بسم الله الرحمن الرحیم
 
نگارش 1 | رمضان 1430

 

صفحه اصلی | کتاب ها | موضوع هامولفین | قرآن کریم  
 
 
 موقعیت فعلی: کتابخانه > مطالعه کتاب مجموعه قصه های شیرین, آیت الله حاج شیخ حسن مصطفوى ( )
 
 

بخش های کتاب

     FEHREST -
     FOOTNT01 -
     SHIRIN01 -
     SHIRIN02 -
     SHIRIN03 -
     SHIRIN04 -
     SHIRIN05 -
     SHIRIN06 -
     SHIRIN07 -
     SHIRIN08 -
     SHIRIN09 -
     SHIRIN10 -
 

 

 
 

 

next page

fehrest page

قسمت اول 
پيشگفتار 

پس از حمد و سپاس پروردگار جهان و تحيّت و درود بر برگزيده جهانيان ، و برخانواده طهارت و عصمت ايشان :
از آنجائيكه قصص و حالات گذشتگان (دانشمندان ، سلاطين ، وزراء، زهاد) يگانه آئينهعبرت و وسيله سعادت آيندگان است : اين بنده بخاطر خدمت ببرادران عزيز فارسى زبان، حكاياتى از كتب معتبره تاريخ و رجال و غير آنها، جمع آورى كرده ، و در اين مجموعهشريفه در دسترس آنان قرار ميدهم ، و براىتكميل استفاده : نتيجه هر قصه را بنحو اجمال درذيل آن نگاشته ، و براى مزيد اطلاع و اعتبار بمورد و محلّيكه قصه را از آن جانقل كرده ام اشاره مينمايم .


پيغمبر اسلام و پادشاه ايران  

در تاريخ طبرى و ابن خلدون و غير آنها مينويسند: درسال ششم هجرت ، پيغمبر اسلام (ص ) نامه اى به كسرى (خسرو پرويز از بزرگترينسلاطين سلسله ساسانى و پسر هرمز پسر انوشيروان ) فرستاده ، و او را به توحيد وقبول دين اسلام دعوت فرمود، باين مضمون :
بسم الله الرحمن الرحيم ، اين نامه از جانب پيغمبر خدا محمد است بسوى كسرى بزرگمملكت ايران ، سلام و درود بر كسى باد كه جوينده هدايت و پيروى كننده از حقيقت استآنكسى كه به آفريننده جهان و رسول او ايمان آورده ، و تنها خداى واحد را پرستش مىكند، تو را دعوت ميكنم بآنچه خداوند جهانيان دعوا ميفرمايد: من پيغام آورنده و بنده خداهستم ، من از جانب خدا مبعوث شده ام بسوى همه جهانيان : تا مردم را بتوحيد و يكتاپرستىدعوت كرده ، و از راههاى باطل و كج و از كارهاى بد و نادرست برگردانم ، و تا مردمرادستگير كرده ، و از گرفتاريها و عذاب و غضب پروردگار جهان نجات بدهم ، و سعادت وموفقيت تو در اينست كه پيغام و فرمان پروردگار جهانرا بپذيرى ، و اگر چنانكه ازاطاعت و فرمانبردارى حق سرپيچيده ، و از راه حقيقت منحرف باشى : هرگونه گمراهيها وگناههاى مجوس (ايرانيها) بگردن تو خواهد بود(1).
كسرى نامه پيغمبر اكرم (ص ) را خواند و پاره كرد.
سپس نامه اى به فرماندار يمن (كه آنروز تحت حكومت ايران بود) فرستاده ، متذكر شدكه : دو نفر از اشخاص نيرومند و تواناى يمن را انتخاب كرده ، و بحجاز بفرستد: تاپيغمبر را دستگير كرده و پيش او بفرستد.
فرماندار يمن كه باذان نام داشت : دو نفر آدم فهميده و توانائيكه مورد وثوق بودندبسوى مدينه روانه داشت .
اين دو نفر حركت كرده ، و در مدينه بمحضر پيغمبر اسلام مشرف شده ، و جريان امر ودستور پادشاه ايران را بعرض ‍ آنحضرت رسانيدند.
و ضمنا نامه فرماندار يمن را كه به پيغمبر نوشته بود تقديم كردند، و در آن نامهتصريح شده بود كه : در صورت تخلف كردن از دستور كسرى بطور مسلم خود پيغمبرخود و اطرافيان و قبيله او و زمين ايشان مورد تجاوز و در معرضچپاول قواى دولت ايران واقع شده و بكلى محو و نابود خواهند شد.
آرى اين دو نفر بملاقات آنحضرت (ص ) نائل شدند، و چون ريشهاى خود را تراشيده وشارب داشتند: رسول اكرم (ص ) از ديدن صورت ايشان اظهار كراهيت و تنفر فرموده وگفت : واى بر شما باد از طرف كى باين عمل ماءمور شده ايد؟
گفتند: بزرگ ما كسرى چنين دستورى بما داده است .
پيغمبر: ولى خداى من دستور داده است كه شاربها را گرفته و ريش را نتراشيم .(2)سپس فرمود: براى پاسخ دادن به نامه ، فردا پيش من آئيد.
و چون فردا حاضر شدند، پيغمبر(ص ) فرمود: از طرف خدايم وحى رسيده است كه پسركسرى (شيرويه ) پدر تو را بقتل رسانيده ، و روز و ساعت اين واقعه را هم بيان فرمود،اينك سلطان و بزرگ شما خود از اين دنيا رخت بر بسته است .
نتيجه :
چقدر مناسب است كه : آدمى چون خود را توانا و داراىمال و عنوان و جاه مى بيند، فريب نخورده است ، و از راه حق و مقام حقيقت منحرف نشود.
انسان بايد بداند كه : ثروت و شخصيت دنيوى هميشگى نبوده ، و از ميان خواهد رفت ، وآنچه هميشگى و پايدار است حق است .
آدم عاقل پيوسته در مقابل حق خضوع كرده ، و كوچكترين خود بينى را پس از شنيدن سخنحق بخود راه نميدهد.
كسى كه با سخن حق مخالفت كرده ، و از قبول آن خوددارى ميكند: با سعادت و خوشبختىخود مخالفت نموده ، و تيشه بر ريشه خويش ميزند.
هر كسى خواه فقير باشد يا سلطان ، تا روزى پا بر جا و برقرار است كه : روىصراط حق و عدل قدم بر ميدارد، و اگر نه : خود را سرنگون ساخته ، و براى هميشه درمورد لعن و طعن ديگران قرار خواهد گرفت .


ظلم تحصيل دار دولت  

در سال (1229) ه‍ق . يكى از تحصيلداران دولت از سيد فقيرى مطالبه وجه ديوانى(ماليات ) مينمود: سيد هر چه قسم ياد كرده و اظهار تنگدستى و پريشانى ميكرد، اثرىدر قلب آن نبخشيده و بر سختگيرى و فشار خود ميافزود.
سيد چون براى اظهار عجز و بيچارگى خود نتيجه نديد گفت : چند روزى مرا مهلت ده تاخدا چاره بسازد، و از جدم رسول خدا شرم كن .
تحصيلدار گفت : اگر جد تو كارسازى ميكند و ميتواند، يا شر مرا از سر تو دفع كند ويا حاجت تو را كارسازى نمايد.
سپس از سيد ضامنى گرفته و گفت : هر گاه براى ساعتاول صبح فردا وجه را حاضر نكنى ، نجاست بحلق تو خواهم ريخت ، و بگو بجدت هركارى ميتواند مضايقه نكند.
تحصيلدار شب به خانه خود مراجعت كرده و براى خواب بپشت بام رفته بود، و نصف شببقصد بول كردن از جاى خود برخاست ، و چون هوا تاريك بود، پاى بر ناودان گذاشته، و با ناودان بزمين آمد.
تصادفا در زير ناودان چاه بيت الخلاء بود كه : مرد تحصيلدار در همان خلوت شب بچاهسرنگون شد.
از اين قضيه نيمه شب كسى آگاهى نيافت : چون روز شد از او جستجو كرده ، و بالاخره درچاه مستراح يافتند كه : سرش تا حوالى ناف در نجاست فرو رفته ، و آنقدر نجاستبحلق او رفته بود كه شكم او ورم كرده و خفه شده بود.(3)
نتيجه :
كارمند دولت (دولت ستمكار) بطور اكثريت پيوسته بر ضرر ملتمشغول فعاليت هستند: ماليات بيجا معين ميكنند، حكم بى مورد صادر ميكنند، قضا ظالمانهميكنند، از ظلم و دزد و حيله گر طرفدارى ميكنند،اموال مردم را بيغما ميبرند، ناموس و حقوق رعيت را باءجنبى ميفروشند، بيتالمال مسلمين را مانند حيوانات ميخورند، و امور مردم رابتعطيل و تاءخير ميگذرانند، و هزاران ظلمهاى ديگريكه هر شخصى متوجه است انجام ميدهند.كارمندان ظالم بايد بدانند كه روزى در محكمهعدل الهى محكوم گشته و بسزاى اعمال خود خواهند رسيد: آرى شخص ظالم از نتيجه ظلمهاىخود نبايد غفلت كند.


امانت دارى  

يكى از تجار نيشابور بشيخ ابى عثمان حميرى بامانت سپرده بود: روزى غفلتا نظرشيخ به كنيز افتاد، و چون كنيز جمال و ملاحت جالبى داشت ، شيخ بى اختيار محبت وعلاقه و ميل بكنيز پيدا كرده ، و رفته رفته بر عشق و دلباختگى شيخ افزوده شده ، وآتش محبت در دل او افروخته گرديد.
شيخ اين پيش آمد را باستاد خود ابى حفص حدّاد گزارش داده ، و بموجب پاسخ و دستوراستاد ماءموريت پيدا كرد: از نيشابورى بسوى رى حركت كرده ، و صحبت شيخ بزرگوارشيخ يوسف را دريابد.
شيخ بسوى رى حركت كرده ، و در كوچه هاى رى ازمنزل شيخ يوسف را دريابد.
شيخ بسوى رى حركت كرده ، و در كوچه هاى رى ازمنزل شيخ يوسف استفسار مينمود: مردم در جواب او همه بصورت تعجب مى گفتند: بسيارجاى شگفت است كه شخص ‍ پرهيزكارى مانند شما ازمنزل يكنفر آدم فاسق و بدكارى سؤ ال نمايد، و شيخ در مورد ملامت واقع ميشد.
شيخ از اين پيش آمد متحير و سرگردان شده ، و بناچارى بطرف نيشابور مراجعت كرده : واستاد خود را از اين امر مطلع ساخت .
استاد دوباره شيخ را امر كرد: بهر طوريست لازم است شيخ يوسف را ملاقات كرده ، و ازروحانيت و انفاس قدسيه او استفاده نمائيد.
شيخ ايندفعه نيز بناچارى بسمت رى حركت كرده : ملامت و مذمت مردم را بخود هموار ساخت .
شيخ بموجب نشانى كه گرفته بود منزلشيخ يوسف را در محله باده فروشها پيدا كرده ، و چون به باطاق او وارد شد، در يكطرف او بچه ظريف و خوش اندام و در طرف ديگر شيشه اى كه شبيه بخمر بود، مشاهدهنمود.
بر حيرت و تعجب شيخ افزوده شد و سؤ ال كرد، اينمنزل در اين محله خماران با مقام شما تناسبى ندارد: و جهت انتخاب آن چيست ؟
ميزبان - اين خانه ها مربوط به دوستان ما بود كه : يكى از اشخاص ظالم آنها را خريدهو براى خمر فروشى و خمر سازى اختصاص داده است ، و خانه ما را نخريدند.
شيخ - اين بچه زيبا و اين شيشه خمر چيست ؟
ميزبان - اما اين بچه پسر صلبى من است . و اما شيشه : شيشه سركه باشد نه خمر.
شيخ - در اينصورت چرا با مردم طورى رفتار ميكنند كه : نسبت بمقام شما سوء ظن پيداكرده ، و خود را در معرض تهمت قرار بدهيد.
ميزبان - براى اينستكه مردم درباره من عقيده مند نبوده ، و مرا بامانت و وثوق و خوبىنشناسد تا كنيزهاى خود را بمن سپارند، و عشق آن ها در قلب من جايگير باشد.
شيخ بى اختيار بشدت گريه نمود.(4)
نتيجه :
انسان تا بامانت دارى خود اطمينان كامل ندارد، نبايد خود را در معرض اين مقام بزرگ قرارداده ، و حقوق ديگرانرا پايمال و خود را بوادى هلاكت بياندازد.
امين بودن مقام بزرگيوست و كسيكه هنوز از صفات رذيله دور نگشته : نميتواند دست وپاى و چشم و گوش و زبان خود را نگه داشته و خيانت نكند.
بسيارى از مردم كه صفات حرص و طمع و شهوت و حبّمال از قلوب ايشان خارج نشده ، و براى امانت دارى حاضر ميشوند: از اين راه خود را بهپرتگاه گرفتارى و عقوبت نزديك ميكنند.
و بطور كلى : كسيكه براى مقامى (علم ، زهد، تقوى ، قضا، روحانيت ، رياست ) سزاوار واهل نبوده و دعوى آن مقام ميكنند. بطور مسلم جنايتكار و خيانت پيشه است .
اينها در حقيقت راهزن و دزدند. و با اين عنوان ميخواهنداموال و حقوق بيچارگان را پايمال كرده و بآرزوهاى شيطانى خودنائل گردند.


تيمور تاش و ملاى رومى  

در شماره ششم از سال دوم مجله نمكدان مينويسد: شبى در انجمن ادبى ايران يكى از اعضاءكنفرانسى راجع بشرح حال و حيات و ادبياتجلال الدين (ملاى رومى ) داد.
روز ديگرش وزير دربار سابق (تيمور تاش ) برئيس يا نائب رئيس انجمن گفت كه مامشغوليم به فناء و اضمحلال ملاها و قصد داريم هر چه ملّا در ايران است زنده بگور كنيم، تازه شما ملاهاى قديم و مرده را از گور بيرون ميآوريد، و در اطراف ملاى رومى كنفرانسميدهيد!
رئيس يا نائب رئيس بصورت ، اعتذار ميجويد كه : اين كنفرانس ‍ از نقطه نظر ادبى ، وجنبه شاعرى جلال الدين در نظر گرفته شده نه جنبه ملائى او.
وزير دربار بر تغير خود افزوده و ميگويد: اشعار او هم اغلبمهمل است ، مانند اينكه ميگويد:

ما همه شيران ولى شير علم
حمله مان از باد باشد دمبدم
اين چه شعرى است و چه معنى دارد؟
چندى نگذشت كه آقاى وزير دربار از كار خلع و بازداشت شد.
يكى از نزديكان و دوستانش ميگفت : در آن چند روزيكه دولتمشغول تنظيم پرونده او بوده و دو سيه اعمال او را ترتيب ميداد، تيمور تاش در اطاقبازداشت قدم ميزد و هر دم اين شعر را ميخواند.
ما همه شيران ولى شير علم
حمله مان از باد باشد دمبدم
نكته سنجى گويد: افسوس كه بيت روم آنرا نخوانده ، و اگر ايشان راضى نشده اندبخواهند ما ميخواهيم و ميگوئيم ؛ اى باد برو بگوش او هم بخوان .
حمله مان پيداست و ناپيداست باد
جان فداى آنكه ناپيداست باد
آرى آنكه ناپيدا است خدا است كه شير علم را (وزير دربار) نيكو بباد داد.
اين شير علم در نتيجه غرور و خود بينى و طغيان ، بمرحوم دانشمند معظم آقاى ميرزا طاهرتنكابنى تهرانى گفته بود ؛ با علم و ادب و منطق و فيزيك و شيمى ثابت ميكنم كهخدائى نيست و آنچه ميپرستيد خيال وهم است .
ميرزا فرمود: منهم نزديك با شما همعقيده شوم .
وزير دربار پرسيد، دليل شما چيست ؟
فرمود: دليل من شما است بر سر كار، زيرا اگر خدائى بود، شما نبايست تاكنون دوامكرده باشيد.
پس از چندى مرحوم ميرزا تبعيد شد، و در تبعيد ميرزا وزير دربار از كار برافتاد.
پس جان فداى آنكه ناپيدا است باد.
نتيجه :
آرى همينطوريكه نصب و عزل وزراء و امراء و سائر صاحبمنصبان مملكت بدست شهريارميباشد، و شاه مملكت ميتواند در يكدقيقه وزيريرامعزول و ديگريرا بمقام نصب كند: پروردگار جهان نيز نسبت ببندگان خود سلطنتكامل و حكومت تمامى دارد، نظم و تربيت جهان ، هستى و فناء موجودات ، هرگونه موفقيت وخوشبختى و مقام ، در تحت اختيار و قدرت آفريدگار جهان مى باشد.
آرى ما بايد متوجّه شده و بدانيم كه : ما از خود قدرت و سلطنتى نداريم ، ما نمى توانيماز محيط حكومت و نفوذ و قدرت پروردگار جهان بيرون رويم ، ما نميتوانيم زندگى وتندرستى و شخصيّت و خوشبختى و موفقيت خود راحفظ كنيم ، ما نمى توانيم درمقابل نيروهاى جهان كه بحكم پروردگار متعال دقيقترين وظيفه خود را انجام ميدهندايستادگى خود نمائى كنيم .
ما امروز ثروتى داريم يا عنوان و اعتبارى پيدا كرده ايم ، يا بدن سالم و فكر صحيحىداريم ، يا نفوذ و قدرتى بدست آورده ايم : بايست بفهميم كه همه اينها ممكن است دريكدقيقه محو و نابود بشود، چنانكه هزاران مرتبه اين حالت را در ديگران مشاهده نمودهايم .
ما بنده عاجز و موجود نيازمند و فقيرى هستيم ، و در همهحال لازم است در مقابل عظمت و جلال و حكومت خداى خود خاضع و خاشع بوده و روى نياز وفقر بدرگاه متعال او بياوريم .

ابوعمر و عبدالملك بن عمير 

قاضى كوفه در قصر كوفه
ابوعمرو از بزرگان و مشاهير كوفه بود، ميگويد: در حضور عبدالملك ابن مروان درقصر كوفه بودم ، هنگامى بود كه سر بريده مصعب بن زبير را درمقابل خودش گذاشته بود، از ديدن اين منظره اضطراب و لرزه باندام من افتاده ، و حالمدگرگون گشت .
عبدالملك از تغيير حال من آگاه شده و گفت : ترا چه شد كه اينگونه دگرگون شدى ؟
گفتم : ترا پناه ميبرم بخدايم اى امير! بنظرم آمد كه در اين قصر و در اين مكان در حضورعبيدالله بن زياد (لع ) نشسته بودم و سر مبارك حضرت حسين بن على عليه السلام را درمقابل او گذاشته بودند، سپس در همان جاى در حضور مختار بن ابى عبيده بودم كه سربريده عبيدالله بن زياد در پيشگاه او گذاشته شده بود، و پس از مدتى باز در همان اينمكان نشسته بودم و مصعب بن زبير در همان مقام براى امارت برقرار شده و سر مختار رادر پيشروى خود گذاشته بود، و در اين هنگام هم ميبينم كه شما بمقام امارت نشسته ايد وسر بريده مصعب بن زبير در پيشروى شما است .
عبدالملك از شنيدن اين سخن سخت متاءثر شده و از جاى خود برخاست ، سپس امر كرد تا آنعمارت و قصر را برانداختند.(5)
نتيجه :
بشر عاجز هنگاميكه در دنيا كامياب شده و زندگى مختصر خود را تاءمين ميكند: چشم از جهانحقيقت پوشيده و مانند آن مورچه كه در هواى سرد زمستان آذوقه خود را در زير خاك جمعكرده ، و در لانه تاريك خود خزيده ، و كوچكترين اعتناء و توجهى بصداى رعد و عظمتسرما و برف و باد سوزنده ندارد: گوش از صداهاى حق فرا گرفته ، و چشم از حقائقفروبسته ، عقلش در مقابل فعاليت شهوات نفسانى مغلوب و اسير گشته ، و غرور و خودبينى و نادانى و خودپسندى چنان بر افكار او مستولى ميشود كه گوئى جهان براى اواست ، و جهانيان همه فرمانبردار او هستند.
انسان ميبايد از اين جهل و از اين غرور وحشتناك بيرون آيد، انسان بايد بفهمد كه اينآسمان و زمين و اين آب و خاك و هوا هزارها سالست كه بهمين روش و روى همين نقشه درجريان است ، و هر روزى هزاران افراد زنده ميشوند و ميميرند.
آرى همه ميميرند و ما هم خواهيم مرد، ولى در آنساعت خواهيم فهميد كه اينجهان براى ما نبوده، و مطابق ميل ما حركت نميكرده ، و اين آب و خاك سزاوار دلبستگى و اعتماد نبود، ما براىجهان ديگريم و لازمست وسائل آسايش و مقدمات خوشبختى خود را در آن جهان فراهم نمائيم .
برك عيشى بگور خويش فرست كس نيارد زپس تو پيش ‍ فرست


تفاوت مرتبه بنى اميه و علويين  

يكى از نقات و معتمدين بنام شيخ نصر الله بن مجلى ميگويد: در خواب ، حضرت اميرالمؤمنين على بن ابى طالب عليه السلام را ديدم عرض كردم : يا اميرالمؤ منين مكه را فتحميكند و اعلام عمومى ميدهيد: كسيكه بخانه ابى سفيان وارد بشود ايمن خواهد شد، ولى درروز عاشورا از طرف آل ابى سفيان درباره پسر تو حضرت ابى عبدالله عليه السلام وخانواده آن حضرت چه ستمهائى متوجه شده و چه قضايائى در آنروز صورت گرفت .
حضرت اميرالمؤ منين عليه السلام فرمود: آيا ابيات ابن صيفى را در اين قسمت نشنيده ايد؟
عرض كردم : نشنيده ام .
فرمود: آن ابيات را از ابن صيفى استعلام بكن .
از خواب بيدار شده و بسوى خانه ابن صيفى كه از شعراى مشهور و معروف بلقب (حيصبيص ) بوده شتافتم ، ابن صيفى را ملاقات كرده و خواب خود مرا براى اونقل كردم .
ابن صيفى از شنيدن اين خواب شهقه زده و بگريه كردن آغاز نمود، و سپس قسم ياد آورىنمود كه تا اين ساعت كلمه از ابيات من بكسى اظهار نشده است ، و اين ابيات را در همانامشب انشاء كرده ام ، و شروع كرد بخواندن آن اشعار:
ملكنا فكان العفو منا سجيّة فلما ملكتم سال بالدمّ ابطح
هنگاميكه ما حكومت داشتيم عفو و گذشت طبيعت ما بود چون شما بسلطنت رسيديد در روى زمينخون جارى شد.
و جلّلتم قتل الاسارى و طالما غدونا على الاسرى نعف و نصفح
شما حلال كرديد كشتن اسيرانرا در صورتيكه مدتى ما بوديم و از اسيران عفو و گذشتميكرديم .
فحسبكم هذا التفاوت بيننا و كلّ اناء بالذى فبه ينضح
كافى است شما را اين فرق و تفاوت در ميان ما و شما و هر ظرفى ترشّح ميكند از آنچيزيكه در آن باشد.(6)
نتيجه :
اشخاصيكه در زندگانى خود بجز پيروى حق و حقيقت پرستى و توجه بآفريدگارخود، منظور و مقصودى ندارند: پيوسته بخاطرتحصيل رضاى پروردگار خود، در انجام وظائف انفرادى و اجتماعى خويش كوشش نموده ، وبجز راستى سخن نگفته ، و بر خلاف درستى قدمى برنداشته و كوچكترينخيال بد و فكر باطلى بمغز خود راه نميدهند، و براى رسيدن بمقام و منصب با كسىعدوات نميورزند؛ و دست باقداماتى نميزنند و براى جمعمال و ثروت كمترين اهتمامى ندارند، و در مقابل بندگان خدا متواضع و مهربان بوده و ازخوبى كردن و احساس ‍ و دستگيرى و بيچاره نوازى و خيرخواهى فرسوده و خستهنميشوند.
ولى كسيكه آخرين هدف و يگانه مقصد او را رياست ومال و جاه و جلال دنيوى است : ناچار است كه بندگان خدا را لگدگوب كرده و حقيقت رازير پا گذارده و موانع راه خود را بهر نحوى باشد از ميان برداشته ، و از ظلم و تعدىو چپاول و غارتگرى و خونريزى هيچگونه خوددارى نداشته باشد.
اولياى خدا بخاطر بدست آوردن دل ناتوانى از دنيا ميگذرند، ولى دنيا پرستان بخاطردرهمى چند يا براى حفظ مقام چند روزه خود خون صدها بيگناه مظلومرا ميريزند.


فيلسوف مشهور ديوجانس يونانى كلبى  

ديوجانس (ديوژن ) در سال (413) قبل از ميلاد بدنيا آمده ، ديوجانس هيچگونه بدنيا علاقهنداشته و فقط دارائى او يك عدد كيسه و يك عصا بوده و بجاى خانه يك خمى داشته كههنگام استراحت بآن خم پناهنده ميشد.
روزى يك بچه را مشاهده كرد كه با كف دستش آب از جوى برداشته و ميخورد، ديوجانسكاسه سفالين خود را دور انداخته ، و گفت واى بر تو كه در اينمدت باندازه يك بچهعقل نداشته ، و خود را نيازمند بآن نموده بودى .(7)
نتيجه :
بموجب صريح آيات و روايات شريفه : انسان درمقابل تمام نعمتهايى كه در اين دنيا مورد استفاده او قرار گرفته است در روز جزاءبازپرس و مسئول خواهد شد كه آنها را چگونه و از چه راهتحصيل كرده و در كجا مصرف نموده است ! و گذشته از اين ، آدمى هر چه در اين دنياعلاقه قلبى و احتياج او كمتر و زندگانى او ساده تر باشد: بنفع او تمام ميشود، از اينراه است كه اشخاص بزرگ جهان هيچوقت بزر و زيور و زينت دنيا اظهار علاقه وميل ننموده و بزندگانى بسيار مختصر و ساده قناعت ميكردند.


در جستجوى آدم كامل  

ديوجانس روزى چراغى بدست گرفته و شهر را هميگشت ، مردم ميگفتند ديوجانس ديوانهشده و در اين روز روشن چه ميجويد؟ ديوجانس جواب داد: مى خواهم بلكه آدمى پيدا كنم .
دى شيخ با چراغ هميگشت دور شهر كز ديو و دد ملولم و انسانم آرزوست (8)
نتيجه :
آرى پيدا كردن آدمى (انسانيكه بسيرت داراى صفات انسانيّت باشد) نيازمند بنورديگرى است ، نور آفتاب حقيقت و مقام آدميرا نتواند روشن و ظاهر سازد، افراد انسان همهبصورت يكسانند؛ ولى ما بهدايت عقل و نور باطن ميتوانيم مراتب و مقامات حقيقى مرد مراتشخيص داده و انسان واقعيرا از ميان هزاران افراد بشر در يابيم ، و هميطوريكه حيواناتاز فهميدن مقام انسان عاجزند: افراد انسان نماهم نتوانند انسان حقيقى را از ميان خودانتخاب كرده و مرتبه او را تشخيص بدهند.


ديوجانس و اسكندر 

هنگاميكه اسكندر بزرگ شهر قورنته را بتصّرف آورد، روزى ديو جانس را در يك خرابهنشسته ديد، و پس از مذاكراتى باو گفت : از من چيزى بخواه ؟ ديو جانس پاسخ داداحتياجى بتو ندارم ، فقط از مقابل من در گذر كه مانع تابش آفتاب هستى (9)
نتيجه :
البته هنگاميكه آدمى بجاه و جلال و مال دنيا بى علاقه شده ، و محبت و توجه بجهان ديگرپيدا كرد: اشخاص بزرگ مادى (از سلطان و امير و ثروتمند و مالك ) كوچكترين اهميت وارزشى در نظر او پيدا نخواهند كرد، شخص سلطان وقتى عظمت دارد كه : براى سلطنت وحكومت او ارزش حقيقى و معنوى باشد، و اگر نه مقام ظاهرى و مرتيه خيالى چند روزىهيچگونه مورد توجه شخص عاقل واقع نخواهد شد.
سلطان سايه خدا است مردم ميبايد در پناه و سايهعدل و حمايت او با كمال آسايش و موفقيت و روحانيت زندگانى كنند، نه آن سايه كه مانعاز تابش نور و حرارت بوده و انسانرا از استفاضه از نور علم و روحانيت و سعادت محرومو محبوب نمايد.


مكالمه ديوجانس بايك زن  

زنى ديو جانس را ديده و بواسطه بد شكلى و قبح منظره او شروع كرد به سرزنشكردن و بد گفتن .
ديوجانس گفت : منظره و شكل مرد پس از سيرت و باطن او است ولى در خصوص زن بعكساست ، نخست بچهره و شكل او متوجه ميشوند سپس بسيرت و صفات قلبى او، و از اينلحاظ، آنچه از مرد در درجه اول مطلوبست : صفات نفسانى و حسن سيرت و مردانگى او است، نه زيبائى صورت و جالب بودن چهره او.
زن بسيار شرمنده و خجل شده و سر بپائين انداخت .
نتيجه :
آرى مرد بايد دانا و شجاع و توانا بوده ، و باكمال جديت و كوشش در تاءمين زندگانى عائله خود و براى دستگيرى كردن از بيچارگانو هدايت شخاص جاهل و گمراه پيوسته فعاليت كند، وظيفه مرد اين استكه : خود را براىكارهاى خارجى و امور اجتماعى مهيا كرده ، و مانند زنها برنگ و روغن و ظاهر سازى و خودنمائى و زينت و زيور نپردازد، متاءسفانه در زمان ما باندازه اى امور اجتماعى از همگسيخته و در هم شده كه زنها در ادارات و مؤ سساتمشغول كار شده ، و مردها پيوسته براى خود آرائى و اصلاح سر و صورت ميكوشند،امروز مردهاى نادان و جوانان احمق خود را مانند زنها آرايش داده و در خيابانها خود نمائىكرده و كوچكترى توجهى باصلاح اخلاق (رحم ، مروت ، انصاف ، عدالت ، درستى ،خلوص نيت ، تقوى ، تزكيه قلب ) ندارند.


كلام ديوجانس درباره زن  

ديو جانس روزى ديد كه : سيل آب ، جارى بوده و زنير اغرق كرده و ميبرد، باصحاب خودمتوجه شده و گفت : جاى مثل مشهور است كه ميگويند (شرّ را واگذار تا شر ديگريرا ازميان بر دارد).
نتيجه :
ديو جانس اين سخن را اگر چه از روى شوخى و مزاح گفته ، و منظورش جنس زن بوده نهزن معين ، ولى حقيقت مطلب هم همانست : زن در صورتيكه پاى از حدود خود بيرون نهاده وپرده عفت و عصمت خود را پاره نمود: جامعه بشريت را ننگين و فاسد خواهد كرد، زن امروزبصورت بشر ولى بسيرت شر است . امروز زنهاى بى عصمت كه پرده ناموس و حياء رادريده اند: از هر گونه بلاء و شر و عذابى براى جامعه ما مؤ ثرتر هستند، زنى كه درمقابل هزاران جوان و پير خود آرائى و دلربائى ميكند: صدمه او بجهان انسانيت از هرجناينتكار و خيانت پيشه و دزد و چاقوكش و ستمگرى افزونتر است .
خدايا خودت مسبّبين اين بيعفّتى و اين نوع تمدن احمقانه را بآتش عذاب سوزان خودبسوزان و محو فرما، تا يكمشت مردم بيچاره و صالح از فساد و شرّ آنان نجات يافته وروى زمين از اين جنايت تطهير بشود.


عقيده ديوجانس راجع بزن  

ديو جانس زنى را ديد كه : در دست آتشى گرفته ميبرد، روى باصحاب خود كرده و گفت: بردارنده آتش سوزان تر و فساد و شرّش بيشتر است !
نتيجه :
آرى سوزانيدن آتش شرائطى دارد: و از جمله آن شرائط نزديك شدن ومتصل بودن است ، ولى زن ميتواند با جلوه گرى و خود آرائى قلوب هزاران دور و نزديكرا بسوزاند، ايمان و نور و توجه دلها را محو و نابود كند، فساد و اختلالى بر پا كند.
آتش در جمادات و اجسام تاءثير ميكند ولى حيله گريهاى زن در قلوب و دلهاى صاف مؤثر است .
شخص عاقل و مؤ من ميبايد: پيوسته از مكر و حيله و فريب زن در ترس و حذر باشد. از اينراه است كه در حديث شريف وارد شده است : يك مرتبه نگاه كردن بزن نامحرم چون تيرىاست كه از جانب شيطان بقلب شخص ناظر ميرسد.


ديوجانس و اسكندر 

اسكندر آدمى پيش ديوجانس فرستاد و او را بمجلس خود دعوت نمود، ديو جانس بفرستادهاسكندر گفت : از قول من بسلطان بگوى آنچه تو را مانع ميشود از آمدن به پيش من همينمعنى مرا نيز از حركت كردن بسوى تو منع ميكند، تو بواسطه سلطنت و رياست از حضوردر مجلس ديگران مستغنى شدى من نيز بوسيله قناعت كردن از مجلس سلطان بى نيازم.(10)
نتيجه :
مردم نادان تصوّر ميكنند غناء و فقر مربوط بمال و ثروت است و كسيكه ثروتمند ومالدار شد بى نياز بوده و چون دستش تهى و اندوخته اى نداشت محتاج و نيازمند خواهدبود. اين اشخاص ‍ از حقيقت غناء و فقر غافلند، شخص بى نياز كسيستكه چشم طمع از دستديگران برداشته و با كوشش و عمل و اتكاى بنفس و قناعت در تحت توجه وفضل خداوند جهان زندگى ميكند، و چه بسا كسانيكه ثروت زياد و دارائى بيحسابىداشته ، و براى اينكه بتوانند ثروت خود را از تعدى وچپاول نگهداشته و جان خود را ايمن و محفوظ بدارند، و هم بخاطر زياد كردن اندوخته ومال و عنوان : بهزاران چاپلوسى و دروغ و رشوه و تملق و تمنى نيازمند ميباشند، ولىشخص فقيرى كه قانع است هيچگونه بما سواى خداوند احتياج و نيازى ندارد.


ديوجانس و خانه  

از ديوجانس پرسيدند: آيا براى تو خانه اى هست كه در آنجا سكنى و استراحت كنى ؟ ديوجانس گفت : خانه براى استراحت كردن است و آن جائيكه من نشسته و استراحت نمايم خانه مناست .(11)
نتيجه :
آرى خانه براى اينستكه استراحت انسان در آنجا تاءمين بشود چنانكهمال براى تاءمين زندگانى و معاش است ، صحت و تندرستى براى تصحيح عقايد وتكميل روحانيت است ، خوردن و خوابيدن براى حفظ تندرستى و تقويت قواى بدنى است ،علم و دانش براى اجراء و عمل است ، لشگر براى حفظ ملت است ، دولت براى تنظيم امور وترقى مملكت و توسعه عدل و داد است ، روحانى براى تقويت جهت ايمان و تقوى و روحانيتاست ، متاءسفانه امروز از همه آن وسائل سوء استفاده كرده و نتيجه معكوس و مخالفميگيرند: مردم نادان باندازه اى در زياد كردن ملك ومال ميكوشند كه شب و روز ميبايد اوقات و افكار خود را در راه حفظ آنها مصرف كنند، وباندازه اى خوابيده و غذا ميخورند كه خود آنها ايجاب مرض و كسالت ميكند، و براىسلامتى بدن موضوعيتى قائل شده و پيوسته بدن حيوانى را مى پرورانند، پيوستهتحصيل علم مينمايند ولى كوچكترين علاقه و توجهى بجهتعمل ندارند، و لشگر را براى سركوبى خود تربيت ميكنند، دولت را براىاختلال امور ملت و توسعه ظلم و ستم و بيدادگرى روى كار مياورند، روحانيرا براىانجام مقاصد شوم خود تقويت ميكنند، از دين استفاده دنيوى مينمايند؟ آوخ بر اين حماقت وجهالت .


ديوجانس در صفات زن چه ميگويد 

ديو جانس در روز عيد از راهى عبور ميكرد: زنيرا ميبيند خود را آرايش و زينت داده ميگذرد، ديوجانس باصحاب خود گفت : اين زن از خانه خود بيرون آمده است تا زينت و زيور خود رابمردم نشان بدهد و ميخواهد مردم او را ببينند نه اينكه او ديگرانرا ببيند.(12)
نتيجه :
اينعمل در نظر مردم دو هزار سال پيش مورد حيرت و تعجب بود كه : بى حيائى و بىآبروئى زن بجائى رسد كه خود را بمعرض نظر و طمع يكعدّهرجال شهوت پرست قرار بدهد، ولى اگر از اوضاع امروز مطّلع مى شدند: صدمقابل بر تعجبشان ميافزود، آرى تمدن بشر(بقول يكعدّه جوانان روشنفكر) صد در صد ترقى كرده است گرگ با ميش همراز و همراهشده ، قيودات و پردهاى عفت و عصمت از بين برداشته شده ، زنها در مجالسرجال ميزنند و ميرقصند، در مجالس جشن و نمايش و در ادارات دولتى و مؤ سسه هاى ملى ومريضخانه ها و دانشكده هاى و،،، با همديگر هم آغوش و دست بگردنند، از نمايش بمرحلهعمل رسيده است . تفو بر اين تمدن ، ننگين باد اين ترقى بشر، مرده باد اين نادانى وشهوت پرستى ، امروز تمدن بشر بجائى رسيده است كه مردان نادان و بى غيرت ازدست زنهاى خود گرفته و در كوچه و بازارها ميگردانند، تا ديگران ازجمال و آرايش آنها محفوظ و بهره مند گردند، و دست ناموس خود را بدست مرد اجنبىميسپارند تا بخوبى از لطافت و نازكى طبع زن او لذت و عيش برند. اى هزاران واى وعذاب باد بر اين بى غيرتى و بى ناموسى ، تفو بر چنين مرد بى شرافت و احمق وخدانشناس .


ديوجانس و طبيب  

در زمان ديوجانس مرديكه شغلش تصوير (صورت قلمى كشيدن ) بود، از پيشه خود دستكشيده و بطبابت مشغول شده بود.
ديوجانس چون او را ملاقات نمود، گفت : كار نيكوئى گرفتى ، زيرا كه خطاها و عيوبتصوير هميشه در مقابل چشمهاى مردم برقرار و روشن است ، ولى شخص طبيب هر گونهلغزش و اشتباهى داشته باشد خاك تيره آنرا پوشانيده و از نظر مردم محو ميشود.(13)
نتيجه :
آرى شخص طبيب ميبايد تنها از خداوند جهان خائف و ترسناك باشد، و اگر نه هزارانلغزش و اشتباه و غلط كارى از طبيب بوقوع ميرسد كه كسيرا آگاهى بآنها پيدا نشود،طبيب اگر از خدا نترسيده و از روز جزا انديشه نكند: بهزاران جنايت و خيانت بجان وناموس و مال بندگان خدا مرتكب ميشود، متاءسفانه اغلب اطباى زمان ما نه تنها از راهخداشناسى و حقيقت طلبى بر كنار و منحرفند، بلكه از مقام انسانيت و نوع پرورى هم دورشده ، و در پيشگاه حق و وجدان شرمنده و سرافكنده هستند، طبيب اگر مورد امن و اطميناننشود: هيچگونه براى مراجعه كردن و معالجه طلبيدن سزاوار نباشد، يگانه وظيفه شخصطبيب اين استكه با كمال صميميت و خلوص نيت در رفع ابتلاءات و ناخوشيها و امراضى كهبهمنوع خود ميرسد، كوشش و جديّت كرده ، و مانند جان خود از ديگران حمايت نمايد.


ديوجانس و كتابت زن  

ديوجانس ميگذشت و زنيرا ميبيند كه : نوشتن را ياد ميگيرد، باصحاب خود متوجه شده وگفت : زن خود سمى است و دارد سمّ مينوشد.(14)
نتيجه :
آرى زنيكه از محيط عصمت و عفت پاى بيرون گذاشت : مؤ ثرترين سمّى خواهد بود براىهلاكت خود و ديگران ، و خواهد توانست خانه ايمان و تقواى را خراب و انسانرا دچاربدبختى و ضلالت نمايد، زن بيعصمت بزرگترين سمّى است كه ممكن است جامعه اى رافاسد و مسموم سازد، از آن روزيكه حجاب و عفت برداشته شده است : هشتاد درصد برابتلاءات مردم (شهوت پرستى ، بيكارى مردها،اختلال امور، اختلافات خانوادگى ، فسق و فساد،قتل و جنايت ، بى حيائى و بى آبروئى ) افزوده است ، سران ملت و آنهائيكه در فكراصلاح هستند: ميبايد براى اين درد خانمان سوز چاره نمايند، و تحت تاءثير يكمشتجوانهاى شهوت پرست و جنايتكار واقع نشوند.
و كتابت نيز براى زن بزرگترين وسيله ايست كه ميتواند از آن راه هر گونه صيديكه درنظر ميگيرد بدام هلاكت و گرفتارى مبتلاء ساخته ، و هر گونه قلب محكم و ثابترامضطرب و متزلزل نمايد و طوريكه معلوم است : امروز اكثر عشقبازى ها و شهوترانيها ومفسده ها بوسيله همين كتابت انجام ميگيرد، اينستكه در دين مقدس اسلام از تعليم كتابتبراى زنها نهى شده است .


وزير وزن  

يكى از پادشاهان بينهايت اظهار محبت و علاقه بزنها مينمود، و درمقابل آنها مفتون و بى اختيار ميشد.
وزير پيوسته پادشاهرا از اينقسمت نهى نموده ، و عواقب سوء آنرا براى سلطان تذكرميداد.
نصايح و تبليغات وزير در قلب سلطان تاءثير كرده ، و تفاوت كلى درحال او پيدا گشته ، و نسبت بزنها و كنيزهاى خود اظهار خونسردى مى كرد.
يكى از كنيزهاى مخصوص با سلطان خلوت كرده : و از علت خونسردى و بى ميلى او نسبتبزنها استفسار نمود.
سلطان در مقابل اصرار او؛ جريان امر را ظاهر كرد.
كنيز تقاضا نمود كه : او را بوزير هبه و بخشش كند، و منتظر جريانعمل باشد.
سلطان كنيز را بوزير خود بخشيد.
كنيز بهر طورى بود: محبت خود را در قلب وزير وارد و برقرار كرد.
وزير در مقابل علاقه و عشق كنيز بى اختيار شده : و چون اراده استمتاع و نزديك شدنمينمود، كنيز اظهار مخالفت ميكرد.
در آخر امر كنيز پيشنهاد كرد كه : بر آوردن شدن حاجت تو مشروط است باينكه چند قدم مراسوار خود كرده و راه بروى .
پيشنهاد كنيز مورد قبول واقع شده : و كنيز لجام و زينى براى وزير تهيه كرده و سواربر وزير شد.
در اينحال ناگهان سلطان وارد منزل وزير شده ، و معالمه كنيز را با وزير مشاهده نموده ،و اظهار داشت ، تو خود مرا از نزديكى و محبت زنها منع ميكردى ، چگونه خودت اينطورفريفته و مفتون گشتى ؟
وزير با كمال شرمسارى عرض كرد: منهم از اين روز ميترسيدم و نميخواستم سلطان را بااين حالت مشاهده كنم اين است كه براى خود اختيار نمودم .(15)
نتيجه :
آرى زن يكى از مظاهر جهان طبيعت و از جلوه هاى جالب دنيا است ، زن در حدود خود لازم ونظام اينجهان بدون فعاليت زن مختل است ، زن اگر بوظائف خود (خانه دارى و تربيتاولاد) عامل شد: مقام ارجمندى دارد، متاسّفانه شهوت پرستى و هوى خواهى و نادانى مردايجاب ميكند كه : زن از حدود خود پاى بيرون نهاده ، و دست بر تجاوز واخلال گرى بزند، مرد در امور خارجى و آنچه مربوط بوظائف خود اوست : نبايد ازمنويات زن پيروى و اطاعت كند، زن در صورتيكه سوار بر مرد شد: شهوت و هوى و هوسحكومت بر عقل پيدا كرده ، و نظم و تدبير خانوادگى بهم خواهد خورد، مرديكه نتوانداختيار امور خود را حفظ كند: مرد نيست ، بلكه حيوانيست بصورت انسان كه از هر گونهتصميم و عزم و كمال محروم است ، روزيكه مرد خود را درمقابل اراده و خواهشهاى زن مقهور ديد، بايد متوجه باشد كه سعادت و خوشبختى و آرامش وانتظام امور خانوادگى و روحانيت و حقيقت پرستى از ميان آنان رخت بر بسته ، و مجبورخواهند شد كه : در نهايت درجه اختلال و گرفتارى و هوسرانى زندگانى كنند.


فقيه و محقق مشهور و ابتداى تربيت او 

ابوالمعالى همان كسى است كه پس از اقامت مديدى در مكه و مدينه بسوى نيشابور مراجعتكرده ، و در آن روز كه زمان سلطنت الب ارسلان سلجوقى بود، و نظام الملك دانشمندمشهور هم بمقام وزارت منصوب بود، نظام الملك براى امام الحرمين مدرسه نظاميه راساخته و خطابه تدريس مدرسه را بايشان تفويض كرد.
پدر او شيخ ابو محمد عبدالله از فضلاء و پرهيزكاران زمان خودش بود، و بوسيلهكتابت و استنساخ كتاب تاءمين معاش ‍ مينمود، و از اين كارحلال و از دسترنج خود پولى جمع كرده و يك كنيزى خريدارى كرد، اين كنيز بااعمال صالح و صفات حميده موصوف بود:
شيخ ابومحمد از همان كسب حلال خود معاش كنيز خود را اداره ميكرد، و كنيز پس از مدتىحامله شد، البته شيخ پس از اين بيشتر در قسمتحلال بودن آذوقه و خوراك خودشان مراقبت مينمود.
شيخ در آن هنگاميكه كنيزش وضع حمل كرد سفارش اكيدى نمود كه : مبادا اين بچه از شيرزنهاى ديگر خورده و زحمات و كوششهاى ما بنتيجه نرسد.
اين بچه همان امام الحرمين است كه چون اين اندازه در تربيت و رشد او مواظبت نمودندالبته در آينده يك شخص برجسته و داراى روحانيت بارزى خواهد شد.
شيخ يكروز داخل اطاق شد: كنيز (مادر بچه ) كسالت داشت و از اين لحاظ بچه گريهميكرد، و يكى از زنهاى همسايه كه حضور داشت براى اينكه بچه را ساكت و آرام كند،بچه را در بغل گرفته و پستان خود را در دهان بچه گذاشت ، بچه مقدارى از شير آنزن خورده و آرامى گرفت .
شيخ چون از اين قضيه آگاهى يافت ، سخت متاءثر شد و سپس ‍ بچه را گرفته سرپائين نگه داشته و با دست خود شكم بچه را ميماليد و با انگشتش دهان بچه را بازميكرد تا اينكه بچه آن شيرى را كه خورده بود از دهانش بريخت .
شيخ در همان موقع ميگفت : مرگ بچه ام براى من آسان تر باشد از اينكه زنده بماند درحاليكه طبيعت او آلوده بفساد و سرشته با يك شير مجهولى است .(16)
نتيجه :
در زمان گذشته كه مردم توجهى به روحانيت و تقوى و جهات معنوى داشتند؛ در موضوعكسب و تحصيل مال حلال اهميت زيادى داده و باموال ديگران طمع نبرده ، و در معاملات خودبى انصافى ننموده ، از مال حرام و خوراك مشتبه پرهيز ميكردند.
اشخاص بزرگ و مردمان پرهيز كار ميدانستند كه : غذاى حرام و لقمه مشتبه نورانيت قلبرا خاموش كرده . و توفيق و توجه را از آدمى سلب ميكند.
طوريكه غذاى مسموم آدمى را مسموم و قواى جسمانى را از كار مى اندازد، همچنين است غذائيكهاز جهت معنى ناپاك و آلوده باشد كه : روح را گرفته و كدر و قواى روحانى را ازفعاليت و عمل باز خواهد داشت .(17)


وزير دانشمنده عباسى  

على بن عيسى بغدادى وزير بزرگ دولت عباسى كه از جهت ثروت و كثرت انفاق ازنوادر زمان خود بود: روزى با اطرافيان و خدمتگزاران و با يك عظمت وجلال جالت توجهى از راهى عبور ميكرد، اشخاص غريب و ناشناس از منظره اينجلال بتعجب آمده را زهمديگر پرسش مينمودند: اين كيست ؟
زنى كه در آن مكان حاضر بود بسخن آمده و گفت : تا كى از اين شخص پرسش خواهيدكرد، اين يك آدمى است كه از توجه و چشم خدا افتاده است و خداوند او را مبتلا نموده استباين حالتكه مى بينيد.
وزير اين سخن را شنيده و بسوى منزلش بر كشت ، و از مقام وزارت اشتعفاء داده ، سپسبسوى مكه معظمه حركت نموده و در آنجا مشغول عبادت و بندگى بود.(18)
نتيجه :
خداوند ميفرمايد: ان الانسان ليطفى ان راه استغنى آدمى چون خود را بينياز بيند بناى طغيانو تجاوز گذارد. آرى فطرت است كه چون انسانمشمول نعمتهاى دنيويّه و لذتهاى بدنيّه گردد: از توجهات روحانى و جهان حقيقت غفلتورزد، اينستكه اولياى حق پيوسته در اين جهان گرفتار و مبتلا بوده و هيچگونه سر گرملذائذ و شهوات ظاهريّه نميشوند.
آرى هر چيزى را كه بخواهيم تصفيه و روشن و خالص كنيم : ميبايد آنرا تحت فشار قرارداده ، تا مغز صاف آنرا استخراج نمائيم .
بادام تا فشار نديده است : روغن صاف خود را پس نميدهد.
آب در نتيجه شدت فشار روشنائى و برق خارج ميكند.
طلا تا شدت حرارت آتشرا نچشيده است خالص نميشود.
ميوه ها تا بوسيله حرارت آفتاب نپخته اند، شيرينى ندارند.
آدمى ضعيف چون در پيرامون خود مال و ملك و جاه وجلال و لذائذ ظاهرى و جلوه هاى مادى را مشاهده ميكند: قهرا از ديدنجمال حق و از توجه بسوى روحانيت و حقيقت محروم و محجوب مانده ، و در نتيجه از مراحم وتوجه خود را از جهان طبيعت و از علاقه هاى مادى منصرف كرده ، و در نتيجه فشار مادى ،روح صاف و توجه خالص و قلب پاك و منورى پيدا كند.


next page

fehrest page