بسم الله الرحمن الرحیم
 
نگارش 1 | رمضان 1430

 

صفحه اصلی | کتاب ها | موضوع هامولفین | قرآن کریم  
 
 
 موقعیت فعلی: کتابخانه > مطالعه کتاب مجموعه قصه های شیرین, آیت الله حاج شیخ حسن مصطفوى ( )
 
 

بخش های کتاب

     FEHREST -
     FOOTNT01 -
     SHIRIN01 -
     SHIRIN02 -
     SHIRIN03 -
     SHIRIN04 -
     SHIRIN05 -
     SHIRIN06 -
     SHIRIN07 -
     SHIRIN08 -
     SHIRIN09 -
     SHIRIN10 -
 

 

 
 

 

next page

fehrest page

back page

گنجشك و حضرت سليمان  

حضرت سليمان پيغمبر(ع ) گنجشكى را ديد كه به ماده خود ميگفت : براى چه از من دورىجسته و در مقابل خواسته هاى من تسليم و منقاد نمى شوى ، و اگر بخواهم : سراپابارگاه و قبه سليمان رابا منقارم گرفته و بدريا مى اندازم !
حضرت سليمان از سخن گنجشك به تبسم آمده ، و آن ها را به پيشگاه خود خوانده و گفت :چگونه ميتوانى چنين كارى را بجا آورى ؟
گنجشك پاسخ داد: نمى توانم يا رسول الله ، ولى مرد گاهى خود را درمقابل زوجه اش بزرگ و توانا نشان داده . و بخاطر تعظيم و تزيين خود اظهاراتى ميكند،و گذشته از اينها شخص محبّ در گفتار و رفتار و حركاتش در مورد ملامت واقع نميشود.
حضرت سليمان بگنجشك ماده فرمود: براى چه از اطاعت زوج خود سرپيچى كرده ، و خودرا تسليم او نميكنى ؟ در صورتيكه او ترا دوست ميدارد.
گنجشك ماده گفت : يا رسول الله ! او در محبت من صادق نيست ، زيرا كه بجز من بديگرىهم علاقه و محبت پيدا ميكند.
اين سخن در قلب حضرت سليمان (ص ) اثر شديدى بخشيده و گريه و زارى نمود، وسپس مدت چهل روز از ميان مردم كناره گيرى كرده و پيوسته از پروردگار جهان مسئلتمينوند: كه محبت و علاقه او را خالص كرده و علاقه هاى ديگر را از قلب او خارجكند.(32)
نتيجه :
محبت تابع جمال و جلال و عظمت ذاتى محبوب و در اثر نيكوئى و احسان اوحاصل ميشود، و هر چه جمال و احسان او بيشتر است : محبت و علاقه باو هم شديدتر ومحكمتر خواهد بود، علامت شدت محبت اين است كه : درمقابل او از علاقه هاى ديگر صرفنظر شود.
و چون خداوند متعال از جهت جمال و جلال بر همه موجودات و ممكنات برترى داشته ، ونعمتها و احسان او از حد فزون و از شماره بيرون است : پس ما بايد بيش از بيش نسبت باواظهار محبت و ابراز علاقه و صميميت نموده ، و هرگونه علاقه وتمايل باطنى داشته باشيم در مقابل محبت او فدا كنيم .
مال و عنوان و اولاد و سائر نعمتها و امتيازات دنيوى همه و همه از آثار رحمت و احسان بىپايان پروردگار جهان بوده ، و شخص عاقل و خردمند كوچكترين توجهى درمقابل مبدء و منشاء اثر، بآثار و فروعات ندارد.

تو و طوبى و ما قامت يار
فكر هر كس بقدر همت اوست
هر گل نو كه شد چمن آرا
ز اثر رنگ و بوى صحبت او است

هارون و اهميت علم  

هارون الرشيد كسى را پيش مالك بن انس فرستاده ، و از او تقاضا كرده بود كه :بخاطر استفاده پسرهايش امين و ماءمون ، در مجلس او حاضر شود.
مالك از حضور در منزل خليفه عباسى معذرت طلبيده ، و گفت دانش آموز مى بايد براىتحصيل كردن علم حركت كرده و در پيشگاه علم خضوع كند، نه اينكه علم از پى طالب ومحصل برود.
هارون پسرهاى خود امين و ماءمون را بخانه مالك بن انس (امام فرقه مالكيه ) فرستاد،مالك گفت : بشرط اينكه در مجلس من كوچكترين امتياز و اختصاصى براى خودتان از سائرحضار قائل نشده ، و در هر كجائى كه خالى است بنشيند.
روزى در پهلوى يحيى نيشابورى نشسته بودند، و هنگاميكهمشغول كتابت بودند قلم يحيى ميشكند، ماءمون قلمى به يحيى ميدهد كه با آن بنويسد:يحيى از گرفتن قلم خوددارى ميكند، ماءمون ميگويد: اسم شما چيست ؟ يحيى جواب ميدهد:يحيى بن يحيى - النيشابورى ، ميپرسد آيا مرا ميشناسى ؟ ميگويد: آرى تو ماءمون پسرخليفه هستى .
ماءمون اين جريان را در پشت جزوه خود يادداشت كرده ، و چون بخلافت ميرسد:
به عامل (فرماندار) خود در نيشابور مينويسد كه يحيى بن يحيى را بسمت قضاوتنيشابور نصب و تعيين كن ، فرماندار عين نامه ماءمون را بيحيى ميفرستد: يحيى در پاسخنامه ميگويد: در ايام جوانى قلمى بمن ميدادى و من نپذيرفتم و امروز كه پير شده امچگونه منصب قضاوت را قبول نمايم .
ماءمون نوشت : هر كسى را كه يحيى بن يحيى براى اين مقام معرفى كند معين و منصوبگردد، يحيى يكى از زفقاى خود را معرفى نمود، و از جانب ماءمون او را براى قضاء معينكردند، روزى قاضى بديدن يحيى بن يحيى آمده بود يحيى برسيدن قاضى فرشاطاق را جمع كرد، قاضى با حال تعجب گفت : مگر شما خودتان مرا براى اين مقام معرفىنكرديد؟
يحيى گفت : آرى من بآنها معرفى كردم كه شما را انتخاب كنند و بشما تكليف نكرده بودمكه اين منصب را قبول نمائيد.
نتيجه :
منصب قضاوت بزرگترين مقام اجتماعى و مهمترين منصب ادارى بشر است ، شخص قاضى درميان مردم و حقوق و اموال و نواميس آنان قضاوت كرده ، و ممكن است با يك اشاره و حكم اوهزاران مفاسد و عواقب وخيمى صورت بگيرد، حق او راباطل و باطل را حق كند، شخصى را از حقوق حقه واموال و دارائى خود محروم نمايد، ظالم را بر مظلوم مسلط و حاكم قرار بدهد و برخلاف حقو حكم الهى سخن گويد، حلال خدا را حرام و حرام راحلال كند.
و روى اين لحاظ لازمست كه : شخص قاضى كوچكترين نظر و كمترين توجهى بهتمايلات و شهوات و مقتضيات خارجى نداشته ، و هيچ گونه تسلط دولت و قهر حكومت وانزجار ملت و جهات ديگر را در حكم خود مدخليت نداده ، و طبق حق واقع قضاوت كند.
شخص قاضى بايد تنها بحق و حقيقت بوده ، و روى اين قاعده لازمست : منصب قضاوت يكمنصب مستقل و آزادى بوده ، و اتكاء اين مقام فقط بعالم روحانيت و حقيقت و تقوى باشد.
مقام قضاوت اگر از جانب دولت (آنهم دولتباطل ) و روى مراتب رسمى و باقتضاى سياست روز تعيين گردد: بطور مسلم جنبه آزادى وروحانى خود را از دست داده ، و تابع تمايلات و شهوات و مقتضيات خارجى خواهد بود.


محمد ابن ابى حذيفه  

محمد بن ابى حذيفه پسر خاله معاوية بن ابى سفيان و از اصحاب مخصوص و دوستان وشيعيان حضرت امير المؤ منين (ع ) بود كه : پس از وفات آن حضرت از طرف معاويهتوقيف و زندانى شده ، و مدتى در زندان بسر ميبرد.
روزى معاويه بقصد توبيخ و سرزنش و براى الزام او بسبّ كردن و تبرى نمودن از علىبن ابيطالب (ع ) امر ميكند كه او را در مجلس خود حاضر كنند.
محمد بن ابى حذيفه را از زندان بيرون آورده و در محضر معاويه حاضر ميكنند، معاويهميگويد: آيا هنگام آن نشده است كه به گمراهى و ضلالت خود متوجه شده ، و از طرفدارىو دوستى على بن ابيطالب كه شخص دروغگوئى بود دست بردارى . و آيا هنوز نفهميدهاى كه عثمان بن عفان با حالت مظلوميت كشته شده ، و طلحه و زبير و عايشه بقصدگرفتن خون او خروج كردند؟ و آيا هنوز اعتقاد پيدا نكردى كه على بن ابى طالب مردم رابراى قتل عثمان تحريك و تشويق مى نمود، و ما امروز خون او را مطالبه مى كنيم ؟
محمد بن ابى حذيفه گفت : آيا تصديق ميكنند كه من شما را بهتر از ديگران ميشناسم ، وآيا در ميان خويشاوندان شما تماس و نزديكى و ارتباط من با شما بيش از ديگران نبود؟
معاويه گفت : آرى همينطور است .
محمد بن ابى حذيفه : سوگند بخدائيكه بجز او پروردگارى براى جهان نيست ، من كسىرا بجز تو نمى شناسم كه شركتش در خون عثمان بيشتر از تو باشد، و بعقيده من توبيش از همه مردم را براى قتل عثمان تحريك و تهييج ميكردى ، و وجود تو تنها باعث برريخته شدن خون او بود: زيرا كه اصحاب پيغمبر اكرم از انصار و مهاجرين باتفاق كلمهپيشنهاد نمودند كه تو را از اين منصب معزول كند و عثمان درمقابل اصرار و تقاضاى شديد آنان كوچكترين ترتيب اثرى نداده ، و احترامى براىصلاح ديد و نظريه آنان قائل نشد، اين است كه اصحاب پيغمبر اتفاق نمودند براىكشتن او، و قسم بخداوند كه طلحه و زبير و عايشه در مرتبهاول مخالفين عثمان قرار گرفته بودند. زيرا كه آنها از تهييج كردن و تحريك مردمبراى كشتن عثمان هيچ گونه كوتاهى نكردند، و جمعى از اصحاب پيغمبر نيز مانندعبدالرحمن بن عوف و ابن مسعود و عمار با آنان همراه بودند.
و من شهادت ميدهم بر اينكه : اخلاق و حالات تو از آنروزى كه با همديگر آشنا هستيم ، درزمان جاهليت و بعد از اسلام ، هميشه يكسان بوده ، و دين مقدس اسلام در اخلاق و حالات توكوچكترين تغييرى نداده است .
آرى تو بر همان حالت سابق باقى هستى : و روى اين جهت است كه : مرا بخاطر محبت ودوستى على بن ابيطالب (ع ) ملامت كرده ، و از پيروى او نهى مى نمائى ، در صورتيكهاشخاص با تقوى و كسانيكه شبها مشغول عبادت و روزها روزه دارانند و جماعت مهاجرين وانصار: از آنحضرت بيعت كرده ، و از اصحاب او بشمار و در اطراف او هستند، ولى پيروانو ياران تو همه از اولاد منافقين و مخالفين حضرترسول اكرم (ص ) و از اولاد طلقاء (كسانيكه در غزوه مكه از مشركين آزاد شدند) هستند كه :تو آخرت آنها را گرفته و آنها از دنياى تو استفاده مى كنند.
و سوگند بخداى متعال اى معاويه ! تو بر ضلالت و گمراهى خود آگاه بوده و يارانتو نيز بانحراف خود مطلع هستند، و اين اشخاص ميدانند كه : بخاطر بيعت تو خود را درمعرض غضب و عذاب هميشگى الهى قرار داده اند.
قسم بخداوند كه من بعلى بن ابى طالب براى خدا و براىرسول خدا محبت و علاقه دارم و تو را نيز بمحض قرب بخدا دشمن مى دارم .
معاويه امر كرد كه محمد بن حذيفه را بسوى زندان برگردانيده و در زندان از دنيا رفت.(33)
نتيجه :
برخى از مردم تصور ميكنند كه : مسلمانى تنها با لفظ گفتن و ادعا نمودن درست ميشود،در صورتيكه نظر دين مقدس به تهذيب اخلاق و تربيت روحى و تزكيه قلب وتحصيل تقوى مى باشد.
شخص مسلمان مى بايد در ميان خود و خدا و در ميان خود با ديگران حقوق و حدوديرا مراعاتنموده ، و كوچكترين تجاوز و انحرافى از صراط مستقيم حق و تقوى پيدا نكرده ، و كمتريننظر طمع و قصد سوء و نيت فاسدى را بدل خويش راه ندهد.
يكى از بزرگترين مراتب ظلم و ستمكارى و خيانت اين است كه : آدمى بخاطر تاءمينشهوات نفسانى خود مقامى را كه اهليت ندارد اشغال كرده ، و از اين راه حقوق حقه ديگران راضايع و مردم بيچاره و نادان را گمراه و در مقابل جبهه حق و تقوى صف مخالفين راتشكيل بدهد.
آرى دعوى مقام كردن با عدم اهليت بزرگترين جنايت و بالاترين خيانتى است : مانند حكومتبا نبودن علم و عدل ، منصب قضاوت با نادانى و جهالت ، مقام رياست با شهوات نفسانىو اغراض شخصى ، دعوى منصب مرجعيت با محبت دنيا و حب رياست ، ادعاى روحانيت باتاريكى و ظلمت قلب .


بهلول از قبرستان مى آيد 

بهلول از جانب قبرستان ميآمد، پرسيدند از كجا ميآئى ؟
گفت : از لشكرگاه مردگان .
گفتند: با همديگر چه سئوال و جوابى داشتيد؟
بهلول : از آنها پرسيدم كه كى از اينجا كوچ ميكنيد؟ جواب دادند كه : ما منتظر آمدن شماهستيم تا از اين منزل حركت نمائيم .(34)
نتيجه :
آرى مردگان چون صفوف لشگر با كمال نظم و ترتيب و نهايت آرامش و سكوت ، در پشتسر همديگر خوابيده ، و در مقابل نيروهاى جهان طبيعت و قواى ماديت غالب يا مغلوب هستند.
شما اگر بچشم حقيقت بين و روحانى ، توجهى بافراد لشگر مردگان بنمائيد. خواهيدديد كه هر يكى از آنان پس از مبارزه زياد و نبرد در ازاى شهوات نفسانى و خواهشهاىشيطانى : سعادتمند و غالب و فاتح شده و يا مغلوب و مقهور و شكسته شده است .
اين صفوف هميشه منظم و برقرار بوده ، و چون فردى از آنها جاى خود را خالى كرد:شخص ديگرى از اين جهان بلشگر مردگان ملحق و در جاى آن برقرار خواهد شد.
آرى ما همه جزو اين قافله هستيم ، و پيوسته در سير و حركت بوده ، و قدم بقدم از اينجهان دور، و بجهان آخرت نزديك مى شويم .


از بهلول احوالپرسى مى كند 

حاكمى به بهلول گفت : چگونه است حال تو، و آيا خوش ‍ هستى ؟
بهلول جواب داد: تا هنگاميكه عنوان و رياستى نداشته ، و توليت امور مسلمانان را بعهدهندارم بسيار خوشحال هستم .
حاكم : آيا دوست ميدارى كه تندرست و سالم باشى ؟
بهلول : اگر بيش از اين در عافيت و صحت و آسايش باشم : قهرا آرزوها وآمال دنيوى و خواهشهاى نفسانى من قوت و شدت پيدا كرده و مرا از انجام وظايف روحانى وحقيقى خود مانع خواهد شد.
پس سعادت و نيكبختى من در همين حالت است ، و اميدوارم در نتيجه اين ابتلاء و كسالت مزاج: پروردگار مهربان گناهان و خطاهاى مرا بخشوده ، و اجر و ثواب بيشترى عنايتفرمايد.(35)
نتيجه :
از حضرت رسول (ص ) منقولست كه (كلكم راع و كلكم مسؤل عن رعيته ) هر يكى از شماها در مرتبه خود رئيس و سرپرست جماعتى بوده ، و نسبت بهآن جماعت مسؤ ليت سنگينى را بعهده دارد، بعد ميفرمايد: امير سرپرست رعيت بوده و مردسرپرست خانواده خود و مادر سرپرست خانه اولاد است ، و هر يكى از اينها درمقابل رعيت و زير دست خود وظايف بيشمار و مسئوليت بزرگيرا بعهده دارد، آرى همينطورىكه پدر در مقابل آسايش و تعليم و تربيت و تاءمين معاش خانواده خودمسئول است : شخص حاكم و فرماندار نيز نسبت برعيت و مردم بيچاره كه در تحت حكومت اوهستند، و پيوسته مى بايد در راه هدايت و تربيت و خوشبختى و آسايش آنان كوشيده وهرگونه وسائل سعادت و خوشى و راحتى ايشان را فراهم سازد.
فرماندار و اميرى كه متوجه بوظايف خود نبوده ، و تنها هدف او رياست و شهوترانى ورسيدن به آرزوهاى دنيوى است : اثرى از شرافت و فضيلت و تقوى و ايمان وخداپرستى در وجود او نبوده ، و بخاطر شهوات نفسانى خود به هزاران جنايت وستمكاريها و گمراهيها و ضايع شدن حقوق بيچارگان راضى خواهد شد، پس هر نعمتى(رياست و مال و ثروت و صحت و تندرستى ) تا وقتى رحمت و نعمت استكه وسيله سعادت وسبب خوشبختى حقيقى آدمى شود، و اگر نه خود عذاب و نقمت و بدبخت كننده انسانى خواهدبود.


زاذان از خواص اصحاب امير المؤ منين ع  

سعد خفاف ميگويد: از زاذان پرسيدم ، شما قرآن را بسيار خوب و صحيح تلاوت ميكنيد،آيا پيش كه ياد گرفته ايد؟
زاذان تبسمى كرده و گفت : روزى مشغول خواندن اشعار بودم و مرا صداى خوب و شيرينىبود، در اين هنگام امير المومنين از آن محل عبور ميكردند، از خوشى صدايم بعجب آمده وفرمود: چرا تلاوت قرآن نميكنى ؟
عرض كردم : چگونه از قرآن تلاوت بكنم ، و قسم بخدا ك بيش ‍ از آن اندازه اى كه درحال نماز براى من واجب است قرائت نمايم : ياد ندارم و نمى توانم بخوانم .
آن حضرت مرا به نزديكى خود طلبيده ، و در گوش من كلماتى را تلاوت فرمودند كه منآشناى بآن كلمات نبودم و نفهميدم معانى آن ها را، و سپس امر كردند كه دهان خود را باز كن! و چون باز كردم از آب دهان مباركش قطره اى بدهانم انداخت .
قسم بخدايم كه هنوز از پيشگاه آنحضرت قدم برنداشته بودم كه متوجه شدم : قرآنرابا اعراب و قرائت صحيح حفظ كرده ام ، و پس از آن احتياج نداشتم كه در قسمت قرآن ازكسى تعلم پيدا كنم (36).
سعد خفاف ميگويد: اين قصه را در محضر حضرت باقر عليه السلامنقل نمودم ، آنحضرت فرمود: زاذان راست گفته است ، اميرالمؤ منين (ع ) اسم اعظم رابگوش زاذان خواند.(37)
نتيجه :
آنانكه خاكرا بنظر كيميا كنند آيا بود كه گوشه چشمى بما كنند
بنده خودم در سال (1359) قمرى كه در همدان بودم : با پير مردى در مدرسه آخوندمصادف شدم كه قرآنرا از حفظ ميخواند، اين پيرمرد بنام مشهدى كاظم و ازاهل سار(قريه ايست فيمابين همدان و اراك ) و آدم بى سواد و زارعى بوده است ، وبطوريكه اظهار ميكرد روزى از بيابان بسوى آبادى ميآمد در نزديكى امامزداده هفتاد و دوتن با دو نفر جوان عمامه سبز عرب مواجه ميشود.
اين دو نفر كه آثار بزرگى و عظمت از چهره مباركشان جلوه گر بود، بمشهدى كاظمميفرمايند: بيا بهمراه ما بزيارت اين مرقد (امامزاده ) برويم .
مشهدى كاظم بهمراه آنها وارد حرم ميشود، و پس از زيارت و صلوات فرستادن ، متوجهبمشهدى كاظم شده ميفرمائيد: اين نوشته هائيكه در اطرافداخل حرم و گنبد نوشته شده است چيست ؟ مشهدى كاظم ميگويد: من سوادى ندارم و از خواندنآنها معذرت ميخواهم .
يكى از آن دو نفر ميفرمايد: ببين اين نوشته ها چيست و ميتوانى آنها را بخوانى (و در اينضمن دست بصورت و سينه پيرمرد ميكشند) مشهدى كاظم اين دفعه متوجه بخطوط اطرافحرم شده ، و آياتيرا كه در كاشيها نوشته شده بود مى خواند، ولى از بيسوادى خودغفلت داشته است .
آن دو نفر از حرم خارج ميشوند، و مشهدى كاظم بفاصله چند قدمى از پشت سر آنها از حرمخارج و اثرى از آنها نمى بيند.
در اين ساعت پيرمرد متوجه به حقيقت اين پيش آمد شده ، و بى نهايت مضطرب و متوحش شدهو بيهوش ميشود، و چند ساعتى در اين حال بوده ، و سپس كه بخود مى آيد هوا تاريك و شبشده بود، و يواش يواش بسوى آبادى حركت ميكند. و چون وارد آبادى ميشود، متوجه بخودشده مى بيند كه : قرآنرا از حفظ ميخواند، و شروع ميكند بخواندن آيات قرآن .
بنده خودم در مدرسه همدان با حضور جمعى از دوستان و علماى محترم همدان (كه از جلمهحضرت مستطاب آقاى آخوند ملا على آقا همدانى دام ظلّه العالى بود) چند روزى ازاحوال اين پيرمرد تحقيق نموده و خصوصيات حفظ او را امتحان مينمودم ، و از عجايب حفظ اواين بود كه هر كلمه را كه مى پرسيديم بدون فكر بموارد آن كلمه اشاره كرده ، وبلافاصله آيات و كلمات قبل و بعد آنرا تلاوت مينمود، و بطورى در كلمات و آيات قرآنمجيد مسلط بود كه گوئى تمام خطوط قرآن درمقابل چشم او صف كشيده است . و هر چه ميخواستيم كلمه يا اعرابى را بر او مشتبه كنيم :نميتوانستيم .


محمد بن على بن نعمان دانشمند مشهور  

روزى ابوحنيفه كه با مؤ من طاق ملاقات نمودند، پرسيد: آيا شما معتقد هستيد برجعت ؟ مؤمن طاق گفت : بلى .
ابوحنيفه : پانصد دينار براى من قرض بدهيد، در آن روزيكه رجعت خواهيم كرد قرضشما را تاءديه ميكنم .
مؤ من طاق : ولى يك ضامنى بايد معرفى كنيد تا من اطمينان داشته باشم كه شما در هنگامرجعت بصورت انسان خواهيد بود، زيرا ميترسم روز رجعتبشكل خوك در آئيد و من نتوانم طلب خود را وصول بنمايم .(38)


مناظره ديگر مؤ من طاق با ابوحنيفه  

آنروزى كه حضرت صادق عليه السلام از دنيا رحلت فرمودند: ابوحنيفه با مؤ من طاقملاقات نموده و از روى تعرّض ميگويد: امام تو فوت كرده و مرد؟
مؤ من طاق در پاسخ گفت : ولى امام تو (شيطان ) پاينده و تا روز قيامت باقى خواهدبود انه من المنظرين الى يوم الوقت المعلوم .(39)


عبدالله شدّاد از خواص شيعيان  

عبدالله بن شداد سخت مريض شده و مبتلا به تب شديدى بود كه حضرت ابوعبدالله حسينبن على عليه السلام بقصد عيادت بمنزل او تشريف فرما شدند، و بمجرد وارد شدنآنحضرت مزاج عبدالله بهبودى يافته و آثار تب بكلى از او مرتفع شد.
عبدالله از مشاهده اين حال اظهار داشت : مقاميرا كه خداوندمتعال براى شما عطاء فرموده است حق است و من اعتراف ميكنم به منزلت شما چگونهاينطور نباشد در صورتيكه خانه كه قدم مبارك شما به آنجا ميرسد بلاى تب از آن محيطرخت بر مى بندد.
حضرت ابوعبدالله (ع ) فرمود بخدا آنچه كه آفريده شده است موظف است از فرمان مااطاعت ورزيده و در مقابل امر ما سرپيچى و عصيان نكند، سپس خطاب به تب نموده وفرمود: مگر پدرم امير المؤ منين (ع ) بتو نفرموده است : كه عارض نشوى مگرباشخاصيكه از دشمنان او هستند يا از جمله گناهكارانند تا براى خطاها و معصيتهاى آنانكفاره اى باشد پس اين شخص ‍ چه كرده است و چرا عارض او گشته اى ؟
در همين هنگاميكه آن حضرت (ع ) خطاب به تب ميفرمود، حاضرين در آن مجلس ديدند كه :بدون تاءخير صداى (لبيك ) بلند شد و گوينده آن ناپيدا بود.(40)
نتيجه :
قوت اراده و نفوذ راءى و عظمت نيروى روحانى آن حضرات (ع ) بالاتر از اين مراتب است ،اشخاصيكه از شيعيان و پيروان آنان در مراحل تزكيه قلب و تقويت روح قدم بر ميدارندبصدها امثال اين عمل قادرند، تا برسد بحضرات ائمه (ع ) كه در آخرين مقامكمال انسانيت و در درجه نهائى بشريت بوده ، و پيوسته از مبدء قدرت و فيض استفادهمينمايند.
من خودم اشخاص متعدديرا ديدم كه ، در اثر رياضتهاى شرعى و روحانيت باشخاص تبدارخطاب ميكردند كه : بهبودى پيدا كن ! اى تب خارج شو! و بفوريت شخص مريض بهبودىيافته و اثرى از تب در وجود او باقى نميمانده بالاتر از اين ! يكى از رفقايم كهداراى مقاماتى بود، بمن فرمود: برو در مقابل فلان شخص بگوى كه اى تب از اين آدمخارج شو! و دفعه ديگر فرمود: دست بورم فلان آدم كه عقرب گزيده بود بكش ! و طبقدستور او عمل كردم و فى الحال نه اثرى از تب باقى ماند و نه از ورم و درد او.
آرى هزاران امثال اين كارها از شئون شيعيان و دوستان حضرات ائمه (ع ) است ، و مقامات آنحضرات بسى بالاتر و برتر از اين حرفها باشد.
تو كه ناخوانده علم سماوات تو كه نابرده ره در خرابات
تو كه سود و زيان خود ندونى بيارون كى رسى هيهات هيهات


فضّال بن حسن و مكالمه او با ابى حنيفه  

فضّال از فضلاى شيعه بود: روزى از مكانيكه ابو حنيفه با اصحاب خود در آنجا نشستهبودند ميگذشت ، ابوحنيفه براى آن جماعت درس فقه و حديث ميگفت ،فضّال نزديك آن جماعت آمده و سلام گفت ، آن جمع بهمگى متوجه او شده و جواب سلام او رارد نمودند.
فضّال خطاب بابى حنيفه كرده و گفت : من برادرى دارم و معتقد است كه پس ازرسول اكرم صلى الله عليه و آله و سلم افضل و بهترين مردم على (ع ) ميباشد، ولى منميگويم ابوبكر و عمر بهترند، عقيده شما در اين موضوع چيست ؟
ابوحنيفه : آيا اطلاع ندارى كه آن دو نفر همخوابه پيغمبر صلى الله عليه و آله و سلمبوده و با او در يك مقام مدفونند، و كدام دليلى است كه روشن تر از اين باشد در اينموضوع .
فضّال : بلى من اين قسمت را به برادر خودم گفته ام و او جواب ميدهد كه : آن خانه (مكاندفن ) اگر ملك مخصوص پيغمبر صلى الله عليه و آله و سلم بود پس آن دو نفر غاصب وظالم هستند و نبايد در آنجا دفن بشوند: و اگر آن مكانمال آن دو نفر بوده و قبلا براى پيغمبر اكرم هبه و بخشش كرده اند باز رجوع و برگشتنآنها در بخشش خودشان معصيت ميباشد.
ابوحنيفه : مال آنها نبوده ، ولى بخاطر حق دخترهايشان كه از پيغمبر اكرم ميبردند: در آنجامدفون گشتند.
فضال : اين سخن را به برادرم گفته ام ، او جواب ميگويد كه پيغمبر اكرم درحال حيوة خود حقوق زنهايش را تاءديه نموده است ، چنانچه در اين آيه شريفه ميفرمايد:(يا ايها النبى انا احللنا لك ازواجك اللاتى آتيت اجورهن ) ماحلال كرديم بتو آن زنهائيرا كه حقوق آنها را پرداخت نموده اى .
ابوحنيفه : منظور من از حقوق ، حق ارث آنها است از پيغمبرفضال : من اين قسمت را نيز با برادرم مذاكره كرده ام . و او جواب داده است كه : هنگاموفات پيغمبر اكرم نه زن از آن حضرت باقى مانده است ، و اين نه زن در ثمن (هشت يك )مال پيغمبر بطور تساوى شريك هستند و چون ميراث آن حضرت را روى اين ميزان تقسيمكنيم : ممكن است بهر يكى از زنها باندازه يكوجب از زمين برسد پس چگونه جايز است جسدپدرهاى خودشان را در آنجا دفن نمايند و گذشته از اين : اگر زنهاى پيغمبر ارث ميبرند،پس چگونه دختر آن حضرت را از ارث محروم ساختند واستدلال ميكردند باينكه پيغمبر اكرم فرموده است : نحن معاشر الانبياء لانورث ماپيغمبران وارث نداريم و ميراثى نميگذاريم .
ابوحنيفه ساكت شده و گفت : خود اين آدم را فضى و خبيث است و او را از اين مجلس دور كنيد.
مرحوم ممقانى پس از نقل اين قصه ميگويد: اين حرف (او را دور كنيد) ازمثل ابوحنيفه كه فقيه و امام جماعتى بوده و دعوى دانش وفضل مينمايد، بى نهايت قبيح و بعيد است ، زيرا بى انصافى كردن در مقام بحث ومعترف نشدن بجهل خويش ‍ در موقع نادانى : بزرگترين جنايت و خيانت و ظلم است .
نتيجه :
انتخاب مكان دفن در اغلب اوقات مربوط بمقدار قدرت مالى و نفوذ و حكومت ظاهرى خود وباقيماندگان است ، و در اغلب موارد اشخاص مقتدر و توانا از امراء و سلاطين (اگر چه درنهايت درجه ستمكارى و طغيان وجور باشند) در امكنه بسيار خوب و پاك و مخصوصىمدفون گشته ، و داراى قبّه و بارگاه و جلال ميشوند، ولى چنانكه ميدانيم ، افراد باتقوى و با حقيقت و با ايمان كه از عناوين و اموال دنيوى دور افتاده اند: از اين تظاهراتصورى (كه تاءثيرى در زندگانى اخروى و مقام روحانى انسان ندارد) محروم بوده وبكله توجه و عنايتى باين قسمتها ندارند.
اينستكه استدلال كردن بقرب مدفن و خصوصيات مكانى قبر آدمى براى علو مقام و مرتبتاو: در نهايت درجه ضعف و سستى ميباشد.
آرى اشخاص نادان و ظاهر پرست چون با تظاهرات صورى و جلوه هاى دنيوى (ملك ،مال ، لباس ، عنوان ، زينتهاى دنيوى ) مواجه ميشوند: قهرا خضوع و تواضع كرده ، و ازاينراه براى عظمت و مرتبت و جلالت طرف معترف شده ، وجلال و عظمت معنوى را با صورى خلط و اشتباه ميكنند.


قسمت دوم 
پيشگفتار  

حمد و ستايش بيحد پروردگار جهانرا مخصوص است كه جهانيان جمله غرق رحمت و نعمتبى پايان او هستند، و درود نامحدود بر اولياء و مقرّبين پيشگاهمتعال او باد، و بالخصوص ‍ بر ذوات پاك چهارده تن از اولياء اطهار او كه معصوم وخالص ‍ و طاهر و برگزيده حقّند، صلوات الله و تحيّاته و سلامه عليهم اجمعين .
و بعد: اين دفتر قسمت دوم از كتاب (مجموعه قصه هاى شيرين از علماء و زهاد و بزرگان )است ، و منظور ما از جمع اين قصه ها: اخذ نتائج اخلاقى و تربيتى و دينى ميباشد، و روىاين نظر در ذيل هر قصه به نتيجه آن باختصار اشاره شده است .
و بهمين جهت است كه : از نقل حكايات ديگريكه ساخته و فرضى و خيالى بوده و يانتيجه اخلاقى و دينى در بر ندارند خوددارى شده است .
پس خواننده محترم اين كتاب از هر قصه از قصه هاى اين مجموعه دو نتيجه بزرگ ومطلوبيرا اخذ خواهد كرد:
اول استفاده تاريخى : زيرا هر يكى از اين قصه ها بدقت بررسى شده و از ماءخذ صحيحو از كتاب معتبرى گرفته شده است .
دوم استفاده دينى و تربيتى : و براى توضيح اين قسمت در آخر هر قصه به نتيجه آناشاره شده است .
و اشخاص مطلع متوجه هستند كه جمع كردن اين قصه ها با اين دو قيد چقدرمشكل و سخت است ، اينستكه گاهى ما براى بدست آوردن يكى از اين قصه ها يك كتاب ياچند كتاب را از اول تا آخر مطالعه كرده ايم ، و توقع ما از اشخاصيكه استفاده ميكنند: طلبمغفرت و رحمت است و بس .
حسن مصطفوى
تهران 1380 ه‍


حضرت صادق عليه السلام و داود طائى  

اتباع كامل از اعمال رسول اكرم صلى الله عليه و آله و سلم
روزى داود طائى (از بزرگان و متقدّمين عرفاى اسلام ) پيش ‍ حضرت صادق آمده و گفت :اى پسر رسول خدا مرا پندى ده كه دلم سياه شده است !
حضرت صادق فرمود: اى ابا سليمان تو زاهد زمانه اى ترا به پند من چه حاجت است !
داود گفت : اى فرزند پيغمبر! خداوند شما را بر همهفضل داده است ، و پند دادن شما بر همه واجب است .
فرمود اى ابا سليمان من از آن ميترسم كه بقيامت جد من در من دست زند و زبان اعتراضگشايد كه چرا حق متابعت من نگذاردى ! اين مقام و اين كار به نسب صحيح نيست ، اين كاربمعامله شايسته در حضرت حق تعالى است .
داود بگريست و گفت : بار خدايا آنكه معجون طينت او از آب نبوت است و تركيب طبيعت او ازاهل برهان و حجت و جدش ‍ رسول و مادرش بتول است ، او بدين حيرانى و نگرانى است !داودكى باشد كه بمعامله و كار خود معجب باشد!(41)
نتيجه :
حضرت صادق عليه السلام در مرحله اول باشارت او را فهمانيد كه مبتلا به عجب وخودبينى بوده و خود را از زهاد زمانه ميداند، و سپس در مرحله دوم كه اشارت را كافىنديد، قدرى بيان خود را روشنتر و واضحتر كرده و فرمود كه : مناط فضيلت و مقام تنهامعامله شايسته و عمل صحيح و خالص ‍ است ، و ميزان معامله شايسته آنستكه ازرسول خدا متابعت شود.
آرى متابعت شايسته در آنستكه : از آخرين وصيت او كه مقصد نهايى و هدف غايى او بودمتابعت شود، و پيوسته در تمام اعمال و حركات كتاب خدا و عترت پيغمبر را منظور نظرگرفت .
رسول اكرم فرموده : (انى تارك فيكم الثقلين كتاب الله و عترتى ما ان تمستكتم بهمالن تضلوا ابدا) من براى شما در ميان امت خودم دو امر بزرگى را ميگذارم كه اگربآندو متمسك بشويد هرگز گمراه نخواهيد شد.
يكى از مسائل بسيار مهم و جالب سير و سلوك اينستكه : راهروان اين مرحله در ميان قرب وصفاى نفس امتيازى قائل نشده و يكيرا بديگرى شبيه ميگيرند.
1- قرب : يعنى نزديك شدن بخداوند و تحميل مقام بندگى و جلب رضايت و خوشنودىپروردگار متعال و معامله صحيح كه مطابق خواست او باشد و اخلاص نيت دراعمال كه تنها او منظور و مقصود شود و طرح خواهشهاى نفسانى و هويهاى شخصى كهبجز اطاعت و بندگى او چيزى نخواهد.
2- صفاى نفس : يعنى روشن شدن قلب و بينائى ضمير و ظهور مكاشعات و كرامات وتسلط برخوارق عادات و اخبار از مغيبات و مشاهده امور خارج از محسوسات و پيدا كردنحالات .
و بايد شخص سالك (اگر مقصودش سلوك بخداست نه بسوى نفس ) پيوسته متوجه ايندو مرحله شده ، و مرحله اول را كه كمال انسان در آنست بمرحله دوم اشتباه نكند.
آرى بقول سعدى :

اين مدعيان در طلبش بيخبرانند
كانرآ كه خبر شد خبرى باز نيامد
و بقول مثنوى :
هر كه را اسرار حق آموختند مهر كردند و دهانش دوختند
اين اشخاصيكه بازار گرم كرده و در پى جمع آورى مشترى هستند در مرحله دوم و ازپيروان مكتب مكاشفه و حال و كراماتند (اگر در آن مرحله هم راست گويند) و آنان از مقامقرب و بندگى و اخلاص و معامله شايسته بر كنارند.
ايندسته خود گمراه و از حقيقت دور و از راه حق منحرف شده ، و بندگان ساده لوح و مردمبيچاره نيز گمراه ميكنند.

next page

fehrest page

back page