10852 لا تدومحيرة الدّنيا، و لا يبقى سرورها، و لا تؤمن فجعتها. پاينده نمىماند حيرانى دنيا،و باقى نمىماند شادمانى آن، و ايمنى نيست از مصيبتها آن، مراد اينست كه از حيرانىكه در دنيا رو دهد اندوهگين نبايد شد و ايمن نماند، و همچنين مغرور بشادى آن نبايدشد، باقى نمىماند و ايمن از مصائب آن نبايد بود و همواره حذر از آن بايد كرد بدعاو امثال آن پوشيده نماند كه «حيرة» در نسخههاى كتاب بياء دو نقطه ضبط شده است ومعنى آن همانست كه شرح شد و گمان مىرود كه صحيح «حبره» باشد بباء يك نقطه وناسخين بغلط آنرا بياء دو نقطه نوشته باشند و بنا بر اين معنى اين خواهد بود كه:پاينده نمىماند شادى دنيا، زيرا «حبره» بفتح حاء و سكون باء يك نقطه و فتح راء وبهاء در آخر بمعنى شاديست. و بنا بر اين جمله «و لا يبقى سرورها» عطف تفسير ياجمله مؤكّده خواهد بود و مقابل و قرينه آنها جمله «و لا تؤمن فجعتها».
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــص 419
10853 لا يسعدأحد الّا باقامة حدود اللَّه، و لا يشقى أحد الّا باضاعتها. نيكبخت نمىگردد هيچكس مگر بپاى دانستن حدود خدا، و بدبخت نمىگردد هيچ كس مگر بضايع كردن آنها، ظاهراينست كه مراد به «حدود خدا» همه احكام اوست كه به آنها جدا كرده چيزها و كارها رااز يكديگر و امتياز داده از هم، مثل اين كه پاره را حلال كرده، و پاره را حرام، وهمچنين ساير احكام شرعيّه، و بنا بر اين ظاهرست كه نيكبخت نمىگردد هيچ كس مگربپاى داشتن آنها، يعنى بعمل به آنها، و بدبخت نمىگردد هيچ كس مگر بضايع كردنآنها، يعنى ترك عمل به آنها، يا خصوص منعهاى حق تعالى است از آنچه منع كرده ازآنها و حرام گردانيده و بنا بر اين نيز انحصار نيكبختى در پاى داشتن آنها و بدبختىدر ضايع كردن آنها ظاهرست، و امّا حمل حدود بر ظاهر آنها، يعنى حدودى كه حق تعالىاز براى بعضى محرّمات قرار داده مثل زنا و شراب و غير اينها پس خالى از اشكالى نيستزيرا كه برپاى داشتن آنها اگر چه سبب نيكبختى مىشود و ضايع- كردن آنها باعثبدبختى هر گاه كسى از اهل آن باشد أمّا انحصار نيكبختى در آن و بدبختى در اين درستنمىنمايد، و اللَّه تعالى يعلم.
10854 لا ورعأنفع من ترك المحارم و تجنّب المآثم.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــص 420
نيست پرهيزگاريى سودمندتر از ترك حرامها و اجتناب گناهانچنانكه مكرّر مذكور و شرح شد.
10855 لا يأمنأحد صروف الزّمان، و لا يسلم من نوائب الأيّام. ايمن نيست أحدى از تغييرات زمان، وسالم، نمىماند از مصيبتهاى روزگار، غرض شكوه از زمانست و اين كه اعتماد بر آننبايد كرد و مغرور بآن نبايد شد.
10856 لا يهلكعلى التّقوى سنخ أصل، و لا يظمأ عليها زرع. هلاك نمىشود بر پرهيزگارى أصل أصلى، وتشنه نمىماند بر آن زرعى، مراد ترغيب بپرهيزگاريست و اين كه با بنا گذاشتن كارهابر آن هلاك نمىشود، يعنى باطل نمىشود ريشه اعتقادى و تشنه نمىماند دانه عملى كهكاشته شود، و ممكن است مراد به «أصل» عملهاى بزرگ باشد و به «زرع» عملهاى خرد، يابأصل شخص عامل باشد و بأصل آن ذات آن و بزرع همان عمل باشد، و لفظ هلاك باين أنسباست.
10857 لا ينفعزهد من لم يتخلّ عن الطّمع و يتحلّ بالورع. سود نمىدهد زهد كسى كه خالى نباشد ازطمع، و زيور نيافته باشد بپرهيزگارى، «زهد» بمعنى ترك دنيا و بى رغبتى در آنست، و«سودمند نبودن آن با خالى نبودن از طمع» ظاهرست، چه زهد با طمع مجرّد دعوى زهدستيا زهد از بعضى لذّات دنيويست و اگر نه زهد كامل با طمع جمع نمىشود، و همچنين«سودمند نبودن آن با زيور نيافتن بپرهيزگارى» ظاهرست، چه ظاهرست كه ترك دنيا باارتكاب بعضى محرّمات بسبب رستگارى نمىگردد، و در أكثر نسخهها «يتحلّى» واقع شدهبا ياء، و بنا بر اين ترجمه اينست كه: سود نمىدهد زهد كسى كه خالى نيست از طمع
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــص 421
و زيورى يابد بپرهيزگارى، يعنى هر چند با زيور يافتنبپرهيزگارى باشد سود نمىدهد و بنا بر اين مراد سود كامل بلكه أكمل است.
10858 لا تدركاللَّه جلّ جلاله العيون بمشاهدة الأعيان لكن تدركه القلوب بحقائق الايمان. درنمىيابد خدا را كه بزرگست بزرگى او چشمها بمشاهده چشمها، و ليكن در مىيابد او رادلها بحقيقتهاى ايمان، مراد اينست كه حق تعالى را چشمها بديدنى كه دارندنمىتوانند ديد و ليكن دلها او را در مىيابند بحقيقتهاى ايمان، يعنى بايمانهاىكامل ثابت كه باو مىآورند و يقين باو ميكنند بمرتبه كه گويا او را مىبينند، وممكن است كه ترجمه «بمشاهدة الاعيان» اين باشد كه بمشاهده كه أعيان و ذوات چيزهاىديگر را ميكنند و در اين فقره مباركه ردّست بر فرقه مخذوله أشاعره از اهل سنّت كهتجويز رؤيت حق تعالى بچشم كردهاند و تفصيل مسئله و دلايل امتناع آن و ردّ مذهبايشان در كتب كلاميّه اصحاب ما رضوان اللَّه تعالى عليهم بر وجه كافى وافىمذكورست.
10859 لا الهالّا اللَّه عزيمة الايمان، و فاتحة الاحسان، و مرضاة الرّحمن، و مدحرة الشّيطان.كلمه طيّبه «لا إله الّا اللَّه» عزيمت ايمانست، و فاتحه احسان، و خشنودى رحمن، ودور كردن شيطان، يعنى كلمه طيّبه «لا إله إلّا اللَّه» «عزيمه ايمانست» يعنى گفتنآن و اعتقاد بآن فريضهايست از فرايض ايمان بلكه اصل و اوّل فرايض آنست، يا اين كهتعويذيست از براى ايمان و حفظ آن، و «فاتحه و احسانست»، يعنى ابتداى نيكوكارى ومبدأ آنست يا گشاينده احسان حق تعالى است بصاحب خود، و «خشنودى رحمانست» يعنى سببرضا و خشنودى خداى بسيار مهربانست،
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــص 422
و «دور كردن شيطانست»، يعنى دور كننده آنست، و ممكن است كهترجمه اين باشد كه: محلّ و جايگاه دور كردن شيطانست، يا بكسر ميم خوانده شود ومعنى اين باشد كه: آلت دور كردن شيطانست و همچنين در مرضاة نيز اين دو احتمالجاريست.
10860 لا شيءأعود على الانسان من حفظ اللّسان و بذل الاحسان. نيست چيزى سودمندتر بر آدمى ازنگهدارى زبان و بذل احسان.
10861 لا يعدم الصّبورالظّفر و إن طال به الزّمان. كم نمىكند بسيار صبر كننده فيروزى را و اگر چه درازبكشد باو زمان، يعنى آخر بفيروزى مىرسد هر چند گاهى بعد از زمان درازى باشد.
10862 لا شيءيذخره الانسان كالايمان باللَّه و صنائع الاحسان. نيست چيزى كه ذخيره كند آن راآدمى مثل ايمان بخدا و كرده شدههاى احسان، يعنى اينها بهترين ذخيرهها و پساندوزيهايند .
10863 لا يستقيمقضاء الحوائج الّا بثلاث، بتصغيرها لتعظيم و سترها لتظهر، و تعجيلها لثهنأ. راستنمىشود برآوردن حاجتها مگر بسه چيز، بكوچك شمردن آن تا بزرگ
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــص 423
نمايد، و پوشيدن آن تا ظاهر گردد، و تعجيل آن تا گوارا باشد،ظاهر اينست كه مراد به «پوشيدن آن تا ظاهر گردد» اينست كه بپوشاند آنرا و بمردماظهار نكند تا اين كه از براى محض رضاى حق تعالى باشد و آميخته بغرض ديگر نشود وباعث اهانت و خوارى صاحب حاجت نشود تا اين كه در قيامت ظاهر گردد از براى او و اجرو ثواب آنرا دريابد بخلاف اين كه اگر نپوشاند كه بر او ظاهر نشود و أجر و ثوابى درنيابد، يا أجر و ثوابى نداشته باشد كه نمايان باشد و بنظر در آيد.
10864 لا يدركأحد رفعة الآخرة الّا باخلاص العمل و تقصير الأمل و لزوم التّقوى. در نمىيابد كسىبلندى مرتبه آخرت را مگر بخالص گردانيدن عمل و كوتاه- كردن امل و لازم بودنپرهيزگارى و جدا نشدن از آن.
10865 لا تقومحلاوة اللّذّة بمرارة الآفات. برابرى نمىكند شيرينى لذّت با تلخى آفتها، يعنىشيرينى لذّتهاى دنيا با تلخى آفتها كه در آن ميباشد.
10866 لا توازىلذّة المعصية فضوح الآخرة و أليم العقوبات. برابرى نمىكند لذّت معصيت با رسوائىآخرت و دردناك عقوبتها.
10867 لا يصبرعلى مرّ الحقّ الّا من أيقن بحلاوة عاقبته. صبر نمىكند بر حقّ تلخ مگر كسى كهيقين كرده باشد بشيرينى عاقبت آن صبر.
10868 لا يفوزبالجنّة الّا من حسنت سريرته و خلصت نيّته. فيروزى نمىيابد ببهشت مگر كسى كه نكوباشد نهان او و خالص باشد نيّت او.
10869 لا يتركالعمل بالعلم الّا من شكّ فى الثّواب عليه.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــص 424
ترك نمىكند عمل كردن بعلم را مگر كسى كه شكّ داشته باشد درثواب بر آن، يعنى يقين كامل نداشته باشد بآن، زيرا كه با يقين كامل بآن گنجايشندارد كه كسى از سر آن بگذرد از راه كاهلى، يا از براى لذّتهاى خسيسه دنيّه دنيوى.
1870 لا يعملبالعلم الّا من أيقن بفضل الأجر فيه. عمل نمىكند بعلم مگر كسى كه يقين داشته باشدبافزونى أجر در آن، زيرا كه تا آن يقين نباشد كسى متحمّل تعب و زحمت آن نمىشود.
10871 لا تكملالمروّة الّا باحتمال جنايات المعروف. كامل نمىشود آدميّت مگر ببرداشتن جنايتهاىمعروف، ظاهر اينست كه مراد به «معروف» احسان باشد از عطاها و برآوردن حاجتهاىبرادران و امثال آنها، و مراد به «جنايتهاى آنها» نقصانهاى مالى باشد كه در عطاهاميباشد و زحمتها و تعبها باشد كه در برآوردن حاجتها بايد كشيد و مراد اين باشد كهكامل نمىشود آدميّت مگر بتحمّل اين نقصانها و تعبها و زحمتها، و اللَّه تعالىيعلم.
10872 لا يتحقّقالصّبر الّا بمقاساة ضدّ المألوف. متحقّق و ثابت نمىشود صبر و شكيبائى مگر برنجكشيدن ضدّ الفت داشته شده، ممكن است مراد اين باشد كه: صبر بهمين محقّق نمىشود كهمصيبتى كه واقع شد بر او جزع نكند بلكه با آن بايد كه هر گاه الفت بچيزى داشتهباشد كه شرعا بدى يا ناخوشى داشته باشد با وجود قدرت بر آن ترك كند آنرا و رنج وتعب آنرا بر خود گذارد و بكشد، يا اين كه تا كسى چنين نكند و عادت بآن نكند درمصائب صبر نتواند كرد و نمىشود كه جزع و بيتابى نكند، و در بعضى نسخهها«المعروف» بجاى «الصّبر» است و بنا بر اين ممكن است مراد اين باشد كه: معروف واحسان كامل متحقّق نمىشود
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــص 425
مگر برنج كشيدن ضدّ مألوف مثل اين كه عطا كند چيزى را كه خودمحتاج باشد بآن و بسازد بتعب و زحمتى كه در ترك آن باشد و مألوف او نباشد، وبعطاهائى كه از فضل مال باشد و باعث تعب و زحمتى از براى او نشود احسان كاملمتحقّق نمىشود، و همچنين متحقّق نمىشود ببر آوردن حاجتهائى كه تعب و زحمتى كهمألوف او نباشد در آن نبايد كشيد بلكه احسان كامل وقتى متحقّق مىشود كه حاجتى رابر آورد كه در آن رنج و تعبى كشد كه مألوف او نباشد و اللَّه تعالى يعلم.
10873 لا يكونالمؤمن الّا حليما رحيما. نمىباشد مؤمن مگر بردبار رحم كننده، ظاهر اينست كه مرادمؤمن كامل باشد.
10874 لا يصدرعن القلب السّليم الّا المعنى المستقيم. صادر نمىشود از دل سليم مگر معنى مستقيم،يعنى دلى كه سالم باشد از رشك و كينه و ساير اخلاق نكوهيده صادر نمىشود از او وقصد نمىكند مگر كار راست درست را، پس كسى كه خواهد كه خلاف آن نكند بايد كه دلخود را از آنها پاك گرداند.
10875 لا يرأسمن خلا عن الأدب و صبا الى اللّعب . مهتر كرده نمىشود كسى كه خالى باشد از ادب وميل كند ببازى و لعب، و در بعضى نسخهها «لا يرأس» است و بنا بر اين ترجمه اينستكه: مهتر نمىشود.
10876 لا يفلحمن و له باللّعب ، و استهتر باللّهو و الطّرب. رستگار نمىگردد كسى كه واله باشدببازى و لعب، و شيفته شده باشد بلهو و طرب.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــص 426
10877 لا يستغنىعامل عن الاستزادة من عمل صالح. بىنياز نمىگردد هيچ عمل كننده از طلب زياد كردناز عمل صالحى يعنى كسى بجائى نمىرسد از أعمال صالحه كه بس باشد او را و ديگر طلبزياده بر آن نبايد بكند بلكه بهر مرتبه كه برسد بايد كه طلب زياده بر آن بكند،زيرا كه فضل و كرم حق تعالى غير متناهى است و هر چند عمل صالح بنده زياد شود أجر وثواب او را زياد ميكند و بجائى نمىرسد كه زياده بر آن نتواند داد، با آنكه آدمىهر چند عمل صالح كرده باشد جزمى نيست بقبول شدن آنها و رستگار شدن او بسبب آنها،پس تا تواند بايد كه زياد كند آنها را شايد كه يكى از آنها قبول شود و رستگار گرددبسبب آن.
10878 لا يستغنىالحازم أبدا عن رأى سديد راجح. بىنياز نمىگردد دور انديش هرگز از رأى درست راجح،يعنى دورانديش بايد كه در هيچ كار مهمّى شتاب نكند تا اين كه در آن باب تحصيل كندرأى درست راجح در ميزان اعتبار بتفكّر و تدبّر و مشورت با عاقل دانا.
10879 لا ينتصفمن سفيه قطّ الّا بالحلم عنه. استيفاى حقّ خود نمىشود از هيچ سفيهى هرگز مگرببردبارى از او، يعنى هر گاه سفيهى يا بىأدبى درشتى با كسى بكند انتقام كشيدن ازاو و استيفاى حقّ خود از او باينست كه بردبارى كند و در صدد تلافى ديگر برنيايد،چه اين معنى او را بسيار ناخوش آيد و تلافى درشتى و بى ادبى او باين مىشود و اوديگر ترك مىدهد، بخلاف اين كه در برابر درشتى كنند با او و ايذا و آزارى رسانندباو كه او را از آن چندان بد نمىآيد بلكه خوش مىآيد تا اين كه زياده كند آنچه راميكرد و ترك ندهد آنرا، و مراد به «سفيه» چنانكه مكرّر مذكور شد نادان يا تنگ حلميا بىحلم است.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــص 427
10880 لا يقابلمسىء قطّ بأفضل من العفو عنه. در برابر كرده نمىشود گنهكارى هرگز بچيزى افزونتراز درگذشتن از او.
10881 لا خير فىالمعروف الى غير عروف. نيست خيرى در احسان كردن بسوى غير عروفى، ظاهر اينست كهمراد به «عروف» در اينجا بسيار شناساست، يعنى كسى كه حقّ احسان را خوب شناسد وداند نه صبور يعنى بسيار صبر كننده كه معنى معروف «عروف» است.
10882 لا يزكوعند اللَّه سبحانه الّا عقل عارف، و نفس عزوف. پاكيزه نمىشود نزد خداى سبحانه يافزايش نمىكند نزد خداى سبحانه مگر عقلى عارف و نفسى عزوف، يعنى عقل عارف بخير وشرّ كارها بعلوم و معارف، و «نفسى عزوف» بفتح عين بىنقطه و ضمّ زاء بانقطه، يعنىبىرغبت در دنيا و برگردنده از آن.
10883 لا خير فىالكذّابين، و لا فى العلماء الأفّاكين. نيست خيرى در كذّابان، يعنى بسياردروغگويان و نه در علماى افّاكان يعنى برگردانندگان مردم از راه حقّ، و «افّاك»بمعنى كذّاب نيز شايع است نهايت در اينجا ظاهر آن معنيست.
10884 لا خير فىقوم ليسوا بناصحين و لا يحبّون النَّاصحين . نيست خيرى در قومى كه نيستند ناصحان ودوست نمىدارند ناصحان را، يعنى صاف و خالص نيستند با يكديگر يا با مردم، و دوستنمىدارند مردم صاف خالص را، يا نيستند نصيحت كنندگان و دوست نمىدارند نصيحت كنندگانرا.
10885 لا خير فىالدّنيا الّا لأحد رجلين، رجل أذنب ذنوبا فهو
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــص 428
يتداركها بالتّوبة، و رجل يجاهد نفسه على طاعة اللَّه سبحانه.نيست خيرى در دنيا مگر از براى يكى از دو مرد، مردى كه گناه كرده باشد گناهانى راپس او تدارك و بازيافت كند آنها را بتوبه و رجوع و پشيمانى، و مردى كه جهاد كند بانفس خود بر فرمانبردارى خداى سبحانه.
10886 لا ينجومن اللَّه سبحانه من لا ينجو النَّاس من شرّه. رستگارى نمىيابد از خداى سبحانهكسى كه رستگارى ندارند مردم از شرّ او.
10887 لا يؤمناللَّه عذابه من لا يأمن النَّاس جوره. ايمن نمىگرداند خدا از عذاب خود كسى را كهايمن نيستند مردم از ستم او.
10888 لا يقربمن اللَّه سبحانه الّا كثرة السّجود و الرّكوع. نزديك نمىگرداند بخداى مگر بسيارىسجود و ركوع يعنى بسيارى نماز، و مراد اينست كه چيزى مثل آن نزديك نمىگرداند ياهر گاه بى آن باشد و مراد نزديكى معنويست و رفعت و بلندى مرتبه در درگاه او.
10889 لا يذهبالفاقة مثل الرّضا و القنوع. نمىبرد درويشى و احتياج را چيزى مثل خشنودى و رضابنصيب و بهره خود.
10890 لا لوملهارب من حتفه. نيست ملامتى از براى هيچ گريزنده از مرگ خود. ممكن است مراد كسىباشد كه بگريزد از جائى كه مظنّه مرگ او باشد مثل جائى كه وبا يا طاعونى در آنپيدا شود، و ممكن است كه مراد بمرگ شامل قتل نيز باشد و بنا بر اين بايد تخصيص دادبغير جهاد شرعى، و در جهاد شرعى نيز در بعضى صور كه تجويز آن شده.
10891 لا خير فىأخ لا يوجب لك مثل الّذى يوجب لنفسه.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــص 429
نيست خيرى در برادرى كه لازم نگرداند از براى تو مثل آنچه لازممىگرداند از براى نفس خود.
و فرموده است آن حضرت عليه السّلام در وصف جهنّم.
10892 لا يظعنمقيمها، و لا يفادى أسيرها، و لا تقصم كبولها، لا مدّة للدّار فتفنى، و لا أجلللقوم فيقضى . حركت نمىكند اقامت كننده در آن، و فديه داده نمىشود أسير آن، وشكسته نمىشود بندهاى گران آن، نيست مدّتى از براى آن خانه پس فانى شود، و نه اجلىاز براى قوم آن پس بگذرد، يعنى مقيمان و ساكنان در آن حركت نمىتوانند كرد ببيرونرفتن از آن، و رهائى نمىيابند اسيران آن باين كه فديه داده شود از براى رهائىايشان، چنانكه كفّار در دنيا اسير كه مىشدند گاهى بفديه رهائى مىيافتند، وبندهاى گران كه دارند نمىتوان شكست كه از آن خلاص شوند و مدّت معيّنى نيست ازبراى آن خانه كه خراب و فانى شود بعد از آن، بلكه هميشه و پاينده باشد، و «نهأجلى» يعنى زمان معيّنى از براى حيات ايشان كه بگذرد آن و بميرند بعد از آن و خلاصگردند از آن عذاب، و ممكن است كه أجل بمعنى مرگ باشد و ترجمه اين باشد كه و نهمرگى از براى قوم آن كه بميرند هر گاه برسند آن، و بنا بر اين مفرد آوردن «يقضى»ممكن است كه باعتبار لفظ قوم باشد.
و فرموده است در وصف كسى كه مذمّت فرموده او را:
10893 لا يحتسبرزيّة، و لا يخشع تقيّة، لا يعرف باب الهدى فيتّبعه، و لا باب الرّدى فيصدّ عنه.گمان نمىكند هيچ مصيبتى را، و فروتنى نمىكند از راه ترسى، نمىشناسد در
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــص 430
هدى را پس تابع گردد آن را، و نه درد وى را پس اعراض كند ازآن، يعنى مغرور است بدنيا و گمان نمىكند كه مصيبتى پيش او آيد در آن، و فروتنىنمىكند از براى خدا از راه ترسى كه داشته باشد از او، و نمىشناسد در هدى و راهراست و دين حقّ را تا اين كه پيروى كند آن را، و نه در ردى، يعنى هلاكت و ضلالت راتا اين كه اعراض كند از آن.
10894 لا مرحبابوجوه لا ترى الّا عند كلّ سوء. مباد وسعت و فراخيى يعنى خوشيى از براى رويهائى كهديده نمىشود مگر نزد هر بديى، مراد مذمّت جمعيست كه ديده نمىشوند مگر نزد هرواقعه ناخوشى و نفرين بر ايشان باين كه خوشيى از براى ايشان مباد و مراد ياجمعىاند كه خواهان فتنه و آشوبند و هر فتنه و آشوبى كه شد دنباله آن ميشوند و درغير آنها كسى نمىبيند و نمىشناسد آنها را، يا عمله موتى كه در غير مصائب ديدهنمىشوند، و بنا بر اين غرض نهى از چنين شغل و پيشه است و كراهت آن، و در نهجالبلاغه گفته كه: اين را فرموده در وقتى كه گناهكارى را آورده بودند و با او بودغوغاء يعنى جمعى كثير مخلوط بيكديگر، و بنا بر اين مراد معنى اوّل است و شامل معنىدويم نيز مىتواند بود و در بعضى نسخههاى كتاب مذكور لفظ «كلّ» نيست و ترجمهاينست كه: ديده نمىشود مگر بنزد بديى، و اين ظاهرترست .
10895 لا رياسةكالعدل فى السّياسة. نيست رياستى مانند عدل در سياست يعنى سياست رعيّت، و مراد به«سياست رعيّت» چنانكه مكرّر مذكور شد امر و نهى ايشانست و مراد اينست كه: نيسترياست و مهتريى مانند رياست و مهتريى كه با عدل در سياست رعيّت باشد.
10896 لا خير فىالمنظر الّا مع حسن المخبر.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــص 431
نيست خيرى در منظر مگر با نيكوئى مخبر يعنى نيست خيرى درنيكوئى منظر يعنى صورت و هيئت كه جايگاه نظرست مگر با نيكوئى مخبر يعنى مگر بانيكوئى خبر از او و اين كه او را بنيكوئى وصف كنند يا نيكوئى جايگاه خبر از او كهاحوال او باشد، يا نيكوئى آنچه خبر مىدهند بآن از او كه همان احوال او باشد، وممكن است كه مراد به «مخبر» خبر دادن او باشد و مراد مطلق كلام باشد، يا مراد به«مخبر» زبان باشد و مراد اين باشد كه: نيست خيرى در نيكوئى صورت مگر با نيكوئىكلام و سخن، يا نيكوئى زبان باز بهمان اعتبار، و بر هر تقدير مراد يا ظاهر آن باشدكه نيكوئى اصل سخن گفتن باشد يا نيكوئى سخنان.
10897 لا خير فىشيمة كبر و تجبّر و فخر. نيست خيرى در خوى تكبّر و نخوت و فخر كردن.
10898 لا ينبغيأن يعدّ عاقلا من يغلبه الغضب و الشّهوة. نيست سزاوار اين كه شمرده شود عاقل كسىكه غلبه ميكند بر او غضب و شهوت.
10899 لا تنجعالرّياضة الّا فى نفس يقظة. سود نمىدهد رياضت مگر در نفسى بيدار، «رياضت» در اصلتعليم كردن اسب است و بآن اعتبار معلّم آن را «رايض» گويند و مراد در اينجا نصيحتو تربيت است و اين كه آن سود نمىدهد مگر در نفسى كه بيدار باشد و خواب غفلت او رافرو نگرفته باشد، و در بعضى نسخهها بعد از يقظه و همه نيز هست و ظاهر اينست كهوهميست از بعضى ناسخين و اين كه اين فقره اخت فقره بعد است و بنا بر اين آخر فقره بايد«يقظه» باشد، يا اين كه مجموع يك فقره است باضافه واو عطفى ميانه آنها چنانكه دربعضى نسخهها موجودست و بر تقدير صحّت آن ممكن است «وهمة» يك كلمه باشد بفتح واو وكسر هاء و فتح ميم و ترجمه اين باشد كه: مگر در نفسى.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــص 432
بيدار كه آنچه گويند بيفتد در خاطر او و دل او قفل نشده باشدبمرتبه كه پند و موعظه در آن در نيايد، يا مگر در نفسى بزرگ مرتبه، يا مگر در نفسىرام كه سركشى زياد نداشته باشد، يا مگر در نفسى صاحب قوّت كه قوّت بر مخالفت هوا وهوس خود داشته باشد.
و ممكن است كه واو واو عطف باشد و «همّة» بكسر هاء و تشديد ميممفتوح باشد و ترجمه اين باشد كه: مگر در نفسى بيدار و در همّت و عزمى يعنى در صاحبهمّت و عزمى كه ترك آن شهوت و خواهش خود تواند كرد، و در بعضى نسخهها «فى ذى نفسيقظة و همّة» است يعنى مگر در صاحب نفسى بيدار و همّتى، و بنا بر آن تكلّف معنىآخر كمترست، و اللّه تعالى يعلم.
10900 لا تنفعالصّنيعة الّا فى ذى وفاء و حفيظة. نفع نمىدهد احسان مگر در صاحب وفائى و حميّتى،و مراد حميّت نيكوست.
10901 لا خير فىلذّة توجب ندما، و شهوة تعقب ألما. نيست خيرى در لذّتى كه لازم سازد پشيمانيى را،و شهوتى كه از پى آورد المى را.
[و فرموده استدر وصف آل محمّد عليهم السّلام:]
10902 لا يقاسبآل محمّد صلوات اللَّه عليهم من هذه الامّة أحد، و لا يستوى بهم من جرت نعمتهمعليه أبدا. سنجيده نمىشود با آل محمّد- رحمتهاى خدا بر ايشان باد- از اين أمّتهيچ كس، و برابر نمىشود با ايشان كسى كه روان شده نعمت ايشان بر او هرگز، «آل»بمعنى أهل است نهايت مخصوص شده استعمال آن در اهل كسى كه بزرگيى بوده باشد او رابحسب آخرت يا دنيا مانند آل ابراهيم عليهم السلام
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــص 433
و آل فرعون عليه اللعنه، و مراد اينست كه در فضل و شرف هيچ كساز اين امّت سنجيده نمىشود با آل پيغمبر كه آن حضرت است و ساير أئمّه معصومينصلوات اللَّه و سلامه عليهم أجمعين و در نهج البلاغه «لا يسوّى بهم» است يعنىبرابر گردانيده نمىشود و اين بحسب لغت ظاهرترست، زيرا كه استعمال «يستوى» بمعنى«برابر مىشود با او» معروف نيست و در بعضى نسخههاى اين كتاب «لا يساويهم» استيعنى مساوى نيست با ايشان، و اين هم خوب است و در اكثر نسخههاى قاموس «استويته»بمعنى «برابر كردم آنرا با آن» نقل كرده و بنا بر اين در اينجا «لا يستوى» بصيغهمجهول خوانده مىتواند شد بر قياس «لا يقاس» يعنى برابر كرده نمىشود نهايتاستعمال آن بنظر نمىرسد، و در بعضى نسخههاى بجاى «استويته» «أسويته» است و ظاهرصحّت آنست در هر صورت مراد آنست كه مرتبه ايشان يعنى آل محمّد عليهم السّلامبرترست از همه ديگران و مراد به «كسى كه روان شده نعمت ايشان بر او» سايرمسلمانانست كه اسلام و هر شرف و فضيلتى كه دارند نعمتيست كه روان شده از پيغمبرصلى اللَّه عليه و آله بر ايشان، و هر نعمتى كه از كسى بكسى برسد چنانكه صاحب آناز آن راه حقّى دارد بر او، اهل او نيز با او شريكاند و بآن اعتبار حقّى بر اودارند خصوصا آن اهل كه بعضى بمنزله نفس آن حضرت و باقى هر يك پاره از او بودند وهر يك را در ترويج اسلام و استحكام آن حقّ عظيمى بود خصوصا آن حضرت را صلواتاللَّه و سلامه عليه چنانكه مشهور و معروفست و محتاج ببيان نيست، و ممكن است كهمراد به «نعمت ايشان» اين باشد كه وجود هر نعمتى كه ديگران دارند همه نعمتيست كهاز ايشان روان شده بر ايشان، زيرا كه دنيا بوجود ايشان برپاست و همين كه خالى شوداز آن در ساعت فرو رود زمين و برگردد آنچه بر آنست چنانكه در أحاديث بسيار واردشده.
10903 لا شرفأعلى من التّقوى.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــص 434
نيست شرف و بلندى مرتبه بالاتر از پرهيزگارى.
10904 لا تلفأعظم من الهوى. نيست تلفى عظيمتر از هوى و هوس، زيرا كه آن سبب تلف دين و آخرتمىگردد و كدام تلف عظيمتر از آن باشد.
10905 لا عملأفضل من الورع. نيست عملى افزونتر از پرهيزگارى و ورع.
1ق0906 لا ذلّأعظم من الطّمع. نيست خواريى عظيمتر از طمع.
10907 لا لباسأفضل من العافية. نيست جامه افزونتر از عافيت، مراد عافيت از بيماريها و مخاوفدنيويست و تشبيه آن بجامه باعتبار فرو گرفتن آنست بدن را مانند جامه.
10908 لا شيءأفضل من إخلاص عمل فى صدق نيّته. نيست چيزى افزونتر از خالص كردن عملى در راستىنيّت يعنى از اخلاص عملى كه در راستى نيّت كرده مىشود يعنى نيّت در آن راست ودرست باشد از براى خدا و اين بمنزله بيان اخلاص عمل است.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــص 435
10909 لا شيءأحسن من عقل مع علم، و علم مع حلم، و حلم مع قدرة. نيست چيزى نيكوتر از عقلى باعلمى، و علمى با حلمى، و حلمى با قدرتى، يعنى حلمى كه با وجود قدرت بر تلافى وانتقام باشد.
10910 لا ينصحاللّئيم أحدا الّا عن رغبة أو رهبة، فاذا زالت الرّغبة و الرّهبة عاد الى جوهره.صاف و خالص نمىشود لئيم با كسى مگر از راه رغبتى يا ترسى، پس هر گاه زايل شود آنرغبت و آن ترس برگردد بسوى گوهر خود، مراد به «لئيم» دنىّ پست مرتبه است و مراداينست كه اوصاف و خالص سلوك نمىكند با كسى مگر اين كه رغبتى داشته باشد در احساناو يا ترسى داشته باشد از او، پس هرگاه زايل شود آن، برميگردد بگوهر ذات خود و عملميكند بر وفق مقتضاى آن كه شرارت و بدى باشد، و ممكن است كه در وقت رغبت يا ترس درباطن نيز صاف شود و چون آن زايل شود برگردد بهمان ذات و خود و ناصافى آن.
10911 لا نعمةأهنأ من الأمن. نيست نعمتى گواراتر از امنيّت.
10912 لا سوأةأقبح من المنّ. نيست خوى بدى زشتتر از منّت گذاشتن، زيرا كه آن خوى بديست كه بعبثاحسانها را نيز باطل ميكند بخلاف خويهاى بد ديگر كه همين بدى خود را دارند.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــص 436
10913 لا خير فىقلب لا يخشع، و عين لا تدمع، و علم لا ينفع. نيست خيرى در دلى كه فروتنى نكند وچشمى كه اشك نريزد، و علمى كه نفع ندهد، يعنى سودى نداشته باشد از براى آخرت مثلبعضى علوم كه متعلّق بعقايد دينيّه و تكاليف شرعيّه نباشد و از مقدّمات آنها نيزنباشد يا آن علوم نيز هر گاه عمل نشود بر وفق آنها.
10914 لا خير فىعمل الّا مع اليقين و الورع. نيست خيرى در عملى مگر با يقين و پرهيزگارى، يعنىيقين بأحوال مبدأ و معاد و پرهيزگارى در عمل.
10915 لا تسكنالحكمة قلبا مع شهوة. ساكن نمىشود حكمت دلى را با شهوتى، مراد بحكمت چنانكه مكرّرمذكور شد علم راست درست است و مراد اينست كه صاحب آن كسى مىشود كه شهوتها وخواهشهاى دنيوى را از خود سلب كرده باشد، يا اين كه اگر بعد از تحصيل آن شهوتى دردل او بهم رسد آن علم زايل شود از او و مبدّل شود بجهل و اعتقاد فاسد.
10916 لا حكمةالّا بعصمة. نيست حكمتى مگر بعصمتى، يعنى مگر بنگهداريى از جانب حق تعالى كه معيناو باشد پس آدمى بايد كه هميشه متوسّل بدرگاه او باشد و سؤال عطاى آن و بقاى آننمايد، و ممكن است مراد به «عصمت» نگهدارى خود باشد از معاصى و حرامها و اين كهحكمت بىآن حاصل نشود، يا اگر شده باشد رحلت كند و مبدّل گردد بجهل.
10917 لا قوىّأقوى ممّن قوى على نفسه فملكها. نيست توانائى تواناتر از كسى كه توانا باشد بر نفسخود پس مالك شده
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــص 437
باشد آن را يعنى آن را در فرمان خود در آورده باشد.
10918 لا عاجز أعجزممّن أهمل نفسه فأهلكها. نيست ناتوانى ناتوانتر از كسى كه وا گذاشته باشد نفس خودرا، پس هلاك كرده باشد آنرا.
10919 لا غنى معسوء تدبير. نيست توانگريى با بدى تدبيرى يعنى حاصل نمىتواند شد با آن، و اگر حاصلشده باشد هر گاه با آن باشد در اندك زمانى زايل شود، و در بعضى نسخهها «تبذير»:بجاى «تدبير» است و ترجمه اينست كه: با بدى اسرافى يعنى اسرافى كه بدست يا باسرافزيادى كه بدتر از اسراف كم است.
10920 لا فقر معحسن تدبير. نيست درويشيى و حاجتى با نيكوئى تدبيرى، يعنى با وجود نيكوئى تدبيردرويشى و فقر باقى نمىماند بلكه مبدّل مىشود بتوانگرى، يا اين كه با نيكوئىتدبير مىتوان قناعت كرد به آن چه باشد و خود را محتاج مردم نساخت كه آن حقيقتتوانگريست.
10921 لا يكونالعالم عالما حتّى لا يحسد من فوقه، و لا يحتقر من دونه، و لا يأخذ على علمه شيئامن حطام الدّنيا. نمىباشد عالم عالم تا اين كه رشك نبرد كسى را كه بالاتر از اوباشد، و كوچك نشمارد كسى را كه پستتر از او باشد، و فرا نگيرد بر علم خود چيزى رااز حطام دنيا، يعنى از براى حكمى كه كند يا از براى تعليمى كه نمايد، و «حطام»بضمّ حاء و طاء هر دو بى نقطه چنانكه قبل از اين مذكور شد شكسته ريزه گياه خشك راگويند، و «متاع دنيا» را حطام گويند باعتبار تشبيه بآن در كم قدرى و بى اعتبارى.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــص 439
حرف ياء
حرف ياء بلفظ «ينبغي»
از آنچه وارد شده از سخنان حكمت آميز حضرت أمير المؤمنين علىّبن أبى طالب عليه السّلام در حرف ياء بلفظ «ينبغي» كه بمعنى «سزاوار ميباشد» است.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــص 440
فرموده است آن حضرت عليه السّلام:
10922 ينبغيللعاقل أن لا يخلو فى كلّ حالة عن طاعة ربّه و مجاهدة نفسه. سزاوار ميباشد از براىعاقل اين كه خالى نشود در هر حالى از فرمانبردارى پروردگار خود و جهاد كردن با نفسخود.
10923 ينبغيللعاقل أن يعمل للمعاد، و يستكثر من الزّاد، قبل زهوق نفسه، و حلول رمسه. سزاوارميباشد از براى عاقل اين كه عمل كند از براى روز بازگشت، و رغبت كند در بسيار ازتوشه پيش از بيرون رفتن نفس خود، و فرود آمدن در قبر خود.
10924 ينبغيللمؤمن أن يستحيى اذا اتّصلت له فكرة فى غير طاعة. سزاوار ميباشد از براى مؤمن اينكه شرم كند هر گاه پيوسته شود از براى او تفكّرى در غير طاعتى، يعنى بپيوندد باويا اين كه تفكّر پيوسته كه امتدادى داشته باشد حاصل شود از براى او، و دويم بحرف لامأنسب است يعنى «له» و بنا بر اوّل «به» با باء أظهر بود.
10925 ينبغيللمؤمن أن يلزم الطّاعة، و يلتحف الورع و القناعة. سزاوار ميباشد از براى مؤمن اينكه لازم گردد طاعت را و جدا نشود از آن، و بپوشد جامه پرهيزگارى و قناعت را.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــص 441
10926 ينبغي لمنعرف اللَّه سبحانه أن لا يخلو قلبه من رجائه و خوفه. سزاوار ميباشد از براى كسى كهبشناسد خداى سبحانه را اين كه خالى نشود دل او از اميد خدا و بيم او.
10927 ينبغي لمنعرف نفسه أن يلزم القناعة و العفّة. سزاوار ميباشد از براى كسى كه بشناسد نفس خودرا اين كه لازم باشد قناعت و عفّت را، يعنى هر كه همين قدر معرفت بهم رساند كه خودرا بشناسد سزاوارست كه لازم باشد آنها را و جدا نشود از آنها، يا اين كه هر كه نفسخود را بشناسد حرص آن را در دنيا و رغبت آن را در حرامها ميداند پس سزاوارست ازبراى او كه لازم باشد قناعت را كه اگر از آن جدا شود فى الجمله طلب زيادتى كند پسبهيچ مرتبه نمىايستد و بهر مرتبه كه رسيد طلب زياده بر آن ميكند و هميشه در تعب وزحمت طلب مىباشد، و همچنين سزاوارست كه لازم باشد عفّت را، زيرا كه همين كه از آنجدا شود و راه ارتكاب حرامى هر چند صغيره باشد بخود بدهد ديگر ضبط خود نمىتواندكرد و يك بار خبردار مىشود كه در گناهان بسيار افتاده و خود را هلاك كرده.
10928 ينبغي لمنعرف الدّنيا أن يزهد فيها و يعزف عنها. سزاوار ميباشد از براى كسى كه شناخته باشددنيا را اين كه بىرغبت باشد در آن و برگردد از آن.
10929 ينبغي لمنعرف دار الفناء أن يعمل لدار البقاء. سزاوار ميباشد از براى كسى كه شناخته باشدسراى فنا را اين كه عمل كند از براى سراى بقا.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــص 442
10930 ينبغي لمنعلم شرف نفسه أن ينزّهها عن دناءة الدّنيا. سزاوارست از براى كسى كه بداند شرف نفسخود را اين كه پاكيزه دارد آنرا از پستى دنيا، مراد شرف مطلق نفس انسانيست واستعداد و قابليتى كه دارد از براى رسيدن بمراتب عاليه أخروى هر چند شرف ديگرنداشته باشد.
10931 ينبغي لمنعرف سرعة رحلته أن يحسن التّأهّب لنقلته. سزاوارست از براى كسى كه بداند شتاب كوچكردن خود را اين كه نيكو كند آماده شدن را از براى رحلت خود.
10932 ينبغيللعاقل أن يقدّم لآخرته، و يعمر دار اقامته. سزاوارست از براى عاقل اين كه پيشفرستد از براى آخرت خود، و آباد كند سراى اقامت خود را.
10933 ينبغي لمنعلم سرعة زوال الدّنيا أن يزهد فيها. سزاوارست از براى كسى كه بداند شتاب زايل شدندنيا را اين كه بىرغبت باشد در آن.
10934 ينبغي لمنأيقن ببقاء الآخرة و دوامها أن يعمل لها. سزاوارست از براى كسى كه يقين كند بباقىبودن آخرت و پايندگى آن اين كه عمل كند از براى آن.
10935 ينبغي لمنعرف اللَّه سبحانه أن يرغب فيما لديه. سزاوارست از براى كسى كه شناخته باشد خداىسبحانه را اين كه رغبت كند در آنچه نزد اوست.