بسم الله الرحمن الرحیم
 
نگارش 1 | رمضان 1430

 

صفحه اصلی | کتاب ها | موضوع هامولفین | قرآن کریم  
 
 
 موقعیت فعلی: کتابخانه > مطالعه کتاب داستانهای شنیدنی از چهارده معصوم (ع), ( )
 
 

بخش های کتاب

     FEHREST -
     D14M0001 -
     D14M0002 -
     D14M0003 -
     D14M0004 -
     D14M0005 -
     D14M0006 -
     D14M0007 -
     FOOTNT01 -
 

 

 
 

next page

fehrest page

back page

10 - مقيد بودن فاطمه (س ) به آداب اسلام

از مستحبات نماز آن است كه انسان بوى خوش به بدن و لباسش بزند و با لباسپاكيزه نماز بخواند و با احترام و وقار براى عبادت خدامشغول شود.
لحظات آخر عمر حضرت زهرا (س ) بود چند لحظه اى به اذان مغرب باقى مانده بودنزديك بود كه وقت نماز فرا رسد، فاطمه (س ) به اسماء بنت عميس فرمود (عطر مرابياور) سپس وضو گرفت ، و در اين هنگام كه مى خواست نماز بخواند، حالش منقلب شد،سرش را به زمين نهاد، به اسماء گفت : (كنار سرم بنشين ، هنگامى كه وقت نماز فرارسيد، مرا بلند كن تا نمازم را بخوانم ، اگر برخاستم كه چيزى نيست و اگربرنخاستم شخصى را نزد على (ع ) بفرست تا خبر فوت مرا به او بدهد.اسماء ميگويد:وقت نماز فرا رسيد، گفتم :
الصلاة يا بنت رسول الله : (اى دختررسول خدا وقت نماز است )
جوابى نشنيدم ، ناگاه متوجه شدم كه حضرت زهرا (س ) از دنيا رفته است (25)براستى بايد از زهراى اطهر (س ) درس پاكيزگى و مقيد بودن به آداب اسلام را آموختدر آن حال ، لباس نمازش را پوشيد و بوى خوشاستعمال كرد تا نماز بخواند و قبل از وقت خود را آماده نماز كند.


معصوم سوم : امام على عليه السلام

نام :على ( عليه السلام )
لقب معروف :اميرمؤمنان (ع )
كنيه :ابوالحسن
پدر و مادر :ابوطالب ، فاطمه بنت اسد
وقت و محل تولد :سيزدهم رجب ، ده سالقبل از بعث در درون كعبه متولد شد.
دوران خلافت : سال 63تا چهل ه‍ ق (حدودچهارسال و نه ماه )
مدت امامت :30 سال
وقت و محل شهادت :صبح 19 رمضان سال 40 هجرت ، توسط ابن ملجم در مسجدكوفه ، ضربت خورد و شب 21 رمضان در سن 63 سالگى در كوفه به شهادت رسيد.
مرقد شريف :در نجف اشرف
دوران عمر: در چهار بخش :
1 - دوران كودكى (حدود ده سال )
2 - دوران ملازمت با پيامبر (ص ) (حدود 23 سال )
3 - دوران كناره گيرى از دستگاه خلافت (حدود 25سال )
4 - دوران خلافت (حدود 4 سال و 9ماه )


1 - على (ع ) اولين مرد مسلمان

به اعتراف تاريخ نويسان و محدثان ، نخستين شخصى كه به اسلام گرويد، ودعوت پيامبر اسلام (ص ) را پذيرفت امام على (ع ) بود، به اين ترتيب :
پيامبر اسلام (ص ) در آغاز بعثت تا سه سال ، مخفيانه مردم را دعوت به اسلام مى كرد،على (ع ) به عنوان نخستين نفر به او ايمان آورد و بعد خديجه (س ) به او ايمان آورد، وبطور مخفيانه سه نفرى نماز جماعت برپا مى كردند و...
پيامبر (ص ) در سال سوم بعثت ، ازطرف خدا ماءمور ابلاغ و آشكار نمودن و دعوت خودگرديد، در اين هنگام آيه 214 سوره شعراء نازل شد:
و انذر عشيرتك الاقربين
(خويشاوندان نزديكت را انذار كن )
پيامبر (ص ) خويشان نزديك خود را كه چهل نفر بودند، به خانه ابوطالب دعوت كرد(26) كه بيشتر آن ها، عموها و پسر عموهاى آن حضرت بودند، پس از صرف غذا وقتىكه پيامبر (ص ) مى خواست ماءموريت خود ابلاغ اسلام را آشكار كند، ابولهب با سر وصدا و جوسازى ، مجلس را به هم زد و زمينه را از بين برد، و طبق گفته بعضى ابولهبدوبار مجلس را بهم زد. فرداى آن روز پيامبر (ص ) باز بستگان خود را دعوت نمود وبه على (ع ) دستور داد مقدارى غذا و مقدارى شير تهيه نمود، آنگاه 40 يا 45 نفر را دعوتنمود، وقتى كه آنها حاضر شدند و از غذا خوردند، ابولهب فهميد كه مجلس براى دعوتبه رسالت پيامبر (ص ) تشكيل شده است خواست مجلس را بهم بزند، ولى دفاع ونگهبانى ابوطالب از يكسو، و پيشدستى پيامبر (ص ) براى اعلام از سوى ديگر، نقشهابولهب را نقش بر آب كرد، پيامبر (ص ) دعوت خود را اين گونه شروع نمود:
(اى فرزندان عبدالمطلب !من از جانب خدا به سوى شمابشارت دهنده و ترساننده ،فرستاده شده ام ، به من ايمان بياوريد و مرا يارى كنيد تاهدايت شويد، تا در دنيا سرورعرب و عجم گرديد و درآخرت اهل بهشت شويد.
اى بستگانم !هيچكس مانند من براى خويشان خود، چنين ارمغانى نياورده ، من خير و سعادتدنيا و آخرت شما را آورده ام آيا كسى هست كه با من برادرى كند و از دين من پشتيبانىنمايد،تا خليفه و وصى من گردد، و در آخرت نيز با من در بهشت باشد؟)
سكوت مرگبار سراسر مجلس را فراگرفت ، ولى ناگهان نوجوانى اين سكوت راشكست و او على (ع ) بود (كه در حدود 13 سال داشت ) برخاست و گفت : (اىرسول خدا! من تو را يارى مى كنم ) رسول خدا (ص ) فرمود: بنشين ! بار دوم بازپيامبر (ص ) دعوت خود را ابلاغ كرد، هيچكس پاسخ نداد، جز على (ع ) بار سوم نيز ايندعوت تكرار شد، و تنها على (ع ) پاسخ مثبت داد.
در اين هنگام پيامبر (ص ) فرمود:
ان هذا اخى و وصيى و خليفتى عليكم فاسمعوا له و اطيعوه :
(اين - اشاره به على عليه السلام - برادر و وصى و جانشين من بر شما است ، سخنان اورا گوش دهيدو از او اطاعت كنيد)
حاضران از مجلس برخاستند، و هر كس سخنى مى گفت ، ابولهب كه سخت عصبانى شدهبود از روى استهزاء به ابوطالب گفت :
(محمد (ص ) به تو دستور مى دهد كه گوش به فرمان پسرت بدهى و از او اطاعت كنى!)
ابوطالب گفت : اى اعور (پست ) ساكت باش ، تو چكار دارى ؟
در اين مجلس ابوطالب پدر على (ع ) براى تجمع بستگان و اداره مجلس ‍ نقش مهمى داشت ،و پسرش على (ع ) با كمال شجاعت اعلام وفادارى كرد(27).


2 - نمونه اى از فداكارى امام على (ع )

جنگ احد (در سال سوم هجرت ) فرا رسيد، جنگ بسيار سختى بود، كار به جايى رسيدكه در قسمت آخر جنگ سپاه دشمن پيروز شد و همه مسلمانان فرار كردند، تنها امام على (ع )همراه پيامبر (ص ) و يكى از اصحاب بنام (ابودجانه انصارى ) در صحنه ماندند دربرابر سپاه پنج هزار نفرى دشمن (كه جمعى از آنها كشته شده بودند) و ابوسفيان مكررسپاه خود را براى كشتن پيامبر (ص ) تحريك مى كرد، در اين بحران عجيب ، على (ع )پروانه وار دور پيامبر (ص ) مى گشت و از حمله هاى دسته جمعى دشمن ، جلوگيرى مىكرد هر وقت گروهى به سوى پيامبر (ص ) حمله مى كردند، على (ع ) در برابر آنها مىايستاد و آنها را پراكنده مى نمود، بسيارى از افراد دشمن را كشت ، و در اين ميان شمشيرششكسته شد، نزد پيامبر (ص ) آمد و عرض كرد: (اىرسول خدا!مرد با شمشير مى جنگد، ولى شمشير من شكسته شده است ).
پيامبر (ص ) شمشير خود را كه ذوالفقار نام داشت ، به على (ع ) داد، امام على (ع )پياپى بدون وقفه ، با آن شمشير، از حملات دشمن جلوگيرى مى نمود، سراسر بدنشمجروح شده بود به طورى كه شناخته نمى شد.
جبرئيل بر پيامبر نازل شد و گفت :
يامحمد ان هذه لهى المواساة
(اى محمد (ص )!برادرى و فداكارى ، يعنى اين )
پيامبر (ص ) فرمود:
انه منى و انا منه
(على از من است و من از او هستم )
جبرئيل گفت :
و انا منكما :
(و من از شما هستم ) و حاضران زمزمه اى از طرف آسمان شنيدند كه مى گفت :
لا سيف الاذوالفقار، ولافتى الا على :
(شمشيرى جز ذوالفقار نيست ، و جوانمردى مانند على (ع ) وجود ندارد) (28).
آرى فداكارى امام على (ع ) آنچنان شكوهمند بود، كه پيامبر (ص ) افتخار مى كرد كه على(ع ) از او است و جبرئيل بزرگترين فرشته مقرب درگاه خدا، آرزو مى نمود، كه ازپيامبر (ص ) و از على (ع ) باشد، يعنى داراى چنان فضائلى باشد كه پيامبر (ص ) وعلى (ع ) داراى آن بودند.


3 - كشتى گرفتن على (ع )

ابوطالب پدر على (ع ) كشتى گرفتن را دوست داشت ، و در ميان عرب رسم بود كهافرادى مى آوردند و آن ها كشتى مى گرفتند و ديگران تماشا مى كردند.
ابوطالب پسران خود را و پسران برادران خود، و پسران عموهاى خود را به گرد همجمع مى كرد، و به آنها مى گفت : دو نفر دو نفر كشتى بگيرند، در آن وقت على (ع )(حدود ده ساله ) بود، ابوطالب مى ديد، پسرش على (ع ) با هر كسى كه كشتى مىگيرد او را به زمين مى زند و بر او پيروز مى شود.ابوطالب منظره پيروزى على (ع ) رامى ديد و مى گفت :
ظهر على : (على بر بالا قرار گرفت و پيروز شد)
از اين روز على (ع ) را با لقب (ظهير) (پشتيبان ) خواندند.
وقتى كه آن حضرت بزرگ شد، به كشتى گرفتن علاقه داشت ، با دليران و قهرمانانكشتى مى گرفت و بر آنها پيروز مى شد(29).


4 - شكوه و جلال على (ع ) از زبان عمر

ابوواثله مى گويد: روزى همراه عمربن خطاب بودم و از جايى عبور مى كرديم ناگاهصدايى نامعلوم از عمر شنيدم ، گفتم : (اى عمر چه شده كه زير لب سخن نامعلوم مىگويى ؟9
گفت : (واى بر تو، آيا نمى بينى شير مرد پنجه افكن ، پسر شير مرد را آن كس ‍ كهكوبنده متجاوزان و ستمگران با دو شمشير است ).
نگاه به اطراف كردم ، ناگاه ديدم حضرت على (ع ) در چند قدمى ما عبور مى كرد، منظورعمر از شير مرد پنجه افكن ، على (ع ) است به عمر گفتم : (منظور تو از اين شخصشجاع كه مى گويى ، على (ع ) است ؟)
گفت : نزديك بيا تا از شجاعت و قهرمانى على (ع ) با تو سخن بگويم ، نزديك رفتم ،گفت :
(در جنگ احد ما با پيامبر (ص ) چنين بيعت كرديم كه : فرار نكنيم ، و هر كدام از ما فراركرد، گمراه است و هر كدام از ما كشته شده شهيد است و پيامبر (ص ) سرپرست اوست ) درجنگ احد ناگهان ديديم صد فرمانده دلاور كه هر كدام داراى صد نفر جنگجو بودند،گروه گروه به ما حمله نمودند، ما درمانده شديم و باكمال آشفتگى از ميدان در رفتيم ، ناگهان على (ع ) را ديديم مانند شيرپنجه افكن كفى ازريگ زمين را برداشت و به صورت ما ريخت و گفت : (زشت و بريده و پوشيده باد روىشما، به كجا فرار مى كنيد، آيا به سوى دوزخ فرار مى كنيد؟) ما به ميدان باز نگشتم، بار ديگر بر ما حمله كرد، و در دستش شمشير پهنى بود كه آن خون مرگ مى چكيد،فرياد زد: (شما بيعت كرديد و سپس بيعت شكنى نموديد، سوگند به خدا شماسزاوارتر از كافران به كشته شدن هستيد) به چشمهايش نگاه كردم گويى مانند دومشعل روغن زيتون بودند كه آتش از آن شعله مى كشيد، يا مانند دو ظرف پر از خونبودند، اطمينان يافتم كه اكنون به سوى ما مى آيد و همه ما را سر به نيست مى كند، مندر ميان اصحاب به سوى او شتافتم و گفتم : (اى ابوالحسن !خدا را!خدا را! عربها درجنگ گاهى فرار مى كنند، گاهى حمله مى كنند و حمله جديد، خسارت فرار را جبران مىكند) گويا خود را كنترل كرد، و چهره اش را از من برگردانيد، از آن وقت تاكنون هموارهآن وحشتى را كه از صولت على (ع ) بر دلم وارد شد به خاطر دارم .
فوالله ما خرج ذلك الرعب من قلبى حتى الساعة
(سوگند به خدا آن وحشت و ترسى كه بر قلبم رسيد تا اين ساعت از قلبم بيروننرفته است ) (30).


5 - احترام شايان پيامبر (ص ) به على (ع )

جابر (ره ) مى گويد: من و عباس عموى پيامبر(ص ) در حضور پيامبر (ص ) بوديم ،ناگهان على (ع ) نزد ما آمد و سلام كرد، پيامبر (ص ) به احترام او برخاست و جواباسلام او را داد و بين دو چشم او را بوسيد و سپس با احترام خاصى آن حضرت را در جانبراست خود نشاند.
عباس عرض كرد: اى رسول خدا آيا على (ع ) را دوست دارى ؟
پيامبر (ص ) فرمود:
يا عم و الله ، ان الله اشد حبا له منى
(اى عمو! سوگند به خدا، خداوند بيشتر از من على (ع ) را دوست دارد).
سپس فرمود: خداوند، فرزندان هر پيامبرى را درنسل خود آن پيامبر قرار داد ولى فرزندان مرا درنسل على (ع ) قرار داده است (31).


6 - پارسايى امام على (ع )

(زاذان ) نقل مى كند: در عصر خلافت امام على (ع ) كهاموال بسيار به عنوان بيت المال به كوفه مى آمد، قنبر غلام على (ع ) چند ظرف طلا ونقره از بيت المال را به حضور على (ع ) آورد و عرض كرد: (تو آنچه بود همه را تقسيمكردى و براى خود چيزى نگه نداشتى من اين ظرفها را براى تو ذخيره كرده ام )
امام على (ع ) شمشير خود را كشيد و به قنبر فرمود: (واى بر تو، دوست دارى كه بهخانه ام آتش بياورى ) سپس آن ظرفها را قطعه قطعه كرد، و سرپرستهاى امور شهرىرا طلبيد آنها را به آنان داد، تا عادلانه بين مردم تقسيم كنند(32).


7 - عدل على (ع )

امام على (ع ) در تقسيم بيت المال هيچگونه تبعيضىقائل نبود و عرب را بر عجم يا مرد را بر زن و يا اشرافى را بر موالى و غلامانترجيح نمى داد و همين موجب شده بود كه بعضى از نژاد پرستان دنياپرست به معاويهبپيوندند.
جماعتى از دوستان على (ع ) روزى به حضور على (ع ) آمدند و گفتند: ما تو را نصيحت مىكنيم و خير تو را مى خواهيم اگر اشراف را در امور ديگران ترجيح دهى براى پيشرفتكارها شايسته تر است .
امام على (ع ) از اين پيشنهاد آنها خشمگين شد و به آنها فرمود: (آيا به من دستور مى دهيدبه كسانى كه تحت فرمانروايى من هستند ستم كنم تا يارانى گرد آورم ، به خداسوگند تا دنيا وجود دارد و تا ستاره اى دنبال ستاره ديگرى حركت مى كند اين كار رانخواهم كرد اگر مال از آن خودم بود آن را به طور مساوى تقسيم مى كردم چه رسد به اينكه مال مال خداست ).
سپس فرمود: اى مردم ! كسى كه كار نيك را در مورد نادرست انجام داد چند صباحى نزدافراد تاريك دل و نااهل مورد ستايش قرار مى گيرد و دردل آنها دوستى مى آفريند ولى اگر روزى حادثه بدى براى او رخ داد و به يارى آنهانيازمند شود آنها بدترين و سرزنش كننده ترين دوست خواهند بود(33).


8 - اخلاص على (ع )

صبح بود، جمعيت بسيارى از مسلمانان به حضور پيامبر (ص ) آمدند، مجلس پر ازجمعيت شد.پيامبر (ص ) به جمعيت رو كرد و فرمود: (چه كسى از شما امروز براى كسبخشنودى خدا مالى را انفاق نموده است ؟).
همه حاضران سكوت كردند، جز على (ع ) كه گفت : (از خانه بيرون آمدم و يك دينارپول داشتم و مى خواستم با آن ، آرد بخرم ، در راه با مقداد ملاقات كردم ، نشانهگرسنگى را از چهره او ديدم ، آن دينار را به او دادم ).
پيامبر (ص ) فرمود: (رحمت خدا بر تو باد)
در اين ميان ، شخصى از مجلس برخاست و گفت : (من امروز بيشتر از على (ع ) انفاق كردم ،زيرا يك زن و شوهر قصد سفر داشتند و توشه سفر نداشتند من هزار درهم به آنها دادم ،و به اين ترتيب وسيله مسافرت آن ها را فراهم نمودم )
پيامبر (ص ) سكوت كرد و چيزى نگفت .
بعضى از حاضران گفتند: اى رسول خدا چرا در مورد على (ع ) گفتى ؛ (رحمت خدا بر توباد) ولى به اين شخص كه انفاق بيشتر نموده چيزى نفرمودى ؟
پيامبر (ص ) فرمود: آيا نديده ايد كه خدمتگزار پادشاهى هديه ناچيزى نزد او مى برد،و او به آن خدمتگزار احترام بسيار مى كند، او را در جايگاه ارجمندى مى نشاند، ولى اگرخدمتگزار ديگرى هديه نفيسى براى او بياورد، چندان به او احترام نمى كند؟
گفتند: آرى ديده ايم .
فرمود: همچنين است انفاق على (ع ) كه يك دينار را فقط براى خدا به خاطر تاءمين نياز مؤمنى داد ولى آن شخص ديگر مال خود را به عنوان رقابت و سركوبى برادررسول خدا (ص ) يعنى على (ع ) داد، و نيتش برترى جوئى بر على (ع ) بود خداوندعمل او را پوچ كرد و مايه سنگينى گناه او قرار داد، آگاه باشيد اگر او با اين نيت بهاندازه بين زمين تا عرش ، طلا و گوهر انفاق كند، به همين خاطر از رحمت خداوند دورتر مىشود و به غضب خدا نزديكتر مى گردد... (34))


9 - تشكر فرشتگان از جانبازى على (ع )

سال دوم هجرت بود، لشگر هزار نفرى دشمن ، مجهز به اسلحه براى جنگ با مسلمانانآمده بودند، پيامبر (ص ) همره 313 نفر براى جلوگيرى از دشمن به سرزمين بدررفتند، جنگ سختى بين سپاه اسلام و سپاه كفر درگرفت و سرانجام سپاه اسلام پيروزشد.
از شنيدنى هاى عجيب اينكه در آن شبى كه روز آن جنگ واقع شد، سپاه اسلام در يك طرف(قليب ) (چاه آب ) بودند و سپاه كفر در طرف ديگر، آب مسلمانان تمام شد، پيامبر (ص )به مسلمانان فرمود:
(چه كسى مى رود، از آن چاه (قليب ) آب بياورد؟ (با توجه به اينكه آبه آوردن از آن چاهدر برابر تيراندازان دشمن بسيار خطرناك بود) همه مسلمانان در برابر سخن پيامبر(ص ) سكوت كردند، على (ع ) به پيش آمد و گفت :
(اى رسول خدا من آماده ام مشكى برداشته و سوى چاه حركت كرد، مشك را در ميان چاه درازكرد وقتى كه پر از آب شد، آن را بيرون كشيد، هماندم باد تندى وزيد و مشك به زمينافتاد آب آن ريخت .على (ع ) بدون ترس و هراس براى بار دوم مشك را به درون چاه درازكرد و پر از آب نمود و بيرون كشيد، باز باد تندى وزيد و آب مشك ريخت ، و اين حادثهسه بار تكرار شد، على (ع ) براى چهارمين بار، مشك را پر از آب كرد سپس آن را بهحضور پيامبر (ص ) آورد و ماجرا را به عرض پيامبر (ص ) رسانيد.
پيامبر (ص ) فرمود: (بدان ! باد نخست ، از جانبجبرئيل بود كه با هزار فرشته نزد تو آمدند و بر تو سلام كردند، باد دوم از ناحيهميكائيل بود كه با هزار فرشته نزد تو آمدند و بر تو سلام كردند، و باد سوم از جانباسرافيل بود كه با هزار فرشته نزد تو آمدند و بر تو سلام كردند) (35).
در حقيقت ، سلام فرشتگان همان تشكر و قدرشناسى فرشتگان از فداكارى و جرئت وجانبازى على (ع ) بود كه آنچنان در خطرناكترين موارد، حماسه مى آفريد.


10 - آشكار شدن قبر مخفى على (ع ) بعد از 130 سال

هنگامى كه حضرت على (ع ) به شهادت رسيد، فرزندانش شبانه جنازه آن بزرگواررا به طور مخفى دفن كردند، و محل قبرش مخفى بود، زيرا آن حضرت دشمنان كينه توزبسيار داشت ، بخصوص خوارج و بنى اميه ، آن قدر با او دشمن بودند كهاحتمال نبش قبر آن حضرت در ميان بود.
دههاسال گذشت ، همچنان قبر آن حضرت مخفى بود، تا اينكه در زمان خلافت هارونالرشيد حادثه اى موجب پيدا شدن قبر آن حضرت گرديد(36) آن حادثه اين بود:
عبدالله بن حازم مى گويد: روزى براى شكار همراه هارون از كوفه بيرون رفتيم ، دربيابان به ناحيه غريين ، رسيديم ، در آنجا آهوانى را ديديم ، بازها و سگهاى شكارىرا به سوى آنها فرستاديم ، آن آهوان به تپه اى كه در آنجا بود پناه بردند، و بالاىهمان تپه ايستادند، ناگهان بازها در كنار آن تپه فرود آمدند، و سگهاى شكارىبازگشتند.
هارون از اين جريان در شگفت شد كه اين چه رازى است كه آهوان به آن تپه مى برند، وبازها و سگها جرئت رفتن به آنجا را ندارند؟!
بار ديگر ديديم ؛ آهوان از آن تپه فرود آمدند، و سگها به سوى آنها رفتند، آهوان بهسوى آن تپه رفتند، و بازها و سگها از رفتن به سوى تپه باز ايستادند، و اين حادثهسه بار تكرار شد.
هارون به من گفت : (بشتاب به جستجو پرداز، احتمالا اين تپه مكان مقدسى است و اسرارىدر آن نهفته است )
ما به جستجو پرداختيم تا پيرمردى از طائفه بنى اسد را يافتيم ، او را نزد هارونآورديم .
هارون از او سؤالاتى كرد.
پيرمرد گفت : آيا در امان هستم ؟ هارون به او امان داد.
پيرمرد گفت : پدرم از پدرش حديث كرد كه آنها گفتند: (قبر شريف حضرت على (ع ) دراين تپه است ، و خداوند آنجا را حرم امن قرار داده است ، و هر كس به آنجا پناه نمى بردمگر اينكه ايمن گردد؟)
هارون از اسب پياده شد و آبى طلبيد و وضو گرفت و كنار آن تپه رفت و در آن جا نمازخواند و خود را به خاك آن ماليد و گريه كرد سپس از آن جا به سوى كوفه بازگشتيم(37).به اين ترتيب قبر مقدس امام على (ع ) پس از حدود 130سال مخفى بودن ، آشكار گرديد.


معصوم چهارم : امام حسن عليه السلام

نام :امام حسن ( عليه السلام )
لقب هاى معروف :مجتبى سبط اكبر
پدر و مادر :على (ع ) و فاطمه (س )
كنيه :ابومحمد
وقت و محل تولد :نيمه رمضان سال سوم هجرت در مدينه .
وقت و محل شهادت :28 صفر سال 50 هجرى در سن حدود 47 سالگى به دستورمعاويه ، توسط جعده ، در مدينه ، مسموم و به شهادت رسيد.
مرقد :در قبرستان بقيع ، واقع در مدينه
دوران زندگى :در سه بخش ؛
1 - عصر پيامبر (حدود 8 سال )
2 - ملازمت با پدر (حدود 37 سال )
3 - عصر امامت (ده سال )


1 - نامگذارى امام حسن (ع )

هنگامى كه امام حسن (ع ) چشم به جهان گشود، فاطمه (س ) به على (ع ) گفت : (ناماين نوزاد را معين كن )
على (ع ) فرمود: من در نامگذارى او، از پروردگارم پيشى نمى گيرم ، خداوند بهجبرئيل وحى كرد: (پسرى براى محمد (ص ) متولد شده نزد او برو و به او تبريك بگو،سپس بگو: نسبت على (ع ) به تو مانند نسبت هارون به موسى (ع ) است ، نام اين نوزاد راهمان نام بگذاريد كه نام پسر هارون (برادر موسى ) است .)
جبرئيل به حضور پيامبر آمد و تبريك گفت ، و سپس عرض كرد: خداوند امر كرد كه ايننوزاد را همنام پسر هارون برادر موسى ، كنيد. پيامبر (ص ) فرمود: (او چه نام داشت ؟)
جبرئيل گفت : نام او (شبر) بود.
پيامبر (ص ) فرمود: زبان من عربى است .
جبرئيل گفت : او را حسن ، نامگذارى كن ، پيامبر (ص ) نام آن نوزاد را حسنخواند(38).


2 - آزادى گنهكارى كه حسن و حسين (ع ) را شفيع قرار داد

عصر رسول خدا (ص ) بود، حسن و حسين (ع ) كودك بودند شخصى گناهى كرد و ازشرم آن گناه ، مدتى مخفى شد و نزد رسول خدا (ص ) نمى آمد تا اينكه آن شخص ، حسن وحسين (ع ) را ديد، آن دو را بر دوش ‍ خود سوار كرد و با همانحال به حضور رسول خدا (ص ) آمد و عرض كرد: (من گنهكارم ، در پناه خدا، و اين دوآقازاده به حضور شما آمده ام تا مرا ببخشيد)
رسول خدا (ص ) وقتى كه آن منظره را ديد، آنچنان خنديد كه دستش را بر دهانش گذاشت ،سپس به آن مرد گنهكار فرمود: (برو جانم تو آزاد هستى )
آنگاه به حسن و حسين فرمود: آن شخص در مورد عفو گناه خود، شما را شفيع قرار داد، دراين هنگام آيه 64 سوره نساء نازل شد:
... ولو انهم اذ ظلموا انفسهم جائوك فاستغفروالله واستغفر لهمالرسول لوجدوا الله توابا رحيما :
و اگر گنهكاران كه بر اثر گناه به خود ستم كردند، به نزد تو (اى پيامبر) مى آمدندو از خدا طلب آمرزش مى كردند و پيامبر هم براى آن ها استغفار مى كرد، خدا را توبهپذير و مهربان مى يافتند(39).


3 - قضاوت امام حسن (ع ) در عصر خلافت على (ع )

عصر خلافت امام على (ع ) بود، قصابى را كه در دستش چاقوى خون آلود بود، درخرابه اى ديدند، و در همان خرابه جنازه خون آلود شخصى افتاده بود، قرائن ظاهرىنشان مى داد كه قاتل او همين قصاب است ، ماءمورين او را دستگير كرده و به حضور على(ع ) آوردند.
امام على (ع ) به قصاب گفت : (چه كسى آن شخص را (كه جنازه اش در خرابه است )كشته ؟)
قصاب گفت : من او را كشتم .
امام على (ع ) بر اساس ظاهر جريان ، و اقرار قصاب ، دستور داد تا قصاب را به عنوانقصاص اعدام كنند.
ماءمورين او را به سوى قتلگاه مى بردند، در راهقاتل حقيقى مى دويد و فرياد مى زد: (عجله نكنيد او را من كشته ام قصاب بى گناه است ).
ماءمورين ، قصاب و قاتلحقيقى را به حضور على (ع ) بردند، و جريان را به عرض رسانيدند، وقاتل حقيقى سوگند ياد كرد كه من او را كشته ام .
امام به قصاب گفت : پس چرا تو اقرار كردى كه من او را كشته ام ؟
قصاب گفت : من در يك بن بستى قرار گرفته بودم ، چاقوى خون آلود در دست من ، وكنارم جنازه خون آلود افتاده ، چاره اى نديدم جز اينكه بگويم من نكشته ام ولى حقيقت ايناست كه من گوسفندى را ذبح كرده بودم چاقوى خون آلود در دستم بود، به خرابهبراى تخلى رفته بودم . جنازه خون آلودى را در آنجا ديدم ، وحشت زده برخاستم ماءمورينسر رسيدند و مرا به عنوان قاتل دستگير كردند.
على (ع ) به حاضران فرمود: اين قصاب و اين شخص را كه خود راقاتل معرفى مى كند نزد حسن (ع ) ببريد تا او قضاوت كند، آنها به حضور امام حسن (ع )آمدند و جريان را گفتند، امام حسن (ع ) فرمود:
(به اميرمؤمنان عرض كنيد: اگر اين مرد قاتل ، آن شخص را كشته است در عوض جانقصاب را حفظ كرده است ، و خداوند در قرآن مى فرمايد:
و من احيا نفسا فكانما احياالناس جميعا
(و هر كس انسانى را از مرگ نجات دهد، چنان است كه گويى همه مردم را نجات بخشيدهاست ) (مائده - 32).
امام على (ع ) دستور داد، هم قاتل و هم قصاب را آزاد نمودند و ديهمقتول را از بيت المال ، به ورثه او عطا فرمود (40).


4 - بزرگوارى امام حسن (ع )

كنيزى از كنيزهاى امام حسن (ع ) روزى يك شاخهگل نزد امام حسن (ع ) آورد و به آن حضرت هديه كرد، امام حسن (ع ) درمقابل آن هديه او را آزاد نمود.
بعضى از حاضران گفتند: (به خاطر يك شاخهگل ، او را آزاد ساختى ؟)
امام حسن (ع ) فرمود: خداوند اين ادب را به ما آموخته است ، آنجا كه (در آيه 86 سورهنساء) مى فرمايد:
واذا حييتم بتحية فحيوا باحسن منها او ردوها
(وهنگامى كه كسى به شما تحيحت مى گويد (احترام كند) پاسخ او را بهتر گوئيد) دراين مورد تحيت بهتر، همان آزاد كردن اوست (41).


5 - نمونه اى از شجاعت امام حسن (ع )

در درگيرى جنگ جمل ، امام على (ع ) فرزندش محمد حنفيه را طلبيد، و نيزه خود را به اوداد و فرمود: با اين نيزه به سپاه دشمن حمله كن .
محمد حنفيه نيزه را گرفت و به دشمن حمله كرد، گردانى از طايفه بنى ضبه جلو او راگرفتند، او عقب نشينى كرد، و به حضور پدر آمد در آن هنگام امام حسن (ع ) نيزه را از دستاو گرفت ، و به سوى دشمن رفت و حمله كرد و پس ازمدتى در حالى كه نيزه اش خونآلود بود، نزد پدر بازگشت وقتى كه محمد حنفيه ، آن شجاعت را از امام حسن (ع ) ديد براثر احساس شكست سرخ و سرافكنده شد.
اميرمؤمنان على (ع ) به او فرمود:
لاتاءنف فانه ابن النبى و انت ابن على :
(خود را نگير (تكبر نكن ) او پسر پيامبر و تو پسر على (ع ) هستى )(42).


6 - قطع سخنرانى طاغوت

مدتى بود كه از شهادت حضرت على (ع ) مى گذشت معاويه در سفرى به مدينه آمدمردم را در مسجد جمع كرد، و بالاى منبر رفت و با ناسزاگويى به مقام امام على (ع )جسارت نمود.
امام حسن (ع ) در همان مجلس برخاست ، پس ازحمد و ثناى الهى فرمود: (اى مردم !خداوندهيچ پيامبرى را نفرستاده مگر اينكه مجرمين را دشمن او قرار داده است چنانكه قرآن مىفرمايد:
و كذلك جعلنا لكل نبى عدوا من المجرمين :
(و اين چنين از مجرمان براى هر پيامبرى دشمنى قرار داده ايم )(43).
آنگاه به معاويه رو كرد و فرمود: من پسر على (ع ) هستم و تو پسر صخر مى باشىمادر تو هند است مادر من فاطمه (س ) جده تو نثليه است و جده من خديجه است خداوند آنكسرا كه بين ما دو نفر، از نظر نسب ، پست تر، و از نظر ياد خدا، غافلتر و از نظر كفر ونفاق كافرتر و منافقتر است لعنت كند. همه حاضران فرياد زدند: آمين ، آمين !
معاويه ناگزير، خطبه خود را قطع كرد،باكمال سرافكندگى از بالاى منبر پائين آمد و به خانه خود رفت (44).
در آن هنگام كه امام حسن (ع ) در كوفه بود، وقتى كه معاويه بر اوضاع مسلط شد، بهكوفه آمد، جمعى از طرفدارانش به او گفتند: (حسن بن على (ع ) در نظر مردم كوفه ،داراى مقام بسيار ارجمندى است ، اگر او را به اجبار وارد مسجد كنى ، و در ملاء عام بربالاى منبر بروى او را در حضور مردم سرافكنده كنى ، كار شايسته اى نموده اى ، معاويهاين پيشنهاد را نپذيرفت ، آنها اصرار كردند، سرانجام معاويه پذيرفت ، براى نماز بهمسجد آمد و جمعيت در مسجد بودند، امام حسن (ع ) را ناگزير به مسجد آوردند، معاويه بالاىمنبر رفت و بسيار هتاكى كرد و به ساحت مقدس حضرت على (ع ) ناسزا گفت .
هماندم امام حسن (ع ) برخاست و فرياد زد: اى پسر جگر خواره ، آيا تو به اميرمؤمنانعلى (ع ) ناسزا مى گويى ، با اينكه پيامبر (ص ) فرمود: هر كس به على (ع ) ناسزابگويد به من ناسزا گفته و هر كس به من ناسزا بگويد، به خدا ناسزا گفته ، و كسىكه به خدا ناسزا گويد، خدا او را داخل دوزخ مى كند، بطورى كه تا ابد در دوزخبماند.
سپس امام حسن (ع ) به عنوان اعتراض ، مجلس را ترك كرد(45).


7 - شيوه تبريك گفتن درباره ولادت فرزند

خداوند پسرى به امام حسن (ع ) داد، گروهى از قريش براى تبريك به حضور آنحضرت آمده ، و چنين تبريك گفتند:
(قدم اين نوزاد قهرمان و يكه سوار مبارك باد)
امام حسن (ع ) فرمود: اينگونه تبريك گفتن چيست ، بلكه بگوئيد: (بخشنده را شكرگزارباش ، و بخشوده شده بر تو مبارك باد، خداوند او را بزرگ كند و تو از نيكوكاريشبهره مند گردى )
نيز نقل شده : خداوند پسرى به يكنفر داد، شخصى نزد او آمد و گفت : (قدم اين يكهسوار مبارك باد)
امام حسن (ع ) به تبريك گوينده گفت : از كجا مى دانى كه اين نوزاد، سواره گردد ياپياده ؟
او عرض كرد فدايت گردم ، چگونه تبريك بگويم ؟
فرمود: (بگو! بخشنده را سپاسگزار باش ، و بخشوده شده بر تو مبارك باشد،اميدوارم بزرگ شود و از نيكوكاريش بهره گيرى ) (46).


8 - پاسخ منفى به خواستگارى معاويه

هنگامى كه امام على (ع ) به شهادت رسيد، و معاويه بر سراسر نقاط اسلامى مسلطگرديد، مروان فرماندار مدينه شد، معاويه براى مروان نامه اى نوشت و در آن نامهنوشته بود: دختر عبدالله بن جعفر (برادرزاده على (ع ) را براى پسرم خواستگارى كنهر قدر پدرش مهريه خواست ، مى پذيرم و هر قدر او قرض داشته باشد مى پردازم ،به علاوه اين وصلت موجب صلح بين بنى اميه و بنى هاشم خواهد شد.
مروان ، پس از دريافت نامه با عبدالله بن جعفر، ملاقات كرد، و دختر او را براى يزيد،خواستگارى نمود.
عبدالله گفت : اختيار زنان ما با حسن بن على (ع ) است ، دخترم را از او خواستگارى كن .
مروان به حضور امام حسن (ع ) آمد و دختر عبدالله را، خواستگار كرد، امام حسن (ع ) فرمود:(هر كس را كه در نظر دارى دعوت كن ، تا اجتماع كنند) (و من نظرم را بگويم )
مروان ، بزرگان دو طايفه بنى هاشم و بنى اميه را دعوت كرد و همه آنها به گرد همآمدند، امام حسن (ع ) نيز حاضر شد.
مروان برخاست و پس از حمد وثناى الهى ، چنين گفت :
(اميرمؤمنان معاويه ، به من فرمان داده تا زينب دختر عبدالله بن جعفر(47) را براىيزيد بن معاويه ، خواستگارى كنم ، به اين ترتيب كه :
1 - هر قدر پدرش خواست مهريه تعين كند مى پذيريم .
2 - هرقدر، پدرش مقروض باشد، قرض او را ادا مى كنيم .
3 - و اين وصلت موجب صلح بين دو طايفه بنى اميه و بنى هاشم گردد.
4 - يزيد پسر معاويه همتايى است كه نظيرندارد، به جانم سوگند حسرت و افتخارشما به يزيد، بيشتر از حسرت و افتخار يزيد به شما است .
5 - يزيد كسى است كه به بركت چهره او از ابرها طلب باران مى شود.
آنگاه سكوت كرد و كنار نشست .
امام حسن (ع ) سخن آغاز كرد و پس از حمد و ثناى الهى فرمود:
1 - اما در مورد مهريه ، ما از سن پيامبر (ص ) در مورد مهريه دختران و بستگانش تجازنمى كنيم (كه 840 درهم است )
2 - در مورد قرضهاى پدرش ، چه وقتى زنهاى ما، قرض هاى پدرانشان را داده اند؟(تاچنين مطلبى عنوان شود)
3 - و در مورد صلح بين دو طايفه ، فانا عاديناكم لله و فى الله فلا نصالحكمللدنيا :
(دشمنى ما با شما، براى خدا و در راه خداست ، بنابراين براى دنيا با شما صلح نمىكنيم ).
4 - و در مورد اينكه : افتخار ما به وجود يزيد، بيشتر از افتخار يزيد به ما است ، اگرمقام خلافت بالاتر از مقام نبوت است ، ما بايد بر يزيد افتخار كنيم ، ولى اگر مقامنبوت بالاتر از مقام خلافت است ، او بايد به وجود ما افتخار كند.
5 - اما اينكه گفتى : به بركت چهره يزيد، از ابرها طلب باران مى شود چنين چيزى درستنيست ، مگر در مورد محمد و آل محمد (ص ) (كه از بركت چهره نورانى آنها طلب باران مىشود) نظر ما اين شده است كه دختر عبدالله را به ازدواج پسر عمويش ، (قاسم بن محمدبن جعفر) درآوريم ، و من هم اكنون او را همسر قاسم قرار دادم و مهريه اش را زمين مزروعىكه در مدينه دارم تعيين كردم ... و همين زمين مزروعى ، زندگى آنها را تاءمين مى كند، وديگر نيازى به ديگران نيست .
مروان گفت : اى بنى هاشم !آيا اين گونه با ما ناصاف روبرو مى شويد؟(و به يك يكسخنان ما پاسخ مى دهيد)
امام حسن (ع ) فرمود: آرى ، هر يك از اين پاسخها، در برابر هر يك از مواد سخنان شمااست ، يك در برابر يك .
مروان ازجواب مثبت ماءيوس شد و ماجرا را براى معاويه ، در ضمن نامه اى نوشت .
معاويه گفت : (ما از آنها خواستگارى كرديم ، جواب منفى به ما دادند، ولى اگر آنها از ماخواستگارى كنند، جواب مثبت خواهيم داد) (48).


9 - چهارنفر تروريست مخفى در كمين امام حسن عليه السلام

يكى از توطئه هاى معاويه اين بود كه تصميم گرفت توسط چهار نفر مخفيانه امامحسن (ع ) را به قتل برساند، اين چهار نفر عبارتند از:
1 - عمروبن حريث 2 - اشعث بن قيس 3 - حجر بن حارث 4 - شبث بن ربعى
معاويه هر يك از آنها را مخفيانه خواست به او گفت : اگر حسن را بكشى ، در نزد من 200هزار درهم و مقام فرماندهى يكى از گردانهاى ارتش شام را دارى به علاوه يكى ازدخترانم را همسر تو مى كنم .
آنها براى وصول به آن جايزه هاى كلان پيشنهاد معاويه را پذيرفتند، معاويه بر هر يكاز آنها جاسوس مخفى گذاشت تا گزارش كار آن ها را بدهند.
امام حسن (ع ) از اين توطئه آگاه شد، از آن پس ، كاملا مراقب بود تا از شر تروريستهاىمنافق در امن بماند زير لباسهاى خود زره مى پوشيد، و با همان زره نماز مى خواند،سرانجام يكى از تروريستها، آن حضرت را در نماز هدف تير قرار داد ولى همان زره باعثشد كه تير در بدن آن حضرت نفوذ نكرد(49).


10 - گريه امام حسن (ع ) از عذاب الهى

هنگامى كه امام حسن (ع ) در ساعات آخر عمر، قرار گرفت گريه مى كرد، يكى ازحاضران گفت : (اى پسر رسول خدا! با اينكه در محضر خدا داراى مقام ارجمندى هستى ، وآن حضرت در شاءن و مقام تو، سخن بسيار فرموده ، و بيست بار پياده از مدينه به مكهبراى انجام حج رفتى و سه بار همه اموال خود را به فقير دادى ، در عينحال گريه مى كنى ؟) (تو بايد شادان باشى كه با آنهمه مقامات ارجمند، از دنيا مىروى نه گريان )
امام حسن (ع ) فرمود:
انما ابكى لحصلتين : (بدان كه گريه ام براى دو موضوع است )
لهول المطلع و فراق الاحبة
(براى وحشت روز قيام كه هر كس به اطراف مى نگرد، تا از اوضاع اطلاع يابد، و براىجدايى از دوستان ) (50).


معصوم پنجم : امام حسين عليه السلام

نام :حسين (ع )
لقب معروف :سيدالشهداء
كنيه :اباعبدالله
پدر ومادر:امام على (ع ) و فاطمه (س )
وقت و محل تولد :سوم شعبان سال 4 هجرت در مدينه
وقت و محل شهادت :روز عاشوراى سال 61 ه‍ق در كربلا در سن 57 سالگى
مرقد شريف : در كربلا
دوران زندگى :در چهار بخش ؛
1 - عصر رسول خدا (ص ) (حدود 6 سال )
2 - دوران ملازمت با پدر (حدود 30 سال )
3 - ملازمت با برادرش امام حسين (ع ) (حدود دهسال )
4 - مدت امامت : ده سال


1 - علاقه شديد پيامبر (ص ) به حسين (ع )

عصر رسول خدا (ص ) بود، حسين (ع ) دوران كودكى را مى گذرانيد، روزى حسين (ع )در آغوش گرم پيامبر (ص ) بود و پيامبر (ص ) با او بازى مى كرد و او را مى خندانيد.
عايشه گفت : (اى رسول خدا! چقدر اين كودك را دوست دارى ، و با ديدار او شادمان مىشوى ؟)
پيامبر (ص ) در پاسخ فرمود: (چرا او را دوست نداشته باشم و با ديدار او شاد نگردمبا اينكه او ميوه قلبم و نور چشمم است ، ولى امتم او را خواهند كشت كسى كه بعد از وفاتاو مرقد او را زيارت كند خداوند ثواب يك حج ، از حجهاى مرابراى زيارت كننده مىنويسد.
عايشه گفت : ثواب يك حج از حج تو؟!
پيامبر (ص ) فرمود: بلكه ثواب دو حج من
عايشه با تعجب بيشتر پرسيد: ثواب دو حج تو؟!
پيامبر (ص ) فرمود: بلكه ثواب سه حج من ، اين موضوع همچنان تكرار شد، تا اينكهپيامبر (ص ) فرمود: (بلكه خداوند ثواب نود حج از حجرسول خدا (ص ) با ثواب عمره هاى آنها را به زيارت كننده خواهد داد) (51).


2 - نمونه اى از سخاوت امام حسين (ع )

امام حسين (ع ) در خانه اش مشغول نماز بود، يك نفر اعرابى (باديه نشين ) كه از فقربه تنگ آمده بود، به مدينه وارد شد و يكراست به در خانه امام حسين (ع ) آمد و در را زد واين دو شعر را خواند:

لم يخب اليوم من رجاك و من
حرك من خلف بابك الحلقة
فانت ذوالجود، انت معدنه
ابوك قد كان قاتل الفسقة
(امروز كسى كه اميد به تو داشته باشد و حلقه در خانه تو را حركت دهد نا اميد نخواهدشد، تو سخاوتمند و معدن عطا و كرم هستى ، پدرت كشنده فاسقان بود).
امام حسين (ع ) نماز خود را كوتاه كرد و پس از نماز به سوى آن اعرابى بيرون آمد آثارفقر و تهيدستى را از چهره او مشاهده كرد آنگاه بازگشت و قنبر را صدا زد، قنبر پيشدويد امام على (ع ) به او فرمود: از مخارج زندگى ما چقدر در نزد تو باقى مانده است ؟
قنبر گفت : دويست درهم باقى مانده كه به من فرمودى آن را بين بستگانت تقسيم كنم .
امام فرمود: آن را بياور، كسى كه از آن ها سزاوارتر است آمده ، قنبر رفت و آن را آورد، امامحسين (ع ) آنرا گفت و به آن اعرابى داد، و در جواب شعر او، انى سه شعر را خواند:
خذها فانى اليك معتذر
و اعلم بانى عليك ذو شفقة
لوكان فى سيرنا الغداة عصا
كانت سمانا عليك مندفقة
لكن ريب الزمان ذونكد
والكف منا قليلة النفقة
(اين پول را از من بگير، و از تو معذرت مى خواهم و بدان كه من به تو مهربانم و تورادوست دارم ، اگر دست ما پر بود، تو را همواره بهره مند مى كرديم ، ولى سختيهاى زمانهكم عطا شده ، و دستمان خالى است ).
اعرابى آن را گرفت و با كمال خوشحالى اشعارى را به عنوان تشكر خواند و رفت(52).
طبق نقل بعضى از روايات وقتى كه اعرابى آن پولها را گرفت سخت گريه كرد حضرتفرمود: گويا عطاى ما را كم شمردى ؟ اعرابى گفت : نه بلكه ، گريه ام براى آن استكه دست با اين جود و سخا، چگونه رواست كه زير خاك برود؟(53).

3 - تواضع امام حسين (ع )

روزى امام حسين (ع ) از جايى عبور مى كرد، ديد چند نفر فقير پلاسى به زمين انداختهاند و مقدار اندكى نان خشك روى آن نهاده و مى خورند، بر آن ها سلام كرد.
آنها جواب سلام امام (ع ) را دادند و گفتند: بفرمائيد از اين غذاميل كنيد، امام (ع ) در كنار آنها روى خاك زمين نشست ، و سپس فرمود: اگر
اين نان صدقه نبود با شما مى خورم سپس به آنها فرمود: برخيزيد به خانه من بيائيدامروز مهمان من باشيد.
آنها برخاستند و همراه امام حسين (ع ) به خانه آن حضرت آمدند امام (ع ) به آنها غذا ولباس داد، سپس دستور داد به هر كدام مبلغىپول دادند، و با اين شيوه آنها را خشنود كرد، و از آن ها از حضور امام (ع ) رفتند(54).
در نقل ديگر آمده : شبيه ماجراى فوق ، پيش آمد، امام حسين كنار فقرا نشست و با آنها غذاخوردن و فرمود: (خداوند متكبران را دوست ندارد)(55).


4 - كرامت و بزرگوارى امام حسين (ع )

روزى امام حسين (ع ) از جائى عبور ميكرد ديد جوانى به سگى غذا مى دهد، به اوفرمود: (به چه انگيزه اين گونه به سگ مهربانى مى كنى ؟)
او عرض كرد: من غمگين هستم ، مى خواهم با خشنود كردن اين حيوان غم و اندوه منمبدل به خشنودى گردد، اندوه من از اين رواست كه من غلام يك نفر يهودى هستم و مى خواهماز او جدا شوم .
امام حسين (ع ) با آن غلام نزد صاحب او كه يهودى بود آمدند، امام حسين (ع ) دويست ديناربه يهودى داد، تا غلام را خريدارى كرده و آزاد سازد.
يهودى گفت : اين غلام را به خاطر قدم مبارك شما كه به در خانه ما آمدى به شما بخشيدمو اين بوستان را نيز به غلام بخشيدم و آن پولمال خودتان باشد.
امام حسين (ع ) هماندم غلام را آزاد كرد و همه آن بوستان وپول را به او بخشيد وقتى كه همسر يهودى ، اين بزرگوارى را از امام حسين (ع ) ديدگفت :(من مسلمان شدم و مهريه ام را به شوهرم بخشيدم ) و بهدنبال او شوهرش گفت : (من نيز مسلمان شدم و اين خانه ام را به همسرم بخشيدم )(56).


5 - پاسخ كوبنده امام حسين (ع ) به نامه معاويه

معاويه در مدينه جاسوسى داشت و حوادث مدينه را با فرستادن نامه براى معاويه ،به او گزارش مى داد، در يكى از گزارشها براى معاويه نوشت : (حسين بن على (ع )كنيز خود را آزاد نموده و سپس با او ازدواج كرده است ).
وقتى كه اين خبر به معاويه رسيد نامه اى به اين مضمون براى امام حسين (ع ) نوشت :
به من خبر رسيده كه تو با كنيز خود ازدواج كرده اى ، و بجاى اينكه با همتاهاى خود درطائفه (بزرگ ) قريش ازدواج كنى كه اگر با آنها ازدواج مى كردى ، فرزند نجيب ازآنها به دنيا مى آمد و تو شخصيت خود را حفظ مى كردى ولى نه درباره فرزندت و نهدرباره خودت انديشيدى و با كنيزى ازدواج كردى ، كه از شاءن تو دور است ).
امام حسين (ع ) پس از دريافت نامه معاويه ، در پاسخ او چنين نوشت :
(نامه و انتقاد تو در مورد ازدواج من با كنيز آزاد شده ام به من رسيد، اين را بدان هيچكسدر شرافت و در نسب به مقام رسول خدا (ص ) نمى رسد، من كنيزى داشتم براىوصول به ثواب خدا او را آزاد ساختم سپس بر اساس سنت پيامبر (ص ) با او ازدواجنمودم و اين را نيز بدان كه اسلام خرافات جاهليت را از بين برد و هيچگونه سرزنشىبر مسلمانان روا نيست ، مگر گناه كنند (و من ثواب كردم نه گناه ) بلكه سرزنش سزاوارآن كسى است كه پيرو برنامه هاى جاهليت باشد.
وقتى كه جواب نامه امام حسين (ع ) به معاويه رسيد، آن را خواند و سپس ‍ به يزيد داديزيد آن را خواند و به پدرش گفت : افتخار حسين بر تو بسيار كوبنده است .
معاويه گفت : چنين نيست ولى زبان بنى هاشم تند و تيز است كه سنگ كوه را متلاشى مىكند و دريا را مى شكافد(57).


next page

fehrest page

back page