بسم الله الرحمن الرحیم
 
نگارش 1 | رمضان 1430

 

صفحه اصلی | کتاب ها | موضوع هامولفین | قرآن کریم  
 
 
 موقعیت فعلی: کتابخانه > مطالعه کتاب دیدگاههای دو خلیفه, نجاح الطائى ( )
 
 

بخش های کتاب

     01 - ديدگاههاى دو خليفه
     02 - ديدگاههاى دو خليفه
     03 - ديدگاههاى دو خليفه
     04 - ديدگاههاى دو خليفه
     05 - ديدگاههاى دو خليفه
     06 - ديدگاههاى دو خليفه
     07 - ديدگاههاى دو خليفه
     08 - ديدگاههاى دو خليفه
     09 - ديدگاههاى دو خليفه
     10 - ديدگاههاى دو خليفه
     11 - ديدگاههاى دو خليفه
     12 - ديدگاههاى دو خليفه
     13 - ديدگاههاى دو خليفه
     14 - ديدگاههاى دو خليفه
     15 - ديدگاههاى دو خليفه
     16 - ديدگاههاى دو خليفه
     17 - ديدگاههاى دو خليفه
     18 - ديدگاههاى دو خليفه
     19 - ديدگاههاى دو خليفه
     fehrest - ديدگاههاى دو خليفه
 

 

 
 

وليد بن عقبة بن ابى معيط

وليد ازآزادشدگانى بود كه به قهر و غلبه در هنگام فتح مكه اسلام آوردند پدرش از معاندينبا رسول خدا (صلىالله عليه وآله وسلم) بود، كه پيامبر (صلى الله عليه وآله وسلم) او را بعداز اسارت در جنگ بدر بدست على بن ابى طالب (عليه السلام) به قتلرساند.

عمر او را والى براعراب جزيره نمود.(806)و درباره ى فاسقشمردن وليد، آيه ى قرآننازل شد كه: (إِنْجائَكُمْ فاسِقٌ بِنَبَاء فَتَبَيَّنُوا)(807)

ابن كثير ذكر كرد كه:هيچ خلافى بين اهل تفسير وجود ندارد كه آيه ى (إِنْجائَكُمْ...)درباره ى وليد بنعقبه نازل شده است. به اين صورت كه رسول خدا (صلى الله عليه وآلهوسلم)او را براى گرفتن زكوة به طرف بنى المصطلق فرستاد، پس برگشت و درباره ى آنهاگفت: مرتّد شده اند و زكوة نمى دهند.(808)

عمر بن الخطاباولين كسى بود كه وليد را بعنوان والى بر عربهاى جزيره فرستاد.(809)

ابن قتيبة ذكر كرد كهعمر او را براى گرفتن صدقات بنى تغلب فرستاد.(810)

عقيل بن ابى طالببه وليد گفت: تو چنان سخن مى گوئى كه گويا نمى دانى چه كسى هستى، توكافرى از اهالى صفوريه هستى (روستائى بين عكا و لجون از شهرهاى اردن از بلاد طبريهاست و پدرش ذكوان، يك نفر از يهوديان آنجا بود).(811)

پيامبر (صلى اللهعليه وآله وسلم)، به عقبة بن ابى معيط فرمود: محققاً تو يك نفر يهودى ازاهالى صفوريه هستى.(812)

و هنگامى كه عثمانوليد را بعنوان والى بر كوفه فرستاد و سعد بن ابىوقاص را عزل كرد، سعد به او گفت:بخدا نمى دانم آيا تو بعد از ما با كياست شدى يا ما بعد از تو احمق گرديديم؟(813)

و در كوفه، وليد ساحرىيهودى آورد تا سحر خود را در مسجد كوفه در مقابل مسلمانان نشان دهد. و در آنجافتنه اى بپا نمود و جندب ناچار به قتل آن ساحر شد. و وليد شراب خورد و مست بهنماز ايستاد، عمر بن شبّه گفت: وليد بن عقبه با اهل كوفه نماز صبح را چهار ركعتخواند سپس به آنها رو كرد و گفت: نمازتان را زيادتر كنم؟

پس عبدالله بن مسعودگفت: از همان روز پيوسته در زياده بوده ايم.(814) و درباره ى وليد اينآيه نيز نازل گرديد: (أَفَمَنْ كانَ مُؤمِناً كَمَنْ كانَ فاسِقاً لايَسْتَوُونَ)(815)يعنى «آياكسى كه به خدا ايمان آورده مانند كسى است كه كافر بوده، هرگز مساوى نخواهند بود»گفت: مقصود از مؤمن على (عليه السلام) است و مقصود از فاسقوليد بن عقبه است.(816)

ابن عبدالبر گفت: وليدنماز صبح را چهار ركعت خواند و گفت: مى خواهيد زيادتر كنم.(817)

ابوالفداء در تاريخخود گفت:

داستان چهار ركعت نمازصبح خواندن او با مردم مشهور بوده و نقل شده است.(818)

سيوطى مى گويد:وليد با اهل كوفه چهار ركعت نماز خواند و در ركوع و سجود خود چنين مى گفت:بنوش و جام مرا پركن.(819)

سعد بن ابى وقاص

سعد از بنىزهره ى قريشبود، شأن او در نسب همانند عبدالرحمن بن عوف است و نسب او به بنى عذرةمى رسد. او از همان جماعتى است كه ابوبكر و عمر و عثمان را تأييد كردند وآنها را در شيوه و اهداف و رسيدن به خلافت يارى دادند.

عمر اين خدمت او رافراموش نكرد و سپاه عراق را در اختيار او گذاشت و مدتى او را والى كوفه نمود سپسبر كنار كرد و به جانشين خود سفارش كرد او را به حكومت آن شهر بازگرداند.

بعد از كشته شدنابوبكر و استقرار دولت به واسطه ى بركنارى و كشتنياران وى، بين سعد بن ابى وقاص و عتبة بن غزوان برخوردهائى بوجود آمد، لكن عمرجانب سعد را گرفت چون ادعا مى كرد عتبه، نسبى قريش ندارد، اما در واقع سعد همقريشى نبود و از بنى عذره به شمار مى رفت. و بحدّى رابطه ى او بادولت قوى بود كه عمر به چهار نفر وصيّت كرد كه سعد بن ابىوقاص يكى از آنها بود. اوچنين وصيّت كرد: بيعت بايد بدست عبدالرحمن بن عوف باشد و گفت: اگر رجال ششگانه شورىدو دسته شدند، قول همانست كه ابن عوف مى گويد و براى عثمان وصيّت به خلافتنمود.(820)

عمر به جانشين خودوصيت كرد تا سعد بن ابىوقاص را والى كوفه كند،(821) يعنى عمر بهسه نفر از رجال شورى وصيت نمود، عثمان و ابن عوف و ابن سعد.

رسول خدا (صلى اللهعليه وآله وسلم) در جنگ حديبيّه سعد را براى آوردن آب فرستاد، اما اونتوانست و گفت: از شدت ترسِ از قوم پاهاى من از حركت باز ماند.(822)و سعد معروف به فرار بود، رسول خدا (صلى الله عليه وآله وسلم) به اوفرمود: هيچگاه تو را نفرستادم مگر آنكه تو از بين اصحابت بطرفم برگشتى.(823)

على (عليهالسلام)فرمود: اما سعد، او حسود است.(824)و عمر وصيت كرد ابوموسى اشعرى والى بصره شود!(825) و در مقابلآن هيچ امتيازى به سه نفر ديگر، در شورى نداد!

اما عثمان آنچه را كهعمر محكم كرده بود باز كرد و به عهد خود وفا نكرد، زيرا سعد را از والى بودن بركوفه طرد كرد و برادر مادرى خود وليد بن عقبه را بجاى او گذاشت، سپس عبدالرحمن رااز مجلس خود و از خلافت خود طرد نمود و ابوموسى اشعرى را از ولايت بصره خلع كرد!

سعد، مالى از ابنمسعود قرض گرفت و باز نگرداند، پس عثمان او را عزل كرد.(826)

و درباره ى سوزاندندرِ خانه ى سعد بدستعمر گفته اند: او درى باب بندى شده از چوب براى خود تهيه كرد و بر قصر خودآلانكى از نى درست كرد پس عمر بن الخطاب، محمد بن مسلمة انصارى را فرستاد، اوهم آن در و آلانك را به آتش كشيد و سعد هم، در مساجد كوفه اقامت گزيد. و بجز خيردرباره ى عمر چيزىنگفت.

و آن دَر، دَرِ قصرِكسرى يزدجرد در مدائن (بغداد) بود كه سعد آنرا به قصر خود در كوفه منتقل نمود.

عمر بعد از آنكه سعدرا در كوفه مستقر كرد نصف اموال او را گرفت.

و عُمْرِ سعد تا ايامحكومت معاويه طول كشيد، پس معاويه به او گفت: اى ابااسحاق، تو همان كسى هستى كه حقما را نشناخت و نشست پس نه با ما بود و نه بر عليه ما.

سعد گفت: من رسول خدا (صلى اللهعليه وآله وسلم) را شنيدم كه به على (عليه السلام) ميفرمود:أَنْتَ مَعَ الْحَقِّ وَ الْحَقُّ مَعَكَ حَيْثُما دَارَ. يعنى تو بر حق هستى و حقبا تو هر جا دور زند.

راوى مى گويد:معاويه گفت: بايد بر اين گفته شاهدى بياورى.

راوى مى گويد:سعد گفت: اين امّ سلمة بر رسول خدا (صلى الله عليه وآله وسلم) شهادتمى دهد. پس همگى برخاستند و بر ام سلمه وارد شدند و گفتند: اىام المؤمنين دروغها بر رسول خدا (صلى الله عليه وآله وسلم) زياد شدهاست، و اين سعد چيزى را از پيامبر (صلى الله عليه وآله وسلم) ذكرمى كند كه تاكنون نشنيده ايم، او يعنى به على فرمود: تو با حق هستى و حقبا توست هرجا دور زند.

پس امّ سلمه گفت: درهمين خانه ى من رسولخدا (صلىالله عليه وآله وسلم) به على فرمود: تو با حق هستى و حق با توست هرجا دور زند.

راوى مى گويد:معاويه به سعد گفت: نمى خواهم الان كسى را ملامت كنم، تو اين سخن را از رسولخدا (صلىالله عليه وآله وسلم) شنيدى و از يارى على (عليه السلام) خوددارىكردى؟ من اگر اين سخن را از رسول خدا (صلى الله عليه وآله وسلم)مى شنيدم خادم او مى شدم تا بميرم.(827)

سعد بن ابىوقاص اينحديث را از دهان مبارك حضرت رسول (صلى الله عليه وآله وسلم) شنيد لكنعلى (عليهالسلام)را رها نمود و با ابوبكر و عمر بيعت كرد، و بار ديگر در مجلس شورى او را ترك نمودو با عثمان بيعت كرد. و بار سوم نيز او را ترك نمود چون بعد از بيعت عمومى مردم باحضرت، او بيعت نكرد و همراه او جنگ ننمود و بالاخره با معاويه بيعت كرد!

معاويه هم اين حديث رااز دهان سعد و امّ سلمه شنيد، سپس دستور داد على (عليه السلام) را برمأذنه هاى مسلمانان لعن كنند!

و معلوم نيست كار كداميك از اين دو نفر قبيح تر است، معاويه يا ابن ابىوقاص؟

عمر درباره ى على (عليهالسلام)گفت: او مولاى هر مرد و زن مؤمن است.(828)اما حضرت را رها كرد و براى عثمان بن عفان وصيت كرد.

سعد والى عمر بر كوفهو معاويه والى او بر شام بود و اين دو والى با بقيّه ى واليانمشهور عمر همگى، ضد على بن ابى طالب (عليه السلام) بودند،آنان عبارت بودند از عمروعاص، مغيرة بن شعبه، عبدالله بن ابى ربيعه ى مخزومى،ابوموسى اشعرى و ابوهريره.

هنگامى كه على (عليهالسلام)بهشهادت رسيد و معاويه حاكم شد، سعد از شام بازديد كرد، زيرا آمده است كه: «سعد بنابىوقاص بر معاويه ميهمان شد و نزد او يك ماه اقامت كرد و نماز خود را شكستهمى خواند و به قولى ماه رمضان نزد او بود و آنرا افطار كرد»(829)

ضمرة بن ربيعهمى گويد: حفص گفت: سعد بن ابى وقاص نزد معاويه رفت... پس با او بيعت كرد و ازاو چيزى درخواست نكرد مگر آنكه عطا كرد.(830)

سعد بن ابىوقاص بر نسبسلمان فارسى عيب مى گرفت.(831)و به ابن مسعود مى گفت: تو كسى جز ابن مسعود نيستى و ابن مسعود مى گفت:تو هم كسى جز اين حمنه نيستى.

سعد بن ابىوقاص و امامحسن بن على بن ابى طالب (عليه السلام) در روزهائى از دنيارفتند كه دو سال از حكومت معاويه گذشته بود.(832)

ابوالفرج اصفهانى ذكركرده است كه معاويه آندو را به قتل رساند.

ابوموسى اشعرى

ابوموسىاشعرى در جاهليت به مكه آمد و با سعيد بن عاص بن اميه پيمان بست، و موقعى كه رسولخدا (صلىالله عليه وآله وسلم) در خيبر تشريف داشت با قوم خود به مدينه آمد تا اسلام خودرا اعلان نمايد.

او از مقربين عمر بود،لذا عمر او را بر بصره والى نمود و به جانشين خود وصيت كرد، ابوموسى را بر ولايت وحكومت بصره باقى بگذارد، اما عثمان به وصيّت عمر عمل نكرد. چون آمده است كه: «اورا از بصره عزل نمود و به عبدالله بن عامر بن كريز واگذار كرد، پس ابوموسى در كوفهمنزل نمود و ساكن آنجا گرديد و هنگامى كه اهل كوفه سعيد بن العاص را دور كردند،ابوموسى را والى نمودند و به عثمان نامه نوشتند و از او خواستند تا ابوموسى راوالى نمايد، عثمان هم او را بر كوفه مستقر كرد. و تا زمان مردن عثمان در همانجابود، بعد از آن على (عليه السلام)او را عزل كرد و بخاطر همين هميشه ازعلى (عليهالسلام)ناراحت بود.»(833)

ابوموسى اموال هنگفتىرا از عراق آورده بود و عثمان تمام آنرا بين بنى اميه تقسيم كرد و ابوموسى براين كار هيچ اعتراضى نكرد،(834)در حالى كه زيد بن ارقم كه امين بيت المال بود وقتى ديد اموال بسيارى از طرفعثمان به بنى اميه عطا مى شود براى اعتراض استعفا داد. اين در مدينهبود، و در كوفه، عبدالله بن مسعود به همين خاطر استعفا داد.(835)

ابوموسى اشعرى(عبدالله بن قيس) عُمرِ خود را در راه خدمت به منافع حزب قريش تلف كرد.

امام على (عليهالسلام)درباره ى اوفرمود: در علم يك بار فرو برده شد سپس از آن خارج گرديد. ابوموسى اشعرى از مخالفينمبعضِ امام على (عليه السلام) بود، در حاليكه درباره ى مبغضينعلى (عليهالسلام)احاديثى آمده كه بر همگان معلوم است.(836)

و چون خبر قتل عثمانبه اهل كوفه رسيد هاشم (بن عتبة بن ابى وقاص) به ابوموسى اشعرى گفت: اى ابوموسىبيا با بهترين اين امت يعنى على بيعت كن. گفت: عجله نكن، پس هاشم دست خود را بردست ديگر گذاشت و گفت: اين براى على و اين براى من. و مردم را با على بيعت دادم واين شعر را سرود:

اُبايِعُغَيْرَمُكْتَرِث عَليّاً *** وَلا أَخْشى أَميراً أَشْعَرّياً

اُبايِعُهُ وَأَعْلَمُ أَنْ سَأرضى *** بِذاكَ اللّهَ حَقّاً وَ النَّبّيا

يعنى بدون هيچ نگرانىبا على (عليهالسلام)بيعت مى كنم و از اميرِ اشعرى باك ندارم، با او بيعت مى كنم در حاليكهمى دانم با اين كار به حق، خدا و پيامبر (صلى الله عليه وآلهوسلم)را خشنود مى سازم.(837)

ابوموسى در كوفه رأىمردم را درباره ى على (عليهالسلام)تغيير داد.(838)در بحث حذيفة بن اليمان و معرفت او به اسم منافقان و احوال آنان، حذيفه، نامو احوال ابوموسى را در شمار منافقان ذكر نمود. زيرا عالم اندلسى، ابن عبدالبر دركتاب «الاستيعاب» ذكر كرده مى گويد: «درباره ى او(اشعرى) از حذيفه روايتى نقل شده است كه دوست نداشتم آنرا ذكر كنم، و خدا او رامى آمرزد».(839)

كلامِ درباره ى او اينستكه او دشمن خدا و دشمن رسول او در زندگانى دنيا و روزى كه أَشهاد قياممى كنند، روزى كه ظالمان را معذرتشان سودى نمى دهد و برايشان لعنت وبرايشان بدترين منزلگاه است.

حذيفه منافقين رامى شناخت، رسول خدا (صلى الله عليه وآله وسلم) امر آنهارا به وى در نهان بازگو نمود و نام آنان را به وى تعليم داد.(840)

ابوموسى اشعرى اينحديث حضرت رسول (صلى الله عليه وآله وسلم) را روايت كرد: امرامّت من پراكنده نمى شود تا زمانى كه دو نفر را به حكميّت بفرستند كه خودگمراه مى گردند و پيروان خود را گمراه مى كنند.(841)

على (عليهالسلام)عده اى را لعنت مى كرد و مى گفت: أَللّهُمَّ الْعَنْ مُعاوِيَةَأَوْلا وَ عَمْراً ثانياً وَ أَبَا الأَعْوَرِ الْسَّلَمىَّ ثالِثاً و أَبامُوسىالأَشْعَرىَّ رابِعاً يعنى «خداوندا، معاويه را اولا و عمروعاص را ثانياً وابوالاعور سلمى را ثالثاً و ابوموسى اشعرى را رابعاً لعنت كن».(842)

ابوموسى نزد معتزله ازصاحبان گناهان كبيره است و حكم او حكم كسى است كه مرتكب گناه كبيره شده و بر آنمرده است.(843)

ابوموسى همواره با على(عليهالسلام)دشمن بود و در جنگ جمل مردم را از جنگ بهمراه على (عليه السلام) بازمى داشت و در قضيه ى حكميّت دعوت به خلعاو نمود.(844)

على (عليهالسلام)او را از ولايت كوفه عزل نمود و مالك اشتر به ابوموسى گفت: بخدا سوگند تو مردىهستى كه از ديرباز از منافقان بوده اى.(845)

علىبن ابى طالب (عليه السلام) به او چنين نوشت: تومردى هستى كه او را هواى نفس گمراه كرد و غرور فريب داد.(846)

حذيفه روشن كرد كهابوموسى اشعرى از منافقان عقبه بود.(847)

عقيل بن ابى طالبدرباره ى اومى گويد: او پسر سراقّه (زن بسيار سرقت كننده) است.(848)

اشعث بن قيس و كسانىكه بعد از آن به رأى خوارج بازگشتند گفتند: ما به ابوموسى اشعرى راضى شديم.

پس على (عليهالسلام)فرمود: در اوّل اين امر مرا معصيت كرديد، اكنون ديگر مرا معصيت نكنيد. من صلاحنمى بينم ابوموسى اشعرى را عهده دار كنم.

اشعث و همراهان اوگفتند: راضى نمى شويم مگر به ابوموسى اشعرى.

حضرت (عليهالسلام)فرمود: واى بر شما او مورد اطمينان نيست، او از من جدا شد و مردم را از نصرت منبازداشت و چنين و چنان كرد. و امورى را ذكر فرمود كه ابوموسى انجام داده بود، وچند ماهى فرار كرد تا به او امان دادم.(849)

مجاهد از شعبى نقلمى كند كه: عمر در وصيّت خود نوشت هيچ كدام از كارگزارانم بيش از يك سالاستقرار پيدا نكنند و اشعرى را چهار سال بر بصره مستقر كن.(850)

ابن الكلبىمى گويد: عمر او را بر صدقات جهينه والى نمود، و ديگرى مى گويد: براىعمر شخصى بود كه براى كشف امور معضلِ شهر آماده شده بود و چون خبرِ عمر بر ابوموسىبه تأخير افتاد، اشعرى پيش زنى رفت كه در شكم شيطانى داشت، تا درباره ى عمر ازاو سؤال كند.(851)

معاويه او را به «دعىّاشعريان» توصيف كرد.(852)

قُدّامة بن مظعون

او برادرزن عمر بن الخطاب است، ابن حجر عسقلانى در كتاب «الاصابة» ذكركرد كه: عمر درزمان خلافت خود قُدّامه را بر بحرين گماشت و با او ماجرائى دارد. بخارىمى گويد، ابواليمان حديث كرد كه شعيب از زهرى خبر داد كه عبدالله بن عامر بنربيعه (او بزرگ بنى عدى بود و پدرش بهمراه پيامبر (صلى الله عليه وآلهوسلم)درجنگ بدر حاضر بود) گفت: عمر، قُدّامة بن مظعون را بر بحرين گماشت، او در بدر حاضربود و دائى عبدالله بن عمر و حفصه است. اين چنين بخارى خلاصه گفته است. لكن حديثبخارى موقوف است و عبدالرزاق به تفصيل آنرا نقل كرده مى گويد: معمر بن شهابمى گويد عبدالله بن عامر بن ربيعه مرا خبر داد كه: عمر، قُدّامة بن مظعون رابر بحرين گماشت و او دائى حفصه و عبيدالله فرزندان عمر است. پس جارود (بزرگعبدالقيس) از بحرين نزد عمر آمد و گفت: اى اميرمؤمنان قُدّامه شراب خورد و مست شد،و من يكى از حدود الهى را ديدم و سزاوار دانستم شكايت آنرا به سوى تو آورم.

گفت: چه كسى با توشهادت مى دهد؟ گفت: ابوهريره.

پس ابوهريره را طلبكرد و گفت: به چه چيزى شهادت مى دهى؟

گفت: نديدم شراب بخورداما او را مست ديدم در حاليكه استفراغ مى كرد.

گفت: در شهادت موشكافىكردى.

سپس به قُدّامه نوشتكه از بحرين بيايد، پس آمد، جارود گفت: بر او كتاب خدا را جارى كن.

عمر گفت: آيا خصم هستىيا شاهد؟

گفت: شاهد هستم.

گفت: شهادت خود را اداكردى، راوى مى گويد: جارود ساكت شد و روز بعد پيش عمر آمد و گفت: بر او حدّخدا را جارى كن.

پس عمر گفت: من تو رانمى بينم مگر آنكه خصم باشى و با تو به جز يك نفر شهادت نداد.

جارود گفت: تو را بهخدا قسم مى دهم.

عمر گفت: يا زبان خودرا نگه مى دارى يا تو را آزار مى دهم.

ابن جارود گفت: اين حقنيست، پسر عمويت شراب بخورد و مرا آزار دهى.

ابوهريره گفت: اىاميرمؤمنان اگر در شهادت ما شك نمى كنى، بفرست و از دختر وليد (همسر قُدّامه)بپرس.

آنگاه عمر كسى را بهسوى هند دختر وليد فرستاد و از او شهادت خواست و او بر عليه شوهر خود شهادت داد.

عمر به قُدّامه گفت:تو را حد مى زنم.

قُدّامه گفت: اگرهمانطورى كه مى گوئى شراب خورده باشم، حق نداشتيد مرا حد بزنيد.

عمر گفت: چرا

قُدّامه گفت: خداوندعزوجل فرمود: (لَيْسَعَلَى الَّذينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصَّالِحاتِ جُناحٌ فيما طَعِمُوا...)(853) يعنى «بركسانى كه ايمان آورده و عمل صالح انجام داده اند در آنچه خوردند باكى نيستاگر تقوى پيشه كنند».

عمر گفت: تاويل آيه رااشتباه كردى، تو اگر تقواى خدا را پيش مى گرفتى از آنچه خدا حرام كرد خوددارىمى كردى، سپس عمر رو به مردم كرد و گفت: در شلاق زدنِ قدامه چهمى گوئيد؟

گفتند: مادامى كه مريضاست بهتر است او را شلاق نزنى. پس چند روزى عمر در اين باره چيزى نگفت، سپس صبحكرد و عزم بر شلاق زدن او نمود. و گفت: در شلاق زدن قدامه چه مى گوئيد؟

گفتند: مادامى كهدردمند است بهتر است او را شلاق نزنى.

گفت: اگر با خدا زيرتازيانه ها ملاقات كند برايم محبوبتر است از آنكه خدا را ملاقات كنم درحاليكه او را بر گردن دارم. يك تازيانه كامل برايم بياوريد، پس دستور داد و او راشلاق زدند و بر قُدّامه خشم گرفت و با او قهر كرد.(854)

چيز عجيبى كه در اينامر وجود دارد اينست كه قُدّامة بن مظعون از اهل بدر بود و تنها والى عمر بود كهبخاطر شرب خمر حد خورد.

عجيب تر از آنسخنى است كه قُدّامه به عمر گفت و با آن هر طعام حرامى را حلال مى كرد.

و امر بسيار عجيب امرىاست كه دستهاى اموى در يك حديث بوجود آوردند كه: خداوند تعالى بر اهل بدر اطلاعپيدا كرد و فرمود: هر چه مى خواهيد بكنيد زيرا حتماً شما را آمرزيده ام.(855)

و همين شراب خوردنقُدّامه و كارى كه عمر با او كرد بزرگترين دليل بر بطلان نظريه ى عدالتصحابه است كه امويان آنرا ايجاد كردند.

فرزندان ابوسفيان (معاويه و يزيد و عتبه)

ابوسفيانمردى يك چشم و از نژادى غيرعرب بود.(856)بسيارى از اصحاب آياتى را كه در لعن و مذمّت بنى اميه نازل گرديد و آنچه راكه حضرت رسول (صلىالله عليه وآله وسلم) درباره ى آنها فرمود و مطالبىرا كه راويان درباره ى كفر معاويه ذكر كرده اند، روايتكرده اند.

متقى هندى از عمر بنالخطاب درباره ى آيه ى (اَلَمْتَرَ إلَى الَّذينَ بَدَّلُوا نِعْمَتَ اللّهِ كُفْراً وَ أَحَلُّوا قَوْمَهُمْدارَ الْبَوارِ)(857) يعنى «هيچنديدى حال مردمى را كه نعمت خدا را به كفر مبدّل ساخته و (خود و) قوم خود را بهديار هلاك رهسپار كردند» نقل مى كند كه گفت: آنها دو گروه بسيار فاجر از قريشهستند: بنى المغيره و بنى اميّه.(858)

عمر گفت: از او (رسولخدا (صلىالله عليه وآله وسلم)) شنيدم كه مى فرمود: حتماً بنى اميّه بر منبر منبالا مى روند و من آنها را در خواب خود ديدم كه مانند بوزينگان بر آنمى جهيدند. و درباره ى آنها اين آيه نازلگرديد: (وَ ماجَعَلْنَا الرُّؤيَا الَّتى أَرَيْناكَ إِلا فِتْنَةً لِلنّاسِ وَ الشَّجَرَةَالْمَلْعُونَةَ فِى الْقُرانِ)(859) يعنى «وما رؤيائى كه به تو ارائه داديم نبود جز براى آزمايش و امتحانِ مردم، و درختى كهبه لعن در قرآن ياد شد.»

رسول خدا (صلى اللهعليه وآله وسلم) فرمود: هركس اين شخص را در حال امارت درك كرد پهلوى او رابا شمشير بشكافد، پس مردى او را درحال سخنرانى در شام ديد و خواست امر رسول خدا (صلى اللهعليه وآله وسلم) را اجرا نمايد، به او گفتند: مى دانى چه كسى او را بهكار گماشت؟ گفت: چه كسى؟ گفتند: عمر.(860)

زبير بن بكار در كتابالموفقيات مطالبى مناسب با همين مطلب از مغيرة بن شعبه روايت كرده است. اومى گويد:

روزى عمر گفت: اىمغيره، آيا با اين چشم كورت از موقعى كه كور شده تا به حال چيزى ديده اى؟گفتم: نه.

گفت: به خدا قسمبنى اميه يك چشم اسلام را كور مى كنند همانطورى كه اين يك چشم تو كور شدو بعد از آن هر دو چشم او را كور مى كنند تا نداند كجا برود و كجا بيايد.گفتم: بعد چه ميشود اى اميرمؤمنان.

گفت: سپس خداوند تعالىبعد از صد و چهل يا صد و سى، گروهى را مبعوث مى كند همچون گروه پادشاهان،خوشبو و معطر، بينائى اسلام و پراكندگى آنرا باز مى گردانند.

گفتم: چه كسانى هستنداى اميرمؤمنان؟

گفت: حجازى و عراقىهستند.

بعد از آنكه مغيره اينحديث نبوى را از عمر شنيد، بنى اميه را بيش از پيش حمايت و يارى كرد!

ابن ابى الحديدمى گويد: معاويه نزد اصحاب ما، در دين مخدوش و منسوب به الحاد است، و رسولخدا (صلىالله عليه وآله وسلم) در او خدشه و طعن كرده است.(861)

ابن ابى الحديدمى گويد: شيخ ما ابوعبدالله بصرىِ متكلم رحمت الله عليه از نصر بن مزاحم ليثىاز پدرش روايت كرد كه گفت: به مسجد رسول خدا (صلى الله عليه وآلهوسلم)آمدم در حاليكه مردم مى گفتند: به خدا پناه مى بريم از غضب خدا و غضبرسول او، گفتم: چه شده؟ گفتند: الآن معاويه برخاست و دست ابوسفيان را گرفت و ازمسجد بيرون رفتند.

پس رسول خدا (صلى اللهعليه وآله وسلم) فرمود: خدا تابع و متبوع را لعنت كند، براى امّتِ من ازدست معاويه ىذوالاستاه (فربه) چه روز (سختى) خواهد بود.(862)

احمد در مسند خودروايت كرد كه معاويه در ايام حكومت خود شراب خورد.(863)

روزى ابوسفيان برپيامبر (صلىالله عليه وآله وسلم) وارد شد و گفت: اى رسول خدا (صلى الله عليه وآلهوسلم)مى خواهماز شما درباره ى چيزىبپرسم.

حضرت فرمود: اگربخواهى قبل از آنكه سؤال كنى خبرت دهم.

گفت: خبر ده، فرمود:مى خواستى بپرسى چند سال عمر مى كنم؟

گفت: آرى اى رسول خدا،حضرت فرمود: شصت و سه سال عمر مى كنم.

پس گفت: شهادتمى دهم تو راست گو هستى.

حضرت فرمود: با زبانتشهادت مى دهى نه با قلبت.(864)

احمد بن ابى طاهر دركتاب «اخبار الملوك» روايت مى كند كه: معاويه شنيد مؤذن مى گويد: أَشهدُأَنْ لا اله الا اللّه، پس آنرا سه مرتبه گفت و چون مؤذن گفت: أَشهد أَنَّ محمداًرسولُ الله، معاويه گفت: خدا خيرت دهد اى پسر عبدالله همتى عالى داشتى، براى خودراضى نشدى مگر آنكه نامت با نام رب العالمين همراه گردد.

براى همين معتضد عباسىعزم كرد تا معاويه بر منبرها لعن شود. و دستور داد كتابى نوشته و بر مردم خواندهشود. و در قسمتى از آن ذكر ابوسفيان به اين صورت آمده بود: به سختى جنگ كرد و باحيله گرى دفاع نمود و با دشمنى اقامت گزيد تا آنكه شمشير او را مغلوب كرد و امرخدا بلند مرتبه شد در حاليكه كراهت داشتند، پس بدون آنكه تأثيرى بر وى داشته باشدبه اسلام سخن گفت، و كفر خود را مخفى نمود و از آن دست برنداشت، پس رسول خدا ومسلمانان او را به اين صفت شناختند و حضرت سهم مؤلفه ى قلوبزكوة را براى او كنار گذاشت و خود و پسرش آنرا با آنكه مى دانستند چيست قبولكردند، و از لعنت هائى كه خداوند بر زبان پيامبر خود (صلى اللهعليه وآله وسلم) براى آنها جارى كرد اين قول اوست: وَ الشَّجَرَةَالْمَلْعُونَةَ فِى الْقُرآنِ وَ نُخَوِّفُهُمْ فَما يَزيدُهُمْ إِلا طُغْياناًكَبيراً، يعنى «و درختى كه به لعن در قرآن باشد، و ما بذكر اين آيات عظيم آنها را(از خدا) مى ترسانيم و ليكن بر آنها جز طغيان و كفر و انكار شديد چيزىنيفزايد» و خلافى بين احدى وجود ندارد كه خداوند بنى اميّه را از آن قصد كردواز آن جمله، سخن حضرت رسول (صلى الله عليه وآله وسلم) است ـ هنگامىكه او را سوار بر الاغ ديد و معاويه او را مى كشيد و يزيد او را مى راندـ كه فرمود: خداوند راكب (سواره) و قائد (گيرنده ى افسار) وسائق (راننده) را لعنت كرد.

و ابوسفيان در بيعتعثمان گفت: اى فرزندان عبد مناف چون گوى آنرا دست به دست كنيد كه در آنجا نه بهشتىوجود دارد نه آتشى،(865)و در نقل مسعودى اين عبارت وجود دارد: اى بنى اميّه آنرا چون گوى دست به دستكنيد، به آن كسى كه ابوسفيان به او قسم مى خورد همواره آنرا براى شما اميدداشتم، و حتماً براى كودكان شما موروثى خواهد شد.(866)

پيامبر (صلى اللهعليه وآله وسلم) ابوسفيان را در هفت جا لعن نمود.(867)

ابوسفيان در جنگ يرموكهنگامى كه روميان پيروز شدند گفت: بس است تو را اى بنى الاصفر، پس از آنمسلمانان پيروز شدند. و پناهگاه نفاق ناميده شد.(868)

ابوسفيان در عمليات بهشهادت رساندن پيامبر (صلى الله عليه وآله وسلم) در عقبه شركت كرد.رسول خدا (صلىالله عليه وآله وسلم) فرمود: هرگاه معاويه را بر منبر من ديديد او را بكشيد.(869)

و چون معاويه به ابنعباس گفت: شما در چشم مبتلا مى شويد، ابن عباس گفت: و شما در بصيرتتان مبتلامى شويد.(870)

و با استناد به اينحديث معلوم نيست چگونه معاويه بر حكومت شام منصوب گرديد.

و بعد از آنكه عمرآياتى قرآنى و احاديث نبوى را بر ضد معاويه و بنى اميّه شنيد، معلوم نيست بهچه دليلى استناد كرد و او را حاكم نمود؟

و بر فرض آنكهابوسفيان به حكومت مى رسيد، آيا به جز معاويه و يزيد و عتبه و عمروعاص و وليدو ابن ابى سرح و ابن ابى ربيعه مخزومى و مغيره و سعيد بن العاص و عتاب بن اسيد،كسانى ديگر را حاكم مى نمود؟

اما درباره ى چگونگىرسيدن بنى اميّه به قدرت بعد از پيامبر (صلى الله عليه وآلهوسلم)ميتوان چنين پاسخ داد كه قوم (يعنى جماعت سقيفه) خواستند ابوسفيان را بعد از حادثه ى سقيفهخشنود و راضى كنند، پس پسرش يزيد را والى نمودند و تمام صدقاتى را كه يزيد جمع كردبه ابوسفيان دادند و چون به ابوسفيان گفتند: پسرت حاكم شد گفت: از جانب خويشان بهاو صله اى رسيد.(871)

بعد از آن اين شيوهبراى خشنود كردن امويان استمرار يافت، لذا عمر معاويه را والى شام نمود و در طولدوره ى حكومتخود او را باقى گذاشت و در هيچ چيزى او را ناراحت نكرد.

و برغم آنكه عمرعده اى از مردم را بخاطر تصرفاتِ مختلفشان مورد ضرب قرار داد اما برخورد اوبا معاويه به گونه اى ديگر بود، زيرا معاويه در رأس واليانى بود كه عمر آنانرا دوست مى داشت.

غانمه دختر غانم بهيزيد بن معاويه گفت: خدا تو را حفظ كند، چه كسى هستى؟

گفت: يزيد بن معاويه.

گفت: خدا تو را مراعاتنكند اى ناقصى كه زائد نيستى.

پس رنگ يزيد تغييركرد، و نزد پدر خود آمد و خبرش داد، معاويه گفت: او پيرترين قريش و عظيم ترينآنان است. سپس به معاويه گفت: تو كيستى اى معاويه؟ نه تو در خير و نيكى بودى و نهدر خير و نيكى پرورش يافتى.(872)

عمار ياسر به عمروعاصگفت: بخدا سوگند مقصود تو و مقصود دشمن خدا فرزند دشمن خدا (معاويه بنابى سفيان) از دست آويز كردن خون عثمان چيزى بجز دنيا نيست.(873)

اصمعى و ابن هشامالكلبى گفته اند كه: معاويه از چهار نفر است (معاويه منسوب به چهار پدر است)كه آنان عبارت بودند از: عمارة بن الوليد و مسافر بن عمرو و ابوسفيان و عباس بنعبدالمطلب.(874)

كلبى در كتاب «مثالبالعرب» مى گويد: هند از زنان شهوتران بود و به سياهان تمايل داشت و چونفرزندى سياه مى زائيد او را مى كشت.

فاكه بن المغيره، هندرا به زنا متهم كرد و طلاق داد.(875)

حافظ ابوسعيد، اسماعيلحنفى در كتابِ «مثالب بنى اميّه» ذكر كرد كه: مسافر بن عمر بن اميّة بن عبدشمس، زيبا و سخاوت مند بود، دلباخته هند گرديد و به گناه با او همبستر شد ودر قريش اين مطلب اشتهار پيدا كرد و هند حامله گرديد. و چون زنا معلوم شد، مسافراز ترس عتبه پدر هند به حيره فرار كرد. در آنجا سلطان عرب (عمرو بن هند) بسرمى برد. و عتبه پدر هند، ابوسفيان را خواست و به او وعده ى مالبسيار داد و دخترش هند را به تزويج او درآورد، و بعد از سه ماه معاويه متولدگرديد، بعد از آن ابوسفيان بر عمرو بن هند امير عرب وارد شد و او از حال هند سؤالكرد.

ابوسفيان گفت: با اوازدواج كردم، پس «مسافر» بيمار گرديد و از دنيا رفت.(876)

عمر بن الخطاب بامعاويه به گونه اى خاص رفتار مى كرد كه با بقيه ى واليانتفاوت داشت، چون بسيار مورد پسند او بود، و اين همان چيزى است كه عالم مصرى محمودأبوريّه را به غضب آورده است، چون مى گويد: چيزى كه در اينجا باعث تأملمى شود اينست كه عمر اين سنت را (يعنى برخورد شديد با واليان) درباره ى معاويهبن ابى سفيان، تبعيت نكرد و او را در ساليان متمادى بر حكومت دمشق باقى گذاشتو او را مانند ديگران با عزل خانه نشين نكرد و همين معاويه را بر طغيان خودكمك كرد. و باعث شد در تمام دوران خود، مخصوصاً در زمان عثمان، كه بر تمام شاماستيلا پيدا كرد حكومتى همچون حكومت قيصر بوجود آورد. پس از آن، اين طغيانگرى اموىبعد از معاويه امتداد پيدا كرد تا آنكه عباسيان حكومت را بدست گرفتند.(877)

ابوجعفر منصور گفت:معاويه با مركبى به پا خاست كه عمر و عثمان او را بر آن حمل كردند و برايش سختى وچموشى او را هموار نمودند.(878)

و يزيد بنابى سفيان در سال 18 هجرى به هلاكت رسيد.(879)

يزيد در ذى الحجةهمان سال (19 هجرى) در دمشق به هلاكت رسيد و برادرش معاويه را جانشين خود كرد، پسعمر عهدنامه ى او را برتمام نواحى شام نوشت و ماهيانه هزار دينار روزى او نمود.(880)

عمر در سوگ يزيد بنابى سفيان به شدت بى تابى مى كرد و براى معاويه ولايت شام را نوشت،پس چهار سال بر اين امر قيام كرد و (عمر) مرد.

گفته اند: قاصدبا خبر مردن يزيد بر عمر وارد شد، در حاليكه ابوسفيان نزد او بود، چون نامه را كهدرباره ى مردنيزيد بود خواند، به ابوسفيان گفت: در مصيبت يزيد خدا صبرت دهد و او را رحمت كند.سپس ابوسفيان گفت: چه كسى را بجاى او گذاشتى اى اميرمؤمنان.

(عمر) گفت: برادرش معاويه را.

(ابوسفيان) گفت: صله ارحام كردى اى اميرمؤمنان.(881)

سؤال اساسى اينجاست كهچرا عمر در مصيبتِ يزيدِ آزاد شده فرزند آزاد شده اين چنين بى تابمى شود در حاليكه در جزيرة العرب دهها هزار مؤمن وجود داشتند.

از طرفى، اميّه از نسلعبد شمس نبود و صرفاً برده اى از روم بود كه عبد شمس او را به خود ملحق كرد ورسم عربها در جاهليت اين بود كه هرگاه كسى برده اى داشت و ميخواست وى را بهخود ملحق نمايد او را آزاد مى كرد و زنى اصيل از عربها به او مى داد، واو را به خود ملحق مى كرد.(882)

رابطه و علاقه ى عمر بامعاويه نيز رابطه و علاقه اى خاص بود كه با رابطه و علاقه ى او بهبقيه ى واليانتفاوت داشت.

زيرا عمر كاروانهاىعظيم واليان را دشمن داشت و واليان را از براه انداختن آنها منع كرد لكن معاويه رااستثنا كرد. عمر ايستادن مردم را بر در واليان دوست نداشت مگر بر در معاويه، عمرچون وارد شام شد و معاويه را ديد گفت: اين كسراى عرب است و چون نزديك شد (عمر) بهاو گفت: تو دارنده موكب (كاروان حكومتى) عظيم هستى؟ گفت: آرى اى اميرمؤمنان.

عمر گفت: با اخبارى كهدرباره ى ايستادنحاجتمندان بر در خانه ات به من مى رسد؟!...

(عمر) گفت: نه تو را امر مى كنم و نه نهى.(883)

و بعد از آنكه عمر بهمعاويه اجازه داد در ولايت خود احتجاب كند و مردم را پشت در نگهدارد، معاويه درايام حكومت خود در اين كار جديّت كرد تا جائى كه عبدالرحمن بن ابى ربيعه وعبدالله بن خالد بن اسيد را نپذيرفت و به اولى يك سال و به دومى دو سال اجازهملاقات نداد.(884)

در حاليكه خود عمراحتجاب نمى كرد، زيرا از زيد بن اسلم نقل شده است كه پدرش گفت: عمر براى بعضىاز كارهاى خود خلوت كرد و گفت: در را براى كسى بازنكن پس زبير آمد، وقتى او راديدم از او بدم آمد. و خواست داخل شود، گفتم: او مشغول احتياجات خود است. اما زبيراعتنا نكرد و خواست داخل شود، پس دست خود را بر سينه ى اوگذاشتم و او بر بينى من زد و خون انداخت، سپس بازگشت، بعد از آن پيش عمر رفتم، اوگفت: تو را چه شده؟ گفتم: زبير!

پس دنبال زبير فرستاد،و چون داخل شد آمدم و همانجا ماندم تا ببينم به او چه مى گويد.

پس گفت: چه چيزى تو رابر آن داشت چنين كنى؟ آيا بخاطر مردم مرا خونين كردى؟

زبير در حاليكه كلامعمر را تكرار مى كرد و كلمات را مى كشيد گفت: مرا خونين كردى! آيا خودرا از ما پنهان مى كنى، اى پسر خطاب!

بخدا قسم نه رسول خدا (صلى اللهعليه وآله وسلم) مرا پشت در گذاشت و نه ابوبكر!

عمر مانند كسى كهمعذرت مى خواهد گفت: من مشغول بعضى از كارهاى شخصى خود بودم!

اسلم گفت: چون شنيدماز او معذرت ميخواهد، از اينكه حق مرا از او بگيرد مأيوس شدم.

چون زبير خارج شد عمرگفت: او زبير است و آثار او همين است كه دانستى!

گفتم: حق من، حقشماست.(885)

محبّت عمر نسبت بهمعاويه در جاهاى متعددى ظاهر مى شد:

روزى پيش عمر ازمعاويه بدگوئى كردند، گفت: ما را از مذمّت جوانمرد قريش رها كنيد، كسى كه در غضبمى خندد و آنچه در اختيار دارد مگر با رضايت بدست نمى آيد و چيزى كهبالاى سر اوست گرفته نمى شود مگر آنكه زير پايش قرار گيرد.(886)

هنگامى كه عمربن الخطاب، عتبة بن ابى سفيان را والى طائف و صدقات آن نمود و سپسبركنار كرد، به پيشواز او آمد و بهمراه او سى هزار (سكه) يافت.

پرسيد: از كجا بدستآوردى؟

گفت: بخدا اين مال نهاز آنِ تو و نه از آنِ مسلمانان است. لكن مالى است كه آنرا با خود آوردم تا باغىبا آن بخرم.

گفت: كارگزار ما،همراه او مالى يافتيم كه راهى بجز بيت المال ندارد. پس اموال او را برداشت.

هنگامى كه عثمان خليفهشد به ابوسفيان گفت: آيا رغبتى در اين مال دارى؟ من جهتى براى پسر خطاب درگرفتن آننمى بينم. گفت: والله ما به آن احتياج داريم، اما كار كسى را كه قبل از توبود رد نكن تا كسى كه بعد از توست، كار تو را رد نكند.

عتبه در جنگ جملبهمراه عايشه حاضر بود و در آنروز چشم او كور شد، و در جنگ صفين همراه معاويه حاضربود، سپس والى طائف گرديد.

و ابوسفيان كه ازمعاويه ديدار كرد، چون بازگشت، بر عمر وارد شد، پس (عمر) گفت: اى ابوسفيان ما راتوشه و بهره اى بده.

گفت: هرگاه چيزى بدستآورديم تو را به آن توشه و بهره مى دهيم.

پس عمر انگشتر او راگرفت و براى هند فرستاد و به فرستاده خود گفت: به او بگو ابوسفيان مى گويد آندو خرجين را كه با خود آوردم حاضر كن. مدت زيادى عمر منتظر نماند كه دو خرجين رابرايش آوردند كه در آنها ده هزار درهم بود و عمر همه ى آنرا دربيت المال قرار داد.

چون عثمان خليفه شدآنها را به ابوسفيان برگرداند. پس ابوسفيان گفت: مالى را كه عمر بخاطر آن بر منعيب گرفت نمى گيرم.

ابوبكر، يزيد بنابى سفيان را فرمانده ى يكى از لشكرهاى شامقرار داد.(887)

و عتبة بنابى سفيان را والى طائف نمود، و عمر، يزيد بن ابى سفيان را والى فلسطيننمود. و هنگامى كه يزيد مرد، معاويه بن ابى سفيان را بجاى او معيّن نمود.(888)

و بخاطر تعيين سهبرادر از خانواده ى ابوسفيان يعنى يزيد و عتبه و معاويه... بهولايت، اين خانواده مهمترين خانواده اى مى شود كه ابوبكر و عمر در امورخارجى خود بر آن اعتماد كردند.

و اين ابتداى تسلطخانواده ى ابوسفيانبر قدرت بود. و هنگامى كه عمر، سعد و خالد را عزل نمود، معاويه را بر شام باقىگذاشت. و اين مطلب به گونه اى باعث برانگيختن تعجب عالم مصرى محمود ابوريّهگرديد، كه گفت: «معاويه در طول مدت حكومت عمر والى شام باقى ماند و هنگامى كه عمربراى عثمان وصيّت كرد به صورتى غيرمستقيم هم براى معاويه به حكومت شام وصيت نمود.»

اين چنين سلطنت و قدرتبا بيعتِ عثمان در سال 24 هجرى به امويان بازگشت، بعد از آنكه در سال فتح مكه(هشتم هجرى) آنرا از دست دادند. و تا زمان پيدايش دعوت عباسيان و فرار سپاه مرواندوّم آخرين سلاطين بنى اميه همچنان در دست آنان بود.

و ميتوان گفت امويانفقط سه سال قدرت را از دست دادند كه از فتح مكه شروع شد و با ارتحال پيامبر (صلى اللهعليه وآله وسلم) پايان يافت! زيرا ابوبكر عده ى زيادى ازامويان را بر سر قدرت گذاشت كه در رأس همه آنها يزيدن بن ابى سفيان بر شام وعتبة بن ابى سفيان بر طائف و عتاب بن اسيد بر مكّه و عثمان بن عفّان در وزارتبودند.

پس از آن، عمر تعدادواليان آنها را زياد كرد و پس از او عثمان آنها را مضاعف نمود، قدرت را فقط براىآنها نگه داشت و تمام اين امور در سايه ى حيات ابوسفيان و هنددختر عتبه بود او همان زنى بود كه در مسير جنگ احد به لشكر شوهرش پيشنهاد كرد تاقبر آمنه بنت وهب مادر رسول خدا (صلى الله عليه وآله وسلم) را درمنطقه ابواء بشكافند و اضافه كرد كه: «اگر يكى از شما را اسير كرد هر انسانى را باجزئى از اجزاى بدن او معاوضه مى كنيد».

و كشته هاىمسلمان را در احد مثله كرد و از گوش و بينى مردان خلخال و دستبند تهيه كرد.(889)

هند از اعضاى حمزهدستبند درست كرد.(890)و همين كار را با گوشهاى مسلمانان و بينى آنها انجام داد، و جگر حمزه را جويد.(891)

زبير بن بكار در كتابالموفقياتِ خود از مطرف بن المغيرة بن شعبه روايت مى كند كه گفت: بهمراه پدرممغيرة به ديدار معاويه رفتيم، پدرم نزد او مى آمد و با او گفتگو مى كردسپس نزد من باز مى گشت و از معاويه و عقل او سخن مى گفت و از كارهاى اوشگفت زده مى شد. تا آنكه شبى وارد شد و از شام خوردن خوددارى كرد و او راغمگين يافتم، پس ساعتى منتظر او شدم و گمان كردم بخاطر حادثه اى كه براى مااتفاق افتاده يا كارى كه كرده ايم ناراحت است، به او گفتم: مى بينم ازاول شب تا به حال غمگين هستى؟ گفت: فرزندم، از پيش خبيث ترين مردم آمدم،گفتم: چه شده؟ گفت: در خلوت به او گفتم: اى اميرمؤمنان تو به آرزوهاى خودرسيده اى! خوب است عدالتى را آشكار كنى و خيرى را گسترش دهى. و مسلماً عمرىاز تو گذشته است، خوب است به برادران خود از بنى هاشم نگاه كنى و با آنها صلهرحم نمائى، بخدا سوگند امروز چيزى ندارند كه از آن بترسى.

در جوابم گفت: هرگز،هرگز، برادر تيم مستولى شد و عدالت نمود، و كرد آنچه كرد، بخدا سوگند چون بهلاكترسيد، يادى از او نماند. مگر آنكه گوينده اى بگويد: ابوبكر مستولى شد، سپسبرادر عدى مستولى شد، پس كوشش كرد و ده سال دامن همّت به كمر زد، بخدا سوگند چونبهلاكت رسيد، يادى از او نماند، مگر آنكه گوينده اى بگويد: عمر، سپس برادرمانعثمان مستولى شد، پس مردى خليفه شد كه احدى در نسب همانند او نبود، پس كرد آنچهكرد و به عدالت رفتار كرد، پس از آن بخدا سوگند چون بهلاكت رسيد يادى از او نماند،و برادرِ هاشم در طول روز پنج بار نام او را به فرياد مى برند: اشهد انمحمداً رسول الله، بنابراين چه عملى باقى مى ماند مادرت بميرد؟ نه،بخدا، مگر آنكه دفن شود، دفن شود.(892)

و پيامبر (صلى اللهعليه وآله وسلم) به معاويه فرمود:

هرگاه مستولى شدىاحسان كن.(893)

حضرت حسن بن على (عليهالسلام)به معاويه فرمود: تو در بيعت رضوان كافر بودى و در بيعت فتح پيمان شكن، و تو اىمعاويه با پدرت از مولفه ى قلوب بوديد كه كفررا مخفى و اسلام را ظاهر مى كنيد و با اموال جذب مى شويد.

معاويه به اين مضمونسخن مى گفت: به حتم افراد مورد اطمينان على را با مال جذب خواهم كرد و آنقدراموال را در ميانشان پراكنده مى كنم تا دنياى من بر آخرتشان غلبه يابد.(894)

معاويه تعداد زيادى،حتى پسر عموى امام على (عليه السلام) عبيدالله بن عباس رابا اموال فراوان جذب خود نمود. ابن مسعود از پيامبر (صلى الله عليه وآلهوسلم)روايت مى كند كه: براى هر دينى آفتى است و آفت اين دين بنى اميه هستند.(895)

رسول خدا (صلى اللهعليه وآله وسلم) فرمود: معاويه بر غير اسلام مى ميرد.(896)عبدالله بن عمر گفت: رسول خدا (صلى الله عليه وآله وسلم) فرمود:مردى از اهل آتش نزد شما مى آيد، من پدرم را در حالى كه آماده مى شد خودرا به من ملحق كند رها كردم كه ناگاه ديدم معاويه پيش مى آيد، و من از نگرانىدر آمدم...

شريك مى گويد:معاويه نسبت به پدر خود بسيار بدگمان بود.(897) و قيس بنسعد نامه اى براى معاويه فرستاد كه در آن چنين آمده بود: اما بعد تو بت،فرزندِ بت هستى، به اكراه در اسلام داخل شدى و به رغبت از آن خارج گرديدى و ايمانتاز قديم نبوده و نفاقت به تازگى بوجود نيامده است.(898) جاحظ معاويهرا به كفر نسبت داد.(899)

و عقيل بنابى طالب به او (معاويه) گفت: او (على (عليه السلام)) را برآنچه خدا و رسولش دوست دارند رها كردم و تو را بر آنچه خدا و رسولش نمى پسندنديافتم.(900)

و صعصعة بن صوحان بهمعاويه در مجلس او در شام گفت: على و اصحاب او از همان ائمه ى ابرار(يعنى امامان نيكوكار) هستند و تو و اصحابت از همان (فاسقان) هستيد.(901)

و اعترافات افرادبنى اميّه به كفرِ خود واضح است، هنگامى كه ابوسفيان بعد از كور شدن بر عثمانوارد شد گفت: اينجا كسى هست؟ گفتند: نه، گفت: خداوندا امر (خلافت) را امر جاهليّتو فرمانروائى را فرمانروائى عَصَبيّت و ستونهاى زمين را براى بنى اميّه قرارده.(902)

و همچنين گفت: آنراهمچون گوى دست بدست كنيد قسم به آن كسى كه ابوسفيان به او قسم مى خورد نهبهشتى هست و نه آتشى.(903)

ابوسفيان در كنار قبرحمزه چنين گفت: امرى كه بخاطر آن ديروز با ما مى جنگيدى، امروز بدست آورديم،ما از خاندان تيم و عدى به آن سزاوارتر بوديم.(904)

و ابوسفيان قبل ازمردن به صراحت كفر ورزيد.(905)

در جنگ تبوك پيامبر (صلى اللهعليه وآله وسلم)، معاويه و عمروعاص را ديد كه با هم راه مى روند وگفتگو مى كنند، فرمود: هنگامى كه آن دو را با هم ديديد از همديگر جدا كنيد،آندو هرگز بر خير و نيكى با هم اجتماع نمى كنند.(906)

حسن بصرى گفت: چهارخصلت در معاويه وجود دارد كه اگر در او فقط يكى از آنها وجود داشت او را در آتشباقى مى گذاشت بدون مشورت، سفيهان را بر اين امت به كار گماشت در حاليكهباقى مانده ى اصحاب وصاحبان فضيلت در اين امّت وجود داشتند.

دوم: جانشين نمودنفرزند مستِ شراب خوارى كه ابريشم مى پوشيد و طنبور مى نواخت.

سوم: ادعا كردن برادرىزياد با خود.

چهارم: كشتن حُجر بنعدى و اصحاب او، واى بر او از حجر و اصحاب او، واى بر او از حجر و اصحاب او.(907)

حضرت على (عليهالسلام)فرمود: براى هر امّتى آفتى است و آفت اين امّت بنى اميّه هستند.(908)

پيامبر (صلى اللهعليه وآله وسلم) فرمود: خداوندا راكب و قائد و سائق (ابوسفيان و معاويه وعتبة) را لعنت كن.(909)

با آنكهبنى اميّه مبغوض ترين خلايق براى خداوند تعالى و رسول او (صلى اللهعليه وآله وسلم) و اصحاب بودند، در زمان ابوبكر و عمر و عثمان نزديكترينافراد به خليفه شدند! و عمر، معاويه را به وصف مُصلح توصيف كرد!(910)


[806]- تاريخطبرى 3/311، سيرة ابن هشام 1/385، 2/52، و تفسير آيات (يوم يعض الظالم علىيديه...)سوره فرقان 30-32 از تفسير قرطبى و طبرى و زمخشرى و ابن كثير و رازى،البداية و النهاية، ابن كثير 3/32، چاپ داراحياء التراث

[807]- حجرات: 5

[808]-اُسدالغابة، اين اثير 5/451 چاپ داراحياء التراث، مختصر تاريخ ابن عساكر 26/338

[809]- تاريخطبرى 3/327 چاپ الاعلمى، كامل ابن اثير 3/82 چاپ صادر، بيروت

[810]- المعارف،ابن قتيبة ص 319

[811]-مروج الذهب مسعودى 1/336 و به نسب ذكوان در كتاب مثالب العرب، ابنالكلبى، باب ادعياء الجاهليه مراجعه كنيد.

[812]- السيرةالحلبية 2/186

[813]- سيره ى ابن هشام4/1554، اُسدالغابة، ابن اثير 5/452

[814]-الاستيعاب 4/1554، اُسدالغابة، ابن اثير 5/452

[815]- سورهسجده آيه 18

[816]- مختصرتاريخ ابن عساكر، ابن منظور 26/340

[817]-الاستيعاب، ابن عبدالبر 3/634 ، مسند احمد 1/144، سنن بيهقى 8/318،تاريخ يعقوبى 2/142

[818]- تاريخابى الفداء 176، الاصابة، ابن حجر 3/638

[819]-تاريخ الخلفاء، سيوطى 104، سيره ى حلبى 2/314، الاغانى،ابوالفرج الاصفهانى 4/178

[820]- اين مطلبرا در همين كتاب در موضوع او بيان كرديم.

[821]- شرحنهج البلاغه، ابن ابى الحديد ص 50

[822]- الارشاد1/121

[823]- مغازىواقدى 1/352

[824]- الامامةو السياسة 1/73

[825]- شرحنهج البلاغة ابن ابى الحديد ص 50

[826]- المعجمالكبير، طبرانى 1/140

[827]- مختصرتاريخ ابن عساكر، ابن منظور 9/270 و سعد نيز حديث يا على لايحبك الا مؤمن ولايبغضك الا منافق، يعنى اى على دوست ندارد تو را مگر مؤمن و دشمن نمى داردمگر منافق، را روايت نمود.

[828]-ذخائرالعقبى ص 68 ، الصواعق المحرقه 107، الرياض النضرة، حافظ بن سلمان 2/170

[829]- مختصرتاريخ ابن عساكر، ابن منظور 9/252

[830]- مصدرسابق

[831]- تاريخابن عساكر 10/45

[832]- مختصرتاريخ ابن عساكر، ابن منظور 9/271

[833]-الاستيعاب در حاشيه الاصابة، ابن عبدالبر 372

[834]- شرحنهج البلاغه، ابن ابى الحديد 1/199

[835]- شرحنهج البلاغه، ابن ابى الحديد 1/66 ، چاپ مصر، شرح نهج البلاغه ابنابى الحديد 1/67

[836]- اى علىدوست ندارد تو را مگر مؤمن و دشمن نمى دارد مگر منافق، صحيح مسلم،كتاب الايمان 1/120

[837]- الاصابة،ابن حجر عسقلانى 3/592

[838]- المعيارو الموازنه، اسكافى 115

[839]-الاستيعاب در حاشيه ى الاصابة، ابن عبدالبر 373، 380، 658 ، 659

[840]- شرحنهج البلاغه، ابن ابى الحديد 13/315

[841]- شرحنهج البلاغه 13/315

[842]- شرحنهج البلاغه ى ابن ابى الحديد 13/315

[843]- مصدرسابق

[844]- تاريخطبرى 4/49، 50

[845]- تاريخطبرى 3/501

[846]- العقدالفريد، ابن عبد ربه الاندلسى 4/325

[847]-كنزالعمال، متقى هندى چاپ مؤسسة الرسالة - بيروت

[848]-بحارالانوار 38 / 113

[849]-مروج الذهب، مسعودى 2/391

[850]- الاصابة2/360، طبقاتِ ابن سعد 5/45

[851]-تاريخ السيوطى ص 121

[852]- السقيفه،سليم بن قيس 176

[853]- سورهمائده آيه ى 93

[854]- الاصابة3/228، الاستيعاب 3/1278

[855]- البدايةو النهاية 2/398

[856]- المعارفص 586

[857]- ابراهيم: 28

[858]-كنزالعمّال 1/444، حديث 4452

[859]- تفسيرالدّر المنثور، دلائل بيهقى، تاريخ ابن عساكر، سوره ى اسراءآيه ى 60

[860]-بحارالانوار 92/36

[861]- شرحنهج البلاغه، ابن ابى الحديد 4/537

[862]- شرحنهج البلاغة، ابن ابى الحديد 3/79، اُسدالغابة، ابن اثير 3/116

[863]- مسنداحمد 6/476 ح 22432

[864]-قصص الانبياء، بحارالانوار 22/504

[865]- تاريخطبرى 11/357، النزاع و التخاصم ص 56، الاغانى 6/351 - 356

[866]-مروج الذهب مسعودى 1/440، العثمانيه، جاحظ ص 23

[867]- شرحنهج البلاغه، ابن ابى الحديد 2/102، 3/79، 4/537، اُسدالغابة 3/116

[868]- كتابالنزاع و التخاصم ص 30، تاريخ يعقوبى 2/218

[869]- اللالىءالمصنوعة، سيوطى فصل مناقب الصحابة

[870]- المعارف586

[871]- تاريخطبرى 2/449، چون ابوبكر يزيد را بر شام والى نمود و عمر او را باقى گذاشت،المعارف، ابن قتيبه ص 345

[872]- المحاسنو الاضداد، جاحظ 102 - 104، المحاسن و المساوىء بيهقى 1/69 - 71

[873]- تذكره ى ابن جوزى53

[874]-مثالب العرب، الكلبى، تذكره ى ابن جوزى 202، چاپنجف، ربيع الابرار، زمخشرى 3/551، شرح نهج البلاغه ى ابنابى الحديد 1/111

[875]- العقدالفريد 6/86، الاغانى 9/53

[876]- كتابمثالب بنى اميّه، بهجة المستفيد، شيخ ابوالفتوح همدانى

[877]-ابوهريره، شيخ المضيره 86-87

[878]- العقدالفريد 4/449

[879]- تاريخطبرى 4/202

[880]-الاستيعاب، ابن عبدالبر 3/471

[881]- همانمصدر

[882]-بحارالانوار 33/107 و نسب عوام بن خويلد نيز چنين بود و اميّه مُصغّر أمة است،امالى شيخ مفيد 171

[883]-الاستيعاب، بن عبدالبر 3/472، تاريخ طبرى 6/184

[884]- الاخبارالموفقيات 297-299

[885]- شرحنهج البلاغة، ابن ابى الحديد 12/45

[886]-الاستيعاب 3/472

[887]-اُسدالغابة، ابن اثير 5/492

[888]-اُسدالغابة، ابن اثير 3/560

[889]- تاريخطبرى 2/204

[890]- طبقاتابن سعد 3/10

[891]- سيره ى ابنحبّان 1/226

[892]-الموفقيات، زبير بن بكار 576-577، و اين حديث را مسعودى در حوادث سال دويست ودوازدهم در پاورقى ابن اثير نقل كرده است 9/49

[893]- النزاع والتخاصم، مقريزى 78 العقد الفريد، ابن عبد ربه 4/364

[894]- وقعةصفين 436، شرح نهج البلاغه، 8/77

[895]-كنزالعمال 14/39

[896]- قاموسالرجال، شرح حال معاويه، صفين 217-220

[897]- الايضاح43

[898]- البيان والتبيين، جاحظ 2/87

[899]- رسالهجاحظ درباره ىبنى اميه كه به كتاب النزاع و التخاصم الحاق شده است ص 66

[900]-مروج الذهب مسعودى 3/36

[901]- همانمصدر

[902]- مختصرتاريخ دمشق، ابن عساكر 11/67، مروج الذهب مسعودى 2/343

[903]-مروج الذهب ص 343، شرح نهج البلاغة 9/17

[904]- النزاع والتخاصم ص 84

[905]- تاريخابن عساكر 20/67

[906]- العقدالفريد، ابن عبد ربه 4/321

[907]- تاريخطبرى، حوادث سال 50 هجرى، كامل ابن اثير 3/202، تاريخ ابن عساكر 2/329

[908]-كنزالعمال 6/91، النزاع و التخاصم ص 14

[909]- شرحنهج البلاغة، ابن ابى الحديد 2/102، المفاخرات، زبير بن بكار

[910]-كنزالعمال 12/6 ح 27549