|
|
|
|
|
|
يگانگى نور پيامبر (ص ) با على (ع ) ابن عباس گويد: نزد رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم بوديم كه على (عليهالسلام ) فراز آمد، تا چشم پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم به آن حضرت افتاد بهرويش لبخندى زد و فرمود: مرحبا به آن كه كه خداوند او را پيش از هر چيز آفريد؛خداوند پيش از هر چيز نورى آفريد و آن را دو نيم كرد، از نيمى مرا و از نيم ديگر على راآفريد، پس همه چيز از نور من و نور على پديد آمده است ، ما تسبيح خدا كرديم وفرشتگان نيز تسبيح كردند، و ما تكبير گفتيم و فرشتگان نيز تسبيح كردند، و ماتكبير گفتيم و فرشتگان نيز تكبير گفتند، و اين تسبيح و تكبير آنان به آموزش من وعلى بود.(1) امام كاظم (عليه السلام ) فرمود: خداى بزرگ نور محمد صلى الله عليه و آله و سلم وعلى (عليه السلام ) را از اختراع و نور عظمت وجلال خويش آفريد. چون خواست محمد صلى الله عليه و آله و سلم را بيافريند آن نور رادو نيم كرد، از نيم اول محمد صلى الله عليه و آله و سلم را و از نيم ديگر على (عليهالسلام ) را آفريد، و از آن نور هيچ كس ديگر را نيافريد.(2) در حديثى آمده : فاطمه عليهماالسلام عرضه داشت : اىرسول خدا! نديدم درباره على چيزى بگويى ، فرمود: على جان من است ، مگر ديده اى كهكسى درباره خود چيزى بگويد؟!...(3) رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم به نمايندگان ثقيف فرمود: سوگند به خدايىكه جانم در دست اوست يا نماز مى خوانيد و زكات مى پردازيد يا آنكه مردى را بهنزدتان گسيل مى دارم كه به منزله جان من است .(4) از پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم درباره برخى از يارانش پرسش كردند و حضرتپاسخ داد؛ كسى گفت : پس على چه ، فرمود: تو از مردم پرسيدى و از خودم كه نپرسيدى(5) (يعنى على (عليه السلام ) به منزله خود من است و هر شناختى كه از من داريد علىنيز همان گونه است ). رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم هنگام مباهله با نصارى نجران فرمود: خداوندا! اينعلى ، جان من است و او نزد من با جانم برابر است ، خداوندا! اين فاطمه برترين زن جهاناست . خداوندا! اينها (حسن و حسين ) دو فرزند و دو نوه من اند، من در جنگم با هر كه با آناندر جنگ است ، و در صلح و سازشم با هر كه با آنان در صلح و سازش است .(6) امام صادق (عليه السلام ) فرمود: در جنگ احد هنگامى كه همه از اطراف پيامبر (صلى اللهعليه و آله وسلم ) گريختند، حضرت رو به آنان كرده ، مى فرمود: من محمدم ، منرسول خدايم ، من كشته نشده ام و نمرده ام . فلانى و فلانى متوجه او شده ، گفتند: اينككه گريخته ايم نيز ما را به فسوس و مسخره گرفته است ! آن گاه تنها على (عليهالسلام ) و ابودجاجه سماك بن خرشه (رحمة الله ) با پيامبر صلى الله عليه و آله وسلم پايدار ماندند، پيامبر او را فرا خواند و فرمود: اى ابودجاجه ! تو هم باز گرد كهبيعتم را از تو برداشتم ؛ اما على بماند زيرا او از من است و من از اويم . ابودجاجه بازگشت و در برابر رسول خدا (صلى الله عليه و آله وسلم نشست و در حالىكه اشك از ديدگانش جارى بود گفت : نه ! هرگز! به خدا سوگند (نمى روم )؛ و سربه آسمان برداشت و گفت : نه ، به خدا سوگند، من دست از بيعت خود نمى كشم ، من باشما بيعت كرده ام ، پس به سوى چه كسى بازگردم اىرسول خدا؟ به سوى همسرى كه مى ميرد، يا خانه اى كه ويران مى شود، و دارايى اى كهپايان مى پذيرد و اجلى كه نزديك شده است ؟ در اينحال پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم به حال او رقت آورد. ابودجاجه به كارزار ادامهداد تا زخمها او را از پاى در آورد و در گوشه اى افتاد و على (عليه السلام ) در گوشهديگر بود، چون او از پاى در افتاد على (عليه السلام ) او را به دوش گرفت و به نزدپيامبر صلى الله عليه و آله و سلم آورد...(7) على (عليه السلام ) فرمود: در روزگار رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم چونپاره تن او بودم ، مردم به من مانند ستاره اى در افق آسمان مى نگريستند، سپس روزگارمرا فرود آورد تا آنكه فلانى و فلانى را با من برابر ساختند، سپس مرا با پنج نفربرابر كردند كه برترين آنها عثمان بود!! گفتم : اى اندوه ! اما روزگار به اين همبسنده نكرد و از قدر من آنقدر كاست كه مرا با پسر هند (معاويه ) برابر ساخت !(8) |
توصيف على (ع ) از زبان پيامبر (ص ) روزى پيامبر (صلى الله عليه و آله وسلم ، سواره بيرون آمد در حالى كه اميرالمؤمنين(عليه السلام ) همراه او پياده مى رفت ، فرمود: يا ابالحسن ! يا سواره بيا يا برگرد؛زيرا خداوند مرا امر كرده كه هرگاه سواره ام تو هم سوار شوى و پياده باشى ، هرگاهپياده ام و بنشينى ، چون نشسته ام ، مگر در حدى از حدود الهى كه به ناچار نشست وبرخاست كنى ؛ خداوند به من كرامتى نداده ، مگر آنكهمثل آن را به تو عطا فرموده است ؛ مرا به نبوت اختصاص داده و تو را در آن ولى(سرپرست امت ) قرار داده ، تا حدودش را به پادارى و در سختى امورش قيام نمايى ؛قسم به خدايى كه محمد (صلى الله عليه و آله وسلم را به حق به نبوت برانگيخته ،هر كه تو را انكار كند به من ايمان نياورده ، و هر كه به تو كفر بورزد ايمان به خدانياورده است ؛ فضل تو از فضل من و فضل من براى تو و آنفضل پروردگار است و اين است معنى قول خداوند: (قل بفضل الله و برحمته فبذلك فليفر حوا هو خير مما يجمعون ) (9)؛ (اىپيامبر! به مردم بگو شما به فضل و رحمت خدا شادمان شويد كه آن از ثروتى كهاندوخته مى كنيد، بهتر است .) فضل خدا، نبوت رسول و رحمتش ولايت على (عليه السلام ) است ؛ پس شيعه بايد بهنبوت و ولايت ، خوشحال باشد و اين براى آنان بهتر است از آنچه دشمنان ازمال و فرزند و اهل در دنيا جمع مى نمايند؛ قسم به خدا، يا على ! تو خلق نشدى مگربراى پرستش پروردگارت ؛ و به تو معالم دين شناخته مى شود و راه كهنه به تواصلاح مى گردد. هر كس از تو گمراه شد، گمراه است و خداوند هدايت نمى كند كسى راكه ولايت تو ندارد و هدايت به تو نشده است ، و اين است معنىقول خداوند عزوجل : (و انى لغفار لمن تاب و آمن وعمل صالحا ثم اهتدى ) (10): (من زياد آمرزنده ام كسى را كه بازگردد و ايمانآورد و عمل صالح انجام دهد و به راه آيد)، يعنى به ولايت تو آيد. خداوند مرا امر كردهاست كه هر حقى كه بر من فرض كرده براى تو مقرر كنم ؛ حق تو واجب است بر كسى كهايمان آورد؛ اگر تو نبودى حزب الله شناخته نمى شد، به تو دشمن خدا شناخته مىشود، هر كه با ولايت تو خدا را ملاقات نكند چيزى ندارد. پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: خداوند اين آيه را بر مننازل كرد: (يا اءيها الرسول بلغ ما اءنزل اليك من ربك و ان لمتفعل فما بلغت رسالته ) (11): (اى پيامبر)! آنچه به تو از خداوند،نازل شد برسان ، (كه آن ولايت تو يا على (عليه السلام ) بوده است )، اگر آن رانرسانى رسالت او (پروردگار) را انجام نداده اى )؛ من پيامبر، اگر ولايت تو را نمىرساندم ، همه اعمالم از بين مى رفت ؛ هر كه خداوند را به غير ولايت تو ملاقات كند،عملش باطل است و اين وعده اى است كه برايم ثابت شده است ؛ و نگويم چيزى را مگر آنكهپروردگار گويد، و آنچه گويم از خداست كه درباره تونازل كرده است .(12) |
رسول خدا (ص ) و تصوير مظلوميت على (ع ) امير مؤمنان على (عليه السلام ) اگر چه در دورانرسول خدا مورد حسادت و كينه افرادى قرار مى گرفت ، و حتى بعضى از همسران آنحضرت ، از ورود على (عليه السلام ) و ديدارش با پيامبر رنج مى بردند! ولى نبىاعظم با تمام وجود طبق دستور الهى از شخصيت و عظمت مولاى متقيان دفاع كرده ، وفضائل و مناقب او را به اطلاع مردم مى رسانيد. على (عليه السلام ) در عصر رسول خدا مظلوم نبود، ولى مورد كينه و بغض منافقان قرارداشت ، و پيامبر اسلام نيز مى دانست روزى اين كينه ها بروز خواهد كرد، و به مرحلهعمل خواهد رسيد، و در نتيجه چه ظلمها و ستم به على وارد خواهد شد، و لذا پيوسته درفكر و انديشه بود، و اشكهايش به صورت مباركش جارى مى گشت و در برخى مواقعآينده على (عليه السلام ) را به خودش تصوير مى فرمود، و اظهار مى داشت كه غاصبانولايت و بدانديشان منافق چه خواند كرد، و چگونه به خانه او هجوم مى آورند!! و چه سانفرق مباركش را با شمشير مسموم مى شكافند، و او چه وظيفه اى دارد، و چگونه بايد عكسالعمل نشان دهد... ما در اين زمينه به دو مورد از سخنانرسول خدا اشاره مى نماييم : الف : روزى رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم به همراهى على (عليه السلام ) وغلامش انس بن مالك به گردش رفتند، و در باغهاى مدينه قدم مى زدند،و به گلها وشكوفه ها و فضاى سبز طبيعت مى نگريستند، على (عليه السلام ) اظهار داشت : يارسول الله ! اين باغ - اشاره كرد به يكى از باغها - چقدر زيبا و با طراوت است !! پيامبر خدا فرمودند: يا على ! باغ تو در بهشت خيلى زيباتر است ، و اين باغ در نزد آنهيچ است . انس بن مالك كه يكى از دشمنان و بدخواهان اميرالمؤمنين بود، مى گويد: به همين ترتيبقدم زنان و گردش كنان هفت باغ را تماشا كرديم ، و اميرالمؤمنين على (عليه السلام )به هر باغى كه مى رسيد، همان جمله را اظهار مى داشت ، ورسول خدا نيز جوابش همان بود كه در آغاز فرموده بود. سرانجام پيامبر عزيز اسلام درمحل مناسبى توقف كرد، انس مى گويد: ما نيز در محضر او توقف نموديم ، ناگاه آنحضرت دگرگون گرديد و چهره اش متغير شد، و به فكر اخبار و وقايع پس از خودافتاد: (فوضع راءسه على راءس على وبكى ،فقال على : ما يبكيك يا رسول الله ؟! قال (صلى الله عليه و آله وسلم ): صغائن فىصدور قوم لا يبدونها لك حتى يفقدونى ) پيامبر سرش را بر سر اميرالمؤمنين گذاشت و شروع به گريه نمود!! على (عليهالسلام ) پرسيد اى پيامبر خدا چه عاملى باعث گريه شما گرديده است ؟ حضرتفرمودند: تصور آن كينه ها و بغض ها و دشمنى هايى كه دردل كينه توز منافقين براى تو فراهم شده است ، آنان آن دشمنى ها را به مرحلهعمل نمى آورند مگر اين كه من از دنيا بروم . اين حديث مى رساند كه با بودن پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم على (عليه السلام )در برابر كينه هاى منافقان و ستم هاى ستمگران بيمه گرديده ، ولى پس از وى آنچنانمورد يورش وحشيانه قرار خواهد گرفت ، كه تصورشدل پيامبر را مى سوزاند و اشكهايش را جارى مى سازد.(13) ب : واقعه اى است كه در خطبه شعبانيه اتفاق افتاد، و آن در آخرين جمعه ماه شعبان بود،و رسول خدا در مورد عظمت و ارزش ماه مبارك رمضان و تكليف روزه داران سخن مى گفت . على (عليه السلام ) از جايش برخاست و سؤالكرد: يا رسول الله ! بهترين اعمال در اين ماه چيست ؟! پيامبر فرمود: اجتناب از كارهاى حرام ، سپس شروع به گريه كرد! على (عليه السلام )عرض كرد: يا رسول الله ! چرا گريه مى كنيد؟ پيامبر خدا فرمود: (كانى بك وانت تصلى لربك وقد انبعث اشقى الاءولين شقيق عاقر ناقة ثمود،فضربك ضربة على قرنك فخضب منها لحيتك ...) (14) گويا مى بينم تو را در حال نماز بدترين و شقى ترين اشخاص (ابن ملجم مرادى لعنةالله عليه ) از پى كننده (شتر صالح ) بر فرق مباركت شمشيرى مى زند، و با خون آنمحاسن سفيدت را رنگين مى سازد. على (عليه السلام ) پرسيد يا رسول الله ! آيا دينم سالم مى ماند، و ضررى از اين جهتاز شمشير او نمى بينم ؟ اين حديث اخلاص و عظمت على ، و شرارت و بد انديشى دشمنان آن حضرت را دربردارد(15). |
تزويج على (ع ) با حضرت زهرا عليهماالسلام جابر بن عبدالله انصارى گفت : (روزى در مسجد به خدمترسول خدا حاضر بودم ، ابوبكر آمد و گفت : يارسول الله ! مى دانى به تو چقدر محبت دارم و از بهر تو از قوم خود هجرت كردم ومال خود را صرف خدمت تو كردم و بلال را از براى تو آزاد نمودم ؛ مى خواهم فاطمهعليهماالسلام را به تزويج من درآورى ! پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: تاوحى از طرف خداوند نرسد من اين كار را نكنم ؛ پس از نزدرسول خدا بيرون رفت و در راه ، عمر بن خطاب او را ديد و احوالش را بپرسيد؛ ابوبكرگفت : نزد رسول خدا بودم و چنين سخنى به او گفتم و او چنين جوابى داد. عمر به خدمترسول خدا آمد و احوال خود از هجرت و محبت و اسلام آوردنش را بازگو كرد و تقاضاىازدواج با فاطمه عليهماالسلام را پيش كشيد، پيامبر (صلى الله عليه و آله وسلم )فرمود: من به وحى عمل مى كنم ، تا وحى نباشد فايده اى ندارد. عمر گفت : از آنجابيرون آمدم و على (عليه السلام ) را در راه ديدم ، فرمود: كجا بودى ؟ گفتم : به خدمترسول الله براى تقاضاى ازدواج با فاطمه عليهماالسلام رفته بودم ، ولىرسول خدا به وحى حواله كرد. امير المؤمنين (عليه السلام ) فرمود: من به خدمترسول الله رسيدم و پهلوى او نشستم و عرض كردم : يارسول الله ! تو حق مرا مى دانى و حق پدرم بر تو را مى دانى و قرابت من نسبت بهخودت و جهاد با دشمنان را مى شناسى ؛ پيامبر تبسمى كرده و فرمود: يا على (عليهالسلام ) آيا حاجتى دارى ؟ عرض كردم : تزويج فاطمه عليهماالسلام را خواهانم ،فرمود: چيزى از درهم و دينار دارى ؟ عرض كردم : شتر و زرهى دارم ، فرمود: از حيوانسوارى چاره اى نباشد، لكن زره را بفروش و بهاى آن را پيش من آور. حضرت فرمود: زره را به بازار بردم و به چهار صد و هشتاد درهم بفروختم و در دامنرسول الله صلى الله عليه و آله و سلم ريختم ، در حالى كه عده اى از صحابه حاضربودند. پيامبر فرمود: خطبه بخوان و من خواندم و پيامبر صحابه را گواه گرفت ، بعدفرمود: اى گروه اصحاب من ، بدانيد كه فاطمه عليهماالسلام را به على (عليه السلام) به اجازه خداى تعالى دادم ؛ جبرئيل به نزدم آمد و گفت : خداى تعالى سلام مى رساند ومى گويد: فاطمه عليهماالسلام را به على (عليه السلام ) دو هزارسال پيش از آفريدن آسمانها دادم و خطبه خوان ،جبرئيل و حاملين عرش از گواهان بودند... رسول الله (صلى الله عليه و آله وسلم )مقدارى از دراهم را به سلمان داد و فرمود: به بازار برو و لباس و مايحتاج خانه راتهيه كن ؛ مقدارى پول هم به مقداد دادند و فرمودند: براى فاطمه عليهماالسلام مشكبخر؛ مقدارى پول به ابوذر دادند و فرمودند: اين مقدار را به ام هانى ، خواهر على(عليه السلام ) برسان تا اين را بر سر فاطمه عليهماالسلام نهد؛ به اميرالمؤمنينفرمود: برو به منزل فاطمه عليهماالسلام ، دست به او دراز مكن تا من به شما برسم ؛بعد از ساعتى پيامبر به در خانه فاطمه آمدند و در را زدند، ام هانى در را باز كرد؛پيامبر به درون خانه تشريف آوردند؛ اميرالمؤمنين برخاست و پيامبر او را بنشاند؛فرمود: اى على (عليه السلام )! اينك جبرئيل با هفتاد هزار ملائكه بر دست راست ، فاطمهعليهماالسلام را بر تو جلوه مى دهند؛ بعد فرمود: اى ام هانى ! ظرفى پر از آب بياور؛ام هانى ، ظرفى پر از آب حاضر كرد؛ پيامبر كفى از آب برداشت و بر سينه فاطمهعليهماالسلام بينداخت و فرمود! خدايا! فاطمه و ذريه او را از شيطان رجيم ، به تو پناهمى دهم و كفى ديگر از آب برداشت و به ميان هر دو كتف على (عليه السلام ) ريخت وفرمود: خدايا! على (عليه السلام ) و ذريه او را از شيطان رجيم به تو پناه مى دهم ؛سپس فرمود: خداوند اين وصلت شما را براى شما و به هر دوى شما مباركگرداند.)(16) |
على (ع ) و تشكر از همسر شكى نيست كه (فاطمه زهرا) عليهماالسلام در خانه اميرالمؤمنين فوق العاده صبر وشكيبايى داشت ، و با فقر مالى و عدم رفاه زندگى مدارا كرد و در برابر فشارهاىسياسى كه به امير مؤمنان وارد مى شد، و روح زهرا عليهماالسلام را به شدت آزار مىداد تحمل كرد! و در اين ميادين آن چنان امتحان داد كه ملائكه را به تعجب واداشت ، و تاريخاسلام را از اين حوادث تلخ شرمنده ساخت !! فاطمه در حالى كه همسر اميرالمؤمنين بود از دشمنش سيلى خورد!! و قباله فدكش پارهگشت !! و خانه امنش كه ملائكه و عزرائيل بدون اجازه اش وارد نمى گشتند، مورد يورشوحشيانه قرار گرفت !! و (باب الله ) منزل وى به آتش كشيده شد، و جنينى را كهپيامبر محسنش ناميده بود در اثر حمله ناجوانمردانه شهيد و سقط گرديد! زهرا همه اين ناملايمات را در دوران شوهردارىتحمل كرد، و هرگز در مقابل على (عليه السلام ) لب به شكايت باز نكرد!! و همه را در(خزانه اسرار) نگه داشت ، و روزى در پيشگاه الهى آنها را فاش خواهد كرد... زهرا براى (ولايت على ) دست و پا مى زد و تاچهل شب به همراه على و دو فرزندش به در خانه هاى مهاجر و انصار مى رفت تا از آنانكمك گيرد و حق بر باد رفته ولايت را از غاصبين باز ستاند ولى نشد كه نشد!(17) زهرا همان همسر با وفايى است كه چون على را به زور براى بيعت ستمگران به مسجدبردند، پيراهن رسول خدا را بر سر كرد، و دستهاى حسنين را به دست گرفت ، و خطاببه خليفه ديكتاتور فرمود: مى خواهى على را به شهادت رسانده مرا بيوه نموده وحسنينم را يتيم بنمايى ؟! و آنگاه دست على را گرفت ، و از مهلكه شياطين نجاتداد،(18) و خطاب به قبر رسول خدا گفت : (اى پدر، اى رسول خدا! بعد از تو چه مصيبت هايى راتحمل نموديم ! و ابوبكر و عمر چه فشارها و ستم هايى را در حق ما روا داشتند! سوگندبه خدا تا عمر دارم با آنان حرف نمى زنم !(19) و سپس به على (عليه السلام )وصيت كرد كه آن دو بر پيكر پاك وى نماز نخوانند!)(20) زهرا با لباس وصله دار در خانه على (عليه السلام ) زندگى كرد، و در آن خانه فرشزينت و لباس نديد، و مزه لذائذ مادى را نچشيد. على (عليه السلام ) نيز متقابلا در برابر محبت هاى زهرا و تحملات و شكيبايى وىقدردانى مى كرد، و پيوسته وجود زهرا را يكى از افتخارات خويش مى دانست ، و در محاجهو مناظره هايش با دشمنان ، اين موضوع را مورد تاءكيد قرار مى داد! على (عليه السلام ) شخصا براى خود فاطمه زهرا بارها اين حقيقت را اظهار داشت ، و ازصبر و بردبارى وى سپاسگزارى فرمود، و تا او زنده بود على خود را نباخت ، و صبرو مقاومتش را از دست نداد... ولى پس از شهادت فاطمه ، گويا على (عليه السلام )ناتوان شده بود، و صبر و قرار نداشت ، و فراق فاطمه را پس از رحلترسول اكرم صلى الله عليه و آله و سلم از دردناكترين دردها توصيف مى كرد، و از خدابراى خويشتن صبر و حوصله در خواست مى نمود و بدين وسيله هم نقش فاطمه را متذكرمى شد، و هم سپاس وى را اظهار مى داشت !! و هنگامى كه همسر با وفايش را در زير خاكها مى گذاشت ، خطاب به قبر رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم گفت : (السلام عليك يا رسول الله ، عنى وعن ابنتك النازلة فى جوارك ، والسريعةاللحاق بك ، قل يا رسول الله عن صفيتك صبرى !! ورق عنها تجلدى ... فلقد استرجعتالوديعة ، واخذت الرهينة ، اما حزنى فسرمد، و اما ليلى فمسهد...) (21) سلام و درود من بر تو اى رسول خدا! و از دختر عزيزت كه پس از رحلتت به سرعت بهتو پيوست ! اى رسول خدا! در اثر مفارقت زهرا، توانم به ناتوانى و صبرم به كم صبرىتبديل گشته !! اى نجات دهنده عالم هستى ! امانت تو باز پس داده شد و گروت از منگرفته شد! اما بدان كه بعد از اين ديگر حزن و اندوه من هميشگى است ، و شب ها از فراقفاطمه خواب به چشمم نخواهد رفت ! اين عبارات مى رساند كه فاطمه تا چه حد در زندگى و روحيه و مقاومت على (عليهالسلام ) نقش اساسى داشته و اميرالمؤمنين تا چه ميزان به او علاقمند بوده ، و چه سانمحبتهاى او را فراموش ننموده است كه حتى پس از مرگ و شهادت وى نيز از آن حضرتتشكر مى نمايد!! و همچنين در اين عبارات اشاره اى به قبر گم شده زهرا ديده مى شود، زيرا از واژه السلامو نازلة فى جوارك (نازل شده در كنارت ) استفاده مى گردد كه در كنار قبررسول الله دفن شده است . و هنگام دفن زهرا يك مناجاتى هم با خدا كرد و گفت : (اللهم انى راض عن ابنة نبيك ، اللهم آنهاقد اوحشت فانسها...) (22) خدايا! من از دختر پيامبر تو راضى هستم ، بار الها! او از قبر مى ترسد، پس با او انسبگير و به وى آرامش ده . اين فراز نيز مى رساند كه على (عليه السلام ) از فاطمه تشكر كرده است ، و رضايتخود را از او به پيشگاه الهى اعلام نموده ، و اشعار مى دارد كه : حتى فاطمه زهرا با آنعظمتش به رضايت على نيازمند است ! تا وى اعلان رضايت نموده ، و در وحشت قبر زهراتوصيه نمايد!! چنانكه در صدر اين حديث مذكور از امام باقر (عليه السلام ) آمده است : هيچ چيز به اندازهرضايت شوهر در سعادت ابدى زن مؤ ثر نيست . (23) پس نتيجه مى گيريم كه على (عليه السلام ) نه تنها در دوران حيات فاطمه از وىتشكر مى كرد، بلكه بعد از اين دوران نيز او را فراموش نكرد، و بارها از وى به نيكىياد مى فرمود... همانطورى كه رسول خدا هم از زحمات و محبت هاى (خديجه كبرى ) سپاسگزارى مى كرد...(24) تهيه انار براى حضرت فاطمه (عليه السلام ) روزى اميرالمؤمنين (عليه السلام ) به خانه آمد، ديد كه حضرت فاطمه (عليه السلام )مريض و تب دار افتاده است ، سر خانم را به دامن گرفت و به رخسار او مى نگريست واشك از ديدگان مباركش جارى بود؛ چون زهرا كمى بهحال آمد، امام فرمود: چه ميل دارى ، از من بطلب . عرض كرد: چيزى نمى خواهم ، دوباره اماماصرار كرد؛ عرض كرد: چيزى نمى خواهم ؛ پدرمرسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: از شوهرت على (عليه السلام ) هرگزخواهش چيزى مكن كه مبادا خجالت بكشد؛ فرمود: به حق من ، آنچه مى خواهى بگو. عرضكرد: حالا كه قسم دادى ، اگر انارى باشد خوب است ؛ امام ازمنزل بيرون آمد و جوياى انار شد، عرض كردند:فصل انار گذشته لكن براى شمعون يهودى از طائف مقدارى انار آورده اند. امام خود را بهدر خانه شمعون رسانيد و در خانه اش را زد، شمعون بيرون آمد و تعجب كرد و عرض كرد:چه باعث شده كه در خانه ام تشريف آورديد؟ حضرت فرمود: شنيده ام از طائف انارىبرايتان آورده اند چنانچه از آن باقى باشد يكى را به من بفروش كه براى بيمارعزيزى مى خواهم . عرض كرد: فدايت شوم ! آنچه بود فروختم ، حضرت فرمود: در خانه جستجو كن ، شايدباقى مانده باشد؛ عرض كرد: اطمينان دارم كه نيست ؛ زوجه اش پشت در ايستاده بود،عرض كرد: اى شمعون ! يك انار ذخيره در خانه است ، آنگاه انار را به نزد امام آورد، وحضرت چهار درهم ، عوض آن به شمعون دادند. شمعون گفت : قيمتش نيم در هم است ، فرمود: چون عيالت انار را ذهيره كرده بقيه از براىاو باشد؛ انار را برداشت و به سوى خانه رهسپار شد، در اثناى راه ، ناله غريبى شنيده، و به طرف آن صدا رفت تا داخل خرابه اى شد، ديد كورى مريض و غريب از شدت ضعفمى نالد، حضرت در بالين او نشست و سر او را در كنار گرفت و جوياى احوالش شد.عرض كرد: اى جوان صالح ! از صالح ! از اهل مدائن هستم و قرض فراوانى دارم ، آمدم بهاين منطقه تا شايد اميرمؤمنان براى قرضم علاجى نمايد كه مريض شدم ، امام فرمود:چه ميل دارى ؟ عرض كرد: اگر انار باشد مايلم ، حضرت فرمود: يك انار در اين شهربود كه براى بيمارى تحصيل كرده ام لكن تو را محروم نمى كنم ، پس انار را دو نيمكرد و نصفى را به دهان مريض داد و نصف ديگر را براى فاطمه عليهماالسلام برداشت ؛آنگاه فرمود: چه ميل دارى ؟ عرض كرد: اگر نصف ديگر را حسان نمايى ممنونم . حضرت سر به زير انداخت و به نفس خود خطاب كرد: اى على ! اين مريض در خرابهغريب و تنهاست ، سزاوار رعايت است ، شايد خداوند به جهت فاطمه عليهماالسلام وسيلهديگرى تهيه نمايد. پس نصف ديگر انار را به او داد تا تمام شد؛ مريض امام را دعا كردو امام رهسپار خانه شد، اما در اين فكر كه جواب فاطمه عليهماالسلام را چه بگويد. متحيرانه آمد تا به در خانه رسيد، از داخل شدن به خانه حيا مى كرد، لذا سر از در خانهپيش برد كه ببيند فاطمه عليهماالسلام خواب است يا بيدار، ديد فاطمه عليهماالسلامتكيه كرده و عرق نموده ولى طبقى از انار فوق العاده نزدش است وتناول مى كند. خوشحال ، داخل خانه شد و از واقعه جويا شد؛ فاطمه عليهماالسلام عرضكرد: يا ابن عم ! چون تشريف برديد زمانى نكشيد كه ناگاه در خانه را زدند؛ فضهرفت ، ديد شخصى است كه به در خانه ، طبقى انار آورده است ، گفت : اين طبق انار رااميرالمؤمنين براى فاطمه عليهماالسلام فرستاده است .(25) |
عبادات و مناجات اميرالمؤمنين (ع ) عروة بن زبير مى گويد: (در مسجد رسول خدا نشسته بوديم و دربارهاعمال اهل بدر و گذشته ها گفتگو مى كرديم ، ابودرداء از حاضرين بود گفت : مردم !! مىخواهيد از كسى به شما خبر دهم كه از همگان ، ثروتش كمتر و پارسائيش بيشتر، و درعبادت كوشاتر است ؟ گفتند: آرى . گفت : اميرالمؤمنين على بن ابيطالب (عليه السلام )). عروه گويد: (به خدا سوگند به خاطر اين گفتار ابودرداء همهاهل مجلس از او رو گرداندند؛ زيرا اينان از دشمنان حضرت بودند و طاقت شنيدنفضايل حضرت را نداشتند. مردى از انصار، رو به او كرد و گفت : سخنى گفتى كهحاضران هيچ كدام با تو موافقت نكردند. ابودرداء گفت : مردم ! چيزى را كه خودم ديدمبراى شما تعريف كنم : شب هنگام در قسمتى از باغات ، على (عليه السلام ) را مشاهدهكردم كه از غلامان خود كناره گرفته ، در لابه لاى درختان خرما پنهان شد، از من دور شدو من او را گم كردم . پيش خود گفتم حتما به منزلش رفته است ، چيزى نگذشت كه صداىناله اى حزن انگيز و نغمه اى دل خراش به گوشم رسيد كه صاحب ناله مى گفت :(پروردگارا! چه بسيار گناهى كه به خاطر حلم و گذشت خود، با عذاب كردن من ، درصدد مقابله بر نيامدى ، و چه بسيار جرمى كه با كرم خود از كشف نمودن آن خوددارىفرمودى ، خداوندا! اگر عمرى طولانى در نافرمانيت گذرانده ام و نامهعمل و بار گناهم سنگين شده است ، به غير آمرزشت آرزويى ندارم و به جز خشنوديت بهچيزى اميد ندارم .) از شنيدن ناله به جستجوى صاحب آن افتادم ، ناگهان ديدم كه حضرت على (عليه السلام) است ، در گوشه اى بى حركت خود را پنهان ساختم . در آن نيمه شب ، نماز بسيارىخواند؛ آنگاه به دعا و گريه پرداخت و از حال خود به درگاه الهى ، شكوه مى برد ازجمله مناجاتهاى حضرت ، با خداوند اين بود: (خداوندا! آنگاه كه در عفو و بزرگواريت فكر مى كنم ، گناهانم در نظرم ساده مى آيد،پس وقتى كه به ياد عقوبتهاى شديدت مى افتم بليه ام گران مى شد. اى واى اگر درنامه هاى عمل به گناهى برخورد كنم كه من آن را فراموش كرده ام ولى تو آن را بهحساب آورده اى ، آنگاه خواهى گفت : او را بگيريد، واى بر اين گرفتارى كه بستگانشنمى توانند نجاتش دهند و قبيله اش به حالش سودى نخواهند داشت ، آنگاه كه دستورفراخواندنش رسيد، همگان بر او رحمشان مى آيد. واى از آن آتش كه جگرها و كليه ها راكباب مى كند، واى از آن آتشى كه اعضاى بدن را از هم جدا مى كند، آه از آن بيهوشى كهدر اثر شعله هاى سوزان دست مى دهد). سپس حضرت آنقدر گريه كرد كه ديگر حس و حركت از او بريده شد. پيش خود گفتم :حتما در اثر شب زنده دارى خوابش گرفته است و براى نماز صبح بيدارش مى كنم . جلو رفتم ، ديدم مانند چوبى خشك روى زمين افتاده است ، او را تكان دادم ديدم تكان نمىخورد، خواستم او را بنشانم نشد، گفتم : (انا لله و انا اليه راجعون ) (26)حتما مرده است . به منزل حضرت رفتم تا خبر مرگش را به اهلش برسانم . فاطمه زهرا عليهماالسلامفرمود: اى ابودرداء! چه خبر شده است ؟ جريان را براى خانم ،نقل كردم ، حضرت زهرا عليهماالسلام فرمود: ابودرداء به خدا على (عليه السلام ) بازهم مانند هميشه از ترس خدا غش كرده است ، سپس مقدارى آب آوردند و به صورتشپاشيدند تا به هوش آمد. همين كه به هوش آمد و مرا ديد كه گريه مى كنم ، فرمود: ابودرداء! براى چه گريه مىكنى ؟ گفتم : از اين حالتى كه شما براى خودت پيش آورده اى . فرمود: (ابودرداء پسآنگاه كه مرا براى حساب فراخوانند و اهل گناه به عذاب الهى يقين كردند مرا ببينى ،چگونه خواهى بود؟ آن وقت كه ماءمورين درشت خو و ترش رو اطراف مرا بگيرند و درپيشگاه پادشاهى جبار بايستم ، در حالى كه زندگان مرا تسليم كرده اند و مردم دنيا بهحال من ترحم كنند؛ آنجا در پيشگاه خداوندى كه هيچ سرى از او پوشيده نيست ، اگر مراببينى بيش از اين دلت به حال من خواهد سوخت .) ابودرداء گفت : به خدا سوگند كه اين حالت را در هيچ كدام از يارانرسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم نديدم .(27) |
بيست سؤال قيصر روم ابن مسيب نقل كرد كه ، عمر بن خطاب مى گفت : (پناه مى برم به خدا از مشكلاتى كهابوالحسن ، براى حل آنها نباشد). اين سخن خليفه جهاتى داشت ؛ از جمله آنها، اين بودكه روزى پادشاه روم به عمر نامه نوشت و از مسائلى پرسش نمود؛ عمر آن سؤالات رابر اصحاب عرضه داشت ، اما كسى نتوانست جواب بدهد، پس به اميرالمؤمنين عرضهداشت و حضرت فورا جواب سؤالات را دادند. نامه پادشاه روم به عمر اين چنين بود: (اين نامه اى است از پادشاه بنى الاصفر بهعمر، خليفه مسلمانان ، پس از ستايش پروردگار پرسش مى كنم از شما مسائلى را كهپاسخ آن را مرقوم نماييد: 1- چه چيز است كه خدا آن را نيافريده است ؟ 2- خدا نمى داند، 3- نزد خدا نيست ، 4- همهاش دهان است ، 5- همه اش پاست ، 6- همه اش چشم است ، 7- همه اشبال است ، 8- كدام مردى است كه فاميل ندارد، 9 - چهار جنبده كه در شكم مادر نبودند كداماست ، 10 - چه چيزى است كه نفس مى كشد، روح ندارد، 11 - ناقوس چه مى گويد، 12-آن رونده كدام است كه يك بار راه رفت ، 13- كدام درخت است كه سواره ، صدسال در سايه اش راه مى رود و به پايانش نمى رسد و مانندش در دنيا چيست ، 14- كداممكان است كه خورشيد جز يك بار در آن نتابيد، 15- كدام درخت است كه بى آب روييد،16- اهل بهشت مى خورند و مى آشامند و چيزى دفع نمى كنند؛ مانندش در دنيا چيست ، 17- درسفره هاى بهشت كاسه هايى كه در هر يك از آنها غذاهاى گوناگون است و آميخته نمىشوند؛ مانندش در دنيا چيست ؟ 18- از سيبى در بهشت ، دختركى بيرون مى آيد در حالى كهاز آن سيب ، چيزى كاسته نمى شود، 19- كنيزكى در دنيامال دو مرد است و در آخرت ، مال يكى از آنان ؛ آن چگونه است ؟ 20 - كليدهاى بهشت چيست ؟ اميرالمؤمنين (عليه السلام ) نامه پادشاه روم را خواندند و در پشت نامه ، جواب را اينطور مرقوم كردند: بسم الله الرحمن الرحيم - پس از سپاس و ستايش پروردگار؛ اى پادشاه روم ! برمطال شما واقف شدم و من به يارى خدا و قدرتش و بركت خدا و پيامبران ، خصوصا محمدصلى الله عليه و آله و سلم آخرين فرستاده خدا، پاسخ تو را مى دهم : 1- آن چيزى كه خدا نيافريده قرآن است ، زيرا آن كلام وصف خداست و همچنين كتابهايىكه از جانب خدا نازل شده است ، حق - سبحانه - قديم است و صفاتش هم قديم است . 2- آن چيزى كه خدا نم داند آن است كه شما نصرانيان مى گوييد: خدا را زن و فرند وشريك است ؛ خدا فرزندى نگرفته و با او خدايى نيست ، نه والد است و نه مولود. 3- آن چيزى كه نزد خدا نيست ظلم است ، پروردگار به بندگان ، ستمكار نيس . 4- چيزى كه همه اش دهان است ، آتش است ؛ در هر چيزى افتد، مى خورد. 5- چيزى كه همه اش پاست ، آب است . 6- چيزى كه همه اش چشم است ، خورشيد است . 7- چيزى كه همه اش بال است ، باد است . 8- آن كس كه فاميل ندارد، آدم است . 9- آن چهار جنبنده كه در شكم مادر نبودند عصاى موسى ، قوچ ابراهيم ، آدم و حوا مىباشند. 10- آنكه بى روح است و نفس مى كشد، صبح است ، خداى تعالى فرمود: (والصبح اذاتنفس ) (28): (سوگند به صبح آنگاه كه نفس مى كشد). 11- ناقوس مى گويد: (تق ، تق ؛ حق ، حق ، آهسته ، آهسته ؛ عدالت ، عدالت ؛ راستى ،راستى ؛ دنيا ما را فريب داد و در هوس انداخت ؛ دنيا دوره به دوره سپرى مى شود؛ نمىگذرد روزى مگر كه سست مى كند از ما پايه اى ، مردگان ما را خبر دادند كه از اين سراكوچ مى نماييم ، پس چرا ما اينجا را براى خود وطن گرفته ايم ؟) 12- آن رونده كه يك بار راه رفت كوه سيناست ، ميان آن كوه و زمين مقدس (مسجد اقصى )چند روزى راه بود، بنى اسرائيل كه به فرمان موسى (عليه السلام ) آهنگ آن سرزمينداشتند نافرمانى كردند، خدا از آن كوه پاره اى بركند و دوبال از نور برايش قرار داد و بر بنى اسرائيل كه در بيابان راهپيمايى مى كردندسايبان شد و برابر سر آنان سير مى نمود، چنانكه خدا در قرآن فرموده است : (و چونكوه را از جا بركنديم و مانند سايبان بر سرشان قرار داديم و آنان گمان كردند برسرشان مى افتد.)(29) و موسى بنى اسرائيل را گفت : چرا نافرمانى مى كنيد، دستاز نافرمانى برداريد وگرنه كوه را بر سرتان مى افكنم ، چون توبه كردند كوهبه جايش برگشت . 13- درختى كه سواره ، صد سال در سايه اش راه مى رود و به پايانش نمى رسد، درختطوبى است و آن سدرة المنتهى است كه در آسمان هفتم است ، به سوى آن درخت ،اعمال بنى آدم بالا مى رود و آن از درختهاى بهشت است ، هيچ كاخى و خانه اى در بهشت نيستمگر شاخه اى از شاخه هايش در آن آويخته و مانندش در دنيا خورشيد است ، خودش يكى ست و پرتوش در همه جاست . 14- مكانى كه خورشيد جز يك بار در آن نتابيد، زمين دريايى است كه بنىاسرائيل از آن عبور كردند و فرعونيان در آن غرق شدند، در آن هنگام كه خدا براى موسى(عليه السلام ) آن دريا را شكافت و آب ، مانند كوهها روى هم ايستاد و زمين دريا بهتابيدن خورشيد، خشك شد سپس آب دريا به جايش برگشت . 15- درختى كه بى آب روييد، درخت يونس پيغمبر است و آن معجزه اى بود كه خداىتعالى فرمود: (و اءنبتنا عليه شجرة من يقطين ) : (بر سرش درختى از كدورويانيديم .)(30) 16- غذا خوردن اهل بهشت كه مى خورند و چيزى دفع نمى كنند، مانندش در دنيا، بچه استدر شكم مادر، از نافش مى خورد و دفع نمى كند. 17- غذاهاى گوناگون بهشتى كه در يك كاسه است و آميخته نمى شود، مانندش در دنياتخم مرغ است كه سفيده و زرده آن آميخته نمى شوند. 18- دختركى كه از سيب بهشتى بيرون مى آيد مانندش در دنيا، كرمكى است كه از سيببيرون مى آيد و سيب تغييرى نمى كند. 19- كنيزكى كه در دنيا مال دو مرد و در آخرتمال يكى است ، مانند درخت خرمايى است كه در دنيا به شركتمال مؤمنى مانند من و كافرى مانند توست و آن در آخرت براى من است نه براى تو؛ زيرادر آخرت ، آن درخت در بهشت است و تو داخل بهشت نمى شوى . 20- كليدهاى بهشت ، (لااله الا الله ) و محمدرسول الله ) است ). ابن مسيب گفت : چون قيصر روم ، جواب سؤالات را خواند گفت : اين سخن بروون نيامده جزاز خاندان نبوت ، سپس پرسيد: پاسخ اين سؤالات را چه كسى داده است ؟ گفتند: از پسعموى محمد صلى الله عليه و آله و سلم است . قيصر روم براى اميرالمؤمنين نامه اى نوشت : (سلام عليك ؛ پس از سپاس پروردگار،بر پاسخهاى شما واقف شدم و دانستم كه شما از خاندان نبوت هستيد و به شجاعت و علم ،متصف مى باشيد، من خواهانم كه دينتان را براى من شرح دهيد و حقيقت روحى را كه خدا دركتابتان گفته است براى من بيان نماييد (يساءلونك عن الروحقل الروح من اءمر ربى ) ؛ (از روح پرسش مى كنند بگو روح از امر پروردگار مناست ).(31) اميرالمؤمنين (عليه السلام ) در جواب قيصر، نوشت : (پس از سپاس و ستايشپروردگار، روح نقطه اى است با لطافت و پرتويى است با شرافت كه از ساختهاىآفريننده اش و قدرت پديد آورنده اش مى باشد، از گنجينه هاى مملكتش او را بيرون آوردهو در نهاد بندگانش نهاده ، پس روح تو پيوندى است با او، و نزد تو امانتى است از او،هرگاه گرفتى آنچه نزد او دارى ، مى گيرد آنچه نزد تو دارد).(32) |
جواب سه سؤال از على (ع ) ابن عباس مى گويد: (روزى در مجلس عمر بن خطاب نشسته بودم و كعب الاحبار نزد اوبود و اميرالمؤمنين (عليه السلام ) هم در مجلس تشريف داشتند، عمر روى به كعب الاحبارنمود گفت : اى كعب ! آيا از تورات چيزى در خاطر دارى ؟ گفت : بيشتر آن را حفظ دارم .مردى در پهلوى عمر بود گفت : از كعب سؤال كن كه خداوندمتعال ، كجا بود قبل از اينكه عرش خود را خلق كند؟ و عرش خود را از چه چيز خلق كردهاست ؟ و آبى كه عرش بر آن آب بود، از چه چيز خلق شده بود؟ عمر اين سه سؤال را از كعب الاحبار نمود، او در جواب گفت : ما يافته ايم كه خداوند -تبارك و تعالى - قديم است و قبل از عرش خداى بر سر سنگ بيت المقدس در هوا بود،چون خواست عرش را خلق كند، خدا آب دهان خود را انداخت ، درياها را خلق كرد، و از آنسنگى كه در زير او بود عرش را خلق كرد و پاره اى از آن سنگ براى بناء بيت المقدسباقى گذارد). ابن عباس گفت : (چون كلام كعب الاحبار به اينجا رسيد، اميرالمؤمنين (عليه السلام ) ازجاى خود برخاست و به طرف منزل روانه گرديد. عمر قسم داد اميرالمؤمنين (عليه السلام ) را كه مراجعت كند و به جاى خود نشيند؛ چوننشست ، عمر در خواست كرد از امام و گفت : آنچه مى دانى بفرما، كه مفرج هموم وگرفتاريها هستى ! حضرت رو به جانب كعب كردند و فرمودند: آنچه را گفتى ، غلط بودو يهوديان هم اشتباه كردند؛ خدا از آنچه شما به هم بافته ايد و كتابهاى آسمانى را بهدلخواه خود تحريف كرديد و بر خدا، زشت ترين دروغها را بسته ايد، منزه است ؛ اى كعب الااحبار! واى بر تو! سنگى را گمان كرده اى كه خداى بر او قرار گرفته بود!اين سخنى است محال ؛ سنگ نمى تواند احاطه برجلال و عظمت او بنمايد؛ و هوايى كه ذكر كردى هرگز ممكن نيست كه محيط بر ذات احديتشده باشد. اگر سنگ و هوا با او بودند، پس بايستى آنها هم قديم باشند و ذات خداوندمنزه است از اينكه به او اشاره بشود يا مكانى براى او فرض بشود، خدا را مكان نيست ،او خالق همه مكانها و زمانهاست ، خداى تعالى چنان نيست كه ملحدين و جاهلين گمان كردهاند، خداى متعال قبل از اينكه مكانى و زمانى و هوايى در وجود باشد بوده است . ذات بارى تعالى ، محيط بر همه اشياء است و كائنات را بدون فكر، حادث گردانيده است، اينكه مى گويم : خدا بود به جهت شناسانيدن بودن اوست ، چون ذات خدا ما را بيانبخشيد كه او را به مردم بشناسانيم ، چنانچه مى فرمايد: (خلق الانسان ، علمهالبيان ) (33)؛ (خلق كرد انسان را و بدو بيان آموخت ) و الا خداوندمتعال از كون و مكان و زمان منزه و مبراست ؛ خداوند مقتدر است بر هر چه اراده عليه او تعلقبگيرد آن را ايجاد مى فرمايد، خدا نورى را خلق نمود بدون ماده و مدت ، و از آن نور،ايجاد ظلمت نمود بدو ماده و مدت از لا شى ء؛ يعنى هيچ چيز. خدا قادر است كه ظلمت را از لاشيى ء ايجاد نمايد و بالاخره خداى تعالى ياقوتى از نور خلق كرد كه بزرگى آنمثل بزرگى و عظمت و غلظت آسمانها و زمينهاى هفتگانه بود، سپس نظر هيبت به آن ياقوتنمود، آبى لرزان گرديد و تا قيامت لرزان است ، بعد عرش را از نور ياقوتى آفريد وبر آن آب قرار داد، و از براى عرش دوازده هزار لغت قرار داد كه به آن لغتها خداى راتسبيح مى نمايند كه هر لغتى به دوازده هزار لغت ، تسبيح مى كنند كه هيچ يك از لغتهابه ديگرى شباهت ندارند و اين قول خداى تعالى است : (و كان عرشه على الماءليبلوكم ) (عرش او بر آب بود تا بيازمايد شما را) (34) اى كعب ! واى بر تو، اگر بنا بر قول تو كه دريا آب دهان خدا باشد، چگونه آن سنگخدا را بر مى گيرد، و چگونه آن هوا محيط به خدا مى شود؟ عمربن خطاب خنديد و از روى استهزاء به كعب الاحبار گفت : اى كعب ! اين است علم و حقيقتكه ابوالحسن مى گويد، نه آن مزخرفاتى كه تو بر هم بافتى ! زنده نمانم در زمانىكه در آن وقت ابوالحسن را نبينم ).(35) |
قضاوت على (ع ) مردى عربى با داشتن يك ناقه (شتر ماده ) به نزدرسول الله آمد و عرض كرد: يا رسول الله (صلى الله عليه و آله وسلم )! اين ناقه رامى خرى ؟ حضرت فرمود: به چند درهم مى فروشى اى اعرابى ؟! عرض كرد: دويست درهم، پيامبر فرمود: ناقه تو قيمتش بيش از اين است و پيوسته قيمت شتر را زياد مى كرد تابه چهارصد درهم رساند و از اعرابى خريد و پولها را در دامن اعرابى ريخت . مرد عرب مهار ناقه را بگرفت و گفت : ناقه از من است و در هم هممال من است و اگر تو را بينه و شاهد هست ، حاضر كن . در اين وقت ، ابوبكر پيدا شد، پيامبر فرمود: بيا تا اين پير مرد، يعنى ابوبكر، بين منو تو حكم كند، و ماجرا را براى او نقل كرد. او گفت : قضيه معلوم است كه اعرابى شاهد مىطلبد و شما بايد شاهد بياورى . در اين اثنا عمر نمودار شد و پيامبر فرمود:اى مرد عرب ! حاضرى اين مردى كه به طرفما مى آيد بين ما حكم كند؟ عرض كرد: آرى يا محمد (صلى الله عليه و آله وسلم )! چونعمر نزديك آمد، پيامبرفرمود: تو بين من و اين اعرابى قضاوت كن ، گفت : يارسول الله (صلى الله عليه و آله وسلم ! سخن خود را بگو. فرمود: ناقه از من و دراهماز براى اعرابى است ، عمر به اعرابى گفت تو ادعاى خود را بگو؟ اعرابى گفت : ناقهو دراهم هر دو از من است ، اگر محمد ادعائى مى كند بايد شاهد اقامه كند؛ عمر گفت :قول اعرابى درست است و بر صحت كلامش قسم مى خورد. پيامبر به اعرابى فرمود: من تو را محاكمه مى كنم نزد كسى كه به حكم پروردگارعزيز و جليل بين ما حكم كند، كه ناگاه على (عليه السلام ) بررسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم وارد شد. على (عليه السلام ) عرض كرد: يا رسول الله (صلى الله عليه و آله وسلم )! شما بااين مرد در چه واقعه اى صحبت داريد؟ حضرت فرمود:يا ابااللحسن ! بين من و اين مرد عربقضاوت كن ، على (عليه السلام ) فرمود: اى اعرابى ! به پيامبر چه ادعا دارى ؟ گفت :پول ناقه اى را كه به او فروخته ام از او مى خواهم . على (عليه السلام ) از پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم پرسيد: شما چه مى گوييد؟فرمود: من پول تمام ناقه را پرداخته ام ، اميرالمؤمنين (عليه السلام ) فرمود: اىاعرابى ! آيا رسول خدا راست مى گويد؟ گفت : نه هيچ چيز به من نپرداخته است ، حضرتشمشير از غلاف كشيد و به يك ضربت او را بههتل رسانيد. پيامبر فرمود: چرا چنين كردى ؟عرض كرد: يارسول الله (صلى الله عليه و آله وسلم ! من شما را بر اوامر و نواهى خداوندمتعال و بر بهشت و جهنم و ثواب و عقاب و وحى خدا تصديق مى كنم ، چگونه مى شود كهدر بهاى شتر ماده اين اعرابى تو را تصديق نكنم ؟ من اعرابى را از اين جهت كشتم كه شمارا تكذيب كرد و گفت رسول خدا پول شتر را نداده است . پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: راست گفتى و حكم به حق كردى ولى ديگربه مثل اين كار عود مكن ؛ سپس پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم رو به ابوبكر و عمرنمود و فرمود: حكم خدا اين بود كه على (عليه السلام ) قضاوت كرد نه حكمى كه شماهاكرديد. (36) |
|
|
|
|
|
|
|
|