بسم الله الرحمن الرحیم
 
نگارش 1 | رمضان 1430

 

صفحه اصلی | کتاب ها | موضوع هامولفین | قرآن کریم  
 
 
 موقعیت فعلی: کتابخانه > مطالعه کتاب چـهـل حدیث, امام خمینی (ره) ( )
 
 

بخش های کتاب

     FEHREST -
     FOOTNT01 -
     FOOTNT02 -
     FOOTNT03 -
     FOOTNT04 -
     FOOTNT05 -
     FOOTNT06 -
     FOOTNT07 -
     IStart -
     MainFehrest -
     VAADEH01 -
     VAADEH02 -
     VAADEH03 -
     VAADEH04 -
     VAADEH05 -
     VAADEH06 -
     VAADEH07 -
     VAADEH08 -
     VAADEH09 -
     VAADEH10 -
     VAADEH11 -
     VAADEH12 -
     VAADEH13 -
     VAADEH14 -
     VAADEH15 -
     VAADEH16 -
     VAADEH17 -
     VAADEH18 -
     VAADEH19 -
     VAADEH20 -
     VAADEH21 -
     VAADEH22 -
     VAADEH23 -
     VAADEH24 -
     VAADEH25 -
     VAADEH26 -
     VAADEH27 -
     VAADEH28 -
     VAADEH29 -
     VAADEH30 -
     VAADEH31 -
     VAADEH32 -
     VAADEH33 -
 

 

 
 

 

next page شرح اربعين حديث امام خميني رحمةالله عليه

back page

عـلى بـن مـحـمـد بـن الجـهـم گـويـد حـاضـر شـدم در مـجـلس مـاءمـون وحـال آنـكـه حـضـرت رضـا، عـليه السلام ، پيش او بود. پس ماءمون به آن حضرت عرضكـرد: "اى پـسـر رسـول خـدا (صـلى الله عـليـه و آله ) آيـا از فرموده تو نيست كه انبياءمـعـصـوم انـد؟" فـرمـود: "چـرا" گـفـت : "پـس چـيـسـت مـعـنـىقـول خـدا: ليـغـفـرلك ...؟" حـضـرت فـرمـود: "نبود كسى پيش ‍ مشركان (مكه ) كه گناهشبـزرگـتـر از رسـول خـدا، صـلى الله عـليـه و آله ، بـاشـد، زيرا كه آنها عبادت خدا مىكـردند سيصد و شصت بت را. پس چون كه پيغمبر آمد آنها را دعوت به كلمه اخلاص كرد،بـزرگ و گـران آمد آن بر آنها، و گفتند: آيا خدايان را يك خدا قرار داد؟ همانا اين چيزعـجـيـبـى اسـت ! تـا قـول خـدا: ان هـذا الا اخـتـلاق (نيست اين مگر دروغ ) پس ، چون كه خداىتـعـالى مـفـتـوح كـرد مـكه را براى رسول خدا، فرمود به او: اى محمد، ما فتح نموديمبـراى تـو فـتـح آشـكـارا، تـا بـيـامـرزد خـداونـد گـنـاهقـبـل و بـعـد تـو را پـيـش مـشـركـان اهـل مـكـه بـه دعـوت كـردن (تـو) بـه سـوى تـوحـيدقبل و بعد. زيرا كه مشركان مكه بعضى اسلام آوردند، و بعضى از مكه خارج شدند،و كـسـى كـه از آنـهـا بـاقـى مـانـد قـدرت انـكـار توحيد بر آن حضرت نداشت ، وقتى كهحضرت دعوت مى فرمود مردم را به سوى آن ، پس گرديد گناه او آمرزيده به غلبه برآنها. "پس ماءمون گفت : "لله درك اى اءبوالحسن ."
نـويسنده گويد كه اين توجيه ششمى است كه در حديث شريف از آيه مباركه شده است . وحـاصـل آن آن اسـت كـه مـراد گـنـاه آن بـزرگـوار اسـت در نـظـراهل شرك و به زعم فاسد آنها.
فصل ، در توجيه عرفانى از آيه شريفه
بـدان كـه از بـراى آيـه شـريـفـه تـوجـيـهـى اسـت بـر مـشـرباهـل عـرفـان و مـسلك اصحاب قلوب ، كه براى ذكر آن لابديم از ذكر فتوحات ثلاثه متداوله نزد آنها.
پـس ، گـوئيـم كـه فـتـح در مـشـرب آنـها عبارت است از گشايش ابواب معارف وعـوارف و عـلوم و مـكـاشـفـات از جـانـب حق بعد از آنكه آن ابواب بر او مغلق و بسته است .مـادامـى كـه انـسـان در بيت مظلم نفس است و بسته به تعلقات نفسانيه است ، جميع ابوابمـعـارف و مكاشفات به روى او مغلق است ، و همين كه از اين بيت مظلم به قوت رياضات وانوار هدايات خارج شد و منازل نفس را طى كرد، فتح باب قلبه به روى او گشوده شودو مـعـارف در قـلب وى ظـهـور كـنـد و داراى مقام قلب گردد. و اين فتح را فتحقـريـب گـويـنـد، زيـرا كه اين اول فتوحات و اقرب آنهاست . و گويند اشاره بدينفـتـح اسـت قـول خـداى تـعالى : نصر من الله و فتح قريب .(639) البته با يارى ونصر خداوند و نور هدايت و جذبه آن ذات مقدس اين فتح و ساير فتوحات واقع مى شود. ومادامى كه سالك در عالم قلب است و رسوم و تعينات قلبيه در او حكمفرماست ، باب اسماءو صفات بر او مغلق و مسند است .
و پـس از آنـكه به تجليات اسمائى و صفاتى رسوم عالم قلب فانى شد و آن تجلياتصفات قلب و كمالات آن را افنا نمود فتح مبين رو دهد، و باب اسماء و صفات بهروى او مـفـتـوح گـردد و رسـوم مـتـقـدمـه نـفـسـيـه و مـتـاءخـره قـلبـيـهزايل و فانى شود و در تحت غفاريت و ستاريت اسماء مغفور گردد. و گويند اشاره به اينفتح است قول خداى تعالى : انا فتحنالك فتحا مبينا. ليغفرلك الله ما تقدم من ذنبك و ماتـاءخـر. مـا فـتـح آشـكاراى عالم اسماء و صفات را بر تو نموديم تا در تحت غفاريتاسـمـاء الهـيـه ذنـوب نـفـسيه متقدمه و قلبيه متاءخره مغفور شود. و اين فتح باب ولايت است .
و مـادامـى كـه سـالك در حـجـاب كـثـرت اسمائى و تعينات صفاتى است ، ابواب تجلياتذاتـيـه بـه روى او مـغـلق اسـت . و چـون تجليات ذاتيه احديه براى او شود و جمع رسومخلقيه و امريه را فانى نمايد و عبد را مستغرق در عين جمع نمايد، فتح مطلق شودو ذنب مطلق مغفور گردد، و با تجلى احدى ذنب ذاتى ، كه مبداء همه ذنوب است ، ستر شود:وجـودك ذنـب لا يـقـاس بـه ذنـب .(640) و گـويـنـد اشـاره بـه ايـن فـتـح اسـتقول خداى تعالى : اذا جاء نصر الله و الفتح .(641)
پس با فتح قريب ابواب معارف قلبيه مفتوح شود و ذنوب نفسيه مغفور گردد. وبـا فـتـح مبين ابواب ولايت و تجليات الهيه مفتوح گردد، و بقاياى ذنوب نفسيهمتقدمه و ذنوب قلبيه متاءخره آمرزيده شود. و با فتح مطلق فتح تجليات ذاتيهاحديه گردد و ذنب مطلق ذاتى مغفور شود.
و بـايـد دانـسـت كـه فـتـح قـريـب و فـتـح مـبـيـن عـام اسـت نـسـبـت بـه اوليـا و انـبـيـا واهـل مـعـارف . و امـا فـتـح مـطـلق از مـقـامـات خـاصـه خـتـمـيـه اسـت ، و اگـر بـراى كـسـىحاصل شود، بالتبعيه و به شفاعت آن بزرگوار واقع مى شود.
و از اين بيانات معلوم شد كه از براى ذنب و گناه مراتبى است كه بعضى از آن از حسناتابـرار شـمـرده شـود، و بـعـضـى بـراى خـلص ذنـب اسـت . و گـويـنـد كـهرسول اكرم ، صلى الله عليه و آله ، فرموده : ليران (اءو ليغان ) على قلبى ، و انىلاسـتـغـفـرالله فـى كـل يـوم سبعين مرة .(642) اين كدورت توجه به كثرت تواندبـود، ولى از قـبـيـل خـواطـر بـوده كـه بـزودى زايـل مـى شـده . و در حـديـث اسـت كـهرسـول خـدا، صـلى الله عـليـه و آله ، از هـيـچ مجلسى بيرون تشريف نمى برد مگر آنكهبيست و پنج مرتبه استغفار مى كرد.(643)
و از اين احاديث معلوم مى شود كه استغفار فقط منحصر به گناه منافى عصمت نيست، و مـغـفـرت و ذنـب بـه اصـطـلاح عرف عام نيست . پس ، اين آيه شريفهمنافات با مقام معنويه ندارد، بلكه مؤ كد آن است ، زيرا كه از لوازم سلوك معنوى و عبوراز مـدارج و رسـيدن به اوج كمال انسانى غفران ذنوب لازمه مقامات و مدارج است ، زيرا كههـر موجودى در اين عالم است وليده همين نشئه ملكيه و ماده جسمانيه است و داراى تمام شئونمـلكـى حـيـوانـى و بـشـرى و انـسـانـى اسـت ، بـعـضـى بـالقـوه و بـرخـىبـالفـعـل ، پـس ، اگـر بـخـواهد از اين عالم به عالم ديگر و از آنجا به مقام قرب مطلقسفر كند، بايد اين مدارج را طى كرده و از منازل متوسطه كوچ نمايد، و به هر مرتبه اىكـه رسـد، در آن مـرتـبـه مـغـفـور شـود ذنوب مرتبه سابقه ، تا در تحت تجليات ذاتيهاحـديـه تـمـام ذنـوب مـغـفـور گـردد، و ذنـب وجـودى كـه مـبـداء و مـنـشاء تمام ذنوب است درظـل كـبـريـاى احـدى مـسـتـور گـردد. و ايـن غـايـت عـروجكـمـال موجود است . و در اين مقام موت و فناى تام دست دهد. و لهذا وقتى كه آيه شريفه اذاجاء نصرالله و الفتح نازل شد، رسول اكرم ، صلى الله عليه و آله ، فرمود: اين سورهخبر موت من است (644) والله العالم .
فصل ، در حقيقت شكر است
بـدانـكه شكر عبارت است از قدردانى نعمت منعم . و آثار اين قدردانى در قلب بهطـورى بـروز كـنـد، و در زبـان بـه طـورى ، و درافـعـال و اعـمـال قـالبـيـه بـه طـورى . امـا در قـلب ، آثـارش ازقـبـيـل خـضـوع و خـشـوع و مـحـبت و خشيت و امثال آن است . و در زبان ، ثنا و مدح و حمد. و درجـوارح ، اطـاعـت و اسـتـعـمـال جـوارح در رضـاى مـنـعـم ، وامثال اين است . و از راغب (645) منقول است كه شكر تصور نعمت و اظهار آن است. و گفته شده كه آن مقلوب كشر به معنى كشف و ضد آن كفر استو آن نسيان نعمت و ستر آن است . و دابه شكور آن است كه به چاقى خود اظهار نعمت صاحبخـود كـنـد. و گـفـتـه شـده اصـل آن از عـيـن شكرى يعنى ممتلئه و پر شده است . وبـنـابـراين شكر عبارت از پر شدن از ذكر منعم است . و شكر بر سه قسم است :شـكـر قـلب ، و آن تـصـور نـعـمت است . و شكر به زبان ، و آن ثناى بر منعم است . وشكر به ساير اعضا، و آن مكافات نعمت است به قدر استحقاق آن .(646)
و عـارف محقق ، خواجه انصارى ،(647) فرمايد: شكر اسمى است براى معرفت نعمت، زيـرا كـه آن طريق معرفت منعم است .(648) و شارح محقق گويد تصور نعمتاز منعم و معرفت اينكه آن نعمت اوست عين شكر است . چنانچه از حضرت داود، عليه السلام ،روايـت شـده كـه گـفـت : "اى پروردگار، چگونه شكر تو كنم با آنكه شكر نعمت ديگرىاسـت و شـكـرى خواهد!" خداى تعالى وحى فرمود به سوى او: "اى داود، وقتى كه دانستىكه هر نعمتى كه به تو متوجه است از من است شكر مرا كردى ."(649)
نـويـسنده گويد كه آنچه را كه اين محققين ذكر فرمودند مبنى بر مسامحه است . و الا شكرعـبـارت از نـفـس مـعـرفـت بـه قـلب و نـفـس اظـهـار بـه لسـان وعمل به جوارح نيست ، بلكه عبارت از يك حالت نفسانيه است كه آن حالت خود اثر معرفتمـنـعـم و نـعـمـت و ايـنـكـه آن نـعـمـت از مـنـعـم اسـت مـى بـاشـد، و ثـمـره ايـن حـالتاعمال قلبيه و قالبيه است . چنانچه بعضى محققين قريب به اين معنى فرمودند گرچه آنفـرمـوده نـيـز خـالى از مـسـامـحـه نـيـسـت . فـرمـوده اسـت : بـدان كـه شـكـرمقابل نمودن نعمت است به قول و فعل و نيت . و از براى آن سه ركن است :
اول ، مـعـرفـت مـنـعـم و صـفـات لايـقـه بـه او، و مـعـرفت نعمت از حيث اينكه آن نعمت است . وكـامـل نـشود اين معرفت مگر آنكه بداند كه تمام نعمتهاى ظاهره و خفيه از حق تعالى است وذات مقدس او منعم حقيقى است ، و وسايط هر چه هست منقاد حكم او و مسخر فرمان او هستند.
دوم ، حالتى است كه ثمره اين معرفت است . و آن خضوع و تواضع و سرور به نعمت استاز جـهـت آنـكـه آن هـديـه اى اسـت كـه دلالت كند بر عنايت منعم به تو. و علامت آن آنست كهفرحناك نشوى از دنيا مگر به آن چيزى كه موجب قرب به حق شود.
سوم ، عملى است كه ثمره اين حالت است . زيرا كه اين حالت وقتى در قلب پيدا شد، يكحـالت نـشـاطـى بـراى عـمـل مـوجـب قـرب حـق در قـلبحـاصـل شـود، و آن عـمـل مـتـعـلق اسـت بـه قـلب و زبـان و ديـگـر جـوارح . امـاعـمـل قـلب ، عـبـارت اسـت از قـصـد تـعـظـيـم و تـحـمـيد و تمجيد منعم و تفكر در صنايع وافـعـال و آثـار لطـف او و قـصـد رسـانـدن خـيـر و احسان نمودن بر جميع بندگان او. و اماعـمـل زبـان اظـهـار آن مـقـصـود اسـت بـه تـحـمـيـد و تـسـبـيـح وتـهـليـل و امـر بـه مـعـروف و نـهـى از مـنـكـر و غـيـر آن . و امـاعـمـل جـوارح ، استعمال نعمت ظاهر و باطن است در طاعت و عبادت او و استعانت نمودن به آنهادر نـگـهـدارى از مـعـصـيـت و مـخـالفـت او، چـنـانـچـه چـشـم رااسـتـعـمـال كـنـد در مـطـالعـه مـصنوعات و قرائت كتاب خدا و تذكر علوم ماءثوره از انبيا واوصيا، عليهم السلام ، و همين طور ساير جوارح . انتهى كلامه مترجما.(650)
فصل ، در چگونگى شكر است
بـدان كـه شـكر نعمتهاى ظاهره و باطنه حق تعالى يكى از وظايف لازمه عبوديت و بندگىاسـت كـه هـر كـس بـه قـدر مقدور و ميسور بايد قيام به آن نمايد، گرچه از عهده شكر حقتـعـالى احـدى از مـخـلوقـات برنمى آيد. و غايت شكر معرفت عجز از قيام به حق آن است ،چـنـانـچـه غـايـت عـبـوديـت مـعـرفـت عـجـز بـه قـيـام بـه آن اسـت ، چـنـانـچـهرسـول اكـرم ، صـلى الله عـليـه و آله ، اعتراف به عجز فرموده است (651) با آنكهاحـدى از مـوجـودات قـيـام بـه شـكـر و عـبـوديـت مـثـل ذات آن سـرور نـنـمـودنـد، زيـرا كـهكـمـال و نقص شكر تابع كمال و نقص معرفت منعم و عرفان نعم اوست . لذا احدى قيام بهحق شكر نتواند كرد.
وقـتـى عـبـد شـكـور شـود كـه ارتـبـاط خـلق را بـه حـق و بـسـط رحـمـت حـق را ازاول ظـهـور تـا خـتـم آن و ارتـبـاط نعم را به يكديگر و بدء و ختم وجود را على ماهو عليهبـدانـد. و مـعـرفـت آن بـراى خـلص اوليـاء، كـه اشـرف وافـضـل آنـهـا ذات مـقـدس نبى ختمى ، صلى الله عليه و آله ، است ، رخ ندهد. و ساير مردممـحـجوب از بعض مراتب آن ، بلكه بيشتر و بزرگتر مراتب آن ، هستند. بلكه تا در قلببـنـده حـقيقت سريان الوهيت حق نقش نبندد و ايمان نياورد به اينكه لا مؤ ثر فى الوجود الاالله و كـدورت شـرك و شـك در قـلب اوست ، شكر حق را چنانچه شايد و بايد نتوان انجامداد. كـسـى كـه نـظـر بـه اسـبـاب دارد و تـاءثـيـر مـوجـودات رامستقل مى داند و نعم را به ولى نعم و صاحب آن ارجاع نمى كند، كفران به نعمت حق تعالى(كـرده ) اسـت ، بـتـهـائى تـراشـيـده و هـر يـك را مـؤ ثـرى دانـد. گـاهـىاعمال را به خود نسبت دهد، بلكه خود را متصرف در امور مى داند، و گاهى طبايع عالم كونرا مـؤ ثـرات بخواند، و گاهى نعم را به ارباب ظاهريه صوريه آن منسوب كند و حق رااز تـصـرف عـارى نـمـايـد و يـدالله را مـغـلوب بـشـمـارد: غـلت اءيـديـهـم و لعـنـوا بـمـاقـالوا.(652) دست تصرف حق باز است و تمام دايره تحقق بالحقيقة از اوست و ديگرىرا در آن راهـى نـيـسـت ، بـلكـه هـمـه عـالم ظـهـور قـدرت و نـعـمـت اوسـت و رحـمـت اوشـامـل هـر چـيز است ، و تمام نعم از اوست و براى كسى نعمتى نيست تا منعم باشند، بلكههستى عالم از اوست و ديگرى را هستى نيست تا به او چيزى منسوب شود، ولى چشمها كور وگوشها كر و قلبها محجوب است . ديده مى خواهم سبب سوراخ كن (653)
تـا كـى و چـنـد ايـن قلوب مرده ما كفران نعم حق كند و به عالم و اوضاع و به اشخاص آنمـتـعـلق شـود؟ ايـن تـعلقات و توجهات كفران نعمت ذات مقدس است و ستر رحمت اوست . و ازايـنـجـا معلوم مى شود كه قيام به حق شكر كار هر كس نيست ، چنانچه ذات مقدس حق تعالىجل جلاله فرمايد: و قليل من عبادى الشكور.(654) كمتر بنده اى است كه معرفت نعم حقرا آن طـور كـه سزاوار است داشته باشد. و از اين جهت كمتر از بندگان هستند كه قيام بهوظيفه شكر نمايند.
و بـبـايـد دانـست كه چنانچه معارف بندگان خدا مختلف است ، شكر آنها نيز مختلف است . ونـيـز از راه ديـگر، مراتب شكر مختلف است ، زيرا كه شكر ثناى نعمى است كه منعم مرحمتفـرمـوده ، پس اگر آن نعمت از قبيل نعم ظاهريه باشد شكرى دارد، و اگر از نعم باطنيهبـاشد شكرى دارد، و اگر از قبيل معارف و علوم باشد شكرش به نحوى است ، و اگر ازقـبـيـل تـجـليـات اسـمـائى بـاشـد بـه نـحـوى اسـت ، و اگـر ازقـبـيـل تجليات ذاتيه احديه باشد به نحوى است ، و چون جميع مراتب نعم براى كمى ازبـنـدگـان جـمـع است ، قيام به وظيفه شكر به جميع مراتب براى كمى از بندگان ميسوراسـت . و آن خـلص اوليـا هـستند كه جامع جميع حضرات و برزخ برازخ و حافظ همه مراتبظـاهـره و بـاطـنه هستند، و از اين جهت ، شكر آنها به جميع السنه ظاهره و باطنه و سريهاست .
و شـكر را گرچه گفتند از مقامات عامه است ، زيرا كه مقرون به دعوى مجازات منعم است وايـن اسـائه ادب بـه شـمـار مـى رود، ولى ايـن مـقارنت از براى غير اوليا است ، خصوصاكمل از آنها كه جامع حضرات و حافظ مقام كثرت و وحدت هستند، و لهذا شيخ عارف ، خواجهانصارى ، با آنكه گفته است شكر از مقامات عامه است فرموده : و الدرجه الثالثه اءنلا يـشـهـد العـبـد الا المـنـعـم . فـاذا شـهد المنعم عبوده ، استعظم منه النعه ، و اذا شهده حبا،استحلى منه الشده ، و اذا شهده تفريدا، لم يشهد منه نعمة و لا شدة .(655)
درجـه سـيـم از شـكـر آن اسـت كـه بـنـده مـشـاهـده نـكـنـد مـگـرجـمـال مـنـعـم را و مـسـتـغـرق شـهـود جـمـال او شـود. از بـراى آن سـه مـقـام اسـت :اول آنـكـه مـشـاهـده كـنـد او را، مـشـاهـده بـنـده ذليـل مـولاى خـود را. و در ايـنحـال از خـود غـافـل و مـسـتـغـرق ادب حـضـور اسـت و بـراى خـود قـدرىقائل نيست . و وقتى (خود را) حقير شمرد، نعمتى اگر به او عنايت شود عظيم شمارد و خودرا در جـنب او حقير داند و لايق آن نداند. و دوم ، مشاهده اوست ، شهود دوست دوست را. و در اينحال مستغرق جمال محبوب شود، و هر چه از او بيند محبوب باشد و لذت از آن برد، گرچهشـدت و زحـمـت باشد. سيم ، مشاهده اوست تفريدا بى تعينات اسمائى ، بلكه مشاهده نفسذات كند. و در اين حال از خود و غير خود غافل و جز ذات حق مشهود او نيست ـ نه نعمتى بيند ونه شدتى مشاهده كند.
پـس ، مـعـلوم شـد كـه اوايـل مـقـامـات در هـر يـك از مـقـامـات سـالكـيـن ازسـبـل عـامـه اسـت و در آخـر مـقـامـات مـخـصـوص بـه خـلص بـلكـهكمل است .
تكمله : در فضيلت شكر از طريق نقل
ما اين مقام را تكميل نماييم به ذكر بعضى از احاديث شكر:
كـافـى بـاسـنـاده عـن اءبـى عـبـدالله ، عـليـه السـلام ،قـال ، قـال رسـول الله ، صـلى الله عـليـه و آله : الطـاعـم الشـاكـر له مـن الاجـر كاءجرالصـائم المـحـتـسـب . و المـعـافى الشاكر له من الاجر كاءجر المبتلى الصابر. و المعطىالشاكر له من الاجر كاءجر المحروم القانع .(656)
از حـضـرت صـادق ، عـليـه السـلام ، حـديـث كـنـد كـه فـرمـودرسـول خـدا، صـلى الله عـليـه و آله : "خـورنـده شـكـر كـنـنـد، اجـر و مـزد اومـثـل مـرد روزه دار در راه خـدا اسـت . و كسى كه در عافيت و سلامت است و شاكر است ، اجرشمـثـل اجر كسى است كه مبتلا باشد و صبر داشته باشد. و كسى كه نعمت به او عطا شده وشـاكـر اسـت ، اجـر او مـثـل كـسـى اسـت كه محروم از عطاست و قانع و راضى است به آنچهخداوند به او عطا فرموده ."
و بـاسـنـاده عـن عـبـدالله بـن الوليـد قـال سـمـعـت اءبـا عـبـدالله ، عـليـه السـلام ،يـقول : ثلاث لا يضر معهن شى ء: الدعا عند الكرب ، و الاستغفار على الذنوب ، و الشكرعند النعمة (657)
گويد شنيدم حضرت صادق ، عليه السلام ، مى فرمود: "سه چيز است كه ضرر نمىرساند با آنها چيزى : دعا نزد شدت ، و استغفار بر گناهان ، و شكر نزد نعمت ."
و بـاسـنـاده عـن اءبـى بـصـيـر قـالقال اءبو عبدالله ، عليه السلام : ان الرجل منكم ليشرب الشربة من الماء، فيوجب الله لهبـهـا الجـنـة . ثـم قال : انه لياءخذ الاناء فيضعه على فيه فيسمى ، ثم يشرب فينحيهوهو يشتهيه فيحمدالله ، ثم يعود فيشرب ، ثم ينحيه فيحمدالله ، ثم يعود فيشرب ثمينحيه فيحمدالله ، فيوجب الله عزوجل بها له الجنة .(658)
فرمود حضرت صادق ، عليه السلام : "همانا مردى از شما مى آشامد شربت آبى ، پسواجب مى كند خدا بواسطه آن به او بهشت را." پس از آن فرمود: "همانا او برمى دارد ظرفرا و مـى گـذارد بـر دهـان خـود و اسـم خـدا را بـرده مـى آشـامـد، پـس دور مـى كـنـد آن را وحال آنكه مايل به آن است ، پس حمد خدا مى كند، پس از آن اعاده مى دهد و مى آشامد، پس حمدخدا مى كند، پس خدا واجب مى كند به سبب آن بر او بهشت را."
و حـمـد خـدا مـسـاوق شـكـر اسـت . چـنـانچه در روايات كثيره وارد است كه كسى كه بگويد:الحـمـدلله شـكـر خـدا ادا كـرده ، چـنـانچه در كافى شريف سند به عمر بن يزيد رساند،قـال : سـمـعـت اءبـا عـبـدالله ، عـليـه السـلام ، يـقـول : شـكـركل نعمة ، و ان عظمت ، اءن تحمدالله عزوجل (عليها.)(659)
فـرمـود: شـكـر هـر نـعـمـتـى ، و اگـر چـه بـزرگ بـاشـد، ايـن اسـت كـه حـمـد خـداىعزوجل كنى .
و بـاسـنـاده عـن اءبـى عـبـدالله ، عـليـه السـلام ،قـال : شـكـر النـعـمـة اجـتـنـاب المـحـارم ، و تـمـام الشـكـرقول الرجل : الحمدلله رب العالمين .(660)
فـرمـود: شـكـر نـعـمـت دورى جـسـتـن از مـحـرمـات اسـت ، وكمال شكر گفتن مرد است : الحمدلله رب العالمين .
و بـاسـنـاده عـن حـمـاد بن عثمان قال خرج اءبو عبدالله ، عليه السلام ، من المسجد و قدضـاعـت دابـتـه ، فـقـال : لئن (ردهـا) الله عـلى ، لاشـكـرن الله حـق شـكـره .قـال (فـمـا) لبـث اءن اءتـى بـهـا، فـقـال : الحـمـدلله .فـقـال له قـائل : جـعـلت فـداك ، اءليـس قـلت لا شـكـرن الله حـق شـكـره ؟فقال اءبو عبدالله ، عليه السلام : اءلم تسمعنى قلت : الحمدلله .(661)
گـفـت بـيـرون آمـد حـضـرت صـادق ، عـليـه السـلام ، از مـسـجـد وحال آنكه گم شده بود مركوب آن حضرت . فرمود: "اگر خداوند رد كند آن را به من ، هرآيـنـه شـكر مى كنم او را حق شكر او." گفت درنگى نكرد تا آنكه آن مركوب آورده شد. پسفـرمـود: "الحـمـدلله ." قـائلى عرض كرد: "فدايت شوم ، آيا شما نگفتيد كه شكر خدا مىكنم حق شكر او را؟" فرمود: "آيا نشنيدى كه من گفتم : الحمدلله ."
از ايـن روايـت مـعـلوم شـود كه حمد خداوند افضل افراد شكر لسانى است . و از آثار شكرزيـادت نـعـمـت اسـت ، چـنـانـچـه در كـتـاب كـريـم مـنـصـوص است : لئن شكرتم لا زيدنكم.(662) و در كـافـى شـريـف سـنـد بـه حـضـرت صـادق ، عـليـه السـلام ، رسـانـد،قـال : مـن اءعـطـى الشـكـر اءعـطـى الزيـادة ، يـقـول الله عـزوجل : لئن شكرتم لا زيدنكم .(663)
كـسـى كـه اداى شـكـر كـنـد زيـادت بـه او عـنـايـت شـود. خـداونـدعزوجل مى فرمايد، "اگر شكر نماييد زيادت كنم براى شما."
تتميم
بـدان كه عايشه گمان كرده بود كه سر عبادات منحصر به خوف از عذاب يا محو سيئاتاسـت ، و تـصـور كـرده بـود كـه عـبـادت نـبـى مـكـرم ، صلى الله عليه و آله و سلم ، نيزمـثـل عبادت ساير مردم است ، از اين جهت ، مبادرت به اين اعتراض نمود كه چرا اين قدر خودرا بـه زحـمـت مـى انـدازى . و ايـن گـمـان نـاشـى ازجـهـل او بـه مـقـام عـبـادت و عـبـوديت بود، و از جهل به مقام نبوت و رسالت نمى دانست كهعـبـادت عـبـيـد و اجراء از ساحت مقدس آن سرور دور است ، و عظمت پروردگار و شكر نعماىغير متناهيه او آرام و قرار را از آن حضرت بريده بود. بلكه عبادات و اولياى خلص ‍ نقشهتـجـليـات بـى پـايـان مـحـبوب است ، چنانچه در نماز معراج اشاره به آن شده . حضراتاوليـاء، عـليـه السـلام ، بـا آنـكـه مـحـو جـمـال انـد وجـلال و فـانـى در صـفـات و ذات ، مـع ذلك هـيـچـيـك ازمراحل عبوديت را غفلت نكنند. حركات ابدان آنها تابع حركات عشقيه روحانيه آنهاست ، و آنتابع كيفيت ظهور جمال محبوب است . ولى با مثل عايشه جز جواب اقناعى نتوان گفت : يكىاز مـراتـب نـازله را بـيان فرمود كه همين قدر بداند عبادات آن سرور براى اين امور دنيهنيست .
والحمدلله .
فصل : احاديث در باب عبادت پيامبر(ص )
روى عـلى بـن ابـراهـيـم فـى تـفـسـيـره ، بـاسـنـاده عـن اءبـى جـعـفر و اءبى عبدالله ،عـليـهـمـاالسـلام ، قـالا: كـان رسول الله اذا صلى قام على اءصابع رجليه حتى تورمت ،فـاءنـزل الله تـبـارك و تـعـالى : طـه بـلغـة طـى : يا محمد. ما اءنزلنا... الاية.(664)
عـلى بـن ابـراهـيـم در تفسيرش روايت نموده از حضرت باقر و حضرت صادق ، عليهمالسلام ، گفتند: "رسول خدا وقتى نماز مى خواند مى ايستاد بر انگشتهاى دو پاى خود تاورم كـرد، پـس فـرو فـرسـتـاد خـداى تبارك تعالى طه را. و آن به لغت طى يعنى اى محمد الايه .
و عـن الصـدوق فـى مـعـانـى الاخـبـار بـاسـناده عن سفيان الثورى ، عن الصادق ، عليهالسـلام ، فـى حـديـث طـويل قال فيه : و اءما طه فاسم من اءسماء النبى ، صلىالله عليه و آله ، و معناه : يا طالب الحق الهادى اليه .(665)
از حضرت نقل نموده كه طه اسمى است از اسمهاى پيغمبر، صلى الله عليه و آله، و معناى آن اين است كه : اى جوينده حق و هدايت كننده به سوى آن .

و از ابـن عـبـاس (666) و بـعـضـى ديـگـر مـنـقـول اسـت كـه طـه يـعـنـى اىمرد.(667)
و از بعض عامه منقول است كه طاء اشاره است به طهارت قلب آن بزرگوار از غيرخدا، و هاء اشاره است به هدايت شدن قلب آن سرور به سوى خدا.(668)
و گـفـتـه شـده طـاء اهـل بـهـشـت اسـت ، و هـاء هـواناهل جهنم است .(669)
و طـبرسى ، رحمه الله ، گفته : از حسن منقول است كه قرائت نموده : طه ، بهفـتـح طـاء و سـكـون هـاء. اگـر ايـن قـرائت صـحـيـح بـاشـد از او، پـساصـل او طـاء بـوده ، هـمـزه بدل به هاء شده و معنى چنين است : طاء الارضبقدميك جميعا. ـ انتهى .(670)
بـالجمله ، در حروف مقطعه اوائل سور اختلاف شديد است ، و آنچه بيشتر موافق اعتبار آيدآن اسـت كـه از قـبـيـل رمـز بـيـن مـحـب و مـحبوب است ، و كسى را از علم آن بهره اى نيست . وچيزهايى را كه بعضى مفسرين به حسب حدس و تخمين خود ذكر كردند، غالبا حدسهاى بارد بـى مـاءخـذى اسـت . و در حـديـث سـفـيـان ثـورى نـيـز اشـاره بـه رمـز بـودن شده است.(671) و هيچ استعباد ندارد كه امورى باشد كه از حوصله بشر فهم آن خارج باشد وخداى تعالى به مخصوصين به خطاب اختصاص داده باشد، چنانچه وجود متشابه براى همه نيست بلكه آنها تاءويل آن را مى دانند.
و شـقـا و شـقـاوت ضـد سـعـادت اسـت ، و بـه مـعـنـى تـعـب و زحـمت است .قال الجوهرى : الشقاء و الشقاوة ، بالفتح ، نقيض السعادة .
روى الطـبـرسـى فـى الاحـتـجـاج عـن موسى بن جعفر، عليه السلام ، عن آبائه ، عليهمالسـلام ، قـال قـال اءمـيـرالمـؤ مـنـيـن ، عـليـه السـلام : و لقـد قـامرسـول الله ، صلى الله عليه و آله ، عشر سنين على اءطراف اءصابعه حتى تورمت قدماهو اصـفـر وجـهـه . يـقـوم الليـل اءجـمـع حـتـى عـوتـب فـى ذلك ،فـقـال الله عـزوجـل : طـه . مـا اءنـزلنـا عـليـك القـرآن لتـشـقـى .بل لتسعد به .(672)
مـرحـوم طـبـرسـى (673) در احـتـجاج سند به حضرت اميرالمؤ منين ، عليه السلام ،رسانده كه فرمود: "ده سال رسول خدا ايستاد بر سر انگشتان خود تا قدمهاى آن حضرتورم نـمـود و رويـش زرد شـد. مى ايستاد تمام شب را تا عتاب به او شد در آن ، پس فرمودخـداى عـزوجـل : طه ، ما فرو نفرستاديم بر تو قرآن را تا به تعب افتى ، بلكه براىآن كه به سعادت و راحتى رسى به واسطه آن ."
و از حـضـرت صـادق ، عـليـه السـلام ، مـروى اسـت كـهرسول خدا در عبادت يكى از پاهاى مباركش را بلند مى فرمود تا زحمت و تعبش زياد شود.پـس خـدا تـعـالى اين آيه شريفه را فرو فرستاد.(674) و بعضى مفسرين گفتند اينآيـه شـريفه جواب مشركين (است ) كه گفتند پيغمبر به زحمت افتاد به واسطه ترك دينما، پس اين آيه نازل شد.(675)
و شـيـخ عـارف كـامـل ، شاه آبادى ، دام ظله ، مى فرمودند پس از آنكه آن وجود مبارك مدتىدعـوت فـرمـود و مـؤ ثـر نـشـد آن طـورى كـه حـضـرتمـايـل بـود، آن سـرور احـتـمـال داد كـه شـايـد نـقـص در دعـوت او بـاشـد. پـساشـتـغـال بـه رياضت پيدا كرد مدت ده سال تا آنكه قدمهاى مباركش ورم كرد. آيه شريفهنـازل شـد كـه خود را مشقت مده ، تو طاهر و هادى هستى و نقص در تو نيست ، بلكه نقص درمردم است . انك لا تهدى من اءحببت .(676)
در هـر صـورت ، از آيـه شـريـفـه اسـتـفـاده مـى شـود كـه آن حـضـرتاشـتـغال به رياضت و زحمت و تعب داشته . و از مجموع كلام مفسرين نيز اين معنى مستفاد مىشود، گرچه در كيفيت آن اختلاف است . و اين بايد براى امت سرمشق باشد، خصوصا براىاهل علم كه دعوت الى الله مى خواهند كنند. آن وجود محترم با طهارت قلب و كمالى كه داشتبـاز ايـن طـور بـه ريـاضـت خـود را بـه تـعب انداخت تا آيه شريفه از جانب ذات مقدس حقنـازل شـد، و مـا بـا اين همه بار گناهان و خطايا هيچگاه در فكر مرجع و معاد خود نيستيم .گـويـى بـراى مـا بـرات آزادى از جـهـنـم و امـنـيـت از عـذابنـازل شـده . ايـن نـيـسـت جـز آنـكـه حب دنيا پنبه در گوش ما كرده و كلمات اوليا و انبيا رااصغاء نمى كنيم .
الحديث الثانى و العشرون
حديث بيست و دوم
بالسند المتصل الى ركن الاسلام و ثقته ، محمد بن يعقوب الكلينى ، عن محمد بن يحيى، عـن اءحـمـد بـن مـحـمـد، عـن بـعـض اءصـحـابـه ، عـن الحـسـن بـن على بن اءبى عثمان ، عنواصـل ، عـن عـبـدالله بـن سـنـان ، عـن اءبـى عـبـدالله ، عـليـه السـلام ،قـال : جـاء رجـل الى اءبـى ذر فـقـال : يـا اءبـاذر، مـالنـا نـكـره المـوت ؟فـقـال : لانـكم عمرتم الدنيا و اءخربتم الاخرة ، فتكرهون اءن تنقلوا من عمران الى خراب .فـقال له : فكيف ترى قدومنا على الله ؟ فقال : اءما المحسن منكم ، فكالغائب يقدم على اءهله، و اءما المسى ء منكم ، فكالايق يرد على مولاه .
قـال : فـكـيـف تـرى حـالنـا عـنـدالله ؟ قـال : اعـرضـوا اءعـمـالكـم عـلى الكـتاب : ان اللهيـقـول : ان الابـرار لفـى نـعـيـم . و ان الفـجـار لفـى جـحـيـم .(677)قال : فقال الرجل : فاءين رحمة الله ؟ قال : رحمة الله قريب من المحسنين .

قـال اءبـو عبدالله ، عليه السلام : و كتب رجل الى اءبى ذر، رضى الله عنه : يا اءباذر، اءطـرفنى بشى ء من العلم . فكتب اليه : ان العلم كثير، ولكن ان قدرت اءن لا تسى ءالى مـن تـحـبـه ، فـافـعـل . فـقـال له الرجـل : و هـل راءيـت اءحـدا يـسـى ء الى مـن يـحـبـه !فـقـال له : نـعـم ، نـفـسـك اءحـب الانـفـس اليـك ، فـاذا اءنـت عـصـيـت الله ، فـقـد اءسـاءتاليها.(678)
ترجمه :
فـرمـود حضرت صادق ، سلام الله عليه ، آمد مردى به سوى ابى ذر، پس گفت : "اىابـى ذر، چـيـسـت مـا را كه مرگ را كراهت داريم ؟" فرمود: "براى اينكه شما تعمير كرديددنـيـا را و خـراب كـرديـد آخـرت را، پـس كـراهـت داريـد كـهمـنـتقل شويد از آبادان به سوى خرابه ." پس گفت به او: "چگونه مى بينى وارد شدن مارا بـر خـدا؟" فـرمـود: "امـا نـيكوكاران از شما مثل غايب وارد شود بر اهلش ، و اما بدكار ازشما مثل بنده گريزانى كه برگردانده شود به سوى مولايش ." گفت : "پس چگونه مىبـيـنـى حـال مـا را پـيـش خـدا؟" فـرمـود: "عـرضـه داريـداعـمـال خـود را بـر قـرآن ، هـمـانا خداوند مى فرمايد: همانا نيكويان در نعمتها هستند، وهمانا بدان در جهنم اند."
حـضـرت فـرمـود آن مـرد گـفـت : "پـس كجاست رحمت خدا؟" گفت : "رحمت خدا نزديك است بهنيكوكاران ."

فـرمـود حـضرت صادق ، عليه السلام : و نوشت مردى به سوى ابى ذر، رضى اللهعـنـه : "اى ابـاذر، تـحـفـه اى بـفرست مرا به چيزى از علم ." پس نوشت به او: "همانا علمبـسـيـار است ، وليكن اگر بتوانى بدى نكنى به كسى كه دوست دارى او را، بكن ." گفتآن مـرد بـه او: "آيـا ديـدى كـسـى را كـه بـدى كند به كسى كه دوست مى دارد او را!" پسفرمود به او: "آرى ، نفس تو دوست ترين نفسهاست به تو، پس وقتى كه تو عصيان خداكنى بدى كردى به سوى او."
شـرح بـدان كـه مـردم در كراهت داشتن موت و ترس از آن بسيار مختلف هستند و مبادى كراهتآنـهـا مـخـتـلف اسـت . و آنـچـه را كـه حـضـرت ابـى ذر، رضوان الله تعالى عليه ، بيانفرمودند حال متوسطان است ، و ما اجمالا حال ناقصين و كاملين را بيان مى نماييم .
پـس ، بـايـد دانـسـت كه كراهت ما مردن را و خوف ما ناقصان از آن ، براى نكته اى است كهپيش از اين در شرح بعضى احاديث بدان اشاره نموديم .(679) و آن اين است كه انسانبـه حسب فطرت خداداد و جبلت اصلى ، حب بقا و حيات دارد (و) متنفر است از فنا و ممات . واين متعلق است به بقاى مطلق و حيات دائمى سرمدى ، يعنى ، بقايى كه در آن فنا نباشدو حياتى كه در آن زوال نباشد. بعضى از بزرگان (680) با همين فطرت اثبات معادمـى فـرمـودنـد به بيانى كه ذكر آن اكنون خارج از مقصد ماست . و چون در فطرت انسانايـن حـب اسـت و آن تـنـفـر، آنچه را كه تشخيص ‍ بقا در آن داد و آن عالمى را كه عالم حياتدانـسـت ، حـب و عـشـق بـه آن پـيـدا مـى كـنـد، و از عـالممـقـابـل آن مـتنفر مى شود. و چون ما ايمان به عالم آخرت نداريم و قلوب ما مطمئن به حياتازلى و بـقـاى سرمدى آن عالم نمى باشد، از اين جهت علاقمند به اين عالم و گريزان ازمـوت هستيم به حسب آن فطرت و جبلت . و ما پيش از اين ذكر كرديم (681) كه ادراك وتصديق عقلى غير از ايمان و طماءنينه قلبى است . ماها ادراك عقلى يا تصديق تعبدى داريمبـه ايـنـكـه مـوت ـ كه عبارت از انتقال از نشئه نازله مظلمه ملكيه است به عالم ديگر كهعالم حيات دايمى نورانى و نشئه باقيه عاليه ملكوتيه است ـ حق است ، اما قلوب ما از اينمـعـرفـت حـظى ندارد و دلهاى ما از آن بى خبر است . بلكه قلوب ما اخلاد به ارض طبيعت ونـشـئه مـلكـيـه دارد و حـيـات را عـبـارت از هـمـيـن حـيـاتنـازل حـيـوانـى مـلكى مى داند، و براى عالم ديگر كه عالم آخرت و دار حيوان است حيات وبـقـايـى قـائل نيست . از اين جهت ، ركون و اعتماد به اين عالم داريم و از آن عالم فرارى وخـائف و متنفر هستيم . اين همه بدبختى هاى ما براى نقص ايمان و عدم اطمينان است . اگر آنطـورى كـه بـه زنـدگـانى دنيا و عيش آن اطمينان داريم و مؤ من به حيات و بقاى اين عالمهـسـتـيـم ، بـه قـدر عـشـر آن بـه عـالم آخرت و حيات جاويدان ابدى ايمان داشتيم ، بيشتردل ما متعلق به آن بود و علاقمند به آن بوديم و قدرى در صدد اصلاح راه آن و تعمير آنبـر مـى آمـديم ، ولى افسوس كه سرچشمه ايمان ما آب ندارد و بنيان يقين ما برآب است ،نـاچـار خوف ما از مرگ از فنا و زوال است . و علاج قطعى منحصر آن وارد كردن ايمان استدر قلب به فكر و ذكر نافع و علم و عمل صالح .
و اما خوف و كراهت متوسطين ، يعنى آنهايى كه ايمان به عالم آخرت ندارند، براى آن استكـه وجـهه قلب آنها متوجه به تعمير دنياست و از تعمير آخرت غفلت ورزيدند، از اين جهتمـيـل نـدارنـد از مـحـل آبـادان مـعـمـور بـه جـاى خـرابمنتقل شوند، چنانچه حضرت ابى ذر، رضوان الله عنه ، فرمود. و اين نيز از نقص ايمان ونـقـصـان اطـمـيـنـان اسـت ، والا بـا ايـمـان كـامـل مـمـكـن نـيـسـتاشتغال به امور دنيه دنيويه و غفلت از تعمير آخرت .
بـالجـمـله ، ايـن وحـشـتـهـا و كـراهـت و خـوفـهـا بـراى نـادرسـتـىاعـمال و كجرفتارى و مخالفت با مولاست ، و الا اگر مثلا حساب ما درست بود و خود ما قيامبـه مـحـاسـبه خود كرده (بوديم ) وحشت از حساب نداشتيم ، زيرا كه آنجا حساب عادلانه ومـحـاسـب عـادل اسـت ، پـس تـرس مـا از حـسـاب از بـدحـسـابـى خـود مـا اسـت و ازدغل بودن و دزدى ، (نه ) از محاسبه است .
و در كـافـى شـريـف سـنـد بـه حـضـرت مـوسـى بـن جـعـفـر، عـليـه السـلام ، رسـانـد،قـال :ليـس مـنـا مـن لم يـحـاسـب نـفـسـه فـى كـل يـوم ، فـانعمل حسنا، استزاده الله ، و ان عمل سيئا، استغفرالله منه و تاب اليه .(682) فرمود:نـيـسـت از مـا كـسـى كـه مـحـاسـبـه نـكـنـد نـفـس خـود را در هـر روز، پـس اگـرعـمـل نـيـكـى كـرده ، از خـداى تـعـالى زيـادت طـلبـد، و اگـرعمل بدى كرده ، طلب مغفرت كند از خداوند از آن و توبه كند به سوى او."
پس اگر حساب خود را كشيدى ، در موقف حساب گرفتارى ندارى و از آن باكى براى تونـيـسـت و هـمـيـنـطـور سـايـر مـهـالك و مـواقـف آن عـالم تـابـعاعمال اين عالم است . مثلا اگر در اين عالم به راه راست نبوت و طريق مستقيم ولايت قدم زدهبـاشـى و از جـاده ولايـت عـلى بـن ابـى طالب ، عليه السلام اعوجاج پيدا نكرده باشى ولغـزش پـيـدا نكنى ، خوفى براى تو در گذشتن از صراط نيست ، زيرا كه حقيقت صراطصـورت بـاطـن ولايـت اسـت ، چـنـانـچـه در احـاديـث وارد اسـت كـه امـيـرالمؤ منين صراط است.(683) و در حـديـث ديـگر است كه ماييم صراط مستقيم .(684) و در زيارتمـبـاركـه جـامـعه است كه اءنتم السبيل الاعظم و الصراط الاقوم .(685) و هر كس در اينصـراط بـه اسـتـقـامت حركت كند و پاى قلبش نلرزد، در آن صراط نيز پايش نمى لغزد وچـون بـرق خاطف از آن بگذرد. و همين طور اگر اخلاق و ملكاتش عادلانه و نورانى باشد،از ظـلمـتـهـا و وحـشـتـهـاى قـبـر و بـرزخ و قـيـامـت و ازاهوال آن عوالم در امان است ، و خوفى از آن نشاءت براى او نيست . پس ، در اين مقام درد ازخـود ما است و دواى آن نيز در خود ما است ، چنانچه حضرت اميرالمؤ منين ، عليه السلام ، دراشعار منسوب به او به اين معنى اشاره فرموده كه مى فرمايد:

دواؤ ك فيك و ما تشعر
و داؤ ك منك و ما تبصر(686)

و در كـافـى شـريـف سـنـد بـه حـضـرت صـادق ، عـليـه السـلام ، رسـانـد، اءنـهقـال لرجـل انـك قـد جـعـلت طـبـيب نفسك ، و بين لك الداء، و عرفت آية الصحة و دللت علىالدواء، فانظر كيف قيامك على نفسك .(687)
فرمود به مردى : همانا تو قرار داده شدى طبيب نفس خويش و بيان شده براى تو درد،و شـنـاسـا شدى نشانه صحت را و دلالت شدى بر دوا، (پس بنگر كه چگونه در اصلاحنـفـس خـود قـيـام مى كنى ). در تو اعمال و اخلاق و عقايد فاسده است . و علامات صحتنسخه هاى انبيا و انوار فطرت و عقل است ، و دواى اصلاح نفوس اقدام در تصفيه آن است .اين حال متوسطين .
و امـا حـال كـمل و مؤ منين مطمئنين ، پس آنها كراهت از موت ندارند گرچه وحشت و خوف دارند.زيـرا كـه خـوف آنـهـا از عـظـمـت حـق تـعـالى و جـلالت آن ذات مـقـدس اسـت ، چـنـانـچـهرسـول خـدا، صـلى الله عـليـه و آله ، مـى فـرمـود: فـاءيـنهـول المـطـلع !(688) و حضرت اميرالمؤ منين ، سلام الله عليه ، در شب نوزدهم وحشت ودهـشت عظيمى داشت ،(689) با آنكه مى فرمود: والله لابن اءبى طالب آنس بالموت منالطـفـل بـثدى امه .
(690) به خدا قسم كه پسر ابوطالب به مرگ ماءنوستراسـت از بـچـه بـه پـسـتـان مـادرش . بـالجـمـله ، خـوف آنـهـا از امـور ديـگـر اسـت ،مثل خوف ما پابستگان به آمال و امانى و دل دادگان به دنياى فانى نيست .
و قـلوب اوليـاء نـيـز در كـمـال اختلاف است كه در تحت احصا و رشته تحرير نيايد. و مااشاره اجمالى به بعضى از آنها مى نماييم .
پـس گـويـيم كه قلوب اوليا در قبول تجليات اسماء مختلف است ، چنانچه بعضى قلوبعـشـقـى و شـوقـى اسـت ، و حـق تـعـالى در مـثـل آن بـه اسـمـاءجـمـال تـجـلى فرمايد. و آن تجلى هيبت مشوب به شوق آورد، و هيبت خوف از تجلى عظمت وادراك آن اسـت . دل عـاشـق در وقـت مـلاقات مى تپد و وحشتناك و خائف شود، ولى اين خوف ووحشت غير از خوفهاى معمولى است .
و بـعـض قـلوب خـوفـى و حـزنـى اسـت ، و حـق تـعـالى در آن قـلوب بـه اسـمـاءجـلال و عـظـمـت تـجـلى فرمايد، و آن تجلى هايمان آورد مشوب به خوف ، و حيرت مى آوردمشوب به حزن . و در حديث است كه حضرت يحيى ، عليه السلام ، ديد كه حضرت عيسى ،عـليـه السـلام ، مى خندد. با عتاب به او گفت : گويا تو ماءمونى از فكر خدا و عذاب او.حـضـرت عـيـسـى جـواب داد: گـويـا تـو مـاءيـوسـى ازفـضـل خـدا و رحـمـت او. پس خداى تعالى وحى فرمود به آنها كه هر يك از شما حسن ظنتانبه من بيشتر است ، او محبوبتر است پيش من .(691) چون حق در قلب حضرت يحيى بهاسـماء جلال تجلى فرموده بود، هميشه خائف بود و به حضرت عيسى ، عليه السلام ، آنطور عتاب نمود، حضرت عيسى به مقتضاى تجليات رحمت آن طور جواب داد.
فصل : حقيقت بهشت و جهنم
بـدان كـه ظـاهـر ايـن حديث كه مى فرمايد: عمرتم الدنيا و اءخربتم الاخرة آن است كه دارآخرت و بهشت معمور به آبادان است و به اعمال ما خراب مى شود.

next page شرح اربعين حديث امام خميني رحمةالله عليه

back page