مغيرة بن شعبه
او مردىزشت روى و يك چشم و از بردگان ثقيف بود.(734)رسول خدا (صلىالله عليه وآله وسلم)فرمود: از ثقيف مردى دروغگو و هلاك كننده خارجمى شود.(735)عمر به مغيره گفت:براى چه لبخند زدى اى برده؟(736)و مغيره باعث قتل عمد مسلمانى بخاطر كافرى از ثقيف شد.(737)و عروة بن مسعود ثقفىبه مغيره گفت: اى كثافت; آيا بجز ديروز خود را شسته اى (طهارتگرفته اى).(738)و در جنگ بين حضرت على(عليهالسلام)و معاويه، مغيره در حج مردم را به نفع معاويه دعوت كرد.(739)سزاوار است اولا كيفيتمسلمان شدن مغيره و انگيزه ى او را از اين كاربدانيم. او سيزده نفر از قوم خود را كه با او براى زيارت پادشاه مصر، مقوقس رفتهبودند بدون دليل به قتل رساند، او خدمتگزار آنان بود، پس كالاى آنان را ربود، سپسنزد پيامبر (صلىالله عليه وآله وسلم) آمد تا مسلمان شود. حضرت رسول (صلى الله عليه وآلهوسلم)به او فرمود: اسلام تو را قبول مى كنيم و اما اموال آنان، چيزى از آن رانمى گيرم، اين فريب است و در فريب خيرى نيست.(740)مغيرة بن شعبه از همانروز اول رحلت رسول خدا (صلى الله عليه وآله وسلم) خواست درسياست دخالت كند تا به منصبى رسمى دست يابد.مغيره همان كسى بود كهبه ابوبكر و عمر سفارش كرد عباس را با شركت دادنش در قدرت به طرف خود جذب كنند وگفت: رأى صحيح آنست كه عباس را پيدا كنيد و براى او و پسرش سهمى در اين خلافت قراردهيد.(741)آنها ميخواستند با اين كار، خطرى كه از ناحيه على (عليه السلام) متوجهآنها شده بود قطع كنند. پس عباس به آنان جواب داده گفت: اما اينكه مى گوئى رسولخدا (صلىالله عليه وآله وسلم) از ما و شماست، رسول خدا (صلى الله عليه وآلهوسلم)درختى است كه ما شاخه هاى آنيم و شما همسايگان آن. و اما اينكه مى گوئى:بر ما از مردم مى ترسى، اين همان چيزى است كه در اول امر براى ما پيشفرستاديد و از خدا استعانت مى جوئيم.(742)از اين گفتگو به وضوحدر مى يابيم كه هدف مغيره دنيوى بود، اما عباس اين خواسته را نپذيرفت وابوبكر و عمر و ابن الجراح و ابن شعبه را جواب داد. و با اين بيان، مغيره ازكسانى بود كه بنيان ابوبكر و عمر را در قدرت استوار ساخت.و برغم اعتراف عمر بهفسق او، بسيار از او تجليل مى كرد تا جائى كه وى را بر بزرگترين ولايت آنزمان، يعنى كوفه كه شامل مناطق وسيعى از عراق و ايران و آذربايجان مى شد بهحكومت نصب كرد.و اهل عراق، مغيره ى زناكاررا با سنگ رجم كردند، پس عمر غضبناك بيرون آمد، و نماز خواند و در نماز اشتباهكرد.(743)مغيره باحيله گرى خود، قلب عمر را به خود جلب مى كرد، و به عمر گفت: تو امير ماهستى و ما مؤمنين هستيم، پس تو اميرمؤمنان هستى.(744)و اين مطلب ما را بهياد حيله گرى كعب الاحبار مى اندازد كه عمر را فاروق ناميد.(745)على (عليهالسلام)درباره ى مغيرهفرمود: او مرديست كه حق را به باطل مخلوط مى كند و فرمود: اسلام آوردن اوبخاطر فجور و خدعه اى بود كه با گروهى از قوم خود انجام داد، پس آنان را كشتو فرار كرد.(746)از حيله گرى واستخدام وسائل پيچيده و مرموز مغيره براى رسيدن به اهداف، مطالبى ذكر شده است ازجمله اينكه:«عمر قصد كرد مغيره را از عراق عزل كند و جبير بن مطعم را به جاىاو بگذارد، و به جبير سفارش كرد مطلب را مخفى بدارد و آماده سفر شود. پس مغيرهمطلب را حس كرد و از جليس خواست زن خود را بفرستد، و از اخبار خانه ى جبير،مطلع شود. زن جليس مشهور به جمع آورى اخبار و سخن چينى بود تا جائيكه«لقّاطة الحصا» يعنى جمع آورى كننده ى سنگ ريزهنام گرفت، پس به خانه ى او رفت، و زن او را ديد كه مشغول اصلاح أمرِوى بود، پرسيد شوهرت ميخواهد كجا برود؟ گفت: به عمره... لقاطة الحصا گفت: ازتو پنهان مى كند، اگر قدر و منزلتى نزد او داشتى تو را به امر خود مطلّعمى كرد. پس زن جبير به حالت غضب نشست و چون جبير داخل شد همچنان در غضب بود وپيوسته چنين بود تا به او خبر داد و او هم به لقّاطة الحصا خبر داد.مغيره نزد عمر رفت وسر صحبت را با چيزى كه مى دانست باز كرد و گفت: خدا اميرمؤمنان را در رأى خودو در حاكم كردن جبير مبارك گرداند... .عمر از اطلاع مغيره براين راز تعجب نكرد، بلكه به او گفت: اى مغيره گويا تو را مى بينم كه چنين وچنان كرده اى، تو را به خدا قسم آيا چنين بود؟مغيره گفت: خدامى داند همين طور بود... پس عمر او را بر حكومت خود باقى گذاشت و همواره والىاو بر عراق بود تا به هلاكت رسيد.(747)در حاليكه عمر گفته است: هركس فاجرى را بكار گيرد و خود مى داند فاجر است،مانند او فاجر است.(748)و تنها حاكمى كه عمروصيّت به عزل او كرد مغيره بود چون مسبب قتل وى گرديد، زيرا به عثمان وصيّت كردسعد را بجاى او در كوفه تعيين كند.رابطه ى عمر بامغيره بسيار عالى بود، و نظر سرّى خود را درباره ى ابوبكربه او گفت و عمر مشاركت او را در حوادث سقيفه و پيش آمدهاى ناگوار بعد از آنرا فراموش نكرد، و او را از سنگسار حتمى در قضيّه ىام جميل در بصره نجات داد،(749)و بر بحرين و بصره و كوفه حاكم نمود.امام حسن (عليهالسلام)به مغيره فرمود: حدّ زنا بر تو ثابت است. و عمر از تو حدّى را دور كرد كه خداونداو را درباره اش مورد سؤال قرار خواهد داد، و تو از رسول خدا (صلى اللهعليه وآله وسلم) سؤال كردى آيا جايز است مرد به زنى كه ميخواهد با اوازدواج كند نگاه كند؟ حضرت فرمودند: اشكالى ندارد اى مغيره مادامى كه نيّت زنانكند، چون مى دانست تو زناكار هستى.(750)و بعد از آنكه رسولخدا (صلىالله عليه وآله وسلم) فرمود: فرزند متعلق به زناشوئى است و به زناكار سنگ تعلقمى گيرد، مغيره، زياد را نصيحت كرد تا نسب و اصل خود را به نسب و اصل معاويهمنتقل كند.(751)در حديث آمده است كه:مبغوض ترين قبائل براى رسول خدا (صلى الله عليه وآله وسلم)بنى اميه و بنى حنيفه و ثقيف بودند.(752)اعمال مخالف شرع مغيرهدر جاهليت و اسلام بسيارند كه از جمله ى آنها خدعه كردن باقوم خود و كشتن آنها و زناى او در بصره و محاربه او با اهل البيت (عليهمالسلام)راميتوان نام برد.مغيره مردم را دعوتمى كرد على (عليه السلام) را لعنت نمايند.(753)و او هزار زن را به عقد خود درآورد.(754)در كتاب الاغانىآمده است كه: مغيره در اثناى حكومتش بر كوفه با يك نفر اعرابى از بنى تميم درخارج كوفه برخورد كرد، او مغيره را نمى شناخت، پس مغيره از او پرسيد درباره ى امير خودمغيره چه مى گوئى؟ گفت: يك چشم زناكار است.(755)و در آن زمان تعدادىوالى قدرتمند و مشهور به فساد و نفاق وجود داشتند كه بر شهرهاى مهمى در طول دورهحيات عمر حكومت مى كردند، آنها عبارت بودند از معاويه و عمروعاص و اشعرى وابن ابى ربيعه و مغيرة.(756)مغيره پيوسته بسوىباطل تمايل داشت و چون جنگ بين امام على (عليه السلام) بوقوعپيوست، مغيره پيش آمد و با مردم نماز خواند و براى معاويه دعا كرد.(757)و معاويه اى كهبر شام مسلط بود از طلحه و زبير خواست بر بصره و كوفه مسلط شوند تا اميرمؤمنان علىبن ابى طالب (عليه السلام) را در حجاز محاصره نمايند. و در حاليكهمعاويه و طلحه و زبير سعى مى كردند اين فكر را با جنگ و قدرت حاكم كنند،مغيره سعى كرد آنرا با حيله و فريب به كرسى بنشاند. زيرا مغيره چنين گفت: اىاميرالمؤمنين، نصيحتى براى تو دارم. حضرت فرمود: چه نصيحتى؟ گفت: اگر ميخواهى چيزىكه در آن هستى (يعنى خلافت) برايت استقامت پيدا كند، طلحة بن عبيدالله را بر كوفهو زبير بن العوام را بر بصره حاكم كن. و معاويه را با پيمان نامه اى بهشام بفرست تا او را به طاعت خود ملزم نمائى و چون حكومت تو استقرار يافت رأى خودرا درباره اش جارى كن» و على (عليه السلام) پيشنهاد او رانپذيرفت.(758)در سال چهلم هجرىمغيره حيله ىفريبكارانه اى را بكار بست تا اميرِ حاجيان در زمان معاويه گردد. زيرا به زعمابن حرير، مغيره، نامه اى از زبان معاويه نوشت تا در آن سال امارت حج را بدستگيرد و از طرفى عتبة بن ابى سفيان بر اين كار مبادرت كرد و نامه امارت حج رااز برادر خود بهمراه داشت، پس مغيره تعجيل كرد و براى آنكه از عتبة در امارت حجسبقت گيرد با مردم در روز هشتم وقوف نمود.(759)يعنى مغيره در روزهشتم ذى حجة بجاى روز نهم با مردم وقوف بعرفات نمود، يعنى رمى جمرات و قربانى وتراشيدن سر در روز نهم واقع شد نه روز دهم، بنابراين مغيره حج مردم را فاسد كرد تاامارت حج را خود بعهده گيرد!و هنگامى كه عثمانمغيره را به سوى انقلابيون عراق و مصرف فرستاد به او گفتند: اى يك چشم برگرد، اىفاجر برگرد، اى فاسق برگرد.(760)مغيره معاويه را نصيحتكرد تا يزيد را خليفه خود نمايد، و گفت: پاى معاويه را در ركابى با مقصد دور برامت محمد (صلىالله عليه وآله وسلم) قرار دادم (يعنى تا مدتها او را سوار گردن مسلمانها كردم)و شكافى ايجاد كردم كه هرگز بسته نمى گردد! پس از آن مغيره به كوفه بازگشت وبا پسرش موسى، ده نفر از كسانى كه اطمينان داشت از پيروان بنى اميه هستندهمراه كرد و به آنان سى هزار درهم داد، پس نزد معاويه رفتند و بيعت يزيد را درنظرش جلوه دادند. سپس معاويه گفت: بر اين كار عجله نكنيد و همين رأى را داشتهباشيد، سپس آهسته به موسى گفت: پدرت دين اين گروه را به چه قيمتى خريد؟گفت: به سى هزار، گفت:دينشان را بسيار ارزان فروختند.جاى تعجب است كه چگونهابوبكر و عمر و عثمان مجموعه اى از سارقان و حيله گران را كه ازفاسق ترين و فاسدترين خلق خداوند تعالى بودند انتخاب كردند و بر شهرهاىاسلامى به حكومت نصب كردند. در حاليكه عمر و ديگر اصحاب، به فسق آنها اعترافكردند، بلكه خود همين واليان به فسق خود اعتراف كردند و هنگامى كه معاويه، مغيرهرا والى كوفه نمود، عمروعاص به معاويه گفت: مغيره را بر ماليات استخدام كردى، اومال را به حيله مى برد و مى رود و نمى توانى چيزى از او بگيرى. برماليات كسى را استخدام كن كه از تو بترسد.(761)واليان عمر و ابوبكر وعثمان بر امام زمان خود على (عليه السلام) خروج كردند و با اوبه جنگ پرداختند. در حاليكه پيامبر (صلى الله عليه وآله وسلم) درباره ى اوفرمود: جنگ او جنگ من است و صلح او صلح من است و فرمود: خدايا نصرت ده كسى را كهاو را نصرت دهد و رها كن كسى را كه او را رها كند. و به او فرمود: دوستنمى دارد تو را مگر مؤمن و دشمن نمى دارد مگر منافق.(762)بنابراين رواياتى كهدرباره ى نفاق وجنگ آنها با پيامبر (صلى الله عليه وآله وسلم) وارد شده بود بهحقيقت پيوست، همانطورى كه قبلا درباره ى پدرانشان چنين شدهبود.حجاج از مردى راجع بهعبدالملك ابن مروان سؤال كرد. مرد گفت: چه بگويم درباره ى مردى كهتو يكى از سيئات او هستى.(763)و همين ايراد بر عمر،بخاطر سيئات بسيار او مانند مغيره و معاويه و عمروعاص و ابوهريره وكعب الاحبار و قنفذ نيز وارد مى شود.عمرو بن العاص
او بيشتر شبيهابوسفيان بود يعنى زشت روى و كوتاه قد بود، و ابوسفيان بن الحارث بنعبدالمطلب درباره ى او گفت: بدون شك پدرت ابوسفيان است، و در تونشانه هائى از شكل و شمايل او برايمان آشكار گرديد.(764)عمروعاص از داهيان عرببود و در حيله گرى دست كمى از كعب الاحبار نداشت، در حاليكه كعب بهيهوديت خدمت مى كرد و عمروعاص به كفر!روابط عمروعاص با عمربا حالات قوت و ضعف مواجه بود. اين روابط در زمان رسول خدا (صلى اللهعليه وآله وسلم) مخصوصاً در جنگ ذات السلاسل بسيار ضعيف بود، و درسقيفه عمروعاص (فرصت طلب) به سواران ابوبكر ملحق شد، و هنگامى كه مشاهده كرد تيرگىروابط بين انصار و حكومت وجود دارد بسرعت پيش آمد تا درحدى كه توان دارد و راهداشته باشد آنانرا دشنام دهد، و معايبشان را بگويد.ابن ابى الحديدمى گويد: عمروعاص براى اسلام خدعه مى كرد و انصار را دوست نداشت و عليهآنها سخنرانى مى كرد.(765)لذا رابطه ى او بادولت عالى گرديد، و ابوبكر او را به فرماندهى سپاه فرستاد پس مصر را فتح كرد و بهامر عمر والى آن گرديد.گفته اند عمروعاصبود كه به عمر لقب اميرالمؤمنين داد، نه مغيره. عمروعاص قبل از مردن اعتراف كرد كهشهادت دادن را ترك كرد.(766)و چون رابطه بين آنهاضعيف گرديد، عمروعاص در زمانى چنين گفت: خدا لعنت كند زمانى را كه كارگزار عمر شدم،بخدا سوگند عمر و پدرش را ديدم كه بر هر كدام عباى سفيد كوتاهى بود كه به پشتزانوى آنها نمى رسيد و بر گردن خود پشته ى هيزمداشتند.(767)بين عمربن الخطاب و عمروعاص برخوردهاى بد و مشاجراتى وجود داشت كه حاكم آنها را دركتاب المغازى(768) ذكر كردهاست. حاكم مى گويد: رسول خدا (صلى الله عليه وآله وسلم)عمروعاص رابه جنگ ذات السلاسل فرستاد و در ميان لشكر ابوبكر و عمر بودند و چون به محلجنگ رسيدند، عمروعاص به آنان دستور داد آتشى روشن نكنند، پس عمر بن الخطابعصبانى شد و خواست به او دشنام دهد، پس ابوبكر او را بازداشت و آگاه كرد كه رسولخدا او را بر تو نگماشت مگر بخاطر آنكه از جنگ اطلاع دارد، پس عمر آرام گرفت.(769)عمروعاص در جنگذات السلاسل بر ابوبكر و عمر رئيس بود.(770)عمربن الخطاب بهعمروعاص كه عامل او بر مصر بود نوشت: از بنده ى خدا عمربن الخطاب به عمروعاص: سلامٌ عليك، خبردار شده ام كه گله هائى ازاسب و شتر و گوسفند و برده بدست آورده اى، و آنچه از تو ميدانم قبل از آنمالى نداشتى، پس برايم بنويس اصل اين مال از كجاست. و هيچ كتمان مكن.عمروعاص برايش نوشت:به بنده خدا اميرالمؤمنين، سلامٌ عليك من ستايش مى كنم خدائى را كه هيچ معبودىبجز او نيست، اما بعد: نامه اميرالمؤمنين بدستم رسيد كه در آن درباره ىگله هائى كه بدست آورده ام سخن مى گفت و مرا مطلع مى كرد كهقبل از آن مالى نداشتم، و من اميرمؤمنان را آگاه مى كنم كه در سرزمينى هستمكه قيمت در آن ارزان است و من زندگى را با همان حرفه و زراعتى كه اهل اين سامان بهآن مشغول هستند مى گذرانم، و در روزىِ اميرمؤمنان گشايش است، بخدا سوگند اگرخيانت تو را روا مى دانستم خيانت نمى كردم اى مرد سخن كوتاه كن، زيراشرف و ثروتى داريم كه از عمل كردن براى تو بهتر است و اگر به آن بازگرديم با همانزندگى مى كنيم، و به جان خود قسم در نزد تو كسى وجود دارد كه زندگى او رامذمت كنى و بخاطرش مَذِمّت نشوى، پس در زمانى كه هنوز قفل تو باز نشده بود و درعمل با تو شريك نبوديم، او كجا بود؟عمر در جواب نوشت:امّا بعد: بخدا قسم من به اساطيرى كه كنار هم مى چينى اهميتى نمى دهم ومنظم كردن بى فايده كلامت تو را از تزكيه خود بى نياز نمى كند. ومن محمد بن مسلمة را بسويت فرستادم، پس ثروت خود را با او تقسيم كن. آگاه باشيدشما گروه اُمرا ننگ را جمع آورى مى كنيد و آتش را به ارث مى بريد.والسلام.چون محمد بن مسلمه نزداو رفت، عمرو طعام بسيارى برايش تهيه كرد، اما محمد بن مسلمه از خوردن چيزى از آنخوددارى كرد، پس عمر گفت: آيا طعام ما را حرام مى كنيد؟گفت: اگر طعام ميهمانرا مى آوردى مى خوردم، اما طعامى آورده اى كه مقدمه ى شرّ است.بخدا قسم آبى نزد تو نمى نوشم، پس هر آنچه دارى برايم بنويس و چيزى رافروگذار مكن. آنگاه نصف اموال او را گرفت تا به كفشهاى او رسيد، پس يكى را گرفت وديگرى را رها كرد. پس عمروعاص خشمگين شد و گفت: اى محمد بن مسلمة، رو سياه كندخداوند زمانى را كه عمروعاص در آن كارگزار عمر بن الخطاب باشد. بخدا قسم خطابرا مى شناسم كه بر سر خود پشته اى از هيزم بر مى داشت و مثل آن برسر پسرش بود. و پوششى بجز يك عباى پشمين كه تا مچ پايشان نمى رسيد، نداشتند،(و در آنوقت) بخدا قسم عاصى بن وائل راضى نمى شد ابريشمى كه دگمه هاىطلا داشت بپوشد.محمد به او گفت: ساكتباش، بخدا قسم عمر از تو بهتر است. اما پدر تو و پدر او، هر دو در آتش هستند، بخداقسم اگر اسلام نبود كه بر آن سبقت گرفتى، همواره دنبال آغل گوسفندى بودى كه شيرزياد او تو را خوشحال و شير كم او تو را ناراحت مى كرد.عمرو گفت: اين گفتگوپيش خودت امانت باشد. او نيز عمر را به آن خبردار نكرد. عمربن الخطاب وقتىمى ديد كسى در سخن گفتن مغالطه مى كند مى گفت: شهادت مى دهمكسى كه تو را آفريد و عمروعاص را آفريد يكى است.(771) و ظاهر نشانمى دهد كه عمر شيفته ى كلام وجهت گيرى هاى عمروعاص بود و نصِّ سابق شاهد بر همين مطلب است، همانطورىكه شيفته ى معاويهبود و او را به كسراى عرب توصيف نمود.سيره ى قابلملاحظه عمروعاص مملو از خدعه و فريب و حيله گرى است. افراد قريش او را بهحبشه فرستادند تا مسلمانان را برگرداند و آنها را به قتل برسانند و از آنها انتقامبگيرند.و در سفرش با عمارة بنالوليد بن المغيره به حبشه مى بينيم با يك حيله ى شيطانىاقدام به قتل رفيق سفر خود نمود.(772)عمروعاص سه بار پرچمرا براى جنگ با رسول خدا (صلى الله عليه وآله وسلم) و يك باردر صفين بدست گرفت.(773)بعد از ارتحال پيامبر (صلى اللهعليه وآله وسلم) عمروعاص تلاش كرد منصبى عالى در دولت بدست آورد، لذاانضمام خود را به حزبِ قريش كه مخالف با اهل البيت و انصار بود علنى ساخت.در مقابل، عمر او راوالى فلسطين و پس از آن فرمانده ى لشكرهاى مصر نمود. وچون عثمان او را بر كنار نمود، دنيا را به آشوب كشيد و از پا ننشست. و هنگامى كهعثمان كشته شد عمروعاص گفت: من او را كشتم در حالى كه در شام بودم.(774)و بعد از مدت كوتاهى ودر پى توافق او با معاويه بر بدست گرفتن حكومت مصر در مقابل حمايت از معاويه،عمروعاص خونخواهى عثمان را اعلان كرد. و اين قراردادى بود براى فروختن دين بهدنيا.عمروعاص به معاويهگفت: دين خود را به تو نمى دهم مگر آنكه چيزى از دنياى تو را بگيرم، معاويهگفت: مصر را به تو بخشيدم.(775)و خالد بن سعيد بنالعاص (والى رسول خدا (صلى الله عليه وآله وسلم) بر يمن)گفت: عمرو هنگامى داخل در اسلام شد كه هيچ چاره اى بجز داخل شدن در آن نداشتو هنگامى كه نمى توانست با دست آنرا گرفتار حيله ى خود كندبا زبان گرفتار كرد.(776)و بعد از آنكه پادشاهحبشه گفت: «واى بر تو اى عمرو، مرا اطاعت كن و از او پيروى كن، بخدا قسم او بر حقاست و بر كسانى كه با او مخالفت كردند غلبه خواهد نمود همانطورى كه موسى بر فرعونو لشكريانش غلبه كرد»، عمروعاص در ظاهر اسلام را انتخاب كرد لكن در باطن كافر باقىماند.(777)على بن ابى طالب (عليهالسلام)درباره ى عمروعاصو معاويه و ياران آن دو، فرمود:قسم به آن خدائى كهدانه را شكافت و انسان را آفريد اسلام نياوردند لكن تسليم شدند و كفر را مخفىكردند، و چون يارانى يافتند به دشمنى خود با ما بازگشتند، آگاه باشيد آنها نماز رارها نكردند.(778)و هنگامى كه معاويه بهعمروعاص گفت: از من پيروى كن، گفت: براى چه؟ براى آخرت؟ بخدا سوگند آخرتى بهمراهندارى، يا بخاطر دنيا، بخدا سوگند، پيروى نمى كنم مگر آنكه با تو در آن شريكباشم. گفت: تو شريك من در آن هستى.(779)و چون عمروعاص به طرفمعاويه رفت پسر او عبدالله بن عمرو گفت: پيرمرد بر پاشنه ى پاى خودادرار كرد و دين خود را به دنيا فروخت.(780)و عتبة بنابى سفيان به معاويه گفت:أعْطِ عَمْراً اِنَّعَمْراً تارِكٌ *** دينَهُ الْيَومَ لِدُنيا لَمْ تُحَزْبه عمرو عطا كن كهامروز عمرو دين خود را به دنيائى كه هنوز بدست نيامده مى فروشد.و بعد از آنكه عمرو ازمعاويه جدا شد، دو پسر او پرسيدند: چه كردى.گفت: مصر را به ماداد، آندو گفتند: مصر در مقابل پادشاهى عربها چه ارزشى دارد؟ گفت: خدا شكمتان را سيرنكند اگر مصر شما را سير نكند.(781)عمار به عمروعاص گفت:دين خود را به مصر فروختى، مدتى است كه اسلام را به انحراف طلب كردى، بخدا سوگندقصد تو و قصد دشمن خدا فرزند دشمن خدا از استدلال به خون عثمان چيزى غير از دنيانيست.(782)و ابن ابى الحديدذكر مى كند كه معتزله عمروعاص و معاويه را به كفر و الحاد توصيفمى كنند.(783)ابويعلى مى گويد:همراه پيامبر (صلىالله عليه وآله وسلم) بوديم كه صداى آواز خواندن كسى را شنيد. فرمود: نگاه كنيد.من بالا رفتم و نگاه كردم، معاويه و عمروعاص را ديدم كه دارند آوازمى خوانند. پس آمدم و به پيامبر (صلى الله عليه وآله وسلم) خبر دادم.حضرت فرمود: خداوندا، اين دو را سخت در فتنه واژگون فرما، خداوندا، آندو را به شدتدر آتش بيفكن.همين حديث را احمد بنحنبل نقل كرد و سيوطى تأييد نمود و گفت: اين حديث شاهدى دارد از حديث ابن عباس كهطبرانى آنرا در «الكبير» از او نقل كرده است. طبرانى مى گويد: پيامبر صداى دونفر را شنيد كه آواز مى خوانند و مى گويند:لا يَزالُ حَوارىتَلُوحُ عِظامَهُ *** زَوَى الْحَرْبُ عَنْهُ أَنْ يُجَنَّ فَيُقْبَرايعنى «هنوز استخوانهاىخويشاوندم بر روى زمين است، جنگ پايان يافته، آيا وقت آن نرسيده كه مخفى گردد ودفن شود؟».حضرت از آندو پرسيد،به ايشان گفته شد: معاويه و عمروعاص هستند.فرمود: خداوندا آندورا سخت در فتنه واژگون فرما، خداوندا، آندو را به شدت در آتش بيفكن.(784)و اين فرمايش شاهد بركفر اين دو نفر است، و بر سخنان گذشته حضرت درباره ى بنىاميّه اضافه مى شود.هنگامى كه عمروعاصوالى مصر بود پسرش در ميدان مسابقه، اسب مى راند و يك نفر از مصريان بر سرِگرفتن جايزه با او نزاع كرد و بين خود اختلاف كردند كه اسب برنده از آن كيست؟ پسروالى غضبناك شد و مرد مصرى را زد و در همان حال مى گفت: من پسرگرامى ترين ها هستم، و چون مرد مصرى به عمر شكايت كرد، عمر والى وفرزندش را خواست و در ميان مردم با صداى بلند از مصرى خواست كه خصم خود را بزند وبه او گفت: بزن پسرِ گرامى ترين ها را... سپس او را دستور داد تا والىرا بزند، زيرا پسر او جرأت به زدن مردم نمى كرد مگر با قدرت و سلطه او.(785)و ظاهراً بعد از آن مشاجره عمر، عمروعاص را كتك زد.ابن الكلبى (هشامبن محمد) متوفاى سال 204 هجرى نسب او را در كتاب مثالب العرب خود ذكر كردهمى گويد: اما نابغه، مادر عمروعاص ـ كه از اهل حبشه بود ـ او زنى بدكار بود،به همراه دخترانش به مكه آمد، و عاص بن وائل، در ضمن عده اى از قريش از جملهابولهب و امية بن خلف و هشام بن مغيره و ابوسفيان با او درآميخت. و عمرو را متولدكرد، پس همگى در او به نزاع برخاستند و هر كدام فكر مى كرد عمرو فرزند خويشاست. سپس سه نفر آنها دست از او برداشتند و دو نفر آنها او را خواستند كه آن دونفر عاص بن وائل و ابوسفيان بودند. و آندو مادرش را در او حكم قرار دادند. و آن زنگفت: او از آن عاص است بعد از آن به او گفته شد: چرا چنين كردى در حاليكه ابوسفيانشريف تر از عاص بود؟گفت: عاص بر دخترانمانفاق مى كرد و اگر او را به ابوسفيان ملحق مى كردم، ديگر عاص بر منچيزى انفاق نمى كرد، و از فقر و بيچارگى مى ترسيدم.و همانطورى كه سبط ابنجوزى مى گويد، فرزند او، عمروعاص گمان مى كرد مادرش از خاندان عنزة بناسد بن ربيعه است.(786)و معظم مفسران روايتكرده اند كه آيه ى (إِنَّ شانِئَكَهُوَالأبْتَرُ)(787) يعنى«همانا عيبجوئى كننده از تو همان مقطوع النسل است»، درباره ى او نازلشده است.قرآن نسب پائين او ونسب فرزندان او را نيز بيان كرد. بنابراين فرزندانش از نسل او نيستند.و غانمه، اين مطلب راتأييد كرد، و امام على (عليه السلام) درباره ى اوفرمود، مقطوع النسل فرزند مقطوع النسل(788)و غانمه دختر غانم بهعمروعاص گفت: بخدا سوگند من به عيبهاى تو و عيبهاى مادرت آگاهم و من يكى يكى آنعيبها را برايت بازگو مى كنم. از كنيزِ سياهِ ديوانه ى احمقىمتولد شدى كه ايستاده ادرار مى كرد. و مردان پست و لئيم با وى جمعمى شدند و چون مردى او را ملامست مى كرد نطفه او از نطفه آن مرد نافذتربود. و در يك روز چهل مرد با او جمع شدند! اما تو، پس تو را گمراهى يافتم گمراهكننده و فساد كننده اى ناشايست و تو خود رفيق همسرت را بر رختخواب خود ديدىپس نه غيرت كردى و نه منع و انكار نمودى.(789)و ابوعبيدة بن المثنىمتوفاى سال 209 روايت مى كند كه:(790)در روز تولد عمروعاص دو نفر در او به نزاع برخاستند، ابوسفيان و عاص بن وائل، در اين بارهحسان بن ثابت گفته است:أَبُوكَ أَبُوسُفْيانلاشَكَّ قَدْ بَدَتْ *** لَنا فيكَ مِنْ بَيِّناتِ الدَّلائِلِيعنى «پدر تو ابوسفياناست بدون هيچ شكّى، و در تو دلائل روشنى براى ما ظاهر و آشكار گرديد».امام حسن (عليهالسلام)به عمروعاص در جمع معاويه و ياران او فرمود: اما تو اى فرزند عاص، امر تو مشتركاست، مادرت تو را مجهول و از راه زنا و گناه وضع حمل نمود و چهار نفر از قريشدرباره ات نزاع كردند پس بر تو غلبه يافت شُتُركُش آنها، دون مايه ترينآنها از نظر خاندان و خبيث ترين آنها از نظر جايگاه، سپس پدرت به پا خاست وگفت من از محمد مقطوع النسل بدگوئى مى كنم آنگاه خداوند درباره ى او نازلكرد آنچه را نازل كرد.(791)حلبى درباره ى اومى گويد: با مادرش ده نفر به شيوه ى جاهليّت زنا كردند.(792)و هنگامى كه عثمان اورا به طرف انقلابيون عراق و مصر فرستاد به او گفتند: خدا بر تو سلام نكند! برگرداى دشمن خدا! برگرد اى فرزند نابغه! براى ما نه امين هستى و نه مأمون.(793)عمروعاص بخاطر گرفتنغنائم خواست اسكندريه را فتح كند! پس به عثمان بن عفان دروغ گفت و ادعا كرد آنانعهد خود را با مسلمانان شكسته اند، پس عثمان سفارش كرد كه با اهل آن جنگ كن وآنرا فتح نما. او سربازان را كشت و ذرّيه را به اسارت گرفت، عثمان از اين كار براو خشمگين شد و كذب نقض عهد آنها برايش ثابت شد لذا دستور داد اسيرانى كه ازروستاها به اسارت گرفته شده اند به جاى خود برگردانند و عمروعاص را از مصرعزل كرد.(794)و چون خبر كشته شدنعثمان به او رسيد گفت: منم ابوعبدالله كه هرگاه پوست را به شكافم به خونمى اندازم، و گفت: منم ابوعبدالله، در واى السباع بودم و او را كشتم.سپس به معاويه گفت: بخدا قسم اگر همراه تو بجنگيم، بايد خون خليفه را مطالبه كنيم،از اين كار در سينه ام چيزى وجود دارد چون با كسى قتال مى كنيم (يعنى باعلى عليه السلام) كه سابقه و فضيلت و خويشى او را مى دانى،(795)لكن ما اين دنيا را خواسته ايم، پس معاويه با او مصالحه نمود و مهربانى كرد.و هنگامى كه عمروعاص گفت: اَشْهَدُ أَنْ لا إِلهَ إِلا اللّهُ، عمار بن ياسر به اوگفت: ساكت باش در حيات محمد (صلى الله عليه وآله وسلم) و بعد ازآن، آنرا ترك كردى اى عمرو دين خود را فروختى، اميد است هلاك شوى.(796)خالد بن سعيد بن العاصگفت: اى گروه قريش عمروعاص موقعى در اسلام داخل شد كه هيچ چاره اى نداشت، وهنگامى كه نمى توانست با دست اسلام را گرفتار كيد و حيله ى خود كند،با زبان گرفتار كرد و از مكر حيله ى او نسبت به اسلام،تفرقه و جدائى او بين مهاجرين و انصار است.(797)و همين فرزند عاص كهاتفاق نظر بر كفر او وجود دارد و پيامبر (صلى الله عليه وآلهوسلم)او را لعن نمود، چگونه در طول زمان حكومت عمر بن الخطاب متولى حكومت مصرمى شود؟! عمروعاص مى گويد: ما اين دنيا را خواستار شديم.(798)و ابن عمر گفت: و اما تو اى عمرو انسان بدگمان و دون همّت هستى.(799)عمروعاص رسول خدا (صلى اللهعليه وآله وسلم) را در مكّه اذيت مى كرد و موقعى كه حضرت از منزل خارجمى شد تا شبانه طواف كعبه كند بر سر راه او سنگ مى گذاشت، پسر خطّاب نيزقبل از اسلام آوردن، پيامبر (صلى الله عليه وآله وسلم) را آزارمى داد.عمروعاص جزو آن گروهىبود كه بطرف زينب دختر رسول خدا (صلى الله عليه وآله وسلم)، هنگامىكه براى هجرت از مكه به مدينه خارج شده بود، حركت كردند و او را به شدت ترساندند وهودج او را با چوب نيزه ها كوبيدند تا جائى كه فرزندى را كه ازابى العاص بن ربيع همسرش در شكم داشت مرده بدنيا آورد. و چون به رسول خدا (صلى اللهعليه وآله وسلم) اين خبر رسيد به او بد گفت و بسيار بر حضرت سخت گذشت وآنان را لعن نمود.(800)و معاويه درآمد مصر را به عمروعاص بخشيد.(801)عمروعاص بعد از شهادتامام على (عليهالسلام)بيش از سه سال حكومت نكرد و در سال 43 هجرى به هلاكت رسيد و قبل از مردن به پسرخود گفت: دنياى معاويه را آباد كردم و دين خود را خراب، دنياى خود را ترجيح دادم وآخرتم را ترك كردم، رشد خود را گم كردم تا اجلم فرا رسيد، گويا مى بينممعاويه اموال مرا گرفته و بعد از من به شما بدى مى كند. و عمروعاصِ ابتر(مقطوع النسل)، پسرش عبدالله فقط دوازده سال عمر مى كند.(802)پس از آن معاويه اموالعمروعاص را به خود اختصاص داد و برادرش عتبة بن ابى سفيان را والى مصر نمود.(803)و پسر عمروعاص را از حكومت عزل كرد در حاليكه معاويه با عمروعاص پيمان بسته بود كهمصر را به او و خانواده اش ببخشد. لكن خيلى زود توافق مذكور را نقض كرد.درباره ى اعمالدنيوى مخالف با خداوند سبحان حسن بصرى گفت: امر مردم را دو نفر فاسد كردند:عمروعاص در روزى كه به معاويه اشاره كرد قرآنها را بالا ببرند و قرآنها حمل شدند واز قاريان بهره گرفت، و خوارج حُكْم كردند و اين حكميت تا روز قيامت باقى خواهدماند. و مغيرة بن شعبه، او عامل معاوية بر كوفه بود، پس معاويه به او نوشت چوننامه ى مراخواندى عزل شده به طرفم بشتاب، پس دير آمد و چون بر معاويه وارد شد، گفت: چرا ديرآمدى؟ گفت: امرى بود كه آنرا آماده و تهيه مى كردم، گفت: چه امرى؟ گفت: بيعتبراى يزيد بعد از تو. گفت: آيا انجام دادى؟ گفت: آرى.گفت: سركارت برگرد.چون خارج شد به اصحابخود گفت: پاى معاويه را در جايگاه گمراهى قرار دادم كه تا روز قيامت در آن باشد.حسن (بصرى) گفت: براى همين آنها براى فرزندان خود بيعت گرفتند و اگر چنيننمى شد تا روز قيامت (خلافت) بصورت شورى بود.(804)هنگامى كه عمروعاص باعلى (عليهالسلام)در جنگ صفين، جنگ كرد و پرچم رسول خدا (صلى الله عليه وآله وسلم) را در دستداشت، على (عليهالسلام)فرمود: اين پرچمى است كه رسول
خدا(صلىالله عليه وآله وسلم)آنرا گره زد و فرمود: «چه كسى با حقش آنرا مى گيرد؟(در آن زمان) عمرو (به رسول خدا (صلى الله عليه وآلهوسلم))گفت: حق آن چيست; اى رسول
خدا(صلىالله عليه وآله وسلم)؟ حضرت فرمود با آن از كافرى فرار نكنى و با آن با مسلمانىجنگ نكنى»، به حتم، در حيات رسول خدا (صلى الله عليه وآله وسلم) با آن ازكافران فرار كرد و امروز با آن با مسلمانان جنگ كرد.(805)
[734]-تاريخ المدينة المنورة 1/502[735]- البدايةو النهاية 6/265[736]- شرحنهج البلاغة 2/31 - 34[737]- المغازى،واقدى 2/930[738]- تاريخابن اثير 2/202[739]- تاريخدمشق 60/43[740]- السيرةالحلبية 3/15[741]- شرحنهج البلاغة، ابن ابى الحديد 1/220[742]- شرحنهج البلاغة ابن ابى الحديد 1/220[743]- السيرةالحلبية 1/180[744]- مختصرتاريخ ابن عساكر، ابن منظور 18/261[745]-اُسدالغابة فى معرفة الصحابه، ابن اثير 4/151 كامل ابن اثير 3/53،تاريخ المدينة المنورة، ابن شبة 2/662[746]- شرح نهج البلاغه4/80[747]- عبقريةعمر، عقاد 42[748]- تاريخعمر، ابن جوزى 56[749]- شرحنهج البلاغه 4/69 ، 6/288، بحارالانوار 30/648[750]- شرحنهج البلاغة، ابن ابى الحديد 2/104[751]-مروج الذهب مسعودى 3/6[752]- مستدركحاكم 4/480[753]-بحارالانوار 30/653[754]- السيرهالحلبية 3/15[755]- الاغانى15 - 138 چاپ سامى[756]- مغيره بنشعبه به صومعه ى هند دخترنعمان بن منذر كه راهبه اى كور بود رفت تا از او خواستگارى كند، پس گفت: اگربه خواستگارى من بخاطر زيبائى يا حالتى مى آمدى قبول مى كردم لكنمى خواهى در محافل عرب با من شرافت پيدا كنى و بگوئى: با دختر نعمان بن منذرازدواج كردم، والا چه خيرى در ازدواج مرد يك چشم و زن كور وجود دارد؟ پس مغيرهپيغام داد، امر شما چگونه بود؟ گفت: ديشب هيچ عربى روى زمين نبود مگر آنكه از ماحذر مى كرد و به ما رغبت داشت، و امروز عربى روى زمين وجود ندارد مگر آنكه مااز او حذر مى كنيم و به او رغبت داريم، شرح نهج البلاغة، ابنابى الحديد 8/305[757]- سيراعلام النبلاء، ذهبى 3/122[758]-مروج الذهب مسعودى 2/373[759]- البدايةو النهاية، ابن كثير 8/17[760]-انساب الاشراف، بلاذرى 5/111 - 112[761]- تاريخطبرى 4/127[762]- صحيحمسلم، كتاب الايمان، صحيح ترمذى 2/301، صحيح نسائى 2/271[763]- السيرةالحلبية 1/180[764]- شرحنهج البلاغة 6/283[765]- شرحنهج البلاغة، ابن ابى الحديد 5/31، 6/240[766]- القضاة،كندى 33[767]- شرحنهج البلاغه، ابن ابى الحديد 1/58[768]- المغازى،حاكم 3/43[769]- التلخيص،ذهبى[770]- سيرة ابنحبّان 1/319[771]-كتاب الحيوان، جاحظ 5/587 و گفت: سزاوار نيست ابوعبدالله روى زمين راه برودمگر آنكه امير باشد، الاصابة 5/3[772]- نسب قريش322[773]- انسابالاشراف 1/195[774]- شرحنهج البلاغه ابن ابى الحديد 2/103، تاريخ طبرى 3/559[775]- وقعةصفين ص 34-39، تاريخ يعقوبى 2/184-186، تاريخ ابن خلدون 2/625[776]- شرحنهج البلاغه، ابن ابى الحديد 3/319[777]- سيره ى ابن هشام3/319[778]- كتابصفين، ابن مزاحم 215[779]- العقدالفريد 4/144[780]- شرحنهج البلاغة، ابن ابى الحديد، 2/63 ، خطبه ى 26[781]- وقعةصفين ص 34 - 40، شرح نهج البلاغة 2/61-67 خطبه ى 26،تاريخ يعقوبى 2/184-186، رغبة الآمل فى كتاب الكامل مج 2 / ج 3/210،قصص العرب 2/368 شماره 149[782]- تذكره ى ابن جوزىص 92، وقعة صفين ص 320[783]- شرحنهج البلاغة، ابن ابى الحديد 4/537[784]- القولالمسدد فى مسند احمد، ابن حجر ص 60[785]- عبقريةعمر، عقاد ص 45[786]- تذكرهابن جوزى ص 117، السيرة الحلبية 1/47، العقد الفريد 1/164[787]- طبقاتابن سعد 1/115، المعارف ابن قتيبه ص 124، تاريخ دمشق، ابن عساكر 7/130[788]- جمهرةالرسائل 1/486[789]- المحاسنو الاضداد، جاحظ 102 - 104، المحاسن و المساوى، بيهقى 1/69 - 71، واروى بنت حارثبن عبدالمطلب نيز نسب پائين معاويه و عمروعاص را ذكر كرد، بلاغات النساء ص 27،العقد الفريد 1/164، روض المناظر 8/4، ثمرات الاوراق 1/132دائرة المعارف فريد وجدى 1/215، و ابن عباس به عمر گفت: تو از لئيمان فاجرهستى... در قريش وارد شدى و از قريش نيستى تو همان كسى هستى كه بين دو رختخوابسقوط كردى، نه در بنى هاشم توشه دارى و نه در بنى عبد شمس مركب، تو همان گنهكارزناكارى، العقد الفريد، ابن عبد ربه 3/203[790]-كتاب الانساب، شرح نهج البلاغة، ابن ابى الحديد 2/100[791]- شرحنهج البلاغه، ابن ابى الحديد 2/101[792]- السيرةالحلبية 1/43[793]-انساب الاشراف، بلاذرى 5/111 - 112[794]-الاستيعاب 2/435، شرح نهج البلاغة، ابن ابى الحديد 2/112[795]- انسابالاشراف بلاذرى 5/74-87، تاريخ طبرى 5/108 - 124، كامل ابن اثير 3/68، تذكره، ابنجوزى 49، جمهرة رسائل العرب 388، شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد2/102[796]- تذكره ى ابن جوزى53، كتاب صفين، نصر بن مزاحم 176، شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد 2/373[797]- شرحنهج البلاغه، ابن ابى الحديد 6/32[798]- تاريخطبرى 3/560[799]- وقعةصفين ص 63[800]- روايت راواقدى نقل كرد، شرح نهج البلاغة ابن ابى الحديد 6/282[801]- النزاع والتخاصم، مقريزى ص 124 چاپ دارالمعارف - مصر[802]- المعارف،ابن قتيبة 125[803]- تاريخيعقوبى 2/222[804]- تاريخالخلفاء، سيوطى 1/205[805]- الاخبارالطوال، ابوحنيفة احمد بن داود الدينورى چاپ الحلبى و شركاه 5/174
[734]-تاريخ المدينة المنورة 1/502[735]- البدايةو النهاية 6/265[736]- شرحنهج البلاغة 2/31 - 34[737]- المغازى،واقدى 2/930[738]- تاريخابن اثير 2/202[739]- تاريخدمشق 60/43[740]- السيرةالحلبية 3/15[741]- شرحنهج البلاغة، ابن ابى الحديد 1/220[742]- شرحنهج البلاغة ابن ابى الحديد 1/220[743]- السيرةالحلبية 1/180[744]- مختصرتاريخ ابن عساكر، ابن منظور 18/261[745]-اُسدالغابة فى معرفة الصحابه، ابن اثير 4/151 كامل ابن اثير 3/53،تاريخ المدينة المنورة، ابن شبة 2/662[746]- شرح نهج البلاغه4/80[747]- عبقريةعمر، عقاد 42[748]- تاريخعمر، ابن جوزى 56[749]- شرحنهج البلاغه 4/69 ، 6/288، بحارالانوار 30/648[750]- شرحنهج البلاغة، ابن ابى الحديد 2/104[751]-مروج الذهب مسعودى 3/6[752]- مستدركحاكم 4/480[753]-بحارالانوار 30/653[754]- السيرهالحلبية 3/15[755]- الاغانى15 - 138 چاپ سامى[756]- مغيره بنشعبه به صومعه ى هند دخترنعمان بن منذر كه راهبه اى كور بود رفت تا از او خواستگارى كند، پس گفت: اگربه خواستگارى من بخاطر زيبائى يا حالتى مى آمدى قبول مى كردم لكنمى خواهى در محافل عرب با من شرافت پيدا كنى و بگوئى: با دختر نعمان بن منذرازدواج كردم، والا چه خيرى در ازدواج مرد يك چشم و زن كور وجود دارد؟ پس مغيرهپيغام داد، امر شما چگونه بود؟ گفت: ديشب هيچ عربى روى زمين نبود مگر آنكه از ماحذر مى كرد و به ما رغبت داشت، و امروز عربى روى زمين وجود ندارد مگر آنكه مااز او حذر مى كنيم و به او رغبت داريم، شرح نهج البلاغة، ابنابى الحديد 8/305[757]- سيراعلام النبلاء، ذهبى 3/122[758]-مروج الذهب مسعودى 2/373[759]- البدايةو النهاية، ابن كثير 8/17[760]-انساب الاشراف، بلاذرى 5/111 - 112[761]- تاريخطبرى 4/127[762]- صحيحمسلم، كتاب الايمان، صحيح ترمذى 2/301، صحيح نسائى 2/271[763]- السيرةالحلبية 1/180[764]- شرحنهج البلاغة 6/283[765]- شرحنهج البلاغة، ابن ابى الحديد 5/31، 6/240[766]- القضاة،كندى 33[767]- شرحنهج البلاغه، ابن ابى الحديد 1/58[768]- المغازى،حاكم 3/43[769]- التلخيص،ذهبى[770]- سيرة ابنحبّان 1/319[771]-كتاب الحيوان، جاحظ 5/587 و گفت: سزاوار نيست ابوعبدالله روى زمين راه برودمگر آنكه امير باشد، الاصابة 5/3[772]- نسب قريش322[773]- انسابالاشراف 1/195[774]- شرحنهج البلاغه ابن ابى الحديد 2/103، تاريخ طبرى 3/559[775]- وقعةصفين ص 34-39، تاريخ يعقوبى 2/184-186، تاريخ ابن خلدون 2/625[776]- شرحنهج البلاغه، ابن ابى الحديد 3/319[777]- سيره ى ابن هشام3/319[778]- كتابصفين، ابن مزاحم 215[779]- العقدالفريد 4/144[780]- شرحنهج البلاغة، ابن ابى الحديد، 2/63 ، خطبه ى 26[781]- وقعةصفين ص 34 - 40، شرح نهج البلاغة 2/61-67 خطبه ى 26،تاريخ يعقوبى 2/184-186، رغبة الآمل فى كتاب الكامل مج 2 / ج 3/210،قصص العرب 2/368 شماره 149[782]- تذكره ى ابن جوزىص 92، وقعة صفين ص 320[783]- شرحنهج البلاغة، ابن ابى الحديد 4/537[784]- القولالمسدد فى مسند احمد، ابن حجر ص 60[785]- عبقريةعمر، عقاد ص 45[786]- تذكرهابن جوزى ص 117، السيرة الحلبية 1/47، العقد الفريد 1/164[787]- طبقاتابن سعد 1/115، المعارف ابن قتيبه ص 124، تاريخ دمشق، ابن عساكر 7/130[788]- جمهرةالرسائل 1/486[789]- المحاسنو الاضداد، جاحظ 102 - 104، المحاسن و المساوى، بيهقى 1/69 - 71، واروى بنت حارثبن عبدالمطلب نيز نسب پائين معاويه و عمروعاص را ذكر كرد، بلاغات النساء ص 27،العقد الفريد 1/164، روض المناظر 8/4، ثمرات الاوراق 1/132دائرة المعارف فريد وجدى 1/215، و ابن عباس به عمر گفت: تو از لئيمان فاجرهستى... در قريش وارد شدى و از قريش نيستى تو همان كسى هستى كه بين دو رختخوابسقوط كردى، نه در بنى هاشم توشه دارى و نه در بنى عبد شمس مركب، تو همان گنهكارزناكارى، العقد الفريد، ابن عبد ربه 3/203[790]-كتاب الانساب، شرح نهج البلاغة، ابن ابى الحديد 2/100[791]- شرحنهج البلاغه، ابن ابى الحديد 2/101[792]- السيرةالحلبية 1/43[793]-انساب الاشراف، بلاذرى 5/111 - 112[794]-الاستيعاب 2/435، شرح نهج البلاغة، ابن ابى الحديد 2/112[795]- انسابالاشراف بلاذرى 5/74-87، تاريخ طبرى 5/108 - 124، كامل ابن اثير 3/68، تذكره، ابنجوزى 49، جمهرة رسائل العرب 388، شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد2/102[796]- تذكره ى ابن جوزى53، كتاب صفين، نصر بن مزاحم 176، شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد 2/373[797]- شرحنهج البلاغه، ابن ابى الحديد 6/32[798]- تاريخطبرى 3/560[799]- وقعةصفين ص 63[800]- روايت راواقدى نقل كرد، شرح نهج البلاغة ابن ابى الحديد 6/282[801]- النزاع والتخاصم، مقريزى ص 124 چاپ دارالمعارف - مصر[802]- المعارف،ابن قتيبة 125[803]- تاريخيعقوبى 2/222[804]- تاريخالخلفاء، سيوطى 1/205[805]- الاخبارالطوال، ابوحنيفة احمد بن داود الدينورى چاپ الحلبى و شركاه 5/174