بسم الله الرحمن الرحیم
 
نگارش 1 | رمضان 1430

 

صفحه اصلی | کتاب ها | موضوع هامولفین | قرآن کریم  
 
 
 موقعیت فعلی: کتابخانه > مطالعه کتاب ترجمه‏غررالحکم‏ودررالکلم ج 5, سید هاشم رسولى محلاتى ( )
 
 

بخش های کتاب

     001 - ترجمه غرر الحکم و درر الکلم محلاتى ـ جلد پنجم
     003 - ترجمه غرر الحکم و درر الکلم محلاتى ـ جلد پنجم
     004 - ترجمه غرر الحکم و درر الکلم محلاتى ـ جلد پنجم
     005 - ترجمه غرر الحکم و درر الکلم محلاتى ـ جلد پنجم
     006 - ترجمه غرر الحکم و درر الکلم محلاتى ـ جلد پنجم
     fehrest - ترجمه غرر الحکم و درر الکلم محلاتى ـ جلد پنجم
 

 

 
 

غرض اينست كه از پشت گردانيدن دولت نوميد نبايد شد بسا باشد وگاه مى‏شود كه باز رو مى‏آورد، و همچنين برو آوردن آن مغرور نبايد شد بسا باشد كهبسيار مى‏شود كه رو آورنده پشت مى‏گرداند.

و ممكن است كه مراد از هر دو همان مضمون اوّل باشد و اين كه ازپشت گردانيدن دولت نوميد نبايد شد بسا باشد كه باز رو آورد و نكبتى كه رو آوردهپشت گرداند.

7399 لقد كنت وما اهدّد بالحرب و لا ارهّب بالضّرب. هر آينه بتحقيق كه بودم من و نه تهديد كردهمى‏شدم بحرب، و نه ترسانيده مى‏شدم بضرب. «تهديد» هم بمعنى تخويف و ترسانيدنست ومراد اظهار شجاعت خود است بعنوانى كه از جنگ و حرب و زدن و ضرب باكى نداشته و كسىآن حضرت را به آنها تخويف و تهديد نمى‏توانست كرد.

7400 لربّما قربالبعيد و بعد القريب. هر آينه بسا باشد كه نزديك شود دور، و دور شود نزديك، اين همنزديك بمضمون فقره سابق سابق است و غرض اينست كه در حال شدّت و سختى نوميد نبايدشد بسا باشد و گاه هست كه خلاصى از آن هر چند دور نمايد نزديك شود و آن نزديك دورشود، يا اين كه در حال رفاه و فراخى نيز مغرور نبايد شد گاه هست كه باندك چيزى آنزايل مى‏شود و دور مى‏گردد.

7401 لقد اخطأالعاقل الّلاهى الرّشد، و اصابه ذو الاجتهاد و الجدّ. هر آينه بتحقيق كه خطا كردهعاقل لاهى، يعنى غافل يا بازى كننده رشد را،

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــص    55

و رسيده آنرا صاحب بذل جهد و جدّ، غرض منع از غفلت يا مشغولشدن بلهو و بازى است و اين كه هر چند كسى عاقل باشد همين كه غافل نشيند يا مشغولبلهو شود خطا كند رشد و راه صواب را، و كسى كه مشغول بآن نشود و بذل جهد و طاقتكند و جدّ داشته باشد در رسيدن بآن، برسد بآن، هر چند بآن عقل و زيركى نباشد.

7402 لقد علّقبنياط هذا الانسان بضعة هى اعجب ما فيه و ذلك القلب و له موادّ من الحكمة و اضدادمن خلافها. هر آينه بتحقيق كه آويخته شده بنياط اين آدمى پاره كه آن عجيب‏ترينآنهاست كه در اوست و آن دل است و مر آنراست مادّه‏ها از حكمت و أضدادى از خلافحكمت. «نياط» بكسر نون رگيست كه دل بآن آويخته و اگر بريده شود زنده نمى‏ماند صاحبآن. و مراد به «حكمت» چنانكه مكرّر مذكور شد علم راست و كردار درست است، و «مادّه»چيزى زيادتى را گويند كه متصل بآن باشد مثل مادّه حوض كه حوض ديگر باشد كه متصلبآن شود و «مادّه‏ها از حكمت»، يعنى مادّه‏ها از براى دل و زيادتيهاى پيوسته بآنكه منشأ حكمت مى‏شود، يا مادّه‏ها از براى حكمت و أمورى چند كه منشأ فزايش آنمى‏شود و بمنزله مواد آنست، و بر هر تقدير مراد به آنها فضايل خلقيّه است كه منشأحكمت و فزايش آن مى‏شود و أضداد آنها كه از خلاف حكمت است، يعنى منشأ خلاف آنمى‏شود يا بمنزله موادّ خلاف آنست مقابلات آن فضايلست كه أخلاق ذميمه باشد كه منشأجهل و أعمال ناشايست و فزايش آنها مى‏شود و بعد از آن بيان آن أضداد و مفاسدى كهبر آنها مترتّب مى‏شود فرموده‏اند و از آن مستفاد مى‏شود كه موادّ حكمت مقابلاتآنهاست پس فرموده‏اند: فان سنح له الرّجاء أذلّه الطّمع، و ان هاج به الطّمع أهلكهالحرص.

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــص    56

اگر عارض شود آنرا اميد خوار گرداند آنرا طمع، و اگر برانگيختهشود در آن طمع يا برانگيزد آنرا طمع هلاك كند آنرا حرص، يعنى يكى از آن أضداد اميدبغير خداست كه هرگاه عارض دل شود منشأ طمع گردد و آن خوار گرداند آنرا و با وجودآن سبب حرص شود كه آن هلاك مى‏گرداند آنرا در دنيا و آخرت، و ظاهر اينست كه مرادبه «طمع» خواستن چيزى و طلب و سؤال آن باشد و مراد اين باشد كه اميد منشأ آنمى‏شود چنانكه مذكور شد و آن خوار مى‏گرداند آنرا.

و ابن ابى الحديد در شرح نهج البلاغه گفته كه: «اميد توقّعمنفعتى است از كسى كه بحسب ظاهر از شأن او باشد صدور آن منفعت از او، و «طمع»توقّع آنست از كسى كه بعيد باشد وقوع آن از او، و بنا بر اين مراد اينست كه اميدآخر منتهى مى‏شود بطمع و آن خوار مى‏گرداند آنرا، و بعد از آن اشاره بمفسده ديگركرده‏اند از براى طمع غير خوارى و آن اينست كه: بتدريج مى‏كشد بحرص و آن هلاكميكند آنرا، و بعضى از أهل لغت «طمع» را بمعنى حرص گفته‏اند، و اين مناسب اين كلامشريف نيست مگر اين كه «الحرص» از قبيل وضع مظهر بجاى مضمر باشد و ترجمه اين باشدكه و اگر برانگيزد آنرا طمع هلاك كند آنرا آن.

و ان ملكه اليأس قتله الاسف. و اگر مالك شود آنرا نوميدى بكشدآنرا أسف، «مالك شود آن را»، يعنى غالب شود بر آن و آنرا محكوم حكم خود گرداندمانند بندگان، و «أسف» اندوه بر چيزيست كه از كسى فوت شده باشد و اين اشاره بيكضدّ ديگرست از آن أضداد كه آن نوميدى مطلق است حتى از درگاه حق تعالى، و «كشتن أسفآن را نزد غلبه آن» باعتبار اينست كه آدمى خود ميداند آنچه كرده از گناهان، پسهرگاه نوميدى بر او غالب شود و اميد عفو و بخشايش آنها نداشته باشد، يعنى تأسّف برآنچه كرده و تدارك آن نتواند كرد او را هلاك كند.

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــص    57

و پوشيده نيست كه آنچه در فقره اوّل مذكور شد إفراط در اميدستبمرتبه كه اميد بغير خدا نيز باشد و منشأ طمع و حرص شود و آنچه در اين فقره مذكورشد تفريط در آنست بمرتبه كه اميد از خداى عزّ و جلّ نيز نباشد و هرگاه اين دومذموم باشد معلوم مى‏شود كه حكمت توسّط ميانه آنهاست كه اميد بخدا باشد امّا نهبمرتبه كه بسبب آن بى‏باك گردد از كردن گناهان و اميد بغير او اصلا نباشد.

و ان عرض له الغضب اشتدّ به الغيظ. و اگر عارض شود آنرا غضبسخت گردد باو غيظ، «غضب» بمعنى خشم است و «غيظ» بمعنى خشم شديد كه فرو گيرد جگر رايا خشم پنهان در دل كه عاجز از انتقام را عارض شود، و اين اشاره است بيك ضدّ ديگركه آن غضب است و مراد بآن در اينجا خشمى است كه با اراده انتقام باشد و ظاهرست كهآن گاه هست كه شديد مى‏شود بمرتبه كه فرو مى‏گيرد جگر را و در دل مى‏پيچد هرگاهعاجز باشد از انتقام.

و ان اسعده الرّضا نسى التّحفّظ. و اگر يارى كند آنرا رضامندىفراموش كند نگهدارى را، و اين اشاره است بضدّ ديگر كه آن خشنودى و رضامنديست به آنچه برسد باو در دنيا و باك نداشتن از هيچ چيز از آنها و اين رذيله ايست باعتباراين كه باعث اين مى‏شود كه خود را از هيچ خفت و ذلّتى نگاه ندارد با آنكه مؤمنشرعا بايد خود را عزيز دارد و از سبكى و خوارى حفظ كند پس آنچه در فقره سابق مذكورشد مرتبه افراط در خشم است كه بر مكروهى كه باو برسد خشم كند و از جا برآيد وخواهد كه انتقام كشد، و اين مرتبه تفريط در آنست كه از هر چه نسبت باو بكنند بدشنيايد و بهمه راضى و خشنود باشد پس حكمت توسّط ميانه آنهاست كه مكروهات او راناخوش آيد و خود را نگاهدارد از آنها، امّا با وجود آن اگر از كسى مكروهى باو برسدفرو خورد

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــص    58

خشم خود را و اراده انتقام نكند.

و ان عاله الخوف شغّله الحذر. و اگر غلبه كند بر او ترس مشغولسازد آن را حذر. و در بعضى نسخه‏ها «غاله» بغين نقطه داراست و بنا بر آن ترجمهاينست كه: و اگر ناگاه فراگيرد آنرا ترس، و مراد باين نيز غلبه ترس است، زيرا كهترس بر كسى كه غلبه كند ناگاه او را فرا مى‏گيرد، يعنى بى‏منشأى كه سبب آن شود واين اشاره است بضدّ ديگر كه آن غلبه خوف و ترس است از اين كه مكروهى باو برسد واين رذيله‏ايست باعتبار اين كه هر كه چنين باشد همواره مشغول شود بحذر كردن ازمكروهات و انديشه از براى محفوظ ماندن از آنها، و اين مانع مى‏شود او را ازپرداختن به آن چه در كار باشد از أمور دنيا و آخرت.

و ان اتّسع له الا من استلبته الغرّة. و اگر فراخى و وسعت يابداز براى آن ايمنى بربايد آنرا از غفلت، اين اشاره است بضدّ ديگر و آن اينست كهخوفى نداشته باشد و وسيع باشد از براى او ايمنى و اين رذيله‏ايست باعتبار اين كهباعث اين مى‏شود كه بربايد او را غفلت و اصلا در انديشه حفظ و نگهدارى خود نباشد پسفقره اوّل اشاره بافراط در ترس است و اين بتفريط در آن، و هر دو رذيله است پس حكمتتوسّط در آنهاست.

و ان اصابته مصيبة فضحه الجزع. و اگر برسد بآن مصيبتى رسوا كندآنرا جزع، يعنى زارى و بيقرارى، و اين اشاره است بضدّ ديگر كه آن جزع و بى‏تابى درمصيبتهاست.

و ان افاد مالا أطغاه الغنى. و اگر فايده گيرد مالى را طغيانفرمايد او را توانگرى، و اين اشاره است بضدّ

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــص    59

ديگر كه آن طغيان‏كردن در توانگريست و تجاوزكردن از حدّ خودبسبب آن.

و ان عضّته الفاقة شغله البلاء. و اگر بگزد آن را درويشى مشغولسازد آن را بلا، يعنى مشغول شود باندوه آن بلا و نپردازد بأمور معاش و معاد خود،پس آنچه در فقره سابق مذكور شد افراطيست كه در وقت توانگرى مى‏دارد، و اينتفريطيست كه در وقت درويشى مى‏دارد، و حكمت توسّط ميانه آنهاست در هر حال كه نه ازحدّ در گذرد و نه تقصير كند در كردن آنچه بايد كه بكند.

و ان جهده الجوع قعد به الضّعف. و اگر بتعب اندازد آن راگرسنگى بنشاند آنرا ضعف و ناتوانى.

و ان افرط به الشبع كظّته البطنة. و اگر از حدّ بگذرد آنراسيرى بتعب اندازد آنرا امتلاى شكم، پس در فقره سابق اشاره است بيك ضدّى كه آن ضعفو ناتوانيست كه در حال گرسنگى عارض مى‏شود و بمنزله تفريط است و در اين اشاره استبضدّ ديگر كه ثقل و گرانيست كه در سيرى زياد بهم مى‏رسد و بمنزله افراطست پس حكمتآنست كه توسّط ميانه آنها را داشته باشد كه نه پر گرسنه باشد كه ناتوان گردد و نهپرسير كه ثقيل و گران شود  و ممكن است كه «بودن ضعف و گزيدن امتلاء» بر طرفى  تفريطو افراط منظور نباشد بلكه منظور همين بودن گرسنگى زياد و سيرى زياد باشد بر طرفىتفريط و افراط و اين كه حكمت توسّط ميانه آنهاست.

فكلّ تقصير به مضرّ و كلّ افراط له مفسد.

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــص    60

پس هر تقصيرى بآن ضرر رساننده است و هر افراطى مر آن را فاسدكننده است چنانكه از أمثله مذكوره معلوم شد، و همچنين در ساير أحوال چنانكه حكمادر كتب أخلاق تفصيل داده و توسّط ميانه روى را در هر باب «عدالت» مى‏گويند.

و پوشيده نيست كه در امثله مذكوره چنانچه شرح شد طرفى تفريط وافراط مذكور شده مگر در فقره «و ان اصابته مصيبة فضحه الجزع» كه در آنجا بغير يكطرف مذكور نيست و ممكن است كه طرف ديگر را سهوا راوى نقل نكرده باشد و چنين مضمونىباشد و اگر نعمتى برسد آن را خضوع و خشوع نكند و اوّل اشاره باشد بافراط در خوار وسبك گردانيدن خود و دويم بتفريط در آن حتى اين كه تذلّل در درگاه حق تعالى نيزنكند و حكمت توسّط ميانه آنها باشد كه نزد خلق باوقار و آرام باشد و خود را سبك وخوار نكند و در درگاه حق تعالى تذلّل و فروتنى كند.

و ابن ابى الحديد گفته كه: «مراد اينست كه عارض مى‏شود دل راحالات مختلفه متضادّه كه بعضى از آنها از حكمت است و بعضى از آنها متضادّ و منافىحكمت است و آنها را ذكر نفرموده و آن امورى كه شمرده تفصيل آنها نيست چنانچه جمعىگمان كرده‏اند زيرا كه نيست در آنها چيزى از حكمت و خلاف آن بلكه ذكر آنها كلاميستمستأنف از براى بيان اين كه آنچه متعلق بدل است لازم آن ميباشد لازمى ديگر مثلاميد كه لازم آن ميباشد طمع، و بعد از آن فرموده كه: تابع اميد ميباشد كشتن حرص وتابع نوميدى ميباشد كشتن اسف، آن را بعد از آن شمرده اخلاق و غير آنها را از امورىكه ذكر فرموده و ختم كرده كلام را باين كه هر تقصيرى بآن مضرّ است و هر افراطى ازبراى آن مفسد، و گفته كه مثال حكمت و خلاف آن كه اوّل فرموده شجاعتست و ضدّ آنجبن، و جود و ضدّ آن بخل، و عفت و ضدّ آن فجور، و مانند اينها».

و تكلف و دورى اين توجيه ظاهرست، نهايت بنا بر اين فقره «و إنأصابته مصيبة» محتاج بذكر فقره ديگر نيست و اللّه تعالى يعلم.

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــص    61

حرف لام بلام ثابته بلفظ«لن»

از آنچه وارد شده از سخنان حكمت‏آميز حضرت أمير المؤمنين علىّبن أبى طالب عليه السّلام در حرف لام بلام ثابته بلفظ «لن» مراد بلام ثابته لامىاست كه جزء كلمه باشد و هميشه ثابت باشد با آن نه مانند لام زايده كه در فصل اوّلمذكور شد كه آن گاهى بر كلمه داخل شود و هميشه با آن ثابت نباشد و «لن» حرف نفىاست كه وضع شده از براى نفى چيزى در استقبال با تأكيد در آن باعتبار دوام آن يا ازراه ديگر. فرموده است آن حضرت عليه السّلام:

7403 لن يفوزبالجنّة إلّا السّاعى لها. فيروزى نيابد ببهشت مگر سعى‏كننده از براى آن، يعنى بهشترا مفت و رايگان بكسى نمى‏دهند هر كه آن را خواهد بايد كه سعى كند از براى آنبكردن آنچه وسيله آن شود از طاعات و عبادات و خيرات و مبرّات.

7404 لن ينجو منالنّار الّا التّارك عملها. رستگارى نيابد از جهنم مگر ترك كننده عمل آن، يعنى ترككننده اعمالى كه سبب آن مى‏شود از معاصى، و مراد رستگاريى است كه معلوم و متيقنباشد و اگر نه ممكن است كه بعضى بى‏ترك آنها رستگار گردند از راه تفضل يا كردن كارخيرى‏

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــص    62

كه سبب عفو از آنها گردد مگر اين كه مراد عملى باشد كه البتهسبب جهنم شود و آمرزيده نشود مانند شرك هر چند اطلاق عمل بر آن بر سبيل مجاز باشد،بنا بر آن ظاهرست كه رستگارى از جهنم بى‏ترك آن نشود.

7405 لن يلقىجزاء الشّرّ الّا عامله. ملاقات نخواهد كرد جزاى بدى را مگر كننده آن بدى، يعنىبجزاى بدى كسى ديگرى معذّب نشود هر چند كمال ربط ميانه ايشان باشد بخويشى يا محبتو دوستى.

7406 لن يجزىجزاء الخير الّا فاعله. جزا داده نمى‏شود جزاى خير مگر كننده آن چنانكه در جزاى بدمذكور شد.

7407 لن يلقى  الشّرهراضيا. ملاقات كرده نمى‏شود صاحب حرص غالب راضى، مراد مذمّت حرص غالب است و اين كهصاحب آن هرگز راضى و خشنود بداده حق تعالى نمى‏شود و هر چه داده شود ناراضى باشد وزياده بر آن خواهد.

7408 لن يلقىالمؤمن الّا قانعا. ملاقات كرده نمى‏شود مؤمن مگر قانع، يعنى هميشه مؤمن قانع استبه آن چه داده شده.

7409 لن يلقىالعجول محمودا.

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــص    63

ملاقات كرده نمى‏شود بسيار تعجيل كننده ستايش كرده شده، يعنىكسى كه در كارها بسيار تعجيل كند و بى‏تأمل و تفكر در عاقبت آنها كند هرگز مدح وستايش كرده نشود حتى اين كه اگر بر سبيل اتّفاق كار درستى بكند باز مردم مذمّت اوميكنند كه بد كرد كه تعجيل كرد نهايت چنين اتّفاق افتاد كه درست نشست.

7410 لن يصفوالعمل حتّى يصحّ العلم. صاف نمى‏شود عمل تا اين كه صحيح شود علم، يعنى عملى كه ازروى علم صحيح نباشد صاف نباشد.

7411 لن يثمر العلمحتّى يقارنه الحلم. ميوه نمى‏دهد علم و دانش تا اين كه همراه شود آنرا حلم وبردبارى.

7412 لن ينجعالادب حتّى يقارنه العقل. نفع نمى‏دهد ادب تا اين كه همراه شود آنرا عقل، ظاهراينست كه مراد به «أدب» اخلاق حسنه باشد يا آدابى كه از براى چيزها در شرع يا عقل مقرّرشده و مراد اينست كه آنها بى‏عقل و زيركى چندان سودى ندارد عمده مزيّت آدمى عقل وزيركى است و مزاياى ديگر هرگاه بى‏آن باشد چندان نفعى ندارد.

7413 لن يجديالقول حتّى يتّصل بالفعل. سود نمى‏دهد گفتار تا بپيوندد بكردار، يعنى تا وقتى كهبپيوندد بكردار و ضمّ شود با آن.

7414 لن يتعبّدالحرّ حتّى يزال عنه الضّرّ. بنده گردانيده نمى‏شود حرّ تا اين كه زايل كرده شوداز او ضرّ، «حرّ» بضمّ حاء و تشديد راء هر دو بى‏نقطه بمعنى آزادست، و «ضرّ» بضمّضاد با نقطه و تشديد راء بى‏نقطه بمعنى بدى حال، و مراد اينست كه مرد آزاده بندهكسى نمى‏شود و مطيع‏

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــص    64

و فرمانبردار او نمى‏گردد مانند بندگان تا اين كه بدى حالى ازاو زايل كند آن وقت بنده و مطيع و فرمانبردار او گردد.

7415 لن يحصلالاجر حتّى يتجرّع الصّبر. حاصل نمى‏شود أجر تا اين كه جرعه كشيده شود صبر، يعنىاجر و ثواب مصائب و نوائب حاصل نمى‏شود مگر اين كه آدمى صبر كند بر آنها و تلخى آنرا جرعه‏وار دركشد.

7416 لن يعدمالنّصر من استنجد الصّبر. گم نكند يارى را كسى كه يارى جويد از صبر، يعنى كسى كهصبر كند و يارى جويد از آن نمى‏شود كه او گم كند يارى آن را، يعنى نمى‏شود كه آنيارى او نكند و او را بمطلب نرساند.

7417 لن يسترقّالانسان حتّى يغمره الاحسان. بنده گردانيده نمى‏شود انسان تا اين كه فرو گيرد اورا احسان، يعنى آدمى تا احسان كسى فرو نگيرد او را، او بنده آن، يعنى مطيع وفرمانبردار او مانند بندگان نشود.

7418 لن يصدقالخبر حتّى يتحقّق العيان. راست نمى‏شود خبر تا اين كه متحقق شود مشاهده بچشم،يعنى اگر كسى خواهد كه خبرهاى او راست برآيد خبر ندهد تا اين كه بچشم خود چيزى رامشاهده كند، و اين كنايه است از اين كه علم قطعى بآن داشته باشد مانند چيزى كهبچشم خود ديده باشد.

7419 لن تسكنحرقة الحرمان حتّى يتحقّق الوجدان. ساكن نمى‏شود سوزش حرمان تا اين كه متحقّق شودوجدان، غرض اينست‏

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــص    65

كه سوزش محرومى از چيزهاى عمده عظيم است و ساكن نمى‏شود مگراين كه متحقق شود دريافت آنچه محرومى از آن واقع شده پس كمال اهتمام و سعى بايدكرد كه محرومى از بهشت و مراتب عاليه آن واقع نشود و اگر نه هميشه بايد كه در سوزشمحرومى آن بود.

7420 لن تنقطعسلسلة الهذيان  حتّى يدرك الثّار من الزّمان. بريده نمى‏شود سلسله هذيان تا اين كهدريافت شود خونخواهى از روزگار، ظاهر اينست كه مراد اين باشد كه سلسله دروغ وسخنان باطل بريده نمى‏شود تا زمان حضرت قائم صلوات اللّه و سلامه عليه كه خونخواهىخونهاى شهداء خواهد كرد و اللّه تعالى يعلم.

7421 لن يحوزالجنّة الّا من جاهد نفسه. جمع نمى‏كند بهشت را مگر كسى كه جهاد كند با نفس خود.

7422 لن يحرزالعلم الّا من يطيل درسه. فراهم نمى‏آورد علم را مگر كسى كه دراز كشاند درس خودرا، يعنى خواندن خود را.

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــص    66

7423 لن تدركالكمال حتّى ترقى عن النقص. در نمى‏يابى كمال را تا اين كه بلند شوى از نقص، يعنىاز آنچه باعث نقص است از صفات و أخلاق ذميمه، و مراد اينست كه ترقّى بمراتب كمالموقوف است بر سلب آنها از خود و بى‏آن بر وجهى كه بايد نمى‏شود.

7424 لن توجدالقناعة حتّى يفقد الحرص. دريافت نمى‏شود قناعت تا ناياب شود حرص، يعنى تا زمانىكه سلب آن از خود بشود و زايل شود از اين كس.

7425 لن تعرفحلاوة السّعادة حتّى تذاق مرارة النّحس. شناخته نمى‏شود شيرينى نيكبختى تا اين كهچشيده شود تلخى بدبختى، مراد اخبار از واقع است و اين كه تا كسى تلخى بدبختى رانچشد شيرينى نيكبختى را نمى‏شناسد و قدر آنرا نمى‏داند مثل اين كه تا كسى تلخىبيمارى را نچشيده باشد شيرينى صحت را چنانكه بايد نمى‏شناسد و همچنين تا تلخى فتنهو خوف را نچشد شيرينى امنيت و عافيت را چنانكه باشد نمى‏داند، و همچنين در سايرمراتب.

7426 لن يتمكّنالعدل حتّى يزلّ البخس. متمكن و ثابت نمى‏شود عدل تا اين كه برود ظلم و يا بلغزدظلم، يعنى حاكمى كه خواهد كه عدل كند عدل او متمكن نشود و بر جا قرار نگيرد تا اينكه منع ظلم ديگران بكند و ستم ايشان بالكليه برود يا اين كه بلغزد و بر پا نباشد وبمجرّد اين كه خود عدل كند و ظلم نكند عدل بر جا قرار نگيرد، و ممكن است كه غرضاين باشد كه تمكن هر كار خيرى موقوف بر رفع شرّ مقابل آن باشد و ابتدا بآن بايدنمود و از آن جمله تا اوّل رفع ظلم نشود يا آن نلغزد عدالت تمكن نگردد و همانا كهدر كلمه طيبه «لا اله الّا اللّه» اشاره باين دقيقه باشد كه نفى آلهه ديگر مقدّم‏

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــص     67

شده بر اثبات إله بر حقّ.

7427 لن تهتدىالى المعروف حتّى تضلّ عن المنكر. راه نمى‏يابى بسوى معروف تا اين كه فراموش كنىمنكر را، غرض چنانكه در وجه دويم فقره سابق مذكور شد اينست كه تخليه از رذايلمقدّم است بر تحليه بفضايل، و تا كسى خود را از آنها پاكيزه نگرداند باينها مزيّننمى‏شود.

7428 لن تتحقّقالخير حتّى تتبرّأ من الشّرّ. ثابت نمى‏گردانى خير را و نمى‏گردى از آن بر يقين تااين كه بيزار گردى از شرّ چنانكه از فقره سابق مذكور شد.

7429 لن تتّصلبالخالق حتّى تنقطع عن الخلق. نمى‏پيوندى بپروردگار تا نبرى از خلق، اين هم نظيرفقره‏هاى سابق است و شاهد است بر آنها.

7430 لن يدركالنجاة من لم يعمل بالحقّ. در نمى‏يابد رستگارى را كسى كه عمل نكند بحقّ.

7431 لن ينجو منالموت غنىّ لكثرة ماله. رستگارى نمى‏يابد از مرگ توانگرى بسبب بسيارى مال خود.

7432 لن يسلم منالموت فقير لاقلاله . سالم نمى‏ماند از مرگ درويشى بسبب بى‏چيزى خود، مراد از ايندو فقره‏

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــص    68

مباركه اينست كه هيچ كس را چاره از مرگ نيست، نه توانگرى باعثرستگارى از آن مى‏شود و نه بى‏چيزى سبب سلامتى از آن مى‏گردد.

7433 لن يذهب منمالك ما وعظك و حاز لك الشّكر. نمى‏رود از مال تو آنچه پند داده باشد ترا، و جمعكرده باشد از براى تو شكر را، يعنى هر مالى كه رفته باشد از تو با اين كه آن مالپند داده باشد ترا كه آنرا بكسى بدهى كه شكر تو كند آن در حقيقت نرفته است از تو،زيرا كه عوض آن را بأضعاف مضاعفه خواهى يافت، و ممكن است كه مراد شامل هر مالىباشد كه پند داده باشد او را كه در مصرف خيرى صرف كند زيرا كه حق تعالى شكر آنراكند، يا مراد اين باشد كه جمع كند از براى تو اين كه شكر كنى كه آنرا در چنان مصرفخيرى صرف كردى، يا اين كه همان صرف آن در آن شكر آن باشد چنانكه فقره بعد از اينمى‏آيد كه «بهترين شكر نعمتها انعام به آنهاست»، و ممكن است كه مراد اين باشد كههر مالى از تو كه تلف شده باشد امّا تلف آن پند داده باشد ترا و فايده حاصل كردهاز براى تو كه آن پند و شكر باشد و هر مالى كه از براى فايده برود در حقيقت آننرفته  پس بايد كه اندوهگين نگردى بآن و سهل شمارى آنرا و باعث اين شود كه شكر كنىكه آن بلا بآن خورده و بدين تو يا جان تو و يا مالى عظيمتر از آن نخورده.

7434 لن يضيع منسعيك ما اصلحك و اكسبك الاجر. ضايع نمى‏شود از سعى تو آنچه بصلاح آورده باشد ترا،و كسب فرموده باشد ترا أجر و ثواب.

7435 لن يقدراحد ان يحصّن النّعم بمثل شكرها. نمى‏گردد توانا هيچكس بر اين كه نگهدارى كندنعمتها را بمثل شكر آنها، يعنى‏

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــص    69

هيچ چيز باعث دوام و پايندگى نعمتها مانند شكر آنها نمى‏شود.

7436 لن يستطيعاحد ان يشكر النّعم بمثل الانعام بها. نمى‏يابد هيچكس استطاعت و قدرت اين كه شكركند نعمتها را بمثل انعام به آنها، يعنى بهترين شكر نعمتها انعام به آنهاست.

7437 لن يسبقكالى رزقك طالب. پيشى نمى‏گيرد ترا بسوى روزى تو طلب كننده، يعنى هيچ طلب كنندهنمى‏تواند كه پيش از تو روزى ترا فرا گيرد و نگذارد كه بتو برسد.

7438 لن يغلبكعلى ما قدّر لك غالب. غلبه نمى‏كند ترا بر آنچه تقدير شده از براى تو غلبه كننده.

7439 لن يفوتكما قسم لك فاجمل فى الطّلب. فوت نمى‏شود ترا آنچه قسمت شده از براى تو پس اجمال كندر طلب، يعنى تأنّى كن در آن و اعتدال كن و افراط مكن، مراد اينست كه آنچه قسمتشده از براى تو فوت نمى‏شود از تو بشرط طلب معتدلى پس اكتفا كن بآن و افراط مكن درآن زيرا كه در كار نيست بلكه اصلا سودى ندارد، زيرا كه آنچه تقدير شده بى‏آنمى‏رسد و آنچه تقدير نشده هر چند افراط كنى در سعى در نمى‏يابى آنرا چنانكهفرموده:

7440 لن تدرك مازوى عنك فاجمل فى المكتسب. در نمى‏يابى آنچه را باز گرفته شده باشد از تو، پساجمال كن در كسب.

7441 لن تعرفواالرّشد حتّى تعرفوا الّذى تركه. نمى‏شناسيد رشد را تا بشناسيد آنكه را ترك كرده آنرا، مراد بر قياس نظائر اين كه قبل از اين مذكور شد اينست كه راه حق و صواب رانمى‏شناسيد تا وقتى كه‏

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــص    70

آنان را كه ترك آن كرده‏اند يعنى خلفاى باطل را بشناسيد وبيزارى جوئيد از ايشان باعتبار تقدّم مطلق تخليه بر تحليه، و ممكن است كه اينباعتبار اين باشد كه بيزارى از ايشان جزو ايمان و دين حقّ باشد پس تا كسى ايشان رانشناسد و بيزارى نجويد از ايشان راه حقّ و تمام ايمان را حاصل نكرده باشد هر چندساير أجزاى آنرا تحصيل كرده باشد.

7442 لن تأخذوابميثاق الكتاب حتّى تعرفوا الّذى نبذه. فرا نمى‏گيريد پيمان كتاب را تا اين كهبشناسيد آنان را كه از دست انداخته‏اند آن را، يعنى بشناسيد ايشان را و بيزارىجوئيد از ايشان، و مراد پيمان خلفاى باطل است و اين نيز يا باعتبار تقدّم مطلقتخليه بر تحليه است و يا باعتبار اين كه بيزارى از ايشان از قرآن مجيد ظاهر مى‏شودپس وفاى بپيمان آن بى‏آن نمى‏شود.

7443 لن يقدراحد ان يستديم النّعم بمثل شكرها و لا يزينها بمثل بذلها. بمثل بذلها نيست تواناهيچ كس اين را كه پاينده دارد نعمتها را بمثل شكر آنها و زينت نمى‏دهد آنها رابمثل بذل آنها، يعنى هيچ سببى از براى پايندگى نعمتها مثل شكر آنها نيست، آنقوى‏ترين اسباب آنست و هيچ چيز زينت نمى‏دهد آنها را مانند بذل، آن قوى‏ترين اسبابزينت آنهاست.

7444 لن تحصّنالدّول بمثل استعمال العدل فيها. محكم نگاهداشته نمى‏شود دولتها بمثل كار فرمودن عدلدر آنها، يعنى آن قوى‏ترين اسباب محكم نگاهداشتن آنهاست.

7445 لن يهلك مناقتصد. هلاك نمى‏شود كسى كه ميانه‏روى كند، يعنى نه اسراف كند و نه تنگ‏گيرى درمعاش، و مراد هلاك‏نشدن از آن راه است و در باب معاش، و با مراد ميانه‏روى‏

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــص    71

در هر باب است كه آن را عدالت گويند و بنا بر اين هلاك نشدنمطلق مى‏تواند بود.

7446 لن يفتقرمن زهد. درويش نمى‏شود كسى كه زهد آورد، يعنى بى‏رغبت باشد در دنيا، زيرا كه چنينكسى را حاجتى بدنيا نباشد و اين حقيقت توانگريست كه مقابل درويشيست و ممكن است نيزكه «زهد» سبب توانگرى ظاهرى نيز شود چنانكه مكرّر مذكور شد.

7447 لن يزكوالعمل حتّى يقارنه العلم. پاكيزه نمى‏گردد هرگز عمل يا فزايش نمى‏كند هرگز عمل تااين كه همراه شود آنرا علم.

7448 لن يزانالعقل حتّى يوازره الحلم. زينت داده نمى‏شود عقل تا اين كه وزير آن گردد حلم.

7449 لن يهلكالعبد حتّى يؤثر شهوته على دينه. هلاك نمى‏شود بنده تا اين كه اختيار كند خواهشخود را بر دين خود.

7450 لن يضلّالمرء حتّى يغلب شكّه يقينه. گمراه نمى‏شود مرد تا اين كه غلبه كند شكّ او يقين اورا، يعنى گمراه نمى‏شود تا يقين او بأحوال مبدأ و معاد برجاست و شكّ غلبه نمى‏كندبر آن و راهى نمى‏يابد بآن، و مراد اينست كه هر گناهى و گمراهيى از راه خللى در آنيقين حاصل مى‏شود كه اگر كسى را آن يقين كامل باشد مرتكب آنها نگردد، و ممكن استكه مراد به «شكّ» خواهشهاى دنيوى باشد كه شكّ است در حصول آنها و مراد اين باشد كهگمراه نمى‏شود مرد تا اين كه غلبه كند خواهشهاى او بر يقين او بأحوال مبدأ و معادباين كه او اطاعت آن خواهشها كند نه آن يقين.

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــص    72

حرف «لام» بلام ثابته بلفظ«ليس»

از آنچه وارد شده از سخنان حكمت آميز حضرت أمير المؤمنين علىّبن أبى طالب عليه السّلام در حرف «لام» بلام ثابته بلفظ «ليس»، و «لام ثابته» يعنىلامى كه جزو كلمه باشد و زايد نباشد و «ليس» فعليست از أفعال ناقصه كه افاده نفىمضمون جمله و سلب آن ميكند. فرموده است آن حضرت عليه السّلام:

7451 ليسلمتوكّل عناء. نيست از براى هيچ توكل كننده تعبى، مراد توكل كننده بر خداست، و اينكه او را رنج و تعبى نباشد باعتبار اين كه حق تعالى كارگزارى امور او ميكند چنانكهدر قرآن مجيد فرموده: «وَ مَنْ يَتَوَكَّلْ عَلَى اللَّهِ فَهُوَ حَسْبُهُ هر كهتوكل كند بر خدا، يعنى واگذارد أمور خود را باو پس خدا بسندست او را».

7452 ليس لحريصغناء. نيست از براى هيچ حريصى توانگريى، زيرا كه حريص بهر مرتبه از توانگرى كهبرسد باز طلب زياده بر آن ميكند و سعى ميكند از براى آن، پس حقيقت توانگرى كهبى‏نيازى و عدم حاجت است هرگز در او حاصل نشود.

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــص    73

7453 ليس الملقمن خلق الانبياء. نيست ملق از خوى پيغمبران، «ملق» بمعنى خوش آمد و چاپلوسى است واين كه كسى بزبان بگويد آنچه را در دل او نباشد، و ظاهرست كه مرتبه پيغمبرانبرترست از آن.

7454 ليس الحسدمن خلق الاتقياء. نيست حسد از خصلت پرهيزگاران، «حسد» بمعنى رشك است و اين كه كسىتمناى اين كند كه نعمتى كه ديگرى داشته باشد از او زايل شود خواه از براى خود خواهدآنرا و خواه نخواهد بلكه همين زوال آن از او متمناى او باشد، و چون اين خصلتى استبحسب عقل و شرع بغايت نكوهيده و مذموم، ظاهرست كه خوى پرهيزگاران نباشد.

7455 ليس معقطيعة الرّحم نماء. نيست با بريدن خويش فزايشى، يعنى هر كه ببرد از خويش خود وصلهاو بجا نياورد فزايشى در مال و عمر او بهم نرسد بخلاف كسى كه صله خويشان بسيار بجاآورد كه باعث زيادتى عمر و مال او مى‏گردد.

7456 ليس معالفجور غناء. نيست با فجور توانگريى، مراد به «فجور» دروغگوئيست يا مطلق فسق، و به«غناء» نفع يا توانگرى، و مراد اينست كه فجور سبب نفع يا توانگرى و وسيله آننمى‏شود پس كسى از براى طلب آن مرتكب آن نگردد، يا اين كه آن سبب زوال توانگرى وعدم ثبات و بقاى آن مى‏شود.

7457 ليس من شيمالكريم ادّراع العار. نيست از خصلتهاى كريم پوشيدن پيراهن عار، مراد به «كريم»شخصى‏

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــص    74

گرامى بلند مرتبه است و به «پوشيدن پيراهن عار» اين كه بسببخصلت نكوهيده يا فعل قبيحى و عارى لازم و جدا نشود از آن مانند جامه.

7458 ليس لهذاالجلد الرّقيق صبر على النّار. نيست از براى اين پوست تنك  صبرى بر آتش، غرض آگاهنمودن مردم است بر آن تا شايد كه بترسند و باز ايستند از معاصى كه سبب دخول در آنمى‏شود.

7459 ليسللاجسام نجاة من الاسقام. نيست از براى جسمها رستگاريى از بيماريها، غرض تسلى مردماست در بيماريها، و اين كه نمى‏شود كه عارض أبدان نشود پس آنها را بر خود بايدقرار داد.

7460 ليس الكذبمن خلائق الاسلام. نيست دروغگوئى از خصلتهاى مسلمانى، يعنى آن از خصلتهاى مسلمانكامل نباشد، يا اين كه مسلمان نبايد كه آن را خصلت خود كند.

7461 ليس العيان كالخبر. نيست مشاهده بچشم مانند خبر، يعنى حال واقعه را كه كسى بچشم خود مشاهدهكند قياس نمى‏توان كرد بر آن كه خبر و نقل آنرا بشنود، پس بسيار باشد كه در جنگىيا مثل آن هر گاه خبر از آن دهند صاحبان آن مقصر نمايند و در واقع چنان نباشد وكسى كه آن را مشاهده كرده باشد باعتبار كردن كارى چند كه مناسب ننمايد يا نكردنتدبيرى چند كه مناسب نمايد تدبيرى ديگر از براى او ميسر نباشد و تقصيرى نكرده باشد.

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــص    75

7462 ليس كلّعورة تظهر. نيست هر عورتى چنين كه ظاهر شود، «عورت» چيزى را گويند كه بايد پوشاندكه كسى بر آن مطلع نشود مانند عيبها و گناهان، و ممكن است كه مراد اين باشد كهعيبهاى آدمى از اخلاق نكوهيده و أعمال ناشايست چنين نيست كه همه آنها بى‏تأمل وتفكر بر او ظاهر شود تا اين كه سلب آنها از خود تواند كرد بلكه بسيارى از آنهابى‏تأمّل و تفكر بر او ظاهر نشود پس بايد كه كمال سعى كند در تفحّص و تجسس عيوبخود تا همه آنها بر او ظاهر شود و از خود دفع نمايد، و ممكن است كه غرض اين باشدكه بمجرّد اين كه از كسى عيبى ظاهر نشود اعتماد تمام بر او نبايد كرد، بسيار عيبىباشد در كسى كه بر ديگرى بمعاشرت و مصاحبت ظاهر نگردد، و ممكن است كه مراد انكاربر جمعى باشد كه بديهاى خود را پنهان نكنند و آشكار سازند بگمان اين كه نمى‏شود كهآخر فاش نشود پس چرا پنهان بايد داشت پس انكار قول ايشان شده باشد باين كه چنيننيست كه هر عورتى آشكار گردد و پنهان نتوان داشت پس اگر در كسى بديى باشد بازپنهان داشتن آن بهترست از آشكارنمودن آن كه در حقيقت اظهار بى‏باكى و بى‏پروائى ازحق تعالى است.

7463 ليس كلّطالب بمرزوق. نيست هر طلب كننده روزى داده شده، يعنى چنين نيست كه هر چند سعى وطلب بيشتر كند روزى او زيادتر گردد بلكه گاه هست كه روزى او قدرى مقدّر شده كه هرچند سعى و طلب كند زياد بر آن نشود پس بر قدرى از طلب بايد اقتصار كرد و حرص زياددر آن نبايد داشت.

7464 ليسلمتكبّر صديق. نيست از براى هيچ تكبر كننده دوستى، غرض منع از تكبر است و اين كهباعث اين مى‏شود كه هيچ دوستى از براى صاحب آن نباشد زيرا كه همه كس را از تكبر بدمى‏آيد و اين مانع از دوستى با او مى‏گردد.

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــص    76

7465 ليس لشحيحرفيق. نيست از براى هيچ بخيلى رفيقى، غرض منع از بخل است و اين كه سبب اين مى‏شودكه كسى با صاحب آن يار و رفيق نگردد.

7466 ليس كلّمجمل بمحروم. نيست هر مجملى محروم، مراد به «مجمل» كسى است كه تأنّى كند در طلبروزى و اعتدال كند در آن و افراط نكند، و ممكن است مراد سلب كلّ باشد چنانكهمنطقيين «ليس كلّ» را سور سالبه كليه شمرده‏اند و بنا بر اين مراد اينست كه هيچمجملى محروم نمى‏ماند از روزى و بقدر كافى البته باو مى‏رسد، و ممكن است مراد رفعايجاب كلى باشد چنانكه شايعتر در استعمال آن باشد و بنا بر اين مراد اين باشد كه:چنين نيست كه هر مجملى محروم ماند از توسعه در روزى و زيادتى در آن، و اين كه آنموقوف باشد بر طلب زياد بلكه بسيارى از مجملان نيز بوسعت و فراخى روزى مى‏رسند، وظاهرست كه حرص و طلب و مبالغه در آن نيز چنين نيست كه البته سبب وسعت و فراخى روزىگردد بلكه گاهى مى‏شود و گاهى نمى‏شود پس اولى اين كه آدمى اكتفا كند بآن طلبمعتدل و رنج و تعب طلب زياد نكشد.

7467 ليس بحكيممن شكى ضره الى غير رحيم. نيست حكيم كسى كه شكوه بدى حال خود كند بسوى غير رحيمى،غرض اينست كه كسى كه شكوه حال خود كند بايد كه برحيمى بكند كه اثرى بر آن مترتّبشود و كسى كه شكوه حال خود نزد غير رحيمى برد اين نشان اينست كه او حكيم يعنى صاحبعلم راست و كردار درست نيست زيرا كه خفت و ذلّتى از براى خود بعبث تحصيل كند.

7468 ليس كلّفرصة تصاب.

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــص    77