|
|
|
|
|
|
حرمت كعبه به واسطه او شكسته مى شود
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ وقتى سيدالشهداء عليه السلام از بيعت با يزيد امتناع نمود و از مدينه به مكه هجرتفرمود، عبدالله بن زبير نيز به مكه آمد در روز ترويه (هشتم ذيحجه ) در مسجدالحرامميان حضرت با عبدالله بن زبير سخنانى رد وبدل شد، عبدالله به حضرت گفت : اگر مى خواهى شما در همين جا (مكه ) بمانى و حكومترا در دست بگير و ما با تو بيعت كرده ، تو را يارى دهيم ! حضرت (كه مى دانست سخن ابن زبير از روى صداقت نيست ) فرمود: پدرم (اميرالمؤمنين )به من خبر داد كه حرمت كعبه توسط سردارى شكسته خواهد شد من دوست ندارم آن سردارباشم ! عبدالله بن زبير گفت : پس اگر مى خواهى شما اينجا بمان و من حكومت را به دست گيرمو دستور شما نيز اطاعت گردد؟! حضرت فرمود: من اين نظر را نمى پسندم ، سپس سخن خود را آهسته گفتند كه ديگراننفهميدند و حضرت طواف كرد و سعى نمود و تقصير كرد و در حالى كه مردم به منى مىرفتند او به طرف كوفه حركت كرد.(248) در روايت ديگرى آمده است : عبدالله بن زبير به حضرت گفت : پسر فاطمه نزد من آى ؟ سپس با حضرت آهسته سخن گفت ، امام حسين عليه السلام به مردم فرمود: مى دانيد پسرزبير چه مى گويد؟ گفتند: فدايت شويم نه ، فرمود: مى گويد: در اين مسجد بمان تابراى تو مردم را جمع كنم (سپاه برايت جمع آورى كنم ) سپس حضرت افزود: به خدا سوگند اگر من يك وجب از خانه خدا دورتر كشته شومبيشتر دوست دارم از اينكه يك وجب داخل آن كشته شوم ، به خدا سوگند اگر من در سوراخحشره اى روم مرا بيرون خواهند آورد تا هدف خود را در مورد من پياده كنند، به خدا سوگندكه بر من ستم و تجاوز مى كنند همچنان كه يهود در (جريان ممنوعيت ماهيگيرى در روز)شنبه كرد. (249) رفتى به پاس حرمت كعبه به كربلا شد كعبه حقيقىدل ، كربلاى تو اجر هزار عمره و حج در طواف توست اى مروه و صفا به فداى صفاىتو پيشگوئى حضرت امير عليه السلام در مورد شكسته شدن حريم خانه خدا توسط سرداربه تحقق پيوست و حرمت كعبه معظمه دو بار توسط عبدالله بن زبير شكسته شد، باراول وقتى او بعد از شهادت سيدالشهداء و واقعه حره مدعى خلافت شد، سپاه شام بهفرماندهى حصين بن نمير به مكه يورش برد و عبدالله بن زبير به خانه خدا پناه برد،و سپاه شام منجنيق ها را اطراف خانه خدا نصب كردند و با پرتاب سنگ خانه خدا راتخريب و با آهن آن را سوزاندند.(250) مسعودى مى گويد: همراه با سنگ ، آتش و نقط و ديگر اشياءقابل احتراق پرتاپ كردند، خانه كعبه ويران شد و پايه هاى آن آتش گرفت (251)گويند: روزى ده هزار سنگ بر كعبه فرو مى ريختند. كار بر ابن زبير مشكل شده بود كه ناگاه خبر هلاكت يزيد ملعون به مكه رسيد و دو سپاهدست از جنگ كشيدند و شاميان به شام مراجعت كردند. بار دوم يعنى حدود نه سال بعد، وقتى عبدالملك بن مروان ، سپاه خود را با حجاج بنيوسف براى سركوبى عبدالله بن زبير فرستاد و او به كعبه پناه برد، سپاه حجاجبه كعبه يورش برد و خانه خدا هدف تير دشمنان قرار گرفت و حرمت آن شكست ، بهگونه اى كه برخى نوشته اند: در ميان چيزهائى كه بر كعبه انداختند مدفوع و نجاستنيز بود؛ فانا الله و انا اليه راجعون . آرى سيدالشهداء سلام الله عليه بنى اميه و هتاكى آنان را به خوبى مى شناخت كهفرمود: دوست ندارم كنار خانه خدا و در مسجد الحرام كشته شوم ، زيرا دشمن بى شرم ،هيچ حريمى در اينجا براى انجام اهداف شوم خود نگاه نمى داشت . |
پيشگوئى حضرت امير عليه السلام در مورد حكومت بنى عباس
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ عبدالله بن عباس صاحب فرزندى شد و نتوانست نماز ظهر را به جماعت با حضرت علىعليه السلام بخواند، حضرت بعد از نماز فرمود: چرا ابن عباس به نماز حاضر نشدهاست ؟ عرض كردند: پسرى براى او متولد شده است (و گرفتار است ) حضرت فرمود: بيائيد برويم به ديدن او، وقتى نزد ابن عباس آمدند حضرت فرمود:مبارك است ، نامش را چه گذاردى ؟ عرض كرد: يا اميرالمؤمنين آيا بر من رواست كه درنامگذارى بر شما پيشقدم شوم ؟ حضرت فرمود: او را به من بده ، حضرت او را گرفت و كام برداشت (و در روايتى باخرمائى كه در دهان خود تبرك كرده بود كام برداشت ) و دعا نمود، آنگاه او را به ابنعباس داده فرمود: ((خذاليك ابا الاملاك ، بگير پدر پادشاهان را!)) من نام اورا على و كنيه اش (252) را ابوالحسن نهادم . راوى گويد: وقتى معاويه مسلط شد به ابن عباس گفت : هم اسم و هم كنيه را براى توباقى نمى گذارم ، كنيه او را با محمد نهادم و به همين كنيه معروف شد. و اين نوزاد همچنانكه حضرت فرموده بود پدر بزرگ سفاح اولين خليفه عباسى است .كه حكومت آنها تا قرنها ادامه يافت و سرانجام در عراق باقتل معتصم توسط هلاكوخان مغول نابود شد. (253) و ما قبلا حديثى از ابن عباس نقل كرديم كه گفت : كتابى را اميرالمؤمنين عليه السلام بهمن نشان داد و فرمود: اى ابن عباس اين كتابى است كه پيامبر صلى الله عليه وآله بر مناملا فرموده و دست خط خودم است و در آن بود همه آنچه از زمان رحلت پيامبر صلى اللهعليه وآله تا زمان شهادت امام حسين عليه السلام اتفاق افتاده بود ذكر شده بود تااينكه گويد: وقتى حضرت آن كتاب را بست عرض كردم : يا اميرالمؤمنين اى كاش بقيه كتاب را برايممى خواندى فرمود: نه ، ولى برايت (مقدارى )نقل مى كنم ، مانع من اين است كه آنچه ما از خاندان و فرزندانت خواهيم ديد در آن آمده است ،مساءله دردناكى است كه ما را مى كشند و با ما عداوت مى ورزند و حكومتى بد و قدرتىشوم دارند، دوست ندارم آنها را بشنوى و غمگين گردى و تو را ناراحت كند ولى برايتنقل مى كنم . سپس حضرت بعد از جملاتى فرمود: اى پسر عباس وقتى حكومت بنى اميه ازبين برود اول گروهى از بنى هاشم كه به حكومت مى رسند فرزندان تو هستند وكارهايى مى كنند. ابن عباس گويد: بودن نسخه اى از آن كتاب نزد من ، برايم از آنچه آفتاب بر آن مىتابد محبوبتر است . حكومت بنى العباس در سال 132 هجرى با كشته شدن آخرين خليفه اموى برقرار شد وتا سال 656 هجرى يعنى بيش از پانصد و بيستسال ادامه داشت . و با كشته شدن مستعصم به دست هلاكوخان منقرض گرديد. اولين آنها ابوالعباس سفاح عبدالله بن محمد بن على بن عبدالله عباس بود، كه در روزجمعه سيزدهم ربيع الاول يا نيمه جمادى الاخرةسال 132 هجرى لباس خلافت پوشيد و مردم با وى بيعت كردند. در بيعت او، آنقدر از بنى اميه و لشكريان ايشان كشته شد كه به شمار نيامد، حتىقبرهاى بنى اميه را شكافتند و مردگان ايشان را از گور درآوردند و سوزانيدند، هر كهرا يافتند كشتند، كسى جان سالم نبرد جز شير خواره گان و يا كسانى كه به اندلس(اسپانيا) گريختند، اجساد كشتگان بنى اميه را در جاده ها ريختند تا طعمه سگها گشته وزير قدمها پايمان شدند.(254) اميرالمؤمنين عليه السلام در نامه اى كه به معاويه نوشت از اين مطلب خبر داد، آنجا كهفرمود: خداوند خلافت را به وسيله پرچمهاى سياهى كه از مشرق مى آيد از آنان (بنى اميه ) خارجكرده و آنان را به وسيله اينها خوار مى نمايد و زير هر سنگى كه باشند بهقتل مى رسند...(255) |
پيشگوئيهاى اميرالمؤمنين عليه السلام در مورد خلفاى بنى عباس
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ حضرتش در يك سخنرانى كه از آينده خبر مى داد فرمود: واى بر اين امت از مردان شجره ملعومه (بنى اميه ) كه پروردگار شما در قرآن ذكر نمودهاست ، اوائل ايشان سبز و با طراوتند (كاملا بر امور مسلط هستند) و پايان آنها فرار وگريز است آنگاه بعد از بنى اميه زمان امت محمد صلى الله عليه وآله را مردانى به ارثمى برند كه اولى آنها رئوف ترين آنهاست ، دومى آنها خونريزترين آنهاست ، پنجمىآنها كبش است (بزرگ و سردار) هفتمى از آنها داناترين آنهاست ، دهمى آنها كافرترينآنهاست و نزديكترين مردم به او او را مى كشد پانزدهمى ايشان مردى است با زحمت بسيارو آسودگى اندك ، شانزدهمى ايشان بيش از همه رعايت تعهد كند و از همه نسبت به اولاد منبيشتر پيوند دارد. گويا هيجدهمى ايشان را مى بينم كه در خون خود دست و پا مى زند، از پسران او سه مردهستند كه روش آنها روش ضلالت و گمراهى است ، بيست و دومى آنها پير مرد سالمندىاست كه حكومت او طولانى و مردم در زمان او توافق خواهند داشت ، و (سرانجام ) پادشاهى ازبيست و ششمين آنها مى گريزد او را مردى احمق و زياده گو يارى مى كند كه گويا او رامى بينم كه بر روى پل بغداد كشته شده است . ((وذلك بما قدمت يداك و ان الله ليس بظلام العبيد.))(256) حضرت امير عليه السلام در اين سخنرانى به خبرهاى غيبى متعددى اشاره فرمود،مثل حكومت بنى اميه ، و منقرض شدن آن ، و حكومت بنى العباس و ادامه آن تا مستعصم ، وضمنا به خصوصيات چند نفر از حاكمان مهم آنها اشاره نمود. |
اولين آنها مهربانترين آنهاست
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ و او ابوالعباس سفاح بود كه در حالات او نوشته اند مردى رئوف و مهربان بود و دروقت غذا هميشه خوشروتر و خوشحالتر بود. |
اما دومى آنها منصور دوانيقى است
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ كه حضرت او را به عنوان خونريزترين آنها معرفى كرد، ابوجعفر عبدالله المنصور در12 ذى حجه سال 136 هجرى خليفه شد، گويند از عجائب آنكه ولادت و خلافت و مرگمنصور هر سه در ماه ذى حجه بوده است او حدود بيست و دوسال حكومت جابرانه كرد، عده بسيارى از اولاد پيامبر اكرم صلى الله عليه وآله را كهفاميل او هم بودند به بدترين وجه قتل عام كرد. او پنج مرتبه يا بيشتر تصميم به قتل امام صادق عليه السلام گرفت ، روزى در سالىكه به حج آمده بود به شخصى به نام ابراهيم بن جبله دستور داد كه برو و جامه هاىجعفر بن محمد را در گردن او بينداز و او را كشان كشان نزد من بياور، اينعمل آنقدر شنيع بود كه ماءمور او از انجام آن شرم كرد و آستين حضرت را گرفت ،حضرت فرمود: به همان روش كه تو را امر كرده مرا ببر، آن مرد گفت : به خدا سوگندكه اگر كشته شوم شما را به آن طريق نخواهم برد. او قصرى داشت به نام حمراء كه وقتى در آن مى نشت آنروز را روز ذبح و سر بريدن مىگفتند، در همان ايام ، ربيع حاجب را در پى حضرت فرستاد كه شبانه به هر حالتى كهحضرت را ديدى بياور، و نگذار تغيير حالت دهد! ربيع پسرسنگدل خود را فرستاد، شبانه نردبان گذاشت و بى خبر وارد شد، حضرتمشغول نماز بود، نگذاشت حضرت جامه عوض كند، حضرت را با يك پيراهن و سر و پاىبرهنه در حالى كه سنش از هفتاد متجاوز بود(257) در حاليكه خودش سواره و حضرتپياده بود حركت داد، در ميان راه ضعف بر حضرت غالب شد، حضرت را سوار كرد و نزدمنصور آورد و او جسارتها به حضرت كرد ليكن به اعجاز الهى حضرت نجات يافت(258) در يك اقدام بى شرمانه به حاكم خود در مدينه پيغام داد تا خانه را بر امام صادق عليهالسلام آتش زند، آن ملعون اين كار را كرد و خانه حضرت را به آتش كشيد، آتش واردخانه و دالان شد، كه ناگاه حضرت صادق در حاليكه از ميان آتش عبور مى كرد فرمود:منم پسر ريشه هاى زمين ، منم پسر ابراهيم خليل الله .(259) و سرانجام حضرت را با زهر به شهادت رساند. |
نمونه اى از سنگدلى و قساوت منصور دوانيقى
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ مناسب است در اين جا جناياتى كه در مورد برخى از فرزندان امام مجتبى عليه السلاممرتكب شده است و بيانگر شقاوت او و راستى پيشگوئى حضرت امير عليه السلام استكه او را خونريزترين خلفا معرفى كرده است بيان كنيم . بعد از كشته شدن وليد بن يزيد و ضعيف شدن حكومت بنى اميه ، جماعتى از بنى عباس وبنى هاشم از جمله سفاح (خليفه اول عباسى ) و منصور (خليفه دوم ) و ابراهيم بن محمد(برادر منصور) و صالح بن على (عموى منصور) و عبدالله محض (فرزند حسن بن حسن بنعلى بن ابيطالب عليه السلام كه مادرش فاطمه دختر سيد الشهداء عليه السلام بود) ودو پسران عبدالله به نامهاى محمد و ابراهيم و برادر عبدالله محض را به عنوان خليفهبرگزيدند و با او بيعت كردند زيرا مى پنداشتند كه او همان مهدى موعود است كه جهانرا از عدل و داد پر خواهد كرد. سپس به دنبال امام صادق عليه السلام و يكى از فرزندان اميرالمؤمنين عليه السلام بهنام عبدالله فرستادند تا نظر آنها را جويا شوند، عبدالله گفت : حضرت صادق رابيهوده دعوت كرده ايد زيرا نظر شما را نخواهد پسنديد وقتى حضرت صادق عليهالسلام آمد و جريان را با حضرت در ميان گذاشت حضرت فرمود: اين كار را نكنيد، چرا كه اگر بيعت شما با محمد به گمان آن است كه او مهدى موعود استاين گمان خطاست و او مهدى موعود نيست و اين زمان ، زمان خروج نيست و اگر براى امر بهمعروف و نهى از منكر قيام مى كنيد با محمد بيعت نكنيد چرا كه تو (عبدالله محض ) بزرگبنى هاشم هستى چگونه تو را بگذاريم و با پسرت بيعت كنيم ؟ آنان سخن حضرت را نپذيرفتند و توجيه نامناسب نمودند، حضرت دستى بر پشت سفاحگذاشت و فرمود: به خدا سوگند كه سخن من به جهت حسد نيست بلكه خلافت براى اينمرد و برادران او و اولاد اوست نه از براى شماها. سپس حضرت دستى بر كتف عبدالله محض زد و فرمود: به خدا سوگند كه خلافت بر توو پسرانت فرود نيايد و هر دو پسرانت كشته خواهند شد، آنگاه حضرت در حاليكه به دستعبدالعزيز بن عمران تكيه كرده بود برخاست و بيرون آمد و به عبدالعزيز فرمود: آياصاحب آن رداى زرد يعنى منصور را ديدى ؟ عرض كرد: آرى فرمود: به خدا سوگند كه اوعبدالله را خواهد كشت ، عبدالعزيز گفت : محمد (پسر عبدالله را كه با او بيعت كرده اند) رانيز خواهد كشت ؟ فرمود: آرى ! عبدالعزيز گويد: دردل خود گفتم به خداى كعبه سوگند كه اين سخن از روى حسد است ولى از دنيا نرفتم تااينكه ديدم چنان شد كه آن حضرت خبر داده بود. بارى بعد از متفرق شدن آن جلسه ، دو نفر به نامهاى عبدالصمد و منصور بهدنبال حضرت آمدند و گفتند: آيا آنچه در آن مجلس گفتى حقيقت دارد؟ فرمود: آرى به خداسوگند و اين از علومى است كه به ما رسيده است . از اين جهت بود كه بنى عباس دل بر حكومت بستند و مهياى آن شدند زيرا سخن حضرت راقبول داشتند. سرانجام پس از مدتى كار خلافت براى سفاح مستقيم شد و محمد و ابراهيم دوپسر عبدالله متوارى شدند سفاح مكرر از پدرشان عبدالله جوياى مكان آنها بود (و از آنهاواهمه داشت ) ولى عبدالله را اكرام مى كرد تا آنكه منصور برادر وى خليفه شد و تصميمقطعى گرفت بر كشتن ابراهيم و محمد (همو كه دوبار منصور با وى بيعت كرده بود.) |
دستگيرى فرزندان امام مجتبى و شكنجه آنان
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ بالاخره در سال 140 هجرى منصور به حج رفت و در بازگشت در مدينه عبدالله محض راخواست و در مورد مكان اخفاى پسرانش پرسيد، عبدالله گفت : نمى دانم آنها كجا هستند.منصور به او ناسزا گفت و دستور داد او را و سپس عده اى ديگر از خاندان ابوطالب راگرفته در مدينه زندانى كردند، رياح بن عثمان كه زندان بان آنها بود اولاد امام مجتبىعليه السلام را در زندان در قيد و زنجير كرد و بر آنها به شدت سخت گرفت ، اوگاهى برخى از ناصحين را براى اعتراف گرفتن از عبدالله و نشان دادن جايگاه پسرانشمى فرستاد، عبدالله گفت : ابتلا و سختى من از بلاى حضرت ابراهيم بيشتر است ، زيرا او ماءمور شد فرزند خود رادر راه اطاعت خداوند ذبح كند، وليكن اينها مرا امر مى كنند فرزندان خود را نشان دهم تاآنها را بكشند، با اينكه كشتن ايشان معصيت خداوند مى باشد. تا سهسال اينها در مدينه زندانى بودند، و در سال 144 كه منصور دوباره به حج آمد، اينباروارد مدينه نشد، به ربذه رفت و دستور داد تا زندانيان مذكور را به حضور او آوردند،رياح بن عثمان همراه برادر بدكيش و خبيث خود ابوالازهر،غل و زنجير فرزندان امام مجتبى عليه السلام را محكمتر كرده و باكمال شدت و بى رحمى آنها را حركت دادند. وقتى آنها از مدينه به طرف ربذه مى رفتند، امام صادق عليه السلام از روى استر ايشانرا ديد، چنان گريه كرد كه اشك چشم حضرت بر محاسنش جارى گشت و بر طايفهانصار نفرين كرده فرمود: آنها به شرايطى كه هنگام بيعت با رسول خدا صلى الله عليه وآله نمودند وفا نكردند،زيرا با آن حضرت بيعت كردند كه از حضرت و فرزندان او محافظت كنند همچنانكه ازخود و فرزندان خود محافظت مى كنند، در روايتى آمده است : حضرت پس از اين واقعه وقتىبه خانه برگشت تب كرد و بيست شب در تب و تاب بود و شب و روز چنان مى گريست كهترسيدند به حضرت صدمه اى رسد. وقتى آنها را به ربذه آوردند، مدتى آنها را زير آفتاب نگه داشته ، ماءمورى آمد و گفت :كداميك از شما محمد بن عبدالله بن عثمان است ، محمد ديباج خود را معرفى كرد، وقتى او رانزد منصور بردند زمانى نگذشت كه صداى تازيانه بلند شد كه بر محمد مى زدند،چون او را برگرداندند آنقدر بر او تازيانه زده بودند كه رخسار گلگون او سياه بودو يك چشم او از شدت تازيانه از حدقه بيرون افتاده بود. اين محمد آنقدر زيبا بود كه او را محمد ديباج مى گفتند، گويند منصور امر كرد تاچهارصد تازيانه بر او زدند آنگاه امر كرد كه جامه درشتى بر او پوشانيدند و درروايتى آن جامه او را كه در اثر تازيانه ها و آمدن خون به سختى بر بدن او چسبيده وجدا نمى شد، با روغن زيت آغشتند آنگاه جامه را چنان از بدن او جدا كردند كه پوست بدناو كنده شد. سپس او را به زندان برگرداندند و نزد عبدالله محض آوردند، او محمد را بسيار دوست مىداشت در اين حال تشنگى بر به محمد سختى غلبه كرده بود، آب خواست ولى هيچكس ازترس منصور جراءت نداشت به او آب بدهد. عبدالله فرياد زد: اى مسلمانان ، آيا اين از مسلمانى است كه فرزندان پيامبر صلى اللهعليه وآله از تشنگى بميرند و شما به آنها آب ندهيد، تا اينكه مردى ازاهل خراسان به او شربتى آب داد. سپس منصور دستور داد تا فرزندان امام مجتبى عليه السلام را با لب تشنه و شكمگرسنه و سر و تن برهنه با غل و زنجير بر شتران برهنه سوار كردند و همراه او بهطرف كوفه حركت دادند، وقتى منصور در محملى از حرير از كنار آنها عبور كرد، عبداللهبن حسن فرياد زد: اى ابو جعفر آيا ما با اسيران شما در بدر چنين كرديم ؟ (زيرا فرزندان امام مجتبىفرزندان پيامبر و منصور ملعون فرزند عباس بود و عباس در جنگ بدر اسير شد و چوندر اثر قيد و بند ناله مى كرد حضرت فرمود: ناله عباس نگذاشت امشب بخوابم و امرفرمود تا قيد و بند از عباس بردارند) منصور خواست تا عبدالله را علاوه بر شكنجهجسمانى شكنجه روحى نيز داده باشد دستور داد تا شتر محمد (برادر او را) در پيش روىاو قرار دادند و عبدالله همواره نگاهش بر آن جراحات دلخراش پشت محمد مى افتاد و بىتابى مى كرد. |
فرزندان امام مجتبى در زندان مخوف كوفه با وضعى فجيع جان دادند
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ بارى آنها را با بدترين صورت به زندانى مخوف در كوفه بردند كه به شدتتاريك بود و شب و روز تشخيص داده نمى شد، تعداد آنها را بيست نفر از اولاد امام مجتبىعليه السلام ذكر كرده اند. اينان كه وقت نماز را تشخيص نمى دادند قرآن را پنج جزء كرده بودند و به نوبت در هرشبانه روز يك ختم قرآن قرائت مى كردند و هر گاه يك پنجم قرآن تمام مى شد يكى ازنمازهاى پنجگانه را مى خواندند، شرايط زندان بسيار وحشتناك و غير انسانى بود، آنهااجازه نداشتند حتى براى ادرار كردن بيرون روند، پس از مدتى بوى مدفوع و ادرار،فضاى سربسته و تاريك را فرا گرفت ، در اثر آن فضا وغل و زنجير، پاهاى آنها عفونى شده ورم مى كرد و كم كم به بالا سرايت نموده آنها را يكيك مى كشت وقتى يكى از آنها مى مرد، جنازه او برنمى داشتند و در همانغل و زنجير مى ماند تا متعفن مى شد و مى پوسيد. شخصى به نام اسحق بن عيسى گويد: روزى عبدالله محض از زندان براى پدرم پيغامداد كه نزد من بيا، پدرم از منصور اجازه گرفت و به زندان عبدالله رفت ، عبدالله گفت :ترا خواستم تا مقدارى آب برايم بياورى ، زيرا تشنگى بر من غلبه كرده است پدرمفرستاد از منزل سبوى آب يخى آوردند وقتى عبدالله سبو را بر دهان نهاد كه بياشامدابوالازهر زندانبان رسيد و چنان با لگد بر آن سبو زد كه به دندان عبدالله خورد ودندانهاى پيشين او ريخت !! روزى عبدالله بن حسن به على بن حسن گفت : گرفتارى ما را مى بينى ، از خدا نمىخواهى كه ما از اين زندان و بلا نجات دهد؟ على بن حسن مدتى سكوت كرد سپس گفت : اى عمو، براى ما در بهشت درجه اى است كه بهآن نمى رسيم جز با اين بلاها يا بيشتر از آن كه منصور بر سر ما آورد، و منصور را درجهنم جايگاهى است كه به آن نمى رسد جز با آنچه مى بينى از اين بلاها كه بر ما آورد،اگر مى خواهى صبر كنيم بر اين سختيها به زودى راحت شويم زيرا مرگ ما نزديك شدهاست و اگر مى خواهى دعا كنيم براى رهائى خود ولى منصور به آن مرتبه جهنمى خودنخواهد رسيد، آنها گفتند: صبر مى كنيم ، سه روز بيشتر نگذشت كه در زندان جان دادندو راحت شدند، على بن الحسن در حال سجده جان داد، عبدالله گمان كرد كه به خواب رفتهاست گفت : فرزند برادرم را بيدار كنيد، چون او را حركت دادند ديدند بيدار نمى شود. و قبور ايشان همان زندان آنهاست كه سقف را بر روى ايشان خراب كردند، مسعودى گويد: در زمان ما كه سال 332 است قبور ايشان محل زيارت مردم است . (260) البته اين اندكى از جنايات اين خبيث است كه اميرالمؤمنين عليه السلام در پيشگوئى خوداو را به عنوان خونريزترين خلفاء بنى عباس معرفى نمود. |
پنجمى آنها سردار آنهاست
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ پنجمى آنها هارون الرشيد است كه حكومت وى مستقر و آرام گرفت ، هارون الرشيد نوهمنصور است و در سال 170 به خلافت رسيد و مدت بيست و سهسال و چند ماه حكومت كرد. |
اما هفتمين ايشان داناترين آنهاست
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ هفتمين از خلفاء بنى عباس ، عبدالله بن هارون معروف به ماءمون است ، وقتى برادرش امينرا شكست داد و او را كشت ، حكومت او در تمام بلاد مستقر شد. او اهل دانش و علم بود و سهم فراوانى در حكمت و علم نجوم داشت ، و علم فلسفه را بسياردوست مى داشت . و پيوسته براى مناظره و مباحثه ميان اديان و مذاهب مختلف مجالستشكيل مى داد. خلافت او حدود بيست و يك سال طول كشيد از سال 196 تا 218 هجرى ، رتبه علمىماءمون از مجالسى كه تشكيل مى داد و سئوالاتى كه مى كرد و يا جوابهايى كه مى دادمشخص مى گردد كه اين مقام جاى بيان همه آن نيست . |
مباحثه ماءمون ملعون با علماى اهل سنت
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ اكنون به يك سند تاريخى كه دليل بر مرتبه علمى اوست و همچنانكه حضرت اميرالمؤمنين عليه السلام فرموده است ، اكتفا مى كنيم . روزى ماءمون عباسى دستور داد تا عده اى ازبزرگان حديث و استدلال را حاضر كنند، چهل نفر حاضر شدند ماءمون پس ازاحوالپرسى گفت : مى خواهم شما را ميان خودم و خداوند حجت قرار دهم ، هر كه كارى دارديا زير فشار است براى دستشوئى ، برود و كار خود را انجام دهد، راحت باشيد و باآرامش خاطر رداى خود را درآورده بنشينيد. سپس گفت : اى جماعت : شما را خواستم تا شما را نزد خداوند واسطه كنم ، خدا را در نظربگيريد و براى خود و پيشواى خود نظر بدهيد، و جلالت و ابهت من مانع گفتن حق نباشدهر چه كه باشد! و از محكوم كردن باطل نهراسيد، هر كه باشد، نسبت به آتش جهنمبراى خودتان دلسوزى كنيد و با رضاى خدا به خدا نزديك شويد و اطاعت او رابرگزينيد، هر كه با معصيت خالق ، خود را به مخلوقى نزديك كند، خداوند آن مخلوق رابر او مسلط مى كند، پس با همه عقل خود با من مباحثه كنيد. سپس افزود: من مى پندارم كه على بعد از پيامبر صلى الله عليه وآله برترينانسانهاست ، اگر درست مى گويم قبول كنيد و اگر بر خطا هستم اعتراض كنيد، شروعكنيد، من بپرسم يا شما مى پرسيد؟ اهل حديث گفتند: ما مى پرسيم ، ماءمون گفت : آنچه داريد بياوريد، ولى يك نفر را نمايندهكنيد كه از طرف شما سخن گويد، و اگر كسى سخنى اضافه داشت بگويد و اگر خطاكرد هدايتش كنيد. يك نفر از آنها گفت : ما مى پنداريم برترين مردم بعد از پيامبر صلى الله عليه وآلهابوبكر است ، چون در روايتى كه همه قبول دارند پيامبر صلى الله عليه وآله فرمود:بعد از من به دو نفرى كه بعد از من هستند ابوبكر و عمر اقتدا كنيد، (261) و اقتداءدليل برترى است . ماءمون گفت : احاديث زياد است . همه آنها كه حق نيست زيرا متناقض است ، پس بايد برخىاز آنها حق و برخى باطل باشد، بنابراين بايد دليلى براى حق بودن احاديث صحيحپيدا كرد. و اين روايت كه گفتى باطل است ، سپس جوابى داد كه مضمون آن اين است : عمر و ابوبكربا هم در مواردى اختلاف داشتند مثل اينكه ابوبكراهل رده را اسير كرد ولى عمر آزاد كرد، عمر به ابوبكر گفت : خالد بن وليد راعزل كند و به خاطر كشتن مالك بن نويره او را بكشد ولى ابوبكرقبول نكرد، عمر متعه را حرام كرد ولى ابوبكر نكرد، اكنون ما به كدام اقتدا كنيم ؟ بههر كدام باشد مخالف ديگرى است و پيامبر حكيم ترين حكيمان و راستگوترين افراد است . يكى از اصحاب حديث گفت : پيامبر صلى الله عليه وآله فرموده است : اگر براى خودمدوستى انتخاب مى كردم ، حتما ابوبكر را دوست خودم قرار مى دادم . (262) ماءمون گفت : اين محال است زيرا روايات شما مى گويد: پيامبر صلى الله عليه وآله مياناصحاب برادرى قرار داد و براى على كسى را قرار نداد وقتى حضرت از پيامبرپرسيد، حضرت فرمود: براى تو كسى را برادر قرار ندادم ، زيرا تو را براى خودمگذارده ام . كدام روايت شما درست است ؟ يك نفر ديگر گفت : على بر فراز منبر گفته است : بهترين اين امت بعد از پيامبر،ابوبكر و عمر هستند ماءمون گفت : اين محال است زيرا اگر آن دوافضل بودند، پيامبر هرگز عمروبن عاص را بر آنها امير نمى كرد و بار ديگر اسامةبن زيد را، و شاهد بر دروغ بودن اين حديث ، سخن على عليه السلام است كه فرمود:پيامبر صلى الله عليه وآله از دنيا رفت در حاليكه من سزاوارتر بودم به جانشينى او ازخودم به پيراهنم ، ولى من ترسيدم (اگر خشونت كنم ) مردم دوباره كافر شوند و همچنينخود حضرت فرمود: آن دو نفر چگونه بر من برترند با اينكه من خداوند راقبل از آنها و بعد از آنها عبادت كرده ام ؟! ديگرى گفت : ابوبكر استعفا كرد و على به او گفت : پيامبر تو را مقدم داشته كيست كهتو را مقدم نكند؟ ماءمون گفت : اين سخن باطل است زيرا على تا فاطمه زنده بود از بيعتبا ابوبكر امتناع كرد و فاطمه عليهاالسلام نيز وصيت كرد كه شب دفن شود تا آن دوبر جنازه او حاضر نشوند. الخ .(اينها نشان از عدم رضايت حضرت على عليه السلام ازخلافت ابوبكر است ). يكى گفت : عمروعاص به پيامبر گفت : از زنها چه كسى نزد شما از همه محبوبتر است ؟حضرت فرمود: عايشه ! پرسيد: از مردها؟ فرمود: پدرش ! (يعنى ابوبكر) ماءمون گفت : اين حديث باطل است زيرا خود شما روايت كرده ايد كه مرغ بريانى نزدپيامبر بود (كه هديه آورده بودند) حضرت دعا كرد: خدايا محبوبترين خلق خودت را پيشمن بفرست ، و آنكه آمد على عليه السلام بود، كدام روايت شما درست است ؟ ديگرى گفت : على عليه السلام فرموده است هر كه مرا بر ابوبكر و عمر برتر داندبه او حد تهمت مى زنم !(263) ماءمون گفت : برترى دادن آن دو بر حضرت تهمتى (كه موجب حد باشد) نيست ، چگونهحضرت على عليه السلام مى گويد: كسى را حد مى زنم كه مستحق حد نيست آيا او برخلافت امر خدا عمل مى كند؟ تازه خود ابوبكر گفته است : من بر شما حاكم شدم در حاليكه برترين شما نيستم ،به نظر شما كداميك راستگوترند، ابوبكر نسبت به خود يا على عليه السلام نسبت بهابوبكر؟! ديگرى گفت : پيامبر اكرم صلى الله عليه وآله فرموده است : ابوبكر و عمرسرور پيران بهشت هستند! (264) ماءمون گفت : اين حديث محال است زيرا در بهشت شخص پير نيست ، در حديث است كه زنىاشجعية نزد پيامبر اكرم صلى الله عليه وآله بود حضرت (براى مزاح ) فرمود: هيچپيرى داخل بهشت نمى شود، او گريست حضرت فرمود: خداوند مى فرمايد: ما آنها راباكره و جوان و هم سن و سال قرار مى دهيم . و اگر مى پنداريد كه ابوبكر جوان مى شود وقتى وارد بهشت مى شود، اين با روايتىكه خود شما نقل كرده ايد كه پيامبر اكرم صلى الله عليه وآله به حسن و حسين فرمود:اين دو سرور جوانان بهشت از اولين و آخرين هستند و پدر اين دو بهتر از اين دو است ،متناقض است . ديگرى گفت : در حديث است كه پيامبر اكرم صلى الله عليه وآله فرمود: اگر من بهپيامبرى مبعوث نمى شدم حتما عمر مبعوث مى شد.(265) ماءمون گفت : اين محال است زيرا خداوند عزوجل مى فرمايد: ما از پيامبران تعهد گرفتهايم ، (266) آيا مى شود كسى كه از او پيمان گرفته نشده مبعوث شود و آنكه از اوپيمان گرفته شده آخر باشد! ديگرى گفت : پيامبر صلى الله عليه وآله روزى به عمر نگاه كرد و خنديد و فرمود:خداوند به بندگان خود به طور عمومى افتخار نمود و به عمر به طور خصوصى .(267) ماءمون گفت : اين محال است كه خداوند به عمر افتخار كند نه به پيامبرش ، و پيامبر درعموم باشد و عمر در خصوص و اين روايت شما عجيب تر از آن روايت ديگر شما نيست كهگوئيد پيامبر اكرم گويد: چون وارد بهشت شدم صداى كفش شنيدم ، ناگاه ديدمبلال غلام ابوبكر زودتر از من وارد بهشت شده است ، شيعه گويد: على بهتر است ازابوبكر ولى شما گفتيد: بنده ابوبكر بهتر ازرسول اللّه صلى الله عليه وآله است زيرا هر كه زودتر باشد برتر از متاءخر است . و همچنانكه روايت كرده ايد كه شيطان وقتى عمر را احساس كند مى گريزد، و شما در موردپيامبر گفته ايد كه شيطان بر زبان پيامبر اين جملات را انداخت : اين بتها زيبا وبرتر هستند، آرى طبق روايت شما شيطان از عمر مى گريزد ولى بر زبان پيامبر صلىالله عليه وآله كفر را مى اندازد. ديگرى گفت : پيامبر اكرم صلى الله عليه وآله فرمود: اگر عذابنازل شود جز عمر بن خطاب كسى نجات نيابد.(268) ماءمون گفت : اين خلاف صريح كتاب خداست كه مى فرمايد: خداوند با وجود تو پيامبراينها را عذاب نمى كند(269) ولى شما عمر رامثل پيامبر دانستند. ديگرى گفت : پيامبر عمر را يكى از ده نفرى دانست كهاهل بهشت هستند. ماءمون گفت : اگر اين گونه بود، عمر به حذيفه نمى گفت : ترا به خدا من جزء منافقينهستم ؟ ديگرى گفت : پيامبر صلى الله عليه وآله فرموده است : امت مرا در يك كفه ترازو قراردادند و مرا در كفه ديگر، من برتر شدم ، سپس به جاى من ابوبكر قرار گرفت اوبرتر شد، سپس عمر قرار گرفت او برتر شد، آنگاه ترازو را بردند! ماءمون گفت : اين هم محال است زيرا منظور از ترجيح با بدن نيست بلكه بااعمال است به من بگوئيد: اگر كسى در زمان پيامبر جلو باشد ولى بعد از حضرتشخص ديگرى جلو افتد آيا به اولى مى رسد؟ اگر بگوئيد آرى پس بايدقبول كنيد هر كه در اين زمان از نظر جهاد و حج و روزه و نماز و صدقه برتر باشد ازافراد زمان پيامبر برتر است ؟ گفتند: خير، نيكان زمان ما هرگز به نيكان زمان پيامبرنمى رسند. ماءمور گفت : در رواياتى كه پيشوايانتان در موردفضائل على عليه السلام نقل كرده اند دقت كنيد و آن را با تمامى فضائلى كه در موردتمامى آن ده نفر روايت كرده اند مقايسه كنيد، اگر درصد كمى ازفضائل حضرت را داشتند، حرف شما درست است . و اگر درفضائل على بيشتر روايت كرده اند پس سخن پيشوايان (راويان ) خود راقبول كنيد. آن گروه با شنيدن اين پاسخها همگى سر به زير انداختند، ماءمون گفت : چرا ساكتشديد؟ گفتند: هر چه داشتيم گفتيم ، ديگر سخنى براى گفتن نداريم . سپس ماءمون گفت : اكنون من از شما مى پرسم ، شما پاسخ دهيد كه روايت طولانى است وما به همين مقدار اكتفا مى نمائيم . (270) و پوشيده نيست كه اينگونه آراء كه ماءمون بيان مى دارد هيچكدام مانع از آن نيست كه نسبتبه شيعه و به ويژه حضرت رضا عليه السلام ارادتى داشته باشيد زيرا وقتى پاىدنيا و رياست پيش آيد اكثر آراء و افكار و روحيات تغيير كرده يا ناكام خواهد ماند. برادرش امين ، ماءمون را به خوبى شناخته بود كه چون دستگير شد به احمد بن سلامگفت : آيا ماءمون مرا مى كشد؟ احمد گفت : نه ، زيرا خويشاوندى اودل او را بر تو مهربان مى كند، امين گفت : هيهات الملك عقيم لارحم له ، حكومت ناز است خويشاوند ندارد. (271) و حضرت رضا عليه السلام وقتى ماءمون اينگونه جلسات را برگزار مى كرد و اظهارامامت حضرت على عليه السلام را مى كرد تا خود را نزد حضرت رضا عليه السلامشيرين كند، حضرت به برخى از ياران خود كه مورد اعتماد بودند مى فرمود: از سخناناو گول نخوريد، به خدا كه كسى جز او مرا نمى كشد، ولى من بايد صبر كنم تا آنچهمقدر است انجام شود. (272) |
دهمين آنها كافرترين آنهاست
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ منظور از نفر دهم جعفر بن محمد بن هارون معروف بهمتوكل است كه در سال 232 هجرى به خلافت رسيد و درسال 247 هجرى كشته شد و مدت حكومتش چهاردهسال و ده ماه بود او مردى خبيث و بدسيرت بود، حضرت او را كافرترين خلفاى عباسىمعرفى نمود بلكه گويا كافرترين مردم نيز بوده است . با آل ابوطالب به شدت دشمنى مى كرد و با گمان و تهمت ايشان را دستگير مى كرد وآنچه در دوران حكومت او بر علويين و خاندان ابوطالب گذشت از سختى و مشقت در دورانهيچكدام از خلفاء بنى عباس سابقه نداشت . از جمله والى مكه و مدينه كه نامش عمر بن فرج بود چنان بر خاندان ابوطالب سختگرفته بود كه كسى جراءت احساس به ايشان را نداشت ، زيرا اگر كسى احسانى مىكرد هر چند اندك ، مورد عقوبت قرار مى گرفت . در نتيجه كار به حدى بر ايشان سخت شد و در فشار قرار گرفتند كه از تاءميننيازهاى اوليه زندگى عاجز گشتند، زنهاى علويات تمامى لباسهاى ايشان كهنه و پارهشده بود به گونه اى كه يك لباس سالم كه تمام بدن را بپوشاند نداشتند تا در آننماز بخوانند، فقط يك پيراهن بود كه وقت نماز هر كدام به نوبت نماز مى خواند و سپسديگرى آن را مى پوشيد و ايشان برهنه بر سر چرخ ريسى مى نشستند، و اين وضعسخت تا وقتى كه متوكل زنده بود ادامه داشت . |
جسارتهاى متوكل ملعون به قبر امام حسين عليه السلام
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ و از سنتهاى ناجوانمردانه او جسارتهاى مكرر اوست نسبت به مرقد مطهر سيد الشهداءعليه السلام ، او مردم را از زيارت حضرت منع مى كرد و هر كه به زيارت مى آمد مجازاتو چه بسا اعدام مى شد، يكى از مغنيان متوكل با كنيز خود به زيارت سيد الشهداء در ماهشعبان رفته بود، متوكل از احوال او پرسيد، گفتند سفر رفته است ، او به زيارتكربلا رفته بود، بعد از مراجعت متوكل از كنيز آن زن خواننده پرسيد: كجا رفته بوديد؟گفت : به حج رفته بوديم متوكل گفت : حج در ماه شعبان ؟ دخترك گفت : منظور زيارتقبر حسين مظلوم عليه السلام است متوكل از شنيدن اين سخن به شدن خشمگين شد كه كارقبر حسين عليه السلام به جائى رسيده كه زيارت او را حج مى نامند. فرمان داد تا آن خواننده را زندانى كرده و اموال او را مصادره كرد و يكى از اصحاب خودرا كه ديزج نام داشت و يهودى بود كه به ظاهر مسلمان شده بود به كربلا فرستاد تازائرين حضرت را مجازات كند و قبر شريف حضرت را نابود كنند. مسعودى مى گويد: اينواقعه در سال 236 بود، ديزج با كارگران بسيار بر سر قبر شريف حضرت آمدهيچكدام جراءت بر تخريب آن مكان شريف نكردند، خودش بيلى بر دست گرفت و قسمتبالاى قبر شريف را خراب كرد، كارگران ساير بنا و آثار قبر را نابود نمودند. ابوالفرج گويد: هيچكدام را جراءت انجام اين كار نبود، ديزج گروهى از يهود را آورد، وتا دويست جريب از اطراف قبر را شخم زدند و آب بر آن انداختند و اطراف آن به فاصلههر يك مايل نگهبانى گماشتند تا مانع زوار شوند. متوكل مكرر قبر مطهر را مورد تعرض قرار داد، گاهى آب جلو نرفت ، گاهى گاوهائى كهبراى شخم زدن آورده بودند پيش نمى رفتند، تا آنكه ديزج ملعون طبق روايتى قبر مطهررا شكافت و بوريائى كه بنى اسد هنگام دفن حضرت آورده بودند ديد كه هنوز باقىاست و جسد مطهر بر روى اوست ، ولى به متوكل نوشت : قبر را شكافتم چيزى نيافتم .شخصى به نام محمد بن عبدالحميد گويد: من با ابراهيم الديزج رفيق صميمى و همسايهبودم و به من اعتماد داشت در آن بيمارى كه ابراهيم فوت كرد به عيادتش رفتم ، درحالت اغماء مثل افراد بيهوش افتاده بود به گونه اى كه توضيحات دكتر را كه مورددواى او بود متوجه نشد وقتى دكتر رفت و مجلس خلوت شد از حالشسئوال كردم گفت : خبرى به تو مى دهم و از خداوند استغفار مى كنم ،متوكل مرا ماءمور كرد به نينوى نزد قبر حسين عليه السّلام بروم و دستور داد قبر راويران كنيم و آثار آنرا محو گردانيم . بعد از ظهر با كارگران به آنجا رسيديم ، دستور دادم قبر را خراب و زمين را شخمبزنند، و خودم از خستگى خوابيدم كه ناگاه در اثر سر و صداى زياد از خواب پريدمديدم غلامان براى بيدارى من آمدند. برخاستم و با حالت ترس گفتم : چه شده ! گفتند:حادثه اى بس شگفت ! گفتم : چيست ؟ گفتند: كنار قبر (سيدالشهداء گروهى هستند كه مانع ما شده و ما راتيرباران مى كنند برخاستم تا خودم مساءله رادنبال كنم ، ديدم همانطور است ، آن شب ، شب اول از سه شبى كه ماه روشن است بود،دستور تيراندازى دادم اما با كمال تعجب تيرها به طرف تيراندازها برمى گشت بهگونه اى كه هر كه تير انداخت به تير خودش كشته شد! وحشت مرا فرا گرفت ، تب ولرز كردم ، بلافاصله از اطراف قبر كوچ نمودم در حاليكه خود را به خاطر ناتمامگذاردن دستور متوكل آماده مرگ كرده بودم . راوى گويد: به او گفتم : نجات يافتى از خطر، ديشبمتوكل كشته شد و فرزندش منتصر نيز در اين كار كمك كرد ديزج گفت : شنيده ام ، اما چنانضعيف شده ام كه اميد زنده ماندن ندارم ، همينطور نيز شد زيرا شب نشده بود كه ديزج ازدنيا رفت .(273) ولى هيچكدام از اين جنايات سبب نشد كه زيارت سيدالشهداءتعطيل شود بلكه مردم روز به روز مشتاق تر مى شدند و از كشته شدن واهمه اى نداشتندو مى گفتند: اگر همگى كشته شويم بازماندگان ما به زيارت خواهند آمد. قبل از متوكل ، هارون الرشيد ملعون نيز اين كار ننگين را انجام داده بود،متوكل هفده بار قبر شريف را خراب كرد باز به صورت اولى برگشت . |
زينب كبرى امام سجاد را تسلى مى دهد
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ و مناسب است در اين مقام روايتى از امام سجاد عليه السّلامنقل كنيم كه حضرت فرمود: روز عاشورا وقتى آن مصائب هولناك به ما رسيد و پدرم واولاد و برادران و ساير اهل بيت او كشته شدند، حرم محترم و زنان مكرم آن حضرت را برشتران سوار كردند براى رفتن به طرف كوفه ، من به پدر و ديگر خاندان او نگاه مىكردم كه در خاك و خون آغشته گشته و بدنهاى پاك آنها روى زمين است و هيچكس به دفنآنها توجه ندارد. اين صحنه بر من سخت گران آمد، سينه ام تنگ شد و حالى به من دست داد كه نزديك بودجان از تنم پرواز كند. عمه ام زينب مرا وقتى به اين حال ديد پرسيد: اى يادگار جد و پدر و برادر من ، اين چهحالتست كه در تو مى بينم ؟ مى بينم كه مى خواهى قالب تهى كنى . گفتم : اى عمه چگونه بى تابى و ناآرامى نكنم با اينكه مى بينم سيد و سرور خود وبرادران و عموها و عموزادگان و خاندان خود را كه آغشته به خون در اين بيابان افتادهاند، بدنشان عريان و بى كفن و هيچكس به دفن آنها توجهى ندارد، آنها را چنان رها كردندكه گويا ايشان را مسلمان نمى دانند.... عمه ام گفت : از آنچه مى بينى دلتنگ مباش و بى تابى مكن به خدا قسم كه اين قرارىبود از رسول خدا صلى اللّه عليه و آله به جد و پدر و عموى تو،رسول خدا صلى اللّه عليه و آله هر كدام را بر مصائب خويش خبر داد و خداوند از عده اىكه فرعونهاى زمين آنها را نمى شناسند ليكن نزداهل آسمانها معروفند پيمان گرفته است ، ايشان اين اعضاء متفرقه و جسدهاى در خون طپيدهرا جمع مى كنند و دفن مى نمايد و در اين سرزمين بر قبر پدرت سيدالشهداء علامتى نصبكنند كه اثر آن هرگز از بين نرود و با گذشت شبها و روزها محو نشود، و هماناپيشوايان كفر و پيروان گمراهى بسيار تلاش خواهند كرد ولى اين كار اثرى ندارد جزظهور و برترى بيشتر. الحديث .(274) |
|
|
|
|
|
|
|
|