بسم الله الرحمن الرحیم
 
نگارش 1 | رمضان 1430

 

صفحه اصلی | کتاب ها | موضوع هامولفین | قرآن کریم  
 
 
 موقعیت فعلی: کتابخانه > مطالعه کتاب سرگذشتهای عبرت انگیز, محمدمحمدى اشتهاردى ( )
 
 

بخش های کتاب

     FEHREST -
     FOOTNT01 -
     SAR00001 -
     SAR00002 -
     SAR00003 -
     SAR00004 -
     SAR00005 -
     SAR00006 -
     SAR00007 -
     SAR00008 -
 

 

 
 

fehrest page

back page

نتيجه كمك رسانى به تهيدستان  

عصر پيامبر صلى اللّه عليه وآله بود. آن حضرت در مدينه به سر مى برد. روزى ، مرديهودى كينه توز و گستاخى به محضر آن حضرت آمد و به تمسخر گفت (السّام عليك )(مرگ بر تو).
پيامبر مهربان صلى اللّه عليه وآله در پاسخ وى تنها به اين جمله اكتفا كرد: (بر توباد).
ياران پيامبر صلى اللّه عليه وآله از گستاخى يهودى سخت ناراحت شدند، و به پيامبرعرض كردند: او به جاى سلام به شما جسارت كرد و گفت : مرگ بر شما. بنابراين ،اجازه بدهيد تنبيه اش كنيم .
پيامبر صلى اللّه عليه وآله فرمود: ( نه ، شما كارى نداشته باشيد، ولى منتظربمانيد كه همين امروز مار سياهى گردن آن يهودى بى ادب را از پشت ميگزد، و همين موجبكشته شدن او خواهد شد، و در نتيجه او به كيفر خود مى رسد.)
آن يهودى كارگرى ساده بوده كه به بيابان مى رفت ، هيزم جمع مى كرد، آن را بستهبر پشتش مى نهاد، و براى فروش به شهر مى آورد. پيامبر صلى اللّه عليه وآله ازآنجا عبور مى كرد، چشمش به آن يهودى افتاد كه هيزمش را بركول گرفته بود. پيامبر صلى اللّه عليه وآله به او فرمود: (هيزم خود را بر زمينبگذار. او هيزمش را بر زمين نهاد. ناگاه حاضران ديدند كه مار سياهى درداخل هيزم ، چوبى را در دهان گرفته است و آن را مى گزد.)
پيامبر صلى اللّه عليه وآله به يهودى فرمودند: (امروز چه كارى انجام داده اى ؟)
يهودى گفت : (هنگامى كه هيزم را جمع كردم و به طرف شهر آمدم ، در مسير راه نيازمندىرا ديدم . دو قرص نان همراهم بود، يكى را به آن نيازمند دادم .)
پيامبر صلى اللّه عليه وآله به او فرمود: (خداوند به خاطر همين كمك رسانى ، تو رااز گزند اين مار مصون داشت .) آنگاه فرمود:
(الصدقة تدفع ميتة السوء) (كمك به نيازمند، مرگ بد را از انسان باز مى دارد)(131).


شيعه امين  

او از شيعيان ، شاگردان و آشنايان امام صادق عليه السلام بود، ولى در كوفه مى زيستو به نام (سيابه ) خوانده مى شد. با اينكه بهدنبال كار و كسب حلال مى رفت ، به دلايلى زندگى فقيرانه اى داشت و با همينحال از دنيا رفت .
وى پسرى به نام عبدالرحمن داشت كه مانند پدرش فقير بود، و روزگار را با يكىزندگى ساده مى گذراند، روزى يكى از دوستان پدرش كه شخص ‍ ثروتمند وخيرانديش بود، به نزدش آمد و پس از عرض تسليت ،احوال او را پرسيد. وى دريافت كه عبدالرحمن تهيدست است ، و از پدرش ‍ ارثيه اى به اونرسيده است . با خود انديشيد كه با قرض دادن ، عبدالرحمن را به كار و تجارت تشويقكند و در نتيجه زندگى او سامان يابد. از اين رو، خطاب به عبدالرحمن گفت : (من حاضرمهزار درهم به تو قرض بدهم تا كار و تجارت كنى ، و هرگاه بى نياز شدى بدهكارىخود را بپردازى .) عبدالرحمن از آن مرد خير انديش تشكر كرد، و هزار درهم گرفت و باآن پول به تجارت پرداخت . از قضاى روزگار، روز به روز تجارتش رونق گرفت ،به طورى كه براى رفتن به حج استطاعت پيدا كرد. از آنجا كه وى مسلمانى متعهد وپايبند به احكام اسلام بود، تصميم گرفت براى انجام مراسم به مكه رهسپار شود.
پس ، نزد مادرش آمد و گفت : (تصميم دارم به حج بروم .)
از آنجا كه اين مادر مسلمان از خانواده اى شيعه مذهب و به مسؤ وليتهاى دينى آشنا بود،بى درنگ به پسرش گفت : (آيا پولى را كه از دوست پدر مرحومت قرض گرفته اى ،به او پرداخته اى ؟)
عبدالرحمن : نه هنوز نپرداخته ام .
مادر: هم اكنون برو، آن را بپرداز، كه از سفر حج مقدمتر است .
عبدالرحمن نزد دوست پدرش رفت ، بدهكارى او را به او پرداخت ، صميمانه از او تشكركرد، و سپس عازم مكه شد. وى پس از انجام دادن مراسم حج ، در مدينه به محضر امامصادق عليه السلام رسيد.
امام صادق عليه السلام او را شناخت و به گرمى با اواحوال پرسى كرد. امام عليه السلام حال پدرش سيابه را پرسيد و فرمود:(حال پدرت چطور است ؟)
عبدالرحمن : پدرم از دنيا رفت .
امام صادق عليه السلام پس از اضهار تاءثر و طلب مغفرت براى پدر او، به عبدالرحمنفرمود: (آيا برايت مال به ارث گذاشت ؟ ) (كه مسطتيع شده اى و در مراسم حج شركتكرده اى !)
عبدالرحمن : نه ، چيزى به ارث نگذاشت .
امام صادق عليه السلام : پس با چه مالى به انجام حج توفيق يافتى .
عبدالرحمن : دوست پدرم هزار درهم به من قرض داد و با آن تجارت كردم . هنوز سخنعبدالرحمن تمام نشده بود، كه امام صادق عليه السلام فرمود: (آن هزار درهم قرضى راكه گرفته بودى ، آيا به صاحبش پرداخت كردى ؟)
عبدالرحمن : آن را به صاحبش دادم و بعد عازم مكه شدم .
امام صادق عليه السلام : (آفرين بر تو، آيا مى خواهى نصيحتى را از من بشنوى ؟)
عبدالرحمن : آرى فدايت شوم .
امام صادق عليه السلام : (به تو سفارش مى كنم كه حتما راستگو باش ، امانت مردم رابه صاحبش برگردان ، و هيچگاه در اين دو موردسهل انگارى و مسامحه نكن .)
آنگاه امام صادق عليه السلام انگشتان دستش را به يكديگر چسبانيد و فرمود: (اگرراستگو باشى و امانت دار باشى ، اين گونه دراموال مردم شريك خواهى بود.) (يعنى مردم به تو اعتماد مى كنند و هر وقت از آنان بهقرض خواستى ، به تو خواهند داد و تو را از خودشان مى دانند، نه بيگانه .)
من به اين نصيحت امام صادق عليه السلام عمل كردم و همواره مراقبت نمودم . خداوند چنانبر ثروت من بركت بخشيد، كه هم اكنون سيصد هزار درهم زكات ثروتم شده است و آنراپرداخته ام (132).)
نتيجه اينكه : قرض دادن ، زندگى در حال سقوط انسانى را حفظ مى كند و به آن سامانمى بخشد.
درست كارى و امانت دارى موجب گسترش و تعميق سنّت مقدس قرض ‍ دادن مى شود، و آن رارواج مى دهد.
انسان امانت دار شريك مال مردم است و بايد بداند كه راستگويى و امانت دارى ، موجببركت و افزايش رزق و روزى خواهد شد.
امام صادق به مساءله حفظ امانت و اداى دين اهميت بسيار مى دادند، و به شاگردانش سفارشاكيد مى كردند كه هيچگاه در مورد آن سهل انگارى نكنند.


خنثى سازى شديد توطئه گران  

پس از آنكه رژيم منحوس عراق در سالهاى 1350 به بعد، ايرانيان را با جنايات زياداز عراق بيرون كرد، و نسبت به آنها هتاكى هاى بسيار نمودند، آقاى فلسفى خطيب مشهوردر مسجد سيد عزيز اللّه واقع در بازار تهران در برابر بيش از بيست هزار نفر، و جمعىاز سفراى كشورها سخنرانى منطقى و داغى بر ضد رژيم عراق نمود و آن رژيم جنايتكاررا محكوم كرد، و اين سخنرانى با حذف قسمتهايى در راديو ايران پخش ‍ شد.
دولت شاهنشاهى ايران از اين فرصت سوء استفاده كرده و چون به نفع خود بود، خواستاز آقاى فلسفى تمجيد نموده و او را زير چتر خود بياورد، ولى به امام خمينى رحمة اللّهتوهين نمايد.
در همان ايام دو نفر از سناتورها يعنى جمشيد اعلم ، و علامه وحيدى در مسجد سنا از آقاىفلسفى تمجيد نمودند، با اين عبارت كه جمشيد اعلم گفت : (ما با اين روحانيونى كه باما در بيان فجايع عمال بعثى عراق همصدا شده اند افتخار مى كنيم ، ولى آن آقا منظور اوآية اللّه العظمى امام خمينى بود در عراق نشسته و هيچ نمى گويد...) سپس سناتورديگر به نام علامه وحيدى گفت : (آن آقا اصلا ايرانى نيست .)
اين ماجرا در روزنامه منعكس شد و اثر بسيار بدى گذاشت و در نتيجه مردم بسيار ناراحتشدند.
همين باعث شد كه آقاى فلسفى دنبال فرصت مى گشت تا پاسخ دندانشكن آن دو سناتورمزدور را در ملاء عام بدهد، در اين ميان آية اللّه حاج ميرزا عبداللّهچهل ستونى از اركان علماى تهران از دنيا رفت ، در مسجد جامع تهران براى او مجلسترحيم گرفتند و آقاى فلسفى را به آن مجلس براى سخنرانى دعوت كردند، مجلسبسيار با شكوهى برگزار گرديد، آقاى فلسفى به منبر رفت و پس از مطالبى ياوههاى آن دو سناتور را با كمال قاطعيت رد كرد، و مجلس سنا را استيضاح نمود، و از آنهااظهار تنفر كرد، و حاضران نيز فراز به فراز، با گفتن سه بار (صحيح است )سخنان آقاى فلسفى را تاءييد مى كردند.
كوتاه سخن آنكه : بيانات آقاى فلسفى ، سوء استفاده دولتمردان آن عصر را به طوركلى نابود كرد، و آنها را در ياوه سرائيهايشان محكوم نمود. يكى از آن فرازها اين بود:
(ما اعلام مى كنيم كه جامعه مؤمنين ، روحانيون ، مردم مسلمان ، از نطق آلوده خلاف انصاف ،خلاف فضيلت ، آلوده به دروغ و آلوده به تهمت سناتور جمشيد اعلم را در مجلس سنا، وتاءييدى كه سناتور ديگرى از او كرده ، از آن نطق و از اين تاءييد، منزجر و متنفرند.)
مردم سه بار فرياد زدند: (صحيح است ، صحيح است ، صحيح است (133)).
نوار اين مجلس مهم تكثير شد و دست به دست در همه جا پخش گرديد و به نام نواراستيضاح شهرت يافت .
درود بر تو اى قهرمان سخن آقاى فلسفى آزاده پر صلابت و شجاع .
جالب اينكه وقتى كه آقاى فلسفى از آن منبر پايين آمد، نخستين كسى كه نزديك منبر بودو آقاى فلسفى را در آغوش گرفت و به عنوان تاءييد و تمجيد بوسيد، مرحوم شهيدمطهرى بود (134).


دروغ صحيح ! 

يكى از علماى دربارى ، مرام شيخيه را ترويج مى كرد و به عنوان (شريف الواعظين )مشهور شده بود، و در يكى از شهرهاى استان فارس به گمراه كردن مردماشتغال داشت و پس از انقلاب از دنيا رفت .
عصر مرجعيت آية اللّه العظمى بروجردى رحمة اللّه ، به آقاى بروجردى خبر دادند كهچنين عمامه به سرى به گمراه كردن مردم اشتغال دارد.
آية اللّه بروجردى رحمة اللّه واعظ معروف آن عصر، خطيب توانا مرحوم حاج شيخ مرتضىانصارى را به شهر فرستاد تا ده شب منبر برود، و كارى كند كه مردم شريف الواعظين رااز شهر بيرون كنند.
در اين ايّام يك روز شريف الواعظين مريدان خود را به دور خود جمع كرد و به آنها گفت :
(يك شيخ حرام زاده اى به اينجا آمده مى خواهد مرا از شهر بيرون كند.)
اين سخن به گوش شيخ انصارى رسيد، بالاى منبر گفت : (اى مردم ! اينحلال زاده (شريف الواعظين ) مرا حرامزاده خوانده است ، ولى هر دو ما دروغ مى گوييم !!(يعنى نه او راست مى گويد كه مرا حرامزاده دانسته ، و نه من راست مى گويم كه او راحلال زاده دانسته ام ) يكى از دوستان وقتى كه اين قصه را را برايمنقل كرد خنديدم و به ياد اين رباعى افتادم :
شخصى بد ما به خلق مى گفت ما سينه از او نمى خراشيم
ما خوبى او به خلق گوييم تا هر دو دروغ گفته باشيم !!


ملاقات پيرمرد بلند قامت با على عليه السلام  

او مردى پخته و انديشمند بود، عمر طولانى و با بركت ، او را كار كشته و كار آزمودهكرده بود، با سفراى خداوند و پيامبران همنشينى نموده و درسها آموخته بود. گرچه پيرو سالخورده شده بود، ولى فكر جوان داشت ، علم و حكمت او به جايى رسيده بود كهافرادى چون حضرت (موسى عليه السلام ) همانند شاگرد، درسها از او آموختند.
او چون جهانگردى دور انديش بود، كه با مشاهده مناظر گوناگون و شگفت انگيز جهانآفرينش با ديدن بصيرت ، خدايش را مى نگريست ، قلب نورانى او سرشار از عشق بهخداى عشق آفرين شده و با اخلاص ‍ كامل معبود حقيقى جهانيان را پرستش مى كرد و تجربهبسيار از روزگار آموخته بود.
او اگر سخنى مى گفت ، عميق ، پخته و حساب شده بود، و قبلا به امضاء انديشه و حكمتسرشارش رسيده بود!
چقدر شايسته است ، كه انسانها در كارهاى خود، مبنا ودليل داشته باشند، نه بى مبنا كارى انجام دهند و نه زير بار سخنان واعمال بى اساس روند. و اگر احيانا گرفتار اشتباهى شدند و يا از پاسخ صحيح بهمشكلى عاجز ماندند، به افراد لايق و صالح مراجعه نموده و در پرتو رهنمودهاى آنافراد، پرده هاى اوهام را از خود بدرند.
اميرمؤمنان حضرت على عليه السلام كه همواره همراه و همراز پيامبر صلى اللّه عليه و آلهبود و از هرگونه فداكارى در راه پيشبرد اهداف عاليه اسلام و بزرگداشت صداى وحىكه از زبان محمد صلى اللّه عليه وآله بر مى خاست ، دريغ نداشت ، مى گويد: بارسول خدا صلى اللّه عليه وآله در يكى از راههاى مدينه در حركت بوديم ، ناگاه با آنپيرمرد بلند قامت چارشانه اى كه محاسن و ريش پرى داشت ، ملاقات نموديم ، او باكمال احترام به پيامبر صلى اللّه عليه وآله سلام كرد واحوال پرسى نمود، سپس ‍ به من رو كرد و گفت :
السلام عليك يا رابع الخليفة و رحمة اللّه و بركاته ؛
سلام و درود و مهر خداوند بر تو اى (چهارمين خليفه !)
در اين هنگام متوجه رسول اكرم صلى اللّه عليه وآله شد و گفت : آيا چنين نيست ؟
رسول خدا صلى اللّه عليه وآله او را تصديق كرد.
آنگاه پيرمرد، از نزد ما به سويى رفت (عجبا! اين چه منظره اى بود، او كه از چهرهتابناكش ، شكوه و شخصيتش آشكار بود، راستى چرا مرا چهارمين خليفه خواند؟ و چراپيامبر صلى اللّه عليه وآله او را تصديق كرد؟ چه خوبست معماى اين رازها برايم آشكارگردد)
- اى رسول خدا! اين گفتارى كه آن پيرمرد گفت : چه بود؟ شما هم پاى سخنان او را امضاكرديد و وى را تصديق نموديد.
پيامبر: او حرف درستى زد و سخن حكيمانه اى گفت ، به راستى تو همان هستى كه اوبازگو نمود (اينك گوش كن تا برايت توضيح دهم )
خداوند در قرآن (به فرشتگان ) مى فرمايد: (من در زمين پديد آورنده (خليفه ) هستم ،(135) اولين خليفه و جانشينى كه خداوند در زمين براى خود قرار داد حضرت (آدم عليهالسلام ) است .)
در مورد ديگر مى فرمايد: (اى داود! ما تو را در زمين خليفه نموديم ، طبق ميزان حق وعدالت بر مردم حكومت كن (136).) از اين رو (داود) خليفه سوم است .
و در جاى ديگر مى فرمايد: (موسى عليه السلام به برادرش هارون گفت : در ميان قوممن جانشين من باش ! و امور آنان را اصلاح كن !) (137)
بالاخره در اين آيه مى فرمايد: (اعلانى است از طرف خداوند ورسول او به مردم ، در مجمع عظيم اسلامى (حج ) كه خدا ورسول او از مشركان بيزار است ) (138).
اعلان كننده و مبلغ از ناحيه خداوند و رسول او تو هستى ! تو وصى و وزير و ادا كننده واممن هستى ! تو همان گونه مى باشى كه هارون براى موسى بود گرچه بعد از منپيامبرى نخواهد آمد روى اين اساس همان گونه كه آن پيرمرد بلند قامت تو را خليفهچهارم خواند چهارمين خليفه هستى !
آيا مى دانى او كه بود؟ آيا مى خواهى بدان او كيست ؟
حضرت على : نه او را نشناختم ، در انتظار شناختن او بسر مى برم .
- او برادر تو (خضر عليه السلام ) بود.(139)


لطف عظيم خدا 

جوانى بسيار مغرور و از خود راضى بود، همواره مادرش را رنج مى داد، بى مهرى او بهمادر به جايى رسيد كه روزى ماردش را كه بر اثر پيرى و ضعف ، توان راه رفتننداشت ، به كول گرفت و بالاى كوه برد و در آنجا نهاد، تا طعمه درندگان بيابانشود، هنگامى كه مادر را در آنجا نهاد و از آن بالا كوه سرازير شد تا به خانه بازگردد، مادرش در اين فكر افتاد مبادا پسرم در مسير پرتگاه كوه بيفتد و بدنش خراشبردارد و يا طمعه درندگان گردد! براى پسرش چنين دعا كرد:
خدايا! پسر را از طعمه درندگان و از گزند حوادث حفظ كن ، تا به سلامت به خانه اشباز گردد.
از سوى خداوند به موسى عليه السلام خطاب شد: اى موسى ! به آن كوه برو و منظرهمهر مادرى را ببين .
ببين مهر مادر چه ها مى كند؟ جفا ديده اما دعا مى كند
موسى عليه السلام به آنجا رفت ، وقتى مهر مادرى را دريافت ، احساساتش به جوش وخروش آمد، كه به راستى مادر چقدر مهربان است . ولى نه به زودى از خداوند به اووحى كرد كه : (اى موسى ! من به بندگانم مهربانتر از مادرم هستم ).
دوباره خطاب آمدى بر كليم ز سوى خداى غفور و رحيم
كه موسى از اين مادر دلپريش منم مهربانتر به مخلوق خويش
ولى حيف كاو خودستايى كند ندانسته از من جدايى كند
در عين بدى من از آن دل خوشم كه با توبه اى ناز او مى كشم


شخصيت و بزرگوارى  

نظام الملك حسن بن اسحاق از اميران جوانمرد و بزرگوارى بود، كه اگر كسى هديه اىنزد او مى برد، او علاوه بر جايزه به دادن به هديه آورنده آن هديه را بين حاضرانتقسيم مى كرد. روزى كشاورز مستضعفى سه خيار نزد او به رسم هديه آورد، او يكى ازآنها را خورد، سپس دومى و سومى را نيز خورد و چيزى به حاضران نداد، و صد دينار بهآورنده خيار جايزه داد.
پس از خلوت شدن مجلس ، يكى از نزديكان نظام الملك كه گستاختر بود، به امير گفت :(چطور شد امروز حاضران و ما را از هديه ، محروم نمودى ؟)
نظام الملك گفت : هر سه خيار را چشيدم ديدم تلخ است ، همه آنها را خوردم ، و به كسىندادم تا مبادا بى صبرى كند و بگويد تلخ است ، و آن كشاورز بينوا از هديه اى كه آوردهبود شرمنده شود، من حيا دارم از اينكه اگر كسى نزد من هديه آورد، او را محروم و شرمندهكنم ، از اين رو به رنج تلخى خيارها صبر كردم تا زندگى آن كشاورز بينوا تلخ نشود(140).


يادى از شهيد ثالث  

شرحى از شهيد اول و دوم در داستان شماره 60 و 61 گذشت ، در اينجا نظر شما را بهچگونگى شهادت شهيد ثالث جلب مى كنم :
او آية اللّه آقاى محمد تقى مجتهد قزوينى بود كه درسال 1264 ه.ق در نيمه شب ، در محراب مسجد به دست بابى ها مجروح شده و سپس بهشهادت رسيد.
اين عالم بزرگوار برادرى داشت به نام ملا صالح كه او نيز از علماى قزوين بود، ملاصالح كه او نيز از علماى قزوين بود، ملا صالح دخترى به نام زرين تاج داشت كه درزيبايى چهره و اندام كم نظير بود، اين دختر همسر پسر عمويش ملا محمد (پسر محمد تقىشهيد) گرديد.
زرين تاج نزد پدر و عمويش مشغول تحصيل علوم حوزوى گرديد، ولى متاءسفانه درپايان تحصيل پيرو مذهب شيخيه و از مريدان سيد كاظم رشتى شد، سپس با اينكه داراىدو يا سه فرزند شده بود، در سال 1259 ه.ق شوهر و فرزندان را رها كرد، و براىديدار سيد كاظم رشتى عازم كربلا شد، در آنجا با خبر شده كه سيد كاظم از دنيا رفته ،با شاگردان سيد كاظم محشور بود و سرانجام از مريدان سيد على محمد باب گرديد ورسما بابى شد، به قدرى در نزد سيد على محمد باب (موسس فرقه بابيه ) مقربگرديد كه سيد على محمد، كتابى به نام احسن القصص در تفسير سوره يوسف نوشت .در چندين مورد نام او را به عنوان (قرّة العين ) ذكر كرد و علاقه مفرط خود را به اوابراز نمود، و لقب قرة العين را سيد على محمد باب به او داد و گفت او نور چشم من است .
قرة العين سه سالبعد از سفر به عراق ، به ايران بازگشت و به قزوين و به خانه پدرش ملا صالحوارد شد، ولى به شدت مورد اعتراض پدر و عمويش قرار گرفت ، و آنها او را از روششيخيگرى و بابيگرى برحذر داشتند. شهيد ثالث سابقه مبارزه با شيخيگرى وبابيگرى داشت و در اين راستا كوشش بسيار نموده بود، و همين موجب شد كه بابى هانقشه قتل ملا محمد تقى قزوينى عموى قرة العين را طرح كردند (و به عقيده بعضى ،طراح اصلى قتل او خود قرة العين بود كه حاضر شد عمويش را بكشند).
مرحوم آية اللّه ملا محمد تقى قزوينى نيمه هاى شب براى خواندن نماز شب به مسجد رفت، مسجد خلوت بود، در حال سجده به خواندن مناجات خمسة عشراشتغال داشت ، ناگهان چند نفر بابى به مسجد ريختند، نخستين بار نيزه اى بر پشتگردن او فرو بردند، سپس نيزه اى به دهان او فرو كردند، سپس هشت زخم وخيم بربدنش زدند و گريختند، او براى رعايت نجس نشدن مسجد، خود را با زحمت بسيار تا درمسجد رساند و همانجا بى هوش شد، او را به خانه اش بردند و پس از دو روز بهشهادت رسيد، مرقد مطهرش در قزوين در نزديك بارگاه ملكوتى امامزاده حسين عليهالسلام به عنوان قبر شهيد ثالث ، معروف و زيارتگاه شيفتگان حق و حقيقت است .
سرانجام قرة العين در عصر ناصرالدين شاه ، با عده اى دستگير و اعدامشدند. (141)


fehrest page

back page