بسم الله الرحمن الرحیم
 
نگارش 1 | رمضان 1430

 

صفحه اصلی | کتاب ها | موضوع هامولفین | قرآن کریم  
 
 
 موقعیت فعلی: کتابخانه > مطالعه کتاب دیدگاههای دو خلیفه, نجاح الطائى ( )
 
 

بخش های کتاب

     01 - ديدگاههاى دو خليفه
     02 - ديدگاههاى دو خليفه
     03 - ديدگاههاى دو خليفه
     04 - ديدگاههاى دو خليفه
     05 - ديدگاههاى دو خليفه
     06 - ديدگاههاى دو خليفه
     07 - ديدگاههاى دو خليفه
     08 - ديدگاههاى دو خليفه
     09 - ديدگاههاى دو خليفه
     10 - ديدگاههاى دو خليفه
     11 - ديدگاههاى دو خليفه
     12 - ديدگاههاى دو خليفه
     13 - ديدگاههاى دو خليفه
     14 - ديدگاههاى دو خليفه
     15 - ديدگاههاى دو خليفه
     16 - ديدگاههاى دو خليفه
     17 - ديدگاههاى دو خليفه
     18 - ديدگاههاى دو خليفه
     19 - ديدگاههاى دو خليفه
     fehrest - ديدگاههاى دو خليفه
 

 

 
 


قتلهاى مرموز در صدر اول اسلام



تلاش براى قتل پيامبر (صلى الله عليه وآله وسلم)

غزوه ى تبوك درسال نهم هجرى اتفاق افتاد، واقدى در كتاب مغازى خود آنرا ذكر كرده مى گويد:

اخبار شام هر روز دراختيار مسلمانان قرار مى گرفت زيرا نبطى هائى كه از آنجا مى آمدندبسيار بودند و روزى يك گروه آمدند و گفتند: كه دولت روم جمعيت فراوانى را در شامگرد هم آورده و هرقل خرجىِ اصحاب خود را به مدت يك سال پرداخته و افراد لُخَم وجُذام و غَسان و عامِلة بهمراهش فرا خوانده شده و حركت كرده اند و مقدمه ى خود رابه بلقاء فرستاده در همانجا اردو زده اند و هرقل در حِمص باقى ماندهاست.

البته واقع چنين نبودو فقط به آنها گفته شده بود چنين بگويند و آنها گفتند و براى مسلمانان دشمنىترسناكتر از آنان وجود نداشت. بخاطر آنكه (در برخورد با آنها در سفرهاى تجارى)تعداد و تجهيزات و اسبهاى آنها را ديده بودند. رسول خدا (صلى الله عليه وآلهوسلم)هيچغزوه اى را انجام نمى داد مگر آنكه آنرا با چيزهائى مخفى مى نمودتا اخبار پراكنده نشوند و معلوم نشود كه چه قصدى دارد. تا آنكه غزوه تبوك پيش آمدو پيامبر (صلىالله عليه وآله وسلم)آنرا در گرماى شديد انجام داد.

جلاس بن سويد گفت:بخدا سوگند اگر محمد راست بگويد ما از خران بدتريم! به خدا سوگند آرزو مى كنماز من بخواهند هر كدام ما صد ضربه شلاق بخوريم و از اينكه قرآنى دراين بارهبخاطر حرفهاى شما نازل شود، معاف شويم.

رسول خدا (صلى اللهعليه وآله وسلم) به عمار ياسر فرمود: اين گروه را درياب كه در آتش سوختند،از آنها درباره ى مطالبىكه گفتند سؤال كن و اگر انكار كردند، بگو، آرى چنين و چنان گفتيد.

عمار به طرفشان رفت وبه آنان گفت و آنها نزد رسول خدا (صلى الله عليه وآله وسلم) آمدند تامعذرت خواهى كنند... پس خداوند اين دو آيه را نازل كرد (وَ لَئِنْسَأَلْتَهُمْ... كانُوا مُجرِمينَ)(361) يعنى «اگراز آنها بپرسند كه چرا سخريه و استهزا مى كنند پاسخ دهند كه ما به مزاح وشوخى سخن رانديم، اى رسول بگو به آنها، آيا با خدا و آيات خدا و رسول خدا تمسخرمى كنيد، عذر نياوريد كه عذرتان به كلّى پذيرفته نيست كه شما بعد از ايمانكافر شده ايد، اگر از برخى ساده لوحان شما درگذريم گروهى را نيز عذابخواهيم كرد كه مردمى بسيار زشت كارند».

و چون مسلمانان درگرماى تابستان آن صحرا احتياج به آب پيدا كردند رسول خدا (صلى الله عليه وآلهوسلم)دعا كرد و باران باريد. و اوس بن قيظى منافق گفت: ابرى گذرا بود.(362)

غزوه تبوك در سال نهمهجرى يعنى بعد از پيروزى مسلمانان بر مشركين و تسلطشان بر جزيرة العرب اتفاقافتاد. منافقان دريافتند كه پادشاهى مسلمانان عظمت پيدا كرده و كشورشان پهناور شدهاست لذا براى قتل پيامبر و تسلط بر خلافت تلاش بسيار نمودند.

در جنگ تبوك آياتبسيارى درباره ى منافقينو كردارشان نازل شد. كه ميتوان به اين آيات اشاره كرد. (وَ قالُوالا تَنْفِرُوا...)(363) يعنى «وآنها مى گفتند در اين هواى سوزان از وطن خود بيرون نرويد، آنانرا بگو آتشدوزخ بسيار سوزان تر از اين هواست اگر مى فهميدند، اكنون بايد آنها خندهكم و گريه بسيار كنند كه به مجازات سخت اعمال خود خواهند رسيد».

و آيه ى (وَالَّذينَاتَّخَذُوا مَسْجِداً ضِراراً...)(364)

يعنى «آن مردم منافقىكه مسجدى براى زيان به اسلام برپا كردند و مقصودشان كفر و عناد و تفرقه ى بينمسلمين و مساعدت با دشمنان ديرينه ى خدا و رسول بود و بااين همه، قَسَم هاى مؤكد ياد مى كنند كه ما جز قصد خير و توسعه ى اسلامنداريم خدا گواهى مى دهد كه محققاً دروغ مى گويند».

منزلت على (عليه السلام) نسبتبه پيامبر (صلى الله عليه وآله وسلم)همچون

منزلت هارون به موسى است

چون پيامبر(صلىالله عليه وآله وسلم) على (عليه السلام) را جانشين خود برمدينه نمود على (عليه السلام) به حضرت عرض كرد: آيا مرا بر زنان وكودكان خليفه نمودى؟

حضرت فرمود: آيا راضىنمى شوى نسبت به من بمنزله هارون نسبت به موسى باشى، مگر آنكه پيامبرى بعد ازمن وجود ندارد.(365)

بعضى از منافقينبيشترين ترس را از رسيدن امام على (عليه السلام) به خلافت پيامبر (صلى اللهعليه وآله وسلم)داشتند، زيرا خلافت على (عليه السلام) بمعناىتسلط بنى هاشم بر حكومت و محروم شدن قريش از خلافت بود.

و خلافتِ الهى على (عليهالسلام)آنجا بيشتر نمايان شد كه او را در مدينه ى منوره باقى گذاشت تاآنرا حفظ كند و او را همانند هارون (عليه السلام) نسبت به موسى (عليهالسلام)توصيفنمود.

دقت كننده ى در حركتمنافقان در مى يابد كه بعضى از مسلمانان مشغول جنب و جوش جديدى شدند كه باروشهاى سابقشان متفاوت بود، زيرا با احداث مسجدى اسلامى نمايان مى شد، تاپايگاهى براى هدف گرفتن اسلام محمدى باشد. و براى اولين بار در تاريخ اسلام رسولخدا (صلىالله عليه وآله وسلم) مسجدى را ويران نمود زيرا براى ضرر رساندن ساخته شده بود.و گروهى ديگر براى به قتل رساندن پيامبر (صلى الله عليه وآلهوسلم)قبل از منتقل شدن حكومت به على (عليه السلام) تحرّكاتى انجامدادند.

كسى كه تاريخ سيره رابه خوبى درك مى كند در مى يابد كه معارض اصلى بنى هاشم بر سر قدرتفقط قريش بودند، نه انصار. لذا پيامبر (صلى الله عليه وآله وسلم) در مكّهقريش را نفرين كرد و بر انصار نفرين نكرد بلكه بر ايشان دعا نمود. امام على (عليهالسلام)نيز بر قريش نفرين نمود و براى انصار دعا كرد.

و در اينجا به ايننتيجه مى رسيم كه حيله گران باهوش قريش كارهائى را انجام دادند كه تا بهامروز براى بسيارى از علما و محققين پوشيده مانده است و بيان كننده ى حرص و آزآنان براى كسب قدرت بود.

و از جمله ى آن كارهااينكه:

حديثِ «الْخُلَفاءُمِنْ بَعْدى إثناعَشَر أوَّلُهُمْ عَلىُّ (عليه السلام) ... يعنى:خلفاى بعد از من دوازده نفر هستند كه اولين آنان على (عليه السلام) است...»را به نفع خود تحريف كردند و حكومت را تا روز قيامت در قبائل قريش قرار دادند. وبدون هيچ سند الهى و عقلى انصار و ديگران را از خلافت دور نمودند.

تلاشى براى كشتن پيامبر (صلى الله عليه وآله وسلم)

از نافع بنجُبير بن مَطعَم نقل شده است كه «رسول خدا (صلى الله عليه وآلهوسلم)منافقينى را كه شبِ عقبه، در تبوك شترش را رم دادند نام نبرد، و آنان دوازده نفربودند». اما آنها در حديث اين جمله ى خود را اضافه كردند:يك نفر از قريش در آنان نبود و تمامى آنان از انصار يا از هم پيمانانشانبودند!(366)

در قضيه ى سقيفهنيز رجال قريش همان كار را انجام دادند. آنان مراسم دفن پيامبر (صلى اللهعليه وآله وسلم) را رها كردند و در سقيفه با ابوبكر بيعت نمودند و به اينهم اكتفا نكرده بلكه تلاش كردند مخالفين خود (انصار) را به كلّى نابود سازند. كهبه صورت متهم ساختن انصار به بيعت گرفتن براى سعد بن عبادة در سقيفه و به غصبحكومت از قريش نمايان گرديد.

در حالى كه انصار براىبيعت با سعد در آنجا جمع نشدند و با او بيعت نكردند و اصلا نقشه اى براى اينكار نداشتند، و آن اخبار دروغين فقط هجومى براى از پا درآوردن انصار بود.(367)

آمده است كه: هنگامىكه رسول خدا (صلىالله عليه وآله وسلم) از تبوك به مدينه باز مى گشت در قسمتى از راه تعدادىاز اصحاب او حيله و توطئه كردند تا حضرت را از پرتگاه گردنه پرتاب نمايند. وخواستند راه را براى همين منظور با او طى كنند. رسول خدا (صلى الله عليه وآلهوسلم)از راز آنان خبردار شد و به اصحاب خود فرمود: هر كدام شما بخواهد، از ميان درّهعبور كند زيرا براى شما وسعت بيشترى دارد. و پيامبر (صلى الله عليه وآلهوسلم)راه عقبه را در پيش گرفت و مردم از ميان درّه عبور كردند بجز عده اى كه قصدحيله داشتند، آنها آماده شدند و صورتهاى خود را پوشاندند، رسول خدا (صلى اللهعليه وآله وسلم) به حذيفة بن يمان و عمار بن ياسر دستور داد، پس بهمراه اوبا پاى پياده حركت كردند، و به عمار دستور داد مهار شتر را بگيرد و به حذيفه دستورداد از پشت سر، شتر را براند، در بين راه ناگاه صداى دويدن قوم را از پشت سر شنيدندكه بر آنان حمله كردند. پس رسول خدا (صلى الله عليه وآله وسلم) خشمگين شدو حذيفه را دستور داد آنان را ببيند و شناسائى نمايد، حضرت با عصاى خود بازگشت وروبروى صورت اسبهاى آنها ايستاد و با عصا آنها را زد و قوم را ديد كه صورتها رابسته اند، آنها چون حذيفه را ديدند وحشت كردند و گمان كردند حيله و نيرنگشانفاش شده است، لذا شتاب گرفتند، و در ميان مردم پراكنده شدند.

و حذيفه برگشت تا بهرسول خدا (صلىالله عليه وآله وسلم) رسيد، چون به او رسيد، حضرت فرمود: حذيفه ناقه را بزن و تواى عمار حركت كن. پس سرعت گرفتند و از گردنه بيرون رفتند و منتظر رسيدن مردم شدند.آنگاه پيامبر (صلىالله عليه وآله وسلم) فرمود: اى حذيفه كسى از آنان را شناختى؟

گفت: مركبِ فلان وفلان را شناختم و تاريكى شب آنها را فرا گرفته بود و چهره هاى خود را پوشاندهبودند.

رسول خدا (صلى اللهعليه وآله وسلم) فرمود: آيا دانستى چه مى كردند و چه مى خواستند؟

گفت: نه اى رسول خدا.

فرمود: آنها فكر كردندهمراه من حركت كنند و چون به گردنه رسيدم مرا در آن پرتاب نمايند.

گفت: خوب است موقعى كهمردم آمدند آنها را به هلاكت برسانى.

فرمود: دوست ندارممردم گفتگو كنند و بگويند محمد اصحاب خود را كشت، سپس همگى آنان را نام برد.(368)

در كتاب ابان بن عثمانبن عفّان، اعمش گفت: آنها دوازده نفر بودند كه هفت نفر آنان از قريش بودند.

و ابوالبخترى گفت:حذيفه گفت:

اگر حديثى را برايتانبگويم سه ثلث شما مرا تكذيب خواهيد كرد.

(ابوالبخترى) گفت: جوانى متوجه شد و گفت: اگر سه ثلث مردم تو راتكذيب كنند چه كسى تو را تصديق مى كند؟

گفت: اصحاب محمد (صلى اللهعليه وآله وسلم) از رسول خدا (صلى الله عليه وآله وسلم) درباره ى خير سؤالمى كردند و من از ايشان درباره ى شر مى پرسيدم.

ابوالبخترى گفت: گفتهشد: چرا چنين مى كردى؟

گفت: كسى كه شر راشناسائى كند در خير واقع مى شود.(369)

و حسن بن على (عليهالسلام)فرمود: «روزى كه رسول خدا (صلى الله عليه وآله وسلم) را درعقبه متوقف كردند تا شتر او را رم دهند، دوازده نفر بودند و ابوسفيان از آنهابود.»(370)

ابن عبدالبر اندلسى دركتاب «الاستيعاب» خود مى نويسد: ابوسفيان از زمانى كه اسلام آورد براىمنافقان كهف و پناه گاه بود.(371)

همچنين آمده است كه:«در هنگام بازگشت، بين راه و قبل از رسيدن به مدينه دوازده نفر منافق كه هشت نفرآنان از قريش و بقيه از اهل مدينه بودند براى كشتن رسول خدا (صلى اللهعليه وآله وسلم) توطئه نمودند، بدين ترتيب كه شتر حضرت را در گردنه ى ميانمدينه و شام رم بدهند و حضرت را به دره اى كه آنجا بود پرتاب نمايند.

و چون لشكر اسلام بهابتداى آن منطقه (گردنه) رسيدند، رسول خدا (صلى الله عليه وآلهوسلم)فرمود:هر كدام بخواهد، دره را در پيش بگيرد، زيرا برايتان وسيع تر است پس مردم راهدرّه را در پيش گرفتند، لكن رسول خدا (صلى الله عليه وآله وسلم) راه گردنهرا در پيش گرفت حذيفة بن اليمان مهار شتر پيامبر (صلى الله عليه وآلهوسلم)را در دست گرفت و عمار ياسر شتر را مى راند، در حال حركت، رسول خدا (صلى اللهعليه وآله وسلم) به پشت سر نگاه كرد، در روشنائى ماه سوارانى را باچهره هاى بسته مشاهده نمود كه نزديك او رسيده اند و ميخواهند شتر او رارم دهند و آهسته با هم صحبت مى كردند، پس رسول خدا (صلى الله عليه وآلهوسلم)غضبناك شد و بر آنان فرياد زد و حذيفه را دستور داد صورت شترانشان را بزند. و رسولخدا (صلىالله عليه وآله وسلم) با فرياد خود بشدت آنان را وحشت زده كرد و دانستند كه رسولخدا (صلىالله عليه وآله وسلم)به حيله و توطئه ى آنان واقف شده است،لذا با شتاب عقبه را ترك كردند و بين مردم متوارى شدند.

حذيفه مى گويد:من آنان را از شترانشان شناختم و براى رسول خدا (صلى الله عليه وآلهوسلم)نام بردم و عرض كردم: خوب است بفرستى آنها را بكشند؟

رسول خدا (صلى اللهعليه وآله وسلم) در جواب با لحنى مملو از مهر و عاطفه فرمود: خداوند مراامر كرده است از آنان صرف نظر كنم و دوست ندارم مردم بگويند: او مردمى را ازقوم و اصحابش به سوى دينش دعوت نمود و آنان او را اجابت كردند و به همراه آنان جنگكرد تا بر دشمن چيره شد، سپس آنان را كشت، لكن اى حذيفه آنان را رها كن كه خداونددر كمين است».(372)

و مطابق روايتِ حذيفةبن اليمان در ميان آن گروهِ مردان، ابوبكر و عمر و عثمان و طلحه و سعد بن ابىوقاصهم به چشم مى خوردند.(373)

        روايت حذيفه درباره ى توطئه كشتن پيامبر (صلى الله عليه وآله وسلم)

حذيفة بنيمان عبسى (صاحب سرِّ پيامبر (صلى الله عليه وآله وسلم) به توصيفعمر)(374)تلاش تعدادى از صحابه را براى قتل پيامبر (صلى الله عليه وآلهوسلم)در غزوه ى تبوك ذكركرد كه مى خواستند او را از گردنه به درّه پرتاب نمايند.

و ابن حزم اندلسىمتوفاى سال 135 هجرى حادثه را در كتاب المحلى ذكر كرد و گفت: اما حديث حذيفهبى ارزش است زيرا از طريق وليد بن جميع نقل شده و او فاسد است و به نظرمى رسد از وضع حديث اطلاعى ندارد، زيرا اخبارى روايت كرده است كه در آنهاآمده است: ابوبكر و عمر و عثمان و طلحه سعد بن ابىوقاص قصد كشتن پيامبر (صلى اللهعليه وآله وسلم)و پرتاب كردن او را از گردنه اى در تبوك داشتند. و اگراين اخبار صحيح باشد براساس مطالبى كه بيان كرديم بى شك اين گروه از كسانىهستند كه نفاق آنها صحيح و مسلم است. و بعد به توبه پناه بردند و چون حذيفه وديگران يقين به باطن امر آنها نداشتند، از نماز بر جنازه آنها خوددارىمى كردند.(375)

لكن وليد بن جميع همانوليد بن عبدالله بن جميع است.

در كتاب«ميزان الاعتدال» ذهبى آمده است كه:(376) ابن معين وعجلى، وليد بن جميع را توثيق كرده و احمد و ابوزعه گفته اند: اشكالى ندارد وابوحاتم گفته است: صالح الحديث است.

در كتاب «الجرح والتعديل» رازى آمده است كه: اسحاق بن منصور از يحيى بن معين نقل مى كند كهگفت: وليد بن جميع موثق است.(377)

ابن حجر عسقلانى دركتاب «الاصابة» او را در ضمن راويان خود ذكر كرده است.(378)

ابن كثير او را در ضمنراويان موثق و مورد اطمينان خود ذكر كرده است.(379)

مسلم او را در صحيحخود در ضمن راويان خود ذكر كرده است.(380)و چون «حاكم» بر حديث حذيفه كه به واسطه وليد بن عبدالله بن جُميع ذكر شده اطلاعپيدا كرد، گفت: «اگر مسلم آنرا در صحيح خود نقل نمى كرد بهتر بود».(381)

بنابرين مطابق نظرمسلم و ذهبى و ابن معين و عجلى و ابى زرعة و ابى حاتم و رازى و ابن حجر، سنداين حديث صحيح است و اين گروه حذيفه يمان و وليد بن جُميع را توثيق مى كنند.

ابن حزم اندلسى قطع ويقين نمود كه حذيفه بر ابوبكر و عمر و عثمان نماز نخواند، زيرا چنين گفت: نه حذيفهو نه غير او بر باطن امر آنان آگاه نبودند، پس، از نماز خواندن بر او خوددارى كرد.و همانطورى كه ذكر كرديم حذيفه صاحب سرِّ پيامبر (صلى الله عليه وآلهوسلم)بود، و هنگامى كه يك نفر مى مرد، عمر درباره ى حذيفهسؤال مى كرد. اگر در نماز او حاضر مى شد عمر بر او نماز مى خواند واگر حذيفه در نماز حاضر نمى شد عمر نيز حاضر نمى گرديد.(382)

ابوهريرهمى گويد: «مردى ابوبكر را دشنام داد در حاليكه پيامبر (صلى اللهعليه وآله وسلم) نشسته بودند، و پيامبر (صلى الله عليه وآلهوسلم)با تعجب و تبسّم نگاه مى كردند».(383)

و ذكر شده است آن كسىكه در زمان عمر و حذيفه مُرد ابوبكر بود. و ابن حزم اندلسى قطع و يقين نمود كهحذيفه بر او نماز نخواند.

سپس ابن عساكر نويسنده ى «تاريخدمشق» ذكر كرد كه: حذيفه بر فلانى يعنى ابوبكر نماز نخواند.

و عادت مشهور همين بودكه به شيخين يعنى ابوبكر و عمر فلان مى گفتند، ولى با همين حال ابن حزم نامهر دو را به صراحت برد و گفت عمر خود پيش آمد و نماز خواندن بر او را از حذيفه طلبنمود، و چون حذيفه نماز نخواند، پريشان شد و دو چشم او بيرون زد، سپس از حذيفهسؤال كرد: آيا من از همان گروه (يعنى منافقان) هستم؟

پيامبر (صلى اللهعليه وآله وسلم) و على (عليه السلام) و عمر تصريحكرده اند كه حذيفه بن اليمان نام منافقان را مى داند، على (عليهالسلام)فرمود: او مردى است كه معضلات و مفصّلات را دانست و به نام منافقين علم دارد. اگراز او درباره ى آنهاسؤال كنيد در مى يابيد كه به آنها عالم است.(384)

حذيفه كسى را به ناممنافقين خبر نداد لكن بر آنان نماز نخواند و مقصود از منافقين در اينجا مجموعه افرادىهستند كه در گردنه به پيامبر (صلى الله عليه وآله وسلم) هجومآوردند.

حذيفه مى گويد:عمربن الخطاب از كنارم عبور كرد و من در مسجد نشسته بودم، پس گفت: اى حذيفه فلانىيعنى ابوبكر مُرد بيا بر او نماز بخوان.

حذيفه مى گويد:سپس عبور كرد و چون نزديك در مسجد رسيد به من رو كرد و ديد من همچناننشسته ام، پس دانست. آنگاه به سويم برگشت و گفت: اى حذيفه تو را به خدا آيامن از همان گروه هستم؟

حذيفه مى گويدگفتم: خداوندا نه، و من أحدى را بعد از تو تبرئه نمى كنم.

حذيفه مى گويد:ديدم دو چشم عمر برگشتند.(385)يعنى دانست حذيفه رغبت ندارد بر جنازه ى ابوبكر نماز بخواند.

ابن عساكر روايت كردهاست كه: «عبدالرحمن بر ام سلمه داخل شد و ام سلمه گفت: از پيامبر (صلى اللهعليه وآله وسلم) شنيدم كه مى فرمود: از اصحاب من كسانى هستند كه بعداز مردنم هرگز مرا نمى بينند، پس عبدالرحمن از نزد او خارج شد در حاليكهبسيار ناراحت بود، تا بر عمر وارد شد و گفت: چيزى را كه مادرت مى گويد بشنو،پس عمر به پا خاست و بر او داخل شد و از او سؤال كرد، سپس گفت: تو را به خدا آيامن از آنها هستم؟

(ام سلمه) گفت: نه ولى بعد از تو احدى را تبرئه نمى كنم. وظاهراً عمر بشدت از اين موضوع هراسان بود لذا درباره ى آن ازحذيفه و ام سلمه سؤال كرد! و ام سلمه و حذيفه در تنگناى شديدى بخاطرسؤال حساس و خطير عمر گرفتار شدند و اين تنگنا و حرج از اين كلام آنها ظاهر شد كهگفتند: هرگز احدى را بعد از تو تبرئه نمى كنيم.

نافع بن جبير بن مطعم مى گويد:

«رسول خدا (صلى الله عليه وآله وسلم) از ناممنافقينى كه در شب عقبه ى تبوك شترش را رمدادند به احدى جز حذيفه خبر نداد و آنان دوازده نفر بودند»(386)

و به حديث ابن عساكرجمله اى اضافه كردند كه در اصل كتاب موجود نيست و آن جمله اينست: از قريش كسىدر آنها وجود نداشت و همگى از انصار و هم پيمانان آنها بودند! تا هرگونه شك وترديد را از قريش دور كنند و بر عهده ى انصار قرار دهند.همانطوريكه در حوادث بسيارى چنين كردند. كه ماجراى سقيفه يكى از همانهاست.

حذيفه گفت: اگر برساحل رودى باشم و دست خود را دراز كرده باشم تا مشتى آب بردارم آنگاه به تمام آنچهمى دانم خبرتان مى دادم، هنوز دستم به دهانم نرسيده كشته مى شدم.(387)

يعنى اگر حذيفه خبر ازنام منافقين زنده يا مرده مى داد به سرعت كشته مى شد. براى همين نامآنها را نبرد. و براى اشاره به منافق بودن آنها بر جنازه هايشان نماز نخواند.

سپس در اواخر حكومتعثمان و در زمان حكومت على (عليه السلام) خبر از نام آنها برد،پس او را كشتند.

از حذيفه نقل شده استكه گفت: (علم) را از ما بگيريد كه براى شما مورد اطمينان هستيم، سپس از كسانىبگيريد كه از ما مى گيرند. و از كسانى كه بعد از آنها هستند نگيريد. گفتند:چرا؟ گفت: چون آنها حديث شيرين را مى گيرند و تلخ آنرا رها مى كنند، درحاليكه شيرين آن صلاحيت پيدا نمى كند مگر با تلخ آن.(388)

حذيفه مى گويد:رسول خدا (صلىالله عليه وآله وسلم) مرا به آنچه واقع مى شود تا روز قيامت خبر داد. مگرآنكه من از آن حضرت نپرسيدم چه چيزى موجب خارج شدن اهل مدينه از آنجا مى شود.(389)

از حذيفه نقل شده استكه گفت: چند فرسخ بين شما و بين آنكه شر بر شما نازل شود وجود دارد مگر آنكه سوارىاز اينجا سر برآورد و خبر هلاكت عمر را بگويد.(390)

از نزال بن سبره هلالىنقل شده است كه گفت: روزى على بن ابى طالب (عليه السلام) را شاد ومسرور يافتيم، پس گفتيم اى اميرمؤمنان، درباره ى اصحابخود سخن بگوئيد... (و حديث را ذكر كرد و در ضمن حديث آمده است) گفتيم: درباره ى حذيفهسخن بگوئيد.

فرمود: او مردى است كهمعضلات و مفصلات را دانست... و نام منافقين را دانست، اگر از او در اين بارهسؤال كنيد در مى يابيد عالم به آن است.(391)

علل بوجود آمدن حادثه ى تبوك

سبب اساسىحادثه ى تبوك سخنپيامبر (صلىالله عليه وآله وسلم) در سال هشتم هجرى در هنگام حج بود كه فرمود: «يا أَيُّهَاالنّاس قَدْ تَرَكْتُ فيكُمْ ما إِنْ أَخَذْتُمْ بِه لَنْ تَضِّلُوا:كِتابَ اللّهِ وَ عِتْرَتى أَهْلَ بَيْتى وَ مَنْ كُنْتُ مَوْلاهُ فَهذاعَلىٌّ مَولاهُ» يعنى اى مردم بين شما چيزى را به يادگار گذاشتم كه اگر بدان تمسككنيد هرگز گمراه نمى شويد: كتاب خدا و عترت من يعنى اهل بيت من و هركسمن مولاى او هستم اين على مولاى اوست.(392)

ترمذى اين حديث را يكبار از جابربن عبدالله انصارى و بار ديگر از زيد بن ارقم نقل كرده است. همانطوريكهحديث را ابن سعد و احمد بن حنبل هم ذكر كرده اند.

و حادثه ى دومى كهمنجر به حادثه ى تبوك شداين سخن رسول خدا محمد (صلى الله عليه وآله وسلم)به على (عليهالسلام)در هنگام جانشين نمودن او بر مدينه بود كه فرمود: آيا راضى نمى شوى، اى علىكه نسبت تو به من، مانند منزلت هارون نسبت به موسى باشد، مگر آنكه پيامبرى بعد ازمن وجود ندارد.(393)و اين حديث، نص آشكار بر خلافت است كه هيچ شبهه و شكى در آن نيست. و ما در همينكتاب دلائلى از زبان عمر آورده ايم كه ولايت على بن ابى طالب (عليهالسلام)را اثبات مى نمايد.

و با وصيت پيامبر (صلى اللهعليه وآله وسلم) براى خلافت على (عليه السلام)، معظم رجال قريش كهتلاش براى قبضه نمودن قدرت و تقسيم آن بين قبايل قريش را داشتند، مخالفت كردند.

آيا ابوموسى اشعرى از منافقين بود؟

حذيفة بناليمان ذكر كرد كه ابوموسى اشعرى از منافقان بود، و عالم اندلسى، ابن عبدالبر دركتاب استيعاب نوشت: «در آن كلامى درباره ى او از حذيفه روايتشده است كه نپسنديدم آنرا ذكر كنم، و خدا او را مى آمرزد.»(394)

روايت شده است كه ازعمار درباره ى ابوموسىاشعرى سؤال شد، گفت: از حذيفه درباره ى او سخنى عظيم شنيدم،شنيدم مى گويد: او دارنده بُرنس سياه است، سپس روى درهم كشيد كه از او دانستمكه در شب عقبه در ميان آن گروه بوده است.(395)

ابن عُدى در «الكامل»و ابن عساكر در التاريخ براساس نقل منتخب كنزالعمال بنحو مستند از ابن نجاء حكيمنقل كرده است كه گفت: به همراه عمار نشسته بودم، پس ابوموسى اشعرى آمد و گفت: مرابا تو چه كار است؟ آيا برادر تو نيستم؟

عمار گفت:نمى دانم، اما در شب حادثه ى كوه (عقبه ى تبوك)شنيدم رسول خدا (صلى الله عليه وآله وسلم)تو را لعنتمى كند. گفت: او برايم استغفار كرد، عمار گفت: من شاهد لعن بودم و شاهداستغفار نبودم.(396)

عبدالله بن عمر به ابىبردة فرزند ابوموسى اشعرى گفت: پدر تو از پدر من بهتر بود.(397)

در حالى كه حذيفه واشتر درباره ى ابوموسىاشعرى گفته اند: «او از منافقان است.»(398) «و او ازشركت كنندگان در توطئه كشتن رسول خدا (صلى الله عليه وآلهوسلم)در عقبه بود.»(399)

شقيق مى گويد: باحذيفه نشسته بوديم، پس عبدالله (بن عباس) و ابوموسى اشعرى وارد مسجد شدند، (حذيفه)گفت: يكى از اين دو منافق است، سپس گفت: شبيه ترين مردم از نظر راه رفتن وحركات و سكنات به رسول خدا (صلى الله عليه وآله وسلم)عبدالله(بن عباس) است.(400)

عقيل بن ابى طالبدرباره ى او گفت:او ابن المراقه يعنى ولد زنا است.(401)در همين حال جرير بن عبدالحميد ضبى از اعمش از شقيق ابى وائل نقل مى كند كهگفت: حذيفه بن يمان گفت: بخدا قسم در اصحاب رسول خدا (صلى الله عليه وآلهوسلم)احدى داناتر از من به منافقين نيست.. و من شهادت مى دهم ابوموسى اشعرى منافقاست.(402)

بنابراين از جمله ى مهاجمانبه رسول خدا (صلىالله عليه وآله وسلم) در عقبه، ابوبكر و عمر و عثمان و طلحه و سعد بن ابى وقاص وابوسفيان و ابوموسى اشعرى هستند.

و نويسنده ى كتابِمنتخب التواريخ به اين گروه، ابن عوف و ابن الجراح و معاويه و ابن العاص ومغيره و اوس بن حدثان و ابوهريره و ابوطلحه انصارى را اضافه كرد.(403)

كشته شدن طالب بن ابى طالب در سال دوم هجرى

قريش،بنى هاشم، يعنى عباس و عقيل و نوفل بن الحارث و طالب بن ابى طالب را باقهر و غلبه به جنگ بدر فرستادند و بنى هاشم خواستند بازگردند، پس ابوجهل برآنها سخت گرفت و گفت: اين گروه از ما جدا نمى شوند تا بازگرديم.(404)

طالب خواست با بنىزهره بازگردد، پس مشاجره اى بين او و قريشيان درگرفت و گفتند: بخدا دانستيمكه ميل و رغبت شما با محمد (صلى الله عليه وآله وسلم) است. وطالب با همان افراد به مكه رجوع كرد... لكن نه در بين كشته ها و نه در بيناسرى و نه در بين كسانى كه به مكه بازگشته بودند يافت نشد، بنابراين او مفقودالاثربود.(405)

طالب در اشعارى چنينمى گويد:

يارَبِّ إِمّايَغْزُوَنَّ طالِبٌ *** فى مَنْقَب مِنْ هذِه الْمَناقِب

فَلْيَكُنِالْمَسْلُوبُ غَيْرَ السّالِبِ *** وَلْيَكُنِ الْمَغْلُوبُ غَيْرَالْغالِبِ

يعنى پروردگارا ياطالب در يكى از اين مناقب جنگ كند و بايد سلب شده غير از سالب باشد و مغلوب غير ازغالب باشد...

و ظاهر امر نشان ازاسلام طالب دارد. او مى گويد:

وَ خَيْرُ بَنى هاشِماَحْمدُ *** رَسُولُ اِلا لهِ إلى الْعالَمِ

يعنى بهترينبنى هاشم احمد (صلى الله عليه وآله وسلم) فرستاده خدا براىجهان است.(406)

و قريش مى گفت ازدشمنان خود احدى را پشت سر خود رها نكنيد.(407)

و چون قريش اصرار داشتدشمنان خود، از بنى هاشم در جنگ حاضر باشند، به او اجازه نداد پشت جبههبماند، پس براى طالب بن ابى طالب كه به پشت جبهه باز مى گشت حيله كردندو او را كشتند.

و براى آنكه غدر وحيله ى آنانثابت نشود و قاتل او شناخته نگردد ادعا كردند جن ها او را ربوده اند.(408)

و هرگاه قريش فردى رابه حيله از پاى در مى آوردند و از عشيره او بيمناك مى شدند آن ادعاى پوچرا مى آوردند.

هنگامى كه محمد بنمسلمة (مأمور مخصوص عمر) سعد بن عباده را در شام كشت، دولت ادعا كرد اجنه او راكشته اند! و عايشه آنرا شايع كرد، آنها از زبان اجنه شعرى را به نظم درآوردندكه: ما سيد خزرج سعد بن عباده را كشتيم، و او را دو تير زديم و در زدن قلب او خطانكرديم.(409)

و از اشخاصى كه بهنيرنگ و فريب بين مكه و مدينه كشته شدند عبدالرحمن بن ابى بكر است.(410)و اين سه نفر كسانى بودند كه بواسطه ى حزب قريش به قتلرسيدند.

چه كسى ابوبكر و پسر او را با زهر كشت؟

ابواليقظانبه نقل از سلام بن ابى مطيع ذكر كرد كه: ابوبكر مسموم شد و در آخر روز دوشنبهمُرد. و همان دستى كه ابوبكر را به قتل رساند پسر او را بعد از آن، به قتل رسانيد.

براى شناخت قاتل درجنايات، تحقيق كنندگان از نظريه ى «جستجو از اولينسودبرنده از قتل قربانى» پيروى مى كنند. و ظاهر امر نشان مى دهد كهاولين سودبرنده از مردن او (ابوبكر) عمر بن الخطاب بود زيرا به جاى او نشست! ودرباره ى سطحعلاقه آنها، عبدالله بن عمر گفت: آندو با هم اختلاف پيدا كردند.(411)

نصوص و روايات هماختلاف آندو را تأييد مى كند، زيرا عمر گفت: او مخالفتر است و او از تمامقريش حسودتر است.

و عمر به فرزندش گفت:آيا غافل از مقدم شدن احمقِ پستِ بنى تيم و ظلم او بر من هستى!؟(412)

ما نمى گوئيم كهقاتل، عمر بن الخطاب است، بلكه نصوص و روايات را مطرح مى كنيم تاخواننده به نتيجه برسد.

عمر گفت: از دست حقيربنى تيم حسرت و تأسف مى خورم، به ظلم از من پيش افتاد و آنرا از روى گناه بهمن تحويل داد و گفت: آن (خلافت) را به من تحويل نداد مگر بعد از آنكه از آن مأيوسشد.

عمر همچنين گفت: بخداسوگند اگر زيد بن الخطاب را اطاعت مى كردم اصلا (ابوبكر) شيرينى آن (خلافت)را نمى چشيد.(413)و ظاهر امر آنست كه نزاع بين آندو بسيار شديد بود، لذا عمر ابوبكر را تهديد كرد وگفت: آگاه باش، بخدا سوگند يا دست بر مى دارى، يا سخن بليغى درباره ى خودم وخودت مى گويم كه سواران به هرجا بروند آنرا با خود ببرند.(414)و عمر گفت: بيعت ابوبكر اشتباه بود.(415)

دومين نفرى كه از قتلابوبكر سود مى برد عثمان بن عفان اموى بود كه بعد از عمر قدرت را بدست گرفت.

عمر با تعيين واليان وحكام ديگرى از بنى اميه چون سعيد بن العاص و وليد بن عقبة بن ابى معيطامتيازات آنها را افزود. و همانطورى كه ذكر شد امتيازات ام حبيبه دخترابوسفيان را زياد كرد و منزلت و مقام ابوسفيان و معاويه را در عطاى حقوق به مقام ومنزلت مقاتلين مهاجر بدر بالا برد و آنها را بر تمام انصار برترى داد.(416)

معاويه ى اموى،عبدالرحمن بن ابى بكر را نيز در شرايط مبهم و نامعلومى به قتل رساند تا ازتبعات ريختن خون او در امان باشد لكن دلائل كشتن عبدالرحمن آشكار بودند.(417)

و از امور قطعى، شركتبنى اميه در پيش بردن نقشه ى قتل ابوبكر است تاابوبكر اولين نفرى باشد كه با زهر بنى اميه قربانى شده باشد و بعد از او ابنعوف و عبدالرحمن بن ابى بكر و حسن بن على (عليه السلام) وعبدالرحمن بن خالد بن وليد و سعد بن ابىوقاص و مالك اشتر و معاويه ى دوم وعبدالرحمن بن عمر و عمر بن عبدالعزيز و دهها نفر ديگر، در زير سايه ى نظريه ى معاويهكه مى گفت: خداوند را لشكريانى از عسل است (چون امويان سم را در عسل قرارمى دادند) به قتل رسيدند.(418)و چيزى كه در وصيت ابوبكر براى عمر جلب توجه مى كند آنست كه وصيت به خط عثمانبود و به خط ابوبكر نبود. و عثمان تنها شخصى بود كه در هنگام وصيت كردن ابوبكر درحال مردنش، حضور داشت.(419)كه اين مطلب مخالفت با عرف گذشتگان و عرف سياسى است كه اهل و دوستان و وزرا و خواصدر هنگام وصيت، همگى حاضر مى شوند مخصوصاً اگر محتضر خليفه ى مسلمانانباشد.

طبرى در تاريخ خودحادثه ى قتلابوبكر را ذكر كرده مى گويد: «ابوزيد به نقل از على بن محمد با اسناد او كهقبلا ذكر شد خبرم داد كه: ابوبكر در حالى از دنيا رفت كه شصت و سه سال عمر داشت درماه جمادى الثانيه روز دوشنبه هشت روز مانده به آخر ماه، و گفته اند سببوفات او آنست كه يهوديان او را با برنج مسموم كردند و گفته مى شود با جذيذهاو را مسموم نمودند. حارث بن كلده با او غذا خورد سپس از خوردن دست كشيد و بهابوبكر گفت: غذاى آلوده به سم يك ساله خوردى، و بعد از يك سال مرد، و پانزده روزبيمار شد و به او گفته شد خوب است دنبال طبيب بفرستى. گفت: مرا معاينه كرده است.گفتند: چه گفت؟ گفت: هر چه بخواهم انجام دهم، (ابوجعفر) گفت: عتاب بن اُسيد در مكهدر همان روزى كه ابوبكر مرد، از دنيا رفت.(420) (و حارث بنكلده بن عمرو ثقفى طبيب عرب نيز از دنيا رفت).(421)

ليث بن سعد از زهرىنقل مى كند كه گفت: طعامى به ابوبكر اهدا شد و نزد او حارث بن كلده بود، و ازآن غذا خوردند; پس حارث گفت: ما سم يك ساله خورديم، و من و تو تا سر سال حتماًمى ميريم! و هر دو، در يك روز و بعد از گذشتن يك سال از دنيا رفتند.(422)

مؤلف مى گويد:دوست دارم بگويم ابوسفيان كه متخصص در آدم كشى بود و مردى را براى كشتنپيامبر (صلىالله عليه وآله وسلم) فرستاده بود.(423)در مدينه و در كنار عمر و عثمان بسر مى برد.

معاويه هم در مدينهبسر مى برد و او دارنده ى اين نظريه ى مشهوراست كه مى گويد: «خداوند لشكريانى از عسل دارد».(424)

بخاطر اقتضاى مصالحسياسى عمر دفن رسول خدا (صلى الله عليه وآله وسلم) را تا دوروز دوشنبه و سه شنبه به تأخير انداخت و بعضى گفته اند سه روز به تأخيرانداخت.(425)

اما مصلحت سياسى اقتضاكرد كه عمر همان شب كه ابوبكر مُرد (شب سه شنبه)، قبل از آنكه مردم بيدارشوند او را دفن نمايند. لذا مردم در مراسم دفن او شركت نكردند.(426)

و اگر اين امور راملاحظه كنيم و با حالت دشمنى و نزاع بين ابوبكر و عمر و رغبت ابوبكر در عزل او ازخلافت جمع نمائيم قضيه واضح تر مى شود، زيرا ابوبكر گفته است: براى او(عمر) بهتر است چيزى از امور شما را بعهده نگيرد.(427)

وصيت ابوبكر به خلافت عمر جعلى بود

چيزى كه شكهر انسانى را بر مى انگيزد آنست كه عثمان بن عفان كه ادعا كرد خودش وصيتابوبكر را (در جانشين كردن عمر) به تنهائى (و بدون هيچ شاهدى) نوشته است همان كسىبود كه وصيت را بر مردم خواند و چنانچه غيرعثمان بعد از عمر به خلافت مى رسيدمسلماً شك مردم به جوش مى آمد! حال كه عثمان بعد از عمر بن الخطاب و باامر او به خلافت رسيد، چه بايد گفت؟ و چيزى كه اين امر را بيشتر گرفتار شك و ترديدمى كند، اين سخن عثمان بود كه در هنگام خواندن وصيّت ابوبكر، در مقابل مردمآنرا بيان كرد: «اين وصيت ابوبكر است، اگر قبول مى كنيد آنرا مى خوانيمو اگر قبول نكنيد باز مى گردانيم!»(428)

و اين شاهدى بر تصديقنكردن و انكار وصيت ابوبكر توسط مردم است كه به خط عثمان و بدون هيچ شاهدى نوشتهشده بود.

كيفيت قتل اصحاب ابوبكر

مجموعهياران ابوبكر و عمر كه در حوادث سقيفه و بعد از آن، آنها را كمك كردند بسيار بودندو طبيعى است كه اين مجموعه از جهت انسجام با ابوبكر و عمر به دو گروه و حزب تقسيمشوند. مجموعه ى ابوبكردر افرادى چون خالد بن وليد و ابوعبيده ى جرّاح و عتاب بناسيد و مثنى بن حارثه ى شيبانى و معاذ بن جبل و بلال و انس بن مالك وشرحبيل بن حسنه نمايان مى شدند. كه سوءرابطه ى اينافراد با عمر بن الخطاب ثابت شده است و از طرفى امويان هم به سه حزب تقسيممى شدند. عده اى از آنها مثل محمد بن ابى حذيفه و خالد و عمرو و ابانفرزندان سعيد بن العاص، على بن ابى طالب (عليه السلام)را يارىمى كردند، و عده اى مانند عتاب بن اسيد اموى (والى مكه از طرف ابوبكر)فقط ابوبكر را يارى مى كردند و گروهى نيز از حزب عمر بودند كه آنها عبارت از،عثمان بن عفان و معاويه و عتبه و ابوسفيان و وليد بن عقبه و سعيد بن العاص بودند.

و ثابت شد كه ابوبكر وهمراه او عتاب بن اسيد از آن غذاى مسموم خوردند و به هلاكت رسيدند. و خط اموى سعىكردند در آن حادثه ى هولناكِ مسموم كردنِ آن سه نفر، بعضى ازحقايق را تغيير دهند، لذا ذكر كردند كه عتاب بن اسيد تا سال بيست و دو زنده بود.لكن ابن حجر عسقلانى اين مطلب را رد نمود و گفت: محمد بن اسماعيل ازنقل كنندگان اين روايت است و او همان ابن حذافه ى سهمى استكه روايت او را ضعيف مى شمارند.(429)

و ظاهر امر نشانمى دهد كه كشندگان ابوبكر، عتاب بن اسيد را هم كشتند. و عمر بخاطر حوادث قتلمالك بن نويره و اصحاب او و زناى با همسرش توسط خالد، خواستار قتل او شد، اماابوبكر به رغم شنيع بودن عمل خالد موافقت نكرد. و اولين عمل عمر بعد ازرسيدنش به قدرت در عزل خالد بن وليد نمايان شد. سپس او را در حِمص در سال بيست ويك هجرى به قتل رساند.(430)

خالد سخت تريندشمنان عمر و دارنده ى بزرگترين لشكر در عراق بود.

و فرمانده ى نظامىدوم در عراق شرحبيل بن حسنه بود كه به حبشه مهاجرت كرد و از سابقين در اسلام بودهو از فرماندهان فتح عراق بشمار مى آمد.

ابوبكر او را فرمانده ى لشكرى ازلشكرهاى عراق قرار داد و بر او اعتماد نمود لكن عمر بن الخطاب (در هنگام رفتنبه جبايه) شرحبيل بن حسنه را بركنار نمود، و سربازان او را دستور داد تا بر امراىسه گانه ديگر پراكنده شوند. شرحبيل بن حسنه به عمر گفت: اى اميرمؤمنان، آياناتوان شده ام يا خيانت كرده ام؟

گفت: عاجز نشدى وخيانت نكردى.

گفت: پس براى چه مراعزل كردى؟

گفت: نمى خواستمتو را امير نمايم در حاليكه با كفايت تر از تو را مى يابم.

گفت: اى اميرمؤمنان دربين مردم (از ناتوانى و خيانت) مرا تبرئه كن و معذور بدار.

گفت: اين كار را انجامخواهم داد. و چنانچه مطلبى خلاف آن مى دانستم چنين نمى كردم، آنگاهايستاد و او را معذور كرد و تبرئه نمود.(431)

اما شرحبيل چنان نبودكه عمر مى گفت، زيرا او تمامى اردن مگر طبريه را كه اهلش با او مصالحه كردند،با جنگ فتح نمود.(432)

بنابراين او از سابقينو از مجاهدين و از فرماندهان مدبّر بود ولى به رغم اينها عمر او را از مسئوليتكنار كشيد.

و هنگامى كه عمرو بنالعاص را به جاى او گذاشت، شرحبيل گفت: عمرو بن العاص دروغ مى گويد، من با رسولخدا (صلىالله عليه وآله وسلم) مصاحب شدم در حالى كه عمرو از شترِ خاندان خودگمراه تر بود.(433)

پس از آن عمر، فرمانده ى سوم لشكرعراق را كه از خط ابوبكر به شمار مى رفت عزل نمود و او همان منثى بن حارثهشيبانى بود. كه او را عمر عزل كرد و به جاى او ابوعبيد ثقفى را نصب كرد.(434)

و اين سه فرمانده ى مشهور،در دوران خلافت عمر بن الخطاب به قتل رسيدند. زيرا مثنى در جنگ جسر با ايرانمجروح شد و بعد از آن به هلاكت رسيد. و خالد بن وليد و شرحبيل بن حسنه براى فراراز عمر به ابوعبيدة بن الجراح والى شام پناهنده شدند و در آنجا معاذ بن جبل و بلالبسر مى بردند كه مجموعه اى را بر ضد عمر تشكيل مى دادند.

عمر معاويه را بهرياست بر ابن الجراح گماشت!(435)و بعد از آن ابن جراح و معاذ و شرحبيل و بلال همزمان با هم از دنيا رفتند! و دولتادعا كرد كه بلال و جماعت او به نفرين عمر هلاك شدند! خالد در سال 21 هجرى درشرايط مشكوك و مبهمى از دنيا رفت.

عمر، انس بن مالك والىابوبكر بر بحرين را عزل كرد.(436)و ابوهريره را به جاى او گماشت، و انس موالى و طرفدار ابوبكر باقى ماند.

ابوقحافه بعد ازابوبكر شش ماه و چند روز زنده ماند و در محرم سال دهم در مكه از دنيا رفت.(437)

در حاليكه خاندانابوبكر از دارندگان عمر طولانى به شمار مى روند و اگر ابوبكر رانمى كشتند مسلماً بيشتر زندگى مى كرد، لكن او را كشتند و فرزندان او رانيز كشتند!

مجموع اين حوادث ثابتمى كنند كه عزل و قتل اين گروه از يك جهت و با يك فرمان تحقق يافته و از طرفكسى بوده است كه از اين حالت سود مى برد.

چرا ابوبكر شبانه دفن شد؟

بعد ازكشته شدن ابوبكر و دو مصاحب او با زهر، ابوبكر شبانه دفن شد زيرا در خبر آمده استكه: وفات او شب سه شنبه اتفاق افتاد و دفن او در شب سه شنبه پيش ازبيدار شدن مردم واقع شد.(438)

برنامه ى دفن سريعو شبانه ى ابوبكردر همان شب وفات موجب شد مسلمانان در مراسم دفن او حاضر نشوند، و آخرين ديدار رابا جنازه اش نداشته باشند، و صورتش را نبينند!

و همين سرعتفوق العاده در دفن ابوبكر و استفاده از پرده شب و خواب مردم ثابت مى كندكه برنامه ى قتل ابوبكرو دو مصاحب او سياسى بوده و از طرف افراد بانفوذ در قدرت و حكومت طراحى شده است، وچنانچه يهود او را به قتل رسانده بودند، مسلماً دولت از حضور مردم در دفن هراساننمى شدند.

چرا عمر مجلس نوحه گرى بر ابوبكر را منع كرد؟

بعد از مرگابوبكر با زهر، عايشه و ام فروه دختر ابوقحافه مجلس عزا بپا كردند. اما عمر بر آنمجلس هجوم برد و بدون اجازه گرفتن مردان را بر آن داخل كرد و ام فروه را باتازيانه ى خود چنانزد كه منجر به از هم پاشيدن آن مجلس شد.(439)بنابراين حوادث به اين ترتيب صورت گرفتند: كشتن او با زهر، كشتن و عزل اصحاب او، وكشتن طبيب او، و دفن شبانه ى او، و منع مجلسنوحه گرى و عزادارى بر او.

ماهيت روابط خاندان ابوبكر با عمر و عثمان

روابطخانواده ى ابوبكربا عمر و عثمان بعد از حادثه ى قتل ابوبكر بد شد. ورابطه ىعبدالرحمن بن ابى بكر با آندو چنان تيره گرديد كه عمر او را به «دويبه ى سوء»يعنى حشره بد توصيف كرد.(440)و او را در دستگاه دولت استخدام نكردند. عمر و عثمان درخواست هاى او را اجابتنكردند. و عمر ام فروه را با تازيانه خود زد! و ام كلثوم دختر ابوبكر ازدواج باعمر بن الخطاب را در دوره ى خلافتش رد كرد، و باطلحة بن عبيدالله ازدواج كرد.(441)و عبدالرحمان و عايشه و محمد (فرزندان ابوبكر) و طلحه (پسر عموى او) بر عثمان شورشكردند و او را به هلاكت رساندند. و عمر با همسر سابق عبدالله بن ابى بكر بدونرضايت آن زن ازدواج كرد و مطلب عجيب آنست كه عايشه فقط با عمر رابطه ى عالى داشت!

ابن سعد به اين سؤالپاسخ داده مى گويد: آنها در مورد چگونگى مردن ابوبكر به عايشه دروغ گفتند.(442)

عمر عايشه را كمك كردتا چيزهائى را كه در زمان پدرش نمى توانست بدست آورد، تحصيل نمايد. زيرا درعطاى حقوق او را بر تمام مردان و زنان مسلمان برترى، و به او مقام و منصب فتوىداد. لكن بعد از مردن عمر بن الخطاب روابط عايشه و حفصه بد شد. و قطع رابطه وجدائى تا زمان مردن حفصه استمرار داشت.(443)

ما در موضوعات سابقتيره شدن روابط ابوبكر و عمر را بيان كرديم و گفتيم كه عمر موجبات اين تيرگى روابطرا بيان نمود و در رأس همه آنها اعتقاد عمر به مقدم شدن ابوبكر بر او از روى ستم،و ظلم ابوبكر بر او بود، زيرا به فرزند خود عبدالله گفت: آيا از جلو افتادن احقِپستِ بنى تيم بر من و از ظلم او بر من غافل هستى!؟(444)

همچنين گفت: از دستحقير بنى تيم حسرت و تأسف مى خورم، به ظلم بر من پيش افتاد و آنرا درحالى به من تحويل داد كه گنه كار بود.(445) و عمر بيانكرد كه از ابوبكر خواسته بود تا از منصب خود به نفع او استعفا دهد. و ابوبكر گفت:چند روزى ديگر در اختيار تو خواهد گرديد.(446)

و چون ابوبكر از وصيّتشفاهى خود به نفع عمر پرده برداشت، بخاطر اتّصاف عمر به خشونت و بى رحمى،بعضى از اصحاب اعتراض كردند. لكن عمر به اين وصيت اكتفا نكرد بلكه از ابوبكردرخواست كرد تا از منصب خود استعفا دهد و گفت: گمان كردم جمعه اى بر اونمى گذرد مگر آنكه خلافت را به من باز مى گرداند، اما تغافل كرد، بخدا سوگندبعد از آن حتى با يك كلمه مرا ياد نكرد تا آنكه به هلاكت رسيد.

عمر همچنين گفت: آنچنان خلافت را به چنگ و دندان گرفت تا مردن او نزديك شد و از آن مأيوس گرديد.(447)ابوبكر مدتى طولانى حكومت نكرد، لكن صبر عمر به پايان رسيده بود، ظاهر امر هم نشانمى دهد كه امويان از طولانى شدن مدت حكومت ابوبكر و از مردن عثمان بن عفانقبل از رسيدنش به قدرت كه مساوى با نابود شدن بهره ى اموياندر خلافت بود، بيم ناك شدند. زيرا كسى كه از آنها باقى مى ماند ازآزادشدگان بود. و افراد با سابقه ى آنها در اسلام خالدو ابان، دو فرزند سعيد بن العاص و عثمان بن عفان و ابوحذيفة بن عقبة (كه سابقاً بهقتل رسيد)، بودند.

خالد وابان مخالف حزب قريش و خاندان ابوسفيان و يارى كننده ى خلافتعلى بن ابى طالب (عليه السلام) بودند و در جنگاجنادين به مقام رفيع شهادت رسيدند.

قطع رابطه ى عايشه بابنى اميه از زمان معاويه شروع شد. و با قتل محمد بن ابى بكر بدست معاويهو ابن العاص آغاز گرديد و پس از آن در قنوت خود بعد از نماز آندو را نفرينمى كرد.(448)و معاويه همچون عمر او را با دادن عطاياى فراوان راضى نمود، سپس او را با كشتنعبدالرحمن بن ابى بكر به خشم آورد و چون بر امويان شورش كرد، معاويه او را درهمان سالِ كشتن برادرش به قتل رسانيد.

چه كسى طبيب ابوبكر را به قتل رساند؟

حكومت هاوسائل مختلف را براى تحقق اهداف و مخفى نمودن اعمال خود استخدام مى كنند. وطبيب بى ترديد بهترين وسيله براى كشتن قربانيان و از طرفى بهترين شاهد براىكشف جرائم بشمار مى رود. لذا اطباء هم از جهت اولياى قربانيان و هم از جهتحكومتها در معرض قتل واقع مى شوند.

اولياى عبدالرحمن بنخالد بن وليد، ابن أثال، طبيب نصرانى را به قتل رساندند چون به دستور معاويهعبدالرحمن را كشته بود.(449)

و سلطان عبدالحميدعثمانى، سيد جمال الدين اسدآبادى را بدست طبيبى كه برايش فرستاد به قتلرساند.

و طبيب نصرانى در زمانهارون الرشيد با مشاهده ى چهره ى مباركِامام كاظم، موسى بن جعفر (عليه السلام)، بعد از شهادت، بهقتل رساندن او را با سم كشف نمود. و بعد از آنكه ابوبكر سم خورد و بيمار شد او رابه طبيب مشهور عرب حارث بن كلده نشان دادند، زيرا از ابوبكر سؤال كردند: خوب استدنبال طبيب بفرستى، (ابوبكر) گفت: مرا معاينه كرد، گفتند: چه گفت؟ گفت: هر كاربخواهم بكنم.

و ابن كلده به ابوبكرگفت: «غذائى آلوده به زهر يك ساله خوردى.» و بعد از شهادت دادن ابن كلده ى طبيب بهاين مطلب، باز هم او را زهر خوراندند، پس مُرد و از طرف او راحت شدند.(450)

سپس دولت، ابوبكر راشبانه قبل از بيدار شدن مردم دفن كردند و وصيت او به خط عثمان نوشته شد.

و طبيب درباره ى امام حسن(عليهالسلام)قبل از شهادتش چنين گفت: «او مردى است كه سم احشا و امعاى او را قطعه قطعه كردهاست».(451)

چه كسى ابولؤلؤ را به قتل عمر وادار كرد؟

ظلم مغيره يا امويان يا يهود؟

در حديثشريف آمده است كه: فرزند آدم نمى ميرد مگر آنكه جايگاه خود را در بهشت يا آتشببيند.

هنگامى كه عمر كشته شددولت اسلامى گسترده بود و عمر در ايام حكومت خود تمايل نداشت كافران وارد مدينهشوند، زيرا ابن سعد از ابن شهاب نقل مى كند كه گفت: عمر اجازه نمى داداسيرى كه به سن بلوغ رسيده به مدينه وارد شود، تا آنكه مغيرة بن شعبه كه والى كوفهبود براى او نوشت و غلامى را ذكر كرد كه چندين صنعت دارد، و از اذن خواست تا بهمدينه واردش كند و گفت:

اعمال بسيارى بلد استكه در آنها براى مردم منفعت است. او آهنگر، نقاش و نجار است. پس عمر برايش نوشت واذن داد تا او را به مدينه بفرستد. پس مغيره ماليات او را صد درهم قرار داد، لذاآن غلام نزد عمر آمد و از سنگينى ماليات شكايت كرد.

عمر گفت: چه كارى راخوب بلدى انجام دهى؟ او اعمالى را كه بلد بود ذكر كرد.

عمر به او گفت: مالياتتو نسبت به اصل كارت زياد نيست.

پس با خشم دور شد وخود را ملامت مى كرد، عمر چند شب باقى ماند تا آنكه غلام از كنارش عبور كرد،پس او را صدا زد و گفت: آيا نشنيده ام كه مى گوئى اگر بخواهم آسيائىمى سازم كه با باد كار مى كند؟

در حاليكه با عمرگروهى بودند، غلام رو به او كرد و با خشم و ترشروئى گفت: براى تو آسيائى درستمى كنم كه مردم درباره اش سخن بگويند. و چون غلام دور شد، عمر رو بهجماعت كرد و گفت: اين عبد مرا براى همين زودى ها تهديد كرد.

پس چند شب گذشت، سپسابولؤلؤ خنجرى دو سر كه دسته اى در وسط داشت با خود حمل كرد و در تاريكى سحردر يكى از گوشه هاى مسجد مخفى شد و همانجا ماند تا عمر براى بيدار كردن مردمبراى نماز صبح به مسجد آمد و عمر هميشه اين كار را مى كرد. و چون عمر نزديكشد بر او جهيد و سه ضربه به او زد كه يكى از آنها به نافش اصابت كرد و صفاق او راپاره كرد و همان ضربه او را كشت. سپس به طرف اهل مسجد رو آورد و به كسانى كه نزداو بودند چاقو زد تا آنكه بجز عمر دوازده نفر را مجروح كرد و سپس با همان خنجرخودكشى كرد.(452)

هنگامى كه عمر خونريزىپيدا كرد و مردم اطراف او را گرفتند گفت: به عبدالرحمن بن عوف بگوئيد با مردم نمازبخواند سپس خونريزى بر او غلبه كرد و بيهوش شد.

در روايت ابن اثيرآمده است كه: بعد از آنكه عمر مجروح شد گفت: اى ابن عباس ببين چه كسى مرا كشت؟ اوساعتى جستجو كرد سپس به مسجد آمد و گفت: غلام مغيرة بن شعبه بود.

گفت: همان استادصنعتگر؟ گفت: آرى. گفت: خدا او را بكشد! برايش امر به خير و معروف كردم، الحمداللهكه مردن مرا بدست مردى كه مدّعى اسلام است قرار نداد.

و ابولؤلؤ برده ى مغيرة بنشعبه بود و آسياب مى ساخت، مغيره روزانه چهار درهم از او مالياتمى گرفت، ابولؤلؤ عمر را ملاقات كرد و گفت: اى اميرمؤمنان، مغيره ماليات مراسنگين كرده است با او صحبت كن آنرا سبك كند.

عمر گفت: از خدا بترسو به مولاى خود احسان كن.

و گفته اند كهعمر به ابولؤلؤ گفت: نمى خواهى آسيائى براى ما بسازى؟

گفت: آرى، آسيائىبرايت مى سازم كه اهل شهرها درباره اش گفتگو كنند.(453)

و يكى از آنان گفتابولؤلؤ نصرانى بود و ديگران گفته اند او مسلمان بود. و ظاهر آنست كهبرده گان مسلمان در مدينه، همانطوريكه عمر گفت، بسيار شده بودند.

عمر قربانى پشتيبانى و حمايت نامحدودش به مغيره شد

ابولؤلؤمتوجه ظلم مغيرة بن شعبة به خود شد، بنحوى كه حال خود را به عمر يعنى بالاترينمقام سياسى دولت شكايت نمود.

و ظاهراً ظلم مغيرةنسبت به برده ى خود بهحد اعلاى خود رسيده بود، و چون عمر به ابولؤلؤ گفت: از خدا بترس و به مولاى خوداحسان كن، عقل از سر اين برده پريد و اختيار خود را از دست داد و بجاى انتقام ازمغيره از عمر بن الخطاب انتقام گرفت! و شايان توجه است كه عمر مغيره را درچند موضع مجازات نكرد: موضع اوّل روزى كه اهل بحرين از او شكايت كردند، او را بهحكومت بزرگترى منتقل كرد كه شهر بصره بود. و دوم روزى كه زناى او با چهار نفر شاهداز اهالى بصره ثابت شد، او را به حكومت بزرگترى منتقل كرد! و موضع سوم روزى بود كهابولؤلؤ دادخواهى كرد.

و ذكر شده است كه عمربن الخطاب نيت داشت با مغيره درباره ى ماجراى شكايتابولؤلؤ صحبت نمايد، لكن دليلى بر اين مطلب نداريم. ابولؤلؤ هم آگاهى از اين نيتعمر نداشت زيرا آنرا از عمر يا كس ديگرى نشنيد و به جاى آن، مقابله با شكايت خودرا شنيد كه وجوب اطاعتِ مغيره و تقواى خداوند تعالى بود.

بعلاوه اگر عمر قصدداشت حق ابولؤلؤ را از مغيره بگيرد بدون آنكه مردد باشد اقدام مى كرد و به اوپيغام مى داد او را به آن امر مى كرد. و بعضى از صحابه، اطرافيان خود رابه حدى دوست داشتند كه شكايت بر ضد آنها را، همين دوستى، آسان و ناچيزمى كرد.

همانطوريكه عثمان بامروان رفتار مى كرد، بنابراين اگر اين فرضيّه را كه مطرح كرديم صحيح باشد،مغيرة عامل اصلى در قتل عمر است همانطوريكه مروان عامل اصلى در قتل عثمان است.

و عمل ابن عمر عليههرمزان عكس العمل بى خردانه اى بود كه دامن گير دختر و همسرابولؤلؤ و جفينه شد.

و كتابهاى سيره ثابتمى كنند كه خشونت عمر موجب عكس العمل مخالف در مدينه شد زيرا در اوخشونت و قساوتى بود كه با سيره ى ابوبكر مخالف بود.(454)

از طرفى هم قتل خلفادر آن زمان احتياج به توطئه هاى بزرگى كه از طرف مؤسسات حمايت بشوند، نداشت،زيرا خلفا بدون نگهبان بين مردم رفت و آمد مى كردند، لذا براى ابولؤلؤ قتلعمر، و براى ابن ملجم خارجى قتل امام على (عليه السلام)آسانگرديد.

مؤلف مى گويد:مغيرة حالتى شوم داشت كه منجر به دشمنى مردم با وى در بحرين و بصره و كوفه گرديد.او بخاطر فريب دادن خويشان خود فرار كرد و براى پناهندگى داخل اسلام شد و در همانابتداى اسلام آوردن باعث قتل مسلمانى شد. و با پيشنهاد خلافت يزيد بر مسلمانانسيره ى ننگينخود را خاتمه داد!

و معلوم نيست چرا عمرراضى شد اين گروه، يعنى مغيرة، معاويه، ابن العاص، ابوهريره، تميم، و عبداللهبن ابى ربيعه اطراف او باشند، با آنكه از فراست كافى براى شناخت مردمبهره مند بود! بعلاوه سوابق فاسد و اعمال تلخ فعلى آنها شهادت بر نادرستىآنان مى داد.

عمر نامزد نمودنفرزندش عبدالله را براى خلافت بخاطر ضعيف بودنش رد نمود. و عثمان را از كشته شدنشترساند و معاويه را به كسرى شدنش آگاه نمود. و على (عليه السلام) را بهعدالتش مشخص نمود و زبير را به كافر غضب توصيف نمود، گفته مى شود: «ازدوستانت بگو تا بگويم تو كه هستى».

البته عمر نيز مانندسايرين گاهى بر خطا و گاهى بر صواب بود. لذا آزادشدگان مكّه در رساندن رجالى چونوليد و سعيد بن العاص و ابى ربيعه و معاويه و يزيد به قدرت كامياب شدند.

اما در مورد احاديثىكه كعب الاحبار درباره ى شهيد شدن زود هنگامعمر ذكر كرده بود، او تمام آنها را در عصر اموى ذكر كرد تا صحت تورات تحريف شده وغيبگوئى خود را به اثبات رساند. زيرا چنين گفت: «هيچ چيزى وجود ندارد مگر آنكه درتورات نوشته شده است»!(455)

و اگر چنين نبود بعداز تهديد ابولؤلؤ و سخن او چگونه كعب مى توانست به عمر بگويد تا سه روز ديگرمى ميرى!... و اگر اين قول صحيح باشد بر او اتهام ثابت مى شد و بخاطر آنبه قتل مى رسيد، و منطقى نيست كه قاتل، مقتول خود را برحذر دارد و سوءِظنِديگران را نسبت به خود برانگيزد بلكه سعى مى كند اتهام را از خود دور نمايد.

بنابراين اقوال كعب درزمان معاويه وضع شدند تا صحت توراة و آگاهى كعب به علم غيب ثابت شود. و پايه وستونى براى قبول احاديث فراوان كعب باشد كه در شريعت اسلامى و سيره ى نبوىوارد مى كرد.

اين احاديث اگر چيزىرا اثبات كنند فقط اوج زرنگى و حيله گرى كعب الاخبار را اثباتمى كنند كه او را قادر ساخت بر كرسى مشاوره با عمر و عثمان و معاويه تكيه زندو تبديل به مرجعى دينى شود كه ابوهريره و عبدالله بن عمر و عبدالله بن عمروعاص وديگران از او أخذ حديث و علم كنند.

دروغگوئى كعب به حدىرسيد كه معاويه درباره ى آن چنين تعبير كرد: «ما دروغ را با او آزمايشمى كرديم»(456)يعنى از او دروغ بسيار مى شنيديم.

انسان ازدست يابى ابن العاص و معاويه و كعب و مغيره و مروان و ابن سرح و وليد برمناصب حساس در حكومت اسلامى، آنهم به حساب و اعتبار علما و شجاعان اهل تقوى وسابقه كه در جنگهاى بدر و احد و خيبر و حنين شركت كرده بودند، تعجب مى كند.

و سرّ مطلب در ايننهفته است كه اين گروه با آن حيله گرى شيطانى متوجه گرفتن زمام امور شدندبدون آنكه تقوائى داشته باشند و در ارتكاب اعمال ناپسند ترديدى نمايند.

هنگامى كه تقوى ضعيفشد و آگاهى سياسى و اتحاد ملّى اندك گرديد، اوضاع براى رسيدن حيله گران فاجرمهيّا مى شود.

عبدالله بن عباس مردىزيرك و باتقوى و با نسب هاشمى بود لكن عمر او را دور نمود.

محمود ابوريّه ذكر كردكه كعب و هرمزان در قتل عمر بن الخطاب دستى داشته اند و گفت:

مسور بن مخرمه ذكر كردكه: چون عمر بن الخطاب بعد از تهديد ابولؤلؤ به منزل رفت، كعب الاحبارآمد و گفت: اى اميرمؤمنان وصيّت كن زيرا تا سه شب ديگر خواهى مرد... (روايت طبرىمى گويد تا سه روز ديگر) گفت: از كجا مى دانى؟ (كعب) گفت:نمى دانم، نه والله، لكن نشانه و توصيف تو را مى يابم، به حتم اجلت تمامشده، و اين مطلب را در زمانى گفت كه عمر هيچ درد و ناراحتى احساس نمى كرد.چون روز ديگر شد كعب آمد و گفت: دو روز باقى مانده است، و چون روز ديگر شد،كعب آمد و گفت: دو روزش رفت و يك روز باقى ماند و تا فردا صبح زنده اى. و چونصبح بيدار شد عمر براى نماز بيرون رفت، او چند نفر را مأمور صفها كرده بود و موقعىكه صفها منظم مى شدند تكبير مى گفت، و ابولؤلؤ بين مردم وارد شد و دردست خنجرى دو سر داشت كه دسته آن در وسطش قرار گرفته بود و با آن عمر را شش ضربهزد كه يكى از آنها زير ناف او اصابت نمود و همان موجب هلاك او گرديد. (و ابولؤلؤاز اُسراى نهاوند بود)(457)

ابوريّه چند دليل ديگرنيز آورده است:

ـ كعب به عمر گفت: دربنى اسرائيل پادشاهى بود كه هرگاه او را ياد مى كنيم عمر به ياد مى آيدو هرگاه عمر را ياد مى كنيم او به ياد مى آيد. و نزد او پيامبرى وجودداشت، پس خداوند به پيامبر وحى كرد تا به او بگويد: پيمان خود را محكم كن و وصيتخود را برايم بنويس، زيرا تا سه روز ديگر خواهى مرد. پس پيامبر او را خبر داد... وچون روز سوم شد خود را بين ديوار و تخت انداخت و به پروردگار خود روآورد و گفت:بار خدايا اگر مى دانى كه در حكومت عدالت روا مى داشتم و موقعى كه اموراختلاف پيدا مى كردند هدايت تو را پيروى مى كردم، عمرم را زياد كن تاكودكم بزرگ شود و كنيزم (دخترم) رشد كند، خداوند به پيامبر وحى نمود كه: چنين وچنان گفت و صادق هم بود و من بر عمر او پانزده سال افزودم و در اين چند سال فرزنداو بزرگ مى شود كنيز او رشد مى نمايد، و هنگامى كه عمر مجروح شد كعبگفت: خوب بود عمر از پروردگار خود مى خواست او را نگه دارد. و چون عمر از اينگفته خبردار شد گفت: خداوندا جانم را بگير درحالى كه نه عاجز هستم و نه ملامت شده.(458)

و ابوريّة اضافهمى كند كه: قسم كعب راست درآمد و عمر در روز چهارشنبه و چهار روز مانده بهآخر ذى الحجه سال 23 هجرى به هلاكت رسيد و در روز يكشنبه اول محرم سال 24هجرى دفن شد.

عبدالرحمن بنابى بكر، هرمزان را با ابولؤلؤ در شب قتل عمر بن الخطاب ديده بود، لذا برهمين گمان ـ كه هرگز از حق و علم بى نياز نمى كند ـ تكيه كرد و هرمزان ودختر و همسر ابولؤلؤ و جفينه را بدون هيچ دليل و گناهى به قتل رسانيد. عثمان هم اورا مورد عفو قرار داد، اما امام على (عليه السلام) بخاطر كشتن آنها قصاصاو را مطالبه نمود. در حالى كه عثمان هيچ حقى براى عفو و گذشت نداشت و زياد بنلبيد شاعر هم قتل او را مطالبه كرد و گفت: اى عبيدالله گريزگاه و پناهگاه ونگهبانى از ابن اروى ندارى، بخدا سوگند مرتكب خون حرام شدى. و قتل هرمزان گران وسنگين است. كه بدون هيچ دليلى بجز آنكه گوينده اى گفت: آيا هرمزان را بر قتلعمر متهم نمى كنيد؟، صورت گرفت.

عبيدالله بن عمر اززياد بن لبيد و شعر او به عثمان شكايت كرد، پس عثمان، زياد بن لبيد را فرا خواند ومنع كرد، ولى زياد همانجا اين شعر را سرود:

اى ابوعمرو (عثمان)،عبيدالله در گرو است، پس در قتل هرمزان شك نكن. و مسلماً اگر از او گذشت كنى همراهو دوشادوش خطا خواهى شد. آيا گذشت مى كنى؟ اگر به ناحق عفو كنى با كسى كهمى گوئى برايش قصاص مى گيرند (يعنى مظلوم) چه خواهى كرد؟(459)

و در واقعپيش گوئى و وعده ى كعب به قتل عمر، در زمان امويان ذكر شده استتا صحت سخنان و وسعت علوم غيبى يهودى او به اثبات رسد. و مردم او و احاديث و روششرا پيروى نمايند.

در حاليكه هيچ دليلجانبى خاصى وجود ندارد كه سخنان كعب را به اثبات رساند، مثلا عمرو اصحاب و اهل اواز هشدارهاى كعب در زمان حادثه و قبل و بعد از آن برحذر باشند و مواظبت نمايند.

پس نتيجهمى گيريم كه كعب، عمر را به مردنِ نزديكش اصلا خبر نداده است. و در آنجااتهامى در اطراف امويان گردش مى كند كه خودشان عمر را به قتلرسانده اند، زيرا آنها از قتل او بيشترين سود را مى بردند. و كسى كه ازقتل سود مى برد به احتمال قوى تر، خود قاتل است، البته اگر خلاف آن ثابتنشود.

بنى اميهمى دانستند عمر، عثمان را خليفه ى خود نموده، زيرا اووزير اوّل خليفه بوده و عمر قبل از مجروح شدن بدست ابولؤلو تصريح به خلافت او كردهبود. به اين صورت كه سعيد بن العاص براى گرفتن زمينى نزد عمر آمد و عمر وعده دادكه بعد از رسيدن عثمان به قدرت به آن زمين خواهى رسيد. و طبيعى است كه امويانمنتظر مرگ عمر و آرزومند آن باشند تا عثمان جانشين او شود.

و از اقرع، مُؤْذن(دربانِ) عمر نقل شده است كه: عمر مرا بسوى اسقف فرستاد پس او را دعوت كردم ومشغول سايه انداختن بر آنها از تابش آفتاب شدم.

عمر گفت: اى اسقف، آياما را در كتابها مى يابى؟

گفت: آرى

گفت: مرا چگونهمى يابى؟

گفت: تو راقلعه اى مى يابم.

راوى مى گويد:عمر تازيانه را بر سر او بالا برد و گفت: چه قلعه اى؟

گفت: قلعه اى ازآهن، با امنيّت و محكم.

گفت: آنرا كه بعد ازمن است چگونه مى بينى؟

گفت: جانشينشايسته ايست لكن خويشاوندان خود را ترجيح مى دهد.

(عمر) گفت: خدا عثمان را رحم كند، خدا عثمان را رحم كند و اين جملهرا سه مرتبه گفت.(460)

و عمر بدون هيچ ترديدىمى دانست عثمان خليفه ى اوست نه غير او، وكعب، و اسقف نصرانى و تمام خوّاص عمر بر اين مطلب آگاه بودند. و چون امويان دردولت صاحب نفوذ بودند، بسيارى از مردم سعى مى كردند دنياى خود را از طريقآنها آباد نمايند. عثمان وزير اوّل و معاويه حاكم اوّل بود و ابوسفيان هم روابطعالى با خليفه داشت.

و ما بعدها دريافتيمكه امويان براى رسيدن به مقاصد و تمايلات خود از هيچ كارى خوددارى نكردند، آنهاهم پيمان و وصى عثمان، عبدالرحمن بن عوف، و وزير عمر، محمد بن مسلمة، و ابوذرو محمد بن حذيفه و مالك اشتر و حجر بن عدى را به صورتهاى گوناگونى به قتل رساندند.بنابراين بعيد نبود كه درباره ى قتل عمر فكر كرده ومردم را به اين جهت راهنمائى و ترغيب نمايند.

امويان رابطه اىمحكم و استوارى با مغيرة بن شعبه و كعب الاحبار داشتند و اين دو، يارى كنندهو طرفدار حكومت بنى اميه به ويژه معاويه بودند و از خواص عمر به شمارمى رفتند.

امويان هر مدرك جرم ونشانه اى را كه در اين راه بجا گذاشته بودند با كشتن محمد بن مسلمه رازدارعمر، همانطوريكه حذيفه رازدار و حافظ سرّ پيامبر (صلى الله عليه وآلهوسلم)بود،محو كردند و وزير دوم عمر، عبدالرحمن بن عوف را نيز كشتند، چون ممكن بود ابن عوفاسرار حساس و مهمى را دانسته باشد كه بر امويان لازم مى كرد در زمان عثمان اورا به قتل برسانند.

وگرنه امويان از ناحيه ى او هراسىبر نظام خود نداشتند. و بعد از آنكه عثمان او را از خلافت دور كرد و وصيت خود رانسبت به او باطل كرد، هيچ چيزى نداشت كه با آن دولت را تهديد نمايد.

بعد از حوادث قتل،بسيار مى شود كه صاحبان اسرار و آگاهان از اوضاع بلافاصله بعد از حادثه كشتهشوند، و براى ابن عوف و ابن مسلمه چنين شد. سكوت ابن عوف در مورد اعمال عثمانابتداءاً ميتواند از رضايت او نسبت به خلافت عثمان سرچشمه گرفته باشد، زيرا وصى اوبود، و چون امويان خلافت او را باطل كردند، بر آشفت و بر آنان شوريد، لذا بلافاصلهبعد از بركنارى، وى را به قتل رساندند. حتى ممكن است امويان عمر را بصورتىغيرمستقيم و در طى برانگيختن ابولؤلؤ، به قتل رسانده باشند. و برايش بيان كردهباشند كه عمر بسيار خشن بوده و از غير عربها بدش مى آيد و مغيره را دوستداشته و رغبتى هم به مجازات او ندارد.

يا آنكه جو عمومى راآماده كردند و يا كمك كردند تا افكار عمومى بر ضد عمر شعلهور گردد، مخصوصاً كهبسيارى از مردم از حكومت عمر خسته شده بودند.

و بسيار طبيعى است كهابوسفيان و مروان و عثمان و معاويه و حكم بن ابى العاص و وليد بن عقبه وعبدالله بن ابى سرح و سعيد بن العاص و ام حبيبه دختر ابوسفيان در هر مخالفتمخفيانه اى كه منجر به سقوط عمر شود شركت نموده تا عثمان بر سر كار آيد.

و طبيعى است كعب بارسيدن عثمان و معاويه به خلافت شادمان گردد زيرا او عمر را راهنمائى كرد، معاويهرا خليفه نمايد، و يكى از اهداف يهوديان رسيدن بنى اميّه به قدرت بود تايهوديت و كفر بر منطقه سيادت كند.

مشغول شدن حكومتها به دشمنان

سقوط آنها را بدست دوستان آسان مى نمايد

بنابرايندانستيم كه بزرگترين اشتباه، توافق و پيمان بستن عمر با كسانى بود كه هيچ رحمىنداشتند و دور كردن بنى هاشم و قائد آنان على (عليه السلام) از قدرتبود.

بلكه عمر همنشينان خودرا (همانطوريكه ذكر كرديم) از آگاه شدن بنى هاشم بر اسرار دولت برحذرمى داشت! در حالى كه اسرار آنرا در اختيار كعب و معاويه و مغيره وابن العاص قرار مى داد.(461)

و ذكر مى كنند كهعمر براى بنى اميه و كعب تسهيلاتى بوجود آورد تا با آزادى كامل كار كنند،زيرا عمده ى همّت اومصروف مراقبت از بنى هاشم و طرفداران آنان و دور كردنشان از قدرت،مى شد.

و همين امر امويان راجرأت داد تا با خيال آسوده و اطمينان كامل عمل كنند و با يد طولا در اين ميدانوارد شوند. چون وزير اول و ولى عهد و والى اوّل از خودشان بود. و چه بسيار دولتهاىجهان با همين خطاى فاحش سقوط مى كنند، يعنى نه بدست دشمنان معروف، بلكه بهدست متحدان مقرّب خود سقوط مى نمايند.

و مثالها بر اين مطلببسيار است، مثل خانواده ى ابوسفيان كه همّتخود را كاملا معطوف مخالفان نمود، خانواده ى مروان بنالحكم بر قدرت مسلط شدند و معاويه بن يزيد بن معاويه و جانشين او وليد بن عتبة بنابى سفيان را به قتل رسانند.(462)

امويان فقط به كشتنرقباى خود براى بدست گرفتن قدرت اكتفا نكردند بلكه معاويه براى بدست گرفتن قدرت،بر شورشيان، قتل عثمان اموى را تسهيل نمود. و عبدالله بن ابى سرح او را بر اينمطلب متهم نمود.(463)و مسلماً معاويه از فرستادن امداد نظامى به خليفه ى تحتِمحاصره خوددارى نمود... و سپاه معاويه همچنان در ميانه ى راه بهانتظار كشته شدن عثمان به حال آماده باش باقى ماند.

ديدگاه طبقاتى و قوميت گرائى و خشونت

و اثر آن در كشته شدن عمر!

حزب قريشاعتقاد داشتند كه قريش برتر از تمام عربهاست، لذا خلافت مسلمانان را بدون هيچ نص ودليل الهى در اختيار خود گرفتند و اعتقاد به برترى عربها بر غير عربها داشتند، وبر همين شيوه عمر و عثمان و معاويه پيش رفتند. لذا عثمان، عبيدالله بن عمر را بهخاطر كشتن چهار مسلمان غيرعرب مجازات نكرد.

ذكر شده است كه نخستينكسى كه شهادت بَردهِ را رد كرد عمربن الخطاب بود. به اين صورت كهبرده اى براى شهادت دادن پيش او آمد و گفت: اگر شهادت بدهم بر جان خودبيم ناك مى شوم و اگر كتمان كنم پروردگار خويش را معصيت كرده ام.عمر گفت: شهادت بده، اما از اين پس شهادت برده اى را نخواهيم پذيرفت.(464)

عمر دوست نداشت افرادملتهاى فتح شده را به مدينه بياورند، حتى آنها را كه مسلمان شده بودند و به ابنعباس گفت: تو و پدرت دوست داشتيد كفار در مدينه زياد شوند، ابن عباس گفت: اگربخواهى انجام مى دهيم. (و آنها را از مدينه خارج مى كنيم).

(عمر) گفت: حال كه بزبان شما سخن مى گويند و با نماز شما نمازمى خوانند و با مناسك شما حج بجا مى آورند؟(465)

و هنگامى كه عبيداللهبن عمر، هرمزان و جفينه و همسر و دختر ابولؤلؤ را كشت بعضى مطالبه كردند او را بهخاطر قتل اين افراد قصاص كنند، ابن سعد در طبقات خود ذكر كرد كه: عبيدالله بن عمررا در آنروز ديدم كه با عثمان گلاويز شده بود و عثمان به وى چنين مى گفت: خداتو را بكشد، مردى را كه نماز مى خواند و دختر بچه ى كوچك وديگرى كه از پناهندگان به رسول خدا (صلى الله عليه وآله وسلم)بود به قتلرساندى، رها كردن تو، حق نيست.

(ابن سعد) مى گويد: از عثمان شگفت زده و متحيّرم كه چطور بعداز خلافت او را رها نمود.(466)

و ذكر كرده اندكه چون عبيدالله، هرمزان و جفينه و همسر و دختر ابولؤلؤ را كشت، سعد نزد او آمد، وهر كدام سر ديگرى را بدست گرفت و مشغول كشيدن موى همديگر شدند تا آنكه مردم آنهارا جدا كردند...

در آنروز دنيا در ديدهمردم تيره و تار گرديد و در نظرشان چنين مجازاتى بسيار سنگين و گران آمد و موقعىكه عبيدالله، جفينه و هرمزان و دختر و همسر ابولؤلؤ را كشت، ترسيدند مبادا عذاب وعقوبتى از جانب پروردگار نازل شود. و بعد از آنكه امام على (عليهالسلام)عهده دار خلافت شد، عبيدالله بن عمر از ترس كشته شدن بخاطر آنهائى كه كشتهبود از مدينه گريخت و به شام رفت. زيرا در كتاب «الاستيعاب» آمده آمده است كه:عبيدالله، هرمزان را بعد از آنكه مسلمان شد به قتل رساند. و عثمان از او گذشت، وچون على (عليهالسلام)خليفه شد بر جان خود ترسيد و به طرف معاويه گريخت و در جنگ صفين به قتل رسيد.(467)

موافقت عمر براى آمدنابولؤلؤ به مدينه از دو جهت بود. اولا در تعدادى از صنايع استاد بود و ثانياًمغيره درخواست كرده بود و مغيره مقرّب عمر بود و خواسته ى او را ردنمى كرد.

بنابراين ميتوان گفت:عمر مغيره را از مرگ حتمى (در قضيّه ى زناى او باام جميل) نجات داد و مغيره عمر را در مرگ حتمى (در قضيه ى ابولؤلؤ)قرار داد!!!

در واقع عمربن الخطاب قربانى ديدگاه طبقاتى و قوميّت گرائى و خشونتى گرديد كه بدانايمان داشت و بر آن عمل مى كرد. او قريش را بر عربها و عربها را بر غيرآنها وآزادگان را بر بردگان(468)و افراد حزب قريش را بر بقيه ى مردم ترجيح و برترىمى داد.

و خشم او بر بردگان بهدرجه اى رسيد كه پيره زن كنيزى را كتك زد چون لباس زن آزاد پوشيده بود،در حاليكه پيامبر (صلى الله عليه وآله وسلم) و ابوبكر بر چنينكارى اقدام نكردند.(469)

و در قضيه ى عبادة بنالصامت و برده ى نبطى،قصاص گرفتن را ترك كرد.(470)و براى همين عمر، گرفتن حق ابولؤلؤ را ترك نمود زيرا ابولؤلؤ برده ى غيرعرببود و مغيره آزاد و عرب!!

و بعد از آنكهعبيدالله بن عمر دختر و همسر ابولؤلؤ و هرمزان و جفينه را (كه مردى غيرعرب بود) بهقتل رساند، گفت: هيچ غيرعربى را رها نمى كنم مگر او را به قتل برسانم!!(471)

چرا عمر وصيت به ولايت سعد و اشعرى نمود

و مغيره و ابن العاص را رها كرد

عمر مجموعه ى واليانخود را كه از قريش انتخاب كرده بود دوست داشت و اسرار خود را نزدشان سپرد و برديگر مسلمانان برترى داد و بالا برد و بر شيوه ى آنان عملكرد و آنان بر شيوه ى او عمل كردند.

و در طول مدت خلافتعمر گرچه واليان در پست حكومتى باقى بودند اما عمر بعد از وفات فقط براى بعضى ازآنان وصيت نمود و از خليفه ى بعدى (عثمان) خواستسعد بن ابى وقاص را والى كوفه نمايد و ابوموسى اشعرى را بر بصره معيّن نمايد.(472)

و سبب وصيّت نكردن بهتعيين عمرو بن العاص به ولايت كوفه، مشاجره اى بود كه بين آندو بوقوع پيوست وآنرا در موضوع نسب عمر ذكر كرديم، در زمانى كه عمرو، احسان عمر را به خود ناديدهگرفت و در پى افشاى اسرار قلبى خود درباره ى نسب عمربيرون رفت.(473)

اما سبب وصيّت نكردنعمر به ولايت مغيره با آنكه امانت دار اسرار عمر به شمار مى رفت، بهحادثه ى ابولؤلؤبر مى گردد، او دريافت كه براى مغيره بيش از حد استحقاق، كار كرده است، و بهرغم مستحق نبودن، او را والى بحرين نمود، و بعد از شكايت مردم از وى او را والىبصره نمود و سپس او را از حادثه ى زنايش باام جميل در بصره نجات داد، گرچه مردم بصره و مدينه مطلب را شنيده بودند وشاهدان به مدينه آمده بودند. و به سبب بد شمردن و انكار فعل مغيره توسط اهالىبصره، عمر ناچار شد او را منتقل نمايد و والى كوفه كند. بنابراين دوبار او رامنتقل كرد يك بار از بحرين به بصره و يك بار از بصره به كوفه، ولى نه او را عزلكرد و نه او را مجازات نمود.

و بعد از آن درخواستمغيره را مبنى بر وارد كردن ابولؤلؤ به پايتخت خلافت پذيرفت، گرچه رغبت به چنينكارى نداشت.

پس از آن عمر شكايتابولؤلؤ را بر ضد مالك خود، مغيره نپذيرفت و گفت: تقواى خدا پيشه كن و به مولاىخود احسان كن.(474)

بهمين جهت ابولؤلؤتصميم گرفت انتقام بگيرد لكن نه با قتل مالك خود مغيره بلكه با قتل عمر كه حمايتكننده ى او بود وشكايت و ملامت ابولؤلؤ را از مغيرة ناشنيده گرفته بود.

و ظاهر امر نشانمى دهد كه عمر از حمايت نامحدود نسبت به مغيره پشيمان شد و اين پشيمانىبصورتِ وصيت كردن به والى شدن سعد بن ابى وقاص و ابوموسى اشعرى و معاويه و تركوصيت براى مغيره، بروز كرد. در حاليكه مغيره از سعد به عمر نزديك تر بود، بهدليل اينكه عمر در پى شكايات مردم سعد را از ولايت كوفه عزل نمود و خانه نشينكرد ولى با وجود شكايات بسيار عليه مغيره درباره ى او چنيننكرد.

و دليل ديگر آنست كهبراى مغيره و اشعرى، همانطورى كه در باب رابطه ى عمر باابوبكر گفتيم، اسرار خود را فاش كرد لكن براى سعد چنين نكرد.(475)

مغيره راه هاىمقرّب شدن، نزد زعما و رهبران را خوب مى دانست و تمام راهها را تحت عنوانِهدف وسيله را توجيه مى كند، بكار گرفت، مغيره كسى بود كه در تمام اعمال سقيفهو بعد از آن شركت كرد، او بود كه براى تضعيف على (عليه السلام)پيشنهادداد عباس جذب دولت شود،(476)او بود كه عمر را به اميرمؤمنان لقب داد، او بود كه خدمات خود را به امام على (عليهالسلام)عرضه نمود و حضرت به او اهميّت نداد و خدمات خود را به معاويه نشان داد و موفق شد!

او حيله گرى ازحيله گران آن روزگار بود. اما كار ابولؤلؤ براى عمر روشن كرد كه مردانى چونمغيره گاهى مسبب مشكلاتى عظيم براى او هستند كه ممكن است قربانى آنها شود و چنينهم شد.

فاصله ى بينمجروح شدن و مردن عمر كافى بود او را قانع كند، شر امثال مغيره از نفعشان بيشتراست. و بعد از آن بپذيرد كه نظريه ى «بهتر بودن فاسق قوىاز مؤمن ضعيف» باطل است.

و بهتر است بگوئيمبسيارى از زعماى جهان قربانى محبّت نامحدودشان نسبت به وزرا و خويشان و خواص خودشدند.

حال كه عمر قربانىمغيره شد، عثمان قربانى محبت و حمايت از مروان و ديگر افراد بنى اميه گرديد.

و ظاهراً پشيمانىمذكور عمر بر عثمان هم اثر كرد، چون مغيره را دور نمود و از خدمات تلخ و كشنده ى اواستفاده نكرد.

آرزوهاى عمر قبل از مردن

عمر قبلمردن به آرزوهاى شگفتى تصريح كرد كه بيان كننده ى وحشت اواز مردن بود. و ظاهراً اين آرزوها را زمانى بر زبان جارى كرد كه در اثر مجروح شدنبدست ابولؤلؤ از دنيا مأيوس شده بود. عمر بعد از آن، سه روز بر رختخواب بيمارى،منتظر مردنى بود كه به تصريح طبيب از آن هيچ گريزى نبود. عبدالله بن عمار بن ربيعهمى گويد: ديدم عمر كاهى را از روى زمين برداشت و گفت: اى كاش همين كاه بودم!اى كاهش هيچ نبودم، اى كاش مرا مادر نمى زائيد!(477)

عمر گفت: اى كاشگوسفند خاندانم بودم، و تا ميخواستند مرا پروار مى كردند و همينطور كه چاقمى شدم، بعضى از دوستان به زيارت آنان مى آمدند پس جزئى از مرا كباب وجزئى را خشك مى كردند و سپس مرا مى خوردند و مرا به صورت مدفوع و نجاستخارج مى كردند و بشر نبودم!!!(478)

و همچنين گفت: دوستداشتم درختى در كنار راه بودم و شترى از كنارم مى گذشت و مرا به دهانمى برد و مى جويد و فرو مى داد سپس مرا بصورت پشكلى خارجمى كرد و بشر نبودم!(479)

و عمر گفت: اى كاش، اىكاش گوسفند خاندانم بودم و تا ميخواستند مرا پروار مى كردند، و چون به نهايتچاقى مى رسيدم، كسانى كه دوست مى دارند به زيارتشان مى آمدند و مرابخاطر آنها ذبح مى كردند و قسمتى از گوشتم را كباب و قسمتى را خشكمى كردند، سپس مرا مى خوردند، و بشر نبودم.(480)

عذرخواهى ابوبكر قبلاز مردن بخاطر هجوم به خانه ى فاطمه (عليهاالسلام)به دست ما رسيده است لكن چنين عذرخواهى از عمر بدست ما نرسيده است.

ابوبكر پشيمانى خود رااز بعضى حوادث اعلان نمود لكن عمر چنين اعلانى نكرد زيرا ابوبكر گفت: بخدا سوگند،بر چيزى تأسف نمى خورم مگر بر سه چيز كه انجام دادم و اى كاش انجامنمى دادم و بر سه چيز كه انجام ندادم و اى كاش انجام مى دادم، و سه چيزكه اى كاش آنها را از رسول خدا (صلى الله عليه وآله وسلم)مى پرسيدم، اما آنها را كه انجام دادم و كاش انجام نمى دادم، اى كاشخانه ى على رارها مى كردم گرچه بر من اعلان جنگ مى كرد(481)...

و عمر گفت: اگر بگذشتهبرگردم و بخواهم از نو شروع كنم احدى از آزادشدگان را به كار نمى گيرم.(482)

و همچنين گفت: اگربهمراه اسلام ما، اخلاق پدرانمان نيز بود، اكنون زنده بوديم.(483)

از ابن عباس نقل شدهاست كه: وقتى عمر مجروح شد بر او داخل شدم و گفتم: بشارت يابى، اى اميرمؤمنان.خداوند شهرها را بدست تو ايجاد كرد، و نفاق را بدست تو دفع نمود و رزق را بدست توگسترده كرد.

گفت: اى ابن عباس آيادرباره ى امارت وخلافت بر من ثنا مى گوئى. گفتم: در غير آن هم...

(عمر) گفت: قسم به خدائى كه جانم در دست اوست دوست داشتمهمانطوريكه به دنيا آمدم از آن خارج مى شدم، نه اجر و نه عقاب!(484)

زيد بن اسلم از پدرخود روايت مى كند كه: وقتى عمر مجروح شد چنين گفت: اگر آنچه را آفتاب بر آنمى تابد در اختيار داشتم فداى سختى اين ساعت ـ يعنى مردن ـ مى كردم، چرافديه ندهم در حالى كه آتش را بعد از مردن نمى خواهم.(485)

عمر ماجراهاى بسيارىبا پيامبر (صلىالله عليه وآله وسلم) داشت كه از جمله ى آنها موارد زيرهستند:

لباس پيامبر (صلى اللهعليه وآله وسلم) را در هنگام نماز خواندن بر جنازه ى اُبىگرفت و حضرت را به طرف خود كشيد.(486)

و از مشاركت در لشكراسامة ابن زيد خوددارى ورزيد.(487)

و گفت: پيامبر هذيانمى گويد.(488)

و در مراسم دفن پيامبر(صلىالله عليه وآله وسلم) شركت نكرد و دفن آن حضرت را به تأخير انداخت.(489)

و بر خانه ى فاطمهدختر پيامبر (صلىالله عليه وآله وسلم) هجوم برد و دَر را بر او فشار داد.(490)

و صداى خود را بر صداىپيامبر (صلىالله عليه وآله وسلم) بلند نمود و آيه نازل شد كه: (يا أيُّهَاالَّذينَ آمَنُوا لاتَرْفَعُوا...)(491) يعنى «اىاهل ايمان فوق صوت پيامبر (صلى الله عليه وآله وسلم) صدا بلندنكنيد و درباره ى او مانندبلند صحبت كردن بعضى از شما درباره ى بعضى ديگر، بلندصحبت نكنيد كه اعمالتان محو و نابود مى گردد».

و عمر از ابوبكرسزاوارتر بود تا درباره ى هجوم آوردن بر خانه ى فاطمه (عليهاالسلام)عذرخواهىكند زيرا دَرِ خانه را با دست خود بر حضرت فشار داد. اما چون ابوبكر امر به هجوممسلحانه كرد خود را سزاوارتر به معذرت خواستن مى ديد.

درست است كه عذرخواهىزبانى از عمر درباره ى حادثه ى اسفبارخانه ى فاطمه (عليهاالسلام)بدستما نرسيده است، اما هنگامى كه با ابوبكر به طرف حضرت رفت (به ابوبكر) گفت: ما رانزد فاطمه ببر، زيرا ما او را غضبناك كرديم...(492) عملاعذرخواهى كرد.

لكن عظمت هجوم و حوادثوحشتناكى كه با آن هجوم همراه گرديد مانع شد فاطمه (عليها السلام)معذرت خواهى آندو را بپذيرد. به ويژه آنكه آن هجوم منجر به شهادت وى و شهادتفرزندش محسن گرديد.

و ابوبكر بعد از آنكهفاطمه ى زهرا (عليهاالسلام)فرمود: بخدا سوگند در هر نمازى كه به جا مى آورم، بر تو نفرين مى كنم،از پشيمانى و ندامت خود، در بدست گرفتنِ حكومتى به ناحق و غصب، كه بعد از آن بايدجوابگو باشد، به صراحت پرده برداشت و با گريه بيرون آمد و چون مردم اطراف او راگرفتند، به آنان گفت: هر مردِ از شما شب را شادمان در آغوش همسر خود مى خوابدو مرا با اين حال رها كرديد، احتياجى به بيعت شما ندارم، بيعت مرا پس بگيريد.(493)

و از نشانه هاىپشيمانى بر آنچه خود را در آن گرفتار كرده بود اين سخن اوست: بخدا سوگند دوستداشتم درختى در كنار جاده اى باشم و از كنار من شترى عبور مى كرد و مرامى گرفت و در دهان مى گذاشت و مى جويد سپس مرا فرو مى داد سپسمرا بصورت پشكل خارج مى كرد.(494)

و همچنين ابوبكر گفت:به خدا سوگند اگر يك قدم در بهشت و يك قدم خارج آن گذاشته باشم از مكر الهى درامان نخواهم بود.(495)و نسائى از اسلم نقل مى كند كه روزى عمر ابوبكر را ديد كه زبان خود را گرفته،و مى گويد اين است كه مرا در موارد (خطرناك) وارد كرد.(496)

و معاوية بنابى سفيان در هنگام وفات چنين گفت:

آگاه باشيد، اى كاش درپادشاهى حتى يك ساعت بى نياز نمى شدم و در لذتها چشم كم سوئى نداشتم واى كاش مانند دارنده ى دو جامه بودم كه با قوت اندك شبها را سرمى كرد تا آنگاه كه تنگناى قبرها را زيارت كرد.(497)

و همسر يزيد بن معاويةبن ابى سفيان به پسرش معاويه، هنگامى كه از حكومت دست كشيد، گفت: اى كاش خونحيضى بودى. چون معتقد بود با استعفاى از حكومت گرفتار خطاى فاحشى شده است. درحاليكه معاويه ى دوممعتقد به ضرورتِ استعفاىِ از حكومتى بود كه از آل محمد (صلى الله عليه وآلهوسلم)غصب گرديده بود و اعتقاد به وجوب بازگرداندن حكومت به آنان داشت. و كيفر او اين شدكه طغيانگران بنى اميه او را زهر خوراندند.(498)

همين فرار معاويه ى دوم ازحكومت قبل از دست گرفتن آن، چيزى بود كه ابوبكر و عمر چند ساعت قبل از مردنشانآرزو كردند. و وقتى معاويه ى دوم آنرا در ابتداىخلافت خود آرزو كرد، بى درنگ آرزوى خود را برآورده ساخت. و على بنابى طالب (عليهالسلام)بعد از ضربت خوردن با شمشير ابن ملجم، فرمود: به پروردگار كعبه رستگار شدم.

دو تصوير بسيار حساس براى عمر و فاطمه (عليها السلام) قبلاز مردن

فاطمه (عليهاالسلام)بعد از پدر نزديك به سه ماه زنده ماند، سه ماهى كه آكنده از آه و درد و حزن واندوه بود و در آن پهلويش شكست و فرزندش كشته شد و مورد توهين قرار گرفت و فدكشغصب گرديد.

و عمر و ابوبكر در يكزندگىِ مملو از شادى و سرور بخاطر بدست گرفتن حكومت اسلامى و مملو از رفاه وسرمستى حكومت، و مملو از رسيدن به آمال و مقاصد خصوصى، بين خويشان و دوستان بسربردند.

انسان بين اين دو صورتحساس و خطير سرگشته و متحير و متأسف مى ماند.

صورت اوّل: آنچهدرباره ى حضرتفاطمه (عليهاالسلام)بعد از حادثه ى هجوم برخانه اش ذكر مى كنند: در حاليكه سر را بسته و بدنش لاغر شده وچهره اش زرد گرديده براى ايراد سخنرانى در جمع مهاجر و انصار دامن كشانو باوقار گام برمى داشت. آنگاه: آهى سخت كشيد، كه تمام مردم به يكباره مشغولگريه شدند و مجلس به لرزه افتاد و بعد از خطبه ى حضرتگريه كنندگانى بيشتر از آنروز يافت نشدند.

و در خلال مخفى كردنقبر خود از مسلمانان، خواست حزن و اندوه هميشگى خود را ابراز نمايد و خشم خود رابر كسى كه بر او ظلم كرد و حق او را پايمال نمود، بيان كند.

و هنگامى كه زنانمدينه به عنوان عيادت، خدمتش حاضر شدند و عرض كردند: از بيماريت چگونه صبح كردى؟(و حال تو چگونه است) اى دختر رسول خدا؟

فرمود: بخدا در حالىصبح كردم كه از دنياى شما متنفرم، مردان شما را دشمن مى شمرم و از آنهابيزارم.(499)

ابن سعد در كتاب طبقاتخود ذكر كرد كه حضرت زهرا (عليهما السلام) بعد از پدرش بيش ازچند ماهى باقى نماند، كه تمام آنرا با گريه و افغان و اندوه گذراند، تا جائيكه ازبكائين (بسيار گريه كننده ها) به شمار رفت و هرگز خندان ديده نشد!(500)

و صورت دوم: پشيمانىعمر بر عهده دار شدن خلافت و كارها و حوادث تلخ گذشته خود و وحشت از آخرت، تاجائيكه آرزو كرد اى كاش بصورت اشياء گوناگونى باشد، كه مردم حتى گاه از تلفظ وذكرشان حيا مى كنند.

بنابراين در اينجا دوتصوير مختلف پيدا كرديم، تصويرى براى فاطمه (عليها السلام) كه ازدنيا گريزان بود و تصويرى براى عمر كه از آخرت گريزان بود. خداوندا مردان و زنانمسلمان و مؤمن را خودت رحم كن.

سليمان بن حرب از ابنعباس روايت مى كند كه: عمر به فرزندش عبدالله گفت: سرم را از روى متكا بردارو بر خاك بگذار، شايد خدا رحمم كند. واى بر من، واى بر مادرم، اگر خداى عزوجل رحممنكند. و چون مرگ مرا دريافت دو چشم مرا ببند و در كفنم ميانه روى كنيد، زيرااگر در نزد خدا خيرى داشته باشم، بجاى آن چيزى بهتر به من مى دهد و اگر چنيننباشم همان را هم از من مى گيرد و چه زود مى گيرد. و اين شعر را بر زبانآورد.

ظَلُومٌ لِنَفْسىغَيْرَ اَنّى مُسْلِمٌ *** اُصَلِّى الَّصلوةَ كُلَّها وَاَصُومُ

يعنى بر خود بسيار ظلمكردم اما مسلمان هستم، تمام نمازها را مى خوانم و روزه مى گيرم.(501)

و در روايتى آمده استكه: قبل از وفات او (عمر)، سرش در دامان فرزندش عبدالله بود، پس گفت: گونه امرا روى زمين بگذار، و او اطاعت نكرد، پس نگاهى به تندى بر او انداخت و گفت: اىبى مادر گونه ام را روى زمين بگذار.

پس گونه اش را برزمين گذاشت و گفت: واى بر عمر و بر مادر عمر، اگر خدا از عمر نگذرد.(502)

و گفت: اى كاش آنچه راكه خورشيد بر آن مى تابد داشتم تا از عذاب قيامت نجات يابم، گفتند فقط همينتو را به گريه انداخته است؟

گفت: بجز اين مراگريان نكرد.(503)

و عمر گفت: بخدا سوگنداى كاش تمام طلاى روى زمين از آن من بود تا خود را از عذاب خداى عزوجل آزاد كنمقبل از آنكه او را ديدار نمايم.(504)

زمخشرى در كتاب «ربيع الابرا»مى گويد: چون وفات عمر نزديك شد به فرزندان و اطرافيان گفت: اگر به اندازه كلزمين از زرد (طلا) و سفيد (نقره) داشتم خود را از وحشت آنچه اكنون مى بينمآزاد مى كردم.(505)

او روز چهارشنبه، چهارشب مانده به آخر ماه ذى الحجّه سال بيست و سوم هجرى مجروح شد و روز شنبه اولمحرم سال بيست چهارم، دفن گرديد. مدت خلافت او ده سال و پنج ماه و بيست و يك روزبود.(506)

زهرى مى گويد: اودر حالى از دنيا رفت كه پنجاه و چهار سال و به گفته اى شصت و شش سال عُمرداشت.

چند نمونه ى ديگر

هشام بنعبدالملك در هنگام مردن به خانواده ى خود چنين گفت: هشامبا دنيا بر شما بخشش كرد و شما با گريه بر او بخشش كرديد. و آنچه را جمع كرد براىشما باقى گذاشت، و آنچه را كسب كرد بر عهده ى او باقىگذاشتيد، چقدر سخت است جايگاه هشام اگر خدا از او نگذرد.(507)

و طلحة بن عبدالله كهمى ديد در اثر تير خوردن خونش بند نمى آيد، پشيمان شد و به اطرافيانگفت: زخمم را رها كنيد، اين تيرى است كه خداوند فرستاد.(508) و گفت: منپشيمان شده ام و آرزويم بر باد رفت، و افسوس بر من و بر پدر و مادرم.

و بعد از آنكه على (عليهالسلام)به زبير فرمود: «آيا بياد مى آورى سخن پيامبر (صلى الله عليه وآلهوسلم)رادرباره ى خودت كهبه من فرمود: بخدا قسم با تو جنگ مى كند در حاليكه بتو ظلم مى نمايد،»زبير پشيمان شد و زمين معركه را ترك نمود.

و عبدالله بن عمربخاطر جنگ نكردن با گروه بغى كننده پشيمان شد و گفت: در خود هيچ نگرانى ازامر اين آيه ى (وَ اِنْطائِفَتانِ مِن الْمُؤمِنينَ اقْتَتَلُوا...)احساسنكردم مگر آنكه احساس نگرانى كردم كه چرا مطابق امر خداى تعالى با اين گروهِ بغىكننده نجنگيدم؟(509)

عمر بن الخطاب در روز26 ذى الحجه به قتل رسيد.(510)و بنا به روايتى او در روز نهم ربيع الاول به هلاكت رسيد.(511)

*                  *                  *


[328]- سنن[361]- سوره ى توبه آيه ى 65 و 66

[362]- المغازى،واقدى 2/1009

[363]- توبه: 81و 82

[364]- توبه،آيه 107

[365]- كامل ابناثير 2/278

[366]- مختصرتاريخ دمشق، ابن منظور 6/253

[367]- به كتابسقيفه از همين مؤلف مراجعه كنيد.

[368]- السيرةالحلبية 3/143، دلائل النبوة، بيهقى 5/257

[369]- مختصرتاريخ دمشق، ابن عساكر، ابن منظور 6/259

[370]- كتابالمفاخرات، زبير بن بكار، شرح نهج البلاغة، ابن ابى الحديد 2/103 چاپدارالفكر 1388 هجرى

[371]-الاستيعاب 2/690

[372]- المغازىالنبوية 3/1042 - 1045، مجمع البيان 3/46، امتاع الاسماع 1/477

[373]- المحلى،ابن خرم اندلسى 1/255

[374]- اُسدالغابة، ابن اثير، شرح حال خديفه، 1/468

[375]- المحلى،ابن حزم اندلسى 11/225

[376]-ميزان الاعتدال، 4/337 شماره 9362 چاپ دارالمعرفة، بيروت

[377]- الجرح والتعديل 9/8 چاپ درالكتب العلمية، بيروت

[378]- الاصابة1/454

[379]- البدايةو النهاية 4/362، 5/310، 6/225

[380]- صحيحمسلم 3/1414 حديث 98 - 1787 چاپ داراحياء الثرات العربى بيروت

[381]- المحلى،بن حزم 11/225

[382]-الاستيعاب، ابن عبدالبر 1/278 در حاشيه الاصابة و اُسد الغابة، ابن اثير 1/468،السيرة الحلبية 3/143، 144

[383]- مسنداحمد بن حنبل 2/436

[384]- مختصرتاريخ دمشق، ابن عساكر، ابن منظور 6/252، اسدالغابة، ابن اثير، تاريخ دول الاسلامشمس الدين الذهبى ص 22

[385]- مختصرتاريخ ابن عساكر 6/253، دارالفكر چاپ اول 1404 هـ - 1984 م، دمشق، عمر هرگاه كهمى مرد درباره ى حذيفه سؤال مى كرد، اگر حذيفه بر نمازاو حاضر مى شد بر او نماز مى خواند و اگر حذيفه بر او نماز نخوانده بوداو هم نماز نمى خواند، الاستيعاب، ابن عبدالبر اندلسى 1/278 حاشيه ى الاصابة،اُسدالغابة، ابن اثير 1/468، السيره الحلبية 3/143

[386]- مختصرتاريخ ابن عساكر 6/253، مستدرك حاكم 3/381

[387]- مختصرتاريخ ابن عساكر 6/259

[388]- مختصرتاريخ ابن عساكر 6/259

[389]- مختصرتاريخ ابن عساكر 6/259

[390]- الايضاح،فضل بن شاذان ص 30

[391]- مختصرتاريخ ابن عساكر 6/252

[392]- ترمذى5/621 صحيح مسلم، باب فضائل على بن ابى طالب

[393]- سيره ابنهشام 4/163 صحيح بخارى 5/24، صحيح مسلم 5/173، مستدرك حاكم 2/237

[394]-الاستيعاب در حاشيه ى الاصابة، ابن عبدالبر الاندلسى ص 372

[395]-كنزالعمال

[396]- منتخبكنزالعمال 5/234

[397]- المشكاة،458 و گفت: بخارى آنرا روايت كرده و ابن اثير در كتاب الجامع 9/363 از بخارى نقلكرده است، صحيح بخارى باب مناقب الانصار 45

[398]-الاستيعاب در حاشيه ى الاصابة، ابن عبدالبر 372، تاريخ طبرى 3/501،العقد الفريد، ابن عبد ربه الاندلسى 4/325

[399]- همانمصدر

[400]- اعلامالنبلاء، ذهبى 2/394، تاريخ الفسوى 2/771 و ابن عساكر همين مطلب را در صفحه 538اقتباس كرده است

[401]- شرحنهج البلاغه ابن ابى الحديد 2/125

[402]- الايضاح،فضل بن شاذان ص 30

[403]- منتخبالتواريخ، محمد هاشم خراسانى ص 63

[404]- السيرةالحلبية 2/154، دلائل النبوة 3/108

[405]- تاريخطبرى 2/144، سيره ابن هشام 2/271 كامل ابن اثير 2/121، تاريخ الخميس 1/375السيرة النبوية، ابن كثير 2/400

[406]- شرحنهج البلاغه، ابن ابى الحديد 14/78، تاريخ الخميس، دياربكرى 1/375

[407]- المغازى،واقدى 1/37

[408]- السيرهالحلبية 1/268

[409]- تاريخ الاسلام،ذهبى 3/149، انساب الاشراف، بلاذرى، العقدالفريد، ابن عبد ربّه اندلسى 4/247

[410]-الاستيعاب، ابن عبدالبر 2/393، اُسدالغابة 3/306

[411]- شرحنهج البلاغة ابن ابى الحديد 2/29

[412]- شرحنهج البلاغة، ابن ابى الحديد 2/29، چاپ داراحياء الكتب العربية

[413]- شرحنهج البلاغة ابن ابى الحديد 2/31-34، المستر شد، محمد بن جرير طبرى

[414]- همانمصدر

[415]- مسنداحمد بن حنبل 1/55، تاريخ طبرى 2/446

[416]-الاستيعاب 3/471، المعارف، ابن قتيبه 345، تاريخ طبرى 3/311، سيره ى ابن هشام1/385

[417]- تاريخابى زرعة ص 298، مروج الذهب 2/139، تاريخ يعقوبى 2/139

[418]-مروج الذهب 2/139، تاريخ يعقوبى 2/139 انساب الاشراف 1/404، مستدرك حاكم3/476، الاصابة 3/384، اسدالغابة 3/440

[419]- الكاملفى التاريخ، ابن اثير 2/425

[420]-العقدالفريد، ابن عبد ربه 6/292 تاريخ طبرى 2/611، چاپ مؤسسه اعلمى، بيروت،المعارف، ابن قتيبة ص 283

[421]-اسدالغابة 2/413، تهذيب ابن عساكر، البداية و النهاية 10/137، العقد الفريد 5/5،6/318 او گفتگوئى ارزشمند با پادشاه ايران، انوشيروان دارد 6/387

[422]- العقدالفريد، ابن عبد ربه 4/250، طبقات ابن سعد 3/198، مروج الذهب، مسعودى 2/301

[423]- دلائلالنبوة، بيهقى 3/334

[424]- مختصرتاريخ ابن عساكر 24/24

[425]- تاريخطبرى 2/442، 443، تاريخ ابن الوردى 1/130

[426]- تاريخطبرى 3/622، تاريخ ابى زرعة الدمشقى 34، تاريخ ابى الفداء 1/222

[427]- تاريخطبرى 2/618

[428]- العقدالفريد، ابن عبد ربه 4/253

[429]- الاصابة،ابن حجر 2/451

[430]- به بابديدگاه ابوبكر و عمر در شرائط واليان و ادارات آنها در شرح حال خالد، مراجعه كنيد

[431]- مختصرتاريخ دمشق، ابن عساكر، 10/290 به نقل از ابن شهاب زهرى

[432]- همانمصدر

[433]- مختصرتاريخ دمشق، ابن عساكر 10/290، تهذيب الكمال 2/188

[434]- اُسدالغابة، ابن اثير 5/60   6/205، الاصابة 3/316

[435]- تاريخطبرى 3/165

[436]- مختصرتاريخ ابن عساكر 5/73، تاريخ الاسلام ذهبى، عهد خلفاء راشدين 121، تاريخخليفه 3/165

[437]- تاريخطبرى 2/217، مرآة يافعى 1/140

[438]- تاريخابى زرعة الدمشقى 34، تاريخ ابى الفداء 1/222، تاريخ طبرى 2/622

[439]- تاريخطبرى جلد 4 حوادث سال سيزدهم، كامل ابن اثير 2/204، كنزالعمال 8/118 كتاب الموت

[440]- شرحنهج البلاغة ابن ابى الحديد 3/29

[441]- تاريخطبرى 175، كامل ابن اثير 3/54، المعارف ابن قتيبة 175، طبقات ابن سعد 8/462

[442]- الطبقاتالكبرى 3/270

[443]- المعارف،ابن قتيبة 550

[444]- شرحنهج البلاغة، ابن ابى الحديد 2/29

[445]- همانمصدر 2/31 - 34

[446]- همانمصدر

[447]- همانمصدر

[448]- تاريخطبرى 5/105، حوادث سال 38 هجرى، كامل ابن اثير 2/413 حوادث سال 38 هجرى، البداية والنهاية، ابن كثير 7/349، شرح نهج البلاغه 6/88 خطبه 67

[449]-اُسدالغابة 3/440، الاستيعاب ص 830، نسب قريش ص 327

[450]- العقد الفريد6/292، تاريخ طبرى 2/611، المعارف 283، اسدالغابة 2/413، البداية و النهاية 10/137

[451]- تاريخدمشق 12/59 شرح حال امام حسن (عليه السلام)

[452]-مروج الذهب مسعودى 2/320

[453]-اسدالغابة 4/178، مروج الذهب، مسعودى 2/320، تاريخ طبرى 2/263

[454]- طبقاتابن سعد 5/60، عمدة القارى 7/143، صحيح مسلم 1/310، مسند احمد 4/102، سيرة عمر بنالخطاب، ابن جوزى ص 174، كنزالعمال 4/334، سليم بن قيس ص 109

[455]- اضواءعلى السنة المحمدية، محمود ابوريّة 165

[456]- تفسيرابن كثير 3/101

[457]- تاريخابن اثير 3/24، تاريخ طبرى ج 5

[458]- كامل ابناثير 2/357

[459]- ألا ياعُبيدالله مالك مهرب *** و لا ملجا من ابن اروى و لا خفر

اصبتدماً والله فى غير حله *** حراماً و قتل الهرمزان له خطر

علىغير شيى غير اَنْ قال قائل *** اتتهمون الهرمزان على عُمر

... ابا عمرو عبيداللهرَهْن *** فلا تَشْكُكْ بقتل الهرمزان

فانكاِنْ غفرت الجرم عنه *** و اسباب الخطا، فَرَسا رهان

أتعفواإن عَفَوْتَ بغير حق *** فما لك بالذى تَحكى يُدان

تاريخ طبرى 3/303

[460]-تاريخ المدينة المنوره، عمر بن شبّة 3/1079

[461]- شرحنهج البلاغه ابن ابى الحديد 2/31 - 34، المستر شد، محمد بن جرير طبرى

[462]-مروج الذهب مسعودى 3/73، چاپ دارالهجره

[463]-مروج الذهب، مسعودى 3/16، تاريخ يعقوبى 2/186

[464]-جامع المدارك 6/123

[465]- طبقاتابن سعد 2/338، اسدالغابة 4/176

[466]- طبقاتابن سعد 5/16

[467]-الاستيعاب، ابن عبدالبر 3/1012

[468]-جامع المدارك 6/123

[469]- عبقريةعمر، العقاد ص 13

[470]- تاريخابن عساكر 9/115

[471]- المعارف،ابن قتيبه 187

[472]- شرحنهج البلاغه ابن ابى الحديد 3/102

[473]- شرحنهج البلاغة، ابن ابى الحديد 3/102

[474]-اُسدالغابة، ابن اثير 4/178

[475]- شرحنهج البلاغة ابن ابى الحديد 2/31 - 34، المستر شد، محمد بن جرير طبرى،كتاب الشافى، سيد مرتضى 241، 244

[476]- شرحنهج البلاغه، ابن ابى الحديد 1/220

[477]- تاريخالخلفاء، سيوطى 129

[478]- حياةالصحابة، الكاند هلوى 2/99، كنزالعمال 4/361، 6/365 تاريخ الخلفاء، سيوطى ص142

[479]- منتخبكنزالعمال 4/361

[480]- تاريخالخلفاء 142، الفتوحات الاسلامية 2/408، حلية الاولياء، ابى نعيم 1/52كنزالعمال 6/365

[481]- الامامةالسياسة ابن قتيبة 1/18، و عمر بخاطر بازگشت از لكشر اسامه پشيمان گرديد بعد ازآنكه رسول خدا (صلى الله عليه وآله وسلم) وى را امر نمود، بحارالانوار، علامهمجلسى 3/122

[482]-ربيع الابرار 4/219

[483]-ربيع الابرار 2/38

[484]- تاريخعمر بن الخطاب، ابن جوزى 197

[485]- همانمصدر

[486]- صحيحبخارى، كتاب اللباس، كنزالعمال ح 4403

[487]- تاريخطبرى 2/462

[488]- صحيحبخارى 1/120 باب كتاب العلم صحيح مسلم 11/89

[489]- تاريخطبرى 2/442، سيره ى ابن هشام، 4/305

[490]- العقدالفريد، ابن عبد ربه 4/259، تاريخ ابى الفداء 1/156، الامامة و السياسة، ابن قتيبة1/18

[491]- سورهحجرات، آيه 2

[492]- الامامةو السياسة، ابن قتيبة 1/14، اعلام النساء 3/314

[493]- الامامةو السياسة، ابن قتيبة 1/14

[494]- منتخبكنزالعمال 4/361 و بيهقى اين قضيه را در شعب الايمان ذكر كرد

[495]- تاريخطبرى ج 2، كنزالعمال ج 5

[496]-تاريخ الخلفاء، سيوطى 100

[497]-العقدالفريد، ابن عبد ربه اندلسى 3/195     اشعار معاويه

يالَيْتَنى لمْ أَغْنَ فِى الْملكِ ساعَةً *** وَ لَمْ أكُ فِى اللَّذّاتِ أَعْشَىالنَّواظِرِ

وَكُنْتُ كَذى طَمْريَنِ عاشَ بِبُلْغَة *** لَيالِىَ حَتّى زارَ ضَنْكَ الْمَقابِرِ

[498]-مروج الذهب مسعودى 3/72

[499]- اعلامالنساء عمر رضا حكاله 4/123، السقيفه و فدك، جوهرى، 117، شرح نهج البلاغه16/233

[500]- طبقاتابن سعد 2/85

[501]-اُسدالغابة، ابن اثير 4/177

[502]- الامامةو السياسة، ابن قتيبة 1/22، العقد الفريد، ابن عبد ربه 4/259

[503]- الامامةو السياسة 1/26، طبقات ابن سعد 3/257

[504]- صحيحبخارى، كتاب فضائل الصحابه، مناقب عمر

[505]- روايت درچاپهاى قديم تاريخ طبرى موجود بود لكن ناشر آنرا از چاپهاى جديد حذف كرده است.

[506]-اُسدالغابة، ابن اثير

[507]- الاخبارالموفقيات، زبير بن بكار 473

[508]- العقدالفريد، ابن عبد ربه 4/299

[509]- مستدركحاكم 2/462 و معنى آيه ى 9 سوره ى حجرات: واگر دو طايفه از اهل ايمان به قتال برخيزند البته شما مؤمنان بين آنها صلح برقرارداريد و اگر يك قوم بر ديگرى ظلم كرد با آن طائفه ى ظالمقتال كنيد تا به فرمان خدا باز آيد...

[510]-الاستيعاب 2/461، تاريخ الخميس 2/249، طبقات ابن سعد 3/365، المعجم، طبرانى1/70

[511]- اقبالالاعمال، على بن طاووس 3/113، بحارالانوار 31/131، 98/355