|
|
|
|
|
|
نمونه اى از قضاوتهاى على (ع ) در عصر خلفا پس از رحلت رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم مردى را كه شراب خورده بوود بهنزد ابوبكر آوردند، خليفه از وى پرسيد: آيا شراب خورده اى ؟ او جواب اد: بلى .ابوبكر گفت : چرا شراب خورده اى ، در حالى كه حرام است ؟ آن مرد گفت : اگر مىدانستم كه شراب حرام است لب به آن نمى زدم . در حالى كه جمعيت زيادى اين صحنه راتماشا مى كردند، خليفه از حكم مساءله عاجز مانده ، و دست به سوى عمر دراز كرد! عمر گفت : اين مساءله از معضلات است و چاره اش ، ابوالحسن اميرالمؤمنين ، است ! ابوبكر خطاب به غلامش گفت : برو على را حاضر كن ، ولى عمر گفت : سزاوار نيستعلى را بياوريم ، اجازه دهيد ما به منزل او برويم . آنان همراه حضرت سلمان به خانه على آمده ، و جريان را ابلاغ نمودند، حضرت فرمودچاره كار اين است كه او را در بازار و كوچه بگردانيد،و از مهاجرين و انصار جويا شويد،كه آيا كسى حكم تحريم شراب را به وى گفته است ؟ اگر حكم تحريم به گوش اونرسيده باشد، او را آزاد كنيد. خليفه به دستور على (عليه السلام ) عمل كرد، چون كسى شهادت نداد، وى را مرخصنمودند، بدون اين كه بر وى حد بزنند. سلمان مى گويد: من به على (عليه السلام ) گفتم : خوب آنان را ارشاد نمودى ، حضرتجواب داد: خواستم حكم آيه سى و پنج سوره يونس را در مورد خود و آنان بار ديگر مورد تاءكيدقرار دهم كه مى فرمايد: (آيا كسى كه هدايت به حق مى كند براى رهبرى شايسته تر است ؟ و يا آن كس كه هدايتنمى شود نگر هدايتش كند؟ شما را چه مى شود؟ چگونه داورى مى كنيد؟)(37) |
حكم حضرت درباره پدر جوان روزى حضرت على (عليه السلام ) داخل مسجد شد، جوانى از روبروى آن حضرت مى آيد ومى گريد و جمعى بر دور او هستند و او را تسلى مى دهند؛ حضرت پرسيد: چرا گريه مىكنى ؟ عرض كرد: يا على ! شريح قاضى ، حكمى بر من كرده كه نمى دانم درست استيانه ؟ اين جماعت پدر مرا با خود به سفر بردند، اكنون برگشته اند پدرم با ايشاننيست ، چون احوال پدر را از ايشان پرسيدم گفتند: پدرت مرد، گفتم :مال او چه شد؟ گفتند: مالى به جاى نگذاشت ، پس ايشان را نزد شريح قاضى بردم وشريح آنها را سوگند داد و آنها قسم خوردند و رفتند وحال آنكه من مى دانم كه پدرم مال زيادى با خود به سفر برده بود. پس حضرت ، آن جماعت و جوان و خود جمعا نزد شريح آمدند؛ حضرت فرمود: اى شريح !چگونه ميان اين گروه ، حكم كردى ؟ شريح گفت : اين جوان ادعا كرد كه پدرم با اينانبه سفر رفت و برنگشت ، از آنها پرسيدم گفتند: مرد؛ پرسيدم مالش چه شد؟ گفتند:مالى نگذاشت ؛ جوان را گفتم : گواه دارى ؟ گفت : نه ، پس ايشان را قسم دادم . حضرت فرمود: هيهات ! در چنين واقعه ، اينطور حكم مى كنى ؟! والله در اين واقعه حكمىبكنم كه كسى پيش از من نكرده باشد، مگر داود پيغمبر (صلى الله عليه و آله وسلم )؛پس حضرت فرمود: اى قنبر! پهلوانان لشكر را بطلب ؛ چون حاضر شدند، بر هر يكاز آن گروه ، يكى از آنها را موكل گردانيد، پس نظر به آن گروه كرد و فرمود: چه مىگوييد؟ گمان مى كنيد من نمى دانم كه شما با پدر اين جوان چه كرديد؟ اگر اين راندانم ، مرد نادانى خواهم بود. پس فرموود: اينها را پراكنده كنيد و هر يك را در پشتستونى از ستونهاى مسجد باز داريد و سرهاشان را به جامه هايشان بپوشانيد كهيكديگر را نبينند، سپس عبدالله بن ابى رافع ، كاتب خود را طلبيد و فرمود: كاغذ ودواتى حاضر كن ، مردم بر دور آن حضرت جمع شدند، حضرت فرمود: هرگاه من (اللهاكبر) بگويم شما نيز همه (الله اكبر) بگوييد. پس ، حضرت يكى از ايشان را تنها طلبيد و نزد خود نشاند و صورتش را گشود وفرمود: اى عبدالله بن ابى رافع ! آنچه مى گويد تو بنويس ؛ سپس شروع به سؤال كردن نمود و فرمود: چه روزى از خانه هاى خود با پدر اين جوان بيرون رفتيد؟ گفت :در فلان روز، فرمود: در چه ماه بود؟ گفت : در فلان ماه ؛ به كداممنزل كه رسيديد او مرد؟ گفت : در فلان منزل ؛ فرمود: در خانه چه كسى مرد؟ گفت : درخانه فلان شخص ؛ فرمود: چه مرض داشت ؟ گفت : فلان مرض ؛ فرمود: چند روز بيماربود؟ و عدد روزهاى بيماريش را گفت . پس ، حضرت احوال آن مرده را به تمام سؤال كرد كه ، چه روز مرد؟ كى او راغسل داد؟ و كى او را دفن كرد؟ و كفن او از چه پارچه اى بود؟ و كى بر او نماز كرد؟ وكى او را به قبر برد، چون حضرت همه را از او سؤال نمود و او جواب گفت : (الله اكبر) فرمود: مردم هم صدا به تكبير، بلند كردند. پس رفقاى او يقين كردند كه اين شخص ، اقرار به كشتن كرده است . حضرت دستور دادند رويش را بستند، به جاى خود بردند. ديگرى را طلبيد و نزد خودنشانيد و رويش را گشود و فرمود: گمان مى كردى كه من نمى دانم كه شما چه كرده ايد؟او گفت : يا اميرالمؤمنين (عليه السلام )! من يكى از آنها بودم ، لكن راضى به كشتن اونبودم و اقرار نمود؛ پس هر يك را كه طلبيد اقرار كردند و آن كسى را، كهاول حضرت از او سؤال كرد، طلبيد و او هم اقرار كرد كه ما پدر اين جوان را كشتيم ومال او را برداشتيم . حضرت مال را از آنها گرفت ، به جوان داد و بابت خون بهاء حكمجارى فرمود.(38) |
ازدواج مادر با پسر!! وقتى كه امام (عليه السلام ) به كوفه رسيد، جوانى از اصحابش رغبت به نكاح كرد تازنى را تزويج نمايد. روزى آن حضرت ، نماز صبح را گزارده ، به يك فرمود: بروبه فلان موضع كه آنجا مسجدى است و بر يك جانب آن مسجد، خانه اى است كه مرد و زنىدر آنجا صدا بلند كرده اند، هر دو را نزد من بياور. آن مرد رفته ، زن و مرد را به نزد حضرت آورد، حضرت فرمود: امشب نزاع شما به درازاكشيد؟ جوان گفت : يا اميرالمؤمنين (عليه السلام )! من اين زن را خواستم و تزويج كردم ،چون شب زفاف شد در خلوت در نفس خود نفرتى از او مانع نزديكى شد، و اگرتوانايى داشتم در شب ، او را بيرون مى كردم ، پس او غضبناك شد و ميان ما درگيرى شدتا اين وقت كه ماءمور شما ما را به حضور شما دعوت كرد. حضرت به حضار مجلس گفت : بعضى سخنان را نتوان در ميان عموم گفت لذا شما بيرونرويد. وقتى همه رفتند حضرت به آن زن گفت ، اين جوان را مى شناسى ؟ گفت : نه ، يااميرالمؤمنين ! حضرت امير فرمود: اگر من خبر دهم چنان چه او را بشناسى ، منكر نمى شوى ؟ گفت : نه ،يا اميرالمؤمنين (عليه السلام ) فرمود: تو دختر فلان كس نيستى ؟ گفت : بلى ، فرمود:تو را پس عمويى نبود كه به هم ميل و رغبت داشتيد؟ گفت : بلى ؛ فرمود: پدر تو، تو رااز او منع نمى كرد و او را از نزد خود اخراج نكرد؟ گفت آرى ؛ فرمود: فلان شب به خاطركارى بيرون رفتى ، و پسر عمويت به اكراه با تو نزديكى كرد و تو از او حامله شدىو پنهان از مادرت مى داشتى و عاقبت مادرت اطلاع يافت ، از پدرت پنهان مى داشتيد، وچون وضع حمل تو نزديك شد مادر، تو را در شب از خانه بيرون برد، و تو در فلان جاوضع حمل نمودى و آن كودك را كه متولد شد در جامه اى پيچيده و در خارج ديوار در جايىكه قضاى حاجت مى كردند گذاشتيد، سگى آمد او را ببويد و تو ترسيدى كه سگ او رابخورد، سنگى انداختى و بر سر آن طفل آمد و شكست ، و تو ترسيدى كه سگ او رابخورد، سنگى انداختى و بر سر آن طفل آمد و شكست ، و تو و مادرت بر سر كودك رفتيدو مادرت از جامه خود پارچه اى جدا كرد و سر او را بست ، بعد از آن ، او را گذاشتيد و راهخود گرفتيد و ديگر ندانستيد كه حال او چه شد. دختر چون اينها را از آن حضرت شنيد ساكت شد. حضرت فرمود: به حق سخن گو، دخترگفت : بلى ؛ قسم به خدا يا اميرالمؤمنين (عليه السلام ) كه اين كار را غير از من و مادرمكسى نمى دانست ؛ حضرت فرمود: خداوند ذوالجلال ، مرا بر اين كار مطلع ساخت و بعدفرمود: چون شما او را گذاشتيد، در صبح آن شب بنو فلان آمدند او را برده و تربيتكردند تا بزرگ شد و با اينها به كوفه آمد و آن كودك ، اين مرد است كه تو را خواستتزويج كند. اكنون پس تو است و به جوان گفت : سرت را بگشا چون گشود، اثر شكستگى بر سراو ظاهر بود؛ آنگاه فرمود: حق تعالى از آن چه بر او حرام بود نگاه داشت ، فرزند خودرا بگير و برو كه در ميان شما ازدواج نيست .(39) |
زنى در نكاح فرزندش در زمان خلافت عمر، جوانى به نزد او آمد و از مادرش شكايت كرد و ناله سر مى داد كه : - خدايا بين من و مادرم حكم كن . عمر از او پرسيد: - مگر مادرت چه كرده است ؟ چرا درباره او شكايت مى كنى ؟ جوان پاسخ داد: مادرم نه ماه مرا در شكم خود پرورده و دوسال تمام نيز شير داده .. اكنون كه بزرگ شده ام و خوب و بد را تشخيص مى دهم ، مراطرد كرده و مى گويد تو فرزند من نيستى !حال آنكه او مادر من و من فرزند او هستم . عمر دستور داد زن را بياورند. زن كه فهميد علت احضارش چيست ، به همراه چهار برادرشو نيز چهل شاهد در محكمه حاضر شد. عمر از جوان خواست تا ادعايش را مطرح نمايد. جوان گفته هاى خود را تكرار كرد و قسم ياد كرد كه اين زن مادر من است . عمر به زن گفت : - شما در جواب چه مى گوييد؟ زن پاسخ داد: خدا را شاهد مى گيرم و به پيغمبر سوگند ياد مى كنم كه اين پسر رانمى شناسم . او با چنين ادعايى مى خواهد مرا در بين قبيله و خويشاوندانم بى آبروسازد. من زنى از خاندان قريشم و تابحال شوهر نكرده ام و هنوز هم باكره ام . در چنين حالتى چگونه ممكن او فرزند من باشد؟! عمر پرسيد: آيا شاهد دارى ؟ زن پاسخ داد: اينها همه گواهان و شهود من هستند. آن چهل نفر شهادت دادند كه پسر دروغ مى گويد و نيز گواهى دادند كه اين زن شوهرنكرده و هنوز هم باكره است . عمر دستور داد كه پسر را زندانى كنند تا درباره شهود تحقيق شود. اگر گواهان راستگفته باشند، پسر به عنوان مفترى مجازات گردد. ماءموران در حالى كه پسر را به سوى زندان مى بردند، با حضرت على (عليه السلام )برخورد نمودند. پسر فرياد زد: - يا على ! به دادم برس ، زيرا به من ظلم شده و شرححال خود را بيان كرد. حضرت فرمود: او را نزد عمر برگردانيد. چون بازگردانده شد،عمر گفت : من دستور زندان داده بودم . براى چه او را آورديد؟ گفتند: على (عليه السلام ) دستور داد برگردانيد و ما از شما مكرر شنيده ايم كه بادستور على بن ابى طالب (عليه السلام ) مخالفت نكنيد. در اين وقت حضرت على (عليه السلام ) وارد شد و دستور داد مادر جوان را احضار كنند. اورا آوردند. آنگاه حضرت به پسر فرمود: ادعاى خود را بيان كن . جوان دوباره تمام شرح حالش را بيان نمود. على (عليه السلام ) رو به عمر كرد و گفت : - آيا مايلى من درباره اين دو نفر قضاوت كنم ؟ عمر گفت : سبحان الله ! چگونه مايل نباشم وحال آنكه از رسول خدا (صلى الله عليه و آله وسلم ) شنيده ام كه فرمود: على بن ابى طالب (عليه السلام ) از همه شما داناتر است . حضرت به زن فرمود: درباره ادعاى خود شاهد دارى ؟ گفت : بلى ! چهل شاهد دارم كه همگى حاضرند. در اين وقت شاهدان جلو آمدند و مانند دفعهپيش گواهى دادند. على (عليه السلام ) فرمود: طبق رضاى خداوند حكم مى كنم . همان حكمى كهرسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم به من آموخته است . سپس به زن فرمود: آيا در كارهاى خود سرپرست و صاحب اختيار دارى ؟ زن پاسخ داد: بلى ! اين چهار نفر برادران من هستند و در مورد من اختيار دارند. آنگاه حضرت به برادران زنفرمود: - آيا درباره خود و خواهرتان به من اجازه و اختيار مى دهيد؟ گفتند: بلى ! شما درباره ما صاحب اختيار هستيد. حضرت فرمود: به شهادت خداى بزرگ و به شهادت تمامى مردم كه در اين وقت در مجلسحاضرند اين زن را به عقد ازدواج اين پسر در آورده ام و به مهريه چهارصد درهم وجه نقدكه خود آن را مى پردازم . (البته عقد صورت ظاهرى داشت ). حضرت فرمود: به شهادت خداى بزرگ و به شهادت تمامى مردم كه در اين وقت در مجلسحاضرند اين زن را به عقد ازدواج اين پسر در آوردم و به مهريه چهارصد درهم وجه نقدكه خود آن را مى پردازم . (البته عقد صورت ظاهرى داشت ). سپس به قنبر فرمود: سريعا چهارصد درهم حاضر كن . قنبر چهارصد درهم آورد. حضرت تمام پولها را در دست جوان ريخت . فرمود: اين پولها را بگير و در دامان زنت بريز و دست او را بگير و ببر و ديگر نزد مابر نگرد مگر آنكه آثار عروسى در تو باشد، يعنىغسل كرده برگردى . پسر از جاى خود حركت كرد و پولها را در دامن زن ريخت و گفت : - برخيز! برويم . در اين هنگام زن فرياد زد (اءلنار! اءلنار!) (آتش ! آتش !) اى پسر عموى پيغمبر آيا مى خواهى مرا همسر پسرم قرار دهى ؟! به خدا قسم ! اين جوان فرزند من است . برادرانم مرا به شخصى شوهر دادند كه پدرشغلام آزاد شده اى بود. اين پسر را من از او آورده ام . وقتى بچه بزرگ شد به من گفتند: - فرزند بودن او را انكار كن و من هم طبق دستور برادرانم چنين عملى را انجام دادم ولىاكنون اعتراف مى كنم كه او فرزند من است . دلم از مهر و علاقه او لبريز است . مادر دست پسر را گرفت و از محكمه بيرون رفتند. عمر گفت : (واعمراه ، لولا على لهلك عمر) - (اگر على نبود من هلاك شده بودم .)(40) |
فرزند سفيدپوست از والدين سياه پوست حضرت امام صادق (عليه السلام ) مى فرمايند: روزى مردى سياه پوست در حالى كه دستزن سياه پوستش را گرفته بود، او را به حضور خليفه ثانى آورده ، و خطاب بهخليفه گفت : من و اين همسرم هر دو سياه پوست هستيم ، در حالى كه بچه اى از وى به دنياآمده سفيد پوست است !! تكليف ما چيست ؟ عمر نظرى به اطرافيان افكنده ، و از آنان كمك خواست كه چه كار كند؟ ياران عمر همگىفتوى دادند كه : پدر و مادر هر دو سياه پوست هستند، و فرزندشان سفيد پوست !!بنابراين زن را سنگسار كنيد! خليفه چاره اى نداشت كه در اين معضله نيز از اميرالمؤمنين (عليه السلام ) كمك بگيرد، ولذا به دامن وى متوسل شد، در حالى كه نظر خليفه نيز اعدام و سنگسار كردن زن بود!على (عليه السلام ) از زن و مرد پرسيدند: قضيه شما چگونه است ؟ آنان موضوع راتوضيح دادند. على خطاب به مرد فرمود: آيا نسبت به همسرت سوء ظن دارى ؟ مرد: نه اصلا سوءظنى ندارم . على (عليه السلام ) آيا در حال حيض با همسرت نزديكى كرده اى ؟ مرد: در برخى شب ها زن به من مى گفت كه حائض است ، ولى منخيال مى كردم او به جهت سردى هوا و زحمت غسل كردن بهانه مى آورد، و لذا با وى مقاربتنمودم . على (عليه السلام ) خطاب به زن نيز فرمود: آيا شوهرت با تو درحال حيض نزديكى كرده است ؟ زن : از شوهرم بپرسيد، من از او جلوگيرى مى كردم ، ولىقبول نكرد... على (عليه السلام ): مساءله نيست ، اين فرزند، فرزند خود شما است ، شما درحال حيض نزديكى كرده ، و در آن حال خون حيض بر نطفه غلبه كرده ، و در نتيجه جنينسفيد گرديده است ، شما نگران نباشيد، اين بچه در دوران بلوغ بتدريج رنگش تغييرمى كند، و مثل خود شما سياه پوست مى گردد!!! قضيه در همين جا فيصله يافت ، و مردم حاضر، منتظر بلوغ آن جوان بودند، و ناگاه جواندر آن دوران به همان صورتى كه مولاى متقيان پيشگويى كرده بودند به سياه پوستىتغيير رنگ داد! و بر عالم انسانيت ثابت كرد كه على هر چه مى گويد صحيح مى گويد،و قضاوت و داورى او مطابق واقع است .(41) |
كيفر بى تفاوت از حضرت امام صادق (عليه السلام ) نقل شده است كه : در زمان خلافت اميرالمؤمنين على(عليه السلام ) سه نفر را براى محاكمه و داورى به حضور آن حضرت آوردند، جريانآنها به شرح زير بود: مردى ، مرد ديگرى را تعقيب مى كرد، تا او را بكشد، و آن مرد از ترس جانش فرار مىكرد، سرانجام شخص ثالثى او را گرفت ، وتحويل آن شخص قاتل داد، نفر چهارمى نيز اين صحنه را تماشا مى كرد، ولى هيچگونهكمكى در ظاهر به قاتل انجام نداد، سرانجام آن مرد، مرد فرارى را بهقتل رسانيد!! على (عليه السلام ) در مورد كيفر آنان دستور دادند: نفر اول را كه قاتل بوده ، بايد به قتل رسانند، و نفر دوم را كه باعثقتل شده ، و فرارى را دستگير كرده و به تحويلقاتل داده است ، بايد به حبس ابد محكوم كرد، تا تمام عمرش را در زندان سپرى كند. وآن شخص ثالثى را كه تماشاگر بوده ، و در برابر چشمان او، مرد بى گناهى را بهقتل رسانيده اند، و وى هيچگونه دفاعى نكرده است ، بايد چشمان او را از جايش بيرونآورده و نابينا كرد!! و بدينسان كيفر بى تفاوتى را در برابر ستمگر و ستمديده مشخص ساخت .(42) |
شير نوزاد پسر سنگين تر است ! در حديثى از امام باقر (عليه السلام ) مى خوانيم كه مى فرمايند: در زمان حضرت على دونفر زن همزمان بچه اى را به دنيا آوردند، جنس نوزادها، يكى پسر و ديگرى دختر بود. آن زنى كه دختر زائيده بود، پسر زن ديگر را برداشت ، و دختر نوزادش را به جاى وىگذاشت و در نتيجه ميان آن دو زن مرافعه اى پيش آمد و قرار شد على (عليه السلام )داورى كند. مولاى متقيان در مسند قضاوت در قرار گرفته و زنان را به محاكمه كشانيد، ولى هيچكداماز آنان دست از پسر برنداشتند. و حضرت دستور داد: شير مادران آن دو بچه را وزنكردند، او را كه شيرش سنگين تر بود، پسر را به وى واگذار كرد!(43) نظير اينجريان در مورد دو نفر كنيز پيش آمد، كه در زمان عمر اتفاق افتاد، و او از قضاوت بازماند، و سرانجام اميرالمؤمنين على (عليه السلام ) قضاوت آن دو را به عهده گرفت ، وبراى رفع مخاصمه دستور دادند: اره اى بياورند، زنان گفتند: اره را چه كار داريد؟فرمودند: مى خواهم بچه را دو نيم كنم ، و به هر كدام نصف او را بدهم !! آن زنى كه درواقع مادر بچه بود گفت : بچه مال آن زن ديگرى است ، من از ادعايم صرفنظر كردم . على (عليه السلام ) فرمودند: بچه مربوط به همين زن است كه دلش بهحال او مى سوزد، و لذا بچه را به آن زن تحويل داد.(44) |
اسلام را پذيرفتند قومى از يهوديان نزد خليفه دوم آمدند و گفتند: (آمديم تا از تو مطالبى را بپرسيم ،اگر صحيح جواب دادى مسلمان مى شويم و از تو متابعت مى كنيم ؛ خليفه گفت : هر چه مىخواهيد بپرسيد؟ گفتند: ما را از قفلهاى آسمان هفت گانه و كليدهاى آن آگاه كن ؛ از قبرىكه صاحبش را گردش داد مطلع ساز؛ از كسى كه قومش را انذار داد نه از جن بود و نه ازانس خبر ده ، مكانى كه آفتاب فقط يك بار بر آن تابيد و ديگر بر آن نتابيد نام ببر؛از پنج جاندارى كه در رحم خلق نشدند آگاه كن ، از يك و دو و سه و چهار و پنج و شش وهفت و هشت و نه و ده و يازده و دوازده تا توضيحات لازم را بده ). خليفه سرش را به زير انداخت و چشمان خود را باز كرد و گفت : از من مطالبى مىپرسيد كه نمى دانم ولى پسر عموى پيامبر همه سئوالهاى شما را جواب خواهد داد. پس كسى را فرستاد خدمت اميرالمؤمنين (عليه السلام ) و از او خواست بيايد و جواب سؤالهاى يهوديان را بده ؛ حضرت وقتى تشريف آوردند، خليفه گفت : اى اباالحسن ! اين قوميهود از من مسائلى را پرسيدند كه براى هيچ يك از آنان پاسخى ندارم . آنان گفتند: اگر جواب صحيح را بگويى اسلام مى آوريم ، حضرت به آنان فرمود: اىقوم يهود! سئوالات را بپرسيد، آنان همان سئوالات را دوباره تكرار كردند و حضرتفرمود: غير از اينها سئوالات ديگرى نداريد؟ عرض كردند: نه اى پدر حسن (عليهالسلام ) و حسين (عليه السلام ). حضرت فرمود: (قفلهاى آسمان هفتگانه شرك به خدا است و كليدش گفتن (لا اله الا الله)؛ اما آن قبرى كه صاحبش را گردش داد، ماهى بود كه يونس را در هفت دريا سير داد؛ آنكهقومش را انذار داد، نه از جن بود و نه انس ، مورچه اى بود كه با حضرت سليمان بن داودصحبت كرد؛ آن مكانى كه يك بار آفتاب بر آن تابيد و ديگر نتابيد دريا بود كهخداوند حضرت موسى (عليه السلام ) را از آن نجات داد و فرعون و پيروانش را در آنغرق كرد (وقتى دريا شكافته شد آفتاب تابيد و بعد از غرق شدن فرعونيان دريا بههم آمده و ديگر آفتاب بر آن نتابيد)؛ آن پنج موجودى كه در رجم خلق نشدند: حضرت آدم وحوا و عصاى موسى و شتر صالح و گوسفندى كه عوض حضرتاسماعيل ذبح و قربانى شد، مى باشند. اما جواب آن دوازده تا اين است : يك ، خداست ؛ دو تا، آدم و حوا مى باشند؛ سه تا،جبرئيل و ميكائيل و اسرافيل است ؛ چهار تا، تورات وانجيل و زبور و قرآن است ؛ پنج تا، پنج نماز واجب شبانه روزى مى باشند؛ شش ، آنكلام خداست كه آسمان و زمينرا در شش روز خلق كرد؛ هفت ، هشت ،قول خداست كه مى فرمايد: (و يحمل عرش ربك فوقهم يومئذ ثمانيه ) :(عرش پروردگار تو را بر فراز ايشان در آن روز هشت تن در بر دارند.)(45)؛ نه ،آن آيات و معجزات بود كه موسى بن عمران داشت . اما ده ، آنقول خداست : (وواعدنا موسى ثلاثين ليلة و اءتممناها بعشر) : (و وعده كرديمبا موسى سى شب و تكيل آن به ده كرديم .)(46) اما، يازدهقول حضرت يوسف (عليه السلام ) است كه به پدرش عرض كرد: (انى راءيت اءحدعشر كوكبا) : (اى پدر به خواب ، يازده ستاره را ديدم )(47)؛ اما دوازده ، آنكلام حق است به حضرت موسى (عليه السلام ): (اضرب بعصاك الحجر فانفجرتمنه اثنتا عشرة عينا) : (اى موسى با عصايت بر سنگ بزن ، پس دوازده چشمه آب ازآن ظاهر شد.)(48) يهوديان از جواب سئوالاتشان خوشحال شدند و عرض كردند: ما شهادت مى دهيم كه خدايكى است و پيامبر فرستاده خداست و تو پسر عموىرسول خدا مى باشى ؛ سپس رو به خليفه كردند و گفتند: ما شهادت مى دهيم كه على(عليه السلام ) برادر رسول خداست و به اين مقام امامت سزاوار است ، و همگى اسلامآوردند.(49) |
نصرانى مسلمان شد شخصى نصرانى در كشور روم ، هفت چيز در خواب ديد و حضرت علىتفصيل خواب و تعبير آن را بيان فرمود و او تصديق كرد. حضرت فرمود: خواب اول : آن بود كه ، در خواب ديدى قصرى از آسمان ، آويزان است كهدر آن كرسى ها از طلا نهاده شده و كنيزان و غلامان و فرشهاى ديبا در ميانش مى باشد واطراف آن قصر را بوزينه ها و خوكها گرفته اند؛ تعبيرش اين است : آن ، قصر سلطانظالم است كه در آخر الزمان ، چون مردم زكوة نمى دهند،اموال مردم را مى گيرد و در اطراف سلطان ، ستمكارانى هستند كه او را در ظلم يارى مىكنند. خواب دوم : آن بود كه ، ديدى كرباسى از آسمان ، آويزان است و مردمان آن را پاره مىكردند تا اين كه مقدار كمى باقى ماند؛ تعبيرش اين است : آن كرباس مذهب هاى مختلفهاست كه در آخر الزمان مردمان به آنها معتقد مى شوند و از مذهب باقى نمى ماند مگر بهمنزله نخى . خواب سوم : ديدى مرغانى از آسمان فرود آمدند و سرهاى خود را در زمين نهادند وبرگشتند بدون آن كه سر داشته باشند؛ تعبيرش اين است : كه آن مرغان ، اسلام استكه باقى نمى ماند از اسلام مگر رسم و شريعت ، و حقيقتش به سوى آسمان رجوع مى كند. خواب چهارم : چهار پايانى كه مخرج بول و غائط نداشتند؛ تعبير، آن بود كه توانگراناموال را جمع مى كنند و حقوق الهى و زكوة را نمى دهند. خواب پنجم : آن كه بيمارى را ديدى كه سالمان را عيادت كند، تعبير، آن است كه مريضان، فقراء بودند كه در نزد اغنياء حاضر شوند و چيزى از اغنياء خواهند و آنان چيزى بهايشان نمى دهند. خواب ششم : حوض خشكى را ديدى كه نزد آن سبزه زار و بوستانى بود؛ تعبيرحوضهاى خشك ، علمايى هستند كه به علم خودعمل نمى كنند و بوستان ، مردمانى باشند كه از علماء آنچه مى شنوندعمل مى كنند. خواب هفتم : جامهاى سبز را ديدى كه در آنها هر چيزى كه در دنيا هست در آن ديده مى شود؛تعبير اين است : آن جامهاى سبز دنياست كه اهل دنيا آن را مى گيرند و سخن از براى دنيامى گويند نه آخرت ، و حال آن كه از براى آخرت خلق شده اند. همين كه نصرانى اين خواب و تعبيرش را از معدن علم ، حضرت على (عليه السلام ) شنيدشهادتين را بر زبان جارى كرد و اسلام آورد.(50) |
امام على (ع ) دعاى مشلول را تعليم داد امام حسين (عليه السلام ) فرمود: (من با پدرم ، على (عليه السلام ) در شب تاريكى بهطواف خانه خدا مشغول بوديم ، در اين هنگام ، متوجه ناله اى جانگداز و آهى آتشين شديم ،شخصى دست نياز به درگاه بى نياز دراز كرده و با سوز و گدازى بى سابقه بهتضرع و زارى مشغول است . پدرم فرمود: اى حسين ! آيا مى شنوى ناله گناهكارى را كه به درگاه خدا پناه آورده و باقلبى پاك ، اشك ندامت و پشيمانى مى ريزد؟ او را پيدا كن و پيش من بياور). امام حسين (عليه السلام ) فرمود: (در آن شب تاريك ، گرد خانه حق گشتم و مردم را درتاريكى ، يك طرف مى كردم تا او را در ميان ركن و مقام پيدا كرده ، به خدمت پدرم آوردم . حضرت على (عليه السلام ) ديد جوانى است زيبا و خوش اندام با لباسهاى گرانبها؛به او فرمود: تو كيستى ؟ عرض كرد: مردى از اعرابم ؛ پرسيد: اين ناله و فريادبراى چه بود؟ گفت : از من چه مى پرسى يا على (عليه السلام )! كه بار گناهم پشتمرا خميده و نافرمانى پدر و نفرين او اساس زندگيم را درهم پاشيده و سلامتى را از منربوده است ؟! حضرت فرمود: قصه تو چيست ؟ گفت : پدر پيرى داشتم كه به من خيلى مهربان بود،ولى من شب و روز به كارى زشت ، مشغول بودم و هرچه پدرم مرا نصيحت و راهنمايى مىكرد نمى پذيرفتم ، بلكه گاهى او را آزار رسانده ، دشنامش مى دادم . يك روز پولى خواستم و در نزد او سراغ داشتم ، براى پيدا كردن آنپول ، نزديك صندوقى كه در آنجا پنهان بود، رفتم تاپول را بردارم ، پدرم از من جلوگيرى كرد، من دست او را فشردم و بر زمينش انداختم ،خواست از جاى برخيزد از شدت درد نتوانست ، پولها را برداشتم و در پى كار خود رفتم،در آن دم شنيدم كه گفت : به خانه خدا مى روم و تو را نفرين مى كنم ؛ چند روز روزهگرفت و نماز خواند، پس از آن آماده سفر شد و بر شتر سوار شد و به جانب مكه حركتكرد و رفت تا خود را به كعبه رساند؛ من شاهد كارهايش بودم ، دست به پرده كعبهگرفت و با آهى سوزان مرا نفرين كرد، به خدا قسم هنوز نفرينش تمام نشده بود كه اينبيچارگى مرا فرا گرفت و تندرستى را از من سلب نمود؛ بعد پيراهن خود را بالا زد،ديديم يك طرف بدن او خشك شده و حس و حركتى ندارد. جوان گفت : بعد از اين پيشامد بسيار پشيمان شدم و نزد او رفته و عذر خواهى كردم ولىاو نپذيرفت و به طرف خانه رهسپار گشت . سهسال بر همين منوال گذشت و هميشه از او پوزش مى خواستم و او رد مى كرد تا اين كهسال سوم ايام حج درخواست كردم همان جايى كه مرا نفرين كرده اى دعا كن ، شايد خداوندسلامتى را به بركت دعاى تو به من بازگردان ،قبول كرد و با هم به طرف مكه حركت كرديم تا به وادى اراك رسيديم ؛ شب تاريكىبود، ناگاه مرغى از كنار جاده پرواز كرد و بر اثربال و پر زدن او، شتر پدرم رميد و او را از پشت خود بر زمين افكند، پدرم ميان دو سنگواقع شد و از تصادم به آنها مرد و او را همان جا دفن كردم ؛ اين گرفتارى من فقط بهواسطه نفرين و نارضايتى پدرم مى باشد. اميرالمؤمنين (عليه السلام ) فرمود: فريادرس تو دعايى است كه پيغمبر به من تعليمداده است ، به تو مى آموزم و هر كس آن دعا، كه اسم اعظم در آن است ، بخواند بيچارگىو اندوه و درد و مرض و فقر و تنگدستى از او برطرف مى گردد و گناهانش آمرزيده مىشود و حضرت مقدارى از مزاياى آن دعا را شمرد). امام حسين (عليه السلام ) فرمود: (من از امتيازات آن دعا بيشتر از جوان بر سلامتى خويشمسرور شدم . آنگاه حضرت فرمود: در شب دهم ذيحجه ، دعا را بخوان ، و صبحگاه پيش منآى تا تو را ببينم ؛ و نسخه دعا را به او داده بعد از چندى جوان با شدادى به سوى ماآمد و نسخه دعا را تسليم كرد. وقتى كه از او جستجو كرديم ، سالمش يافتيم و گفت : بهخدا اين دعا اسم اعظم دارد، سوگند به پروردگار كعبه ، دعايم مستجاب شد و حاجتمبرآورده گرديد. حضرت فرمود: قصه شفا يافتن خود را بگو. او گفت : در شب دهم همين كه ديدگان مردمبه خواب رفت دعا را به دست گرفتم و به درگاه خدا ناليدم و اشك ندامت ريختم ؛براى مرتبه دوم ، خواستم بخوانم آوازى از غيب آمد: اى جوان ! كافى است ؛ خدا را بهاسم اعظم ، قسم دادى و دعايت مستجاب شد؛ پس از لحظه اى به خواب رفتم ، پيغمبر اكرمصلى الله عليه و آله و سلم را ديدم كه دست بر بدن من گذاشت و فرمود: (احتفظبالله العظيم فانك على خير) از خواب بيدار شدم و خود را سالم يافتم ). آن دعايى كه حضرت ، تعليم داد دعاى مشلول است كهاول آن اين است : (اءللهم انى اءسئلك باسمك بسم الله الرحمن الرحيم ياذالجلال و الا كرام يا قيوم ...) (51) |
در وادى يابس چه گذشت ؟ ابوبصير مى گويد: از امام صادق (عليه السلام ) در مورد سوره والعاديات پرسيدم ، امام (عليه السلام )فرمود: اين سوره در ماجراى وادى يابس (بيابان خشك )نازل شده است . پرسيدم : قضيه وادى يابس از چه قرار بود. امام صادق (عليه السلام ) فرمود: - در بيابان يابس دوازده هزار نفر سواره نظام بودند، باهم عهد و پيمان محكم بستند كهتا آخرين لحظه ، دست به دست هم دهند و حضرت محمد (صلى الله عليه و آله وسلم ) وعلى (عليه السلام ) را بكشند. جبرئيل جريان را به رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم اطلاع داد. حضرترسول صلى الله عليه و آله و سلم نخست ابوبكر و سپس عمر را با سپاهى چهار هزارنفرى به سوى ايشان فرستاد كه البته بى نتيجه بازگشتند. پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم در مرحله آخر على (عليه السلام ) را چهار هزار نفر ازمهاجر و انصار به سوى وادى يابس رهسپار نمود. حضرت على (عليه السلام ) با سپاهخود به طرف آن بيابان خشك حركت كردند. به دشمن خبر رسيد كه سپاه اسلام به فرماندهى على (عليه السلام ) روانه ميدان شدهاند. دويست نفر از مردان مسلح دشمن به ميدان آمدند. على (عليه السلام ) با جمعى از اصحاب به سوى آنان رفتند. هنگامى كه درمقابل ايشان قرار گرفتند. از سپاه اسلام پرسيده شد كه شما كيستيد و از كجا آمده ايد وچه تصميمى داريد؟ على (عليه السلام ) در پاسخ فرمود: - من على بن ابى طالب پسر عموى رسول خدا، برادر او و فرستاده او هستم ، شما را بهشهادت يكتايى خدا و بندگى و رسالت محمددعوت مى كنم . اگر ايمان بياوريد، در نفعو ضرر شريك مسلمانان هستيد. ايشان گفتند: - سخن تو را شنيديم ، آماده جنگ باش و بدان كه ما، تو و اصحاب تو را خواهيم كشت !وعده ما صبح فردا. على (عليه السلام ) فرمود: - واى بر شما! مرا به بسيارى جمعيت خود تهديد مى كنيد؟ بدانيد كه ما از خدا وفرشتگان و مسلمانان بر ضد شما كمك مى جوئيم : (ولاحول و لا قوة الا بالله العلى العظيم ) دشمن به پايگاههاى خود بازگشت و سنگر گرفت . على (عليه السلام ) نيز همراهاصحاب به پايگاه خود رفته و آماده نبرد شدند. شب هنگام ، على (عليه السلام ) فرمانداد مسلمانان مركبهاى خود را آماده كنند و افسار و زين و جهاز شتران را مهيا نمايند و درحال آماده باش كامل براى حمله صبحگاهى باشند. وقتى كه سپيده سحر نمايان گشت ، على (عليه السلام ) با اصحاب نماز خواندند و بهسوى دشمن حمله بردند. دشمن آن چنان غافلگير شد كه تا هنگام درگيرى نمى فهميدمسلمين از كجا بر آنان هجوم آورده اند. حمله چنان تند و سريع بود، كهقبل از رسيدن باقى سپاه اسلام ، اغلب آنان به هلاكت رسيدند. در نتيجه ، زنان وكودكانشان اسير شدند و اموالشان به دست مسلمين افتاد. جبرئيل امين ، پيروزى على (عليه السلام ) و سپاه اسلام را به پيامبر (صلى الله عليه وآله وسلم ) خبر دادند. آن حضرت بر منبر رفتند و پس از حمد و ثناى الهى ، مسلمانان را ازفتح مسلمين با خبر نموده و فرمودند كه تنها دو نفر از مسلمين به شهادت رسيده اند! پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم و همه مسلمين از مدينه بيرون آمده و بهاستقبال على (عليه السلام ) شتافتند و در يك فرسخى مدينه ، سپاه على (عليه السلام )را خوش آمد گفتند. حضرت على (عليه السلام ) هنگامى كه پيامبر را ديدند از مركب پيادهشده ، پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم نيز از مركب پياده شدند و ميان دو چشم(پيشانى ) على (عليه السلام ) را بوسيدند. مسلمانان نيز مانند پيامبر (صلى الله عليهو آله وسلم )، از على (عليه السلام ) قدردانى مى كردند و كثرت غنايم جنگى و اسيران واموال دشمن كه به دست مسلمين افتاده بود را از نظر مى گذراندند. در اين حال ، جبرئيل امين نازل شد و به ميمنت اين پيروزى سوره (عاديات ) بهرسول اكرم صلى الله عليه و آله و سلم وحى شد: (والعاديات ضبحا، فالموريات قدحا، فالمغيرات صبحا، فاءثرن به نقعافوسطن به جمعا...) (52) اشك شوق از چشمان پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم سرازير گشت ، و در اينجا بودكه آن سخن معروف را به على (عليه السلام ) فرمود: (اگر نمى ترسيدم كه گروهى از امتم ، مطلبى را كه مسيحيان درباره حضرت مسيح(عليه السلام ) گفته اند، درباه تو بگويند، در حق تو سخنى مى گفتم كه از هر كجاعبور كنى خاك زير پاى تو را براى تبرك برگيرند!)(53) |
جوان قانون شكن روزى على (عليه السلام ) در شدت گرما بيرون ازمنزل بود سعد پسر قيس حضرت را ديد و پرسيد: - يا اميرالمؤمنين ! در اين گرماى شديد چرا از خانه بيرون آمديد؟ فرمود: - براى اينكه ستمديده اى را يارى كنم ، يا سوخته دلى را پناه دهم . در اين ميان زنى درحالت ترس و اضطراب آمد مقابل امام (عليه السلام ) ايستاد و گفت : - يا اميرالمؤمنين شوهرم به من ستم مى كند و قسم ياد كرده است مرا بزند. حضرت باشنيدن اين سخن سر فرو افكند و لحظه اى فكر كرد، سپس سر برداشت و فرمود: نه به خدا قسم ! بدون تاءخير بايد حق مظلوم گرفته شود! اين سخن را گفت و پرسيد: - منزلت كجاست ؟ زن منزلش را نشان داد. حضرت همراه زن حركت كرد تا در خانه او رسيد. على (عليه السلام ) در جلوى درب خانه ايستاد و با صداى بلند سلام كرد. جوانى باپيراهن رنگين از خانه بيرون آمد حضرت به وى فرمود: از خدا بترس ! تو همسرت را ترسانيده اى و او را از منزلت بيرون كرده اى . جوان در كمال خشم و بى ادبانه گفت : كار همسر من به شما چه ارتباطى دارد: (والله لاحرقنها بالنار لكلامك ؛ به خداسوگند به خاطر اين سخن شما او را آتش خواهم زد!) على (عليه السلام ) از حرفهايى جوان بى ادب و قانون شكن سخت برآشفت ! شمشير ازغلاف كشيد و فرمود: من تو را امر به معروف و نهى از منكر مى كنم ، فرمان الهى را ابلاغ مى كنم ،حال تو به من تمرد كرده از فرمان الهى سرپيچى مى كنى ؟ توبه كن والا تو را مىكشم . در اين فاصله كه بين حضرت و آن جوان سخن رد وبدل مى شد، افرادى كه از آنجا عبور مى كردند محضر امام (عليه السلام ) رسيدند و بهعنوان اميرالمؤمنين (عليه السلام ) سلام مى كردند و از ايشان خواستار عفو جوان بودند. جوان كه حضرت را تا آن لحظه نشناخته بود از احترام مردم متوجه شد درمقابل رهبر مسلمانان خودسرى مى كند، به خود آمد و باكمال شرمندگى سر را به طرف دست على (عليه السلام ) فرود آورد و گفت : يا اميرالمؤمنين از خطاى من درگذر، از فرمانت اطاعت مى كنم و حداكثر تواضع را دربارههمسرم رعايت خواهم نمود. حضرت شمشير را در نيام فرو برد و از تقصيرات جوان گذشتو امر كرد داخل منزل خود شود و به زن توصيه كرد كه با همسرت طورى رفتار كن كهچنين رفتار خشنى پيش نيايد.(54) |
على (ع ) و بيت المال زاذان نقل مى كند: من با قنبر غلام امام على (عليه السلام ) محضر اميرالمؤمنين وارد شديم ، قنبر گفت : يا اميرالمؤمنين وارد شديم ، قنبر گفت : يا اميرالمؤمنين چيزى براى شما ذخيره كرده ام . حضرت فرمود: - آن چيست ؟ عرض كرد: تعدادى ظرف طلا و نقره ! چون ديدم تماماموال غنائم را تقسيم كردى و از آنها براى خود برنداشتى ، من اين ظرفها را براى شماذخيره كردم . حضرت على (عليه السلام ) شمشير خود را كشيد و به قنبر فرمود: - واى بر تو! دوست دارى كه به خانه ام آتش بياورى ! خانه ام را بسوزانى ! سپس آنظرفها را قطعه قطعه كرد و نمايندگان قبايل را طلبيد، و آنها را به آنان داد، تاعادلانه بين مردم تقسيم كنند:(55) |
على (ع ) و يتيمان روزى حضرت على (عليه السلام ) مشاهده نمود زنى مشك آبى به دوش گرفته و مىرود. مشك آب را از او گرفته و به مقصد رساند؛ ضمنا از وضع او پرسش نمودم زن گفت : على بن ابى طالب همسرم را به ماءموريت فرستاد و او كشته شد وحال چند كودك يتيم برايم مانده و قدرت اداره زندگى آنان را ندارم . احتياج وادارم كردهكه براى مردم خدمتكارى كنم . على (عليه السلام ) برگشت و آن شب را ناراحتى گذراند. صبحزنبيل طعامى با خود برداشت و به طرف خانه زن روان شد. بين راه ، كسانى از على(عليه السلام ) درخواست مى كردند زنبيل را بدهيد ماحمل كنيم . حضرت مى فرمود: - روز قيامت اعمال مرا چه كسى به دوش مى گيرد؟ به خانه آن زن رسيد و در زد. زن پرسيد: كيست ؟ حضرت جواب دادند: - كسى كه ديروز تو را كمك كرد و مشك آب را به خانه تو رساند، براى كودكانت طعامىآورده ، در را باز كن ! - خداوند از تو راضى شود و بين من و على بن ابيطالب خودش حكم كند. حضرت وارد شد، به زن فرمود: - نان مى پزى يا از كودكانت نگهدارى مى كنى ؟ زن گفت : - من در پختن نان تواناترم ، شما كودكان مرا نگهدار! زن آرد را خمير نمود. على (عليه السلام ) گوشتى را كه همراه آورده بود كباب مى كرد وبا خرما به دهان بچه ها مى گذاشت . با مهر و محبت پدرانه اى لقمه بر دهان كودكان مى گذاشت و هر بار مى فرمود: فرزندم ! على را حلال كن ! اگر در كار شما كوتاهى كرده است . خمير كه حاضر شد، على (عليه السلام ) تنور را روشن كرد. در اينحال ، صورت خويش را به آتش تنور نزديك مى كرد و مى فرمود: - اى على ! بچش طعم آتش را! اين جزاى آن كسى است كه از وضع يتيمها و بيوه زنان بىخبر باشد. اتفاقا زنى كه على (عليه السلام ) را مى شناخت به آنمنزل وارد شد. به محض اينكه حضرت را ديد، با عجله خود را به زن صاحب خانه رساند و گفت : واى بر تو! اين پيشواى مسلمين و زمامدار كشور، على بن ابى طالب (عليه السلام ) است . زن كه از گفتار خود شرمنده بود با شتاب زدگى گفت : - يا اميرالمؤمنين ! از شما خجالت مى كشم ، مرا ببخش ! حضرت فرمود: - از اينكه در كار تو و كودكانت كوتاهى شده است ، من از تو شرمنده ام !(56) |
|
|
|
|
|
|
|
|