بسم الله الرحمن الرحیم
 
نگارش 1 | رمضان 1430

 

صفحه اصلی | کتاب ها | موضوع هامولفین | قرآن کریم  
 
 
 موقعیت فعلی: کتابخانه > مطالعه کتاب داستان های ما جلد 3, على دوانى   مناسب چاپ   خروجی Word ( برگشت به لیست  )
 
 

بخش های کتاب

     FEHREST -
     DM300001 -
     DM300002 -
     DM300003 -
     DM300004 -
     DM300005 -
     FOOTNT01 -
 

 

 
 

next page

fehrest page

پيشگفتار  
به طورى كه در پيشگفتار جلد دوم خاطر نشان ساختيم ، داستان نويسى ، در يك قرن اخيرنخست در ديار غرب و سپس در ممالك ديگر رونق به سزائى يافته تا جائى كه گذشتهاز كتابهاى مستقل كه در اين خصوص ‍ نوشته و مى نويسند، قسمتى از صفحات روزنامه هاو مجلات جهان را به خود اختصاص داده است .
نويسندگان اين گونه داستانها دو نوع هستند: گروهى مطلبى را كه ديده يا شنيده اند،يا در كتابى خوانده اند، با شرح و بسط و افزودن دانستنيهاى خود، به صورتى جذابو دلپذير در مى آورند تا بدان وسيله توجه خوانندگان را جلب كرده ، و آنچه را مىخواهند در اذهان آنها تزريق نمايند.
گروه ديگر، مطلب بى اصل و اساسى را از پيش خود ابداع نموده ، و پيرامون آنقلمفرسائى مى كنند و با قدرت فكرى و قلمى خود، كاهى را كوهى نموده ، و از هيچ چيزهامى سازند!
ولى (داستانهاى ما) هيچكدام اينها نيست . داستانهاى ما يك سلسله وقايع مسلم تاريخىاست كه در منابع معتبر و پر ارزش اسلامى آنهم از دير زمان و به وسيله دانشمندانىصادق و صميمى ثبت و ضبط شده است ، كه ما آنها را طى مطالعات ممتد خود، انتخاب وترجمه نموده ، و اگر فارسى شيوا بوده عينا با افزودن عنوانى بر آن ، به همانگونه كه بوده در اين كتاب آورده ايم .
به طورى كه در پيشگفتار مفصل جلد يكم يادآور شده ايم ، برخى از اين داستانها ازسال 1338 شمسى به بعد نگارش يافته و به عنوان (داستانهاى اسلامى ) جداگانههم چندين بار چاپ و منتشر شده و مى شود، ولى در اينجا با حك و اصلاحى مختصر وتعدادى ديگر از (داستانهاى ما) و داستانهاى جديد، انتشار مى يابد.
در دو جلد گذشته (داستانهاى ما) جمعا 78 داستان ، از سرى داستانهاى سازنده وآموزنده كه از لابلاى تاريخ غنى و درخشان اسلام و منابع ادبى و اخلاقى اين مرز و بوم، بيرون كشيده شده و ترجمه و تنظيم گرديده است ، از لحاظ خوانندگان محترم گذشت ،و اينك 42 داستان كوتاه و بلند ديگر در اين جلد كه جمعا 120 داستان است و مجموعه آندر سه جلد آمده است .
به يارى خداوند متعال اگر توفيق يافتيم جلد چهارم آنرا هم مى آوريم . و از اين راه جمعا150 داستان مستند و متقن و فراگير را كه خوددستورالعمل خوبى براى تهذيب اخلاق مرد و زن و پير و جوان و پسر و دختر از خانوادههاى شريف ملت مسلمان ايران است ، در 4 جلد كم حجم كه مطلوب همگان واقع گردد، تقديمحضورشان مى كنيم .
در پيشگفتار مجلدات پيشين گفتيم كه هر چند نام اينها را داستان گذاشته ايم ، ولى غير ازآن ديگران است . زيرا نه مانند بسيارى از داستانهاى ديگران ساختگى و مخلوق انديشه وهنر نويسندگان آنها است ، و نه هم منبع و ماءخذ اينها مانند آنهاست !
(داستانهاى ما) دائرة المعارف علمى و اخلاقى و دينى و مذهبى ، و در عينحال ادبى و تفريحى است ، و از اشخاص پارساى ديندار و دنيا ديده سرد و گرم چشيده وعارف به معارف اسلامى نقل شده است ، و از اين رو يكى از بهترين وسيله (تفريحاتسالم ) هم مى باشد.
چه تفريحى از اين بهتر كه افراد با سواد (هر چند سواد جزئى ) اوقات بيكارى وفراغت خود را به جاى تماشاى فيلمهاى بى محتوا ومبتذل و گفتارهاى بى حاصل راديو و تلويزيون ، يا مطالعه آنچه باعث تلف شدن عمر وحرمان دوران بعدى زندگى است ، دروس ساده و تفريحى را به منظور تقويت جان و فكرخود كه نيرو و نشاط جسم آنها را نيز تضمين خواهد كرد، به طور جنبى در كنار كارروزمره خود قرار دهند، و از اين راه بر بينش و جهش فكرى و سلامتى جسم و جان خويش ‍بيفزايند.
بنابراين ، اين داستانها حتى امثال داستان هزار و يكشب ، ترجمه فارسى كليله و دمنه ،شمسه و قهقهه ، وامق و عذرا، ليلى و مجنون و امير و حمزه و حسين كرده هم نيست . زيرا هرچند اينها نيز سرگرم كننده و تفريحى است ولى باز مانند داستانهاى غربيان كه بعدهابه تقليد از ما پديد آمده از واقعيت و اصالت و جنبه هاى والاى دينى و مذهبى برخوردارنمى باشد.
با اين كه آن داستانها، و داستانهاى ديگران هر كدام در زمان نگارش و تدوين آنها،توسط نويسندگانى كار كشته و ورزيده به منصه ظهور رسيده ، و با همه مهارتى كهدر پديد آوردن و نگارش آنها به كار رفته است ، باز در شمار افسانه ها و اساطير است، و فرسنگها از واقعيت به دور مى باشد!

تلقين درس اهل نظر يك اشارت است
كردم اشارتى و مكرر نمى كنم
اميد است خوانندگان از هر جنس و صنفى كه هستند، مطالعه اين داستانهاى اخلاقى و علمى ودينى و تربيتى را غنيمت شمرده ، و مضامين آنها را براى بهزيستى خود، هميشه در مد نظرداشته باشند، كه منظور نويسنده نيز چيزى جز اين معنى نبوده و نيست . به اميد آينده اىبهتر براى عموم طالبان راه سعادت و نيكبختى .
تهران : على دوانى 25 دى ماه 1363 شمسى

شاهكار عيارى  

در اواخر قرن دوم هجرى ، در تمام شهرهاى ايران دسته هائى پديد آمدند، كه بعدا درتاريخ بنام (عياران ) خوانده شدند. اعضاى اين فرقه اغلب جزء طبقات پائين و متوسطمردم بودند. هر چند معرفت و كمالى نداشتند، اما روحيه همكارى و علاقمندى خاصى بينآنان وجود داشت كه به پيشرفت كارها كمك بسيار مى كرد. رشته اى كه اين معنى را بهممى پيوست ، محبت و الفت و صداقت با همديگر بود.
اين افراد از طبقات (لوطى ) و (مشدى ) شهرها بودند و كم كم راهنمايان وسرپرستهائى پيدا كردند. جوانان و افراد ورزشكار هر شهر كه در ميدانها و مجامع بهگوى زنى و بازى و دوندگى و ساير ورزشها خصوصا در ايام بيكارى زمستان مىپرداختند، با اين افراد آشنا مى شدند، و چون بهاصول كار آنان ، كه راز نگاهدارى و فتوت و جوانمردى و راستى و پاكى بود، پى مىبردند، طبعا به شركت در مجامع آنان رغبت مى يافتند.
كم كم دامنه اين مجامع در شهرها توسعه يافت و چنان شد كه گاهگاه سردسته هاى آنانمورد اعتناى حكام و واليان شهرها قرار مى گرفتند. در سيستان كه عياران به چابكى وچالاكى معروف بودند، شهرت تمام يافتند و تشكيلات و مجامع پنهانى ترتيب دادند، وچون مى بايست مخارج جمعيت خود را نيز تاءمين كنند به راهدارى پرداختند. بدين معنى كهاز كاروانها براى سالم رساندن آنان به مقصد، باج مى گرفتند و از اين طريق معاشخود را مى گذراندند، و البته اگر كاروانى باج راه نمى داد، چوب آنرا به نحو ديگرمى خورد! به همين جهت است كه گاهى (عياران ) را راهزنان هم ناميده اند.
در شهرهاى ديگر نيز مشكلات (عياران ) ريشه داشت و پيدايش آن بر اساس نارضائىعمومى و بيداد حكام بود. اينان از اين وضع استفاده كرده ، براى خود تشكيلاتى دادند.مركز اصلى آنان مركز خلافت يعنى (بغداد) بود، و از آنجا به ساير شهرها سرايتكرد... بناى كار عياران بر جوانمردى بود. در شهرها شبروى و شبگردى مى كردند، و ازبامى به بامى از چنگ عسس ها و شرطه ها و ماءمورين دولتى ، مى گريختند و از برج وبارو بالا مى رفتند يا در زير پلها مى خوابيدند و از لقب ها مى گذشتند! بسيارى ازاوقات تحمل اين خطرها و مصائب براى انجام كار مردم بى نوا و يا دفع ظلم از مظلوم بود.
يكى از مواد مرامنامه آنها اين بود: (در جوانمردى روا نيست كه قومى را در بلا رها كنيم وخود بيرون رويم ) اصول تربيتى آنان چنان بود كه چون در خود اراده و قدرت خلاقهبه حد كمال يافته بودند، ناجوانمردى مى دانستند كه كار خلافى انجام دهند و گناه آنرابه گردن ديگرى بياندازند.
در شهر حلب ميان كاروانسرائى كه مال بسيارى در آن بود، چاهى عميق وجود داشت كه آباز آن مى كشيدند. در پهلوى كاروانسرا حمامى بود. يكى از عياران حلب از گلخن حمام نقبىبه طرف كاروانسرا زد، و از روى آب آن چاه سر بدر كرد، و دردل شب كه كاروانسرا را بسته ، و قفل گران بر آن زده بودند، با دستيارى خود از چاهبالا آمد و حجره اى را كه مال بسيارى از نقد و جنس در آن بود خالى كرد و از قعر چاهبيرون برد.
صبح روز بعد از كاروانسرا غوغا برخاست و شورى در شهر افتاد كه مالى وافر، ازفلان كاروانسرا برده اند. مردم شهر روى بدانجا نهادند، و داروغه و عسسان شهر جمعشدند و ملاحظه كردند كه در كاروانسرا مضبوط بوده ، و اين نقد و جنس هم از درونناپديد شده است ، از اينرو همگى در تحير فروماندند!
در آخر راءى همه بر آن قرار گرفت كه اينعمل كار كاروانسرادار و فرزندان اوست . وى پير مردى امين و مستاءجر آن كاروانسرا بود.او را با فرزندانش گرفتند و بر در كاروانسرا تحت شكنجه قرار دادند. مردم انبوهىگرد آمده به تماشا پرداختند. هر چند پيرمرد و فرزندان گريه و زارى مى نمودند،كسى توجهى نمى كرد.
در اين هنگام آن (عيار) كه اين كار را كرده بود و با بعضى از دستياران خود در آن مجمعحاضر بود، با خود گفت : از جوانمردى به دور است كه اين گناه را من مرتكب شده باشم، و ديگران عذاب بكشند!
آنگاه قدم پيش نهاد و به عسان بانگ زد كه : دست از اين بى گناه و فرزندانش برداريدكه آنها دخالتى در اين كار ندارند و اين كار از من صادر شده است !
عسسان دست از شكنجه پيرمرد و فرزندانش برداشتند، و به (عيار) نظر افكندند. ديدندجوانى است بلند بالا كه تاجى از پوست بره سياه بر سر دارد، و قبائى از پشم دربر و كمر را با كمربندى سخت بسته ، و خنجرى آبدار بر ميان زده و كفش نوى به پاكرده است .
عسسها روى به وى آوردند و گفتند: چون خود اقرار نمودى ، اكنون بگو اينمال را چه كردى !
گفت : در همين كاروانسرا و در ميان اين چاه پنهان است . طنابى بياوريد كه به كمر بهبندم و بدرون چاه رفته و مالها را بالا دهم ، سپس خود برون بيايم و هر چه پادشاه درباره ام حكم كند قبول دارم .
همين كه حاضران اين سخن را از جوان (عيار) شنيدند، غريو شادى بر آوردند و او رابدان فتوت و جوانمردى آفرين گفتند. عسسان فىالحال طنابى آوردند و به او دادند. عيار برجست و سر طناب را محكم بر كمر بست ، آنگاهعسسان سر طناب را به دست گرفتند و جوان سرازير در چاه شد. وقتى به درون چاهرسيد طناب را از كمر باز كرد و از راه نقب از گلخن حمام سر بدر آورد و راه خود را گرفتو رفت !
عسسان مدتى بر سر چاه منتظر بودند تا مگر از وى خبرى شود، ولى هيچ اثرى وصدائى از آن چاه برنيامد. چون انتظار از حد گذشت ، كسى را بدرون چاه فرستادند تااز وى خبرى بگيرد. شخص مزبور از قعر چاه فرياد بر آورد كه در ته اين چاه نقبى است!
گفتند وارد نقب شو و ببين از كجا سر بيرون مى آورد. آن شخص هم رفت از گلخن سر بدركرد و به نزد آنها آمد؛ و خبر داد كه اثرى از جوان نيافته است ! همه انگشت تحير بهدندان گرفتند و گفتند: اين حريف عيار عجب نقشى باخت و غريب كارى ساخت كه هم خودرفت و هم مال را برد و هم بى گناهان را خلاص كرد!(1)


عيار پاكباز 

در زمانى كه آشفتگى دارالخلافه (بغداد) به نهايت رسيده بود و (عياران ) قدرتىيافته بودند، در حدود محله (باب الصغير) بغداد، حريقى به تحريك آنان روى داد كهقسمت عمده بازار سوخت و اموال بسيارى از ميان رفت .
اين كار رعبى سخت در دل مردم بغداد و دستگاه خلافت و اولياء امور انداخت . به طورى كهناچار شدند دست و بال عياران را در كارها باز گذارند، و از آن روز كم كم كار عيارانبدانجا كشيد كه در سپاه راه يافتند و به مقامات لشكرى رسيدند، و از بازارها و دروازهها باج مى گرفتند.
در اين گيرودار، يك سپاهى فقير در ميان عياران بود به نام (زبد) كه پيش از اينقضايا در كنار پلى كه بعدا به (پل زبد) و به نام او خوانده شد، مسكن داشت ، و لخت وبرهنه بود.
اما بعد از اين اوضاع در اثر تردستى هائى كه كرد ثروتى يافت ، و كارش ‍ بدانجارسيد كه توانست كنيزكى را كه عاشق وى بود، به هزار دينار بخرد! وقتى خواست باكنيزك تماس بگيرد، كنيزك امتناع ورزيد.
عيار پرسيد: موجب اين بى مهرى چيست ؟ كنيزك گفت : از تو خوشم نمى آيد!
عيار پرسيد: علت اين خوش نيامدن چيست ؟
كنيزك گفت : من از همه سياه پوستان نفرت دارم !
عيار بدون آنكه خشمگين شود، دست از وى برداشت ، و سپس گفت : چه آرزوئى دارى ، و ازمن چه مى خواهى ؟
كنيزك گفت : از تو مى خواهم كه مرا به ديگرى بفروشى !
عيار گفت : بهتر از اين خواهم كرد!؟
سپس او را به نزد قاضى برد، و بدون هيچ قيد و شرطى آزادش كرد، و يكهزار دينار همبه او بخشيد!!
چون مردم اطلاع يافتند از اين بلند نظرى و بخشندگى عيار در عجب ماندند. اما خود(زبد) و عاشق ناكام از بغداد به شام رفت و در آنجا جان سپرد.(2)


بزرگداشت قرآن  

(مازنى ) سر آمد دانشمندان عصر خود در ادبيات عرب بود. نامش ‍ بكربن محمد و از مردمبصره بود و هم در آن شهر مى زيست . وى علوم ادبى خويش را از اصمعى و ابوعبيده وابوزيد انصارى سه تن از ادبيان نامى عرب فرا گرفته بود.
(مبرد) دانشمند لغت دان
و اديب گرانقدر نامى هم شاگرد مخصوص او بود.
كتاب ما تلحن فيه العامة (لغاتى كه مردم به غلط آنرااستعمال مى كنند) كتاب عروض ، كتاب قافيه ، كتاب التصريف ، و كتاب الديباج از جملهآثار فكرى و قلمى (مازنى ) دانشمند بزرگ است .
مازنى در سال 249 هجرى در شهر خود بصره وفات يافت .
(مبرد) شاگردش نقل مى كند: روزى يك نفر يهودى آمد نزد مازنى و از وى خواست(الكتاب ) سيبويه را نزد او بخواند و در عوض تدريس آن صد دينار طلا به وى بدهد.
سيبويه (كه خود يك فرد ايرانى است ) پيشواى ادباى عرب بود. (الكتاب ) وى در علمنحو و زبان شناسى عربى ، قديمترين و مهمترين كتابى بود كه تا آن روز در اينخصوص نوشته شده بود.
(مازنى ) پيشنهاد آن مرد بيگانه را نپذيرفت و حاضر نشد (الكتاب ) سيبويه رابراى وى درس بگويد.
من به وى گفتم : استاد! با اينكه من مى دانم در نهايت تنگدستى مى گذرانيد و سختنيازمند هستيد چرا اين مبلغ را رد مى كنيد؟
(مازنى ) گفت : الكتاب سيبويه مشتمل بر سيصد و چند آيه قرآن كتاب خداوند عالم است. من اين جرئت و توانائى را در خود نمى بينم كه مردى بيگانه - يهودى - و دور از اسلامرا آشنا به قرآن مسلمانان كنم تا وى بر آن تسلط يابد و روزى به زيان آن دست بهكارى بزند. نه ! من چنين كارى نخواهم كرد و با همه فقر و پريشانى از اين منفعت زيادچشم مى پوشم .
در آن ايام شعرى در مجلس (الواثق بالله ) خليفه عباسى خوانده شد، دانشمندان و ادباىحاضر در مجلس پيرامون آن سخنها گفتند، ولى گفتگوى آنها به جائى نرسيد و خليفهدانش دوست را قانع نساخت .
شعر اين بود:

اءظلوم ان مصابكم رجلا
اهدى السلام تحية ظلم
يعنى : اى ستمگران اگر شما به مردى سلام كنيد به وى ستم نموده ايد!
گفتگوى در اين بود كه بعضى از ادباى مجلس (رجلا) را به نصيب مى خواندند كه اسم(ان ) باشد، وعده ديگر به عنوان خبر (ان ) آنرا مرفوع مى دانستند و(رجل ) مى خواندند.
كسى كه شعر را قرائت كرده بود، اصرار داشت كه (رجلا) منصوب است . و مى گفت :استادش (مازنى ) چنين به وى آموخته است و خود او هم به نصيب مى خواند.
خليفه دستور داد براى روشن شدن ، مطلب (مازنى ) را از بصره بياورند!
(مازنى ) خود مى گويد: هنگامى كه وارد بغداد شدم و به حضور خليفه بار يافتم اينسؤ ال و جواب بين ما واقع شد.
خليفه : از كدام قبيله عرب هستى ؟
مازنى : از قبيله بنى مازن .
خليفه : كدام بنى مازن ، مازن بنى تميم ، مازن قيس يا مازن ربيعه ؟
مازنى : از بنى مازن ربيعه هستم .
خليفه بالهجه مخصوص قبيله ام با من سخن گفت ، و سپس با لهجه قبيله ما پرسيد:باسمك ؟
يعنى : نامت چيست ؟ زيرا قبيله ما (م ) را تبديل به (ب ) مى كنند و به جاى (ماسمك )مى گويند: (باسمك )!
وقتى خليفه به لهجه محلى ما از من پرسيد نامت چيست ؟ ديدم اگر به زبان خودمان جواببدهم بايد بگويم نامم (مكر) است ! چون گفتم كه آنها در اين مورد بجاى (م ) (ب )استعمال مى كنند، ناچار بلا درنگ گفتم : نامم (بكر) است و ديگر به زبان مادرى جوابندادم !
خليفه متوجه شد و از فراست من در شگفت ماند.
خليفه مى خواست با اين مقدمه از زبان من به لهجه محلى كه داريم بشنود كه نامم (مكر)ولى فورا لهجه را عوض كردم كه به دام نيافتم !
خليفه : خوب در اين شعر (رجل ) را منصوب مى خوانى يا مرفوع
مازنى : بايد (رجلا) گفت و منصوب خواند.
خليفه : چرا؟
مازنى : كلمه (مصابكم ) كه در شعر واقع است (مصدر) است .
در اينجا (يزيدى ) يكى از ادباى مجلس با من به گفتگو پرداخت ، و من توضيح دادم كه(رجلا) مفعول (مصابكم ) است و سخن ناتمام است تا در پايان كلمه (ظلم ) آنرا تمامكند.
خليفه سخن مرا پسنديد، سپس پرسيد:
فرزند هم دارى ؟
مازنى : آرى يك دختر.
خليفه : وقتى كه مى خواستى نزد ما بيائى دخترت به تو چه گفت ؟
مازنى : اين شعر (اءعشى ) را خواند:
اى پدر! نزد ما نمان كه ، اگر نزد ما نباشى هم ، سالم هستيم
خليفه : تو به او چه جواب دادى ؟
مازنى : من هم شعر (جرير) را در جواب او خواندم :
اعتماد به خدائى كن كه شريك ندارد، و بدان كه من نزد خليفه پيروز خواهم شد
خليفه گفت : انشاء الله كه پيروز خواهى بود.
سپس هزار دينار طلا به من بخشيد و با عزت و احترام مرا به بصره برگردانيد!
(مبرد) مى گويد: وقتى مازنى به بصره برگشت به من گفت : ديدى كه من براى خاطرخدا صد دينار را از دست دادم ، ولى خداوند در عوض هزار دينار به من داد؟!(3)

عوام زبان نفهم  

خدا نكند آدم دانشمند گرفتار عوام زبان نفهم شود كه درست دو قطب مخالف در برابر همقرار مى گيرند و كار به جاى باريكى مى كشد.(4) به گفته صادق سرمد؛

دامن بكش ز صحبت جاهل كه فى المثل
جهل آتش است و صحبت جاهل جهنم است
ابوحاتم سيستانى از دانشمندان نامى است . تاريخ درگذشت او را به اختلاف ازسال 248 تا 255 هجرى نوشته اند. ابوحاتم كه نامشسهل بن محمد است در علوم قرآنى و لغت و شعر و ادب استاد مسلم عصر بود. در شهربصره مى زيست . كتابهاى پر ارزش و جالبى تاءليف كرده است . از جمله اين كتابهاست:
كتاب اعراب قرآن - طرز آموختن و قرائت قرآن مجيد.
كتاب المعمرون - كسانى كه عمرهاى طولانى داشته اند.
كتاب فصاحت - بحث در پيرامون شيوا سخن گفتن .
كتاب پرندگان .
كتاب زنبور عسل .
كتاب درندگان .
ابوحاتم سيستانى به آهنگ ديدارى از شهر بغداد پايتخت عراق و مقر خلفاى عباسى ومركز علمى آنجا وارد بغداد شد و به مسجدى در آمد.
شخصى در مسجد نشسته بود و چون ديد كه ابوحاتماهل فضل است ، از وى معنى آيه (قوا انفسكم نارا) را پرسيد كه خداوند بهمردم دستور مى دهد: خود را از عذاب دوزخ نگاه داريد.
ابوحاتم : (قوا) يعنى خود را نگاه داريد.
سائل : مفرد آن چيست ؟
ابوحاتم : ق
سائل : تثنيه آن چگونه است ؟
ابوحاتم : قيا.
سائل : جمع آن چه مى شود؟
ابوحاتم : قوا.
سائل : حالا هر سه را صرف كنيد.
ابوحاتم : ق ، قيا، قوا.
ابوحاتم گفت : مردى در گوشه مسجد نشسته و مقدارى قماش جلو نهاده بود. وقتى سخن مابه اينجا رسيد رو كرد به شخصى و گفت : مواظب پارچه هاى من باش تا من برگردم .
مرد پارچه فروش يكراست رفت و مخفر (كلانترى ) و شكايت كرد كه من عده اى از زنادقهرا ديدم كه در مسجد نشسته اند و با صداى خروس قرآن مى خوانند؟
فاصله اى نشد كه ماءمورين و پاسبانان ريختند و به دور ما و ما دو نفر را گرفتند وبردند نزد رئيس كلانترى . رئيس كلانترى از ما پرسيد: موضوع چه بوده ؟ من جريان راگفتم كه اين مرد صرف كلمه (قوا) را از من پرسيد و من براى او شرح مى دادم كه مفرد وتثنيه و جمع آن چيست ، گفتم ، ق ، قيا، قواست !
در اين هنگام گروهى انبوهى از خلق الله گرد آمده بودند ببينند با ما چه مى كنند وچگونه از ما كيفر مى گيرند. رئيس كلانترى رو كرد به من و گفت : آخر دانشمندى چونشما جلو عوام نادان زبانش را به اداى اين كلمات رها مى كند؟ بايد مواظبت كنيد و درانديشه عوام الناس باشيد كه كار به اينجا نكشد. سپس تازيانه كشيد و افتاد به جانتماشاگران و آنها را از دور ما متفرق كرد، آنگاه به ما گفت : مبادا بار ديگر بى احتياطىكنيد و چنين سخنانى نزد مردم بى تميز و عوام كالانعام به زبان آوريد.
ابوحاتم هم وقتى وضع را چنين ديد، درنگ را جايز ندانست و همان روز از بغداد خارج شد،و عطايش را به لقايش بخشيد. به همين جهت دانشمندان بغداد نتوانستند از دانش او استفادهكنند و او هم تا زنده بود به بغداد برنگشت .(5)

عمروليث صفارى و زن بيوه  

چون عمروليث به نيشابور آمد، لشكريان او درمنازل مردمان فرود مى آمدند، و كار بر اهل شهر تنگ شده بود. در آن اثنا زنى به تظلمنزد وى رفت و گفت : زنى بيوه ام و چهار طفل نارسيده دارم ، و مرا در اين شهر چهار سراىاست كه همه را لشكريان تو فرو گرفته اند، و من با طفلان خود در ميان كوچه مانده ايم، و خوارى و رسوائى مى كشيم . اگر حكم كنى كه يك سراى از آن جمله به ما بازگذارند از عدل و احسان تو بديع و بعيد نخواهد بود.
(عمرو) در غضب شد و گفت : لشكريان من از سيستان خانه و سرا باز نكرده اند و بدينديار نياورده كه مردم را تشوش ندهند. مگر در قرآن نخوانده اى كه : (ان الملوك اذادخلوا قرية افسدوها و جعلوا اعزة اهلها اذلة ) (6) يعنى : بدرستى كه پادشاهانچون در آيند به ديهى يا شهرى كه به قهر گيرند، تباه سازند. يعنى خراب گردانندآنرا، و گردانند عزيز آن موضع را خوار و بى مقدار.
زن گفت : اى ملك ! مگر آيه ما بعد را فراموش كرده اى ؟ كه در حق ظالمان ومنازل ايشان مى فرمايد: (فتلك بيوتهم خاوية بماظلموا) يعنى : اينست خانههاى ايشان ، يعنى ديار قوم (ثمود)، بنگريد آنرا در حالتى كه خاليست از مردمان وخرابست سقفها و ديوارهاى آن به سبب ظلمى كه كردند.(7)
(عمروليث ) از استماع اين آيه چنان متاءثر شد كه آب از چشمش روان گرديد، و فىالفور حكم كرد كه تمام لشكر از شهر بيرون روند، و در صحرا خيمه و خرگاه زنند، وچاووشان و ملازمان را گفت تا چوگانها گرفته و فرو تاختند، و در سه چهار ساعتنجومى (8) شهر را از سپاهى بپرداختند.(9)


بنى آدم اعضاى يكديگرند 

بر بالين تربت يحيى پيغمبر عليه السلام معتكف بودم در جامع دمشق ، كه يكى از ملوكعرب كه به بى انصافى منسوب بود اتفاقا به زيارت آمد و نماز و دعا كرد و حاجتخواست .

درويش و غنى بنده اين خاك درند
و آنان كه عنى ترند محتاج ترند
آنگاه مرا گفت از آنجا كه همت درويشانست (10) و صدق معاملت ايشان ، خاطرى همراه من كنكه از دشمنى صعب انديشناكم .
گفتمش بر رعيت ضعيف رحمت كن تا از دشمن قوى زحمت نبينى .
به بازوان توانا و قوت سر دست
خطاست پنچه مسكين ناتوان بشكست
نترسد آنكه بر افتادگان نبخشايد
كه گر ز پاى درآيد كسش نگيرد دست
هر آنكه تخم بدى كشت و چشم نيكى داشت
دماغ بيهده پخت و خيال باطل بست
ز گوش پنبه برون آر و داد خلق بده
و گر تو مى ندهى داد روز دادى هست
بنى آدم اعضاى يكديگرند
كه در آفرينش ز يك گوهرند
چو عضوى به درد آورد روزگار
دگر عضوها را نماند قرار
تو كر محنت ديگران بى غمى
نشايد كه نامت نهند آدمى (11)
بايد دانست كه اين بيت شعر مشهور سعدى كه از لحاظ معنى آنرا شاهكار اشعار او دانستهاند، و راستى هم كه چنين است ، تقريبا ترجمه حديث شريف پغمبر اكرم صلى الله عليه وآله است كه مى فرمايد: (مثل المؤ منين فى تواردهم و تراحمهمكمثل الجسد اذا اشتكى بعض تداعى له سائر اعضاء جسده بالحمى والسهر) يعنى :(افراد با ايمان از لحاظ علائق و عواطف و پيوندهاى محبت آميز، مانند يك پيكرند، و چونعضوى به درد آيد، ساير اعضاء با تب و تپش و بى خوابى با آن همدردى مىكنند)!!

استعداد 

(بهمنيار) يكى از دانشمندان بزرگ و حكماى ايران است . او سرآمد شاگردان فيلسوفشهير شرق شيخ الرئيس ابوعلى سينا بود. (بهمنيار) كسى است كه مشكلات كتب شيخ راحل نمود و دقايق فكر او را كشف كرد، و به درك بسيارى از رموز علوم و اسرار منطق وفلسفه نائل گشت .
او در ميان انبوه شاگردان (ابن سينا) از همه معروفتر و به وى نزديكتر و نبوغش از همهبيشتر بود.
پيش از اين كه به محضر شيخ راه يابد، روزى (ابن سينا) از جلو دكان آهنگرى مىگذشت و ديد پسر بچه اى جلو دكان آهنگرى ايستاده و از آهنگر مقدارى آتش طلب مى كند.
آهنگر نگاهى به سر و وضع پسر بچه انداخت و گفت : ظرفت را بگير تا آتش در آنبريزم .
پسر بچه فورا متوجه شد كه با دست خالى آمده است ، در حالى كه لازم بود ظرفى باخود مى آورد. از اينرو نخست نگاهى به آهنگر كرد و سپس ‍ بى درنگ خم شد و مشتى خاك اززمين برداشت و در كف دست خود ريخت و آنرا پهن كرد و به آهنگر گفت :
اين هم ظرف ! بريز!
(ابن سينا) كه خود نابغه اى بزرگ بود و درباره هوش و استعداد فوق العاده اشداستانها نوشته اند، از تيز هوشى و استعداد خداداد پسر بچه در شگفت ماند، و دردل بر اين گونه استعدادها كه بر اثر فقدان شرايط نداشتن زمينه هاى مساعد براىشكوفائى همچون آتش زير خاكستر رفته رفته خاموش مى شود و از قوه بهفعل نمى آيد، افسوس خورد، سپس جلو رفت و نام پسر بچه را پرسيد و دانست كه نامش(بهمنيار) و از يك خانواده زردشتى است كه مانند برخى از ايرانيان آن روز، هنوز مسلماننشده بود.
ابن سينا از (بهمنيار) خواست نزد وى بماند كه در تعليم و تربيتش ‍ بكوشد تا درآينده دانشمندى بزرگ شود و به مقام بلندى برسد.
(بهمنيار) هم دعوت شيخ را پذيرفت و به خدمت وى پرداخت و همه جا مانند سايهدنبال او بود. چيزى نگذشت كه مسلمان شد و با استفاده از محضر شيخ از حكماى نامى بهشمار آمد. او در علوم معقول كتابهاى با ارزشى نوشته و به يادگار گذارده و حكما ودانشمندان بزرگى را تربيت كرده است .
كتاب (التحصيل ) در منطق طبيعى و الهى شاهكار اوست كه از هزارسال تا كنون همواره مورد استفاده حكما و فلاسفه اسلام و بيگانه بوده است .(12)


مرد و زن اجنبى  

يكى از بازرگانان نيشابور زنى با جمال داشت . در يكى از روزها كه مى خواست بهسفر برود، زن را به يكى از پيشوايان شهر به نام ابوعثمان صوفى كه بهپرهيزكارى و پارسائى موصوف بود سپرد و به سفر رفت .
روزى ابو عثمان غفلتا نظرش به زن زيبا افتاد كه نزد او به امانت سپرده بودند.
فى الحال تحت تاءثير زيبائى وى قرار گرفت و رفته رفته شيفته و فريفته او شدتا جائى كه كارش به جاى باريكى كشيد.
حال عبادت و فكر و مطالعه از وى سلب شد، و شب و روز در خواب و بيدارى به ياد آنزن بود و نمى دانست چگونه خود را از ورطه هولناك نجات دهد.
ناگزير راز دل را به يكى از مشايخ گفت و درمان آن حالت دردناك را از او خواست .
شيخ به وى گفت مردى وارسته در (رى ) هست كه او را ابو يوسف مى نامند بايد بروىنزد او و موضوع را با وى در ميان بگذارى باشد كه او چاره اى بينديشد.
ابوعثمان بار سفر بست و روى به (رى ) نهاد. وقتى به (رى ) رسيد سراغ خانهابو يوسف را گرفت . مردم گفتند: اين شخص مردى فاسق است . اوقاتش به ميگسارى ، وهمنشينى با پسران امرد مى گذرد.
خانه اش در محله شرابفروشان است و عالمى پرهيزكار مانند شما را نمى زيبد كه بهملاقات مرد بدنامى چون او برود.
ابوعثمان چون اين سخن شنيد به شهر خود بازگشت و آنچه شنيده بود به شيخ خود گفت:
شيخ به وى تاءكيد كرد كه نبايد روى سخنان مردم حساب كند و لازم است هر طور شدهمجددا براى ديدن ابو يوسف به (رى ) برود و چاره كار را از او بخوهد!
ابو عثمان ناچار به عزم رى راهى سفر شد و اين بار بدون اعتنا به خانه ابو يوسفرفت .
همينكه به مجلس او در آمد، ديد پسرى زيبا در كنارش نشسته و شيشه شرابى پهلويشگذاشته است .
از ابو يوسف پرسيد چرا در محله شرابفروشان سكونت وزيده است ؟
ابو يوسف گفت : مردم اين محله شرابفروش نبودند، زورمندان خانه هاى ايشان را به زورگرفتند و شرابفروشان را در آن جاى دادند، ولى خانه مرا براى من گذاشتند، و من درخانه ام سكونت دارم .
ابو عثمان پرسيد: اين نوجوان كيست ؟ گفت : پسر من است كه احكام دينى به وى مى آموزم .
گفت : اين شيشه چيست ؟ ابو يوسف گفت : سركه است كه خورش نان كرده ام .
ابو عثمان متحير شد و گفت : اگر وضع شما چنين است ، چرا خود را در معرض تهمت قرارداده ايد كه زبان مردم به روى شما باز شود؟
ابو يوسف گفت : من خودم را به بدى مشهور كرده ام تا بازرگانان فريب زهد و تقواىمرا نخورند و به صلاح و پرهيزكارى من مغرور نشوند، و زنان و كنيزان خود را نزد منبه امانت نسپارند، و آنها مرا از عبادت خدا وتحصيل و مطالعه كتب باز ندارند!!
وقتى ابو عثمان اين سخنان را شنيد متنبه شد، و عشق زن اجنبى از دلش ‍ بيرون رفت ، وچون به نيشابور برگشت زن را به شوهرش كه از سفر باز گشته بودتحويل داد و از ورطه هولناك راحت شد.(13)


كرامت صوفى  

اسلام دين كامل الهى است كه با برنامه آسمانى خود (قرآن ) تمام جهات زندگى اينجهان و جهان ديگر را براى انسانها تضمين كرده و منظور داشته است . اسلام همه را بهصف واحد فرا خوانده و هر گونه تفرقه و اختلاف و صف بندى را ممنوع ساخته است . بااين وصف ، از همان آغاز كار دسته بندى به نام سنى و صوفى و زيدى و اسماعيلى وغيره موجب شد كه نيروى اسلام به تحليل رود و آنرا از جهش ويژه خود تا حدى بازدارد.يكى از اين دسته بندى ها بازى هاى صوفيه و دعوى كشف و شهود و كرامات ومعجزات آنهاست كه خود سرى دراز دارد!:
عبد السلام بصرى يكى از بزرگان صوفيه بود. روزى در بصره نماز جماعت مىگذارد، در اثناى نمازش گفت : چخ چخ ! پس از نماز يكى از ماءمومين پرسيد: مولانا! اينچه بود كه در حال نماز گفتيد؟ عبدالسلام گفت : ديدم سگى در مسجد الحرام از كنار درخانه خدا عبور مى كند. با چخى كه در نماز كردم سگ ترسيد و از آنجا گذشت !
حاضران و پس نمازان از كرامت مولانا و قدرت ديد او تعجب كردند، و ريختند دست و پاىاو را بوسيدند.
يكى از مريدان كه زنى شيعه داشت آمد و كرامت مولانا را براى همسرش ‍نقل كرد و او را ترغيب نمود كه به مذهب وى بگرود و دست از تشيع بردارد.
زن گفت : حاضرم به شرط اين كه جناب شيخ را دعوت كنى كه با مريدان خود درمنزل ما به شام مهمان باشد.
مريد نيز پذيرفت و مولانا را با ساير مريدان دعوت كرد تا شام را در خانه او مهمانباشند. مولانا هم پذيرفت و شب هنگام به خانه مريد آمدند.
زن مريد براى هر يك از مدعوين قاب پلوى كه يك مرغ بريان هم روى آن بود تهيه كردهو به شوهرش گفت جلوى آنها بگذارد، ولى قاب مولانا را به ظاهر بدون مرغ نهادند، ومرغ او در لاى پلو بود، و زن ميزبان طورى آنرا قرار داده بود كه ديده نشود.
جناب شيخ هر چه صبر كرد ديد از مرغ او خبرى نشد. مريدان غذا مى خوردند و مولانا درحاليكه ناراحت به نظر مى رسيد همچنان چشم به در دوخته و منتظر رسيدن مرغ بريانبود!
زن كه از پشت پرده او را زير نظر داشت ، وقتى ناراحتى مولانا و حالت انتظار او را ديدوارد مجلس رشد و پلو را پس و پيش كرد و مرغ را به صوفى صافى نشان داد و گفت :جناب شيخ ! چطور شما با اين كشف و كرامت در نماز مسجد بصره ، عبور سگى را در مسجدالحرام مى بينيد، ولى مرغ بريان جلوى خود را به اين نزديكى در لاى پلوى نديديد؟!
شيخ متوجه شد كه زن خواسته با اين دعوت ، تاءثير چشم دور بين مولانا و حقيقت كرامت اورا جلو چشم مريدان برملا سازد، و شوهرش و ديگران را از سر سپردگى بيهوده وجاهلانه باز دارد.
پس جناب شيخ با عصبانيت برخاست و غذا نخورده با مريدان نادان ، از خانه خارج شد.شوهر زن كه اين معنى را ديد و پى به ميزان كشف و شهود مولانا برد، از او زده شد وبجاى اين كه زن را به مذهب خود در آورد، با راهنمائى همسرش شيعه شد، و طوق ارادتمولانا را بدور افكند.(14)


خون به ناحق ريخته  

در كتاب (خلق الانسان ) از مهلبى (15) وزيرنقل مى كند كه گفت : پيش ‍ از آنكه منصب وزارت به من واگذار شود، از بصره سواركشتى شدم كه به بغداد بروم .
عده اى در كشتى بودند كه مرد ظريفى نيز با ايشان بود. آنها با مرد ظريف شوخى ومزاح مى كردند.
روزى او را گرفتند و دست و پايش را به زنجير بستند و كليدقفل آنرا برداشتند. پس از فراغت از شوخى و بازى كه خواستندقفل را باز كنند نتوانستند. كليد هم گم شد. هر كارى كردند فائده نبخشيد.
ظريف بيچاره همچنان دست بسته ماند تا آنكه به بغداد رسيديم . رفقايش ‍ از كشتى پيادهشدند و رفتند بازار آهنگرى آوردند كه قفل با باز كند. ولى آهنگر پس از مشاهده گفت :
مى ترسم اين شخص دزد باشد! بايد داروغه شهر بيايد او را ببيند، تا بتوانم او راباز كنم .
رفتند داروغه را آوردند. عده اى كه با داروغه بودند همينكه او را ديدند، يكى از آنهافرياد زد، اين مرد برادر مرا در بصره كشته است ، و مدتى است كه در جستجوى او هستم .
سپس كاغذى كه مشتملبر دعوى خود بود و مهر عده اى از اعيان بصره پاى آن بود، در آورد و به داروغه نشانداد. دو نقر گواه هم آورد و آنها موضوع را گواهى كردند.
داروغه نيز مرد دست بسته را به وى سپرد تا به قصاص برادرش بهقتل رساند.
برادر مقتول نيز او را به قتل رسانيد.(16)


ارزش علم  

ابن هيثم (متوفى بسال 431 ه -) از دانشمندان نامى اسلام است ، كه بالغ بر يكصد كتابدر رياضيات و هيئت و فلسفه و فيزيك و طب به وى نسبت مى دهند.
كتاب (المناظر و المرايا) تاءليف وى از كتب بى نظير است كه براى نخستين بار، بحثفيزيكى نور و انكسار و انعكاس آنرا مطرح ساخته ، و با انديشه اى مواج در آن بارهسخن گفته است .
(ابن هيثم ) حكيمى وارسته و پارسا بود، و در بزرگداشت دين و مذهب سعى بليغمبذول مى داشت ، بعكس برخى از حكما كه چندان در انديشه رعايت جهان شرعى و مبانىمذهبى نبودند.
كتابهائى كه (ابن هيثم ) در رياضيات نوشته است بزرگتر از آنست كه توصيف شود.
علاوه بر اين (علم ) را فقط به عنوان اين كه (علم ) است بسيار بزرگ مى شمرد و مقامآنرا گرامى مى داشت . يكى از امراى سمنان به نام (سرخاب ) آهنگ وى نمود، تا ازمعلومات او استفاده كند، و در محضرش لوازم شاگردى بهعمل آورد.
(ابن هيثم ) گفت : بايد ماهيانه يكصد دينار طلا بپردازى تا حكمت و فلسفه را به توبياموزم ، امير پذيرفت و با اين قرار داد نزد وى بهتحصيل پرداخت ، و هر ماه ، ماهانه خود را مى پرداخت .
وقتى امير پس از كسب فضل و كمال خواست از نزد استاد رخصتحاصل كند، (ابن هيثم ) تمام وجوه شهريه او كه همه را نگاه داشته بود، يكجا به وىمسترد نمود، و چيزى از آنرا براى خود برنداشت .
چون اصرار امير را براى تقبل شهريه ديد گفت : من نيازى به آن ندارم ، خواستم به اينوسيله شوق تو را براى كسب دانش آزمايش كنم .
وقتى ديدم كه در مقابل (علم ) مال در نظر تو ارزش ندارد، من هم نسبت به آموزش تورغبت نشان دادم ، و تو را پذيرفتم . امير از قبول وجوه امتناع ورزيد و گفت : استاد! من آنرابه تو اهداء مى كنم . ولى (ابن هيثم ) گفت : نه ! اين نه هديه است ، و نه رشوه و نهمزد آموزش كار نيك !
بدين گونه شهريه شاگرد ثروتمند را پس داد و آنرا از امير نامبردهقبول نكرد(17). به گفته حافظ:

غلام همت آنم كه زير چرخ كبود
زهر چه رنگ تعلق پذيرد آزاد است

آرزوى طولانى  

بازرگانى را شنيدم كه صد و پنچاه شتر بار داشت . وچهل بنده و خدمتكار، شبى در جزيره كيش مرا به حجره خويش برد. همه شب نياراميد ازسخنهاى پريشان گفتن كه فلان انبازم (18) به تركستانست ، و فلان بضاعت بههندوستان . اين قباله فلان زمين است ، و فلان چيز را فلان كس ضمين (19)
گاه گفتى خاطر اسكندريه دارم كه هوائى خوش است ، و باز گفتى نه ، كه درياى مغربمشوش است .
سعديا سفرى ديگرم در پيش است كه اگر آن كرده شود بقيت عمر خويش ‍ به گوشه اىبنشينم . گفتم : آن كدام سفر است ؟ گفت : گوگرد پارسى خواهم بردن به چين كهشنيدم قيمتى عظيم دارد، و از آنجا كاسه چينى به روم آرم ، و ديباى رومى به هند، و فولادهندى به حلب ، و آبگينه حلبى به يمن ، و برد يمانى به پارس ، وزان پس تركتجارت كنم و به دكانى بنشينم .
انصاف از اين ماليخوليا چندان فرو گفت كه بيشتر طاقت گفتنش ‍ نماند.
گفت سعديا! تو هم سخنى بگوى ، از آنها كه ديده اى و شنيده اى گفتم :

آن شنيدستى كه در اقصاى غور(20)
بار سالارى بيفتاد از ستور
گفت چشم تنگ دنيا دوست را
يا قناعت پر كند يا خاك گور(21)

در سر پل اين دنيا 

ملكشاه سلجوقى پسر الب ارسلان در زمان پادشاهى خود، روزى در اصفهان به عزمشكار بيرون رفت و در روستائى فرود آمد.
در آن موقع گروهى از نزديكان وى ماده گاوى را در بيابان ديدند كه بى صاحب ماندهبود.نزديكان شاه ماده گاو را كشتند و كباب كردند و خوردند.
ماده گاو تعلق به پيرزنى داشت كه سرپرست سه يتيم بود، و همگى روزى خود را ازآن ماده گاو تاءمين مى كردند.
چون پير زن از ماجرا آگاهى يافت ، پريشانحال شد. ناچار سحرگاه رفت سر پل زايند رود و در انتظار نشست .
بامداد كه ملكشاه به آنجا رسيد، پير زن برخاست و گفت : اى پسر الب ارسلان ! اگرامروز بر سر پل زاينده رود به داد من نرسى ، به خداوند دادگر در سراى ديگر برسر پل (صراط) تو را از حركت تاز مى دارم ! اكنون اين سرپل را انتخاب مى كنى يا آن سر پل را؟!
ملكشاه از اين سخن تكان خورد و پياده شد و گفت : نه ! اين سرپل را انتخاب مى كنم ، طاقت آن سر پل را ندارم !
پيرزن گفت : غلامان خاص تو ماده گاو مرا كه باعث معيشت يتيمان من بود كشته و كبابكرده خورده اند. در واقع اين ظلم از پادشاه صادر شده است . زيرا اگر سلطان ازاحوال ملت و مملكت درست باخبر مى شد اين اتفاق نمى افتاد.
سلطان فرمان داد تا به عوض ماده گاو پيرزن ، هفتاد گاو به وى بدهند، سپس غلامان راسخت تنبيه نمود.
چون ملكشاه در گذشت ، پيرزن روى به خاك نهاد و گفت : خداوندا! پسر الب ارسلان بههمه لئيمى و پستى در حق من عدالت نمود و شرط سخاوت به جاى آورد، تو اكرم الاكرمينهستى ، اگر نسبت به او تفضل نمائى از تو دور نباشد.
در آن ايام يكى از پارسايان بزرگ ، ملكشاه را در خواب ديد و از حالش ‍ پرسيد.
سلطان گفت : اگر شفاعت پيرزن نبود كه درپل زاينده رود به دادش ‍ رسيدم ، واى به حال من !(22)
ملكشاه و ساير شاهان و طاغوتها به اين حرفها از كيفر الهى رهائى نخواهند يافت . اينقبيل كارها فقط تخفيفى در مجازات آنها خواهد بود. مگر اينكه آنها و هر ظالم و گناهكارديگرى بدين گونه قبل از وفات خود را از مظلمه ها و گناهان برهانند و حق الله و حقالناس را ادا كنند و توبه كرده از دنيا بروند. قرآن مجيد مى گويد: فمنيعمل مثقال ذره خيرا يره و من يعمل مثقال ذرة شرا يره !


شرط آدميت نيست  

ياد دارم كه شبى در كاروانى همه شب رفته بودم ، و سحر در كنار بيشه اى خفته ،شوريده اى كه در آن سفر همراه ما بود نعره اى برآورد و راه بيابان گرفت ، و يك نفسآرام نيافت . چون روز شد گفتمش آن چه حالت بود؟ گفت : بلبلان را ديدم كه به نالشدر آمده بودند از درخت ، و كبكان از كوه ، و غوكان (23) در آب ، و بهائم از بيشه .انديشه كردم كه مروت نباشد همه در تسبيح و من در غفلت خفته .

دوش مرغى به صبح مى ناليد
عقل و صبرم ببرد و طاقت و هوش
يكى از دوستان مخلص را
مگر آواز من رسيد به گوش
گفت باور نداشتم كه تو را
بانگ مرغى چنين كند مدهوش
گفتم اين شرط آدميت نيست
مرغ تسبيح گوى و من خاموش (24)

next page

fehrest page

 
 

کلیه حقوق این سایت محفوظ می باشد.

طراحی و پیاده سازی: GoogleA4.com | میزبانی: DrHost.ir

انهار بانک احادیث انهار توضیح المسائل مراجع استفتائات مراجع رساله آموزشی مراجع درباره انهار زندگینامه تالیفات عربی تالیفات فارسی گالری تصاویر تماس با ما جمادی الثانی رجب شعبان رمضان شوال ذی القعده ذی الحجة محرم صفر ربیع الثانی ربیع الاول جمادی الاول نماز بعثت محرم اعتکاف مولود کعبه ماه مبارک رمضان امام سجاد علیه السلام امام حسن علیه السلام حضرت علی اکبر علیه السلام میلاد امام حسین علیه السلام میلاد حضرت مهدی علیه السلام حضرت ابالفضل العباس علیه السلام ولادت حضرت معصومه سلام الله علیها پاسخ به احکام شرعی مشاوره از طریق اینترنت استخاره از طریق اینترنت تماس با ما قرآن (متن، ترجمه،فضیلت، تلاوت) مفاتیح الجنان کتابخانه الکترونیکی گنجینه صوتی پیوندها طراحی سایت هاستینگ ایران، ویندوز و لینوکس دیتاسنتر فن آوا سرور اختصاصی سرور ابری اشتراک مکانی colocation