بسم الله الرحمن الرحیم
 
نگارش 1 | رمضان 1430

 

صفحه اصلی | کتاب ها | موضوع هامولفین | قرآن کریم  
 
 
 موقعیت فعلی: کتابخانه > مطالعه کتاب سرگذشتهای عبرت انگیز, محمدمحمدى اشتهاردى   مناسب چاپ   خروجی Word ( برگشت به لیست  )
 
 

بخش های کتاب

     FEHREST -
     FOOTNT01 -
     SAR00001 -
     SAR00002 -
     SAR00003 -
     SAR00004 -
     SAR00005 -
     SAR00006 -
     SAR00007 -
     SAR00008 -
 

 

 
 

next page

fehrest page

پيشگفتار 
درس عبرت از روزگار

يكى از امور سازنده و تكان دهنده و تحول بخش ، فراز و نشيبهاى تاريخ و عبرتگرفتن و پند گرفتن و پندگيرى از سرگذشتهاى آن است ، كه براى همه لازم است وارداين كلاس عجيب شوند، و از درسهاى زندگى پرفراز و فرود گذشتگان عبرت بگيرند،چرا كه تاريخ همواره تكرار مى شود، و روزى خواهد آمد كه زندگى براى ما نيز براىآيندگان ، تاريخ مى گردد، و تاريخ مجموعه اى از تجربه ها، كامها و ناكاميها است ، واصولا فلسفه تاريخ همين است كه تجربه هاى آن را دريافت كنيم و در زندگى خودعبور دهيم ، كه گفته اند عبرت از عبور است .
همان گونه كه خون در رگهاى كالبد ما عبور مى كند و موجب ادامه حيات جسمى ما مى شود،فراز و نشيبهاى تاريخ نيز بايد در رگهاى روح و روان ما عبور كنند و به ما حياتمعنوى ببخشند.

مرد خردمند پسنديده را
عمر دو بايست در اين روزگار
تا به يكى تجربه اندوختن
با دگرى تجربه بستن به كار
ولى بايد گفت : عمر ديگر لازم نيست ، زيرا تاريخ ، عمر صد بار و هزار بار را به ماآموخته ، بنابراين ما به اندازه كافى در تاريخ داراى تجربه هستيم .
گويند: در عصر ابوريحان بيرونى دانشمند پرآوازه ايرانى ، مردم مى گفتند الماسداراى زهر است . مدتى بود شاگردان او همان حرف مردم را تكرار مى كردند، ولىابوريحان مى گفت : الماس زهر ندارد، اين موضوع جار وجنجال به راه انداخت ، سرانجام ابوريحان خواست با نشان دادن تجربه ، به آنهابفهماند كه الماس زهر ندارد، تصميم گرفت در اجتماع مردم مقدارى الماس راداخل نان نموده و به سگ بخوراند، مردم از هر سو اعتراض مى كردند، چرا سگ زبانبسته را مى كشى ؟ و فرياد مى زدند: الماس ، زهر دارد.
سرانجام ابوريحان بدون توجه به جوسازى مردم ، مقدارى زهر در ميان نان ريخته ، درمقابل داد و فرياد مردم ، آن نان را به سگ داد، سگ آن را خورد، الماس همراه نان را بلعيد.
ساعتها از اين حادثه گذشت ، ديدند سگ مسموم نشد، و دريافتند كه الماس داراى زهر نيست، و به اين ترتيب ابوريحان با نشان دادن تجربه ، به همگان فهمانيد كه الماس زهرندارد، آرى بايد از تجربه اين گونه استفاده و باور كرد.
از اين رو خدا در قرآن به پيامبرش مى فرمايد:
فاقصص القصص لعلهم يتفكرون ؛ اين سرگذشتها را براى انسانها بازگو كن ، شايدبينديشد و بيدار شوند.(اعراف 176)
و اميرمؤمنان على عليه السلام مى فرمايد:
و ان لكم فى القرون السّافة لعبرة ؛ همانا براى شما از سرگذشتهاى پيشينياندرسهاى مهمى است .(1)
و در سخن ديگر افسوس مى خورد كه چرا بشر خيره سر از آن همه عبرتها عبرت نمىگيرد؟! و چرا عبرت گيرنده اندك است ؟ و مى فرمايد:
ما اكثر العبر و اقل الاعتبار؛ درسهاى عبرت چه بسيارند، ولى عبرت گيرنده اندك است!.(2)
در اين كتاب به فرازهايى از سرگذشتهاى آموزنده و عبرت آور تاريخ بخصوصتاريخ سازنده اسلام از آغاز تاكنون ، در 75 داستان ، پرداخته شده ، به اميد آنكه همهما از آموزندگيهاى اين سرگذشتها بهره مند شويم .
قم : محمد محمدى اشتهاردى
آبان 1376
ملاقات حضرت ابراهيم عليه السلام با ماريا، عابد پير 

حدود 22 قرن پيش ، شخصى بود به نام (ماريا) كنار دريا زندگى مى كرد، او منظرههاى زيبا و قشنگ دريا و دشت سرسبز، گياهان ، شكوفه ها، گلهاى قشنگ و شاداب ،دلربا، و مرغان و پرندگان رنگارنگ ، گوناگون رفت و آمد آنها و صدا و ترانه و چهچه دلنواز آنها، آن هم در هواى بسيار مطبوع و گواراى بهارى كنار دريا را مى ديد و مىشنيد.
غروب كنار دريا و شب مهتابى و ستارگان چشمك زن و هوا و فضاى معطر و با صفاىصبحگاهان و خيلى چيزهاى ديگر را نيز مى ديد كه همه با نظم ، زيبايى و قشنگىمخصوصى ، هر كدام در جاى خود به زندگى ادامه مى دهند.
با خود مى گفت : اينها همه نشانه وجود خداى بزرگ است ، او است كه چنين منظره هاى شادو باصفا را پديد آورده ، او است كه اين نظم و هماهنگى را آفريده ، اوست كه ماه وخورشيد و كوه و دشت و دريا و پرندگان و آهوهاى قشنگ را خلق كرده است ... آرى اين همهنقشه هاى عجيب كه در در و ديوار جهان موجود است ، همه نشانه هاى اوست ، بنابراين هركسدرباره خداى آنها نينديشد، همچون نقش ديوار خواهد بود.
ماريا دور از اجتماع ، با فكر آزاد و باز خود به زودى پى برد كه خداوند بزرگ ، اينجهان را آفريده و بايد به سوى او رفت و بندگى او كرد.
از آن پس (ماريا) دل از دنيا كنده و لباس مويين مى پوشيد، و همواره در ياد خدا بود، وستايش و سپاس او مى كرد، و چون عاشق دلداده ، با همه وجود به عبادت خدامشغول بود صداى دلنواز بلبلان ، كنار غنچه هاى رنگارنگ ، و صوت امواج ملايم دريا،و ناله مناجات گونه پرندگان ديگر در نيمه هاى شب و سحرگاهان باعث مى شد كهماريا بيشتر عبادت خدا كند، و سجده هايش را طولانى تر نمايد و هماهنگ با ساير موجوداتبه راز و نياز با خدا بپردازد.
او ديگر از آن پس (عابد) خوانده مى شد، زيرا چنان شيفته خدا شده بود كه همواره درياد خدا بود و عاشقانه خدا را پرستش مى كرد، و زندگى را سالها به اين ترتيبگذراند، گرچه بسيار سالخورده شده بود اما دلى شاد و جوان داشت .
ماريا گاهى در دشت خرم و آزاد و سبز كنار دريا گردش مى كرد، روزى درحال گردش ، چند گاو و گوسفند بسيار زيبا، چشم او را خيره كرد، به نزديك رفت ،جوان بسيار زيبايى را ديد كه چند گاو و گوسفند را در بيابان مى چراند، چهرهگوسفندان به قدرى زيبا بود كه آدم مى خواست شب و روز به آنها نگاه كند، و پوستگاوها و بچه هايشان به قدرى شفاف و براق بود كه گويا روغن صاف بر بدن آنهاماليده اند، خلاصه منظره بسيار دلربا و قشنگ بود، به ويژه اينكه جوانى با قد وقامتى همچون سرو، و با سيمايى همچون ماه درخشنده در كنار آن گوسفندها و گاوها بهچوب دستيش تكيه داده بود و آنها را مى چراند. (ماريا) كه از اين منظره ، شگفت زده شدهبود، خود را به نزديك جوان رساند؟ و پرسيد: تو كيستى و اين گاو و گوسفندان ازكيست ؟
جوان گفت : من (اسحاق ) فرزند ابراهيم خليل عليه السلام كه از پيامبران بزرگ الهىاست هستم .
ماريا تا اين سخن را شنيد، عشق و شور سرشارى به ديدار ابراهيم عليه السلام پيداكرد، از آنجا رد شد و از آن پس همواره از خدا مى خواست كه زيارت ابراهيمخليل عليه السلام را نصيبش گرداند.
ابراهيم خليل روزى از خانه بيرون آمد و تصميم گرفت كه به سير و سياحت و گردشدر دشت سرسبز و خرم فلسطين بپردازد، او همچنان كه به گردش خود ادامه مى داد كوههاى سر به فلك كشيده و گياهان رنگارنگ و شكوفه ها و گلها و هواى آزاد و گوارا را مىديد و نشانه هاى خدا را مشاهده مى كرد و لذت مى برد به گونه اى كه مى خواستدل از كوه ، دشت و صحرا نكند و به خانه بر نگردد، در اين سير خود به نزديك درياىمديترانه آمد، و مدتى نيز به ديدن منظره هاى دريا و كرانه دريا پرداخت و آثار خداوندبزرگ را از نزديك مى ديد و روح پاكش به عشق خدا نزديك بود از بدن كوچكش بهسوى ملكوت پرواز كند... قلبش به ياد خدا مى تپيد، و همه وجودش همراه گلها، غنچه ها،بلبلها و پرندگان ديگر صحرايى ، با خدا سخن مى گفت و محور نور و عظمت خدا شدهبود.
ابراهيم عليه السلام همچنان به ديدار از دريا و اطراف دريا ادامه مى داد ناگهان ديدپيرمردى در گوشه اى از همه چيز دست كشيده ومشغول نماز و عبادت است ، ركوع ها و سجده هاى مكرر، و حالت روحانى آن پيرمرد، ابراهيمعليه السلام را به خود جلب كرد، ابراهيم عليه السلام از همه چيز بريد و به سوى اومتوجه شد، و با عجله خود را به نزد آن پير مرد عابد (كه همان ماريا) بود رسانيد، ديداو لباس مويين پوشيده و صدايش به نام خدا بلند است .
ابراهيم كه دوستان و يادكنندگان خدا را بسيار دوست داشت ، در حدى كه حاضر بود جانشرا فداى آنها كند، نزد او نشست تا نمازش تمام شود، پس از نماز او پرسيد:
تو كيستى ، براى چه كسى نماز مى خوانى ؟
عابد گفت : من بنده خدا هستم و براى خدا نماز مى خوانم .
ابراهيم در فكر فرو رفت كه آيا آن عابد، خداى حقيقى را مى پرستد و يا چيزهاى ديگرىرا به نام خدا پرستش مى كند، از اين رو پرسيد: منظور تو از اين خدا كيست ؟
عابد گفت : خدا كسى است كه تو و مرا آفريده است .
ابراهيم عليه السلام دريافت كه عابد، خداى حقيقى را پرستش مى كند، بسيارخوشحال شد از اينكه در اين سير و گردش ، دوست عزيز و همكيشى را پيدا كرده است ، ازاين جهت با چهره اى باز و پر محبت به عابد رو كرد و گفت :
عقيده ، روش و شيوه تو مرا مجذوب كرد، محبت تو در جاى جاى دلم قرار گرفت ، اگرمايل باشى دوست دارم با تو ماءنوس باشم و همچون يك برادر مدتى در كنارت بسربرم .
عابد گفت : من نيز مقدم شما را گرامى مى دارم و از ديدارت خوشوقتم (با توجه بهاينكه عابد هنوز نمى دانست كه او ابراهيم خليل عليه السلام است ).
ابراهيم عليه السلام پرسيد: منزل تو كجا است كه هرگاه خواستم به زيارت و ديدارتبيايم .
عابد گفت : منزل من آن طرف دريا است . ولى چون در جلو، آب است و وسيله اى هم در اينجانيست ، تو نمى توانى با من بيايى .
ابراهيم گفت : پس تو چگونه از روى آب بهمنزل خود مى روى ؟ عابد گفت : من چون بنده خدا هستم و همواره عبادت او را مى كنم ، خداوندبه من لطف كرده ، به آب فرمان داده كه مرا غرق نكند از اين رو به اذن خدا روى آب راه مىروم تا به منزل خود مى رسم .
ابراهيم گفت : همان خدايى كه به تو چنين لطفى كرده ، شايد به من نيز چنين لطفى كند وآب دريا را تحت تسخير من نيز قرار دهد، نبايد نااميد بود، بنابراين برخيز با هم بهمنزل تو برويم و امشب را در منزل تو باشيم .
عابد برخاست و همراه ابراهيم عليه السلام به سوى دريا روانه شدند، وقتى به دريارسيدند، عابد به خدا توكل كرد و با ياد خدا پا روى آب گذاشت و روى دريا حركت كرد،ابراهيم نيز بسم اللّه گفت و به دنبال عابد حركت كرد، بى آنكه غرق شود، يا ترس ووحشت كند.
عابد تعجب كرد، جاى تعجب هم بود، زيرا او در تمام عمر طولانيش جز خود كسى را سراغنداشت كه روى آب راه برود، ولى اينك مى بيند اين تازه مهمان ناشناس خيلى آرامتر ومطمئن تر از خود با سرعت از روى آب راه مى رود، فهميد كه در دنيا بندگانى هم هستندكه در بندگى از او بالاترند، چنانكه گفته اند: (دست بالاى دست بسيار است ). اين دوبه راه خود ادامه دادند تا به ساحل دريا رسيدند و از آنجا بهمنزل عابد رفتند.
عابد كه لحظه به لحظه به شخصيت معنوى و بزرگ ابراهيم عليه السلام پى مىبرد، كم كم احساس كوچكى نزد ابراهيم مى كرد، از اين رو بيشتر به ابراهيم احترام مىگذاشت و از پيدا كردن چنين دوست ، بسيار خوشحال بود.
ابراهيم عليه السلام كه دوست خوبى پيدا كرده بود و (ماريا) نيز به مهمانبزرگوار و عزيزى رسيده بود، با هم به گفتگو پرداختند و از وضع روزگار صحبتمى كردند، تا اينكه ابراهيم عليه السلام از او پرسيد، غذاى تو از كجا به دست مى آيد؟
عابد اشاره به چند درخت بزرگى كه در چند قدمى منزلش بودند كرد و گفت : اين درختها هر سال ميوه بسيار مى دهند، وقت رسيدن محصول ميوه هاى اين درخت ها را جمع مى كنم و درتمام روزهاى سال از آن مى خورم و همين مقدار براى من كافى است .
سپس سخن از مرگ و روز قيامت و فانى بودن دنيا يه ميان آمد، ابراهيم پرسيد: كدام يك ازروزها از همه روزها بزرگتر است ؟
عابد گفت : آن روزى كه خداوند، انسانها را به پاى حساب مى كشد و آنچه در دنيا انجامداده اند، مو به مو رسيدگى مى كند و نيكان را به بهشت و بدان را به جهنم مى فرستدكه روز قيامت نام دارد.
ابراهيم از جواب جالب و كامل عابد خوشحال شد و به او گفت : بيا با هم براى خود مؤمنان گنهكار دعا كنيم تا خداوند آنها را در آن روز بزرگ ، نجات دهد و از خطرهاى آن روزحفظ كند.
عابد با ناراحتى گفت : من دعا نمى كنم .
ابراهيم پرسيد: چرا؟
عابد گفت : مدت سه سال است يك خواسته اى دارم هر چه دعا مى كنم و از خدا مى خواهم كهخواسته ام را برآورد، دعايم به استجابت نمى رسد و خواسته ام برآورده نمى شود، ازاين رو ديگر از خدا شرم دارم تا دعاى ديگر كنم ، لابد بنده خوبى نيستم كه دعايممستجاب نمى شود.
ابراهيم عليه السلام گفت : دوست عزيز. هيچگاه چنين سخن نگو، اگر خداوند دعا را مستجابمى كند يا مستجاب نمى كند علت دارد؟ عابد گفت : چه علتى دارد؟
ابراهيم گفت : هرگاه خداوند بنده اى را دوست داشته باشد، نفس و مناجات و راز و نياز اورا نيز دوست مى دارد، مدتى دعاى او را مستجاب نمى كند تا آن بنده ، بيشتر در درگاه خداراز و نياز و مناجات كند، ولى به عكس اگر نسبت به بنده اى خشمگين باشد، گاهى دعاىاو را زود مستجاب مى كند يا نااميدش مى كند كه او ديگر دعا نكند، زيرا خدا از نفس ومناجات او بدش مى آيد، مناجات و راز و نيازى كه ازدل پاك و با صفا برخيزد، ارزش دارد، نه مناجات و راز و نياز دروغين كه ازدل ناپاك برمى خيزد.
خوب ، حال بگو بدانم دعاى تو چيست كه در اين سهسال مستجاب نشده است ؟
عابد گفت : روزى در محلى مشغول نماز و عبادت بودم ، و سپس گردشى كردم ناگاهجوانى بسيار زيبا را ديدم كه چند گوسفند و گاو را مى چراند كه آنها نيز آنچنان قشنگو خوش رنگ و جالب بودند كه در تمام عمرم چنين زيبايى را نديده بودم ، به خصوص آنجوان به قدرى نورانى بود كه گويا نور از پيشانيش مى باريد، رفتم جلو و از اوپرسيدم تو كيستى ؟ در جواب گفت : من فرزند ابراهيمخليل عليه السلام هستم و اين گوسفندها و گاوها نيز از آن ابراهيم عليه السلام است كهمن آنها را مى چرانم . محبت ابراهيم خليل در دلم جاى گرفت ، از آن روز تاحال قلبم براى ديدار ابراهيم خليل عليه السلام مى تپد كه نزديك است به سوى اوپرواز كند، از اين رو از آن روز تا حال دعا مى كنم كه خداوند افتخار زيارت ابراهيمعليه السلام را به من بدهد ولى هنوز دعايم مستجاب نشده است .
ابراهيم بى درنگ خود را معرفى كرد و در حالى كه لبخندى در چهره داشت گفت : منابراهيم خليل هستم و آن جوان پسرم مى باشد.
عابد دريافت كه دعايش مستجاب شده ، تا ابراهيم عليه السلام را شناخت با شور و شوقبرخاست و دست محبت برگردن ابراهيم عليه السلام نهاد و او را در آغوش گرفت وبوسيد و با دلى سرشار از معنويت و خلوص و اميد گفت :(الحمد لله رب العالمين ؛ حمد وسپاس و شكر خداوند جهانيان را كه مرا به آرزويم رسانيد.) سپس عابد گفت : اينك وقترا غنيمت شمرده براى همه مردان و زنان با ايمان دعا كنيد تا خداوند آنها را از خطرهاىروز قيامت نجات بخشد، ابراهيم عليه السلام دست به دعا بلند كرد و با دلى پاك وحالتى روحانى عرض كرد: (خدايا!پروردگارا! تو را به عزت و جلالت ، همه مردان وزنان با ايمان را از خطرات و سختيهاى روز قيامت نجات بده .)
عابد گفت : آمين .(3)
به اين ترتيب عابد به آرزويش رسيد و دعايش بر آورده شد، ابراهيم عليه السلام نيزدر سير و سياحت خود، دوست خداشناس و خوبى پيدا كرد و گاهى به ديدار او مى رفت ، وهر دو از اين دوستى ، خوشحال و شاد شدند.
و سرانجام اين دو بزرگمرد درسهاى زير را به ما آموختند:
1- بايد دباره نشانه هاى خدا در جهان فكر كرد، و خدا را به خوبى شناخت .
2- بايد خدا را با جان و دل عبادت و پرستش كرد و همواره در ياد او بود، و از نعمت هاىمتنوع و بسيار او شكر و سپاس گفت .
3- بايد دوستان خوبى برگزيد، و دنبال دوستان خداجو رفت و با دوستان خدا خوببود و با دشمنان خدا دشمن .
4- بايد ما اهل مناجات و راز و نياز با خداى بزرگ باشيم و روح و جان خود را با مناجات ،صفا بخشيم .
5- بايد هيچگاه روز حساب و كتاب و سخت قيامت را فراموش نكنيم ، و بااعمال نيكمان براى آن روز توشه تهيه كنيم تا در آن روز رو سفيد باشيم .
6- بالاخره بايد هم براى خود و هم براى ديگران دعا كنيم ، تا خداوند همه را از خطرهانجات دهد و همگى را ببخشد.


مكافات عمل ، و لطف يوسف عليه السلام  

زليخا همسر شاه مصر بود، به حضرت يوسف عليه السلام تهمت زنا زد، سالها غرق درناز و نعمت بود، ولى اينك ببينيد فرجام او چه شد؟
سالهاى قحطى ، شوهرش عزيز از دنيا رفت ، و وضع او نيز به فلاكت عجيبى رسيد. اوكه همواره در كاخ با انواع نعمتها و زرق و برقها روبرو بود، اكنون پيرزنى فرتوتو نابينا شده و بقدرى تهيدست گشته است كه به صورت گدايانى در آمده و سركوچهو بازارها دست گدايى به اين و آن دراز مى كند. چنان سنگى بزرگ به پايش خورده كهجهان با آن وسعتش ‍ چون سوراخ سوزن برايش تنگ گشته است .به او پيشنهاد كردند كهخوب است به حضور يوسف عليه السلام سرور مصر بروى و از او تقاضا كنى تا بهتو عنايتى كند. بعضى مى گفتند: نه ، چنين مكن ، زيرا ممكن است يوسف به خاطر سوابقتو، از تو انتقام بگيرد. او در جواب گفت : يوسفى كه من مى شناسم ، معدن كرم و اخلاقاست ، هرگز مرا كيفر نخواهد كرد. تا آنكه روزى زليخا بر سر راه ، روى مكان بلندىنشست . وقتى كه يوسف با جمعيت كثير و شكوه خاصى از آنجا مى گذشت ، زليخا گفت :
(سبحان الذى جعلالملوك عبيدا بمعصيتهم و العبيد ملوكابطاعتهم ؛
پاك و منزه است خداوندى كه پادشاهان را به خاطر معصيت و گناه ، بنده كرد و بنده ها رابه خاطر اطاعت ، پادشاه نمود.)
حضرت يوسف عليه السلام كه اين صدا را از اين پيرزن نابينا شنيد، فرمود: تو كيستى؟ او جواب داد:
من همان كسى هستم كه لحظه اى تو را از ياد نبردم و همواره تو را خدمت مى كردم ، اينك بهكيفر هواپرستى خود رسيده ام به طورى كه گدايى مى كنم . نخستين زن مصر در شكوه وجلال بودم ، اينك به صورت خوارترين زنان مصر در آمده ام .
سوز دل زليخا، يوسف عليه السلام را به گريه در آورد، درحال گريه پرسيد: آيا هنوز چيزى از محبت من در قلبت هست ؟
زليخا گفت :
آرى ، به خداى ابراهيم سوگند، يك نگاه كردن به صورتت از براى من بهتر از تمامدنيا است كه پر از طلا و نقره باشد.
يوسف از كنار او رد شد. بعد براى او پيام فرستاد كه ناراحت نباش ، اگر شوهر دارى ،تو را از مال دنيا بى نياز مى كنم ، و اگر ندارى تو را همسر خود قرار مى دهم .
زليخا وقتى اين پيام را شنيد گفت : پادشاه مرا مسخره مى كند، آن وقت كه جوان بودم وزيبايى داشتم به من اعتنا نكرد، اينك كه پير و نابيناى درمانده شده ام با من ازدواج مىكند؟!!
ولى حضرت يوسف عليه السلام به عهد خود وفا كرد. دستورتشكيل ازدواج و عروسى داد. در شب عروسى ، دو ركعت نماز خواند و خدا را به اسم اعظمشياد كرد. جوانى و زيبايى و بينايى زليخا را به او باز گرداند. شب زفاف ، يوسفزليخا را دوشيزه يافت . خداوند دو پسر به نامهاى (افرائيم ) و (منشاء) از زليخابه او داد. با هم مدتى (به قول بعضى سى و هفتسال ) زندگى كردند تا مرگ بين آنان جدايى افكند.(4)
آرى ، چوب خدا، دوا هم دارد. نبايد گفت : ما كه غرق شده ايم ، چه يك نى چه صد نى !

سايه حق بر سر بنده بود
عاقبت جوينده يابنده بود

گرنشينى بر سر كوى كسى
عاقبت بينى تو هم روى كسى

گر زچاهى بركنى چندى تو خاك
عاقبت اندر رسى بر آب پاك

از امام صادق عليه السلام نقلشده ؛ يوسف عليه السلام به زليخا گفت : چرا در گذشته با من آنگونه رفتار كردى ؟(و مى خواستى اسير دام عشق تو شوم ) زليخا گفت : (چهره زيباى تو مرا به اين كار واداشت .)
يوسف عليه السلام فرمود: (پس اگر تو پيامبر آخر الزمانبه نام محمد صلى اللّه عليهو آله و سلم را مى ديدى ؟ كه در جمال و كمال از من زيباتر و سخاوتش از من بيشتر استچه مى كردى ؟
زليخا گفت : (راست گفتى )
يوسف گفت : از كجا دانستى كه من راست گفتم ؟
زليخا گفت : (هنگامى كه نام محمد صلى اللّه عليه و آله و سلم را ذكر كردى ، محبت او دردلم جاى گرفت .)
در اين هنگام خداوند به يوسف عليه السلام وحى كرد؛ (زليخا راست مى گويد، من بههمين خاطر كه او محمد صلى اللّه عليه و آله و سلم را دوست دارد، او را دوست دارم ) آنگاهخداوند به يوسف عليه السلام امر كرد كه با زليخا ازدواج كن .(5)

گرايش شاه و تمام مردم كشورش به آيين مسيح عليه السلام  

به راستى چنين است ، در هر موضوعى حتى در تبليغات دينى نيز بايد كاملا مقتضيات ومقامات اشخاص رعايت گردد، اى بسا تبليغاتى كه در موردى ، بسيار مؤ ثر واقع شده واز آن نيكوترين نتيجه گرفته مى شود ولى همان تبليغات در مورد ديگر نه تنها مؤ ثرنيست ، بلكه منجر به عكس ‍ مطلوب مى گردد. اين است كه بايد در تبليغات ، مقاماتاشخاص و اختلاف موارد و مقتضيات به طور كامل رعايت شود و مبلغ با رموز و نحوه وعظ ونصيحت آشنايى به سزايى داشته باشد.
بر همين اساس ، پيامبران و فرستادگان خداوند در تلاش تبليغاتى خود راههاىگوناگونى را به پيش مى كشيدند و از تبليغات خود نتيجه سودمندى گرفته وپيشرفتهاى چشم گيرى مى كردند. حتى گاهى درمراحل نخستين ، خود را هماهنگ با مردم منحرف مى كردند آنگاه با روش جالب و حكيمانه اىضربات تبليغاتى خود را بر آن مرام و عقيده وارد مى آوردند و پيشبردقابل توجهى عايد آنان مى شد. در اين رابطه نظر شما را به ماجراى عجيب زير جلب مىكنم :
دو نفر از ناحيه حضرت عيسى عليه السلام ماءمور تبليغات در يكى از شهرهاى روم بهنام (انطاكيه ) شدند، ولى آن دو ماءمور به راه صحيح تبليغى آشنا نبودند، طولىنكشيد نه تنها احدى به آنها گرايش پيدا نكرد بلكه مردم از آنان دورى كردند و بهدستور پادشاه روم ، آنها را دستگير كرده در بتكده اى زندانى نمودند.
حضرت عيسى عليه السلام از نتيجه نگرفتن تبليغى آن دو نفر و زندانى شدن آنها باخبر شد، وصى از خاص خود (شمعون الصفا) را كه مبلغى پخته و آشنا بود براىنجات آن دو نفر و دعوت مردم انطاكيه به راه سعادت و اجتناب از بت پرستى ، به شهرانطاكيه اعزام كرد.
او با كمال متانت و روشن بينى با روش جالبى وارد شهر شد، و در آغاز چنين اعلام كرد:
من در اين شهر غريب هستم ، تصميم گرفته ام خداى شاه را پرستش كنم در اين صورت منبا روش شاه موافقم ، و با او هم مرام هستم .
همين گفتار موجب شد كه او را نزد شاه راه دادند.
شاه ، فوق العاده او را تحسين كرد و از روش او خرسند شد و دستور داد كه او را بهاحترام خاصى در بتكده گردش دهند.
شمعون به عنوان ديدار و گردش در عبادتگاه عمومىاهل شهر، وارد بتكده شد، هنگام گردش ، آن دو نفر زندانى او را ديدند، خواستند اظهارارادت و رفاقت كنند، او با اشاره به آنها خاطر نشان كرد كه هيچگونه تظاهر بهدوستى و رفافت با من نكنيد.
شمعون حدود يك سال به بتكده آمد و شد مى كرد و در ظاهر از بتها پرستش مى نمود، و درضمن اين مدت ، شالوده دوستى و رفاقت خود را با شاه ، پى ريزى كرد، بر اثردورانديشى و روش خاص و جالب خود؛ مقام والا و احترام شايانى نزد پادشاه كسب كرد.
مدتها گذشت ، روزى در جلسه خصوصى به پادشاه روم چنين گفت : (من در اين مدت كهبه بتكده آمد و شد داشتم ، دو نفر زندانى را مشاهده كردم ، اينك با كسب اجازه مى خواهمبپرسم كه علت زندانى شدن آنان چيست ؟.)
پادشاه : (اين دو نفر، سفره فتنه را در اين شهر پهن كرده بودند و ادعا مى كردند كهخدايى جز اين بتها كه آفريدگار جهانيان مى باشد هست ، از اين رو براى رفع ايناخلالگريها دستور حبس آنها را دادم .)
شمعون : (آنها چگونه ادعاى وجود خداى غير از بتها مى كردند؟دليل آنها چه بود؟ اگر صلاح مى دانيد. دستور احضار آنها را بفرماييد، خيلى مايلم بهمذاكرات آنها گوش دهم ، خيلى متشكرم .)
پادشاه : (بسيار خوب ! براى اينكه شما هم از روش آنها با خبر گرديد. فرمان احضارآنها را مى دهم .)
به اين ترتيب با اجازه و فرمان شاه ، آن دو نفر را به مجلس حاضر كردند.
شمعون در حضور پادشاه با آنها بحث و گفتگو را از اينجا شروع كرد: (عجبا! مگر درجهان غير از خدايانى كه در بتكده هستند، خداى ديگرى وجود دارد؟)
زندانيان : (آرى ما معتقد به خداى آسمان و زمين هستيم . خدايى كه درفصل بهار، صحراها را سبز و خرم مى نمايد و درفصل پاييز، اين خرمى و شادابى را از آنها مى گيرد، خداى كه خورشيد جهانتاب وستارگان چشمك زن را آفريده است .)
مردم دل آگاه و دانشمند هيچ ادعايى را بى دليل نمى پذيرد، و هرگز بدون رهبرىاستدلال زير بار ادعا نمى روند، از اين رو شمعون از آنهادليل خواست و چنين اظهار داشت :
اين گفتار پى درپى را كنار بگذاريد، ادعاى بىدليل چون كلوخ به سنگ زدن است آيا شما در ادعاى خود دليلى داريد؟!
زندانيان : (آرى اگر ما از خداى خود بخواهيم كور مادرزاد را بينا مى كند و شخص زمينگيررا لباس تندرستى مى پوشاند.)
شمعون به پادشاه گفت : دستور دهيد كورى را حاضر كنند، به دستور شاه كور مادرزادىرا به مجلس آوردند، آنگاه شمعون به آن دو نفر گفت :
اگر شما در ادعاى خود راست مى گوييد از خداى خود بخواهيد تا اين كور، بينا شود.
آن دو نفر بى درنگ به سجده افتادند و از خداى خود بينايى كور را خواستند (خودشمعون در دل آمين مى گفت ) هنوز دعا پايان نيافته بود كه چشمان آن كور باز شد وخداوند دو چشم بينا به او عنايت فرمود.
شمعون : عجيب نيست اگر شما اين كار بزرگ را كرديد، خدايان ما هم كور مادر زاد را شفامى دهند (شاه آهسته به شمعون گفت : خدايان ما هيچ نفع و ضررى نمى توانند به كسىبرسانند، هرگز قادر به شفاى كور نيستند) به دستور شمعون كورى را حاضر كردند،دعا كرد، كور شفا يافت ، آنگاه به آن دو نفر رو كرد و گفت : (حجة بحجة )(دليل به دليل ) خداى شما يك نفر كور را شفا داد، خدايان ما هم چنين كردند.
زندانيان : خداى ما زمين گير را شفا مى دهد!
زمينگيرى را حاضر كردند، به دعاى آن دو نفر شفا يافت ، به دستور شمعون زمينگيرديگرى حاضر كردند دعا كرد، شفا يافت .
زندانيان : ما به خواست خدا مرده را زنده مى كنيم .
شمعون : (اگر شما واقعا مرده را زنده كنيد و شاه اجازه دهد من به خداى شما ايمان مىآورم .)
بى درنگ شاه گفت اگر آنها مرده را زنده كنند من هم به خداى آنها معتقد مى شوم .
اتفاقا هفت روز از مرگ فرزند جوان شاه مى گذشت . شمعون گفت زنده كردن مرده از عهدهما و خدايان ما خارج است ، اگر خداى شما قادر به زنده كردن پسر شاه باشد، من و شاه ومعتقد به خداى شما مى شويم .
آن دو نفر مهياى عبادت شدند، با توجهى خاص از خداى خود زنده شدن جوان را خواستند،به سجده افتادند، (خود شمعون نيز از صميم قلب از خداوند طلب يارى مى كرد) پس ازچند لحظه ، سر از سجده برداشتند و گفت : كسى را به قبرستان بفرستيد خبرى بياورد،فرستادگان شاه به قبرستان رفتند، فرزند جوان او را ديدند كه تازه سر از خاكبرداشته و از سر و صورتش خاك مى ريزد، او را نزد شاه آوردند، تا چشم شاه بهفرزند دلبندش افتاد، او را در بر كشيد آنگاه گفت : (فرزندم ! قصه خود را براى ماشرح بده .)
فرزند: پدر عزيزم ! وقتى كه مرگ سراغ من آمد به عذاب سخت گرفتار بودم تا اينكهامروز دو نفر را ديدم كه به سجده افتادند و از خدا، زنده شدن مرا مى خواهند، خداوند مرابه دعاى آن دو نفر زنده كرد.
شاه : اگر آن دو نفر را ببينى ، مى شناسى !
فرزند: آرى كاملا آنها را مى شناسم .
به دستور شاه بنا شد تمام مردم به صحرا روند و در جلو جوان زنده شده عبور كنند، تاببينند، پسر شاه آن دو نفر را در ميان جمعيت پيدا مى كند يا نه ؟
تمام مردم در كنار شاهزاده عبور كردند، همين كه آن دو نفر ازمقابل او رد شدند، او با اشاره خبر داد كه آن دو نفر اينها بودند!
شاه هماندم با صميم قلب به خداى آن دو نفر كه خداى واقعى جهان خلقت است ، ايمان آورد،شمعون و تمام اهل كشور و شاه نيز از او پيروى كردند و به خداى جهانيان ايمان آوردند.
به اين ترتيب شمعون ، نماينده زيرك حضرت عيسى عليه السلام با به كار بردنروش حكيمانه خود، شاه و همه مردم كشورش را به آيين عيسى گرايش داد.(6)


خرماى خوشبو! 

ابوطالب عموى پيامبر صلى اللّه عليه و آله با دختر عموى خود فاطمه دختر اسد ازدواجكرد خداوند سه پسر به نامها: طالب ، عقيل ، و جعفر به او عنايت كرد، در اين ايام ، روزىفاطمه ديد پيامبر اكرم صلى اللّه عليه و آله خرماميل مى كند ولى خرمايى كه خيلى خوشبو است و تاكنون چنين بوى خوشى به مشام فاطمهنرسيده بود، گفت : (از آن خرما اندكى به من بده بخورم )
پيامبر: صلاح نيست كه اين خرما را بخورى مگر اينكه گواهى دهى كه خدايى جز خداىيكتا و بى همتا نيست و من محمد فرستاده خدا هستم .
فاطمه بى درنگ گواهى داد، آنگاه خرما را گرفته و خورد،ميل او بيشتر شد، اين بار براى شوهر گراميش ابوطالب در خواست خرما كرد،رسول خدا صلى اللّه عليه و آله با او پيمان بست كه خرما راقبل از آنكه ابوطالب گواهى به يكتايى خدا و رسالت آن حضرت بدهد به او ندهد،فاطمه اين پيمان را پذيرفت ، خرما را به خانه آورد، شامگاه ابوطالب گفت در خانهبوى بسيار خوشى به مشام مى رسد كه در تمام عمر چنين بويى را احساس نكردم ،فاطمه خرما را نشان داد و قصه آن خرما را بيان كرد.
ابوطالب به طور مكرر خرما خواست ، فاطمه گفت : پس از اداى شهادتين ، خرما را خواهمداد، بالاخره ابوطالب شهادت به يگانگى خدا و رسالت محمد صلى اللّه عليه و آله دادو با او عهد كرد كه نزد قريش اين اقرار را فاش نسازد، فاطمه هم پذيرفت .(7)
آن شب ابوطالب آن خرماى شگفت انگيز را ميل فرمود: فاطمه هم كه از آن خورده بود، درهمان شب نور على عليه السلام منعقد گرديد، فاطمه از آن هنگام به بعد در جهان جديدىوارد شد، روز به روز بر شكوه و عظمت او مى افزود تا آن هنگام كه در درون كعبه ، علىعليه السلام از او چشم به جهان گشود.(8)


رسوايى منافق كوردل  

آنان غرق در اسلحه شده بودند و كاملا آمادگى خود را براى جنگ با مسلمانان اعلام داشتند،غرور و خودكامگى سراسر وجود فرزندان (مصطلق ) را گرفته بود و با نعره هاىتند و خشن بر ضد حكومت اسلامى شعار مى دادند.
مسلمانان جنگاور و رشيد به فرماندهى پيامبر اسلام صلى اللّه عليه و آله به عزمسركوبى اين دودمان مغرور تا كنار نهر آبى كه از آن (فرزندان مصطلق ) بود رفتهو در همان مكان ، آتش جنگ در گرفت ، ولى طولى نكشيد كه اين آتش ، گروه بسيارى ازسپاه دشمن را به كام خود برد و پس ‍ از خاموشى ، شكست دشمن و پيروزى مسلمانان برهمه آشكار گشت .
پيامبر صلى اللّه عليه و آله با سپاه اسلام با پيروزىكامل به سوى مدينه مراجعت كردند، در راه سر آبى رسيدند. (جهجاه ) نوكر (عمر) ومحافظ مركب او از مهاجران (9) بود براى پيشدستى در گرفتن آب با (سنان ) كه ازانصار(10) بود، برخورد خشن كردند.
همين برخورد باعث نزاع آن دو نفر شد، به طورى كه (جهجاه ) مهاجران را به حمايت ازخود دعوت كرد و فرياد بر آورد: اى گروه مهاجران مرا كمك كنيد!
از سوى ديگر، سنان (فرياد زد: اى گروه انصار به فرياد من برسيد) شخصى ازمهاجران بنام (جعال ) كه مردى فقير بود به حمايت از (جهجاه ) برخاست و او را يارىكرد.
عبداللّه فرزند ابى كه از منافقان سرسخت از اهالى مدينه بود و در موارد حساس دشمنىخود را به اسلام ظاهر مى كرد، با خشونت و تندى بهجعال گفت : (تو مرد بى شرم و متجاوزى هستى !)جعال نيز پاسخ او را به خشونت داد، عبداللّه ناراحت شد، و اين گفتار جسورانه را بهزبان آورد: (اينها عجب مردمى هستند، از راه دور آمده اند و در وطن ما بر ما چيره شده اند. آرىچنين مى گويند: اگر سگ خود را چاق كردى تو را مى خورد ولى آگاه باشيد! وقتى كهبه مدينه رفتيم ، آنكه عزيزتر است ذليل را بيرون مى كند.)
سپس به دودمان خود رو كرد و گفت :
(تقصير شما است كه اين مردم را در وطن خود جاى داده و ثروت خود را به آنهاحلال كرديد، به خدا سوگند اگر زيادى طعام خود را بهجعال و امثال او نمى داديد كار به اينجا نمى كشيد كه امروز چنين بر شما سوار شوند.آنان را بيرون كنيد تا به ديار خود برگردند و به دودمان و اربابهاى خودبپيوندند.)
قيافه حق به جانب (عبداللّه ) جلوه حق مآبانه او را در صف مسلمانان قرار داده بود ولىبا اين گفتارى كه از كاسه نفاق و بى ايمانى آب مى خورد، به طور نا خودآگاه او را ازصف مسلمانان با ايمان بيرون كرد و دادگاه اسلامى او را به عنوان منافق و آشوبگرمعرفى نموده و با سرعت تمام جلو او را گرفت اينك بقيه ماجرا را بخوانيد.
سخنان جسارت آميز (عبداللّه ) زيد فرزند (ارقم ) را كه در آن هنگام جوانى نورسبود سخت ناراحت كرد، به عنوان دفاع از حريم اسلام عزيز، به عبداللّه رو كرد و گفت :
سوگند به خدا، ذليلو خوار تو هستى ، محمد صلى اللّه عليه و آله عزيز خدا و محبوب همه مسلمانان است ، پساز اين گفتار، هرگز ترا به دوستى نمى گيرم .
عبداللّه از گفتار آتشين غلام جوانى بسان (زيد) در خشم فرو رفت و گفت : ساكت باشو اين طور با من سخن مگو!
زيد به خاطر حفظ حوزه اسلام و طرد ناپاكان منافقى چون عبداللّه ، صلاح ديد كهسخنان وى را به رسول خدا صلى اللّه عليه و آله گزارش ‍ دهد، وظيفه شناسى و احساسمسؤ وليّت ، او را پس از پايان جنگ به حضور پيامبر صلى اللّه عليه و آله آورد، و باكمال صراحت به پيامبر صلى اللّه عليه و آله عرض كرد: (عبداللّه فرزند ابّى در راهدر كنار آبى چنين و چنان گفت و شما را ذليل و خود را عزيز معرفى كرد.
رسول خدا صلى اللّه عليه و آله كه با سپاهيان به سوى مدينه رهسپار مى شدند،عبداللّه را به حضور پذيرفت و با گفتار صريح و جدى به او فرمود:
به من خبر داده اند كه حرفهاى بى اساس و نادرستى زده اى ! اين كجرويها و گفتار بىپايه چيست ؟!
عبداللّه قيافه حق به جانب به پيامبر رو كرد و گفت :
سوگند به آن كسى كه قرآن را بر تو نازل كرد، من چنين سخنانى نگفتم و زيد بهدروغ اين گزارشها را داده است .(11)
اطرافيان عبداللّه از وى دفاع كردند و به تهمت او سرپوش گذاشته و گفتند:رسول خدا هرگز حرف سرور و بزرگ ما(عبداللّه ) را به خاطر گفته يك غلام جوانىرد نمى كند! شايد (زيد) اين طور خيال كرده ، بلكه سخن او پندارى بيش نيست .
عبداللّه در ظاهر معذور و بى گناه معرفى شد ولى به همين مناسبت (زيد) دروغگو وتهمت زننده قلمداد گشت و انصار از هر سوى او را سرزنش مى كردند، هنگامى كه زيد بهمدينه آمد، بسيار دماغ سوخته و گرفته و پژمرده به نظر مى رسيد، به طورى كه بهخانه خود رفت و در را به روى خود بست و در انتظار رفع اين تهمت و قيحانه به سربرد.
فرزند عبداللّه كه جوانى نيرومند و غيور بود، با شنيدن اين سر و صداها و گفتار نفاقآميز پدر، به حضور پيامبر صلى اللّه عليه و آله شرفياب شد و چنين به عرض رساند:
اى رسول خدا: شنيده ام مى خواهى دستور قتل پدرم را صادر كنى اگر ناگزير از ايندستور هستى به خود من اجازه بده تا او را بكشم و سرش را براى تو بياورم . زيراخزرجيان مى دانند من نسبت به پدر و مادر خيلى خوش رفتار هستم ، از آن مى ترسم كهاگر ديگرى او را بكشد نتوانم قاتل پدرم را بنگرم ، در نتيجه ممكن است مؤمنى را عوضكافرى به قتل رسانده و مستحق دوزخ گردم .
پيامبر در پاسخ فرمود:(نه هرگز چنين نكن ، تا وقتى كه پدرت با ما هست با او نيكورفتار كن .)
با اين كه رسول خدا اين سفارش را به فرزند عبداللّه كرد، او جلو دروازه آمده وقتى كهپدرش را ديد كه به سوى مدينه مى آيد، جلو او را گرفت و گفت : تا پيامبر اجازه ندهد،نمى گذارم وارد مدينه شوى ، تا بدانى كهذليل تو هستى و پيامبر عزيز است .
عبداللّه براى رسول خدا پيام فرستاد و از وضع خود، آن حضرت را با خبر ساخت ،حضرت براى فرزند او پيام داد كه از پدرت جلوگيرى نكن ، او هم گفت : اينك كه پيامبرصلى اللّه عليه و آله امر فرموده وارد شو! زيد كه به خاطر حفظ حوزه اسلام و معرفىدشمنان آشوبگر خائن ، گفتار عبداللّه را به پيامبر صلى اللّه عليه و آله رسانده بود،اينك خانه نشين گشته و او را به عنوان (دروغگو) لقب داده اند، شرم و خجلت او راافسرده كرده و گاه و بيگاه به خدا عرض مى كند: (من از پيامبرت دفاع كردم تو هم از مندفاع كن !)
خداود به زيد لطف فرمود، پس از چند روزى سوره مباركه (منافقون ) در تكذيب عبداللّهو تصديق زيد از طرف خداوند نازل شد و به اين ترتيب (زيد) راستگو و بى تقصيرمعرفى گرديد.(12)
پيامبر صلى اللّه عليه و آله به خانه زيد رفت و او را از خانه نشينى بيرون آورد ونزول آيات را خاطرنشان ساخت و فرمود:
اى زيد! زبانت راست گفته و گوشت درست شنيده خدا تو را تصديق كرده است .
نفاق و خيانت و رسوايى عبداللّه ظاهر شد، درست به عكس گفتارش ، وقتى كه به مدينهآمد با بيچارگى و ذلت ، چند صباحى زندگى كرد، ولى ديرى نپائيد كه با كفر و نفاقاز اين جهان رخت بر بست و مارك ذلت خود را در صفحات تاريخ نصب نمود.(13) وبراى هميشه اين درس را به جهانيان آموخت : كه به هيچ عنوانى گرچه زير ماسك ظاهرىآراسته و قيافه حق به جانب باشد نمى توان با حق جنگيد، اين طبيعت و سرنوشت است كهمردم تباهكار و كج رو را در همان راه تباهى و كج ، به سرانجامى ذلت بار مى كشاند، واين انتقام را خداى طبيعت در دل طبيعت خود قرار داده است .


تنبيه خلافكاران ، با اعتصاب بر ضد آنها 

ماه رجب سال نهم هجرت بود، به پيامبر صلى اللّه عليه و آله خبر رسد كه امپراطور رومبراى حمله به مدينه مركز اسلام آماده شده است . رودرويى جنگى با سپاه روم ، بامشكلات سختى مانند موارد زير مواجه بود:
1- هنگامى رسول خدا صلى اللّه عليه و آله اعلام خروج از مدينه براى جنگ با روميان كردكه فصل جمع آورى زراعت و محصول كشاورزى وفصل رسيدن خرما بود.
2- هوا بسيار گرم بود كه با در نظر گرفتن راه طولانى بين مدينه و تبوك ، مشكلاتبسيارى را به دنبال داشت .
3- جنگ با ابر قدرت روم آن هم در سرزمين روم (تبوك )، دشوارى جنگ را بيشتر مى كرد،زيرا روميان در آنجا بر همه چيز مسلط بودند.
4- سفر دو ماهه و طولانى با خالى گذاشتن مدينه نيزمشكل ديگرى بود.
با اعلام پيامبر صلى اللّه عليه و آله ارتش منظمى كه از حدود سى هزار نفرتشكيل مى شدند به فرماندهى و رهبريت رسول اكرم صلى اللّه عليه و آله از مدينه عازمتبوك شدند.
در اين ميان همانگونه كه پيش بينى مى شد گروهى از منافقان ، به علت نفاق و نداشتنايمان ، نه تنها از شركت در اين جنگ امتناع ورزيدند بلكه در بعضى از موارد حساس ،نقشه هايى از قبيل رم دادن شتر پيامبر صلى اللّه عليه و آله و... طرح كرده بودند كه هركدام در جاى خود نقش بر آب شده و از نطفه خفه گرديد.
وقتى كه پيامبر صلى اللّه عليه و آله با ارتش منظم اسلامى از مدينه به قصد تبوكبه افتادند سه نفر به نامهاى : (هلال ، كعب و مراره ) با اينكه از مسلمانان واقعىبودند، با در نظر گرفتن فصل جمع آورىمحصول و گرمى هوا و... امروز و فردا كردند، ناگهان دريافتند كه ديگر به سپاهاسلام نمى رسند.
ولى به خوبى فهميده بودند كه خلاف بزرگى را مرتكب شده اند، به مدينه خبررسيد كه سپاه روم با ديدن عظمت سپاه اسلام ، عقب نشينى كرده است ، از اين رو جنگىبروز نكرده ، و سپاه اسلام منطقه را ترك كرده و به سوى مدينه باز مى گردند. وقتىكه خبر بازگشت سپاه اسلام به مدينه رسيد، آن سه نفر خلافكار تصميم گرفتند كهبراى جبران تخلف خود به استقبال پيامبر صلى اللّه عليه و آله و مسلمين بروند، سلام وتبريك عرض ‍ كنند و پوزش طلبند، به دنبال اين تصميم از مدينه خارج شدند و بهحضور پيامبر صلى اللّه عليه و آله رسيدند، ولى پيامبر به آنها اعتنا نكرد و جوابسلامشان را نداد، و پس از ورود در مدينه دستور داد كه مسلمانان ، همه گونه روابط خودرا با آنها قطع كنند، اعتصاب عمومى شروع شد، حتى همسران آنها به دستور پيامبرصلى اللّه عليه و آله بنا شد در خانه هاى آنها بمانند ولى با آنان همبستر نشوند، اينسياست خردمندانه اسلام نسبت به آن سه نفر خلافكار به قدرى عرصه را بر آنها تنگكرد كه به تعبير قرآن (و ضاقت عليهم الارض بما رحبت ؛ زمين با آن همه وسعت بر آنهاتنگ شد.) (14)
اين سه نفر چون از تعاليم اسلامى بهره مند بودند ولى دنياپرستى آنها را به اينروز نشانده بود، در فكر چاره جوئى افتادند در نتيجه دانستند كه پناهگاهى جز خدا نيست.(15)
مدت اعتصاب پنجاه روز طول كشيد ولى اين سه نفر پس ازچهل روز كه در مدينه به سر مى بردند، ده روز آخر از مدينه خارج شدند و در بيابانهابا كمال پريشانى به عبادت پرداختند و سه روز آخر روزه گرفتند و با خداوند راز ونياز كردند و اظهار پشيمانى از كار خود و استغفار و در خواست عفو نمودند تا آنكهجبرئيل بر پيامبر صلى اللّه عليه و آله نازل شد و آيه 118 سوره توبه رانازل كرد، پيامبر صلى اللّه عليه و آله كسى را فرستاد و مژده پذيرفتن توبه آنها رابه آنها خبر داد.
كعب مى گويد: به مدينه آمدم پيامبر صلى اللّه عليه و آله در مسجد نشسته بود وگروهى از مسلمانان در اطرافش بودند، به پيامبر صلى اللّه عليه و آله سلام كردم ،صورتش را كه از خوشحالى مى درخشيد به طرف من كرد و در جواب سلام مرا داد وفرمود:
مژده مى دهم به توبه بهترين روزى كه از روز تولدت تاحال چنين روزى را نداشتى .
عرض كردم : پذيرفتن توبه من از ناحيه خدا است يا از ناحيه شما؟
فرمود: از ناحيه خدا است ، عرض كردم به شكرانه اين موهبت مى خواهم همه اموالم را در راهخدا و رسولش انفاق كنم ، فرمود: (قسمتى از ثروتت را براى خود نگهدار بقيه را انفاقكن ...)(16)


next page

fehrest page

 
 

کلیه حقوق این سایت محفوظ می باشد.

طراحی و پیاده سازی: GoogleA4.com | میزبانی: DrHost.ir

انهار بانک احادیث انهار توضیح المسائل مراجع استفتائات مراجع رساله آموزشی مراجع درباره انهار زندگینامه تالیفات عربی تالیفات فارسی گالری تصاویر تماس با ما جمادی الثانی رجب شعبان رمضان شوال ذی القعده ذی الحجة محرم صفر ربیع الثانی ربیع الاول جمادی الاول نماز بعثت محرم اعتکاف مولود کعبه ماه مبارک رمضان امام سجاد علیه السلام امام حسن علیه السلام حضرت علی اکبر علیه السلام میلاد امام حسین علیه السلام میلاد حضرت مهدی علیه السلام حضرت ابالفضل العباس علیه السلام ولادت حضرت معصومه سلام الله علیها پاسخ به احکام شرعی مشاوره از طریق اینترنت استخاره از طریق اینترنت تماس با ما قرآن (متن، ترجمه،فضیلت، تلاوت) مفاتیح الجنان کتابخانه الکترونیکی گنجینه صوتی پیوندها طراحی سایت هاستینگ ایران، ویندوز و لینوکس دیتاسنتر فن آوا سرور اختصاصی سرور ابری اشتراک مکانی colocation