بسم الله الرحمن الرحیم
 
نگارش 1 | رمضان 1430

 

صفحه اصلی | کتاب ها | موضوع هامولفین | قرآن کریم  
 
 
 موقعیت فعلی: کتابخانه > مطالعه کتاب دیدگاههای دو خلیفه, نجاح الطائى ( )
 
 

بخش های کتاب

     01 - ديدگاههاى دو خليفه
     02 - ديدگاههاى دو خليفه
     03 - ديدگاههاى دو خليفه
     04 - ديدگاههاى دو خليفه
     05 - ديدگاههاى دو خليفه
     06 - ديدگاههاى دو خليفه
     07 - ديدگاههاى دو خليفه
     08 - ديدگاههاى دو خليفه
     09 - ديدگاههاى دو خليفه
     10 - ديدگاههاى دو خليفه
     11 - ديدگاههاى دو خليفه
     12 - ديدگاههاى دو خليفه
     13 - ديدگاههاى دو خليفه
     14 - ديدگاههاى دو خليفه
     15 - ديدگاههاى دو خليفه
     16 - ديدگاههاى دو خليفه
     17 - ديدگاههاى دو خليفه
     18 - ديدگاههاى دو خليفه
     19 - ديدگاههاى دو خليفه
     fehrest - ديدگاههاى دو خليفه
 

 

 
 


صراحت ابوبكر و عمر



صراحت لهجه ابوبكر

براىابوبكر صراحت لهجه اى وجود داشت كه آنرا ذكر كرده اند لكن از صراحت لهجهعمر كمتر بود.

مثلا در اولين خطبه ى خود چنينگفت: اى مردم من بر شما والى شدم و بهترين شما نيستم.(72)

ابوبكر گفت: عذر مرابپذيريد زيرا من بهترين شما نيستم در حاليكه على در ميان شماست.(73)

و از صراحت لهجه اواين كلام او به فاطمه (عليها السلام) است كه گفت: من از سخطخدا و سخط تو اى فاطمه به خدا پناه مى برم.(74)

و گفت: من دوست داشتماز امور شما دور بوده و در ميان اسلاف گذشته ى شما بسرمى بردم.(75)

و از صراحت او اينجمله است كه گفت: و آگاه باشيد من شيطانى دارم كه گاهى بر من چيره مى شود.(76)

و اين سخن او: امرعظيمى را بر عهده گرفتم، تاب و توان و تسلطى بر آن ندارم، و دوست داشتمقوى ترين مردم در انجام آن بجاى من باشد.(77)

و از ديگر موارد صراحتابوبكر اين سخن اوست: بيعت با من اشتباه بود خداوند شر آنرا باز دارد.(78)

و چون ابوبكر روز جنگاحد را ياد كرد گريه كرد و گفت: آن روز، روز طلحة بود، سپس مشغول سخن شد و گفت:اولين نفرى كه در روز احد پشت به ميدان كرد، من بودم، پس مردى را ديدم كه بهمراهرسول خدا (صلىالله عليه وآله وسلم) مقاتله مى كند، پس با خود گفتم: اميدوارم آن مرد طلحهباشد، تا در زمانى كه تمام چيزهائى را كه دارم، از دست دادم اقلا مردى از خويشانمن وجود داشته باشد.(79)

و از صراحت او سخنىاست كه قبل مردن خود بيان كرد: اين كاش خانه ى
فاطمه(عليهاالسلام)]على[ را باز نمى كردم، گرچه بر من اعلان جنگ مى كرد.(80)

و از صراحت ابوبكر اينگفتار اوست: اى كاش دانه اى پشكل بودم.(81)

وى نيز چنين گفت: اىكاش پر كاهى در ميان خشتى بودم.(82)

و از صراحت او اين سخناو به عمر است كه از او عزلِ اسامة بن زيد را از سپاه شام خواستار شده بود: مادرتبه عزايت بنشيند و تو را از دست بدهد اى پسر خطاب، رسول خدا (صلى اللهعليه وآله وسلم) او را بكار گماشت و تو وا دارم مى كنى بر كنارشنمايم.(83)

ابوبكر از گرفتن قدرتپشيمان شد و گفت: دوست داشتم در روز سقيفه ى بنىساعده، امر خلافت را به عهده يكى از آن دو مرد مى افكندم، او امير مى شدو من وزير مى شدم.

و بعد از آنكه حضرتفاطمه (عليهاالسلام)به او فرمود: به خدا سوگند بعد از هر نمازى كه بجا مى آورم تو را نفرينمى كنم، با گريه بيرون آمد، پس مردم اطراف او جمع شدند پس به آنان گفت: هركدام از شما مردان، شب را در آغوش همسر خود بسر مى برد و با خانواده ى خويششادمان است و مرا با اين حالت رها كرديد، احتياجى به بيعت شما ندارم، بيعت مرابرگردانيد.(84)

و ابوبكر با صراحتچنين گفت: بخدا سوگند حتى اگر يك پا در بهشت بگذارم و يك پا بيرون آن، از مكر خداايمن نخواهم بود.(85)

ابوبكر گفت: خوشا بحالكسى كه در نئنئآت از دنيا رفت يعنى در ابتداى اسلام قبل از آنكه فتنه ها بهحركت درآيند.(86)

و ابوبكر گفت: دوستداشتم درختى در كناره ى راه بودم و شترى مرا مى خورد و با پشكلخود مرا بيرون مى انداخت و بشر نبودم.(87)

و ابوبكر گفت: دوستداشتم سبزه اى بودم كه چهارپايان مرا بخورند.(88)

و شايان ذكر است كهصراحت لهجه ى عمومىعمر به اقتدار دولت و استقرار اوضاع و عادت عربها باز مى گردد.

و صراحت عمر با امامعلى (عليهالسلام)بخاطر اعتماد عمر بر صداقت و غيرت و اخلاص على (عليه السلام) براىاسلام و مسلمانان بود. نصيحت هائى كه على (عليه السلام) به عمرمى كرد، عمر را مطمئن ساخت فريب و حيله گرى در كار على (عليهالسلام)وجود ندارد.

و اين اطمينان نفس كهبه رغم هجوم او بر خانه ى فاطمه (عليهاالسلام)و ربودن خلافت از على (عليه السلام) در قلب و جان عمرمتولد شد، همان بود كه عمر را دعوت كرد تا تصريح به منزلت دينى و علمى و اجتماعىعلى (عليهالسلام)نمايد.

در ايام خلافت عمر،زنى براى گرفتن بُردى از بُردهائى كه در مقابل عمر قرار داشت نزد او آمد و همراه وهمزمان با او دختر عمر آمد، پس عمر به آن زن عطا كرد و دختر خود را برگرداند. وچون دراين باره سؤال شد، گفت:

پدر اين زن در روز جنگاحد پايدارى نمود و پدر اين دختر (يعنى عمر) در روز احد فرار كرد، و پايدارىننمود.(89)

و از صراحتهاى عمر اينسخن اوست: اى كاش پشكلى بودم، و اى كاش مدفوع انسان بودم.(90)

و از صراحتهاى ديگر اواين سخن او است كه درباره ى پسرش عبدالله گفت:او از طلاق دادن زن خود عاجز است.(91)

جمع شدن صراحت باديه نشينى و زيركى و زرنگى قريشدر عمر

در كتابلسان العرب درباره ى معنى كلمه ى «صرح»آمده است كه: صرح و صريح و صِراح و صُراح و صِراح به كسر فصيح تر است.

يعنى: محض و خالص ازهر چيز، مرد صريح و صُرَحاء، و صَرُح الشيئى يعنى خالص شد و هر خالصى صريح است. ومعنى ديگر صريح: شير، هنگامى كه چربى آن برداشته شود و انصَرَحَ الحق يعنى حقآشكار شد.

و تَكَلّمَ بذلكصُراحاً او صِراحاً يعنى با صداى بلند سخن گفت و صَرَّحَ فلانٌ بما فى نفسه وصارَحَ يعنى فلان شخص باطن خود را آشكار و ظاهر كرد.

و ابو زياد اين شعر راگفته است:

و انى لأكثو عن قَذُوربغيرها *** و اُعرِبُ أحياناً بها فاُصارحُ

أمنحَدِراً ترمى بكَالعيسُ غُربةً *** و مُصعِدَة بَرحٌ لعينيك بارِحُ

يعنى: گاهى گناهانبزرگ را با غير آنها مى پوشانم و گاهى آنها را بيان مى كنم و صراحتمىورزم. ...

در ضرب المثلمى گويند: صرَّح الحقُّ عن مَحضِهِ يعنى حق كشف شد. و «ازهرى» گفته است كه:صَرَحَ الشيىء و صَرَّحَهُ و أَصْرَحَهُ زمانى گفته مى شود كه شيىء را بيانكند و ظاهر نمايد، و گفته مى شود: صَرَّحَ فلان ما فى نفسه تصريحاً يعنى:آنچه در باطن داشت آشكار نمود. و تصريح بر خلاف تعريض يا گفتن به كنايه است.(92)

عمر بن الخطاب تصريحاتبسيار و نادرى بر زبان جارى كرده است كه با آن، نكات مبهم بسيارى از حوادث وزواياى مخفى اوضاع و حقيقت اشخاص و درجه ى علوم آنها را روشن وآشكار نموده است.

صراحت عمر در قضاياى علمى

قتادهمى گويد: از عمر درباره ى مردى كه زنش را درجاهليّت دوبار طلاق داده بود و در اسلام يك بار، سؤال شد. عمر گفت: نه تو را امرمى كنم و نه تو را نهى مى نمايم.

پس عبدالرحمن گفت: لكنمن تو را امر مى كنم، طلاق تو در زمان شرك حساب نمى شود.(93)

بنابراين مقصود سخنخليفه كه گفت: «نه امر مى كنم نه نهى» آنست كه: نمى دانم.

و از احاديثِ مشهورِنقل شده از عمر، (كه بر ضدِ احاديثى كه دست قصه گويان در زمان بنى اميهبوجود آورد، قيام كردند) اين گفتار اوست: اى عمر همه ى مردم ازتو داناترند، و در تعبيرى ديگر: حتى پيره زنان، اى عمر.(94)

و همه ى مردم ازعمر داناتر و فقيه ترند حتى زنان حجله نشين.(95)

و هر انسانى از توداناتر و فقيه تر است اى عمر.(96)

و هر فردى از عمرداناتر است.(97)

همه ى مردم ازعمر داناترند حتى پردنشينان (زنان) در خانه ها.(98)

در حاليكه چنين صراحتآشكارى را در ابوبكر و عثمان ملاحظه نمى كنيم.

علاء بن زيادمى گويد: عمر در مسيرى حركت مى كرد پس آوازه خوانى كرد، و گفت: چراهنگامى كه بيهوده گوئى مى كنم مرا باز نمى داريد؟(99)

و عمر بر منبر اين آيهرا خواند: (فانبتنافيها حَبَّاً و عِنَباً وَ قَضْباً وَ زَيتُوناً و نَخلا و حَدائِقَ غُلْباً وفاكِهَةً وَ أَبّاً).(100)

پس مردى گفت: همه ى اينها رادانستيم اما «أبْ» يعنى چه؟

آنگاه عمر عصائى را كهدر دست داشت پرتاب كرد و گفت: قسم به جان خدا تكليف واقعى همين است، چه كار دارىكه بدانى «اب» يعنى چه؟ از چيزى كه هدايت آن در كتاب بيان شده است پيروى كنيد وبدان عمل نمائيد و آنچه را نمى دانيد به پروردگارش واگذار كنيد.(101)

و در زمان خليفه عمر وامام على (عليهالسلام)گفتگوها و مشاجرات علمى و قضائى بسيارى رخ داد. پس عمر گفت: اگر على بنابى طالب نبود، عمربن الخطاب نزديك بود هلاك شود. و گفت: اگر على (عليهالسلام)نبود عمر هلاك مى شد.(102)

و گفت: زنان از زائيدنمانند على بن ابى طالب عاجزند. و گفت: بار خدايا مرا براى امر مشكلى كه علىبن ابى طالب چاره ساز آن نيست باقى مگذار.(103)

و گفت: گفتار عمر رابه على برگردانيد، اگر على نبود عمر هلاك مى شد.(104)

و گفت: اگر على نبودعمر گمراه مى شد.(105)و گفت: اگر نبودى رسوا مى شديم.(106)

و گفت: اى ابوالحسن،خداوند مرا باقى نگذارد براى سختى و شدتى كه در آن نباشى و نه در شهرى كه در آننيستى.(107)

و گفت: خداوند مراباقى نگذارد در زمينى كه در آن نباشى اى ابوالحسن.(108)

و ما به خوبىمى دانيم كه در ميان مردم اندك كسانى يافت مى شوند كه تصريح به فضلديگران بر خويش يا تصريح به جهل خود در علوم مى نمايند لكن عمر بعد ازاستقرار اوضاع سياسى و مسلط شدن دولت بر شهرهاى بسيار و پيروز شدن بر بزرگتريندولتهاى آن زمان يعنى حكومت فارس و روم و بعد از فروكش كردن اختلاف بين حكومت وبنى هاشم، تصريحات بسيار او شروع شد.

و امور ديگرى نيز بدونتصريح و بيان واقعيت خود باقى ماندند و امور ديگرى بنابر اسباب و عللى كه براى مامعلوم است، نيز بدون تصريح و بيان واقع باقى ماندند.

روايت شده است كه «چوناميرالمؤمنين عمر بن الخطاب خلافت را بعهده گرفت، گروهى از احبار يهود نزد اوآمدند و گفتند: اى عمر تو ولى امر بعد از محمد (صلى الله عليه وآلهوسلم)وصاحب (رفيق و مصاحب) او هستى، و ما مى خواهيم از تو درباره ى اشيائىسؤال كنيم كه اگر خبر آنها را به ما بدهى يقين مى كنيم كه اسلام، حق و محمدپيامبر بوده است و اگر خبر آنها را به ما ندهى و از آنها اطلاع نداشته باشى، يقينمى كنيم اسلام باطل و محمد پيامبر نبوده است.

عمر گفت: درباره ى چيزى كهبنظرتان رسيده سؤال كنيد.

گفتند: ما را ازقفلهاى آسمان خبر ده، آنها چه هستند؟ و از كليدهاى آسمان و از قبرى كه با صاحب خودسفر كرد و از كسى كه قوم خود را بيم داد لكن از جن و انس نبود و از پنج چيز كه برروى زمين راه رفتند لكن از شكم مادر متولد نشدند.

و ما را خبر ده كهدُرّاج در خواندن خود چه مى گويد؟ و خروس در فرياد خود چه مى گويد؟

راوى مى گويد:عمر سر بزير انداخت سپس گفت: بر عمر عيبى نيست اگر از او درباره ى چيزىسؤال كنند كه نمى داند و بگويد نمى دانم.

پس يهوديان از جا جستهگفتند: شهادت مى دهيم محمّد پيامبر نبوده و اسلام باطل است، پس سلمان فارسىبا شتاب از جا برخاست و به يهوديان گفت: اندكى صبر كنيد، آنگاه بطرف على بنابى طالب (عليهالسلام)رفت و بر وى داخل شد و عرض كرد: اى ابوالحسن به داد اسلام برس. حضرت فرمود: چهشده؟ پس قضيه را به اطلاع حضرت رساند. حضرت در حاليكه برد رسول خدا (صلى اللهعليه وآله وسلم) را به تن كرده و بر روى زمين مى كشاند پيش آمد، چونعمر به او نگاه كرد به سرعت از جا برخاست و او را در آغوش گرفت و گفت: اى ابوالحسنتو براى هر معضل و شدتى دعوت مى شوى، آنگاه على كرّم الله وجهه يهوديان راصدا زد و فرمود: از هر چه بنظرتان رسيده سؤال كنيد، زيرا پيامبر (صلى اللهعليه وآله وسلم)هزار باب از ابواب علم را به من آموخت و از هر بابى هزارباب برايم باز شد، پس از على درباره ى آنها سؤال كنيد.

پس على كرم اللهوجهه فرمود: بر شما شرط كوچكى دارم، چون شما را به آن چيزى كه در تورات شما وجوددارد خبر دادم در دين ما داخل شويد و ايمان آوريد. يهوديان گفتند: آرى

پس فرمود: يكايك مسائلخود را بپرسيد.

يهوديان گفتند: خبر دهقفل هاى آسمان چه هستند؟

فرمود: قفل هاىآسمان شرك بخداوند هستند، زيرا بندگان خدا چه مرد و چه زن اگر مشرك باشند هيچ عملِآنها بالا نمى رود.

گفتند: خبر ده كليدهاىآسمان چه هستند؟ فرمود: شهادت به كلمه توحيد، «لا إلهَ إلاّ اللّهُ» و اينكه محمدبنده و فرستاده اوست.

پس گروهى به گروهىديگر نگاه مى كردند و مى گفتند: اين جوانمرد راست مى گويد.

گفتند: خبر ده از قبرىكه با صاحب خود مسافرت كرد.

فرمود: آن قبر هماننهنگى بود كه يونس بن متى را در در شكم جاى داد و با او در درياهاى هفتگانه مسافرتكرد.

پس گفتند: خبرمان دهاز كسى كه قوم خود را بيم داد اما نه از جن و نه از انس بود؟

فرمود: او مورچه ى سليمانبن داود بود كه گفت: اى گروه مورچه گان داخل خانه هاى خود شويد، مباداسليمان و لشكريان او شما را ندانسته پايمال نمايند.

گفتند: ما را خبر دهاز پنج موجودى كه روى زمين راه رفتند اما در شكم مادر خلق نشدند (و از مادر متولدنشدند).

فرمود: آنها آدم و حواو شتر صالح و قوچ ابراهيم و عصاى موسى...

پس عمر از پاسخ على (عليهالسلام)بسيار خوشحال شد و يهوديان مسلمان شدند.(109)

و عمر گفت: داناترينما به قضاوت، على است.(110)

از سعيد بن جبير نقلشده است كه ابن عباس گفت: عمر براى ما خطبه خواند و گفت: على داناترين ما به قضاوتاست.

از سعيد بن مسيّب نقلشده است كه گفت:

عمر از مشكل و معضلىكه على در آن چاره سازى نكند بخدا پناه مى برد.(111)

عمر بن الخطاب گفت: دومتعه در زمان رسول خدا (صلى الله عليه وآله وسلم) حلالبودند من آنها را حرام مى كنم و بر آنها مجازات مى نمايم.(112)

سخنان عمر گاهى درنهايت صراحت بود، بدون آنكه از احدى از اهل زمين ترسيده باشد، او در طرفسلطه اى قوى و لشكرى قرار داشت كه قادر بود لشكريان فارس و روم را منهزمنمايد.

صراحت عمر در قضاياى سياسى

از صراحتعمر اين گفته او به على (عليه السلام) در روز غدير است: بهبه آفرين بر تو اى پسر ابوطالب امروز مولاى من و مولاى هر مرد و زن مسلمان گرديدى.(113)

عمر در مقابل جمعى ازمسلمانان به على (عليه السلام) گفت: «به خدا سوگند، حق، تو را، ارادهكرد لكن خويشاوندانت ابا كردند و نگذاشتند.»(114)

ابن عباس روايتمى كند كه عمر بعد از پاسى از شب درِ خانه ى مرا زد وگفت: با ما بيا تا اطراف مدينه را نگهبانى دهيم، پس با پاى برهنه خارج شد درحاليكه تازيانه ى خود رابه گردن انداخته بود، تا آنكه به بقيع غرقد رسيد، پس به پشت خوابيد و مشغول زدن كفپاى خود با دست شد و از روى اندوه آهى كشيد، گفتم اى اميرمؤمنان: چه مطلبى باعث شدبراى اين كار خارج شوى؟ گفت: امر خدا، اى ابن عباس. ابن عباس مى گويد: گفتماگر بخواهى تو را به آنچه در سينه دارى خبر مى دهم.

گفت: اى غوّاص، غواصىكن (صحبت كن) كه از ديرباز نيكو سخن مى گفتى.

گفتم: اين امر (خلافت)را به عينه ياد كردى و اينكه سرانجام، آنرا به دست چه كسى مى سپارى.

گفت: راست گفتى.

گفتم: درباره ىعبدالرحمن بن عوف چه نظرى دارى؟

گفت: او مردى بخيلاست، و اين امر (خلافت) سزاوار نيست مگر براى عطا كننده اى كه اسراف نكند، ومنع كننده اى كه بخل نورزد.

گفتم: سعد بن ابىوقاص.

گفت: او مؤمن ضعيفاست. گفتم: طلحة بن عبدالله. گفت: او مرديست دنبال اشرافيت و ستايش، اموال خود رامى بخشد تا جائيكه به اموال ديگران هم برسد، و در او تفاخر و تكبر وجود دارد.

گفتم: زبير بن العوام،او سواركار اسلام است. گفت: او يك روز انسان است و يك روز شيطان و عفّت نفس، اوچنان است كه از صبح تا ظهر بر پيمانه، زحمت كشد، تا آنكه نمازش را از دست بدهد وقضا شود.

گفتم: عثمان بن عفان.گفت: اگر خليفه شود بنى ابى معيط و بنى اميّه را بر گردن مردم سوار مى كند ومال خدا را به آنها مى دهد و اگر خليفه شود، حتماً چنين مى كند، بخداسوگند اگر چنين كند، عربها به طرفش حركت مى كنند تا آنكه او را درخانه اش به قتل برسانند، آنگاه لختى سكوت كرد سپس گفت: بگذريم، اى ابن عباسآيا صاحب شما در امر خلافت جايگاهى دارد؟

گفتم: چگونه، درحاليكه با وجود داشتن فضل و سابقه و خويشاوندى و علم، از اين امر دورىمى كند.

گفت: بخدا قسم اوهمانطوريست كه گفتى، اگر عهده دار خلافت آنها شود، آنها را بر ميانه ى راهوادار مى كند، پس جاده ى روشن را پيشمى گيرد، جز آنكه در او چند خصلت است، در مجلس شوخى مى كند و در رأىمستبد است و مردم را سركوب مى كند و سن اندكى دارد.

خالد محمد خالد دركتاب «الديمقراطيّة أبداً» مى گويد: عمر بن الخطاب نصوص دينى مقدس قرآن وسنّت را در جائى كه مصلحت اقتضا مى كرد، ترك مى نمود و دنبال مصلحتمى رفت. با وجود آنكه قرآن بهره اى از زكات را به مؤلفه ى قلوب(متمايل كردن كفار به اسلام) اختصاص مى دهد و رسول خدا (صلى اللهعليه وآله وسلم) آنرا پرداخت مى كرد، و ابوبكر نيز ملتزم به آن بود،عمر مى آيد و مى گويد: ما براى مسلمان شدن چيزى نمى دهيم، هركسبخواهد مسلمان شود و هركس بخواهد كافر گردد.(115) پس خليفهعمر بشكلى جالب توجه، تصريح به مخالفت با نصوص دينى مى نمايد. لكن بعد از اورجالى آمدند و تصريحات او را تحت عناوينى مختلف مانند اجتهاد و غير آن قرار دادند.

هرمزان به عمر گفت:آيا اجازه دارم طعامى براى مسلمانان تهيه كنم؟

عمر گفت: مى ترسمنتوانى، گفت: نه، عمر گفت: اجازه دادم.

راوى مى گويد:هرمزان غذاهاى رنگارنگى از ترش و شيرين برايشان تهيه كرد، آنگاه نزد عمر آمد وگفت: از تهيه غذا فارغ شدم بيا. پس عمر در ميان مسجد ايستاد و گفت: اى گروهمسلمانان من فرستاده هرمزان به سوى شما هستم، پس مسلمانان دنبال او براه افتادند وچون به در خانه ى اورسيدند به مسلمانان گفت: اندكى توقف كنيد، آنگاه داخل شد و گفت: چيزهائى را كهتهيه كرده اى نشانم بده، سپس سفره ئى چرمين طلب كرد و گفت: همه ى اينها راروى سفره بريز و همه را با هم مخلوط كنيد.

هرمزان گفت: تو غذاهارا فاسد مى كنى، اين شيرين است و اين ترش.

عمر گفت: تو ميخواستىمسلمانان را بر من فاسد كنى و از بين ببرى. آنگاه به مسلمانان اجازه داد، پس واردشدند و غذا خوردند. و چون عمر در نيّات هرمزان به ديده شك نگاه مى كرد با اوچنين رفتارى نمود!!

و مردى به ابن عمرگفت: اى بهترين مردم و فرزند بهترين مردم، پس ابن عمر گفت: نه من بهترين مردم هستمو نه فرزند بهترين مردم وليكن بنده اى از بندگان خدا هستم.(116)

قابل توجه است كه سببىكه باعث مى شد گاهى عمر به صراحت سخن بگويد منطق باديه نشينى حاكم برجزيرة العرب آن روزگار بود. و بعضى از مردم با دهانِ پر، مكنونات قلبى خود راآشكار مى كردند.

از جمله افرادى كهمشهور بصراحت بود لكن به درجه اى كمتر از عمر بن الخطاب، معاوية بنابوسفيان بود; او در نامه اش به محمد بن ابوبكر ذكر كرد كه: در حاليكه پدرتدر ميان ما بسر مى بُرد، فضل و برترى پسر ابوطالب را مى دانستيم، و حقاو بر ما لازم و بدون هيچ شكى مورد قبول بود،... پدر تو و فاروق او (يعنى عمر)اوّل كسانى بودند كه حق او را ربودند، و بر امر (خلافت) او مخالفت كردند، و بر اينمطلب توافق و اجتماع كردند.(117)

ادامه حديث ابن عباس.

...ابن عباس مى گويد: گفتم: اى اميرمؤمنان در روز جنگ خندقوقتى عمرو بن عبدود براى مبارزه خارج شد در حاليكه قهرمانان از ديدار او روىمى تافتند و بزرگان از او مى گريختند، و در روز بدر هنگامى كه سرهاىاقران را از تن جدا مى كرد، چرا سن او را كم نشمرديد؟ و چرا در اسلام آوردناز او سبقت نگرفتيد؟

عمر گفت: دور شو، اىابن عباس، آيا ميخواهى مثل همان كارى را با من انجام دهى كه پدرت و على در روزى كهبر ابوبكر داخل شدند انجام دادند. پس نخواستم او را خشمگين كنم، لذا ساكت شدم.

پس گفت: بخدا قسم اىابن عباس، على پسر عموى تو سزاوارترين مردم به اين امر است، لكن قريش تاب تحمّل اورا ندارند و اگر عهده دار امر آنها شود، بر تلخى حق وادارشان مى كند وراهى از روى گرداندن از آن نمى يابند. و اگر چنين كند بيعت او شكستهمى شود و گرفتار جنگ مى گردد.(118)

و عمر گفت: آگاهباشيد، بخدا سوگند اى فرزندان عبدالمطلب مسلماً على در ميان شما نسبت به اين امر(خلافت) از من و از ابوبكر سزاوارتر بود.(119)

گفتگو ديگرى بين عمر وابن عباس در اطراف همين موضوع واقع شده كه در آن چنين آمده است: «عمر گفت: اى ابنعباس آيا مى دانى چه چيزى مردم را از شما بازداشت؟ ابن عباس گفت:نمى دانم اى اميرمؤمنان. گفت لكن من مى دانم. ابن عباس گفت: آن چه بودهاست اى امير مؤمنان؟

عمر گفت: قريش دوستنداشت نبوت و خلافت برايتان جمع شود تا به شدت بر مردم اجحاف كنيد و ستم رواداريد، پس قريش براى خويش چاره انديشى كرد، پس انتخاب نمود و موفق شد و بهراه صواب رفت. ابن عباس گفت: آيا اميرمؤمنان غضب خود را از من باز مى دارد وگوش مى دهد؟ عمر گفت: هر چه ميخواهى بگو.

گفت: اينكه اميرمؤمنانمى گويد قريش نپسنديد، خداوند تعالى به قومى گفته است: (ذلِكَبِأَنَّهُمْ كَرِهُوا ما أَنْزَلَ اللّهُ فَأَحْبَطَ أَعْمالَهُمْ)(120) يعنى «اينبدان سبب است كه آنچه را خدا نازل فرمود نپسنديدند پس خداوند اعمالشان را نابودكرد».

اما اينكهمى گوئى ما اجحاف مى كرديم، اگر ما بواسطه ى خلافتاجحاف مى كرديم بواسطه ى قرابت و خويشاوندىنيز اجحاف مى كرديم، ليكن ما گروهى هستيم كه اخلاقمان گرفته شده از اخلاقرسول خدا (صلىالله عليه وآله وسلم) است كه خداوند درباره ى او چنينفرموده است: (وَ إِنَّكَلَعَلى خُلُق عَظيم)(121) يعنى «توبر اخلاق عظيمى هستى» و به او فرمود: (وَ اخْفِضْ جَناحَكَلِمَنِ اتَّبَعَكَ مِنَ الْمُؤْمِنِينَ)(122)يعنى«آنگاه پر و بال تواضع بر تمام پيروانت بگستران». اما اينكه مى گوئى: قريشاختيار و انتخاب كرد، اما خداوند ميفرمايد: (وَ رَبُّكَيَخْلُقُ ما يَشاءُ وَ يَخْتارُ ما كانَ لَهُمُ الْخِيَرَةُ)(123) يعنى«پروردگارت آنچه را بخواهد خلق مى كند و خود انتخاب مى كند و احدى ازآنها حق انتخاب ندارد». اى اميرمؤمنان دانستى كه خداوند از خلق خود براى امر خلافتچه كسى را اختيار و انتخاب نمود، پس اگر چاره انديشى قريش از همان جهتى بودكه خدا چاره انديشى كرده بود، مسلماً توفيق مى يافت و به صوابمى رفت.

عمر گفت: آرام باش اىابن عباس: دلهاى شما اى بنى هاشم درباره ى امر قريشبجز فريبى كه زايل نمى شود و كينه اى كه برطرف نمى شود، چيزى رانپذيرفت.

ابن عباس گفت: اندكىصبر كن اى اميرمؤمنان، دلهاى بنى هاشم را به فريب نسبت نده، زيرا قلب آنها ازقلب رسول خدا (صلىالله عليه وآله وسلم) است، كه خداوند او را طاهر و پاك نمود، و آنان همان اهلبيت هستند كه خداوند به آنان چنين فرموده است (إِنَّمايُرِيدُاللّهُ لِيُذْهِبَ عَنْكُمُ الرِّجْسَ أَهْلَ الْبَيْتِ وَ يُطَهِّرَكُمْتَطْهِيراً)(124) يعنى«همانا خداوند اراده كرده است كه از شما اهل البيت پليدى را دور كند و از هرعيب، پاك و منزّه گرداند». و اما كينه، چگونه كينه نورزد كسى كه متاعش غصب شود وآنرا در دست ديگرى ببيند؟

عمر گفت: تو چگونههستى، اى ابن عباس؟ از تو كلامى به من رسيده است كه مى ترسم تو را بدان خبردهم پس منزلت و مقامت در نظر من زايل شود! ابن عباس گفت: آن كلام چيست؟ اىاميرمؤمنان. مرا بدان خبر ده، پس اگر باطل باشد، كسى مانند من باطل را بايد از خوددور كند و اگر حق باشد منزلتم بخاطر آن در نظرت زايل نمى شود! عمر گفت: به منرسيده است كه پيوسته مى گوئى اين امر (خلافت) از روى حسد و ظلم گرفته شدهاست. (ابن عباس) گفت: اى اميرمؤمنان، اينكه مى گوئى از روى حسد بوده، مسلماًابليس آدم را مورد حسد قرار داد و او را از بهشت بيرون نمود، بنابراين ما فرزندانهمان آدمِ موردِ حسد واقع شده هستيم. و اينكه مى گوئى از روى ظلم بوده است،اميرمؤمنان خوب مى داند صاحب حق كيست! سپس گفت: اى اميرمؤمنان آيا عربها برغير عربها بخاطر حق رسول خدا احتجاج نمى كنند و قريش بر ساير عربها بخاطر حقرسول خدا احتجاج نمى كنند؟ و ما از ساير قريش به رسول خدا (صلى اللهعليه وآله وسلم) سزاوارتر هستيم. پس عمر به او گفت: همين الان پاشو و بهمنزلت بازگرد. پس به پا خاست و چون بطرف خانه رفت عمر صدايش زد و گفت: اى كسى كهميروى، من مانند قبل حق تو را مراعات مى كنم، پس ابن عباس روى خود را بطرفعمر نمود و گفت: اى اميرمؤمنان من بخاطر رسول خدا (صلى الله عليه وآلهوسلم)بر تو و بر مسلمانان حقى دارم، پس هركس آنرا حفظ كند، حق خود را حفظ كرده است، وهركس آنرا تضييع نمايد حق خود را تضييع كرده است. سپس حركت كرد.

پس از آن عمر بههمنشينان خود گفت: از ابن عباس تعجب مى كنم تاكنون نديدم با احدى نزاع كندمگر آنكه او را مغلوب نمايد.(125)

ما در اين روايت قدرتفوق العاده ابن عباس در تشخيص علت نگرانى عمر را در مى يابيم. و درمقابل، قدرت دقيق عمر در تشخيص مردم و اهداف آنها معلوم مى شود! به سخن اودرباره ى زبير وسعد و ابن عوف و عثمان دقت كنيد، او دانست عثمان و على (عليه السلام)به دستمردم كشته مى شوند، اولى بخاطر آنكه آل اميّه و بنى ابى معيط را بر گردنمردم سوار مى كند در حاليكه مال خدا را به ناحق مى گيرند، و دومى بخاطرآنكه مردم را بر تلخى حق وادار مى كند.

لكن به رغم اعتراف عمربه روش مستقيم على (عليه السلام) او را (بخاطر اغراض سياسى) به صفاتىتوصيف كرد كه خويشاوندى را با آن صفات قطع نمود، او را به كمى سن توصيف كرد، درحاليكه عُمرِ حضرت در آن زمان متجاوز از چهل سال بود!، او را به شوخ طبعى درمجالس توصيف كرد، در حاليكه در هيچ كتابى مطلبى كه تائيد كننده ى اين وصفباشد، خوانده نشده است.

و او را به استبدادرأى توصيف كرد در حاليكه او تربيت يافته محمد (صلى الله عليه وآلهوسلم)بود كه خداى سبحان او را به مشورت با مردم، امر نمود و فرمود: (وَشاوِرْهُمْ فِي الأَمْرِ)(126) يعنى «درامر با آنها مشورت كن».

همانطوريكه او را بهسركوبى توصيف نمود، در حاليكه شنيده نشده است مردى از على (عليهالسلام)شكايت داشته باشد، اما عمر قاطعيت على (عليه السلام) را در مورد حق، درمقابل عده اى از كفّار و منافقين به سركوبى تفسير نمود!

عمر به مخالفت كردنقريش (كه خود يكى از آنها بود) با نصّ، به صراحت اعتراف كرد و گفت آنها اجتماعنبوت و خلافت را براى بنى هاشم نپسنديدند. لكن عمل آنها را كه مخالف با امرخداوند تعالى بود به صواب و موفقيت توصيف كرد.

و جواب ابن عباس بسياربجا بود كه گفت: (وَ رَبُّكَ يَخْلُقُ ما يَشاءُ وَ يَخْتارُ ماكانَ لَهُمُ الْخِيَرَةُ)(127) يعنى«پروردگارت خلق مى كند و انتخاب مى نمايد و آنها هيچ حق انتخابىندارند».

و چون مشاجره شديد شد،ابن عباس سخن مشهور خود را بيان نمود و گفت: «چگونه كينه نورزد كسى كه متاعش غصبشود».

و عمر براى ابن عباساز مصيبت اسفبار روز پنج شنبه به صراحت پرده برداشت و گفت: رسول خدا (صلى اللهعليه وآله وسلم)ميخواست به نام او (على (عليه السلام)) تصريحكند پس من او را باز داشتم.(128)

و از صراحت نادر اواين گفته اش درباره ى بيعت ابوبكر است:بيعت با او اشتباه بود، خدا مسلمانان را از شر آن نگهدارد.(129)

و از صراحت سياسى اواين گفته درباره ى ابوبكراست: او حسودترين قريش است.(130)

و اين گفته ى او بهابن عباس: مانع از بيعت قريش با على حسدورزى قريش بود از اينكه مبادا نبوت و خلافتدر بنى هاشم جمع شوند. و از صراحت مشهود او اين گفته است: على مولاى هر مرد وزن مؤمن است و هركس على مولاى او نباشد مؤمن نيست.(131)

و از صراحت سياسى اواين گفته درباره ىعبدالرحمن بن عوف است: او فرعون اين امّت است، اما عمر او را بر على (عليهالسلام)و مسلمانان ديگر مقدّم نمود. و از صراحت او اين گفته اش به مغيره است:

بخدا سوگند بنى اميهيك چشم اسلام را كور مى كنند همانطوريكه اين چشم تو كور شد سپس اسلام را بكلىكور مى كنند.(132)

و گفته ى اودرباره ى زبير كه:او يك روز انسان و يك روز شيطان است.(133)

و هنگامى كه مردى(ابوموسى اشعرى) پيشنهاد كرد امر خلافت را براى پسرش عبدالله وصيّت كند، به اوگفت: خدا تو را بكشد (بخاطر خدا سخن نگفتى) به خدا سوگند با اين سخن خدا رانخواستى، واى بر تو چگونه مردى را خليفه ى خود كنم كه از طلاق زنخود ناتوان است.(134)

لكن ابوموسى همين روشرا ادامه داد، زيرا در واقعه ى حكميّت درخواست بيعتبا عبدالله نمود، پس على (عليه السلام) او و عبدالله بن عمررا اهانت نمود!

و از صراحت عمر اينگفته اوست كه: دخترى داشتم، پس خواستم او را زنده بگور كنم، پس او را بهمراه خودبردم و گودالى براى او كندم و او مشغول برطرف كردن خاك از ريش من شد، پس او رازنده در خاك دفن كردم.(135)

و از صراحت بسيار جالبتوجه او اين گفته است: كتاب خدا ما را بس است كه براى حذف اهل البيت (عليهمالسلام)كه ثقل دوّم بعد از قرآن هستند گفته شده و بصراحت با نصّ اللهى (قرآن) معارضهمى نمايد.(136)

و بالاتر از اين صراحتدر نفى نصف وصيّتِ پيامبر (صلى الله عليه وآله وسلم) هيچصراحتى وجود ندارد.

و از صراحت عملى اواقدام بر سوزاندن احاديث نبى مكرّم (صلى الله عليه وآله وسلم) در ملاءعام مسلمانان بود.(137)

در حاليكه پيامبر (صلى اللهعليه وآله وسلم) به دهان خود اشاره كرد و فرمود: بخدا سوگند بجز حق از اين(دهان) چيزى خارج نشد.(138)

و از صراحت نادر اودعوت به رها كردن قرآن بدون تفسير بود و مجازات كسى كه سؤال از تفسير آيات نمود.

و از صراحت او توصيفمغيره به فاجر است.(139)

و ذكر حديثى از پيامبر(صلىالله عليه وآله وسلم) كه عدالت بنى اميه را لكه دار مى كرد.(140)

چند نمونه ى ديگر از تصريحات

از صراحت عمروبن العاصاين گفته او به معاويه است:

وَ حَيْثُ رَفَعْناكَفَوْقَ الرُّؤوسِ *** نَزَلْنا إِلى أَسْفَلِ الأَسْفَلِ

وَ إنّا وَ ما كانَمِنْ فِعْلِنا *** لِفِى النّارِ فِى الدَّرَكِ الأَسْفَلِ

وَ إِنَّ عَلّياًغَداً خَصْمُنا *** وَ يَعْتَزُّ باللّهِ وَ الْمُرْسَلِ(141)

يعنى: چون تو را بالاىسرها قرار داديم به پائين ترين حد سقوط كرديم و ما و تمام كارهايمان درپائين ترين طبقه جهنم هستيم و فردا على، دشمن ماست و به واسطه ى خدا وپيامبر مرسل (صلىالله عليه وآله وسلم) عزيز مى شود.

و از صراحت عربها اينقضيه است كه: جوانى از اهل كوفه (بر ابوهريره) وارد شد و نزد او نشست و گفت: اىابوهريره تو را به خدا قسم مى دهم آيا از رسول خدا (صلى الله عليه وآله وسلم)شنيدى كهبه على بن ابى طالب بگويد: اَللّهُمَّ وَالِ مَنْ والاهُ وَ عادِ مَنْ عاداهُيعنى خداوندا دوست او را دوست دار و دشمن او را دشمن بدار؟

گفت: خدايا شاهد باش،آرى

جوان گفت: پس به خداشهادت مى دهم كه تو دوست او را دشمن داشتى و دشمن او را دوست داشتى. سپس ازمجلس او خارج شد.(142)

لكن دست خيانتكارتحريف گران، اين سخن را از چاپهاى جديد حذف كرده است. و مانند همين حادثهبراى انس بن مالك واقع شد: على (عليه السلام) از او درباره ى سخن رسولخدا (صلىالله عليه وآله وسلم) كه فرمود: اَللّهُمَّ والِ مَنْ والاهُ وَ عادِ مَنْعاداهُ سؤال كرد، (انس) گفت: سنّم زياد شده و فراموش كرده ام، پس على (عليهالسلام)فرمود: اگر دروغ بگوئى خدا تو را به پيس شدنى مبتلا كند كه عمامه آنرا نپوشاند.(143)و دستهاى تحريف در كتاب ابن قتيبة بازى كرده و به اين حديث مشهور در چاپهاى جديد،اين كلمه را اضافه كرده است كه: «ابو محمد گفت: اين حديث اصل ندارد».

انس بن مالك (بعد ازآنكه گرفتار نفرين على (عليه السلام) شد) روايت كرد كه: او(يعنى على (عليهالسلام))سرور متقيان در روز قيامت است بخدا سوگند اينرا از پيامبرتان شنيدم.(144)

و از صراحت عمر بنعبدالعزيز گفته ى او بهيزيد بن عمر بن مورق است كه گفت: از كدام قبيله اى؟ گفت: از قريش. گفت: ازكدام دسته ى قريش؟گفت: از بنى هاشم. راوى مى گويد: پس ساكت شد، پس گفت: از كدام دسته ىبنى هاشم؟ گفتم: مُوالى على (عليه السلام)هستم؟ گفت: على كيست؟پس اندكى سكوت كرد، راوى مى گويد: آنگاه دست خود را بر سينه نهاد و گفت: بخداسوگند من مُوالى على بن ابى طالب (كرم الله وجهه) هستم، سپس گفت:عده اى مرا خبر داده اند كه از پيامبر (صلى الله عليه وآلهوسلم)شنيده اندكه مى فرمود: آنكه من مولاى او هستم، اين على مولاى اوست، سپس گفت: اى مزاحم;امثال او را چقدر مى دهى؟ گفت صد يا دويست درهم.

گفت: او را پنجاهدينار (سكه طلا) بده. و ابن ابى داود گفت: بخاطر ولايت او به على بنابى طالب شصت دينار بده.(145)

*                  *                  *


[72]- تاريخالخلفاء، سيوطى 69

[73]- شرحالتجريد، قوشجى

[74]-كنزالعمال 361، منهاج السنة، ابن تيميّة 3/120، تاريخ طبرى 41

[75]- تاريخطبرى 2/618 چاپ اعلمى، بيروت

[76]- الامامةو السياسة، ابن قتيبة 1/16، تاريخ طبرى 2/460

[77]- الامامةو السياسة، ابن قتيبة 1/16، شرح نهج البلاغه، ابن ابى الحديد 6/47

[78]- شرحنهج البلاغه، ابن ابى الحديد 6/47

[79]- طبقاتابن سعد 3/155، السيرة النبوية، ابن كثير 3/58، كنزالعمال 10/268

[80]- شرحنهج البلاغة ابن ابى الحديد 6/51، مختصر تاريخ دمشق، ابن عساكر 13/122

[81]- منتخبكنزالعمال 4/361

[82]- منتخبكنزالعمال 4/361، الرياض النضره 1/134، منهاج السنة، ابن تيميّة 3/120

[83]- تاريخطبرى 2/462، تاريخ ابى الفداء 1/220

[84]- الامامةو السياسة، ابن قتيبة 1/141

[85]- تاريخطبرى 2، كنزالعمال 5

[86]- تاريخالخلفاء، سيوطى 98

[87]- تاريخطبرى 41، الرياض النضرة 1/134، منتخب كنزالعمال 4/361

[88]- تاريخالخلفاء، سيوطى 104

[89]- شرحنهج البلاغة، ابن ابى الحديد 5/12

[90]- حياةالصحابة، كاندهلوى 2/99، كنزالعمال 6/361، 365

[91]- الكاملفى التاريخ، ابن اثير 3/65

[92]-لسان العرب، ابن منظور 2/509 - 511

[93]-كنزالعمال 5/16

[94]- الفتوحاتالاسلامية 2/408، نورالابصار 65، و همين حديث را سعيد بن منصور در سنن خود، وابويعلى در مسند كبير خود، و ابن جوزى در سيره ى عمر، وابن كثير در تفسير خود ص 1/467، و سيوطى در الدّر المنثور 2/133 نقلكرده اند.

[95]- شرحنهج البلاغة، ابن ابى الحديد 1/61

[96]- تفسيرقرطبى 5/99، تفسير النيشابورى جلد 1 سوره نساء، تفسيرالخازن 1/353، الفتوحاتالاسلامية 2/477

[97]- تفسيرقرطبى 14/277، تفسير كشاف 2/445

[98]- اين حديثرا رازى در اربعين خود نقل كرده است ص 467

[99]-كنزالعمال 7/335

[100]- عبس 26-31

[101]-المستخرج، ابونعيم، شعب الايمان، بيهقى، مستدرك، حاكم 2/514، تفسير ابن جرير30/38 و ابن حجر با همان شيوه ى خاص خود از عمر دفاعكرده مى گويد كلمه «اب» عربى نمى باشد.

[102]- نيابيعالمودّة 70، الاستيعاب، ابن عبدالبر 3/1103 و 2/461، كنزالعمال 5/241

[103]- سبط بن جوزىحديث را نقل كرده است، اسدالغابة 4/22، الاصابه 4، القسم 1/270،تهذيب التهذيب 7/327

[104]- اين حديثرا خوارزمى در مناقب خود ص 57 نقل كرده است، السنن الكبرى، بيهقى 7/441، كتابالعلم، ابى عمر 2/187، ذخائر العقبى 81

[105]- تمهيدالباقلانى 199

[106]-صحيح البخارى، باب كسوة الكعبة، سنن ابن ماجة 2/269، فتح البارى 3/358

[107]- كتابالاذكياء، ابن جوزى 18، كنزالعمال 3/179، ذخائر العقبى 80، مناقب خوارزمى 60

[108]- مستدركحاكم 1/457، سيره عمر، ابن جوزى 106، عمدة القارى، العينى 4/606، الجامع الكبير،سيوطى 3/35

[109]- العرائس،ابواسحاق ثعلبى 232-239

[110]-الاستيعاب در پاورقى الاصابه 3/38-39، تاريخ الخلفاء سيوطى 17

[111]- مقتلالحسين، خوارزمى 1/45

[112]- البيان والتبيين 2/223، احكام القرآن، جصاص 1/342، 345 تفسير قرطبى 2/370، زاد المعاد1/444، تفسير فخر رازى 2/167، كنز العمال 8/293

[113]- شواهدالتنزيل 1/157، عمدة الاخبار فى مدينة المختار 219

[114]- شرحنهج البلاغه، ابن ابى الحديد 3/114، 115

[115]-الديمقراطية ابداً ص 155

[116]- مختصرتاريخ دمشق، ابن منظور 2/167

[117]- مروجالذهب مسعودى 3/12

[118]- تاريخيعقوبى 2/159، چاپ لندن

[119]- محاضراتالادباء 4/478

[120]- محمد، 9

[121]- قلم، 4

[122]- شعراء،215

[123]- قصص، 68

[124]- احزاب،33

[125]- شرحنهج البلاغة، ابن ابى الحديد 3/107، تاريخ طبرى 5/30، قصص العرب2/363، الكامل فى التاريخ، ابن اثير 3/63 ،   288

[126]- آلعمران، 159

[127]- قصص، 68

[128]- شرحنهج البلاغة، ابن ابى الحديد 3/114

[129]- شرحنهج البلاغة، ابن ابى الحديد 2/29

[130]- شرحنهج البلاغة، ابن ابى الحديد 2/31- 34، المستر شد، محمد بن جرير طبرى

[131]- الصواعقالمحرقة، ابن حجر 107

[132]-الموفقيات، زبير بن بكار 591، 595، شرح نهج البلاغة 4/537، تفسير آيه 60 سورهاسراء

[133]- تاريخيعقوبى 2/159

[134]- كامل ابناثير 3/65

[135]- عبقريةعمر، العقاد 214

[136]- الملل والنحل، شهرستانى 1/22، صحيح بخارى 1/37 و باب قول المريض قوموا عنى

[137]- طبقاتابن سعد در شرح حال محمد بن ابوبكر 5/140

[138]- تفسيرالمنار، رشيد رضا 10/766

[139]- العقدالفريد، ابن عبد ربه، الاستيعاب 3/472

[140]- تفسيرالدر المنثور، شرح نهج البلاغة، ابن ابى الحديد 3/115

[141]- شرحنهج البلاغة ابن ابى الحديد 2/522، فهرست المكتبه الخديوية، مصر، سال 1307،4/314

[142]- كتابالمعارف، ابن قتيبة، چاپ مصر 1353 هـ

[143]- المعارفص 251، شرح نهج البلاغة، ابن ابى الحديد 4/388، انساب الاشراب، بلاذرى،الصواعق المحرقة ص 77

[144]- شرح نهج البلاغه1/361

[145]- حليةالاولياء، حافظ ابونعيم 5/364