بسم الله الرحمن الرحیم
 
نگارش 1 | رمضان 1430

 

صفحه اصلی | کتاب ها | موضوع هامولفین | قرآن کریم  
 
 
 موقعیت فعلی: کتابخانه > مطالعه کتاب دیدگاههای دو خلیفه, نجاح الطائى ( )
 
 

بخش های کتاب

     01 - ديدگاههاى دو خليفه
     02 - ديدگاههاى دو خليفه
     03 - ديدگاههاى دو خليفه
     04 - ديدگاههاى دو خليفه
     05 - ديدگاههاى دو خليفه
     06 - ديدگاههاى دو خليفه
     07 - ديدگاههاى دو خليفه
     08 - ديدگاههاى دو خليفه
     09 - ديدگاههاى دو خليفه
     10 - ديدگاههاى دو خليفه
     11 - ديدگاههاى دو خليفه
     12 - ديدگاههاى دو خليفه
     13 - ديدگاههاى دو خليفه
     14 - ديدگاههاى دو خليفه
     15 - ديدگاههاى دو خليفه
     16 - ديدگاههاى دو خليفه
     17 - ديدگاههاى دو خليفه
     18 - ديدگاههاى دو خليفه
     19 - ديدگاههاى دو خليفه
     fehrest - ديدگاههاى دو خليفه
 

 

 
 

تميم دارى اولين كسى بود كه در مسجد رسول خدا (صلى الله عليه وآله وسلم)قصه گوئى كرد

پيامبر (صلى اللهعليه وآله وسلم) با قصه گويان مبارزه نمود و فرمود: بعد از منقصه گويانى خواهند آمد كه خداوند نظر رحمت به آنان نمى فرمايد.(1077)

على (عليهالسلام)به مردى قصه گو فرمود: آيا ناسخ را از منسوخ باز مى شناسى؟ گفت: خير،على (عليهالسلام)فرمود: تو ابو اعرفونى (ظاهراً به انسان خودنما گفته مى شود) هستى.(1078)

و در زمان خلافت خودآنان را از مسجد طرد كرد.(1079)هارون بن معروف مى گويد، محمد بن سلمة حرانى از ابن اسحاق از نافع از ابن عمرنقل مى كند كه گفت: عمر وارد مسجد شد، و در مسجد حلقه هائى از مردم ديد،پرسيد اينها چه كسانى هستند؟ گفتند: اينها قصه گويان هستند.

گفت: قصه گويانيعنى چه؟ ما آنها را بر يك قصه گو جمع مى كنيم كه روزهاى شنبه ى هر هفتهبرايشان قصه بگويد، آنگاه تميم دارى را بر اين كار مأمور كرد. موسى بن مروان برقىمى گويد، محمد بن حرب خولائى از زبيرى از زهرى از سائب بن يزيد نقلمى كند كه: در زمان رسول خدا (صلى الله عليه وآله وسلم) و ابوبكر،قصه گوئى وجود نداشت، و اولين كسى كه قصه گوئى كرد تميم دارى بود، كه ازعمر بن الخطاب اجازه گرفت تا ايستاده بر مردم قصه گوئى نمايد و عمر هم به اواجازه داد.

عمر ازتميم مسيحى و كعب الاحبار درخواست كرد تا براى مسلمانان قصه هاى اهلكتاب را بيان كنند اما خداوند تعالى فرمود: (نَحْنُنَقُصُّ عَلَيْكَ أَحْسَنَ الْقَصَصِ بِما أَوْحَيْنا إِلَيْكَ هذا الْقُرْآنَ وَإِنْ كُنْتَ مِنْ قَبْلِه لَمِنَ الْغافِلينَ)(1080)يعنى «مابهترين حكايات را به وحى اين قرآن بر تو مى گوئيم هرچند پيش از اين وحى از آنآگاه نبودى».

(وَ كُلا نَقُصُّ عَلَيْكَ مِنْ أَنْباءِ الرُّسُلِ مانُثَبِّتُ بِه فُؤادَكَ وَ جاءَكَ فى هذِهِ الْحَقُّ وَ مَوْعِظَةٌ وَ ذِكْرىلِلْمُؤْمِنينَ).(1081)

يعنى «ما همه ى حكاياتاخبار انبيا را بر تو بيان مى كنيم تا قلب تو را به آن قوى و استوار گردانيمو در اين ـ شرح حال رسولان ـ طريق حق و راه صواب بر تو روشن شود و اهل ايمان راپند و عبرت و تذكر باشد».

زهرى مى گويد: او(عمر) و ابن عباس در مجلس درس او نشستند.

ابوعاصم مرّةمى گويد: او (عمر) در مجلس تميم نشست در حاليكه مشغولِ قصه گوئى بود واز او شنيد كه مى گويد: «از لغزش عالم برحذر باشيد»، عمر خواست درباره ى اين لغزشسؤال كند، اما روا ندانست كلام او را قطع كند.

او (ابوعاصم)مى گويد: عمر و ابن عباس با يكديگر گفتگو مى كردند و تميم مشغولقصه گوئى بود، و قبل از آنكه از سخن گفتن فارغ شود، از جاى خود برخاستند.(1082)

ابن ابى رجاءمى گويد، ابراهيم بن سعد از ابن شهاب نقل مى كند كه گفت: درباره ىقصه گوئى از من سؤال كردند، گفتم: فقط در زمان عمر بوجود آمد، قبلا وجودنداشت، تميم از او خواست تا در روز جمعه يك مقام داشته باشد و به او اجازه داد وباز از او خواست تا مقام ديگرى به او بدهد، او نيز مقامى ديگر در روز شنبه به اوداد. و چون عثمان به خلافت رسيد مقام ديگرى به او اضافه كرد، (ناگفته نماند كهمقام همان محل القاى سخنرانى در حال قيام است) و به اين ترتيب (در هر هفته) سه روزسخنرانى مى كرد.

محمد بن يحيىمى گويد، عبدالله بن موسى تميمى از ابن اسامة بن يزيد از شهاب نقلمى كند كه گفت: اولين شخصى كه در مسجد رسول خدا (صلى الله عليه وآلهوسلم)قصه گفت، تميم دارى بود، از عمر اجازه خواست تا مردم را يك بار در هفته به ياد خدااندازد، و عمر قبول نكرد، بار ديگر اجازه خواست، اين بار نيز قبول نكرد، تا آنكهاواخر حكومت عمر فرا رسيد، پس به تميم اجازه داد، از روز جمعه دو روز را موعظه كندو تميم اين كار را ادامه مى داد.(1083)

از سائب بن يزيد نقلشده است كه مى گفت: در زمان رسول خدا (صلى الله عليه وآلهوسلم)و ابوبكر قصه گوئى وجود نداشت. اولين كسى كه قصه گوئى كرد تميم دارى بودكه از عمر اجازه خواست تا بر مردم به حال ايستاده قصه بگويد و عمر به او اجازهداد.(1084)و ظاهراً عمر به مرد ديگرى نيز اجازه داد تا در مكّه قصّه بگويد، از ثابت نباتىنقل شده است كه گفت: اولين كسى كه قصه گفت عبيد بن عميره در زمان عمر بن الخطاببود.(1085)

ابن اثير ذكر كرده استكه عبيد بن عمير بن قتاده قصه گوى اهل مكّه بود. و با آن كه بخارىمى گويد او پيامبر (صلى الله عليه وآله وسلم) را ديدهاست اما مسلم مى گويد او در زمان پيامبر (صلى الله عليه وآلهوسلم)متولد گرديد.(1086)

ذهبى در «ميزانالاعتدال» درباره ى او مى گويد: او را كسى نمى شناسد وفقط ابن ابى ذئب از او ياد كرده است.(1087)

ابن حجر عسقلانى در دوكتاب خود، «الاصابه» و «لسان الميزان»، نامى از عبيد بن عمير نياورده است و ابنمنظور در كتاب «مختصر تاريخ دمشق» نيز از او ذكرى نكرده است. بنابراين اگر به فرضو احتمال عبيد بن عمير قصه گوى اهل مكه باشد، به حتم و يقين تميمقصه گوى اهل مدينه بود.

از جمله ى مسيحيانىكه با فريبكارى وارد اسلام شدند و در حديث دروغ گفتند، ابن جريح رومى است كه درسال 150 هجرى از دنيا رفت، و بخارى او را توثيق نمى كرد، البته بخارى در اينمطلب بر حق بود.

ذهبى در كتاب «تذكرةالحفاظ» مى گويد: او نسبى رومى داشت و مسيحى الاصل بود و بعضى از علمادرباره ى اومى گفتند: او وضع حديث مى كرد.(1088)

بخاطر زيادى تعدادراويان ساختگى و دروغ گو، حافظ دارقطنى گفته است كه: حديث صحيح در بين احاديثدروغين چون يك موى سفيد در پوستِ گاوِ سياه است.(1089)

سپس قصه گوئى درزمان امويان پيشرفت كرد و دروغ و افترا بر خدا و رسول او بيشتر گرديد.

عبدالله بن بريدهمى گويد ابوبريده گفت: رسول خدا (صلى الله عليه وآله وسلم) صبح ازخواب بيدار شد و بلال را صدا زد و فرمود: «اى بلال چه كردى كه در بهشت بر من سبقتگرفتى؟ داخل بهشت نشدم مگر آنكه صداى زيورآلات تو را در مقابل خود شنيدم، ديروزداخل بهشت شدم و همان صدا را در مقابل خود شنيدم. و بر قصر مربّع سر به فلككشيده اى از طلا عبور كردم، پس گفتم: اين قصر از كيست؟ گفتند: براى مردى ازعرب است، گفتم: من عرب هستم! اين قصر از كيست؟ گفتند: براى مردى از قريش است،گفتم: من از قريش هستم، اين قصر از كيست؟ گفتند: براى مردى از امت محمد (صلى اللهعليه وآله وسلم)! گفتم: من خود، محمد هستم! اين قصر از كيست؟ گفتند: از آنِعمر بن الخطاب است».

بلال عرض كرد: اى رسولخدا، هيچ گاه اذان نگفتم مگر آنكه دو ركعت نماز خواندم و هيچ گاه بىوضو نشدممگر آنكه وضو گرفتم و به نظرم رسيد خداوند از من دو ركعت نماز مى خواهد.آنگاه رسول خدا (صلى الله عليه وآله وسلم) فرمود: بخاطر همين دوكار بود.(1090)

در اينجا راوى بلال وعمر را برتر از رسول خدا (صلى الله عليه وآله وسلم) به تصويركشيد.

و بدين ترتيب،قصه گويان، در دست دولت، تبديل به وسيله اى نيرومند شدند، تا اهداف خودرا اثبات و دشمنان خود را دور و افكار خود را ترويج كنند و به درجه اى رسيدندكه معاويه در روزى كه براى جنگ با امام حسن (عليه السلام) به كوفهرفت، همين قصه گويان را به همراه خود برد.(1091)

پس از آن همينقصه گويان، فتنه بينِ شيعيان و سنيان را به سال 367 هجرى، ترويج كردند، وعضدالدوله آنان را از اين عمل باز داشت.(1092)

بدين ترتيب، احاديث وقصه ها در فضيلت دادن اصحاب بر رسول خدا (صلى الله عليه وآلهوسلم)درهمه جا منتشر گرديد و تميم و كعب، اساس و زيربناى قصه گوئى معارض با خدا وپيامبر (صلىالله عليه وآله وسلم) و اسلام را پايه ريزى كردند.

از عايشه نقل شده استكه گفت: رسول خدا (صلى الله عليه وآله وسلم) نشسته بود كه همهمه وسروصداى چند بچه بگوش رسيد. پس رسول خدا (صلى الله عليه وآلهوسلم)برخاست كه ناگاه حبشه را ديد كه مى رقصيد و بچه ها اطراف او بودند، حضرتفرمود: اى عايشه، بيا نگاه كن، پس آمدم و چانه ى خود رابر شانه ى پيامبر (صلى اللهعليه وآله وسلم) گذاشتم. و مشغول نگاه كردن به آن رقاصه از بين شانه و سرآن حضرت، شدم. حضرت فرمود: آيا سير نشدى؟ آيا سير نشدى؟

عايشه مى گويد:من براى آنكه منزلت خود را نزد رسول خدا (صلى الله عليه وآلهوسلم)بدانم به گفتنِ نه، نه مشغول شدم. كه ناگاه سروكله عمر پيدا شد، عايشه مى گويد:پس مردم از دور آن زن رقاصه پراكنده شدند. آنگاه رسول خدا (صلى اللهعليه وآله وسلم) فرمود: من به شياطين جن و انس نگاه مى كنم كه از عمرفرار كرده اند.

عايشه مى گويد:پس از آن بازگشتم.(1093)

امثال اين احاديث بعداز زمان عمر و در راستاى ستايش از او و بدگوئى از پيامبر (صلى الله عليه وآلهوسلم)ساخته شده بودند.

و به عايشه ى امالمؤمنين در زمان ابوبكر و عمر منصب فتوى دهنده و مرجع دينى داده شد، لذا بافتواهاى خود از دولت حمايت مى كرد.

و چون نسبت به عثماننظر بدى داشت، اقدام به صادر كردن فتوائى به مهدورالدم بودن وى نمود، و چنين گفت:نعثل را بكشيد او كافر شده است.(1094)

و در عمل، آن مردسياهى كه عثمان را ذبح كرد، مى گفت: من نعثل را كشتم.

قصه گويان و ازجمله ى آنهاعبيدالله بن عمر، بسيار شدند و معاويه بعد از نمازِ صبح، پاى سخن قصه گومى نشست و عمر بن عبدالعزيز نيز چنين مى كرد. و قصه گوى عمر بنعبدالعزيز محمد بن قيس بود.(1095)

و تبيع بن عامر، پسرزنِ كعب الاحبار، قصه گو بود.(1096) و ابوهريرههم قصه گو بود، و مادر حسن بصرى براى زنها قصه گوئى مى كرد.(1097)

و از احاديثى كه بردست قصه گويان و پيروان آنها به ناحق و ناروا شايع شد، اين احاديث هستند:«اگر پيامبرى بعد از من باشد به حتم عمر بن الخطاب است»(1098) و «اگر درميان شما مبعوث نمى شدم حتماً عمر مبعوث مى شد».(1099)

و شاعرى، شعرى براىپيامبر (صلىالله عليه وآله وسلم) سرود، پس عمر وارد شد، پيامبر (صلى الله عليه وآلهوسلم)بهشاعر اشاره كرد ساكت شود، و چون عمر خارج شد فرمود: ادامه بده و شاعر ادامه داد،پس عمر بازگشت و پيامبر (صلى الله عليه وآله وسلم) براى بارديگر اشاره به سكوت نمود، و چون عمر خارج شد، شاعر درباره ى او سؤالكرد، پيامبر (صلىالله عليه وآله وسلم) فرمود: او عمر بن الخطاب است، او مردى است كه باطل را دوستندارد.(1100)

هدفِ راوى اين حديث آناست كه ـ العياذ بالله ـ رسول خدا (صلى الله عليه وآله وسلم) اهل باطلو دوستدار باطل است.

و در زمانى كه عمر بنالخطاب منصب قصه گوى مسجد را اختراع كرد خداوند تعالى اين وظيفه را منحصر بهپيامبر (صلىالله عليه وآله وسلم) كرده بود. زيرا در حديث آمده است كه: روزى امام حسن (عليهالسلام)عبور مى كرد، در حاليكه يك نفر قصه گو بر در مسجد رسول خدا (صلى اللهعليه وآله وسلم) مشغول قصه گوئى بود. امام حسن (عليهالسلام)فرمود: تو كيستى؟

گفت: اى فرزند رسولخدا (صلىالله عليه وآله وسلم)، من قصه گو (پند دهنده) هستم.

حضرت فرمود: دروغگفتى، محمد همان قصه گو (پند دهنده) است. خداوند عزوجل فرمود: (فَاقْصُصِالْقَصَصَ)(1101) يعنى «توقصه ها را بيان كن». گفت: پس من موعظه كننده و تذّكر دهنده هستم. حضرت فرمود:دروغ گفتى، محمد همان تذكر دهنده است. خداوند عزوجل فرمود: (فَذَكِّرْإِنّما أَنْتَ مُذَكِّرُ)(1102) يعنى «پستذّكر ده و صرفاً تو تذكر دهنده هستى». گفت: پس من كه هستم؟ فرمود: تو متكلّف ازمردان هستى.(1103)

پس از آن مجالسقصه گويان در مساجد مسلمانان پراكنده شدند.(1104) و مادرامام ابوحنيفه، گفتار قصه گو را بر فتواى پسرش ترجيح مى داد،(1105)در حاليكه احمد بن حنبل قصه گويان را تكذيب مى كرد.(1106)

شعبى نيز آنان راتكذيب كرد.(1107)و از دروغهاى اين قصه گويان مى توان به قصه ى غرانيق وقصه ى داود واوريا اشاره نمود.(1108)

اصحاب و از جمله ى آنها ابنمسعود نيز آنان را تكذيب كردند.(1109)

كعب الاحبار و مقام مرجعيت

يهوديانتلاش مى كردند اسلام را نابود كنند، زيرا عبدالله بن سلام از پيامبر (صلى اللهعليه وآله وسلم) درخواست كرد بر شنبه (روز يهوديان) بماند و در نماز خود ازتوراة بخواند اما آن حضرت اجازه نداد.(1110)پس از آن احبار ديگرى به دروغ اسلام آوردند، كه در ضمن آنان كعب الاحبار بود.

كعب الاحبارتبديل به مرجعى عام براى دولت شد كه خليفه، در تمام شئون دولت، به او رجوعمى كرد.

سليمان بن يسارمى گويد: عمر بن الخطاب براى كعب نامه نوشت و از او خواست منزلگاهها را برايشانتخاب كند. پس كعب نوشت: «اى اميرمؤمنان، خبردار شديم تمام اشياء با هم اجتماعكردند، پس سخاوت گفت: يمن را مى خواهم و حسن خلق گفت: من همراه تو هستم و جفاگفت: حجاز را مى خواهم، بلافاصله فقر گفت: من نيز بهمراه تو هستم، جنگ گفت:شام را مى خواهم، پس شمشير گفت: من همراه تو هستم...».(1111)

و عمر از كعب راجع بهعلى (عليهالسلام)و خلافت سؤال كرد و گفت: درباره ى على چهمى گوئى؟ رأى خود را بگو و ياد كن پيش شما چه مطلبى درباره ى او وجوددارد؟(1112)

عمر درباره ى خليفه ى آينده ازكعب سؤال كرد، و گفت: نزد شما امر خلافت به چه كسى خواهد رسيد؟(1113)

پيش گوئى يكى ازعلماى اهل كتاب مبنى بر آنكه عمر در آينده بر تمام شهرها مسلط مى شود، وموقعيت فرهنگى بالاى اهل كتاب قبل از اسلام در نظر بعضى از مردم، تأثير بزرگى درسؤال كردن عمر از اهل كتاب داشت.

در كتابهاى ابى احمدعسكرى آمده است كه: عمر همراه وليد بن مغيره، براى تجارت به شام مى رفت، وچون به بلقاء رسيد، مردى از علماى روم با او ملاقات كرد، و مشغول نگاه كردن به اوشد و بسيار در عمر نگاه مى كرد، سپس گفت: اى جوان گمان مى كنم نامت عامريا عمران يا چيزى شبيه به اين نام ها باشد.

(عمر) گفت: نام من عمر است، گفت: رانهاى خود را نشان بده، عمر چنينكرد و در يكى از آنها خالى وجود داشت كه به اندازه ى گودىِكفِ دست بود، پس از او خواست تا سر خود را نشان دهد، پس او را طاس يافت و از اوخواست تا به دست خود تكيه دهد، پس او را هم چپ دست و هم راست دست يافت. پس به اوگفت: تو پادشاه عربها هستى، عمر از روى استهزاء خنديد. عالم گفت: آيامى خندى؟ به حق مريم بتول تو پادشاه عربها و پادشاه روميان و پادشاه فارسهستى، و عمر در حالى او را ترك كرد كه كلام او را ناچيز مى شمرد. عمر بعدهادرباره ى آن واقعهگفتگو مى كرد و مى گفت: آن مرد رومى سوار بر الاغ دنبالم مى آمد وپيوسته همراه من بود تا وليد كالاى خود را فروخت و با قيمت آن عطر و لباس خريد وبه حجاز بازگشت، ولى مرد رومى همچنان دنبالم مى آمد و از من چيزىنمى خواست و هر روز دست مرا مى بوسيد... .(1114)

كعب امر مهمى را ابداعكرد كه موجب شد بسيارى از مردم پيرو او شوند، زيرا مى گفت: «هيچ چيزى وجودندارد مگر آنكه در توراة نوشته شده است».(1115)

و چون مسلمانان ازخواندن زبان عبرى ناتوان بودند، در دست كعب و امثال او اسير گرديدند كه هر آنچه رابدان تمايل داشت و مى پسنديد به اسم «قال الله تعالى فى الكتاب المقدس»يعنى خداوند تعالى در كتاب مقدس فرمود، نقل مى كرد.

و با همين نيرنگ، كعبمرجع مهمى براى گروهى از مسلمانان گرديد و آنها را به هر جا مى خواست پيشمى برد، البته اين مطلب درباره ى كسانى بود كه متوجهدروغهاى او نمى شدند، اما ديگران سخنان او را به كنارى انداختند، و كسانى كهدر خط كعب كشيده شدند، در زمره ى يهودى زدگان قرارگرفتند و حديثى از كعب به نام پيامبر (صلى الله عليه وآله وسلم)روايتكردند كه در آن چنين آمده بود: از طرف بنى اسرائيل حديث بگوئيد و هيچ حرجى برشما نيست.(1116)

اخبار ديگر ذكرمى كنند كه، عبدالله بن عمروعاص، كه يكى از شاگردان كعب الاحبار بود، درجنگ يرموك به دو خورجين از علوم اهل كتاب دست يافت، و از همان علوم حديثمى گفت، و ابن حجر اضافه مى كند كه: «به همين جهت ائمه ى تابعينِبسيارى، از اخذِ حديث او اجتناب مى كردند».(1117)

توراة تحريف شده، بهقوم يهود خطاب كرده مى گويد: پروردگار، تو را انتخاب كرد تا براى او ملتى خاصو برتر و بالاتر از تمام ملتهاى روى زمين باشى.(1118)

و از ادله ى موجودنزد يهوديان كه مى گويد اين قوم بالاتر از بقيّه ىملت هاست، اين حديث است كه مى گويد: «خداوند در طول شب با يعقوب كشتى گرفتو از دست او عاجز شد!؟» بلكه خداوند از رها شدن و فرار از يعقوب عاجز ماند، بههمين جهت باريتعالى ناچار شد عواطف يعقوب را به حركت آورد و التماس كند تا وى رارها كند، لذا چنين گفت: «مرا رها كن فجر طلوع كرد».

يعقوب گفت: رهايتنمى كنم اگر مرا مبارك نكنى. پس پروردگار او را مبارك نمود و نام او رااسرائيل گذاشت. يعنى كسى كه با خدا كشتى مى گيرد و مبارزه مى كند! وهمين احاديث رسواكننده و خنده آور، در زمان كعب و عبدالله بن سلام و تميمدارى مرجع مسلمانان شدند و كعب و تميم، چنين احاديثى را براى انحراف مسلمانان، درروز جمعه و بقيه ى روزهاىهفته آنهم در مسجدالنبى (صلى الله عليه وآله وسلم) مطرحمى كردند. و اين درحالى بود كه يهوديان به مردم جهان به ديده ى بردهنگاه مى كردند، زيرا در كتاب تلمود آمده است كه: ما ملت برگزيده ى خدائيم،و احتياج به دو نوع حيوان داريم، يك نوع حيوان زبان بسته، همچون چهارپايان و احشامو پرندگان و نوع ديگر حيوان انسانى است، و اين نوع، تمامِ ملت هاى شرق و غربعالم هستند.

كعب موفق شد عمر را دربسيارى از امور قانع كند، امورى مانند رفتن به شام و نرفتن به عراق و والى نمودنمعاويه و والى نكردن على (عليه السلام) و اهتمام به صخره ىبيت المقدس و تميز كردن آن، در حالى كه آن صخره بالاتر از گوساله ىبنى اسرائيل نبود.

كعب از عمر خواست درصورت احتياج، لازم نيست به فرمانهاى خدا عمل كند، عمر هم قبول كرد.(1119)

در عام الرماده، درسال 18 هجرى، كعب به عمر گفت: بنى اسرائيل هرگاه گرفتار چنين قحطى مى شدند بهخويشاوندان پيامبران متوسل مى شدند و باران مى طلبيدند.

در اينجا رواياتى آمدهاست كه عمر چنين گفت: اين عموى رسول خدا (صلى الله عليه وآلهوسلم)و برادر پدر او و سرور بنى هاشم، عباس است. انس مى گويد: عمر گفت: خدايابه پيامبرت متوسل مى شديم ما را سيراب مى كردى، اكنون متوسل به عموىپيامبرت مى شويم، پس ما را سيراب كن!(1120)

عمر ازكعب الاحبار درباره ى شعر سؤال كرد كه آيادر توراة ذكرى از آن يافته است؟(1121)واز او پرسيد عدن چيست؟(1122)

بنابراين عمربن الخطاب در مسائل متعددى به كعب مراجعه كرد، همانطورى كه به زودى واضحخواهد شد.

آوردن كعب به مسجدالنبى (صلىالله عليه وآله وسلم) براى القاى درسها و سخنرانى هاى دينى خود، به احاديثاو قداست دينى بخشيد. ابن كثير در تفسير خود مى گويد: در يك اقدام فريبكارانه ى خطرناك،ابوهريره و ديگران سعى كردند احاديث كعب را به پيامبر (صلى الله عليه وآلهوسلم)نسبت دهند.(1123)

و چون عمر اجازهمى داد كعب در مسجد نبوى شريف قصه گوئى و سخنرانى كند و خود نيز پاى درساو مى نشست، بسيارى از مسلمانان احاديث او را اخذ كردند!

زيرا در حديث آمده استكه كعب الاحبار گفت: مى يابيم كه در كتاب نوشته شده است، در غرب مدينه،گورستانى در كناره ى سيل وجود دارد كه هفتاد هزار نفر از آن محشورمى شوند، كه هيچ حسابى بر آنان نيست!

پس ابوسعيد مقبرى بهفرزند خود وصيّت كرد كه: چون به هلاكت رسيدم مرا در مقبره ىبنى سلمه كه از كعب شنيدى، دفن كن.(1124)

بخارى در سنن خود حديثپيامبر (صلىالله عليه وآله وسلم) را در مورد حرمت بول كردن رو به قبله و پشت به آن را ذكرنمود، و بعد از آنكه ادله ى بسيارى در اثبات اينمطلب آورد، بلافاصله سخن عبدالله بن عمر را درباره ى بولكردنِ پيامبر (صلىالله عليه وآله وسلم) به جهت پشت به قبله را ذكر كرد! زيرا از عبدالله بن عمرشاگرد كعب نقل شده است كه: براى كارى بالاى خانه ى حفصهرفتم، پس ديدم رسول خدا (صلى الله عليه وآله وسلم)پشت بهقبله و به طرف شام قضاى حاجت مى كرد.(1125)

علماى حديث در بابروايت اصحاب از تابعين يا روايت بزرگترها از كوچكترها، ذكر كرده اند كه:«ابوهريره و عبادله (مثل عبدالله بن عمر و عبدالله بن عمروعاص و...) و معاويه وانس و ديگران از كعب الاحبار يهودى روايت كرده اند، با آنكه از روىفريبكارى و نيرنگ اسلام آورد»(1126)

در حديثى ديگر عبداللهبن عمر مى گويد: روزى بالاى پشت بام خانه ى خودمانرفتم، پس رسول خدا (صلى الله عليه وآله وسلم) را ديدم كه بر روى دوخشت بطرف بيت المقدس نشسته است.(1127)

در حاليكه بخارى درهمان صفحه حديثى نبوى ذكر كرده است كه رسول خدا (صلى الله عليه وآلهوسلم)فرمود:هرگاه كسى براى قضاى حاجت مى رود، رو به قبله و پشت به آن ننشيند.(1128)

و اين چنين بخارى سمرا در عسل وارد كرد، زيرا ثابت نمود، پيامبر (صلى الله عليه وآلهوسلم)با شريعتى كه خود آورده مخالفت مى نمايد. البته اگر صحيح بخارى نوشته ى خودبخارى باشد، زيرا محمود ابوريّه ادعا مى كند بعد از مرگ بخارى بسيارى از احاديثبخارى گرفتار تحريف شده اند، زيرا بخارى قبل از آنكه كتاب خود را پاكنويس كنداز دنيا رفت.(1129)

اما اگر خود، كتاب رانوشته باشد با او سخنى ديگر داريم، زيرا همين مطالب در متهم كردن او به دروغ وتجاوز بر ساحت مقدس پيامبر (صلى الله عليه وآله وسلم) كافىبوده، و در هر دو صورت مطلب فوق ثابت مى كند هر آنچه در كتاب بخارى ذكر شدهصحيح نيست.

كعب بهشت عدن را معرفى مى كند

عبدالرزاقو عبد بن حميد از قتاده نقل مى كنند: در جزئى از قرائت گفت: الَّذينَيَحْمِلُونَ الْعَرْشَ درباره ى قول خداوند:فَاغْفِرْ للَّذينَ تابُوا (من الشرك) وَ إِتَّبَعُوا سَبيلَكَ... يعنى خداوندا ازكسانى كه توبه كردند (يعنى از شرك) و راه تو را پيروى نمودند... و درباره ى قولخداوند: وَ اَدْخِلْهُمْ جَناتَ عَدْن يعنى آنها را داخل بهشتهاى عدن كن، قتادهگفت: عمر بن الخطاب گفت: اى كعب عدن چيست؟

گفت: كاخهائى از طلاكه پيامبران و صديقان و امامانِ عدل در آنها سكونت مى كنند.(1130)

حسن بصرىمى گويد: عمر به كعب گفت: عدن چيست؟

گفت: قصرى است در بهشتكه بجز پيامبر يا صديق يا شهيد و يا حاكم وارد آن نمى شود.(1131)

از حسن نقل شده است كهگفت: عمر بن الخطاب گفت: اى كعب درباره ىبهشت هاى عدن سخن بگو!

گفت: آرى اىاميرمؤمنان! قصرهائى در بهشت كه در آنها بجز پيامبر يا صديق يا شهيد يا حاكم عادلدر آنها سكونت نمى كند، عمر گفت: اما نبوت، براى اهلش جارى شد، اما صديقان،من خود، خدا و رسول او را تصديق كردم، اما حكم به عدالت، من به خدا اميدوارم كه بهچيزى حكم نكنم مگر آنكه در آن جز بعدالت رفتار نكنم.

اما شهادت، عمر را باشهادت چه كار؟(1132)

اينجا عمر بن الخطابگفت: اى كعب، آيا سخن ابن ام عبد را درباره ى چيزهائىكه پائين ترين اهل بهشت دارند نشنيده اى، پس حالِ بالاترينِ آنان چگونهاست؟ گفت: اى اميرمؤمنان: آنچه را كه هيچ چشمى نديده و هيچ گوشى نشنيده است،خداوند بالاى عرش و آب بود، پس براى خود، با دست خود، خانه اى آفريد و بهآنچه مى خواست آراست و در آن هر ميوه و شرابى كه ميخواست قرار داد، سپس آنراپوشاند، و از روزى كه آنرا آفريد، احدى از خلق آنرا نديد، نه جبرئيل و نه ملكى غيراز او، سپس اين آيه را خواند (فَلا تَعْلَمُ نَفْسٌ ما اُخْفِىَلَهُمْ مِنْ قُرَّةِ أَعْيُن...)(1133) يعنى«هيچ كس نمى داند كه پاداش نيكو كاريش چه نعمت و لذتهاى بى نهايتكه روشنى بخش (دل و) ديده است در عالم غيب بر او ذخيره شده است». و دو بهشتپائين تر از آن آفريد و آنها را به آنچه مى خواست زينت داد و در آنهاحرير و سندس و استبرق كه ذكر فرمود قرار داد و به هر كدام از خلق خود كه ميخواستنشان داد، پس هركس كتاب (نامه عمل او) در علّيّين باشد در آن خانه ساكنمى شود، چون مردى از اهل علّيّين در املاك خود سوار مى شود، هيچخيمه اى از خيمه هاى بهشت باقى نمى ماند مگر آنكه پرتوى از روشنائىچهره ى او در آنداخل مى شود، تا جائى كه عطر او به مشامشان مى رسد و مى گويند:چقدر اين عطر دل انگيز است، و مى گويند: امروز مردى از علّيّين بر مااشراف دارد.

عمر گفت: واى بر تو اىكعب، اين دلها به پرواز درآمدند، آنها را درياب. كعب گفت: جهنم زفيرى دارد كه هيچفرشته و هيچ پيامبرى نيست مگر آنكه بخاطرش به زانو در مى آيد تا جائى كهابراهيم خليل الله بگويد:

پروردگارا، مرا دريابمرا درياب و اگر اعمال صالحه ى هفتاد پيامبر را دركنار اعمال خود داشته باشى، به حتم گمان مى كنم از آن نجات نمى يابى.(1134)

مراجعات معاويه به كعب و حمايت از وى

ابن عساكرذكر مى كند كه معاويه كعب را به قصد گفتن فرمان داد.(1135) و به همانشيوه ى عمرسؤالات زيادى از كعب مى پرسيد. ابن عباس نقل مى كند كه پيش معاويه بودم،او آيه ى هشتاد وششم سوره ى كهف رابه شكلى خاص خواند، پس من اعتراض كردم، معاويه از عبدالله بن عمروعاص سؤال كرد واو معاويه را تأييد كرد.

ابن عباس گفت: قرآن درخانه ى ما نازلشده است.

معاويه براى حلّ اينمشكل، شخصى را فرستاد تا از كعب الاحبار سؤال كند، و درباره ى كعب چنينگفت: آگاه باشيد كعب يكى از علماست.(1136)

بنابراين معاويه رأىابن عباس را درباره ى قرآن، قبول نكرد و از كعب، درباره ى قرآنسؤال كرد.

عمر ازكعب الاحبار درباره ى وجود شعر در توراةسوال كرد.

كعب گفت: جمعى ازفرزندان اسماعيل در حالى كه بر سينه ى آنها كتابِ انجيلقرار دارد، لب به حكمت مى گشايند و مثل ها را مى گويند و اعتقاددارم آنان از عربها هستند.(1137)

و مطلبى را كه حذيفه،درباره ى رو آوردنفتنه ها همزمان با مردن عمر گفته بود، كعب و عبدالله بن سلام به خود نسبتدادند و در زمان عثمان، اين مطلب را منتشر كردند كه: در زمان عمر چنين گفته شد:

(چون كعب روايت كرد خود به عمر چنين گفته است): واى به حال پادشاهزمين از پادشاه آسمان، عمر گفت: مگر آن كس كه نفسِ خود را محاسبه نمايد، كعب گفت:تو دروازه ىفتنه ها هستى.(1138)

و معاويه با عباى كعبتبرّك مى جست!(1139)

كعب مى گويد: خداوند بر صخره ىبيت المقدس در هوا بسر مى برد!

ابن عباسرضى الله عنه روايت مى كند كه: روزى در مجلس عمر بن الخطّاب حاضر شدم وكعب الاحبار نزد وى بود، ناگاه عمر گفت: اى كعب، آيا توراة را حفظكرده اى؟ كعب گفت: بسيارى از توراة را حفظ كرده ام. پس مردى از كنار اودر مجلس گفت: اى اميرمؤمنان از او بپرس، خداوند قبل از آنكه عرش خود را بيافريندكجا بود و آب را از چه خلق كرد؟ كه عرش خود را بر آن قرار داد. پس عمر گفت: اى كعباز اين علم، چيزى دارى؟

كعب گفت: آرى اىاميرمؤمنان، در اصل حكيم مى يابيم كه خداوند تبارك و تعالى قبل از خلقت عرش،قديم بود و در هوا بر روى صخره ى بيت المقدس بسرمى برد، و چون خواست عرش را بيافريند، تُفى انداخت كه درياهاى عميق ودرياچه هاى پرآب از آن پديد آمدند و آن گاه عرش خود را از جزئى از اجزاىصخره اى كه زير خودش بود آفريد. و باقى مانده ى آنرابراى مسجد قدس خود باقى گذاشت.

ابن عباسرضى الله عنه مى گويد: على بن ابى طالب (عليه السلام) در مجلسحاضر بود، پس پروردگار خود را به عظمت ياد كرد و برخاست و لباس خود را تكاند، پسعمر، على (عليهالسلام)را قسم داد كه بجاى خود بازگردد، و او چنين كرد (كلمه ى او چنينكرد در بعضى از نسخه ها وجود ندارد).

عمر گفت: اى غوّاصبراى ما غوّاصى كن (يعنى گوهرى از درياهاى علم و معرفت خود به ما نشان بده)،ابوالحسن چه مى گويد؟ زيرا من تو را بجز كسى كه غم ها را برطرفمى كند نمى شناسم (يعنى تو هر غم و غصه را برطرف مى كنى). پس على (عليهالسلام)رو به كعب نمود و فرمود: اصحاب تو اشتباه كردند و كتاب خدا را تحريف نمودند و(باب) افترا و دروغ را بر وى گشودند. واى بر تو اى كعب، آن صخره اى كه گمانبرده اى، حاوى جلال او نمى شود و وسعتِ عظمت او را ندارد. و هوائى كهذكر كردى، اطراف او را نمى تواند دربر گيرد، و اگر صخره و هوا به همراه اوقديم باشند، بايد قديم بودن او را داشته باشند، و خداوند عزيزتر و جليل تر ازآن است كه گفته شود، مكانى دارد كه به آن اشاره شود و خداوند چنان نيست كه ملحدانمى گويند و چنان نيست كه جاهلان مى انگارند. وليكن خداوند وجود داشت ومكان موجود نبود، به گونه اى كه اذهان بدان نرسند، و مى گويم: «بود» اينكلام، بودنش به وجود آمده است.

و اين چيزى است ازآنچه از بيان و سخن گفتن ياد داد. خداوند تعالى ميفرمايد: (خَلَقَالأنْسانَ، عَلَّمَهُ الْبَيانَ)(1140) يعنى«خداوند انسان را آفريد و سخن گفتن به وى آموخت». و اينكه مى گويم او بود،اين از همان چيزهائى است كه از بيان و سخن گفتن به من ياد داد تا به حجّت خداوندمنّان سخن بگويم و خداوند پيوسته بر آنچه ميخواست قادر بود، و بر هر چيزى احاطهداشت، سپس آنچه را اراده كرد بدون فكرى كه حدوث كرده و به او رسيده باشد، ايجادكرد، و بدون وارد شدن شبهه اى در آنچه اراده كرده است.

خداوند عزوجل نورى راخلق كرد از غير شيىء و آن را ابداع كرد، سپس از او ظلمتى آفريد، و قادر بود ظلمترا هم از غير شيىء بيافريند همانطورى كه نور را از غير شيىء آفريد، سپس از آن نورياقوتى آفريد و آنرا به اندازه ى هفت آسمان و هفتزمين ضخامت داد، سپس آن ياقوت را باز داشت، كه بخاطرِ هيبت او ذوب گرديد و به آبىلرزان مبدّل شد و تا روز قيامت لرزان خواهد ماند، سپس عرش خود را از نور آن آفريد،و آنرا بر روى آب قرار داد، و براى عرش، ده هزار زبان است، و هر زبانى خداوند رابه ده هزار لغت تسبيح مى گويد، و هيچ لغتى شبيه لغت ديگر نيست. و عرش روى آببود و حجابهائى از مِه پائين عرش قرار داشت. و اين فرمايش خداوند تعالى است كهميفرمايد: (وَ كانَعَرْشُهُ عَلَى الْماءِ لِيَبْلُوَكُمْ)(1141) يعنى «عرشاو بر آب بود تا شما را امتحان كند».

واى بر تو اى كعب، اگردرياها بنا به گفته ى تو، آب دهان او باشد، عظيم تر از آن بودكه صخره ىبيت المقدس يا هوا، كه اشاره كردى در آن بسر مى برد، او را دربر گيرد.

پس عمر بن الخطابخنديد و گفت: و مطلب همين، و علم چنين است. و اين علم همچون علم تو نيست اى كعب،زنده نباشم تا زمانى كه در آن زمان ابوالحسن را نبينم.(1142)

سؤال درباره ى آينده و درباره ى دجال

عمر ازكعب الاحبار پرسيد كه: درباره ى چيزى از تومى پرسم و مى خواهم چيزى را از من پنهان نكنى.

كعب گفت: بخدا سوگند،چيزى را كه مى دانم بر تو پنهان نمى كنم.

عمر گفت: بر امت محمد (صلى اللهعليه وآله وسلم) از چه چيزى بيشتر مى ترسى؟

گفت: رهبران گمراهكننده.

عمر گفت: راست گفتى،رسول خدا (صلىالله عليه وآله وسلم) اين راز را به من فرمود و مرا از آن آگاه كرد.(1143)و در عمل، كعب الاحبار به همان شيوه ى نابودكردن اسلام به وسيله ى رهبران گمراه كننده، كه بدان اعتقادداشت پيش رفت، و عمر را براى حمايت از معاويه دعوت نمود، و عمر نيز قبول كرد.

و با اندك دقتى درواليان ابوبكر و عمر، در مى يابيم كه ولايت هاى بزرگ (و شهرهاى مهم) دردست رهبران گمراه كننده قرار داشت، در حالى كه رسول خدا (صلى الله عليه وآلهوسلم)آنان را از رهبران گمراه كننده ترسانده بود. و عملا معاويه و امويان و يارانشانهمچون عمروعاص و ابن شعبه مشكلاتى براى مسلمانان بوجود آوردند كه تاكنون از آنهاشكايت مى كنند و در زير سنگينى بار آنها دست و پا مى زنند.

سالم از پدرش نقلمى كند كه عمر از مردى يهودى سؤال كرد و به او گفت: صدق و راستى را در تويافته ام، درباره ى دجّال صحبت كن.

گفت: او را فرزند مريمبر دروازه ى «لد» بهقتل مى رساند، و گمان مى كنم آن يهودى كعب بود.

در اين روايت عمر بهكعب مى گويد كه من صدق و راستى را در تو مى بينم، در حالى كه پيامبر (صلى اللهعليه وآله وسلم) فرمود: اهل كتاب را تصديق نكنيد.(1144)

و اگر به احاديث كعبمراجعه كنيم و در توراة دقت نمائيم، در مى يابيم كه احاديث كعب، احاديثىدروغين هستند كه آنها را كعب به اسم ذكر كتاب مقدس بوجود آورد. در حالى كه خوبمى دانيم خودِ توراة گرفتار تحريف شده، و همين امر را پيامبر (صلى اللهعليه وآله وسلم) ذكر فرموده است. بنابراين چگونه كعب مى تواند راستگوباشد، در حالى كه او همان دروغگوى معاند است و امام على (عليه السلام) و ابن عوفو معاويه و بخارى و ابن عساكر و ديگران او را تكذيب كرده اند.(1145)

كعب مردم را به كفر دعوت مى كند

ابن مردويهاز عبدالرحمن بن ميمون نقل مى كند كه: روزى كعب نزد عمر بن الخطاب رفت، عمرگفت: مرا خبر ده، شفاعت محمّد در روز قيامت به كجا مى انجامد؟

كعب گفت: خداوند درقران به تو خبر داده است. خداوند مى فرمايد: (ماسَلَكَكُمْ فى سَقَر... حَتّى أَتانَا الْيَقينُ)(1146)

كعب گفت: پس خداوند درآن روز شفاعت مى كند تا به كسى مى رسند كه حتى يك نماز نخوانده و هيچمسكينى را اطعام نكرده و به آخرت اصلا ايمان نياورده است، و چون شفاعت به اين گروهمى رسد، احدى باقى نمى ماند كه در او خيرى وجود داشته باشد.(1147)

در اينجا كعب بيان كردكه كفّار و كسانى كه نماز نمى خوانند داخل بهشت مى شوند. و با اين بيان،به شيوه اى شيطانى به ايمان نياوردن و نماز نخواندن و زكوة ندادن دعوت كرد!

عبدالله مى گويد:ابى ثنا، أسود بن عامر گفت: حماد بن سلمه از ابى سنان از عبيد بن آدم و ابىمريم و ابى شعيب نقل كرد كه هنگامى كه عمر در جابيه بود فتح بيت المقدس راذكر كرد، راوى مى گويد: ابوسلمه گفت: ابوسنان از عبيد بن آدم نقل كرد كه گفت:عمر بن الخطاب را شنيدم كه به كعب مى گفت: به نظرت كجا نماز بخوانيم؟

كعب گفت: اگر از منقبول كنى، پشت صخره نماز بخوان، زيرا تمام قدس روبروى تو خواهد بود.

عمر گفت: چون يهودياننظر دادى، نه، اما همچون رسول خدا (صلى الله عليه وآله وسلم) نمازمى خوانم، پس رو به قبله نمود و نماز خواند، سپس پيش آمد و عباى خود را بازكرد و زباله ها را در عباى خود جارو زد و مردم نيز جارو زدند.(1148)

هدف كعب از دعوت كردنعمر به نماز خواندن پشتِ صخره، آن بود كه صخره را قبله ى مسلمانانو معبودى براى آنها قرار دهد همانطورى كه گوساله ىبنى اسرائيل معبودِ بنى اسرائيل گرديد.

و گفته مى شود كه(عمر) چون داخل بيت المقدس شد تلبيه گفت، (يعنى لبيك اللهم لبيك گفت) و درمحراب داود (عليهالسلام)نماز تحيّت مسجد خواند. و روز بعد نماز صبح را با مردم به جماعت خواند و در ركعتاول سوره ى صاد راخواند و در آن سجده كرد، و مسلمانان نيز به همراه او سجده كردند، و در ركعت دومسوره ىبنى اسرائيل را خواند، سپس كنار صخره آمد و از كعب الاحبار درباره ى مكان آنصخره راهنمائى خواست، كعب الاحبار اشاره كرد تا مسجد را پشت صخره قرار دهد(بنحوى كه قبله ى مسجد،بجاى كعبه، صخره ىبيت المقدس باشد).

عمر گفت: همچونيهوديان نظر دادى، سپس مسجد را در جهت قبله ىبيت المقدس قرار داد، اين مسجد امروزه به مسجد عمرى شهرت دارد، سپس خاك صخرهرا با گوشه ى عبا وقباى خود برداشت، و مسلمانان به همراه او چنين كردند، و اهل اردن را در برداشتنبقيّه ى آن بكارگماشت.

روميان در آن زمان،صخره ىبيت المقدس را چون قبله ى يهوديان بود، بهزباله دان تبديل كرده بودند، تا جائى كه يك زن، كهنه ى حيض خوداز زباله دان خانه ى خود بر مى داشتو مى فرستاد تا روى صخره قرار دهند.

اين مكافات و مجازاتكارى بود كه يهوديان در قمامه انجام دادند. قمامه همان محلى است كه يهوديان در آنمصلوب را به دار آويختند، و همواره يهوديان بر قبر او زباله ريختند، به همين جهتآن محل را قمامه (يعنى زباله دان يا زباله) ناميدند، و اين نام بر كليسائى كهمسيحيان در آن محل بنا نمودند، كشيده شد، و آن كليسا را قمامه، نام گذاشتند.(1149)

و با آنكه هيچ دليلىبر قداست صخره وجود ندارد ولى يهوديان همانطوريكه قبلا به گوساله سامرى توجهمى كردند، به آن صخره نيز توجه كردند، و بعد از تلاش بسيارِ مسلمانان براىپاك كردن آن صخره از كثافات و نجاسات، آن محل را جائى براى مسجد مسلمانان قراردادند.

هشام بن محمدمى گويد: عبدالرحمن قشيرى به نقل از همسرِ ابن حباشه ى نميرىگفت: همراه عمر بن الخطاب در روزهائى كه به شام مى رفت خارج شديم و درجائى منزل كرديم كه به آن «قتل» مى گفتند.

آن زن مى گويد:شوهرم شريك، بيرون رفت تا آب بياورد، اما دلو او در چشمه افتاد و بخاطر ازدحامجمعيت نتوانست آنرا از آب بيرون آورد، پس به او گفتند: تا شب صبر كن. چون شب شد بهدرون چشمه رفت و تا مدتى طولانى همانجا ماند، و چون عمر ميخواست از آن منزل كوچكند، نزد او رفتم و او را از مكان شوهرم خبر دادم. پس سه روز در آنجا درنگ كرد وروز چهارم به حركت افتاد. ولى ناگهان ديديم شريك مى آيد، مردم به او گفتند:كجا بودى؟

او نزد عمر آمد درحالى كه برگى در دست داشت، آن برگ به اندازه اى بود كه دست او رامى پوشاند و پا را مى پوشانيد و پنهان مى كرد، آنگاه چنين گفت: اىاميرمؤمنان، در چشمه راهى پيدا كردم، در آن حال مردى آمد و مرا به زمينى برد كهشبيه زمين شما نبود و به باغهائى كه شبيه باغهاى دنيا نبودند و چيزى از آن باغبرداشتم، آن مرد گفت: هنوز وقت آن نرسيده است، و من اين برگ را برداشتم، و آن برگدرخت انجير است.

در اينجا عمر،كعب الاحبار را صدا زد و گفت: آيا در كتابهاى خود يافته اى، مردى ازامّت ما داخل بهشت مى شود و بعد، از آن خارج مى گردد؟

كعب گفت: آرى و اگر درميان جمعيت باشد، او را به تو نشان مى دهم.

عمر گفت: او در ميانقوم است.

پس كعب، در جمعيت تأملكرد و شريك را نشان داد و گفت: او همان است. و بنى نمير تا به حال شعار (يعنى لباسروئين) خود را سبز قرار مى دهند.(1150)

و در حادثه اىديگر كعب به عمر گفت: وصيّت كن زيرا تا سه روز ديگر خواهى مرد. عمر با تعجب گفت:اللّه، آيا عُمَر را در توراة مى يابى؟ (يعنى آيا در توراة از عمر چيزى گفتهشده است).

گفت: نه، لكن صفت ونشانه هايت را يافته ام.(1151)

اما در توضيح قضيه ى اولمى گوئيم، توافق بين آن مرد دروغگو و كعب الاحبار به خوبى آشكار است!لكن امر عجيب آنست كه چگونه عمر او را تصديق كرد؟

و در حادثه ى دوم: درسخن كعب دروغ به وضوح ديده مى شود، زيرا اين دروغ را كعب بعد از قتلِ عمر بوجودآورد تا به او و سخنانش بيشتر اطمينان كنند!


[1077]-كنزالعمال 10/171

[1078]-كنزالعمال 10/171، ربيع الابرار 3/588

[1079]-كنزالعمال 10/171

[1080]- سوره ى يوسف آيه ى 3

[1081]- سوره ى هود آيه ى 120

[1082]- تاريخالمدينة المنوره، ابن شبه 1/12 چاپ مكه

[1083]- تاريخالمدينه، ابن شبه 1/11

[1084]-كنزالعمال 10/280، حديث 29448، و احمد و طبرانى در كتاب الكبير روايتكرده اند.

[1085]-كنزالعمال 10/280 حديث 29448

[1086]-اُسدالغابة، ابن اثير 3/545

[1087]-ميزان الاعتدال، ذهبى 3/21

[1088]- اضواءعلى السنة المحمديّه، ابوريّه 194

[1089]- الاسلامالصحيح 215

[1090]- صحيحتِرمِذى 3/205 حديث 3956

[1091]- تاريخبغداد 1/208، سير اعلام النبلاء 2/146

[1092]- البدايةو النهاية 11/289، المنتظم 7/88

[1093]- صحيحترمذى 3/206 حديث 3956

[1094]- تاريخطبرى 3/477، كاملِ ابن اثير 3/206

[1095]- القصاص والمذكرين ص 32، التراتيب الاداريّه 2/348، الجرح و التعديل 8/63 ، التاريخ الكبير1/212، تاريخ ابن معين ص 166

[1096]- تهذيبالكمال، مزى 4/314

[1097]- التراتيبالاداريّه 2/338

[1098]- سننترمذى 5/282 و طبرانى در المعجم الكبير حديث را نقل كرده است.

[1099]- شرحنهج البلاغه، ابن ابى الحديد 2/178

[1100]- همانمصدر

[1101]- اعرافآيه ى 176

[1102]- سوره ى غاشيهآيه ى 21

[1103]- تاريخيعقوبى 2/228

[1104]- القصاصوالمذكرين ص 16

[1105]- القصاصوالمذكرين ص 90، تاريخ بغداد 3/366

[1106]- القصاصوالمذكرين ص 83، طبقات الحنابله 1/253، تاريخ بغداد 3/366

[1107]- السنهقبل التدوين ص 211

[1108]- القصاصوالمذكرين ص 85

[1109]-مجمع الزوائد 1/189

[1110]- سيره ى حلبى1/230

[1111]- مختصرتاريخ ابن عساكر، ابن منظور 1/133

[1112]- شرحنهج البلاغه، ابن ابى الحديد 3/115، چاپ دار احياء الكتب العربيه

[1113]- مصدرسابق

[1114]- شرحنهج البلاغه، ابن ابى الحديد 12/183، 184

[1115]- اضواء علىالسنة المحمديه، ابوريّه 165

[1116]- تفسيرابن كثير 1/4

[1117]- فتحالبارى 1/167

[1118]- سفرتثنيه، الاصحاح، 14

[1119]- شرحنهج البلاغه، ابن ابى الحديد 1/360، 3/115

[1120]- اضواءعلى السنة المحمديه، ابوريّة 160

[1121]- العمدة،ابن رستيق ص 8

[1122]- الدّرالمنثور 4/57

[1123]- تفسيرابن كثير 3/104، 105

[1124]- وفاءالوفاء 2/81 چاپ، الاداب، تاريخ المدينة المنوره، ابن شبه 1/92

[1125]- صحيحبخارى 1/136، باب 11، باب لاتستقبل القبلة بغائط او بول

[1126]- اضواءعلى السنة المحمديه، محمود ابوريّه ص 215

[1127]- صحيحبخارى، 1/137، باب 111

[1128]- صحيحبخارى: باب لاتستقبل القبله بعائط اوبول 1/135

[1129]- اضواءعلى السنة المحمديه، محمود ابوريّه 316

[1130]-الدرالمنثور 5/347

[1131]-الدرالمنثور 4/57

[1132]-كنزالعمال 13/560، حديث 35760

[1133]- سوره ى سجده آيه ى 17

[1134]- الدرالمنثور، سيوطى 6/257

[1135]- مختصرتاريخ ابن عساكر 21/187، كنزالعمال حديث 15029

[1136]- الطبقاتالكبرى، ابن سعد 2/358 چاپ بيروت

[1137]- العمده،ابن الرشيق ص 25 چاپ مصر

[1138]- مختصرتاريخ دمشق، 19/347

[1139]- التراتيبالاداريّة 2/446

[1140]- الرحمن:3 و 4

[1141]- هود: 7

[1142]- تنبيهالخواطر و نزهة النواظر، ورّام بن ابى فراس 2/5، 6

[1143]- مسنداحمد 1/42، در مجمع الزوائد نيز آنرا روايت كرد و گفت: «حديث را احمد روايتكرد و رجال حديث موثق هستند».

[1144]- صحيحبخارى، 8/213 و 3/150

[1145]- صحيحبخارى 8/160، مقدمه ى ابن خلدون، تفسير سوره ى نحل،مختصر تاريخ دمشق، ابن عساكر 1/133

[1146]- سوره ى مدثر آيه ى 42 تا 47

[1147]-الدرالمنثور 6/286

[1148]- مسنداحمد 1/34، و حديث را در الدّرالمنثور از احمد روايت كرده است 4/151

[1149]- البدايةو النهاية 7/64

[1150]-معجم البلدان 4/387

[1151]- مختصرتاريخ دمشق، ابن عساكر 19/35