|
|
|
|
|
|
160 تنهايى على (ع ) جندب بن عبدالله گفت : پس از آن كه مردم بى وفا با عثمان بيعت كردند حضور على (ع )رسيده ديدم آن حضرت با حال حزن و اندوه سر به زير انداخته سؤال كردم : با اين عملى كه مردم عليه شما انجام دادند چه خواهيد كرد؟ فرمود: صبر مى كنم . گفتم : سبحان الله به خدا قسم مرد صابرى هستى . فرمود: به غير از صبر چه بايد انجام دهم ؟! عرض كردم : از جا حركت كن و مردم را به ولايت خود دعوت فرما و اعلام كن پس از پيغمبر(ع ) از ديگران شايسته تر به آن حضرتم وفضل و سابقه اسلامى من هم بر احدى پوشيده نيست و از آنان درخواست كن تا تو را عليهاين عده اى كه به زيانت اقدام نموده اند يارى نمايند. اگر ده نفر از صد نفر دعوت تورا اجابت نمايند بر صد نفر پيروز خواهى گرديد. بنابراين اگر به تو نزديكگرديدند به مقصود رسيده اى و اگر خوددارى نمودند با آنان پيكار مى كنى اگرپيروز شدى خدا تو را مانند پيغمبرش بر مخالفان چيره ساخته و شايستگى تو بهظهور رسيده و اگر در راه حق كشته شدى شهيد از دنيا رفتى ، پوزش تو نزد خداپذيرفته است تو به ميراث رسول او سزاوارى . على (ع ) در پايان سخنان وى با كمال تعجب فرمود: اى جندب عقيده تو آن است كه ده نفراز صد نفر با من بيعت مى نمايند. جندب گفت : آرزومندم چنان باشد. على (ع ) فرمود: من چنين گمانى ندارم بلكه مى گويم دو نفر از صد نفر هم با من بيعتنخواهند كرد و اينك دليل اين معنى را براى تو بيان مى كنم . توجه مردم از نخست به قريش بود و قريش مى گفتندآل محمد خود را برترين افراد مردم مى دانند و آنان خود را اولياى امورخيال مى كنند و اگر اتفاقا امر خلافت به دست آنها بيفتد ديگر كسى نمى تواند با هيچنيرويى آن را از چنگال ايشان به درآورد و اگر ديگران مصدر كار شوند ممكن است دستبه دست دور زدند و در ميان شما باشد، بنابراين به خدا قسم چنان نيست كه گمان كردهاى كه قريش امر خلافت را به آسانى از دست بدهند و در اختيار ما بگذارند. جندب پس از استماع اين بيان عرضه داشت اجازه مى دهى همين سخن را به اطلاع مردمبرسانم و آنان را به يارى شما بخوانم . على (ع ) فرمود: (اين زمان بگذار تا وقتديگر) جندب از اين پس به عراق مراجعت كرد مى گويد: هر گاه يكى ازفضايل و مناقب على (ع ) را براى مردم نقل مى كردم مرا آزار مى رسانيدند و از پيش خودمى راندند تا بالاخره قضيه مرا به وليد بن عقبه خبر دادند او شبى مرا خواسته ومحبوس داشت و سرانجام سخنانى در خلوت با من گفت و مرا از زندان نجات داد.(194) |
161 بهانه هاى عثمان ميان عثمان و على (ع ) سخنى رد و بدل شد و عثمان گفت : چه كنم كه قريش شما را دوستنمى دارند زيرا به روز بدر هفتاد تن از ايشان را كه چهره هايشان چون شمش طلا بودكشتيد و بينى هاى آنان پيش از لب هايشان به خاك در افتاد! همچنين روايت شده است كه چون مردم كارهاى عثمان را بر او خرده گرفتند برخاست و درحالى كه به مروان تكيه داده بود براى مردم سخنرانى كرد و چنين گفت : همانا هر امتى را آفتى است و هر نعمتى را بلايى ؛ آفت اين امت و بلاى اين نعمت قومى هستندكه بسيار عيب جويند و خرده گير. براى شما، در ظاهر، آنچه را دوست مى داريد آشكار مىسازند و آنچه را خوش نمى داريد پوشيده و نهان مى دارند، سفلگانى همچون شتر مرغكه از نخستين بانگ كننده پيروى مى كنند. آنان همان چيزى را بر من خرده مى گيرند كه بر عمر خرده مى گرفتند و او آنان رازبون ساخت و در هم كوبيد و حال آن كه نصرت دهندگان من نزديك ترند و افرادنيرومندترى در اختيار دارم . مرا چه مانعى است كه نتوانم دراموال افزون از نياز هر چه مى خواهم انجام دهم !(195) |
162 مظلوميت على (ع ) در شورا ابن ابى الحديد گويد: عمر گفت : ابو طلحه انصارى را فرا خواندند و آمد، عمر گفت :اى ابو طلحه چون از دفن من بازگشتيد با پنجاه مرد مسلح از انصار آماده شو و اين چندنفر را(196) وادار كن تا هر چه زودتر كار را تمام كنند، و آنان را در خانه اى جمع كنو يارانت را بر در خانه بگمار تا آنان به مشورت بپردازند و يك نفر از خود رابرگزينند؛ اگر پنج نفر يك راءى دادند و يك نفر ديگر مخالفت كرد گردنش را بزن .و اگر چهار نفر يك راءى دادند و دو تن ديگر مخالفت كردند گردن آن دو را بزن . واگر سه نفر يك راءى و سه نفر ديگر راى ديگر دادند، راءى آن سه نفرى كه عبدالرحمن در آنهاست برگزين ، و اگر آن سه نفر ديگر بر خلاف آن اصرار كردند گردنآنها را بزن ، و اگر سه روز گذشت و بر امرى اتفاق نظر نيافتند گردن هر شش نفررا بزن و مسلمانان را به حال خودشان رها كن تا كسى را براى خود برگزينند.(197) چون عمر دفن شد، ابوطلحه آنها را جمع كرد و خود با پنجاه مرد مسلح از انصار بر درخانه ايستاد. اهل شورا شروع به سخن گفتن كردند و دعوا و ستيزه برخاست . نخستينكارى كه طلحه كرد اين بود كه آنان را شاهد گرفت كه حق خود را به عثمان بخشيد وبه نفع او كنار رفت ، زيرا مى دانست كه مردم او را با على و عثمان برابر نمى دانند وبا وجود آنها خلافت براى او پا نمى گيرد، از اين رو خواست با بخشش امرى كه خود ازآن بهره اى نداشت و نمى توانست بدان دست يابد جانب عثمان را تقويت و جانب على (ع ) راتضعيف كند. زبير در معارضه خود گفت : من هم شما را گواه مى گيرم كه من حق خود را از شورا بهعلى بخشيدم ؛ و او به اين علت چنين كرد كه ديد با بخشيدن طلحه حق خود را به عثمان ،على (ع ) تضعيف شد و تنها ماند و تعصب خويشاوندى به او دست داد، زيرا وى پسر عمهاميرمؤ منان (ع ) يعنى فرزند صفيه دختر عبدالمطلب بود و ابوطالب دايى وى به شمارمى رفت . و دليل اين كه طلحه جانب عثمان را گرفت آن بود كه ميانه خوبى با على (ع )نداشت ، زيرا او از قبيله بنى تيم و پسر عموى ابوبكر بود و دردل هاى بنى هاشم داشتند، و اين مساءله ريشه در طبيعت بشر دارد به ويژه در سرشت وطبيعت مردم عرب ، و تجربه تا به امروز نشان داده است .(198) با شرايط فوق چهار تن باقى ماندند، سعد بن ابى وقاص گفت : من سهم خودم را ازشورا به پسر عمويم عبدالرحمن بخشيدم ؛ زيرا هر دو از بنى زهره بودند و نيز سعد مىدانست كه راءى نمى آورد و حكومت به چنگ وى نمى آيد. چون سه تن بيشتر نماند،عبدالرحمن به على و عثمان گفت : كدام يك از شما خود را از خلافت بيرون مى كند و بهيكى از دو نفر باقى مانده راءى مى دهد؟ هيچ كدام پاسخ ندادند. عبدالرحمن گفت : من همشما را گواه مى گيرم كه خود را از خلافت بيرون كردم تا يكى از شما دو نفر را انتخابكنم . باز آن دو ساكت ماندند. عبدالرحمن رو به على (ع ) كرد و گفت : با تو بيعت مى كنمبه شرط آن كه به كتاب خدا و سنت رسول خدا و سيره شيخين ابوبكر و عمر رفتار كنى.(199) على (ع ) فرمود: بلكه به كتاب خدا و سنترسول خدا و نظر خود رفتار مى كنم . عبدالرحمن رو به عثمان نمود و همين پيشنهاد را به وى كرد و عثمان پذيرفت . دوبارهپيشنهاد را به على (ع ) تكرار كرد و آن حضرت همان پاسخ داد، عبدالرحمن سه بار اينپيشنهاد را تكرار كرد و چون ديد كه على (ع ) از راءى خود باز نمى گردد و عثمانپاسخ مثبت مى دهد با عثمان دست بيعت داد و گفت : سلام بر تو اى اميرمؤ منان . گويند: على (ع ) به عبدالرحمن گفت : به خدا سوگند، تنها بديندليل چنين كردى كه همان اميدى را به وى بسته اى كه رفيقان به دوست خود داشت ؛خداوند ميان شما اختلاف افكند و به شومى عطر منشم دچارتان كند(200) گويند: چندى بعد ميان عثمان و عبدالرحمن اختلاف افتاد و تا دم مرگ با يكديگر سخننگفتند.(201) |
163 عيادت عثمان از حضرت على (ع ) على (ع ) بيمار شد، عثمان از او عيادت كرد و على (ع ) اين بيت را خواند: (چه بسيار ديدار كننده كه بدون دوستى به عيادت مى آيد و دوست مى دارد كه كاشبيمار رنجور درگذرد). عثمان گفت : به خدا سوگند نمى دانم ، آيا زندگى تو را خوشتر مى دارم و يا مرگت را.اگر بميرى مرگت مرا درهم مى شكند و اگر زنده باشى زندگى ات مرا به رنج و بلاگرفتار مى سازد و تا هنگامى كه تو زنده اى همواره سرزنش كنندگان را مى بينم كهتو را پناه گاه خود قرار مى دهند و به تو پناه مى آورند. على (ع ) فرمود: اين تصور كه مرا پناه گاه خرده گيران و سرزنش كنندگان خود مىدانى از بدگمانى تو سرچشمه مى گيرد و موجب مى شود دردل خود اين گونه مرا جاى دهى ، و اگر به پندار خودت از سوى من بيمى دارى براى توبر عهد و پيمان خداوندى است كه تو را از من باكى نخواهد بود (تا وقتى كه درياپشم را خيس مى كند). و همانا كه من تو را رعايت و از تو حمايت مى كنم ولى چه كنم كهاين كار براى من در نظرت سود بخش نيست . اما اين سخن كه مى گويى (مرگ و فقدانمن تو را در هم مى شكند)، هرگز چنين نيست و تا هنگامى كه وليد و مروان براى تو زندهباشند از فقدان من سرشكسته نخواهى شد.(202) عثمان برخاست و رفت . همچنين روايتشده است كه آن بيت شعر را عثمان خوانده است : گويند او بيمار شده بود على (ع ) بهعيادتش رفت و عثمان گفت : (چه بسيار ديدار كننده كه بدون خيرخواهى به عيادت مى آيد و دوست مى دارد كه اىكاش بيمار رنجور درگذرد).(203) |
164 شايسته براى خلافت محمد بن قيس اسدى ، از معروف بن سويد نقل مى كند كه گفته است : هنگام بيعت با عثمان ،به خلافت ، در مدينه بودم ، مردى را ديدم كه در مسجد نشسته بود و در حالى كه مردمبرگرد او بودند دست بر هم مى زد و گفت : جاى بسى شگفتى است از قريش و اين كهآنان براى خلافت كس ديگرى غير از اهل بيت را بر مى گزينند آن هماهل بيتى كه معدن فضيلت و ستارگان پرتو بخش زمين و مايه روشنايى همه سرزمينهايند. به خدا سوگند، ميان ايشان (اهل بيت ) مردى است كه هرگز پس ازرسول خدا(ص ) مردى همچون او نديده ام كه به حق سزاوارتر و در قضاوت از اوعادل تر باشد. او از همگان بيشتر امر به معروف و نهى از منكر مى كند، پرسيدم : اينمرد كيست ؟ گفتند: مقداد است . پيش او رفتم و گفتم : خدايت قرين صلاح بدارد! آن مردى كه مى گفتى كيست ؟ گفت :پسر عموى پيامبر (ص ) يعنى على بن ابى طالب . معروف مى گويد: مدتى درنگ كردم و پس از آن ابوذر را كه خدايش رحمت كند! ديدم و آنچه را مقداد گفته بود، برايش نقل كردم . گفت : راست مى گويد. گفتم : پس چه چيزى مانع آن شد كه اين حكومت را در ايشان قرار دهيد؟ گفت : قوم ايشان نپذيرفتند. گفتم : چه چيزى شما را از يارى ايشان باز داشت ؟ گفت : آرام باش ، اين سخن را مگو و از اختلاف بر حذر باشيد. (گويد:) من سكوت كردم وكار چنان شد كه شد. (204) |
165 على (ع ) ريشه كن كننده فتنه ها ابان از سليم بن قيس چنين نقل مى كند: اميرالمؤ منين (ع ) بر فراز منبر قرار گرفت و حمدو ثناى الهى به جا آورد و فرمود: اى مردم ، من آن كسى هستم كه چشم فتنه را از جا كندم و كسى جز من جرئت آن را نداشت . بهخدا قسم اگر من در ميان شما نبودم با اهل جمل واهل نهروان مقابله نمى شد.به خدا قسم اگر نبود ترس از اين كه فقط سخن بگوييد وعمل را رها كنيد به شما خبر مى دادم از آنچه خداوند بر لسان پيامبرش مقدر كرده براىآنان كه با بصيرت در گمراهى آنان و با معرفت به هدايتى كه ما بر آن هستيم باايشان بجنگد. سپس فرمود: درباره هر چه مى خواهيد از من بپرسيدقبل از آن كه مرا نيابيد. به خدا قسم من به راه هاى آسمان از راه هاى زمين آگاه ترم . منيعسوب مؤ منان و اولين نفر ار سابقين و امام متقيان و خاتم جانشينان و وراث پيامبران وخليفه رب العالمين هستم . من جزا دهنده مردم در روز قيامت و قسمت كننده از طرف خداوند بيناهل بهشت و آتش هستم .منم صديق اكبر و فاروقى كه حق را ازباطل جدا مى كنم . منم كه نزد من علم منايا و بلايا وفصل خطاب است . هيچ آيه اى نازل نشده مگر آن كه نمى دانم درباره چهنازل شده و در كجا نازل شده و بر چه كسىنازل شده است . اى مردم ، انتظار مى رود كه مرا از دست بدهيد، و من از شما جدا خواهم شد. من يا مى ميرم ويا كشته مى شوم ، شقى ترين اين امت زمان زيادى منتظر نمى ماند تا اين كه اين را ازبالاى آن خضاب كند يعنى محاسنم را از خون سرم خضاب كند. قسم به آن كه دانه را شكافت و مردم را آفريد، از من درباره هيچ فرقه اى كه سيصدنفر يا بيشتر، بين شما و قيام روز قيامت باشندسئوال نمى كنيد، مگر آن كه درباره پيشوا و رهبر و سرپرست آنها به شما خبر مى دهم .همچنين از خرابى بناها كه چه موقع مى شود و چه موقع پس از خرابى دوباره تا روزقيامت آباد خواهد شد. مردى برخاست و گفت : يا اميرالمؤ منين (ع )، از بلايا به ما خبر بده . فرمود: هر گاه سؤ ال كننده اى مى پرسد بايد فكر كند و كسى كه چيزى از او مىپرسند بايد مكث كند. پشت سر شما امور مضطرب و مرددى و بلايى وحشت آور و عاجزكننده خواهد بود. قسم به آن كه دانه را شكافت و انسان را خلق كرد، اگر مرا از دست بدهد و امور سخت وبلاهاى محسوس بر شما نازل شود، بسيارى از سؤال كنندگان سر به زير مى اندازند و بسيارى از سؤال شده گان مشغول مى شوند. اين هنگامى خواهد بود كه جنگ شما ظاهر شود و از دندانهاى تيز بيرون آيد و بر پايشبايستد و دنيا بر شما بلا شود تا وقتى كه خداوند براى يادگار نيكان فتح وپيروزى پيش آورد. مردى برخاست و عرض كرد: يا اميرالمؤ منين (ع )، درباره فتنه ها به ما خبر بده . حضرت فرمود: فتنه ها هر گاه رو كنند به شبهه مى اندازند و هر گاه پشت كنند پرده ازشبهات برمى دارند. فتنه ها موجى همچون موج دريا دارند و طوفانى همچون طوفان باد،به شهرى برخورد مى كنند و شهر ديگرى را از ياد مى برند. بنگريد به اقوامى كه در جنگ بدر پرچمداران بودند. ايشان را يارى كنيد تا يارىشويد و اجر داده شويد و معذور باشيد.(205) |
166 عثمان و دوانبان پر از سيم و زر على بن ابى طالب (ع ) فرمودند: نيم روزى در شدت گرما عثمان كسى پيش من فرستاد،جامه پوشيدم و پيش او رفتم ، به حجره اش كه وارد شدم او روى تخت چوبى خود نشستهبود و چوب دستى در دست داشت و پيش او اموال بسيارى بود؛ دو انبان انباشته از سيم وزر، به من گفت : هان هر چه مى خواهى از اين اموال بردار تا شكمت سير و پر شود كه مراآتش زده اى . گفتم : پيوند خويشاوندى ات پيوسته باد. اگر اينمال را به ارث برده باشى يا كسى به تو عطا كرده باشد يا از راه بازرگانى بهدست آورده باشى من مى توانم دو حالت داشته باشم : بگيرم و سپاسگزارى كنم يا آنكه خود را به زحمت و كوشش وادارم و بى نياز گردم ، و اگر ازاموال خداوند است و در آن سهم مسلمانان و يتيمان و درماندگان باشد، به خدا سوگند كهنه تو حق دارى به من عطا كنى و نه مرا حقى است كه آن را بگيرم . عثمان گفت : به خدا سوگند، جز اين نيست كه فقط قصد خوددارى و سركشى دارى . سپس برخاست و با چوب دستى خود به سوى من آمد و مرا زد و به خدا سوگند كه مندستش را نگرفتم تا آنچه خواست زد، جامه خود را پوشيدم و به خانه ام برگشتم وگفتم : خداوند حاكم ميان من و تو باشد اگر ديگر تو را امر به معروف يا نهى از منكركنم .(206) |
167 طرح توطئه براى قتل على (ع ) علامه طبرسى در كتاب احتجاج به نقل از امام صادق (ع ) مى گويد كه امام صادق (ع )فرمود: ابوبكر پس از احتجاج على (ع )، از مسجد به سوى خانه خود بازگشت ، سپس براى عمربن خطاب پيام فرستاد و او را طلبيد، عمر نزد ابوبكر آمد، و بين ابوبكر و عمر چنينگفتگو شد: ابوبكر: ديدى كه گفتگوى ما با على (ع ) امروز چگونه پايان يافت ؟ اگر در روزديگرى با او چنين برخوردى داشته باشيم ، مسلما امور مامتزلزل شده و اساس حكومت ما سست خواهد شد، راءى شما در اين خصوص چيست ؟ عمر: نظر من اين است كه دستور قتل او را صادر كنيم . ابوبكر: چگونه و توسط چه كسى ؟ عمر: خالد بن وليد، براى اين كار مناسب است . آن گاه آن دو نفر، به دنبال خالد فرستادند و خالد نزد آنها آمد، آنها به او گفتند: مىخواهيم تو را براى يك امر بزرگ ماءمور كنيم ! خالد: احملونى على ما شئتم و لو على قتل على بن ابيطالب : (هر چه مى خواهيد مرا به آنتكليف كنيد، گر چه قتل على (ع ) باشد آماده ام ). ابوبكر و عمر: نظر ما همين است . خالد: هر گونه كه تصويب كنيد انجام مى دهم ، چگونه او را بكشم ؟ ابوبكر: در مسجد حاضر شو، و در نماز جماعت كنار على (ع ) بنشين و با او نماز بخوان ،وقتى كه من (كه امام جماعت هستم ) سلام آخر نماز را دادم ، برخيز و گردن على (ع ) رابزن ! خالد: بسيار خوب ، همين كار را انجام مى دهم . اسماء دختر عميس كه همسر ابوبكر بود (و در باطن از دوستاناهل بيت ) اين سخن را شنيد و به كنيز خود گفت : به خانه على (ع ) و فاطمه (س ) برو وسلام مرا به آنها برسان و به على (ع ) بگو: انّ الملا ياتمرون بك ليقتلوك فاخرج انى لك من الناصحين . (اين جمعيت براى كشتنت به مشورت نشسته اند، فورا از شهر خارج شو كه من ازخيرخواهان توام ). (سوره قصص 20). اميرمؤ منان به كنيز فرمود: به اسماء بگو: ان اللهيحول بينهم و بين ما يريدون : (خداوند بين آنها و مقصودشان ، مانع مى شود). يعنىآنها را بر اين كار موفق نخواهد كرد. سپس على (ع ) از خانه بيرون و به قصد شركت در نماز جماعت به مسجد رفت و در صفنشست ، و خالدين وليد نيز آمد و در حالى كه شمشير همراهش بود در كنار على (ع ) نشست ،نماز شروع شد هنگامى كه ابوبكر براى تشهد نماز نشست (گويا نماز صبح بود) ازتصميم خود پشيمان شد و ترسيد كه فتنه و آشوبى رخ دهد با توجه به شناختى كهبه على (ع ) در مورد شجاعت و دلاورى او داشت ، چنان مضطرب و پريشان شد و حيران بودآيا سلام نماز را بگويد يا نه ؟ كه مردم گمان كردند او دستخوش سهو و اشتباه شدهاست ، كه ناگهان متوجه خالد شد و گفت : لا تفعلن ما امرتك : (آنچه را به تو دستوردادم ، البته انجام نده ). سپس گفت : السلام عليكم و رحمة الله و بركاته . اميرمؤ منان على (ع ) به خالد فرمود: چه دستورى به تو داده بود؟ خالد گفت : به مندستور داده بود كه گردنت را بزنم . على (ع ) فرمود: آيا اين دستور را اجرا مى كردى ؟ خالد گفت : سوگند به خدا اگر او قبل از سلام نماز، مرا نهى نمى كرد تو را مى كشتم . در اين هنگام على (ع ) تكان سختى به خالد داد، خالد به زمين خورد، مردم اطراف على (ع )را گرفتند كه خالد را رها كند، عمر گفت : به خداى كعبه خالد را مى كشد. مردم به على (ع ) عرض كردند: تو را به صاحب اين قبر (پيامبر (ص ) سوگند مى دهيمخالد را رها كن ، آن گاه حضرت ، او را رها كرد. و از ابوذر غفارى نقل شده كه گفت : حضرت على (ع ) گلوى خالد را با دو انگشت اشاره ووسطى ، گرفت ، آنچنان فشار داد كه خالد نعره كشيد، مردم ترسيدند و هر كس در فكرخود بود، و در آن هنگام خالد لباس خود را پليد كرد و پاهاى خود را به هم مى زد وهيچگونه سخنى نمى گفت . ابوبكر به عمر گفت : اين است نتيجه مشورت واژگونه اى كه با تو كردم ، گويىحادثه امروز را مى ديدم ، و خدا را شكر مى كنم كه ما را سلامت داشت . هر كس كه نزديك مى شد تا خالد را از چنگ نيرومند على (ع ) نجات دهد، نگاه تند على (ع )آنچنان او را وحشت زده مى كرد كه برمى گشت ، ابوبكر عمر را نزد عباس (عموى پيامبر(ص ) فرستاد، عباس آمد و شفاعت كرد و على (ع ) را سوگند داد و گفت : تو را به حق اينقبر ( اشاره به قبر پيامبر (ص ) و صاحبش و به حق فرزندانت و به مادرشان خالد رارها كن . آن گاه على (ع ) خالد را رها ساخت . عباس بين دو چشم على (ع ) را بوسيد. و در روايت ديگر آمده : سپس على (ع ) گريبان عمر را گرفت و فرمود: (اى پسر صهاكحبشيه ، اگر حكم خدا و عهد پيامبر (ص ) نبود، مى دانستى كه كدام يك از ما ضعيف تر وكمتر بوديم .) حاضران ، ميانجى گرى كردند و عمر را از دست على (ع ) رها ساختند، در اين هنگام عباسنزد ابوبكر رفت و گفت : (سوگند به خدا اگر على (ع ) را مى كشتيد، يك نفر ازدودمان تيم را نمى گذاشتيم كه زنده بماند).(207) |
168 احتجاجات على (ع ) امام صادق (ع ) از پدرش از جد بزرگوارشنقل كرد كه آن حضرت فرمود: وقتى كه خلافت ابوبكر مستقر شد و مردم با او بيعتكردند و على (ع ) را واگذاشتند، هميشه ابوبكر با چهره اى گشاده با على (ع ) برخوردمى كرد؛ ولى از على (ع ) ترش رويى و گرفتگى مى ديد.تحمل اين موضوع براى ابوبكر دشوار بود و مى خواست با على (ع ) برخوردى نمايد واز دل آن حضرت كينه و اندوه را بيرون آورد و به خاطر تجمع مردم در بيعت با او و اينكه امر خلافت را به گردن او نهاده اند، عذر خواهى نمايد و (و بيان كند كه ) خودش(ابوبكر) به اين مساءله بى ميل و رغبت است . لذا، زمانى كه كسى متوجه نبود، خدمت اميرالمؤ منين (ع ) رفت و از آن حضرت تقاضاىمجلس خلوتى كرد و عرضه داشت : اى اباالحسن به خدا سوگند با اين موضوع (مساءلهغصب خلافت ) موافق نبودم و در آن چه كه واقع شدم ،ميل و رغبتى نداشتم . بر آن حريص نبودم و بر خودم ، در آن چه امت بدان نيازمند است ،اعتماد و اطمينان ندارم نيز از لحاظ مال و عشيره ، توانايى و قدرتى ندارم و نمى خواهمخلافت را براى خودم از چنگ ديگران بربايم . پس چرا در درونت نسبت به من عداوتىدارى كه سزاوار آن نيستم و چرا در امرى كه به سوى آن رفته ام ، اظهار كراهت مى كنى وبه چشم دشمنى به من مى نگرى ؟ على (ع ) به او فرمود: چه چيز تو را به آن (غصب خلافت ) واداشت ، وقتى كه رغبتى بهآن نداشتى و حريص بر آن نبودى (مضافا بر اين كه ) به خودت نيز در قيام به آن وبه آن چه كه مردم در امر خلافت به تو نيازمندند اعتماد و اطمينان نداشتى ؟ ابوبكر گفت : حديثى از رسول خدا (ص ) شنيدم كه :(همانا خداوند امت مرا بر گمراهىجمع نمى فرمايد) لذا وقتى اجتماع آنها را ديدم ، حديث پيامبر را اطاعت كردم و تجمعآنها را بر خلاف هدايت محال پنداشتم و به خواست آنها گردن نهادم و اگر مى دانستماحدى از اين امر تخلف مى كند، از (قبول آن ) امتناع مى كردم . على (ع ) فرمود: اما آن چه درباره حديث پيامبر بيان داشتى : (همانا خداوند امت مرا برگمراهى جمع نمى فرمايد)، آيا من از امت پيامبر هستم يا نيستم ؟ ابوبكر گفت : آرى . حضرت فرمود: همچنين گروهى كه تو را از اين كار منع مى كردند و عبارت بودند از:سلمان و عمار و ابوذر و مقداد و سعد بن عباده و كسانى كه از انصار با او بودند (آيا ازامت پيامبر هستند يا خير؟) ابوبكر گفت : همگى از امت پيامبرند. على (ع ) فرمود: پس چگونه به حديث پيامبر احتجاج مى كنى در حالى كهامثال اين گروه تو را واگذاشتند. و هيچ كس از امت (پيامبر) در مورد طعن و سرزنشى نداردو در مصاحبت با پيامبر و خير خواهى براى آن جناب كوتاهى و تقصيرى ندارند. ابوبكر گفت : من از تخلف آنها مطلع نشدم ، مگر بعد از اين كه امر خلافت استحكام يافتهبود. لذا ترسيدم اگر خلافت را از خود دور كنم ، مردم از دين برگردند و مرتد شوند؛در حالى كه مباشرت آنها با من ، در صورتى كه آنها را اجابت نمايم ، رنج و زحمتش بردين كمتر و آسان تر است و باعث بقاى بيشترى براى دين است تا اين كه بعضى از مردمبا بعض ديگر در آويزند و درگير شوند و سرانجام كافر گردند و دانستم كه توكمتر از من (طالب ) بقاى آنها و دوام دينشان نيستى . على (ع ) فرمود: آرى ، ولى به من خبر بده از كسى كه استحقاق و شايستگى امر امامت وخلافت را دارد، به چه چيزهايى داراى اين شايستگى مى شود؟ ابوبكر گفت : به نصيحت و خير خواهى و وفا نمودن (به عهد) و برطرف كردنسهل انگارى و سستى و بخشش و عطا و نيكويى سيره و روش و اظهار عدالت و علم وآگاهى به كتاب خدا و سنت پيامبر و قضاوت بين افراد با زهد در دنيا و بى رغبتى بهآن و گرفتن حق مظلوم از ظالم ، (خواه ظالم با او) خويشاوندى داشته باشد يا ناآشنا وغريب باشد. سپس ابوبكر ساكت شد. على (ع ) فرمود: اى ابوبكر، تو را به خدا سوگند مى دهم آيا خودت را متصف به اينخصلت ها مى يابى يا مرا؟ عرض كرد: البته شما را اى اباالحسن . حضرت فرمود: تو را به خدا سوگند مى دهم آيا من پيش از همه مردان مسلمان ، دعوترسول خدا (ص ) را اجابت كردم يا تو؟ عرض كرد: البته شما. حضرت فرمود: تو را به خدا سوگند مى دهم آيا من براى حجاج (در ايام حج ) و براىتمامى امت ، آيات سوره برائت را قرائت كردم يا تو؟ عرض كرد: البته شما. على (ع ) فرمود: تو را به خدا سوگند مى دهم آيا من با ايثار جان خودمرسول خدا (ص ) را هنگامى كه (از شر مشركان مكه ) به غار پناه برد محافظت نمودم ياتو؟ عرضه داشت : البته شما. حضرت فرمود: تو را به خدا سوگند مى دهم آيا در آيه اى كه صدقه انگشترى را (درحال نماز) بيان مى كند، ولايت از جانب خداوند با ولايترسول خدا (ص ) براى من است يا براى تو؟ عرض كرد: البته براى شما. حضرت فرمود: تو را به خدا سوگند مى دهم آيا بهدليل حديث پيامبر در روز غدير، من مولاى تو و تمام مسلمين هستم يا تو؟ عرضه داشت :البته شما. على (ع ) فرمود: تو را به خدا سوگند مى دهم آيا من وزيررسول خدا (ص ) هستم و مثل من نسبت به پيامبر،مثل هارون به موسى است يا تو؟ عرض كرد: البته شما. حضرت فرمود: تو را به خدا سوگند مى دهم آيا پيامبر، با من و با همسر من (حضرتفاطمه زهرا (س ) و فرزندانم (امام حسن و امام حسين (ع ) در مباهله با مشركين نصرانىحاضر شد يا با تو و زن بچه ات ؟ عرض كردم : البته با شما. حضرت فرمود: تو را به خدا سوگند مى دهم آيا آيه تطهير از ناپاكى به من و همسر وفرزندانم تعلق دارد، يا به تو و زن و بچه ات ؟ عرضه داشت : البته به شما واهل بيت شما. حضرت فرمود: تو را به خدا سوگند مى دهم آيا من و فرزندانممشمول دعاى رسول خدا (ص ) در حديث كساء هستيم كه فرمود: (بار خدايا، اين هااهل بيت من هستند كه (روى ) به سوى تو دارند نه به جانب آتش )، يا تو؟ عرض كرد: البته شما و همسر و فرزندانتان . حضرت فرمود: تو را به خدا سوگند مى دهم آيا اين آيه : (وفاى به عهد مى كنند و ازروزى كه شر آن فراگير است خائفند)، درباره من است يا تو؟ عرض كردم : البته شما. حضرت فرمود: تو را به خدا سوگند مى دهم آيا تو آن جوان مردى هستى كه از آسمان اورا ندا دادند: (هيچ شمشيرى نيست ، مگر ذوالفقار و هيچ جوان مردى نيست ، مگر على )، يامن ؟ عرض كرد: البته شما. حضرت فرمود: تو را به خدا سوگند مى دهم آيا تو آن كسى هستى كه خورشيد براىوقت نمازش برگشت و بعد از اتمام نماز غروب كرد، يا من ؟ عرض كرد: البته شما. حضرت فرمود: تو را به خدا سوگند مى دهم آيا تو آن كسى هستى كهرسول خدا (ص ) روز فتح خيبر پرچمش را به او داد و خداوند او را فاتح و پيروزگردانيد، يا من ؟ عرضه داشت : البته شما. حضرت فرمود: تو را به خدا سوگند مى دهم آيا تو آن كسى هستى كه كرب و اندوهرسول خدا (ص ) و مسلمين را با كشتن عمرو بن عبدود برطرف ساختى يا من ؟ عرض كرد:البته شما. حضرت على (ع ) فرمود: تو را به خدا سوگند مى دهم آيا تو آن كسى هستى كهرسول خدا (ص ) او را از حرام زادگى از زمان حضرت آدم تا پدرت پاك و مطهر ساخت يامن ؟ با اين سخنى كه فرمود: (من و تو (رسول خدا (ص ) و على (ع ) از نكاح (ازدواجمشروع ) هستيم نه از سفاح (ازدواج غير مشروع ) از زمان حضرت آدم تا زمان عبدالمطلب )عرضه داشت : البته شما. حضرت فرمود: تو را به خدا سوگند مى دهم آيا من آن كسى هستم كهرسول خدا (ص ) مرا برگزيد و فاطمه زهرا (س ) دخترش را به عقد ازدواجم درآورد وفرمود: (خداوند (حضرت زهرا (س ) را به عقد ازدواجت درآورد) يا تو؟ عرض كرد:البته شما. حضرت فرمود: تو را به خدا سوگند مى دهم آيا من پدر حسن و حسين (ع ) دو ريحانهرسول خدا (ص ) هستم كه درباره آنها فرمود: (اين دو، آقايان جواناناهل بهشتند و پدرشان از آنها بهتر است )، يا تو؟ عرض كرد: البته شما. حضرت فرمود: تو را به خدا سوگند مى دهم آيا برادر تو، به دوبال در بهشت مزين شده كه با آنها به همراه ملايكه پرواز مى كند، يا برادر من ؟ عرضكرد: برادر شما. حضرت فرمود: تو را به خدا سوگند مى دهم آيا من ضامن دينرسول خدا (ص ) شدم و در ايام حج براى وفاى به عهد آن جناب فرياد زدم ، يا تو؟عرضه داشت : البته شما. حضرت فرمود: تو را به خدا سوگند مى دهم آيا من آن كسى هستم كهرسول خدا (ص ) وقتى كه مى خواست مرغ بريانى را بخورد، او را فرا خواند و فرمود:(خداوندا محبوب ترين بنده ات را بعد از من ، به نزدم آور (تا با من از اين مرغبخورد) يا تو؟ عرض كرد: البته شما. حضرت فرمود: تو را به خدا سوگند، آيا من كسى هستم كهرسول خدا (ص ) مرا به قتال با ناكثين (طلحه و زبير و عايشه ) و قاسطين (معاويه واصحابش ) و مارقين (خوارج نهروان ) بر اساستاءويل قرآن بشارت داد، يا تو؟ عرض كرد: البته شما. حضرت فرمود: تو را به خدا سوگند مى دهم آيا من آن كسى هستم كه گواه بر آخرينكلام رسول خدا (ص ) بود و متولى غسل و دفن آن حضرت شد يا تو؟ عرض كرد: البتهشما. حضرت فرمود: تو را به خدا سوگند مى دهم آيا من آن كسى هستم كهرسول خدا (ص ) با اين فرمايش كه : (على قضاوت كننده ترين شماست ) امت را بهعلم قضاوتش دلالت فرمود، يا تو؟ عرضه داشت : البته شما. حضرت فرمود: تو را به خدا سوگند مى دهم آيا من آن كسى هستم كهرسول خدا (ص ) در ايام حياتش به اصحابش فرمود: (به او به امارت بر مؤ منين سلامكنيد)، يا تو؟ عرض كرد: البته شما حضرت فرمود: تو را به خدا سوگند مى دهم آيا تو آن كسى هستى كه بارسول خدا (ص ) قرابت بيشترى دارى يا من ؟ عرضه داشت : البته شما. حضرت فرمود: تو را به خدا سوگند مى دهم آيا تو آن كسى هستى كه خداوند دينارى درموقع نياز به تو بخشيد و جبرييل با تو معامله كرد و پيامبر (ص ) را ميهمان كردى وفرزندانش را طعام دادى ، يا من ؟ ابوبكر گريه كرد و عرضه داشت : البته شما. على (ع ) فرمود: تو را به خدا سوگند مى دهم آيا تو آن كسى هستى كهرسول خدا (ص ) او را براى انداختن و شكستن بتى كه بر روى كعبه بود، بر دوش خودبالا برد، كه اگر مى خواست به افق آسمان برسد هر آينه مى رسيد، يا من ؟ عرضكرد: البته شما. حضرت فرمود: تو را به خدا سوگند مى دهم آيا تو آن كسى هستى كهرسول خدا (ص ) دستور داد كه در خانه او به مسجدالنبى باز باشد، هنگامى كه بهبستن تمام در خانه هاى صحابه و اهل بيتش فرمان داد وحلال شمرد در مسجدش براى او آن چه براى خودشحلال بود، يا من ؟ عرضه داشت : البته شما. حضرت فرمود: تو را به خدا سوگند مى دهم آيا تو آن كسى هستى كه پيش از نجواىبا رسول خدا (ص ) صدقه داد و رسول خدا (ص ) با او نجوا كرد، هنگامى كه خداوندعزّوجلّ امت را مورد عتاب قرار داد و فرمود: (آيا براى شما دشوار بود كه پيش از نجواىبا رسول خدا (ص ) صدقه بپردازد)، يا من ؟ عرضه داشت : البته شما. حضرت فرمود: تو را به خدا سوگند مى دهم آيا تو آن كسى هستى كهرسول خدا (ص ) درباره او به فاطمه زهرا (ص ) فرمود: (تو را به ازدواج كسى درآورم كه از ميان مردم نخستين كسى بود كه (به من ) ايمان آورد و اسلام او بر همه رجحان وبرترى دارد)، يا من ؟ عرض كرد: البته شما. سپس اميرالمؤ منين (ع ) مناقبى را كه خداوند به آن جناب از ميان مردم اختصاص داده بود، يكيه يك فرمود: و ابوبكر در جواب همه آنها عرض مى كرد، البته شما (صاحب اينفضايل و مناقب هستيد) و على (ع ) فرمود: پس به اين ويژگى ها و نظاير آنها، امارت (من) بر امت محمد (سلى الله عليه و آله و سلم ) سزاوار مى شود. سپس على عليه السلام خطاب به ابوبكر فرمود: چه چيزى تو را به خدا ورسول و دين او جسور ساخته ، در حالى كه تو از آن چه كهاهل دين به آن محتاجند، تهى هستى ؟ ابوبكر گريه كرد و عرضه داشت : اى اباالحسن ،راست مى گويى . امروز را به من مهلت بده تا در آن چه كه در آنم و در آن چه كه از توشنيدم ، ببينم . على (ع ) فرمود: مهلت براى تو هست . ابوبكر از نزد على (ع ) خارج شد و آن را با خود خلوت كرد و تا شب به كسى اجازه ندادبر او وارد شود و اين در حالى بود كه عمر به خاطر اين كه شنيده بود ابوبكر با على(ع ) خلوت كرده ، در ميان مردم تردد مى كرد. ابوبكر در آن شب به خواب رفت و در عالم رؤ يا،رسول خدا (ص ) را در جايگاه مخصوصش مشاهده كرد. ابوبكر به جانب رسول خدا (ص ) برخاست تا بر آن حضرت سلام نمايد؛ ولىرسول خدا (ص ) رويش را برگرداند. ابوبكر گفت : اى رسول خدا (ص )، آيا فرمانى صادر فرموده اى و من آن را انجام نداده ام؟ رسول خدا (ص ) فرمود: جواب سلام تو را چگونه بدهم ، در حالى كه دشمنى ورزيدىبا كسى كه خدا و رسولش او را دوست دارند؟ حق را به اهلش بازگردان . ابوبكر گفت : عرض كردم . چه كسى اهل آن است ؟ فرمود: كسى كه ديروز تو را دربارهآن مورد عتاب قرار داد و او على (ع ) است . ابوبكر گفت : همانا به فرمان شما حق را به او باز مى گردانم . پس شب را به صبح آورد و (صبح ) در حالى كه مى گريست ، به على (ع ) عرض كرد:دستت را بگشا. پس با او بيعت نمود و امر (امارت بر امت ) را به آن حضرت تسليم نمود وعرضه داشت : به سوى مسجد رسول خدا (ص ) مى روم و آن چه را ديشب در خواب ديده ام ،و آن چه را كه (ديروز و امروز) مابين من و تو گذشت براى مردم باز خواهم گفت و جانم رااز زير بار اين امر (امامت بر مردم ) آزاد خواهم كرد و بر شما به امارت (بر مؤ منين )سلام مى نمايم . على (ع ) فرمود: خوب است . ابوبكر در حالى كه رنگش تغيير كرده بود از نزد على (ع )بيرون رفت و عمر در حالى كه دنبال او مى گشت ، با او برخورد كرد و گفت : اى خليفهرسول اللّه ، حالت چطور است و ابوبكر آن چه را بر او گذشته بود و هر چه در خوابديده بود و آن چه را ما بين او و على (ع ) واقع شد، براى عمر باز گفت . عمر به او گفت : اى خليفه رسول خدا (ص )، تو را به خدا سوگند مى دهم كه به سحربنى هاشم فريب نخورى كه اين اولين سحرى نيست كه از آنها صادر شده ، و پيوستهبا او بود تا اين كه او را از راءى و اراده اش بازگرداند و او را بدانچه در آن بود(غصب مقام خلافت ) ترغيب كرد و به ثبات و پايدارى بر آن فرمانش داد. على (ع ) براى وعده و قرار به مسجد آمد و كسى را در آن جا نديد و احساس شرّ از ناحيهآنها كرد. پس نزد قبر پيامبر (ص ) نشست و (در آنحال ) عمر بر آن حضرت گذشت و گفت : اى على ، (امر) به غير آن چه قصد نمودى واقعشد، و على (ع ) متوجه موضوع گرديد و بلند شد و به خانه بازگشت .(208) |
169 بى ارزشى مقام دنيا هنگامى كه على (ع ) به طرف بصره آهنگ نمود به ربذهنزول اجلال كرد، دنباله حاجى ها گرد آمدند تا بيانات الهى آن ذات با بركات رااستماع نمايند على (ع ) آن هنگام در ميان خيمه خود بود. ابن عباس گويد: وارد خيمه آن جناب شده ديدممشغول وصله زدن كفش خود است ، عرض كردم : ما به اصلاح كار خود نيازمندتريم از آنچه هم اكنون بدان پرداخته اى ، على (ع ) پاسخ مرا نداده و همچنان به كار خودمشغول بود پس از آن كه از وصله زدن آسوده شد هر دو جفت كفشش را در برابر من افكندهفرمود: بهاى اين جفت كفش چقدر است ؟ عرض كردم ؟ ارزشى ندارد. فرمود: در عين حال چقدر مى ارزد؟ عرض كردم : نيم درهم . فرمود: به خدا قسم اين زوج كفش ارزشش نزد من بيشتر از خلافت بر شماست ، مگر درصورتى كه بتوانم حقى را به پا بدارم يا باطلى را از بين ببرم . گفتم : حاجى ها گرد آمده تا از فرمايشات شما استفاده نمايند. آيا اجازه مى دهى من با آنهاصحبت كنم اگر كاملا توانستم از عهده گفتار خود برآيم از ناحيه تو بوده و آفرينشبر توست و اگر نتوانستم كارى از پيش ببرم زيانش متعلق به خود من است . فرمود: نه من خود با آنها سخن مى گويم آنها با دست هاى درشت خود به سينه من زد كهمتاءلم گرديدم . على (ع ) كه معلوم شد از سخن نابجاى من سخت ناراحت شده از جا برخاست من براى ترميمحال آن حضرت و پوزش خواستن از بى ادبى خود به دامن آن حضرت چنگ زده و او راسوگند دادم كه خويشاوندى را مراعات كند و ضمنا اجازه سخنرانى به من مرحمت كند،فرمود: سوگند مده سپس از خيمه خارج شده حاجى ها اطراف او را گرفتند. حضرت امير (ع ) حمد و ثناى الهى به جا آورده فرمود: خداىمتعال محمد را به رسالت مبعوث ساخت و در آن روزگار در ميان عرب كسى پيدا نمى شدكه كتاب خواند و يا شايستگى ادعاى نبوت داشته باشد و آن جناب به نيروى الهى مردمرا به صراط نجات دعوت مى كرد و سوگند به خدا من هم در نجات آنها فروگذارىنكردم و تغيير و تبديل روا نداشته و خيانتى از من سر نزد و به همين مرام باقى بودم تاخلافت به كلى از من روگردان و به ديگران متوجه شد. مرا با قريش چه كار؟ به خداسوگند در آن هنگام كه كافر بودند با آنان پيكار كردم و هم اكنون كه مفتون دست بىوفايان واقع شده اند با آنان مى جنگم و همانا مسير فعلى من بر اثر تعهدى است كهدارم . سوگند به خدا شكم باطل را مى شكافم تا حق را از پهلوى آن خارج سازم . و مى دانم قريش در صدد انتقام ما برنيامده مگر از آن جهت كه خدا ما را بر آن برترى دادهو از ميانشان به بزرگى و آقايى برگزيده و اين دو شعر خواند: به جان خودمسوگند، گناه است دوغ خالص بياشامى و خرماى بى پوست را با شير و كره بخورى مادر آن وقت كه اهميتى نداشتى و اطراف تو را درخت هاى خشك و خالى فرا گرفته بود مقامو منزلت به تو داديم .(209) |
170 عاقبت ظلم معاويه پس از داورى حكمين ، در حالى كه على بن ابى طالب (ع ) هنوز زنده بود، بسربن الرطاة را ماءمور بسيج لشكرى كرد و به وسيله عمر لشكر فراهم ساخت و ضحاك بنقيس فهرى را نيز به لشكر آرايى ديگر برگماشت و به همه اين لشكريان فرمان دادكه در شهرها هر كس را از شيعه على بن ابى طالب (ع ) و خاندانش يافتند، بكشند وكارگزاران او را به قتل برسانند و حتى از زنان و كودكان نيز دست برندارند. بسر با اين ماءموريت به مدينه رسيد و گروهى از اصحاب على (ع ) را در آن جا كشت وخانه هايشان را ويران كرد. آنگاه به مكه رفت و گروهى از خاندان ابولهب را بهقتل رساند. سپس وارد سراة شد و گروهى را هم در آن جا كشت . پس از آن وارد نجران شد ودر آن جا عبداللّه بن عبدالمدان حارثى و پسرش را كه هر دو از دامادهاى بنى عباس وكارگزاران على (ع ) بودند، به قتل رساند. آنگاه به يمن كه رسيد، عبداللّه بن عباس كارگزار على (ع ) در آنجا نبود. نقل كرده اند كه از آمدن بسر باخبر شده و رفته بود.بسر ملعون او را نيافت اما دو كودك خردسال وى را گرفت و به دست خود با دشنه اى كهداشت ، سرشان را از بدن جدا كرد، و به حضور معاويه بازگشت . همين جنايت ها را عامر در حق ديگر كسان نيز انجام داد. آنگاه به سوى انبار، به قصد كشتنعامرى ، رهسپار شد و ابن حسان بكرى و مردان و زنان شيعه آن جا را بهقتل رساند. به روايت ابوصادقه ، لشكريان معاويه به انبار حمله بردند و يكى ازكارگزاران على (ع ) به نام حسان بن حسان را بهقتل رساندند و شمار زيادى از مردان و زنان را كشتند. اين خبر كه به على (ع ) رسيد از خانه بيرون آمد و بالاى منبر رفت ، خداى را حمد و ثناگفت و بر پيامبر (ص ) درود فرستاد و آنگاه فرمود: (جهاد درى از درهاى بهشت است ؛ پس هر كس آن را رها كند، خداوند جامه خوارى و ذلت براو مى پوشاند و مشمول بلايش مى كند و بر كودكانش اهانت مى شود و در معرضفرومايگى و پستى قرار مى گيرد. من به شما هشدار دادم پيش از آن كه آنها به پيكار با شما برخيزند، با آنها بجنگيد. وسرانجام هر گروهى كه از پيكار با اينان سرباز زد، به ذلت و خوارى رسيد. شما اينمهم را به گردن يكديگر انداختيد و راه پستى را پيش گرفتيد و سخن مرا به پشت سرانداختيد، تا جايى كه حمله هاى پى در پى بر شما كردند. اينك كار به جايى رسيدهاست كه اخو عامر پاى به شهر انبار گذاشته و حسان بن حسان كارگزار آنجا را بهقتل رسانده و مردان و زنان زيادى را كشته است ، و به من خبر داده اند كه اين مرد واردخانه زن مسلمان و زن ذمى شده و گوشواره ها و گردنبند آنها را گرفته و در بازگشت ،با چپاول و با دست پر بازگشته ، لكن كسى لب به اعتراض نگشوده است . در برابراين ننگ ، هرگاه مرد مسلمانى از فرط تاءسف و اندوه ، قالب تهى كند و بميرد، نه تنهاجاى ملامت نيست بلكه شايسته است ...). ام حكيم دختر قارط، زن عبداللّه ، در كشته شدن دو پسرش آن چنان ناراحت و بيخود شدهبود كه ديگر گوش به اخبار قتل فرزندانش نمى داد و پيوسته در مراسم مى گرديد ودرباره آنها اين ابيات را زمزمه مى كرد: اى كسى كه فرزندان مرا ديده اى ، فرزندانى كه همچون دو مرواريد برخاسته از صدفبودند، اى كسانى كه از دو فرزند من خبر داريد، فرزندانى كه گوش ودل من بودند، اينك دلم به تنگ آمده است ، اى كسانى كه فرزندان دلبند همچون پى واستخوانم را كه از من گرفته اند، ديده ايد، اخبار درندگى بسر را به من گفتند، لكن آنرا دروغ پنداشتم و باور نكردم . تا بدان جا كه مردانى را كه بوى شرف به مشامشانرسيده است ، ديدم و اين سخن را گفتند. اينك بسر را سزاوار هر نفرينى مى دانم ، و او و همه يارانش تبهكارند. چه كسى اين مادردلداده و سرگشته را به دو فرزندش كه چندى است آنها را از دست داده ، مى رساند؟ نقل كرده اند حادثه كشتن اين دو كودك را به دست بسر كه به على (ع ) اطلاع دادند، نالهبلندى سر داد و از خدا خواست كه لعنت خود راشامل او كند. او فرمود: خدايا، نعمت دين را از او بگير و از دنيا مبرش مگر آن كهعقل را از او گرفته باشى . اين دعا مستجاب شد، او عقل خود را باخت و پيوسته هذيان مى گفت و شمشيرى چوبين بهدست مى گرفت و خيك دميده اى در جلو داشت كه بر آن چندان مى كوفت كه خسته مىشد.(210) |
|
|
|
|
|
|
|
|