:اجتهاد كرد و خطا نمود.

ابوبكر و عمر، حضرتفاطمه (عليهاالسلام)را در قضيّه ى فدكتكذيب كردند و او را به خشم آوردند، در حاليكه رسول خدا (صلى الله عليه وآلهوسلم)مى فرمود: فاطِمَةُ بِضْعَةٌ مِنّى فَمَنْ أَغْضَبَها فَقَدْ أَغْضَبَنى وَمَنْ أَغْضَبَنى فَقَدْ أَغْضَبَ اللّهَ.(1243) يعنى«فاطمه پاره تن من است، هركس او را بخشم آورد، مرا بخشم آورده و هركس مرا بخشمآورد خدا را به خشم آورده است».

اما پيامبر خدا محمد (صلى اللهعليه وآله وسلم) كه رسول خدا و خاتم پيامبران است، از اين نظريه پيروىنكرد، بلكه براساس نصوص الهى و أوامر ربّانى حركت كرد، همانطوريكه خداوند عزوجلفرمود: (إِنْ هُوَإِلا وَحْىٌ يُوحى)(1244) يعنى «سخناو هيچ غير وحى خدا نيست» و فرمود (لَوْ تَقَوَّلَ... بِالْوَتينِ)(1245) يعنى «اگربه دروغ سخنانى بر ما مى بست، به حتم او را به (قهر و انتقام) مى گرفتيمو رگِ وتينِ او را قطع مى كرديم» و فرمود: (إِتَّبِعْما اُوحِىَ إِلَيْكَ مِنْ رَبِّكَ)(1246) يعنى«آنچه را از جانب پروردگارت به تو وحى مى شود، پيروى كن».

بدين گونه فرق بينصاحبان ديدگاه تسليم در برابر نصّ الهى و صاحبان ديدگاه مصلحت انديشى، آشكارمى گردد.

احاديث كعب

احاديث كعببين مسلمانان رواج يافت اما نه به اسم احاديث يهودى، بلكه به اسم احاديث نبوى! وپيامبر (صلىالله عليه وآله وسلم) به پيروى برخى مسلمانان از يهوديان تصريح كرد و فرمود:مسلماً همچون يهوديان و مسيحيان سرگردان مى شويد.(1247)

از اين احاديث دروغينحديثى است كه بزار از ابوهريره نقل كرد كه پيامبر (صلى الله عليه وآلهوسلم)فرمود:خورشيد و ماه در روز قيامت دو گاو نر، در آتش هستند!

حسن گفت: گناه آندوچيست؟ گفت: من از رسول خدا (صلى الله عليه وآله وسلم) برايتحديث مى گويم و تو مى گوئى گناه آندو چيست؟(1248)

عين همين كلام راكعب الاحبار نيز گفته است، ابويعلى موصلى روايت كرد كه: در روز قيامت خورشيدو ماه را مى آورند در حاليكه همچون دو گاو نر باشند كه پاى آنها را پىكرده اند، پس آندو را در جهنم مى افكنند، بگونه اى كه هركس آندو راعبادت كرد ببيند.(1249)

زمانى كه كعب، معلممسلمانان باشد تا حديث را در مسجد رسول خدا (صلى الله عليه وآلهوسلم)يادشاندهد، تعجبى ندارد كه چنين بگويد.

حاكم در مستدرك وطبرانى از ابوهريره روايت كردند (رجال حديث، رجال صحيح است) كه پيامبر (صلى اللهعليه وآله وسلم) فرمود: خداوند به من اجازه داد، درباره ى خروسىسخن بگويم كه دو پاى او بر زمين و گردن او زير عرش قرار گرفته است و مى گويد:«سُبْحانَكَ ما أعْظَمَ شَأنَكَ»! پس خدا پاسخ مى دهد، كسى كه بر من به دروغقسم خورده باشد اين سخن را نمى فهمد.

مسلم از ابوهريرهروايت كرد كه: رسول خدا (صلى الله عليه وآله وسلم) دست مراگرفت و فرمود: خدا خاك را روز شنبه آفريد و كوهها را در آن، روز يك شنبهآفريد و درختان را روز دوشنبه آفريد، و مكروه را روز سه شنبه آفريد و نور راروز چهارشنبه آفريد، و جنبندگان را روز پنج شنبه در آن پراكنده نمود، و آدم (عليهالسلام)را بعد از عصرِ روز جمعه، در آخر همه ى خلقت، از آخرين ساعتاز ساعتهاى جمعه، بين عصر تا شب، آفريد.

احمد ونسائى، اين حديثرا از ابوهريره روايت كردند. بخارى و ابن كثير و ديگران گفته اند كه:ابوهريره، مسلماً اين حديث را از كعب الاحبار اخذ كرده است چون با نص صريحقرآن كه مى گويد، خداوند آسمانها و زمين را در شش روز آفريد مخالفت دارد. وعجيب آنكه، ابوهريره در اين حديث تصريح به شنيدن آن از پيامبر (صلى اللهعليه وآله وسلم) كرد و اينكه آنحضرت (صلى الله عليه وآلهوسلم)در هنگام بيان آن دست او را گرفت. ما در اينجا، كسانى را كه مى پندارند كهبهره اى از علم حديث دارند چه از بلاد ما باشند چه از ديگر بلاد، به بحث وگفتگو دعوت مى كنيم تا اين مشكل را براى ما حل كنند.(1250)

در برخى احاديث كعب كهشاگردش ابوهريره روايت كرد، اهانت به ساحت پيامبر (صلى الله عليه وآلهوسلم)و ستايش از موسى (عليه السلام)، وجود دارد، و اين همان هدفى بود كهكعب براى ابوهريره ترسيم كرد. زيرا در صحيح بخارى آمده است كه: مردى از مسلمانان ومردى از يهوديان همديگر را دشنام دادند، مسلمان گفت: قسم به خدائى كه محمد (صلى اللهعليه وآله وسلم) را بر جهانيان برگزيد، بلافاصله يهودى گفت: قسم بخدائى كهموسى (عليهالسلام)رابر جهانيان برگزيد، اينجا مرد مسلمان دست خود را بالا برد و به صورت يهودى زد،يهودى نزد پيامبر (صلى الله عليه وآله وسلم) رفت و آن حضرت را بهماوقع امر خود و امر مسلمان خبر داد، پيامبر (صلى الله عليه وآلهوسلم)مسلمان را صدا زد و از او درخصوص واقعه سؤال فرمود، او هم حضرت را از ماجرا مطلعساخت.

پيامبر (صلى اللهعليه وآله وسلم) فرمود: مرا برتر از موسى (عليه السلام) نشماريد.زيرا مردم در روز قيامت مدهوش مى شوند، من نيز مدهوش مى شوم، و اولينكسى كه بهوش مى آيد من هستم، ناگاه موسى را در كنار عرش مى بينم آرامايستاده است. و نمى دانم آيا او در ضمن كسانى بوده است كه مدهوش شدند، اماقبل از من بهوش آمده است يا اصلا مدهوش نشد و خدا او را استثنا كرد.(1251)

كعب مؤسس و مجرىبرنامه ى احاديثِساختگىِ مخالف با پيامبر (صلى الله عليه وآله وسلم) و سايرپيامبران و قرآن بود. و بخارى حديث ساختگى ديگرى از كعب منتشر كرد كه در آن اسائه ى ادب بهپيامبر (صلىالله عليه وآله وسلم) شده بود. زيرا روايت كرد كه حضرت (صلى الله عليه وآلهوسلم)فرمود:مرا از ميان پيامبران برنگزيند، زيرا مردم روز قيامت مدهوش مى شوند و مناولين كسى خواهم بود كه بهوش مى آيم كه ناگاه موسى را مى بينم كه دستمرا گرفته است.(1252)

يهوديان شايع كردند كهپيامبر (صلىالله عليه وآله وسلم) توراة و انجيل را در كوهِ حرا فرا مى گرفت. و دركتابى كه آنرا كتاب مقدس ناميدند، چنين منتشر كردند كه بعضى از پيامبران مرتكب زناشدند.(1253)

يكى از احاديث دروغينكعب، اين حديث است كه: هيچ وجبى روى زمين وجود ندارد، مگر آنكه در توراتى كه خدابر پيامبر خود موسى (عليه السلام) نازل كرد، نوشته شده است كه تا روزقيامت، چه چيزى روى آن قرار مى گيرد و چه چيزى از آن خارج مى شود.(1254)و طى اين حديث و امثال آن، كعب برخى مردم را فريب داد تا جائى كه، شروع كردند ازاو درباره ى هر امرمعضل و قضيه ى غيبى وپنهانى سؤال كنند!

از ديگر احاديث كعب،حديثى است كه آنرا عبدالله بن عمر روايت كرد او مى گويد: امت محمد سه ثلثهستند. يك ثلث بدون هيچ حسابى وارد بهشت مى شوند و يك ثلث حساب آسانى دارند،سپس به بهشت وارد مى شوند و يك ثلث با شفاعت احمد (صلى الله عليه وآلهوسلم)واردبهشت مى شوند.(1255)

كعب ميخواهد امت محمد (صلى اللهعليه وآله وسلم) را به فسق و فجور دعوت كند، مادامى كه بدون هيچ حساب وعتابى وارد بهشت مى شوند، و شأن آنها را در اين امر شأن يهوديانى دانست كهحواله هاى بهشت را از اساتيد كعب بدست آورده بودند!

دكتر احمد امينمى گويد: بعضى از اصحاب با وهب بن منبّه و كعب الاحبار و عبدالله بنسلام، ارتباط برقرار كردند و برخى از تابعين با ابن جريح، اين عده، معلوماتىداشتند كه آنرا از توراة و انجيل  شرحها و حواشى آنها، روايت مى كردند ومسلمانان، باكى نداشتند آنها را در كنار آيات قرآن بيان كنند، لذا يكى از منابعحجيم شدن (كتابها)، بشمار آمدند.(1256)

كعب در توصيف پيامبر (صلى اللهعليه وآله وسلم)، بسيارى از افتراهاى خود را از توراة روايت كرد و در سطراول گفت: محمد رسول خدا و بنده ى برگزيده اوست، محلتولد او مكّه و محلّ هجرت او طيّبه و پادشاهى او در شام است.(1257)

رفيق كعب، عبدالله بنسلام نيز حديثى مشابه با اين حديث روايت كرد.(1258)

بدين گونه، كعب و ابنسلام زمينه را براى حكومت اُموى شام فراهم كردند تا مقدمه اى براى بازگرداندنحكومت يهوديان در فلسطين باشد!

كعب گفت: نام هاىپيامبر (صلىالله عليه وآله وسلم) در كتابهاى گذشته، محمد، احمد و حمياط (حامى حرم) است.(1259)

ابن كثير ذكر كرد كه:هنگامى كه كعب در دولت عمرى اسلام آورد، مشغول حديث گفتن با عمر شد و بسا عمر بهاو گوش مى داد، پس مردم در شنيدن چيزهائى كه نزد او بود رخصت يافتند و سخناننادرست و درست او را نقل كردند.(1260)

محمود ابوريّه نوشتهاست كه: ديرى نپائيد كه عمر متوجه نقشه و نيرنگ او شد و سوءنيت او برايش آشكارگرديد، لذا او را از گفتن حديث منع كرد و به او وعده داد، اگر بكلّى حديث را تركنكند او را در زمين ميمونها زندانى كند.(1261)

اما در حقيقت عمر، كعبرا از گفتن حديث پيامبر (صلى الله عليه وآله وسلم) منع كرد واو را از گفتن مطالب كتابهاى گذشته منع نكرد، بنابراين ممنوع نزد عمر گفتن و نوشتنحديث نبوى بود. و اين قرار گذاشتن بر ممانعت از حديث را ابوبكر و عمر، در زمانخلافت ابوبكر بنا نهادند و براساس آن پيش رفتند و عثمان از آنان پيروى نمود.معاويه از احاديث خيالى كعب تعجب كرد و گفت: تو مى گوئى ذوالقرنين اسب خود رابه ثرّيا مى بست؟ كعب گفت: اگر من اينرا بگويم، خداوند، آنرا فرموده است: (وآتَيْناهُ مِنْ كُلِّ شَىء سَبَباً) يعنى «و از هر چيزى رشته اى به اوداديم، سوره ى كهف آيه ى 84».

ابن كثير در تفسير خودمى گويد:(1262)آنچه را كه معاويه بر كعب انكار كرد به جا و درست بوده و در آن انكار، حق بامعاويه است، زيرا معاويه درباره ى كعب مى گفت: ماگاه به دروغ گفتن او پى مى برديم.

قرطبى ذكر مى كندكه خالد بن معدان از كعب نقل كرد كه گفت: هنگامى كه خداوند تعالى عرش را آفريد،عرش گفت: خداوند تعالى مخلوقى عظيم تر از من نيافريده است و از روى سرفرازىبه اهتزاز درآمد، پس خداوند او را به اژدهائى گرفتار كرد كه هفتاد هزار بال داشت وهر بالى هفتاد هزار پر داشت و هر پرى هفتاد هزار چهره داشت و هر چهره اىهفتاد هزار دهان و هر دهانى هفتاد هزار زبان، كه از دهانشان هر روز به اندازه ى قطراتباران و برگ درختان و ريگ بيابان و تعداد روزهاى دنيا و تعداد تمام ملائكه،سبحان الله خارج مى شود و آن اژدها بر عرش پيچيد، و ارتفاع عرش بهاندازه نصف آن اژدهائى بود كه بر آن پيچيده است، لذا عرش تواضع كرد.(1263)

كعب بدين گونه اينترهّات را به تصوير كشيد، تا مردم به آنها مشغول شوند و توجه به خلقت بديع خداوندو نظم جهان نكنند.

ابوالشيخ در «العظمه»از كعب نقل كرد كه گفت: زمين هاى هفت گانه بر روى صخره است، و صخره، دردست فرشته و فرشته بر باله ى ماهى و ماهى در آب وآب بر باد و باد بر هواست. تندبادى عقيم كه هيچ لقاحى ندارد، و شاخهاى آن به عرشآويزان است.(1264)

اين چنين اكاذيبىمشابهت با اكاذيب يهوديان در توراة دارد. از ديگر خرافات و اساطير كعب، اين سخناوست: در بهشت فرشته اى وجود دارد كه اگر بخواهم او را نام مى برم، اوبراى اهل بهشت، از همان روزى كه خداوند تعالى او را آفريد، مشغول ساختن زيورآلاتاست تا روز قيامت، و چنانچه يك النگوى آنرا ظاهر كند، نور خورشيد را بازمى گرداند همانطورى كه خورشيد شعاع ماه را باز مى گرداند. (و نور خورشيددر برابرش جلوه اى ندارد)(1265)

و در طى همين خرافاتكعب و گذشتگان او، اكاذيب را در اديان سه گانه يهوديت و مسيحيت و اسلام، رواجدادند، (وَ يَمْكُرُونَوَ يَمْكُرُاللّهُ وَ اللّهُ خَيْرُ الْماكِرينَ)(1266) يعنى «اگرآنها با تو مكر كنند، خدا هم با آنها مكر مى كند و خدا بهتر از هركس مكرتواند كرد».


[1203]- تاريخالخلفاء سيوطى

[1204]- شرحنهج البلاغه، ابن ابى الحديد 3/115

[1205]- كتابالسفيانيه، ابى عثمان، شرح نهج البلاغه، ابن ابى الحديد 1/62،1/158، الامام على، عبدالفتاح عبدالمقصود 1/310

[1206]- كامل ابناثير 3/68

[1207]- سوره ى اسراءآيه ى 60

[1208]-تاريخ المدينة المنوره 3/1079

[1209]- شرحنهج البلاغة، ابن ابى الحديد 3/115

[1210]- رسالةالنزاع و التخاصم، مقريزى ص 51، كامل ابن اثير 3/156

[1211]-اسباب النزول، سيوطى 1/21

[1212]- سوره ى نمل آيه ى 14

[1213]- اضواءعلى السنة المحمديه، محمود ابوريّه، رسالة النزاع و التخاصم، مقريزى 51، 78،79

[1214]-نهاية الأرب 1/333، المعجب فى تلخيص اخبار المغرب ص 15، تاريخ دمشق 1/56، 57،58

[1215]- سنندارمى

[1216]- النجومالزاهره 1/33

[1217]- بهتفسيرهاى فخر رازى و طبرى و ابى مسعود و نيشابورى در حاشيه ى تفسيرطبرى، مراجعه كنيد 3/87

[1218]- التراتيبالاداريّه 2/327

[1219]-فجرالاسلام ص 21، تهذيب التهذيب 8/439، ميزان الاعتدال 4/173، در شرح حالمقاتل

[1220]- تفسيرابن كثير 3/104، 105

[1221]- تاريخطبرى 1/402 چاپ دوم، به تحقيق ابى الفضل ابراهيم، تفسير طبرى 23/55 چاپ بولاف1/115، الاصابة 3/299، 298 تهذيب التهذيب، جلد آخر، البداية و النهاية 8/103

[1222]- تاريخذهبى، تذكرة الحفاظ 1/36، الاصابة 4/206

[1223]- الفيّه ى سيوطى237، 238

[1224]- تفسيرابن كثير 3/104، 105

[1225]- سيراعلام النبلاء، ذهبى 2/438، البداية و النهاية، ابن كثير ص 8

[1226]- شرحنهج البلاغه، ابن ابى الحديد 1/360

[1227]- جامعبيان العلم 2/154

[1228]- الاحكام،آمدى 2/106

[1229]- البدايةو النهايه، ابن كثير 8/109

[1230]- التراتيبالاداريّه 2/326

[1231]- شرحنهج البلاغه، ابن ابى الحديد 3/115

[1232]- سوره ى نجم آيه ى 4

[1233]- سوره ى حاقهآيات 44-46

[1234]- سوره ى اعرافآيه ى 203

[1235]-الديمقراطيه ص 150

[1236]- صحيحبخارى 1/37، الصواعق المحرقه، ابن حجر عسقلانى 9/124، حديث 40 چاپ مكتبة القاهره،صحيح مسلم 5/22-26 ح 2408، مسند احمد 5/492 حديث 18780، الدّر المنثور 7/349

[1237]-تاريخ الاسلام السياسى 1/273

[1238]- شرحتجريد، قوشجى، اواخر بحث امامت، او از بزرگان اشاعره است، صحيح مسلم 3/332

[1239]- سنن ابىداود 1/81، صحيح بخارى 1/73، سنن نسائى 1/169، مسند احمد 4/320

[1240]- شرحنهج البلاغه، ابن ابى الحديد 3/115

[1241]-بحارالانوار 29/423، خطبه ى امام على (عليهالسلام) بعد از فتح بصره

[1242]- كامل ابناثير 2/335

[1243]- مستدركالصحيحين 3/153، ميزان الاعتدال 2/72، الاصابة 4/378، تهذيب التهذيب 12/69 ،تذكرة الخواص ص 320

[1244]- سوره ى نجم آيه ى 4

[1245]- سوره ى حاقهآيات 44-46

[1246]- سوره ى انعامآيه ى 106

[1247]-كنزالعمال 1/201 و 370، مجمع الزوائد 8/262، مسند احمد 3/387

[1248]- اضواءعلى السنة المحمديه، محمود ابوريّه ص 216

[1249]-حياة الحيوان، دميرى ص 222

[1250]- اضواءعلى السنة المحمديّه، محمود ابوريّه 217

[1251]- صحيحبخارى 3/254، كتاب الخصومات

[1252]- صحيحبخارى 4/186، 212

[1253]- كتابدوّم سموئيل، الاصحاح

[1254]- الدلائل،روايت طبرى و بيهقى، الاستيعاب، ابن عبدالبر 2/533

[1255]-ضحى الاسلام 2/97

[1256]- ضحىالاسلام 2/139

[1257]- حديث رادارمى روايت كرده است، تاريخ ابن عساكر 1/14، 57، 65، 67، 69، 75، 79، 87، 91

[1258]- سننترمذى، فتح البارى 4/274

[1259]- كتابالمغرب، جواليقى 123

[1260]- تفسيرابن كثير 4/17

[1261]- اضواءعلى السنة المحمديه ص 157

[1262]- تفسيرابن كثير 3/101

[1263]- تفسيرقرطبى، تفسير سوره ى غافر

[1264]- اضواءعلى السنة المحمديه، ابوريّه ص 163

[1265]- همانمصدر، ص 165

[1266]- سوره ى انفالآيه ى 30