بسم الله الرحمن الرحیم
 
نگارش 1 | رمضان 1430

 

صفحه اصلی | کتاب ها | موضوع هامولفین | قرآن کریم  
 
 
 موقعیت فعلی: کتابخانه > مطالعه کتاب دیدگاههای دو خلیفه, نجاح الطائى   مناسب چاپ   خروجی Word ( برگشت به لیست  )
 
 

بخش های کتاب

     01 - ديدگاههاى دو خليفه
     02 - ديدگاههاى دو خليفه
     03 - ديدگاههاى دو خليفه
     04 - ديدگاههاى دو خليفه
     05 - ديدگاههاى دو خليفه
     06 - ديدگاههاى دو خليفه
     07 - ديدگاههاى دو خليفه
     08 - ديدگاههاى دو خليفه
     09 - ديدگاههاى دو خليفه
     10 - ديدگاههاى دو خليفه
     11 - ديدگاههاى دو خليفه
     12 - ديدگاههاى دو خليفه
     13 - ديدگاههاى دو خليفه
     14 - ديدگاههاى دو خليفه
     15 - ديدگاههاى دو خليفه
     16 - ديدگاههاى دو خليفه
     17 - ديدگاههاى دو خليفه
     18 - ديدگاههاى دو خليفه
     19 - ديدگاههاى دو خليفه
     fehrest - ديدگاههاى دو خليفه
 

 

 
 


 

ديدگاه ابوبكر و عمر

 

 

 

درباره ى تعيين واليان

 

 

 

و اداره ى آنها



كارگزاران ابوبكر

هنگامى كهابوبكر وفات يافت كارگزاران او از اين قرار بودند: عتاب بن اسيد بر مكّه و عثمانبن ابى العاص بر طائف و مردى از انصار بر يمامه و حذيفة بن محصن بر عمان وعلاء بن الحضرمى بر بحرين و خالد بن وليد بر سپاه شام و المنثى بن حارثه ى شيبانىبر كوفه و سويد بن قطبه بر بصره.(561)

و وليد بن عقبه مأمورنصفى از صدقات قضاعه بود سپس او را امير بر اردن نمود.(562) و عمروبن العاص را بر فلسطين(563) وابوعبيده ى جراح رابر حمص(564) و يزيد بنابى سفيان را بر دمشق و شرحبيل بن حسنة را بر اردن امير نمود.(565)

ابوبكر وصيّت كرد كهخالد بن وليد بعد از بازگشت از شام به حكومت عراق بازگردد.(566)

و همانطورى كه عثماندر والى نمودن سعد و اشعرى با وصيّت عمر مخالفت كرد عمر با وصيّت ابوبكر در والىنمودن خالد بر عراق مخالفت كرد. و والى او بر صنعاء مهاجر بن اميّه و بر حضرموتزياد بن لبيد و بر خولان يعلى بن اميّه و بر زبيد و رِمع، ابوموسى اشعرى بود.عبدالله بن ثور كه يكى از افراد بنى الغوث بود به ناحيه جُرَش و عياض بن غنمرا به دومة الجندل فرستاد.(567)

همچنين آمده است كه:ابوبكر انس بن مالك را به ولايت بحرين فرستاد.(568)

خليفه مى گويد:(569)ابوبكر زياد بن لبيد را بر يمن و به قولى بر حضرموت گماشت.(570) و عثمان بنابى العاص را بر طائف مستقر كرد.

ابن العاص واشعرى و وليد بن عقبه و ابن الجراح و يزيد بن ابى سفيان و زياد بن لبيدو عثمان بن ابى العاص در زمان ابوبكر و عمر والى بودند.

و عكرمة بن ابى جهل رابر عمان والى نمود.(571)

انس بن مالك

او انس بنمالك بن النضر بن عدى النجار الخزرجى است كه ابوبكر او را به عنوان والى، بر بحرينتعيين كرد.(572)

او از انصار ابوبكربشمار مى رفت، لذا عمر او را از بحرين عزل كرد و ابوهريره را به جاى اوگماشت! همانطورى كه شرحبيل بن حسنه را عزل كرد و به جاى او عمرو بن العاص راتعيين نمود.

و چنانچه خود روايتمى كند از خانواده اى فقير بود، او مى گويد: رسول خدا (صلى اللهعليه وآله وسلم)به مدينه آمد و من بيش از هشت سال نداشتم، مادرم دستم راگرفت و به خدمت رسول خدا (صلى الله عليه وآله وسلم) آورد وعرض كرد: اى رسول خدا تمام مردان و زنان انصار هديه اى براى شما آوردند و مندر توان ندارم هديه اى به شما بدهم مگر اين پسرم، او را بگيريد و تا هر وقتدلتان ميخواهد در خدمتِ شما باشد.(573)

ابوبكر تنها دو سالحكومت كرد، لذا مدت والى بودن انس بن مالك بر بحرين اندك بود اما در همان مدت اندكيكى از ثروتمندان عرب گرديد! بصورتى كه زيد بن ثابت شهادت داد كه ثروت او از تمامخزرجيان بيشتر است.(574)

و ثروت او بيشتر ازثروت خانواده ى عبداللهبن اُبى زعيم خزرجيان در زمان جاهليت گرديد، كه اهالى مدينه ميخواستند او را بهپادشاهى بر خود منصوب نمايند! ابن اثير ذكر مى كند كه او در قصر خود كه واقعدر ساحل بصره بود از دنيا رفت.(575)

انس بن مالك همواره بردوستى با ابوبكر وفادار ماند و براى او فضائلى بسيار ذكر كرد كه مردم آنها را درزمان خلفا و زمان بنى اميّه حفظ مى كردند.

و از جمله احاديثساختگى او، حديث امامتِ نمازِ ابوبكر در روز دوشنبه است.(576)

و اين حديث انس كه:«اين دو، سرور پيران اهل بهشت، از اولين و آخرين هستند، بجز پيامبران و صديقان، اىعلى آندو را خبر نده».(577)

لكن در بهشت پيرانوجود ندارند. و احاديث ديگرى نيز به دروغ بوجود آورد.(578)

انس بن مالك حديث عموىخود يعنى انس بن النضر درباره ى فرار عمر بن الخطاببه بالاى كوه در جنگ احد را روايت كرد و بخاطر محبّت به ابوبكر از ذكر نام اوخوددارى كرد.(579)

و معلوم نيست چه افكارفاسدى منجر به منصوب كردن انس بن مالك و ابوهريره و مغيره و قدامة بن مظعون بهولايت بحرين گرديد. در حاليكه مؤمنانِ آماده به كار و خدمت در مدينه بسيار بودند!

انس بن مالك از اهدافامويان دفاع كرد و در مقابل، آنها نيز از او دفاع كردند و به او وصف خدمتكار رسولخدا (صلىالله عليه وآله وسلم) دادند در حاليكه خدمتكار و غلام رسول خدا (صلى اللهعليه وآله وسلم) انس بود كه او غير از اين انس بن مالك است!!(580)

و عامل محبت امويان بهاو احاديث بسيارش درباره ى چيزهائى بود كه دوستداشتند و براى رسيدن به آنها نقشه مى كشيدند.

ابن اثير و ابن حجردرباره ى او مى گويند:«او از كسانى است كه از رسول خدا (صلى الله عليه وآله وسلم)زياد روايتكرده اند»(581)و بين انس و ابوهريره رقابتى بوجود آمده بود، لذا ابوهريره فقط يك حديث از انسروايت كرد.(582)و ابوهريره جاى انس را در بحرين گرفت.

انس روايت مى كندكه بر رسول خدا (صلى الله عليه وآله وسلم) در حالى وحى نازل شدكه بر فراش و در خانه ى مادرم ام سليم بود!

و از اين نيز فراتررفته ادعا كرد كه مادرش خميرِ معطرِ رامك را با عرق رسول خدا (صلى اللهعليه وآله وسلم) تهيه مى كرد.(583)

انس بن مالك ادعا كرددر جنگ بدر شركت داشت (و عمر او هشت يا نه سال بود) اما صاحبان كتابهاى مغازى اورا تكذيب كرده اند.(584)و از آنجائى كه انس دوستدار افراد حزب قريش بود، دشمن على بن ابى طالب (عليهالسلام)هم بشمار مى رفت. او در كوفه براى مردم شهادت نداد كه حديث غدير را يعنى«مَنْ كُنْتُ مَوْلاهُ فَهذا عَلّىٌ مَوْلاهُ» يعنى هر كه من مولاى اويم اين علىمولاى اوست» شنيده است. و على (عليه السلام) بر او نفرين كرد وفرمود: اگر دروغ بگوئى خدا تو را گرفتار برصى كند كه عمامه آنرا نپوشاند.(585)

و نفرين حضرت او را درچهره گرفتار برص نمود.(586)عجلى مى گويد: از اصحاب رسول خدا (صلى الله عليه وآله وسلم) هيچكداممبتلا نشدند مگر مُعيقب كه مبتلا به همين بيمارى جذام شد و انس بن مالك كه برصداشت.(587)

و ابوجعفر محمد بن علىمى گويد: انس را ديدم كه پيس بود و برص شديد بر چهره داشت.(588)و عجيب و دهشت انگيز آنست كه انس بن مالك پارچه سياه رنگى براى پوشاندن برصخود بر صورت مى گذاشت، و آمده است كه: «انس چهره ى خود راباز كرد و بر چهره اش كهنه پارچه اى سياه بود و گفت: اين چيست؟ اينچيست؟ اين چنين نمى كردند. (راوى) گفت: هرگاه چيزى را مى ديد كه انكارمى كرد پارچه را از صورت بر مى داشت».(589)

و با آنكه عبدالملك بنمروان نيكان مؤمن را كشت و كعبه را به آتش كشيد، از انس بن مالك دفاع كرد و حجاجرا بخاطر تعدّى بر او مورد اهانت قرار داد.(590)

در حاليكه حجاج رابخاطر هيچكدام از كشتارها و افعال دهشت انگيزش مورد مواخذه و مجازات قرارنداده بود.

ابن شهاب زهرىمى گويد: انس بن مالك بر من وارد شد و گريه كرد، گفتم: اى أباحمزه چه چيزى تورا گريان كرده است؟

گفت: چيزى كه براى آنبه تأخير افتاده ام. گفتم: گريه نكن زيرا اميدوارم براى خير و نيكى به تأخيرافتاده اى.(591)

بعضى از شرايط والى

عمر درباره ى والىاعتقاد داشت ضرورتاً بايد دوستدار تجمل و ابهت نباشد. (به استثناى معاويه).

و ديگر آنكه شكايتهاىهمگانى متوجه او نباشد تا ناچار به بركنارى او شود. او سعد بن ابىوقاص را بخاطرشكايات اهل كوفه عليه او عزل كرد. و مغيره را از بحرين بخاطر شكايت عليه او عزلنمود، اما او را والى بصره كرد كه بزرگتر از بحرين بود.

و بخاطر مصلحتى كه خودمى دانست مغيرة بن شعبه را از اين شرط مستثنى نمود.

و عمر ترجيحمى داد والى باهوش و حيله گر باشد، مثل مغيره و ابن العاص وعبدالله بن ابى ربيعه و معاويه و زياد.

و ترجيح مى داداز افراد حزب قريش باشد. و شرائط ابوبكر و عمر نزديك بهم و متحد بودند.

عمر خاندان ابوسفيانرا بر ديگر خاندانها در اين مسأله ترجيح داد، لذا هر سه پسر ابوسفيان را به ولايتشهرها معيّن نمود. و فرقى بين مسلمانان باسابقه و بدون سابقه و مردان مؤمن و مردانفاسق نمى ديد، بهمين جهت وليد و ابوهريره و مغيره را معيّن نمود.

و از شرائط ديگر عمردر والى، آن بود كه از بنى هاشم نباشد; او اين قبيله ى بزرگ رااز هر مقام حكومتى منع نمود و با اين عنوان كه نبايد نبوت و خلافت دربنى هاشم جمع شود آنان را از خلافت دور كرد.

و هنگامى كه ابوبكرخالد بن سعيد اموى را به فرماندهى سپاه روم منصوب كرد عمر گفت: آيا خالد رافرمانده مى كنى در حاليكه از بيعت با تو خوددارى كرد. و به بنى هاشمچيزهائى گفت كه بتو رسيده است بخدا قسم صلاح نمى بينم او را بفرستى، و پرچماو را باز كرد و يزيد بن ابى سفيان و ابوعبيده و شرحبيل بن حسنه و عمرو بن العاصرا فرا خواند. و برايشان پرچم را گره زد.(592)

عمر اموال اين واليانرا با خود تقسيم مى كرد، حتى از كفش آنها نمى گذشت پس يك لنگه را خودمى گرفت و لنگه ى ديگر را رها مى كرد. و كارش به آنجاكشيد كه درِ قصر سعد بن ابى وقاص را در كوفه به آتش كشيد.

عمر، محمد بن مسلمه رافرستاده ى خود برواليان خويش قرار داد و او را به كوفه و مصر و شام فرستاد و اين شخص تا پايان عمربه عمر وفادار ماند.

عمر معتقد بود، لازمنيست خويشان خود را بر پستهاى حساس معين كند و به دو پسرش منصبى نداد، و در اينجابه دنبال ابوبكر حركت كرد. در حالى كه خط مشى رسول خدا (صلى الله عليه وآلهوسلم)بر پايه ى فرستادنافراد لايق به مناصب حكومتى بدون درنظر گرفتن خويشاوندى و جهت گيريهاى قومى واقليمى، استوار بود. اما عمر قدامة بن مظعون (برادر زن خود) را استثنا نمود و اورا بر ولايت بحرين معين نمود. و بعد از آن ناچار شد در ماجراى شراب خوردن، او راحدّ بزند. و افرادى چون خالد و ابن عباده و حباب بن منذر كه عمر قبل از خلافتدوستشان نداشت، بعد از بدست گرفتن زمام خلافت نيز همچنان دوستشان نداشت.

و از واليان عمر كهمالى جمع نكردند تا مورد محاسبه ى او واقع شوند و كارنابجائى انجام ندادند تا مورد سرزنش و ملامت او قرار گيرند عمار بن ياسر و سلمانفارسى و حذيفه بن اليمان بودند. كه عمار مدت كوتاهى امامت جماعت مسجد كوفه بود وحذيفه و سلمان بر شهر مدائن كه اهميت خاصى نداشت حكومت كردند.

با آنكه عمر، سلمان وحذيفه را كه از شيعيان على (عليه السلام) بودند، بر حكومت معيننمود اما ابوبكر و عثمان و معاويه حتى يك نفر از خويشان و ياران على (عليهالسلام)را روانه ى انجاموظائف حساس و مهم نكردند.

عمر، سبقت در اسلام رامايه ى برترىنمى ديد اما نسب قريشى را مايه ى رجحانمى دانست.

عمر در شهرهاى مهمبراى مدتهاى طولانى بجز مخالفين با بنى هاشم و تازه مسلمانان احدى را والىقرار نداد. آنها عبارت از: معاويه و عمروعاص و عبدالله بن ابى ربيعه و مغيرهو ابوموسى اشعرى بودند. چون اينها بر شام و مصر و يمن و كوفه و بصره حكمرانىمى كردند، و اين گروه از مردم بر دشمنى و بغض با اهل البيت (عليهمالسلام)پرورش يافتند.

اما درباره ى مديريتعمر نسبت به كارگزاران خود چنين آمده است كه:

عمر به كارگزاران خودنوشت كه بيايند و آنها آمدند. آنگاه چنين گفت: اى مردم من اين كارگزاران خود را بهحق بر شما گماشتم. و آنها را بكار نگرفتم تا از پوست و خون و مال شمابهره مند شوند. پس هر كدام شما نزد يكى از اينها مظلمه اى دارد به پاخيزد.

راوى مى گويد: ازمردم كسى پيش نيامد مگر يك نفر كه گفت: اى اميرمؤمنان عامل شما مرا صد ضربه شلاقزد. از او تقاص بگير. پس عمروعاص نزد او آمد و گفت: اى اميرمؤمنان اگر باب اين كاررا بر عمال خود بازكنى بر آنان گران خواهد آمد و سنتى خواهد بود كه بعد از تو بدانعمل خواهد شد.

عمر گفت: آيا تقاص اورا از تو نگيرم در حالى كه ديدم رسول خدا (صلى الله عليه وآلهوسلم)از خود تقاص مى داد. برخيز و تقاص بگير. عمروعاص گفت: پس ما را واگذار تا اورا راضى كنيم. راوى مى گويد: (عمر) گفت: او را دريابيد. پس او را راضى كردندبه اين صورت كه آن تقاص به دويست دينار از او خريدارى شد يعنى هر شلاق به دودينار.(593)

و اين كار بيان كنندهسنّتى از سنّتهاى رسول خدا (صلى الله عليه وآله وسلم) بود كهقبل وفات از مسلمانان خواست تا حق خود را از وى بگيرند، چنانچه حقى بر عهده ى او داشتهباشند، زيرا فرمود:

«اما بعد من به سوى شما خدائى را ستايش مى كنم كه هيچ معبودىبجز او وجود ندارد. نزديك است از ميان شما رحلت كنم، پس هركس را تازيانه اىزده ام بيايد و تقاص بگيرد، و از هركس آبروئى ريختم بيايد و تقاص بگيرد آگاهباشيد دشمنى از طبع من نيست و نه از شأن من، آگاه باشيد محبوب ترين شما نزدمن كسى است كه حق خود را از من بگيرد يا حلالم كند، تا خدا را با آسودگى خاطرملاقات نمايم. و مى بينم اين كار مرا بى نياز نمى كند مگر آنكه چندبار قيام نمايم، آنگاه پائين آمد و نماز ظهر را به پا داشت سپس برگشت و بر منبرنشست و همان گفتار نخست خود را درباره ى دشمنى و غير آنتكرار نمود، پس مردى برخاست و گفت: اى رسول خدا سه درهم نزد شما دارم، حضرت فرمود:اى فضل به او بده و او را دستور دادم بنشيند، سپس فرمود: هركس چيزى نزد خود داردادا كند و نگويد رسوائى دنياست، آگاه باشيد رسوائى دنيا بهتر از رسوائى آخرت است.پس مردى برخاست و گفت: اى رسول خدا سه درهم نزد من است كه از سهم سبيل اللهبرداشته ام، حضرت فرمود: چرا برداشتى؟ گفت: به آن محتاج بودم. حضرت فرمود: اىفضل از او بگير. سپس فرمود: هركس در خود چيزى مى بيند كه از آن مى ترسدبرخيزد تا برايش دعا كنم. پس مردى برخاست و گفت من دروغگو هستم من گنهكارم منپرخوابم. حضرت عرضكرد: خدايا به او صدق و ايمان روزى كن و چون اراده كرد خواب اورا برطرف كن سپس مردى به پا خاست و گفت: بخدا سوگند اى رسول خدا، بسيار دروغمى گويم و منافق هستم و هر جنايتى را مرتكب شده ام. پس عمر برخاست وگفت: اى مرد خود را رسوا كردى. پيامبر (صلى الله عليه وآله وسلم) فرمود: اىپسر خطاب رسوائى دنيا آسانتر از رسوائى آخرت است خدايا او را صدق و ايمان روزى كنو امر او را به خير گردان.(594)

عمر و رسيدگى به حساب واليان خود

ابوبكر باواليان خود شدت عمل نداشت. اما عمر بن الخطاب با واليان خود به حزم و احتياطعمل مى كرد تا آنان را از تخطّى از فرمانهاى خود باز دارد. و آنان از او ترسو پروا داشتند. و عثمان به همين مطلب در سخنى كه با عمروعاص داشت اعتراف كردهمى گويد: بخدا سوگند اگر تو را به شيوه ى عمرمؤاخذه مى كردم به راه مى آمدى لكن بر تو نرمى نمودم و تو بر من جرأتگرفتى.(595)

تازيانه ى عمر، اينواليان را كه از خداى تعالى ترسى نداشتند مى ترساند و عملا در تمام مدت سلطه ى عمر،واليان او استقامت داشتند. و چون عثمان، عمروعاص را عزل كرد بر او شوريد و مساعدتبر قتل او نمود، و تا جائى پيش رفت كه چنين گفت: من در وادى السباع بودم و او راكشتم!(596)

واليان عمر همگى مخالفامام على (عليهالسلام)شدند، آنان عتبه و معاويه و مغيره و عمروعاص و ابوهريره و سعيد بن العاص وابوموسى اشعرى و وليد بن عقبه بودند، يعنى آنان با نداشتن شرائطِ والىِ شايستهمى خواستند در منصب خود كه عمر بدانها بخشيده بود جاويد بمانند... و چونعثمان و على (عليهالسلام)عده اى از آنان را عزل كردند، شورش كردند.

و اين همان فرق بينوالى فاسق و والى مؤمن است. والى فاسق كارهاى محال را انجام مى دهد تا حكومتشادامه يابد و والى مؤمن حكومت را خدمتى اسلامى و مسؤليتى دينى مى داند. وعملا عمروعاص و مغيره و ابوهريره و معاويه و عتبه و سعيدبن العاص تا آخر عمر دردستگاه قدرت حاكمه باقى ماندند و براى ادامه ى آن ازتمام وسائل مشروع و نامشروع استفاده كردند. آنان بى گناهان را به قتل رساندندو احاديث دروغين را منتشر كردند و اموال خدا و مسلمانان را سرقت كردند و گناهانبسيارى را مرتكب شدند.

اين اعمال، نادرستى وبطلان نظريه ى استخدامفاسقان و زيركان حيله گر را ثابت مى نمايد، همانطوريكه خداوند تعالىبدان اشاره كرده است: (وَ ما كُنْتُ مُتَّخِذُ الْمُضِلّينَعَضُداً)(597) يعنى«هرگز گمراهان را به مددكارى نگرفتم» و اين گروهى را كه عمر با عصاى خود تحت ضابطهدرآورد همچون آتشفشانى فعّال رها شدند، تا سلسله جنبان فتنه ها و شعلهوركننده ى درگيريهاباشند. و به كمتر از خلافت يا وزارت و يا ولايتى بزرگ خشنود نمى شدند.جاه طلبى و بلندپروازى شديد آنها و امثال آنها براى بدست آوردن ثروت و قدرتباعث شد به طمعِ عطاياىِ معاويه، زياده روى در گفتن احادث دروغين نمايند وبراى خشنود كردن امويان و رهبرى فتنه ها، گناهان سنگينى را مرتكب شوند.

نظريه ى فاجر قوى بهتر از مؤمن ضعيف است

عمربن الخطاب فسق و فجور مغيره را در زمانها و مكانهاى مختلف ذكر كرد. يك بارهنگامى بود كه در برابر وى بيان كردند مغيره سبب قتل مسلمانى در حصار طائف گرديدهاست و ديگر بار هنگام گفتگو درباره ى صفات والى بود.

ابن عبد ربّه در اوايلكتاب «العقد الفريد» تحت عنوان «اختيار السلطان لاهل عمله» روايت مى كند:موقعى كه مردانى براى شكايت از سعد بن ابىوقاص نزد عمر آمدند گفت: چه كسى مرا ازاهل كوفه نجات مى دهد، اگر متقى را بر آنان حاكم كند او را تضعيفمى كنند و اگر قوى را بر آنان حاكم كنم او را تفسيق مى كنند، مغيره(همان كسى كه عمر او را از ولايت بصره بخاطر فجورش عزل كرده بود) گفت: تقواى انسانضعيف از آنِ خويش است و ضعف او از آنِ تو، و قوى فاجر، قوه و قدرتش از آنِ تو وفجور او از آنِ خويش است.

گفت: راستمى گوئى، تو همان قوى فاجر هستى، پس او را به طرف آنان فرستاد و در طول مدتزمامدارى عمر حكومت مى كرد.

حذيفه بن اليمان بهعمر گفت: «تو از مرد فاجر كمك مى گيرى، (عمر) گفت: من او را به كارمى گيرم تا از قدرت او كمك بگيرم و سپس در پى او مى روم»(598)و عمر مى گفت: ما از قدرت منافق كمك مى گيريم و گناه او بعهده ى خويشاست.(599)

و هنگامى كه شورشگرانمصر و عراق نزديك مدينه ى منوره جمع شدندعثمان، مغيرة بن شعبه را به سوى آنان فرستاد.

بلاذرى مى گويد:«مغيرة بن شعبه نزد عثمان آمد و گفت: اجازه بده نزد قوم بروم و ببينم چهمى خواهند، پس به طرف آنان رفت و چون نزديكشان رسيد، بر او فرياد زدند كه: اىاعور (يك چشم) برگرد! اى فاجر برگرد! اى فاسق برگرد!

او بازگشت و عثمان،عمروعاص را فرستاد و به او گفت: نزد قوم برو و آنها را به كتاب خدا دعوت كن وبخاطر چيزهائى كه موجب نارضايتى آنها شده دلجوئى كن. و چون به نزديكشان رسيد، سلامكرد، آنها گفتند: سلام خدا بر تو نباشد! برگرد اى دشمن خدا! برگرد اى پسر نابغه!تو براى ما نه امين هستى نه مأمون».(600)

حكومت مغيره بر شهركوفه را هر كدام از ابن عبدالبر در كتاب الاستيعاب در شرح حال مغيره، و طبرىو ابن اثير ذكر كرده اند.(601)

عمر گفت: كسى كه فاجرىرا به كار گيرد در حاليكه مى داند فاجر است، خود همانند اوست.(602)

در حاليكه عمر بهمغيرة چنين گفت: تو همان قوى فاجر هستى و بطرف آنها برو!(603)

خليفه عمر، معاويه رابا اين سخن خود كه تو كسراى عربها هستى تأييد كرد. و توصيف او به كسرى اشاره بههمان نظريه ى عمر دراستخدام فاجر قوى مى نمايد. و عملا معاويه در تمام دوره ى زمامدارىعمر، والى شام بود.

و برغم حديثى كه عمراز پيامبر (صلىالله عليه وآله وسلم) درباره ى بنى اميّهروايت مى كرد، كه: به خدا سوگند بنى اميّه يك چشم اسلام را كورمى كنند و سپس چشم ديگر اسلام را كور خواهند كرد،(604) عملا معاويهدر تمام دوره زمامدارى عمر والى شام بود.

اما در مورد عمروعاص;عمر او را فرمانده سپاه آفريقا نمود كه براى فتح مصر رهسپار شده بود و بعد از آناو را والى مصر نمود. و عمر به فاجر بودن عمروعاص اعتراف مى كرد، زيرا درنامه اى كه برايش فرستاد چنين آمده است: از بنده ى خدا،عمر، اميرمؤمنان، به گنهكار فرزند گنهكار.(605)

و با استناد به هماننظريه، عمر بن الخطاب، وليد بن عقبة بن ابى معيط را كه به زبان قرآن فاسققلمداد شد والى بر عربهاى جزيره نمود.(606)

بنابراين نظريه ى خليفهعمر همان نظريه ى مغيرهاست كه مى گويد تقوى ضعيف را سود مى دهد و ضعف او حاكم را ضررمى رساند و قوى فاجر، فجور مال خود اوست و قدرتش حاكم را سود مى رساند.و در اين حديث دم و نفسِ مغيره كه ميخواست ضعف را به مؤمن، و قدرت را به فاجر ربطدهد بخوبى آشكار و روشن است. و به استناد همين نظريه، مغيره والى معاويه در كوفهمى شود و به استناد همين نظريه مغيره به معاويه پيشنهاد داد يزيد فاجر رابعنوان خليفه ى مسلماناننصب نمايد! لكن يزيد علاوه بر فاجر بودن ضعيف هم بود!

و به استناد هميننظريه، عمار از امامت مسجد كوفه اخراج شد با آنكه مؤمن قوى بود و عمر گفت: چه كسىمرا از اهل كوفه نجات مى دهد، اگر متقى را بر آنان بگمارم او را تضعيفمى نمايند.(607)

و براساس همين نظريه،عثمان مشى نمود و عبدالله بن ابى سرح را بر آفريقا و وليد بن عقبه را بر كوفه ومعاويه را بر شام نصب كرد. در حاليكه ابن ابى سرح و ابن عقبه از اقويا نبودند، لذاوبال فجور و ضعف آندو بر عهده ى عثمان قرار گرفت.

و بسبب ضعف عثمان وقدرت عمر از نظر شخصيت، نقاط ضعف اين نظريه با سروصدائى بسيار زياد در زمان ابنعفان بروز كرد بنحوى كه منجر به قيام ملّى سهمگينى عليه او گرديد و او را از پاىدرآورد.

با آنكه عمر مسلط برواليان خويش بود و آنها را در اختيار داشت و مراقب آنها بود و خانه ى سعد بنابىوقاص را به آتش كشيد و عمروعاص را تهديد به عزل كرد و گفت بنظرم نمى رسدمگر آنكه تو را عزل كنم و عزل تو رنجش آور است.(608)و مغيره راعزل كرد و سپس او را بازگرداند و پيراهن ابريشمين معاويه را در مجلس خود پاره كرد.لكن عثمان چنين نبود زير مُهر خلافت او در دست مروان بود!

خداوند سبحان با ايننظريه ى قريشىمخالفت نموده مى فرمايد: (اِنَّ خَيْرَ مَنْ اسْتَأجَرْتَالْقَوِىِّ الأَمينُ)(609) يعنى«بهترين كسى را كه بكار مى گيرى قوى امين است».

و مغيره، روزى كه امامعلى (عليهالسلام)را بر ابقاء معاويه در شام نصيحت كرد به اين نظريه ى خودتصريح كرد. اما امام (عليه السلام) آنرا رد كرد زيرا اين نظريه غيراسلامىبود و غضب خداى سبحان را بر مى انگيخت.

رسول خدا (صلى اللهعليه وآله وسلم) دلهاى تازه مسلمانها را با مال و بخشش بهم نزديكمى كرد نه با دادن مناصب حكومتى.

اما در مورد شكاياتمردم از والى: عمر شكايت جماعتى را از عمار پذيرفت و او را از كوفه عزل كرد. وشكايت مردم از مغيره را اجابت نمود پس او را عزل كرد، سپس او را از ولايت بحرين بهولايت بصره منتقل نمود و بعد از زناى مغيره در بصره او را به حكومت كوفه منتقلكرد!

در حاليكه شكايت مردماز عمار بخاطر اين بود كه ميخواستند عمار از جهت ادارى بعضى از ولايات فتح شده رابه كوفه ضميمه كند تا خودشان به بهره هاى مادى برسند و شكايت مردم از مغيرةناشى از تصرفات مخالف با اخلاق او بود.

و در واقع نظريه ى «فاجرقوى بهتر از مؤمن ضعيف است» تمام مؤمنين را در رديف ضعفاء و تمام فاجراننابه كار را در رديف اقويا قرار داد.

در حاليكه بايد بينفاجر قوى و مؤمن قوى مقايسه نمود و شكى نيست دومى بهتر از اولى است. و در تمامدورانها فاجران، در مقايسه ى فريبكارانه اىكه تمام مؤمنين را در رديف ضعفا قرار مى داد، سعى مى كردند از اين نظريهبهره بردارى كنند.

و با نظرى گذرا برواليان زمان عمر، وضع و حال آنان آشكار مى شود، آنان عبارت بودند از: مغيره وعتبه و معاويه و عمروعاص و ابوهريره و قنفذ و زياد بن ابيه و سمرة بن جندب و يزيدبن ابى سفيان و قدامه بن مظعون و سعيد بن العاص و وليد بن عقبه.

بنابراين، نظريه ى خليفهعمر دقيقاً همان نظريه ى مغيره است كه مبتنى بر ترجيح دادن فاجر قوىبر مؤمن ضعيف است. البته با غفلت از مؤمن قوى.

عمر بسيارى از فاسقانرا به حكومت منصوب كرد، اما برخورد شديد عمر با واليان خود، آنها را يارى نداد تادر زمان او و زمان ابوبكر كفر خود را ابراز كنند اما در زمان عثمان آنرا ابرازنمودند. در حاليكه ابواسحق سبيعى گفته است كه: على (عليه السلام)را ديدم كهبجز اهل ديانت و امانت احدى را به ولايت اختصاص نمى داد.(610)

دو روش در تعيين والى

برطبقنظريه ى الهى (ما كُنْتُمُتَّخِذَ الْمُضِلّينَ عَضُداً)(611) يعنى «منهرگز گمراهان را براى خود به مدد نگرفتم» امام على (عليه السلام) از والىنمودن فاسقانى همچون معاويه و عتبه و عمروعاص و مغيره و ابوهريره و سعيد بن العاصو وليد بن عقبه و امثال اينها امتناع ورزيد. چنانچه در نامه او به جرير بن عبداللهآمده است.(612)

ابن عباس درباره ى خوددارىامام على (عليهالسلام)از والى نمودن معاويه بر شام گفت: آيا براى على (عليه السلام) جايز بودكسى را كه امانتدار نمى دانست و او را مورد اطمينان نمى ديد بر جانمسلمانان و مؤمنين حاكم نمايد؟ هرگز، هرگز.(613)

و امام على (عليهالسلام)به عثمان فرمودند: «آيا سفيهان بنى اميّه را از آبروى مسلمانان و پوست ومالشان باز نمى دارى، بخدا سوگند يك نفر از عمّال تو در مغرب دور ظلم كند، درگناه با او شريك مى گردى».(614)

و در تفسير آيه ى وَ ماكُنْتَ مُتَّخِذَ الْمُضِلّينَ عَضُداً آمده است كه عَضُدْ بمعنى اعوان. است ومعنى چنين مى شود براى تو صحيح نيست با آنها خود را مدد دهى و سزاوار نيست باآنان عزّت پيدا كنى.(615)

و ذكر مى كنند كهروش آشكار عمر بن الخطاب، بر واگذار نكردن حكومت به افراد فاجر استوار بود،زيرا مى گفت: كسى كه فاجرى را دانسته بكار گيرد همانند آن فاجر است.(616)اما اين روش را خود پيروى نكرد! او به مغيره گفت: راست گفتى، قوىّ فاجر تو هستى،به طرف آنان برو. و در تمام ايام حكومت عمر بر آنان فرمان مى داد. (يعنى والىكوفه بود).(617)

امام على (عليهالسلام)درباره ى حوادثىكه بعد از پيامبر (صلى الله عليه وآله وسلم) اتفاق افتاد، فرمود:

تا زمانى كه خداوندرسول خود را قبض روح كرد، قومى به پشت برگشتند و اختلاف آراء و هواها، آنان راهلاك نمود و بر دوستى هاى غيرخدا و رسول او تكيه نمودند و با غير خويشاوندانرسول خدا (صلىالله عليه وآله وسلم) رابطه برقرار نمودند و سببى را كه امر به مودت و دوستى باآن شدند (يعنى اهل البيت (عليهم السلام)) فراموش كردند و بنارا از پايه منتقل كردند و نابجا بنا نمودند. آنان معادن هر خطا و درهاى هر دستزننده ى به شدائدهستند، در سرگشتگى جدل كردند و در مستى غافل شدند، بر سنتى از خاندان فرعون، يكىبه دنيا رو آورده بر آن اعتماد كرد يا از دين مفارقت كرده و جدا شد.

بنابراين امام على (عليهالسلام)در قول و عمل شيوه ى خود را در ردّ تعيين واليان فاسق، بيان نمود،در حاليكه عمر در طول مدت حكومت خويش كسانى را كه خود متهم به فسق كرده بود، براىولايت معيّن نمود.

پيامبر (صلى اللهعليه وآله وسلم) در جواب قصيده ى عمروعاص كه بر ضد اوو بنى هاشم سروده بود فرمود: خداوندا; در مقابل هر حرفى او را هزار لعنت كن.(618)

پيامبر (صلى اللهعليه وآله وسلم) معاويه و عتبه را لعن نمود،(619) در حاليكهعمر آندو را بر شام و طائف منصوب كرد.

پيامبر (صلى اللهعليه وآله وسلم) بنى اميّه را لعنت كرد.(620) پيامبر (صلى اللهعليه وآله وسلم) تخلف كنندگان از سپاه اُسامة بن زيد را لعنت كرد.(621)

پيامبر (صلى اللهعليه وآله وسلم) بنى ثقيف را لعنت كرد، زيرا آمده است كه مبغوض ترينقبائل درنظر رسول خدا (صلى الله عليه وآله وسلم) بنى اميّهو بنى حنيفه و ثقيف هستند.(622)

مغيرة از مهاجمين بهخانه ى فاطمه (عليهاالسلام)بود، بنابراين مشمول غضب خدا مى شود زيرا از پيامبر (صلى الله عليه وآلهوسلم)نقل شده است كه خطاب به فاطمه (عليها السلام) فرمود: خداوند براىغضب تو غضبناك مى شود و براى خشنودى تو خشنود.(623)

عمر، ابوهريره را بهسرقت اموال مسلمانان متهم كرد زيرا ابوهريره گفت: عمر به من گفت: اى دشمن خدا ودشمن مسلمانان يا گفت: و دشمن كتاب او اموال خدا را به سرقت مى برى؟(624)

او اولين روايت كننده ى حديث دراسلام بود كه متهم به دروغگوئى گرديد،(625)و عمر به وى چنين گفت: حديث بسيار گفتى و سزاوارتر بنظر مى رسد كه بر رسولخدا (صلىالله عليه وآله وسلم)دروغ مى گوئى.(626)

و از واليان عمر قنفذبود كه فاطمه (عليهاالسلام)را كتك زد، بنابراين معظم واليان عمر كسانى بودند كه بر زبان پيامبر (صلى اللهعليه وآله وسلم) مورد لعن قرار گرفتند و متهم به عمل بر ضد اسلام شدند و بازبان عمر بخاطر فسق رسوا گرديدند. و شايسته نبود چنين افرادى متولى امور مسلمانهاشوند، در حاليكه خداوند تعالى ميفرمايد: (وَ ماكُنْتُ مُتَّخِذَ الْمُضِلّينَ عَضُداً)(627) يعنى«هرگز گمراهان را به مدد نگرفتم».

عمر استخدام نكردنمؤمنانِ نخست را به اين بهانه توجيه مى كرد كه نمى خواهد آنان را با كارآلوده كند!(628)

اما كار، خدمت و جهاداست و در آن هيچ آلودگى وجود ندارد، پيامبران و صالحان كار كردند و محمد (صلى اللهعليه وآله وسلم) از همان پيامبران است و آلوده هم نشدند...!!

و در ثانى: نص الهىمى گويد: «إنَّ خَيْرَ مَنْ اسْتَأجَرْتَ الْقَوِىُّ الأَمينُ يعنى بهترينكسى را كه به كار مى گيرى قوى امين است» لذا ممكن نيست جان و مال وآبرو و دينامّت محمد (صلىالله عليه وآله وسلم) را در اختيار فاجران فاسق رها كنيم...

بهمين جهت مغيره دربصره مرتكب زنا شد و ابوهريره در بحرين دست به سرقت زد، بلكه عمر تمام واليان خودرا به سرقت متهم مى نمود. لذا اموال آنها را حتى كفش آنها را با خود تقسيمنمود.

و با اين بيان درمى يابيم اين نظريه اشتباه و خطاست. و نه در گذشته و نه در آينده براى ماسودى بهمراه ندارد. و روزى كه عمر را ابولؤلؤ غلام مغيرة بن شعبه به قتل رسانيد،قربانى همين نظريه شد، زيرا مغيره ى فاجر به مردم ستمكرد و برده ى مغيره،از همين مردم ستمديده بود.

و بخاطر اهميّت ندادنعمر به شكايت ابولؤلؤ از مغيره (و اين سومين شكايت جدى، از مغيره بعد از شكايتمردم در بحرين و بصره به شمار مى رفت) انتقام ابولؤلؤ متوجه عمر گرديد، و اينچنين بسيارى از زعما و رؤسا و بزرگان و زيردستان بخاطر دفاع از اعوان و انصار ظالمخود به قتل مى رسند.

قواعد عمر با عمّال خود و ديدگاه او نسبت به مترفين

خط مشى عمربا كارگزاران خود در قواعد زير خلاصه مى شد:

نوشتن مقدار دارائى اوقبل از تعيين، سپس نصف كردن تمام اموالى كه در ايام حكومت خود بدست مى آورد وحسابرسى ساليانه ى آنها درموسم حج و نفرت داشتن از دخالت زنان كارگزاران در امور رسمى شوهران خود.

و از قواعد عمر با كارگزارانخود، به كار نگرفتن اكابر اصحاب بود، و چون از او سؤال كردند: چرا بزرگان اصحابرسول خدا (صلىالله عليه وآله وسلم) را متولى امور نمى كنى؟ گفت: دوست ندارم آنها را باكار آلوده كنم.(629)

مسلماً اين عبارت بهوجوب استخدام آزادشدگان و ديگر تازه مسلمانها و دور كردن اصحاب نخستين اشارهمى كند.

عمر راضى نمى شداعراب باديه نشين را بر اهل شهرها حاكم كند، و بر همين شرط مشى كرد و هموارهاهل شهرها را بر ديگران ترجيح مى داد.

عمر گفت: برايم هيچسخت نيست كه مردى را به كار گيريم در حالى كه از او قوى تر وجود داشته باشد.(630)يعنى تجويز مى كرد با وجود فاضل (برتر) مفضول (پست تر) را استخدامنمايد. و عملا آزادشدگان را تعيين نمود و بزرگان اصحاب را رها كرد. لكن عمر در جاىديگر سخنى گفت كه با شرط ذكر شده اش مخالفت مى كرد; زيرا هنگامى كه عمرمعاوية بن ابى سفيان را بر شام گماشت و شرحبيل بن حسنه را عزل نمود گفت: مناو را از روى رنجش عزل نكردم لكن مردى را قوى تر از مردى ديگر ميخواهم،(631)در حالى كه شرحبيل قدرت خود را در اداره امور به اثبات رسانده بود.

در واقع عمر،بنى اميّه را در خلافت و ولايت بر ديگران ترجيح داد و شام را به آنان اختصاصداد.

از شعبى نقل شده استكه: عمر در وصيت خود نوشت كه هيچ كارگزارى را برايم بيش از يك سال مستقر نكنيد واشعرى را چهار سال مستقر كنيد.(632)

عمر از عثمان خواستواليان خود را به مدت يك سال براى خدمت تعيين كند و اشعرى را چند سال.(633)

يعنى عمر از خليفه وجانشين خود درخواست كرد كه بعد از مردنش واليان خود را يك سال در منصب حكومت قراردهد.

عمر واليان خود را درهر موسم حجى فرا مى خواند و در مقابل مردم به حساب آنان رسيدگى مى كرد،و شكايات مردم را عليه آنان مى شنيد. و هنگامى كه عمر به شكايت كننده ى مصرىتازيانه را داد تا محمد فرزند عمروعاص را بزند عمروعاص گفت: اى اميرمؤمنان: حق راگرفتى و انتقام گرفتى! يعنى عمروعاص، عمربن الخطاب را متهم كرد كه بخاطر مصالحشخصى رغبت دارد از خود و خانواده اش انتقام گيرد.

و عمر به عمروعاص نوشتكه: «به من رسيده است در مجلس خود تكيه مى دهى، پس هرگاه جلوس كردى همچونساير مردم باش و تكيه نده».(634)

عمر براى واليان خودوكيل خاصى را فرا مى خواند تا شكايات، شكايت كنندگان از آنان راجمع آورى نمايد. و عهده دار تحقيق و مراجعه در شكايات شود. و به واليانو كارگزاران خود دستور مى داد چون از محل خدمت خود به شهر خود مراجعت كنند،در روز روشن وارد شهر خود شوند، تا معلوم شود در بازگشت چه چيزى بهمراه خودآورده اند و خبر آنها، به نگهبانان و ديده بانانى كه در محل تلاقى راههاگذاشته بود برسد.

و از قواعد عمر،استخدام نكردن خويشان خود بود، او مى گفت: كسى كه مردى را بخاطر دوستى ياخويشاوندى به كار گيرد و همّت او فقط همين باشد به خدا و رسول او و مؤمنان خيانتكرده است.(635)

عمر در قضيه ى قدامة بنمظعون (برادر زن عمر) با اين شرط مخالفت كرد. و درباره ى خالد ومثنى گفت: اين دو نفر را به خاطر بدگمانى عزل نكردم اما مردم آنها را عظيم دانستندپس ترسيدم به آنها واگذار شوند.(636)

و گفته شده است كه عمربن الخطاب هرگاه عاملى را به كار مى گرفت براى او نامه اىمى نوشت و عده اى از انصار را بر او شاهد مى گرفت تا سوار اسب تركىنشود و غذاى اعلا نخورد و لباس نازك نپوشند و دَرِ خانه ى خود رابر احتياجات مسلمانان نبندد لكن معاويه را از اين شرط استثنا نمود.

از ديگر قواعد اوترجيح قريش بر ديگران و عرب بر غيرعرب، در وظائف ادارى بود.

ابوجعفر درباره ى سفر عمربه شام مى گويد: «برايشان نوشت كه بر سر جاييه، در روز معيّنى كه نامش رابرد، منتظرش باشند و به استقبالش بيايند. پس او را در حاليكه سوار بر الاغ بودملاقات كردند و اولين كسى كه او را ديد يزيد بن ابى سفيان بود سپس ابوعبيده ى جراح،سپس خالد بن وليد كه همگى سوار بر اسب و ابريشم و ديبا پوشيده بودند، آنگاه عمر ازروى الاغ خود پائين آمد و سنگ برداشت و به طرفشان پرتاب كرد و گفت:

چه زود از رأى خودبازگشتند، با اين زيور به استقبال من مى شتابيد، دو سال است كه سيرشده ايد چه زود شكم بارگى، شما را فربه كرده است.

معاويه با عمر ملاقاتكرد، در حاليكه لباس ديبا پوشيده بود و اطراف او را جماعتى از غلامان و حَشَمگرفته بودند، پس نزديك آمد و دست او را بوسيد (عمر) گفت: اى پسر هند اينها چيست؟تو بر اين حال، عيّاشِ مترف دارنده ى لباس و نعمت هستى، وبه من رسيده است كه حاجتمندان پشت درگاه تو مى ايستند. گفت: اى اميرمؤمنان،اما در مورد لباس، ما در كشور دشمن هستيم و دوست داريم اثر نعمت بر ما ديده شود. واما در مورد محجوب بودن، ما مى ترسيم اگر در دسترس باشم رعيّت بر ما جرأتكنند.

(عمر) گفت: هيچگاه از تو درباره ى چيزىسؤال نكردم مگر آنكه مرا در تنگنائى باريكتر از بند انگشتان رها كردى، اگر راستبگوئى، نظر عاقلانه ايست و اگر دروغ بگوئى فريب ماهرانه ايست.(637)

در اينجا ملاحظهمى كنيد بخاطر منافع معاوية بن ابى سفيان، عمر از قاعده ى خوددرباره ى تجمّل ومنع از قرار دادن حاجب در مقابل درهاى واليان، به سرعت برگشت. ولى بدون هيچ ترديدىشرحبيل و مثنى را عزل نمود.

مختار، يزيد بن قيس درنامه اى به عمر كه در آن از كارگزاران اهواز شكايت مى كرد اين ابيات راسرود:

فارسل الى المختارفاعرف حسابه *** و ارسل الى جَزَء و ارسل الى بشر

و لا تنسيَّنالنافعَينِ كِلاهُما *** ولا إبن غَلاب، من سُراةِ بنى نصر

و ما عاصم منها بصَغْرعناية *** و ذاك الذى فى السوق، مولى بنى بدر

و ارسل الى النُّعمانو اعْرف حسابَه *** و صِهْر بنى غزوان انى لذو خُبر

و شِبلا فَسَلْهُالْمال و ابن مجرِّش *** فقد كان فى اهل الرَّساتيق ذاذكر

فقاسِمْهُمُ، اهلىفداؤك إنَّهم *** سيرضون ان قاسَمْتَهم منك بالشَّطرِ

نَؤُوبُ إذا آبوا ونغزوا إذا غزَو *** فانّى لهم وَ فرٌ و لسنا اُولى وَفر

اذا التّاجر الدارىٌّجاءَ بفارَة *** من المُسْكِ راحتْ فى مفارقهم تجرى

يعنى كسى را به سوىمختار بفرست و حساب او را بدان و براى جَزَء و بشر نيز بفرست. و دو نافع و ابنغلاب از سلحشوران بنى نصر را فراموش نكن. و عاصم از آنان، كم اهميّت نيست. وكسى كه در بازار است يعنى مولاى بنى بدر و براى نعمان و داماد بنى غزوانبفرست و از حساب آنان آگاه شو و از شبل و ابن محرِّش درباره ى مال بپرسكه او در بين اهالى روستا مشهور است، پس خاندانم فداى تو شوند، اموالشان را تقسيمكن و اگر با آنها به جزء تقسيم كنى راضى خواهند شد و مرا براى شهادت دعوت نكن كهمن غايب مى شوم ولكن عجائب روزگار را مى بيند، هرگاه بازگردند بازمى گرديم و هرگاه حمله كنند حمله مى كنيم و از كجا مال فراوان بدستمى آورند زيرا مال فراوان نداريم.

و هرگاه تاجرِ دارى،حقه ى مشكبياورد بر فرق سر آنها جارى مى شود.

و عمر اموال حرث بنوهب را كه يكى از افراد بنى ليث بكر بن كنانه بود مورد مصادره قرار داد، وگفت: آن شتران و بردگانى كه به صد دينار فروختى چه بود؟ گفت: با نفقه اى كهدر اختيار داشتم خارج شدم و با آن تجارت كردم.

(عمر) گفت: بخدا سوگند تو را براى تجارت نفرستاده بوديم، مال راادا كن. گفت: بخدا سوگند بعد از اين برايت كار نخواهم كرد. (عمر) گفت: بخدا سوگندبعد از اين تو را به كار مى گيرم.(638)

خوددارى ابوبكر و عمر از تعيين خويشاوندان خود درقدرت

ابوبكر وعمر اعتقاد به ضرورت تعيين خويشان خود در وظائف حساس نداشتند لذا عمر دو فرزند خودرا در مناصب دولتى حساس نگذاشت زيرا اعتقاد به همين شيوه اى داشت كه ابوبكرقبلا بر آن مشى مى كرد.

و عادتاً ملتها دوستدارند، رهبران در سياست، خويشان خود را به ناحق تعيين نكنند و بر ديگران ترجيحندهند.

و اين سياستزيركانه اى براى بدست آوردن دلهاى رعاياست.

روش حضرت رسول (صلى اللهعليه وآله وسلم) بر پايه ى ترجيح ندادن شخصى برشخص ديگر استوار بود مگر آنكه تقوى و قدرت داشته باشد. و هرگز انسانى را به باطلبر ديگرى ترجيح نداد. و صحابه همين شيوه را از نبىّ مكرم (صلى الله عليه وآلهوسلم)فرا گرفتند و اثر آنرا در تحصيل مودت مردم درك كردند.

مردى، بعد از مجروحشدن عمر، از او خواست پسرش عبدالله را عهده دار امر خلافت نمايد. (عمر) گفت:با اين سخن خدا را نخواستى، عبدالله طلاق دادن زوجه ى خود رابلد نيست!(639)

عمر در يك مورد، ازاين نظريه ى خودصرف نظر كرد و آن زمانى بود كه قُدّامة بن مظعون را (دائى عبدالله و حفصه دوفرزند او) والى بحرين نمود اما بعد از آنكه شراب خورد او را بركنار نمود.

دورى ابوبكر و عمر ازتعيين خويشان در قدرت، اشاره به حسن صفات واليان نصب شده ى آنان درشهرها نمى كند، بلكه خويشان آنان از نظر مكر و خباثت و زيركى از اعضاى حزبقريش مانند عمروعاص و مغيره و معاويه و عتبه و وليد بن عقبه كه در دستگاه دولت كارمى كردند به مراتب ضعيف تر بودند.

عمر قبل از مردن گفت:سعد بن زيد را از (مجلس شورا) بيرون كردم چون با من خويشى داشت.

و درباره ى عبداللهبن عمر به او گفته شد.

گفت: براى خاندانخطّاب همين مقدار از آنرا كه تحمّل كردند كافى است. و عبدالله بلد نيست زن خود راطلاق دهد.(640)

و دولت، در زمان خلافتابوبكر به زيد بن الخطاب كه در جنگ يمامه به شهادت رسيد، مسئوليتى نداد. زيرا اوبراساس تصريح عمر معارض با خلافت ابوبكر بود.(641)

عمر و ابوبكر بر سياستدورى از تعيين خويشان اصرار زيادى داشتند كه خود يكى از وسائل كسب رضايت مردمبشمار مى رفت. و عثمان و معاويه از اين نظريه كه رسول بشريت (صلى اللهعليه وآله وسلم) بر آن اعتماد نمود و بر آن تأكيد كرد دورى گرفتند.


[561]- تاريخيعقوبى 2/138، تاريخ طبرى 2/617

[562]- تاريخطبرى 2/588

[563]- همانمصدر

[564]- همانمصدر

[565]- تاريخطبرى 2/592

[566]- تاريخطبرى 2/603

[567]- تاريخطبرى 2/617

[568]-تاريخ الاسلام ذهبى، عهدالخلفاء الراشدين ص 121، تاريخ خليفه ص 123

[569]- تاريخخليفه ص 123

[570]- كامل ابناثير 2/421

[571]- تاريخخليفه 64

[572]- منطقه ى شرقىجزيرة العرب بغير از عمان بحرين نام داشت، به معجم البلدان مراجعه كنيد

[573]- مختصرتاريخ دمشق، ابن عساكر 5/66

[574]- مختصرتاريخ دمشق، ابن عساكر 5/73

[575]- اسدالغابة 1/152

[576]- صحيحالبخارى كما فى فتح البارى 8/143

[577]- سننترمذى 3/201

[578]- صحيحمسلم 4/1854

[579]- كامل ابناثير 2/156، سيره ى ابن كثير 3/68

[580]- الاصابة،ابن حجر 1/74

[581]- اُسدالغابة 1/151، الاصابة 1/74

[582]- الاصابة،1/74

[583]- مختصرتاريخ دمشق، ابن عساكر 5/71

[584]- مختصرابن عساكر 5/70

[585]- المعارفابن قتيبة ص 251، الصواعق المحرقة، ابن حجر ص 77

[586]- كفايةالطالب، ابن عقدة ص 60 ، شواهد التنزيل، حسكانى 1/160، فرائد حموينى 1/69

[587]- مختصرابن عساكر 5/75

[588]- همانمصدر

[589]- مختصرابن عساكر 5/73

[590]- مختصرابن عساكر 5/75

[591]- مختصرتاريخ ابن عساكر 5/73، و اين چنين انس و ابوهريره در وضع مناقب براى ابوبكر و عمرو عثمان و امويان و در زيادى روايت و اميرى بحرين و جمع آورى اموال شركتكردند.

[592]- تاريخيعقوبى 2/90

[593]- الخراج ص115-116

[594]-انساب الاشراف، بلاذرى 5/74-87، جمهرة رسائل العرب 1/388

[595]- انساب الاشراف،بلاذرى 5/74-87 ، جمهرة رسائل العرب 1/388

[596]- وقعةصفين 34-39، سير اعلام النبلاء 3/71-73، شرح نهج البلاغه، ابنابى الحديد 2/62-66 ، كامل ابن اثير 3/276 تاريخ ابن خلدون 2/625

[597]- سوره ى كهف، آيه ى 51

[598]-كنزالعمال 5/307

[599]- كنزالعمال4/614 حديث 11775

[600]-انساب الاشراف، بلاذرى 5/111-112

[601]- تاريخطبرى 4/262، كامل ابن اثير 3/16

[602]- تاريخعمر، ابن جوزى 56

[603]-الاستيعاب، ابن عبدالبر 3/472

[604]-الموفقيات، زبير بن بكار، شرح نهج البلاغة، ابن ابى الحديد 3/115

[605]- عبقريةعمر، العقاد ص 28

[606]- تاريخ طبرى3/327 چاپ اعلمى. و او كسى است كه آيه ان جائكم فاسق بنبأ فتبينوا حجرات: 8 يعنى«چون فاسق برايتان خبرى آورد جستجو كنيد» درباره ى او نازلشد، اُسدالغابة، ابن اثير 5/451، الاصابة ابن حجر 3/637

[607]- العقدالفريد، ابن عبد ربه 1/35

[608]- عبقريهعمر، العقاد 28

[609]- قصص: 26

[610]- الجوهرالثمين فى سيرة الملوك والسلاطين، ابن دقماق 64 چاپ دارالكتب

[611]- كهف، 51

[612]- صفين،نصر بن مزاحم ص 52، شرح نهج البلاغة، ابن ابى الحديد 2/ 580 چاپ سومدارالفكر

[613]- كتابالماخرات، زبير بن بكار شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد 2/106، چاپ سومدارالفكر

[614]- شرحنهج البلاغه، ابن ابى الحديد 9/15، كتاب الشوراى واقدى

[615]- تفسيركشاف، جادالله زمخشر 2/728

[616]- تاريخعمر، ابن الجوزى 56

[617]- العقدالفريد، ابن عبد ربه، اوايل كتاب 1/35 چاپ داراحياء التراث العربى

[618]- شرحنهج البلاغه ابن ابى الحديد 2/103، الماخرات زبير بن بكار

[619]- شرحنهج البلاغه ابن ابى الحديد 2/102، الماخرات، زبير بن بكار

[620]- مستدركحاكم 4/480

[621]- الملل والنحل شهرستانى 1/23

[622]-المستدرك، حاكم 4/480

[623]- المستدركعلى الصحيحين 3/167 ح 4730، اُسدالغابة 7/224، الاصابة، ابن حجر 4/378،تهذيب التهذيب 12/469 شماره 2860، مجمع الزوائد، 9/203، ذخائر العقبى39، مقتل الحسين (عليه السلام)، خوارزمى 1/52، تذكرة الخواص 310، كفاية الطالب،كنجى 364، ميزان الاعتدال 1/535 شماره 2002

[624]- شرحنهج البلاغة، ابن ابى الحديد 3/113

[625]- تاريخآداب العرب 1/278، البداية و النهاية، ابن كثير 48

[626]- شرحنهج البلاغة، ابن ابى الحديد 1/360

[627]- كهف: 51

[628]- طبقاتابن سعد 3/383

[629]- طبقاتابن سعد 3/383

[630]- طبقاتابن سعد 2/305

[631]- كامل بناثير 2/217

[632]- ابنعساكر ص 522، سير اعلام النبلاء، ذهبى 2/391

[633]- المنتظم،ابن الجوزى 4/343

[634]- عبقريةعمر، العقاد ص 61

[635]- همان مصدر

[636]- كامل ابناثير 2/191

[637]- شرحنهج البلاغه ابن ابى الحديد 8/299

[638]-فتوح البلدان، بلاذرى 90، 226، 392، عقدالفريد 1/81-31، معجم البلدان2/75، تاريخ ابن كثير 7/18، 115، السيرة الحلبية 3/220، الاصابة 3/384، 676،الفتوحات الاسلامية 2/480

[639]- اعتقاددارم آن مردى كه نزديك به عمر و دوستدار عبدالله بود ابوموسى اشعرى است كه باعبدالله بن عمر در قضيه ى حكميّت بيعت كرد وخود عبدالله و مسلمانان او را توبيخ كردند، و كنيه ى او را«احد الناس» گفتند تا آبروى او را حفظ كنند.

[640]- كامل ابناثير 3/65،تاريخ طبرى 3/292

[641]- شرح نهج البلاغه2/31، 34، المستر شد، طبرى، الشافى، سيد مرتضى 241، 244

 
 

کلیه حقوق این سایت محفوظ می باشد.

طراحی و پیاده سازی: GoogleA4.com | میزبانی: DrHost.ir

انهار بانک احادیث انهار توضیح المسائل مراجع استفتائات مراجع رساله آموزشی مراجع درباره انهار زندگینامه تالیفات عربی تالیفات فارسی گالری تصاویر تماس با ما جمادی الثانی رجب شعبان رمضان شوال ذی القعده ذی الحجة محرم صفر ربیع الثانی ربیع الاول جمادی الاول نماز بعثت محرم اعتکاف مولود کعبه ماه مبارک رمضان امام سجاد علیه السلام امام حسن علیه السلام حضرت علی اکبر علیه السلام میلاد امام حسین علیه السلام میلاد حضرت مهدی علیه السلام حضرت ابالفضل العباس علیه السلام ولادت حضرت معصومه سلام الله علیها پاسخ به احکام شرعی مشاوره از طریق اینترنت استخاره از طریق اینترنت تماس با ما قرآن (متن، ترجمه،فضیلت، تلاوت) مفاتیح الجنان کتابخانه الکترونیکی گنجینه صوتی پیوندها طراحی سایت هاستینگ ایران، ویندوز و لینوکس دیتاسنتر فن آوا سرور اختصاصی سرور ابری اشتراک مکانی colocation