بسم الله الرحمن الرحیم
 
نگارش 1 | رمضان 1430

 

صفحه اصلی | کتاب ها | موضوع هامولفین | قرآن کریم  
 
 
 موقعیت فعلی: کتابخانه > مطالعه کتاب داستان های ما جلد 3, على دوانى   مناسب چاپ   خروجی Word ( برگشت به لیست  )
 
 

بخش های کتاب

     FEHREST -
     DM300001 -
     DM300002 -
     DM300003 -
     DM300004 -
     DM300005 -
     FOOTNT01 -
 

 

 
 

next page

fehrest page

back page

استقامت  

سراج الدين سكاكى يكى از دانشمندان بزرگ اسلام است كه در عصر خوارزمشاهيان مىزيسته و خود نيز از مردم (خوارزم ) بوده است .
اين دانشمند نامور با اينكه ايرانى است كتابى به نام (مفتاح العلوم )مشتمل بر دوازده علم از علوم عربى و اسلامى نوشته است ، كه از شاهكارهاى بزرگ علمىو ادبى به شمار مى رود.
(سكاكى ) در علوم عربى هنوز هم ميان دانشمندان اسلام استادى خود را حفظ كرده و كسىجاى او را نگرفته است . همه او را به وفور دانش ‍ مى ستايند، و مبانب علميش را محترم مىشمارند.
(سكاكى ) نخست مردى آهنگر بود. روزى صندوقچه اى بسيار كوچك و ظريف از آهن ساختكه چون در ساختن آن رنج بسيار كشيده و ابزار سليقه نموده بود و آنرا شاهكار خود مىدانست ، به رسم تحفه براى سلطان وقت برد. سلطان و اطرافيان به دقت صندوقچه راتماشا كردند و (سكاكى ) را مورد تحسين قرار دادند.
در اين اثنا كه وى ساكت و مؤ دب در گوشه مجلس ايستاده و منتظر نتيجه بود، دانشمندبزرگى وارد شد.
سلطان و تمام حاضران از جاى برخاستند، و چون مرد دانشمند نشست ، همه دو زانو پيشروى وى نشستند. (سكاكى ) كه سخت تحت تاءثير اين نشست و برخاست وتجليل و احترام واقع شده بود، پرسيد: اين شخص كيست ؟ گفتند: او يكى از علماء است .
(سكاكى ) از گذشته تاءسف بسيار خورد و پيش خود گفت : چرا منتحصيل علم نكنم تا به اين مقام بزرگ نائل شوم ؟ از آن همه رنج و زحمت كه براىساختن اين صندوقچه ظريف كشيدم چه سودى بردم ؟ اين را گفت و از مجلس بيرون رفت ويكراست به طرف مدرسه شهر شتافت .
در آن هنگام سى سال از سنش گذشته بود، با اين وصف رفت نزد مدرس ‍ و گفت : من مىخواهم درس بخوانم تا عالم شوم ! مدرس گفت : گمان نمى كنم تو با اين سن وسال به جائى برسى ! بيهوده عمرت را تلف مكن كه چيزى نخواهى شد! ولى چون ديد(سكاكى ) دست بردار نيست ، و همچنان اصرار دارد كه درس بخواند تا عالم شود! ناچاريك مسئله بسيار ساده از فقه حنفى كه مردم شهر هم پيرو آن مذهب بودند، به او ياد داد وگفت .
اين مسئله را از حفظ كن و فردا وقتى پرسيدم بازگو نما، مدرس خواست بدين وسيله ميزانهوش و استعدادش را بسنجد تا اگر لايق ديد، او را بپذيرد.
مسئله اين بود: استاد گفت : پوست سگ با دباغى پاك مى شود.
(سكاكى ) هم براى اينكه شدت علاقه خود را به درس خواندن نشان دهد، صدها بارآنرا تكرار نمود تا بالاخره با همه كودنى كه داشت ازبر كرد!
روز بعد آمد و با غرور در مجلس درس ميان شاگردان نشست و آمادگى خود را براى پاسخدادن به پرسش استاد اعلام داشت .
استاد پرسيد: خوب ! درس ديروز را بازگو كن !
(سكاكى ) كه از تكرار آن مسئله ساده بسيار خسته و گيج شده بود، بعلاوه مجلس درسو شخص استاد هم او را مرعوب ساخته بود، هواسش پرت شد و در آن هواس پرتى گفت :
سگ گفت : پوست استاد با دباغى پاك مى شود!!
با گفتن اين جمله غريو خنده حاضران مجلس برخاست ! شاگردان او را به باد مسخرهگرفتند و سر بسرش گذاشتند و ريشخندش ‍ نمودند.
(سكاكى ) از ميدان در نرفت و روحيه خود را نباخت . اما پيدا بود كه باطنا از اين حواسپرتى و كودنى رنج مى برد.
استاد به حال او رقت برد و براى اينكه شرمنده نشود، شاگردان را ملامت كرد و جملهديگرى به وى ياد داد تا آنرا بياموزد. بدين گونه دهسال عمر صرف كرد ولى پيشرفت قابل ملاحظه اى نصيبش نشد.
روزى از وضع خود بسيار دلتنگ شد و رو به كوه و صحرا نهاد و به موضعى رسيد كهقطره هاى آب از بلندى بروى تخته سنگى مى چكيد و بر اثر ريزش مداوم خود،سوراخى در دل سنگ پديد آورده بود. (سكاكى ) مدتى با دقت آن منظره را تماشا كرد.سپس با خود گفت : دل تو كه از اين سنگ سخت تر نيست ، اگر پشت كار و استقامت داشتهباشى سرانجام موفق خواهى شد!
اين را گفت و بى درنگ به شهر برگشت ، و از همان سنچهل سالگى با اطمينان خاطر و توكل به خدا و جديت تمام سرگرم فرا گرفتن رشتههاى مختلف علوم متداول عصر گرديد. خدا هم او را در اين راه يارى كرد و درهاى علوم بهرويش گشوده شد.
سرانجام به مقامى رسيد كه دانشمندان و فضلاى روزگار تا عصر حاضر از اندوختهعلمى وى استفاده مى برند، و مهارت و استادى او را در علوم عربى و فنون ادبى با ديدهاعجاب مى نگرند!(25)


ندامت  

چرا عاقل كند كارى كه باز آرد پشيمانى ؟!
راستى خطا، اشتباه ، خشم و غضب چقدر زشت و نازيباست ، و چه آثار شومى كه ببارنياورده است !
عجله در كار و تصميم بى موقع و شتاب زدگى ، گاهى چنان خاطرات تلخى در زندگىانسانها به جاى مى گذارد كه ياد آن مو را بر اندام آدمى راست مى كند.
محارب بن قيس از قبيله بنى كسع معروف به (كسعى ) شتران خود را براى چرا بهصحرا برده بود.
وى در صحرا درختى ديد كه از دل سنگ بر آمده و شاخه اى محكم و صاف دارد.
(كسعى ) با خود گفت : اگر از چوب اين درخت تير و كمان نيرومندى به دست آوردم سلاحخوبى براى صيد گورخران وحشى خواهم داشت .
ولى چون درخت هنوز به كمال نرسيده بود، و نياز به آب و مواظبت داشت ، او تايكسال اين كار را براى همان منظور به عهده گرفت .
هر چند بار به آن سر مى زد و به پاى آن آب مى ريخت و چندان سركشى و مراقبت نمودكه درختى تنومند شد و شاخه هائى محكم آورد.
سپس درخت را قطع كرد و آنرا چند قسمت نمود، و يك كمان نيرومند و پنچ تير تيز از آندرست كرد.
آنگاه در نقطه اى كه محل عبور گورخران بود كمين كرد و به انتظار رسيدن آنها نشست .شب هنگام گله اى از گورخران وحشى از آنجا گذشت .
(كسعى ) تيرى به سوى آنها انداخت . تير بدن يكى از آنها را سوراخ كرد. سپس از آنگذشت و به صخره اى خورد و برقى از آن جهيد.
(كسعى ) پنداشت تيرش به خطا رفت و به هدف اصابت نكرد. لحظه اى بعد گلهديگرى سر رسيد و كسعى هم تير ديگرى به سوى يك گورخر افكند. اين تير نيز بدنگورخر را سوراخ نمود و پس از عبور از آن به سنگ خورد و شعله اى از آن برخاست ! اينبار هم كسعى تصور كرد تير به صيد نخورد.
به همين ترتيب سه تير ديگر يكى پس از ديگرى به طرف گورخران رها ساخت . هربار تيرها به هدف اصابت نمود و پس از سوراخ كردن بدن گورخران به سنگ خورد وآتش از آن برخاست .
(كسعى ) به گمان اينكه همه تيرهايش به خطا رفته و از تير و كمان كهيكسال براى تهيه آن رنج كشيده بود، نتيجه اى نگرفته ، چنان منقلب و ناراحت شد كههمان دم از كمين گاه بيرون آمد و كمان را به سنگى زد و شكست !
سپس گفت امشب را در همين جا بسر مى برم و فردا به نزد كسانم مى روم .
چون صبح شد كسعى ديد پنچ گورخر كشته روى زمين افتاده اند، و تيرهايش همگى آغشتهبه خون است !!
چنان از عصبانيت و اشتباه خود و شكستن كمانش پشيمان شد كه از شدت تاءثر و ندامتانگشت خود را به دندان گزيد و آنرا قطع كرد! سپس ‍ گفت :
- چنان پشيمانم كه اگر جانم به من كمك مى كرد جا داشت كه خود را مى كشتم .
- اكنون مسلم شده كه از نادانى من بود كه در آن هنگام كمانم را شكستم .
- آن كمان نزد من و فرزندانم و زنم قربانى ما بود كه آنرا از دست داديم .
- اينك گورخران را در اطراف خود مى بينم ، ولى ديگر مالك آن كمان بى نظير نيستم .
ندامت (كسعى ) در عرب مثل شده و (اندم من كسعى (26) ) معروف است .


علم يا مال ؟ 

كمال الدين ابن ميثم بحرينى از علماى نامى و فيلسوفان بزرگ شيعه است . وى همعصرحكيم مشهور خواجه نصيرالدين طوسى ، و فقيه عاليقدر محقق حلى مؤ لف كتاب معروف(شرايع ) بود، و در نزد (عطاملك جوينى ) حكمران بغداد و مورخ دانشمند عصرمغول ، با احترام زياد مى زيست .
يكى از تاءليفات او كتاب شرح نهج البلاغه حضرت على (ع ) معروف به (شرح نهجالبلاغه ابن ميثم ) است كه از كتب ذيقيمت و گرانمايه اسلامى مى باشد. (ابن ميثم )هنگامى كه در (بحرين ) اقامت داشت دانشمندى تهى دست ، ولى بلند نظر و بزرگ منشبود. او چون به تجربه آموخته بود كه بسيارى از دانشمندان و فلاسفه به واسطهفقر و تنگدستى چنانكه مى بايد در زمان زندگى ، مورد نظر واقع نشدند!
او پنداشته بود كه آدمى اگر دريائى از علم وكمال باشد، مادام كه دنيا به او روى نياورد ومال و مكنت نداشته باشد. مردم كمتر به سراغش مى روند، لذا در به روى خلق بسته وگوشه نشينى اختيار كرده بود و بدين گونه روزگار مى گذرانيد.
شيوه او مورد انتقاد و نكوهش دانشمندان عراق واقع شد و غيابا او را به داشتن اين طرزفكر محكوم كردند و به وى نوشتند: عجب است كه دانشمندى چون تو با همه مهارتى كهدر فنون علم دارى آنطور كه شايسته است نفوذ و اعتبارى كسب نكرده اى ؟
(ابن ميثم ) در پاسخ آنان دو شعر زير را سرود، و براى آنها به عراق فرستاد:

طلبت فنون العلم ابغى به العلى
فقصرنى عما سموت به القل
تبين لى ان المحاسن كلها
فروع و ان الاصل فيها هوالمال
يعنى : من انواع علوم و فنون را به منظور ميل به مقام والائى فرا گرفتم ، ولىتنگدستى نمى گذارد مشهور گردم . سرانجام براى من آشكار گشت كه تمام خوبيها وعلم و فضل فرع ، و اصل و اساس همه آنها داشتنمال است .(27)
چون اشعار (ابن ميثم ) به نظر علماى عراق رسيد، نظر او را تخطئه كردند و مجددا طىنامه اى به وى نوشتند كه تو در اشعار خود به خطا رفته اى و در حكم به اصالتمال قضيه را منعكس ساخته اى . (ابن ميثم ) هم اشعار زير را كه از شاعران گذشته استدر تاءكيد نظريه خود نوشت و براى آنها ارسال داشت :
قد قال قوم بغير فهم
ما المرء الا باكبريه !
فقلت قول امرء حكيم :
ما المرء الا بدرهميه !
من لم يكن درهم لديه
لم يلتفت عرسه اليه !
يعنى : مردمى از روى بى اطلاعى گفتند: مرد به بزرگى مقام و دانش اوست ، من در جوابآنها گفته مرد حكيمى را مى آورم كه مى گويد: ارزش مرد بسته به درهم و دينار اوست !اگر كسى درهم و دينار نداشته باشد، زن وى هم توجهى به او نمى كند!!
اين اشعار نيز علماى عراق را قانع نساخت و همچنان در ايراد خود بر (ابن ميثم ) كه بهدليل فقر و تنگدستى گوشه نشينى اختيار كرده بود ثابت ماندند. چون (ابن ميثم ) ازاصرار و پافشارى علماى عراق مطلع گشت از (بحرين ) به عراق آمد و لباس كهنه اىپوشيد، سپس به مدرسه اى رفت و در مجمعى كه مشحون به علماء و دانشمندان بود حضوريافت و سلام كرد و در جلوى در نشست .
حضار جواب سلام او را به سختى دادند و توجهى به اكرام و پرسشحال وى نكردند! در اثناى مذاكره علماء (ابن ميثم ) مسئلهمشكل و دقيقى كه جاى تصرف و توجيه نداشت مطرح ساخت وحل آنرا از دانشمندان مجلس خواست . با اينكه جاى بحث و گفتگو نبود مع الوصف حاضرانآنرا مسئله ساده اى دانسته و جوابهاى مختلف دادند. بعضى هم او را به باد مسخره گرفتندو ريشخند كردند.
در اين موقع غذا آوردند، حضار مقدارى غذا در ظرفى سفالى ريختند و جلو (ابن ميثم ) كهبه صورت ژنده پوشى دم در نشسته بود نهادند و خود دستجمعى غذا خوردند، بعد ازصرف غذا متفرق شدند و او نيز از مدرسه بيرون رفت .
روز بعد (ابن ميثم ) لباس فاخرى پوشيد و عمامه بزرگى بسر گذاشت و به مدرسهآمد. چون حضار از دور او را ديدند، براى تعظيم وى از جا برخاستند و او را در صدرمجلس جاى دادند!
وقتى شروع به مباحثه و مذاكره نمودند، اين ميثم مسئله ساده اى عنوان كرد و شرحى درپيرامون آن بيان داشت ، با اين شرح و بيان چندان مهم نبود مع الوصف علماى مجلس آنرا ازوى كه عالمى بزرگ به نظر مى رسيد پذيرفتند و تحسينش نمودند و چون غذا آوردند وسفره گسترانيدند ابن ميثم را نيز با تعارفات معموله دعوت به صرف غذا كردند.
آن عالم روشندل نيز آستين خود را نزديك غذا برد و گفت : اى آستين بخور! چوناهل مجلس اين حركت ناهنجار را از وى مشاهده نمودند، تعجب كردند و به وى گفتند: آستينخودتان را آلوده نسازيد! مگر آستين غذا مى خورد!
(ابن ميثم ) در جواب گفت : آرى شما اين غذا را به خاطر اين آستين و لباس فاخر به منداده و سر سفره ام نشانده ايد وگرنه من همان مرد ژنده پوش ديروزى هستم كه بهصورت فقيرى نزد شما آمدم و توجهى به من ننموديد.
ولى امروز كه به صورت جاهلى آمده ام حتى شما علماء هم كهاهل تميز و تشخيص هستيد، بى نيازى و نادانى مرا بر علم و فقر من ترجيح داديد، تا بهديگران چه رسد!!
من همان كسى هستم كه آن اشعار را در خصوص توجه عامه مردم به عالم متمكن و اهميتمال در نظر آنان نسبت به علم و فضيلت گفتم و براى شما فرستادم ، ولى شما فكر مراتخطئه كرديد و آن سخنان را در جوابم نوشتيد!
علماى عراق چون از ماجرا اطلاع يافتند و (ابن ميثم ) آن عالم بزرگوار را شناختند از وىمعذرت خواستند و حق را بجانب او دادند!(28)

سخن گفتن با نااهل  

در جامع بعلبك وقتى كلمه اى همى گفتم به طريق وعظ به جماعتى افسردهدل مرده ، ره از عالم صورت به عالم معنى نبرده . ديدم كه نفسم در نمى گيرد، و آتشم درهيزم تر اثر نمى كند. دريغم آمد تربيت ستوران ، و آينه دارى در محلت كوران . وليكن درمعنى باز بود و سلسله سخن دار، در معنى اين آيت كه (ونحن اقرب اليه منحبل الوريد) سخن به جائى رسانيده كه گفتم :

دوست نزديكتر از من به من است
نيست مشكل كه من از وى دورم
چه كنم با كه توان گفت كه
او در كنار من و من مهجورم
من از شراب اين سخن مست و فضاله (29) قدح در دست كه رونده اى بر كنار مجلس گذركرد و دور آخر در او اثر كرد، و نعره اى زد كه ديگران به موافقت او در خروش آمدند، وخاصان مجلس به جوش .(30)

خواجه شمس الدين محمد صاحب ديوان  

خواجه شمس الدين محمد صاحب ديوان جوينى ، پس از حملهمغول به ايران توسط هلاكو نوه چنگيز، وزير با كفايت و دانشمند و شاعر عارف دانشپرور قلمرو ايلخان مغول و امپراطورى او بود.
بعضى ها تصور كرده اند، وزارت هلاكو را خواجه نصير الدين طوسى فيلسوف نامىداشته است ، در صورتى كه خواجه نصير مشاور علمى هلاكو بوده ، و از جانب وى نظارتبر اوقاف كل ممالك اسلامى را داشته است .
وزير كم نظير او، خواجه شمس الدين محمد صاحب ديوان بوده ، كه در زمان هلاكو وپسرش اباقا و نوه اش ارغون خان ، وزير اعظم آنها بوده است .
مقام و موقعيت و شخصيت عالى سياسى و علمى و رعيت پرورى او چنان بوده كه خواجهنصير الدين طوسى كتاب (اوصاف الاشراف ) در عرفان و سير و سلوك را به نام وىو براى او نوشته است .
همچنين دبيران قزوينى حكيم نامى كتاب مشهور (شمسيه ) در منطق را كه تا كنون هم ازكتب درسى حوزه هاى علمى است ، به نام وى تصنيف كرد.
خواجه شمس الدين محمد صاحب ديوان ، برادر علاء الدين عطا ملك جوينى است كه پس ازفتح بغداد، از جانب هلاكو حكمران عراق گرديد، و كتاب (تاريخ جهانگشاى ) در تاريخمغول اثر ارزنده آن مرد دانشمند است . بهاء الدين صاحب ديوان پسر خواجه شمس الديننيز حكومت اصفهان و نواحى آنجا تا قم را داشت ، و هموست كه عماد الدين طبرى دانشمندشيعه كتاب (كامل بهائى ) را به فارسى در تاريخ ائمه اطهار (ع ) به نام او نگاشت.
خواجه شمس الدين محمد صاحب ديوان ممدوح سعدى شيرازى است ، و قصائد نغز سعدى درمدح او كه گويند ابدا اغراق نگفته و هر آنچه در وى بوده ، به سلك نظم كشيده است دربوستان سعدى موجود و مشهور است .
نه تنها سعدى سرآمد شعراى عصر، بلكه تمامى شعراى سخن گستر او را مدح گفتند، وقصائد غرا در ثنايش سرودند.
گوشه اى از شخصيت و سرانجام او را از نگارش خواجه فخر الدين صفى على ، پسرملاحسين كاشفى و باجناق جامى شاعر و عارف نامى ، در گذشتهسال 939 ه -. در كتاب (لطائف الطوائف ) مى خوانيم :
(خواجه شمس الدين محمد صاحبديوان كه بعد از نظام الملك طوسى به استعداد و قابليتاو وزيرى كم بوده است ، و به غايت كرم پيشه و عالى همت بوده ، و رساله (شمسيه )در منطق به نام اوست ، روزى در ديوان وزارت بر مسند حكومت نشسته بود.
يكى از فضلاى شعراء رقعه اى به دست وى داد كه در آن رباعيى در مدح او گفته بود، وآن رباعى اينست :


رباعى  



دنيا چون محيطست و كف خواجه نقط
پيوسته بگرد نقطه مى گردد خط
پرورده تو، كه و مه و دون و وسط
دولت ندهد خداى كس را بغلط
خواجه قلم برداشت ، و بى تاءمل در جواب او اين رباعى كه بديهة بگفت بر ظهر آنرقعه نوشت و مهر كرد و به دست وى داد:
سيصد بره سفيد چون بيضه بط
كانرا ز سياهى نبود هيچ نقط
از گله خاص ما نه از جاى غلط
چوپان بدهد به دست دارنده خط
خواجه شمس الدين محمد را در قره باغ تبريز، چهارم ماه شعبان (683 ه -) به حكم(ارغوان ) به قتل رسانيدند، و (مجد همگر) كهفاضل و دانشمند بى نظير وقت خود و ملك الشعراى عراق و فارس بود، و معاصر شيخمصلح الدين سعدى و نديم مجلس سعد بن زنگى ، كه شيخ (گلستان ) را به نام اونوشته ، در مرثيه خواجه شمس الدين محمد رباعيى بر بديهه گفت و شيخ سعدى آنراشنيد و بگريست ، و مجد همگر را بر آن شعر تحسين و تعريف كرد، و آن اينتست :

رباعى  



در ماتم شمس از شفق خون بچكيد
مه چهره بخست و زهره گيسو ببريد
شب جامه سياه كرد در ماتم و صبح
برزد نفسى سرد و گريبان بدريد
و شعراى متاءخرين اتفاق دارند كه هيچ شاعرى از متقدمين و متاءخرين در مرثيه اكابر،مثل اين رباعى نگفت ، الا (امير شاهى سبزوارى ) كه در فوت (ميرزا بايسنقر) اينرباعى گفته ، والحق گوهرى قيمتى سفته و آن اينست :

رباعى  



در ماتم تو دهر بسى شيون كرد
لاله همه خون ديده در دامن كرد
گل جيب قباى ارغوانى بدريد
قمرى نمد سياه در گردن كرد.
در (تذكره عرفات ) مى نويسد: اين قطعه را خواجه شمس الدين در وقتقتل خود گفته است :
هر تير كه از قبضه تقدير برون شد
كى شايد از آن تير به تدبير حذر كرد
انصاف فلك بين كه در اين مدت نزديك
چه شور برانگيخت ز بيداد و چه شر كرد
گردون چه بود چيست ستاره چه بود مهر
فرمان خدا بود و حوالت به قدر كرد
هر ظلم كه بر اهل جهان كردم از اين پيش
پيش آمد و احوال مرا هر چه بتر كرد(31)

علامه حلى و سيد موصلى  

محيط نامساعد در دگرگون ساختن آدمى زاد تاءثير به سزائى دارد. چه بسا افرادى كهدر محيط سالم خانه و خانواده اى ريشه دار واصيل به سر مى برند، ولى بر اثر تماس با افرادنااهل و دخول در اجتماع فاسد، روحيه خود را از دست داده و همرنگ جماعت مى شوند!
بهترين نمونه آنها پسر نوح پيغمبر است كه به واسطه نشست و برخاست با بدانخاندان نبوتش گم شد. نمونه ديگر هم جعفر كذاب پسر امام دهم شيعيان است ، كه چون ازهمنشينى با برادرش امام حسن عسكرى احتراز جست و يا نااهلان (سامره ) و درباريانفاسد و بيدادگر خليفه عباسى آمد و رفت برقرار نمود، رنگ محيط به خود گرفت وشخصيت خانوادگى خويش را از دست داد و در ميان شيعيان به علت دعوى جانشينى امام
يازدهم معروف به (جعفر كذاب ) شد!
سلطان خدابنده كه در زبان مغولى به وى (اولجايتو) مى گفتند، نوه هلاكوخانمغول است . وى به سال 710 در سلطانيه قزوين به سلطنت رسيد. سلطان محمد مانندبرادرش غازان خان مسلمان سنى بود.ولى چون ديد مذاهب چهارگانهاهل تسنن در مسائل اعتقادى و فقهى اختلاف نظر بسيار و تشتت آراء دارند، نزديك بود بكلىاز مذهب اسلام دست بكشد، و به كيش بودائى كه مذهب رسمى مغولان و نياكانش بود بازگردد.
در آن ميان به اشاره يكى از امراى شيعى مذهب خود به نام (طرمطاز) متوجه شد كه مذاهباسلام منحصر به چهار مذهب : حنفى ، مالكى ، شافعى و حنبلى نيست ، بلكه مذهب شيعه كهاهل تسنن آن را از نظر دور داشته اند، نه تنها يكى از مذاهب گرانمايه اسلامى و قديمترينآنهاست بلكه حقيقت اسلام را بايد در مذهب شيعه جستجو كرد. زيرا شيعه پيرو خاندانپيغمبر اسلام است و طبق معمول حقايق خانه را بايد ازاهل خانه پرسيد و از آنها شنيد.
امير طرمطاز ضمنا به عرض شاه رسانيد كه امروز علامه حلى در شهر حله عراق سرآمدمجتهدين شيعه و نابغه نامى اين طايفه است ، خوب است شاه او را نيز به دربار بخواندتا از نزديك حقايق اسلامى را از زبان او كه ترجمان مذهب شيعه است ، بشنود، و گماننبرد كه دين اسلام منحصر در چهار مذهب اهل تسنن است .
سلطان محمد خدابنده علامه حلى را به سلطانيه دعوت نمود، و با علما و دانشمندان چهارمذهب مواجهه داد، هنگام مباحثه علامه بر تمامى آنان غلبه يافت . شاه و تمام درباريان بهمذهب شيعه گرويدند، و اسامى ائمه معصومين را بر سكه ها ضرب نمودند و در خطبه هاقرائت كردند، و بر در و ديوار مساجد نوشتند.
روزى علامه حلى در مجلس سلطان محمد طبق معمول با علماى مذاهباهل تسنن بحث و مناظره مى نمود. در پايان بحث و مناظره و بيان حقيقت مذهب شيعه اماميه ،علامه خطبه بليغى مشتمل بر ستايش ‍ خداوند و درود بر پيغمبر خاتم و ائمه طاهرينعليهم السلام ايراد نمود.
چون به نام ائمه اطهار رسيد بر آن ذوات مقدس درود فرستاد و گفت :(اهل تسنن بر پيغمبر درود مى فرستند).
سيدى از علماى موصل كه پيرو مذهب تسنن و مردى ناصبى و دشمن خاندان پيغمبر بود! نيزدر مجلس شاه حضور داشت . سيد موصلى ساكت نشسته بود و به سخنان علامه حلىپيشواى دانشمندان شيعه گوش ‍ مى داد.
همين كه علامه به نام ائمه اطهار رسيد و بر آنان (صلوات ) فرستاد. سيد موصلىبرآشفت و چون بهانه خوبى به دست آورده بود، رو كرد به علامه و گفت شما شيعيانچه دليلى داريد كه بر غير پيغمبران الهى هم جايز است درود بفرستيد؟ علامه بدوندرنگ فرمود: دليل ما اين آيه قرآن است كه خداوند مى فرمايد: كسانى كه هر گاه مصيبتىبه آنها مى رسد مى گويند: ما از آن خدائيم و به سوى او بازگشت مى كنيم ، درود ورحمت خداوند بر آنان باد، و آنها راه يافتگان هستند)(32)
سيد موصلى با عصبانيت گفت : كدام مصيبت به خاندان پيغمبر و امامان شما رسيده است كهطبق اين آيه شايسته درود الهى باشند؟ علامه فرمود: كدام مصيبت سختتر و دردناكتر از ايناست كه مانند تو فرزند نااهلى از ميان آنها پيدا شود كه بيگانگان (خلفاى سه گانهابوبكر و عمر و عثمان ) را بر آنها مقدم داشته و برتر بداند، تا جائى كه حاضرنباشد فضائل پدران پاكزاد خود را بشنود؟!
حاضران مجلس همگى از پاسخ به موقع علامه خنديدند و به حاضر جوابى و لطف سخنعلامه حل آن دانشمند هوشمند آفرين گفتند، و به ريشخند سيد موصلى پرداختند.
يكى از دانشمندان مجلس شعر زير را به مناسبتحال ناسيد موصلى سرود و چه نيكو گفته است :
- اگر سيد علوى از لحاظ مذهب پيرو شخصى ناصبى باشد، فرزند پدرش نيست . - سگاز او بهتر است ، زيرا سگ حالت پدرش را حفظ مى كند.(33)


حاجى قلابى  

سالى نزاعى در پيادگان حجيج (34) افتاده بود و داعى در آن سفر هم پياده ، انصافدر سر و روى هم فتاديم ، و داد فسوق (35) وجدال بداديم .
كجاوه نشينى را شنيدم كه با عديل خود (36) مى گفت : يا للعجب ! پياده عاج چونعرصه شطرنج به سر مى برد، فرزين مى شود. يعنى به از آن مى گردد كه بود، وپيادگان حاج به سر بردند و بتر شدند.

از من بگوى حاجى مردم گزاى را
كو پوستين خلق به آزار مى درد
حاجى تو نيستى شترست از براى آنك
بيچاره خار مى خورد و بار مى برد(37)

غازان خان  

حمله چنگيز خان مغول در سال 618 هجرى به شرق ايران وقتل عامها و نابودى هائى كه به بار آورد، يكى از بزرگترين حوادث شوم تاريخ بشرو مصيبت بارترين سانحه اى است كه ايران به خود ديده است .
پس از هلاكو و نواده او نيز كه مانند پدر و جدش بت پرست بود، درسال 653 هجرى بار ديگر لشكر به ايران كشيد و آنچه را از حمله نخستين مغولى باقىمانده بود درهم كوبيد. هلاكو تا بغداد و فلسطين پيش رفت ، و هر چيز را در سر راه خودديد ويران ساخت .
اگر دانشمند و فيلسوف بزرگ ايران خواجه نصيرالدين طوسى كه (هلاكو) پس ازفتح قلعه الموت او را همراه خود همه جا مى برد پيشدستى نمى نمود و بازمانده تمدن ودانشمندان اسلامى را حفظ نمى كرد، شايد تمدن اسلام براى هميشه در قلمرو وسيع خود ازميان مى رفت . و اثرى از آن باقى نمى ماند.
پس از مرگ هلاكو در 663، فرزندش (اباقا) كه مادرش عيسوى بود و خود مذهب پدرداشت ، و گويند كه به خواهش همسرش دختر امپراتور روم به كيش مسيحى درآمد وغسل تعميد يافت ، بجاى پدر نشست و سلطنت ايران و ديگر متصرفات شرقى و جنوبىمغول به وى رسيد. اباقا در سال 680 درگذشت .
پس از وى برادرش (تكودار) به سلطنت رسيد. تكودار نخستين كارى كهمعمول داشت مسلمانى خود بود. او مراسله اى در اين باب به علماء و بزرگان بغداد نوشتو خود را حامى دين اسلام و شريعت رسول اكرم (ص ) معرفى نمود، و اين كار او در بينمسلمين ، تاءثير بسيار خوشايندى به جاى گذاشت . به طورى كه جماعتى ازمغول نيز به تبعيت او اسلام آوردند.
(تكودار) پس از مسلمانى ، خود را سلطان احمد ناميد.
شيخ كمال الدين رافعى كه از طرف سلطان احمد به شيخ الاسلامىكل ممالك مغول منصوب شده بود، و اختيارات تام داشت ، مستمرى عيسويان و يهود را ازدفاتر ايلخانى حذف نمود و معابد بودائى و كليساها را به مسجدتبديل كرد.
اسلام آوردن تكودار هر چند مژده مسرت بخشى براى سران و پادشاهان ممالك اسلامىبود، اما به قيمت جان و تاج و تخت او تمام شد. زيرا (ارغوخان ) پسر (اباقا) برادرزاده وى در سال 683 بر ضد او شورش كرد، و سلطان احمد تكودار نخستين پادشاهمسلمان مغول را مقتول ساخت و خود بجاى او نشست .
از كارهاى ننگ آورى كه ارغون پس از روى كار آمدن مرتكب شد،قتل وزير دور انديش و با تدبير نامى خواجه شمس الدين محمد صاحبديوان و ممدوحسعدى بود كه او را به فجيعترين وضعى بهقتل رسانيد.
پس از قتل صاحبديوان در سال 683 ه - سعدالدوله يهودى از اهالى ابهر زنجان بهوزارت رسيد.
سعدالدوله خود را در رديف اطباى ايلخانى داخل كرده بود و در بغداد مى زيست و با مردمخلطه و آميزش داشت و چند زبان مى دانست .
سعدالدوله و ارغوخان كه هر دو از مسلمين بدگمان بودند، شروع به قطع دست اين قوم ازكارها كردند و قرار شد كه در كار جمع و خرج ممالك ايلخانى فقط عيسويان و يهود رابه كار بگمارند.
سعدالدوله نيز، عموم اقوام يهود را در كارهاى مملكتىداخل كرد و عراق عرب و الجزيره و آذربايجان را ميان ايشان تقسيم نمود، و اگر خراسانو بلاد روم هم تيول (غازان ) پسر ارغون و (كيخاتو) برادر او نبود، آن دو ايالت رانيز به چنگ عمال يهود مى سپرد.
وى در آخر كار بر آن شد كه تمامى علماء و امراى متنفذ مسلمان راقتل عام كند، و با تصويب ارغون مصمم شد كه خانه كعبه را به بتخانهمبدل سازد و مقدمتا مراسلاتى هم با اعراب يهود عربستان برقرار ساخت .
آنگاه دستور داد كه در بغداد تهيه لشكر ببينند و كشتى بسازند.
ضمنا يكى از افراد يهود بنام (نجيب الدين كحال ) را ماءمور ساخت دو تن از اعيان وبزرگان خراسان و ديگرى به نام شمس الدوله را فرمان داد تا هفده تن از مشاهير شيرازرا به قتل برساند.
ولى در اين اثناء (ارغون ) درگذشت و نقشه خطرناك او، و وزيرش ‍ سعدالدوله يهودى ،نقش بر آب شد. سعدالدوله نيز به قتل رسيد. مسلمانان مجددا نيرو گرفتند، و روى كارآمدند، و به حساب يهوديان رسيدگى كامل نمودند!
بعد از (ارغون ) برادرش (كيخاتو) و برادر زاده اش (بايدو) هر كدام مدتى بر سركار بودند. متعاقب آن (غازان خان ) پسر (ارغون ) كه قبلا حكمران خراسان بود، بهتخت سلطنت مغول جلوس كرد (694 ه -).
شرح اين ماجرا را خواجه رشيد الدين فضل الله بهتفصيل در كتاب (جامع التواريخ ) آورده است . و به طرزى بهتر و امروزى در تاريخمغول مرحوم (عباس اقبال ) آمده است .
(غازان ) كه تربيت يافته (امير نوروز) بود بر اثر تشويق هاى متوالى او به اسلامتمايل پيدا كرد. مخصوصا چون مى خواست بر (بايدو) و امراى مقتدر او ظفر يابد و دراين راه يارانى داشته باشد، (امير نوروز) به او فهماند كه اگرقبول اسلام كند جميع مسلمين جانب او را خواهند گرفت ، و قدرت او مضاعف خواهد گرديد.
آنچه شايان توجه است ، اينكه غازان ، داناترين و مؤ ثرترين پادشاهانمغول ، در سن 24 سالگى به تخت سلطنت نشست ، و نه تنها در اين سنقبول دين اسلام كرد كه خود نشانه روشن بينى وى بود بلكه در مدت نهسال سلطنت خويش ، دست به يك سلسله اقدامات اساسى و كارهاى مثبت زد كه باعث اعجابصاحب نظران گشته و شايسته تحسين و آفرين است . به عبارت ساده تر، اين جوان 24ساله مغولى پايه گذار تمدن اسلامى بعد از حملهمغول و عمران و آبادى ايران و رسميت يافتن مجدد دين اسلام و حتى نضج گرفتن مذهبشيعه در ايران مى باشد.
از تاريخ جلوس (غازان خان ) تا انقراض سلسله ايلخانان ايران ، آئين اسلام مذهبرسمى دولت ، و حكومت ايلخانان بر اساس شرع و آداب اسلامى مبتنى گرديد.
غازان ، در حومه پايتخت خود (تبريز) ابنيه خيريه ازقبيل مسجد و رباط و مدارس زياد بنا كرد و به اندازه اى (در احترام مقام منتسبين به خاندانرسول اكرم (ص ) و اهل علم كوشيد كه در عهد اوعمال ديوانى در فرمان هاى دولتى گاهى اسامى سادات را بر اسم ايلخان و شاهزادگانمقدم مى نوشتند...)!
(غازان در 10 ذى الحجه سال 694 ه -.ق باجلال تمام وارد تبريز شد و خواجه صدر الدين زنجانى كه در اين ايام قدرتى فوقالعاده پيدا كرده بود به استقبال او شتافت و در عقب او بسيارى از سادات و علماء و ائمهآن شهر به پيش باز (غازان ) از تبريز بيرون رفتند و در آخرسال 694 ه -.ق كه مصادف با روز نوروز مى شد (غازان ) در آن شهر به مقام ايلخانىجلوس نمود و وارث تاج و تخت مملكت (هلاكو) گرديد.
اول فرمانى كه به دست غازان ، در همان روز جلوس صادر شد، فرمانى بود داير بروجوب قبول مذهب اسلام براى مغول ، و اجراى آداب دينى و رعايت جانب عدالت و منع امراء واكابر از ظلم به زيردستان .
در سراسر ممالك ايلخانى به امر (غازان )، كليساها و معابد يهود و بتخانه هاىبودائى و آتشگاههاى زردشتى را ويران كردند و در تبريز، بت هاى كفار و مشركين رادرهم شكسته ، قطعات آنها را در كوچه ها گرداندند و كليساها را به مسجدتبديل نمودند.
(غازان ) در يكشنبه 11 شوال سال 703 ه -.ق پس از فريب نهسال سلطنت به سن 33 سالگى وفات يافت و جنازه او را از قزوين به تبريز بردند ودر (شنب غازان ) يا (شام غازان ) از بناهاى او در حوالى اين شهر در گنبدى كه قبلاساخته بود به خاك سپردند.
(غازان ) با وجود عمر كم و سلطنت كوتاه به واسطه اصلاحات و اقداماتى كه كرد، وابنيه و قواعد و قوانينى كه بجا گذاشته ، بلاشبهه يكى از سلاطين بزرگ شرق است .مى توان گفت كه دوره (غازان ) و دو جانشين او يعنى (اولجايتو) (سلطان محمد خدابنده )و (سلطان ابوسعيد) بر اثر وجود (خواجه رشيد الدينفضل الله ) و پسران او يكى از درخشان ترين دوره هاى ادبى تاريخ ايران است ، بلكهبجهاتى در تاريخ اين مملكت نظير ندارد.
(سلطان محمود غازان خان ) پس از قبول اسلام از مؤ منين جدى آن آئين گرديد و در تمامعمر در رعايت مراسم و آداب دين حنيف ، و اقامه شعائر آن ، مى كوشيد و سعى مى كرد كهآن قسمت از لشكريان خود را هم كه هنوز مشرك و بت پرست يا بودائى مذهب بودند، بهآئين اسلام برگرداند.
(غازان ، علاوه بر زبان مغولى و فارسى ، اطلاع كمى از عربى و السنه چينى و تبتىو لاتينى داشت ، و به دانستن تاريخ و آداب و اخلاق سلاطين ، مخصوصا پادشاهان ومعاصر خود سخت متمايل بود.
اهل ادب و حكم و فضل را دوست مى داشت و غالبا با ايشان مى نشست و در محضر آن جماعتسؤ الاتى مطرح مى نمود. از اديان و مذاهب و ملل ونحل اطلاعات كافى داشت و اكثر اوقات با فرق مذاهب مختلفه مباحثه و مناظره مى كرد.
(غازان ) شخصا رشيد و جنگ آزموده بود و به خوبى به فنون لشكر كشى و مقابله بادشمن آشنا شده و اسرار اين كار را آموخته بود و از مرگ هيچ پروا نداشت ، و همه وقتقشون خود را به حقير شمردن عمر و نداشتن باك از دشمن تشويق مى كرد.
در صورتى كه از عمال و زيردستان و سران قشون خود ظلم و تعدى و تجاوز مى ديد،ايشان را به سختى مجازات مى كرد. زمام نفس خود را كاملا در دست داشت ، و هيچ حركتى كهنماينده شهوت رانى او باشد از او سر نزده بلكه كسانى را كه مرتكب بى ناموسى مىشدند به شدت مواءخذه قرار مى داد.
(سلطان محمود غازان خان ) چند بار به جنگ سوريه و فلسطين هم رفت و با پادشاهانممالك مصر مصاف داد و گاهى فاتح و زمانى شكست خورد ولى آثار وجودى اين پادشاهمسلمان جوان مغولى به قدرى است كه جنگ ها وقتل و غارت هاى او را ناچيز مى انگارد.)
(غازان ) قانونى را براى اصلاح شهرها و تاءمين راه ها و داد و ستد و عمران و آبادى وجلوگيرى از راهزنى و سرقت و قتل و غارت و شراب خورى و فحشاء و منكر وضع كردكه به تفصيل توسط وزير با تدبير او (خواجه رشيد الدينفضل الله همدانى ) در جامع التواريخ آمده است و از هر جهت مهم و حتى در دنياى كنونى وبا وجود سازمان ملل متحد هم جالب و خواندنى است !
(محمود غازان كه سابقا كيش بودائى داشت به شادى تشرف به اسلام ، علما و ائمه دينو شيوخ و سادات را مال بسيار بخشيد و به زيارت مساجد و اماكن مقدسه رفت ، و ايلچيانبراى ابلاغ اين امر به خراسان و عراق فرستاد، غالبا علماء و سادات را در اردوى خودنگاه مى داشت و با ايشان غذا مى خورد، ايام رمضان را روزه مى گرفت و در اقامه مراسمدين حنيف جهد بسيار به خرج مى داد.
اگر چه اسلام (غازان ) در ابتدا بيشتر به مصلحت و براى رعايت جانب سياست بود ولىبه تدريج مفيد اين فايده بزرگ گرديد كه عمومعمال و كفاة و رجال مسلمان ، كه از عهد سلطان احمد وزوال دولت خاندان جوينى ، از كار دور شده و بر اثر نفوذ متعصبين تاتار و عيسوى ويهود، زمام اداره امور را از كف فرو گذاشته بودند بار ديگر بر سر كار آمدند، و رقابتدو عنصر مسلمان و ايرانى از يكطرف ، و تاتار و عيسوى از طرف ديگر كه از عهد هلاكوبه بعد تغييرات بسيار به خود ديده بود، بالاخره به غلبه سياست عنصر مسلمان وايرانى منتهى گرديد، و ايلخانان ايران ، نه تنهاقبول اسلام كردند، بلكه در عهد جانشين (غازان ) (سلطان محمد خدابنده ) به تشيعگرويدند و از مروجين آداب اسلامى گرديدند.(38)


طلاق زن محمد خدابنده  

سلطان محمد خدابنده معروف به (اولجايتو) نواده چنگيز در سلطانيه قزوين ، برسراسر ايران و عراق و ديار بكر و ساير نقاط همجوار آن روز ايران ، سلطنت مى كرد.
سلطان محمد مانند برادرش غازان خان مسلمان شده بود، ولى نظر به اينكه اكثريت مردمايران مذهب تسنن داشتند، سران مغول نيز وقتى مسلمان شدند، پيرو تسنن گشتند.
سلطان محمد خدابنده روزى به همسر خود غضب نمود و درحال خشم و عصبانيت او را سه طلاقه كرد. سپس ازعمل خود كه با ناراحتى و شتاب انجام گرفته بود پشيمان شد.
براى تعيين تكليف ، موضوع را با علماى عامه در ميان گذاشت . علماى چهار مذهب گفتند:بدون محلل سلطان نمى تواند به زن خود رجوع كند و مجددا او را به زنى بگيرد.
قانون محلل هم بدين گونه است كه وقتى زن سه طلاقه شد، بايد به مرد ديگرىشوهر كند و پس از اينكه وى با زن نزديكى نمود و او را طلاق داد وعده اش به سر آمد زنمى تواند با عقد جديدى به همسرى شوهر اول درآيد.
چون قبولمحلل براى سلطان مملكت ،بسيار مشكل و ناراحت كننده بود، لذا سلطان رو كرد به علماىچهار مذاهب اهل تسنن : حنفى ، مالكى ، شافعى و حنبلى و گفت : شما مجتهدين چهار مذهب در هرمسئله اى آراء و نظريات گوناگونى داريد، آيا در اين مسئله نظر مخالفى نيست كه منبتوانم بدون محلل به زن خود رجوع كنم ؟
فقهاى چهار مذهب گفتند: نه ! اين مسئله نزد مسلمانان قطعى است ، و نظر مخالفى وجودندارد.
در آن اثناء يكى از وزراى سلطان محمد به وى گفت : يكى از مجتهدين شيعه كه در شهرحله به سر مى برد طبق مذهب خود فتوى مى دهد كه طلاق ملكهباطل است ، و سلطان مى تواند بدون محلل نزد همسر خود برود. اين شخص (علامه حلى )است كه امروز سرآمد علماى شيعه است .
سلطان محمد خدابنده عده اى را ماءمور كرد بروند حله و (علامه حلى ) را براىحل قضيه طلاق بانوى اول مملكت ، كه سخت فكر شاه را به خودمشغول داشته بود بياورند.
هنگامى كه علماى سنى متوجه شدند سلطان مى خواهد مجتهد بزرگ شيعه را براىحل مشكل طلاق خود، دعوت كند به وى گفتند: سلطان بايد بداند كه اين مرد پيرو مذهبباطلى معروف به (مذهب رافضى ) است .
رافضى ها مردمى كم عقل هستند. شايسته مقام سلطنت نيست كه مرد كم عقلى چون ملاىرافضى ها را به دربار بياورد و حل مشكل خود را از او بخواهد!
سلطان محمد گفت : بگذاريد بيايد و از نزديك ميزانعقل و ادراك و ارزش فتواى او را آزمايش كنيم و بعد درباره وى قضاوت نمائيم .
وقتى علامه وارد پايتخت شد، سلطان محمد علماى چهار مذهب را احضار نمود. آنها نيز هر كدامدر جاى خود نشستند و منتظر ورود (علامه حلى ) پيشواى فقهاى شيعه شدند.
همينكه (علامه حلى ) وارد شد كفش خود را در آورد و به دست گرفت و قدم به مجلسسلطان نهاد. سپس سلام كرد و پهلوى سلطان نشست ! علماى چهار مذهب به شاه گفتند: مانگفتيم شيعيان كم شعور هستند.
سلطان محمد گفت : علت اين كار را خودتان از وىسئوال كنيد. چون علامه عرب بود و به عربى سخن مى گفت ، مترجم سخنان او را ترجمهمى كرد.
علماى سنى : اى مرد! چرا رسوم و آداب دربار را رعايت نكردى و براى شاه سجده ننمودىو به خاك نيفتادى ؟
علامه حلى : عجب ! پيغمبر خدا سر آمد پادشاهان روى زمين بود، و با اين وصف فقط بهوى سلام مى كردند. ما و شما هم به اين اصل معتقديم كه سجده كردن براى غير خدا جايزنيست ، پس چه ايرادى است كه به من مى گيريد؟
علماى سنى : خوب ! اما چرا رفتى پهلوى سلطان نشستى ؟
علامه حلى : در مجلس غير از اينجا، جاى خالى نبود، من هم در جائى نشستم كه خالى وبلامانع باشد.
علماى سنى : چرا كفش خود را به دست گرفته اى ! تصديق مى كنى كه اين كار شايستهآدم عاقل نيست ؟
علامه حلى : علت اينست كه ترسيدم فرقه حنفى كه در مجلس هستند آنرا بدزدند، همانطوركه پيشواى آنها (ابوحنيفه ) نعلين پيغمبر (ص ) را دزديد!
علماى حنفى : حاشا و كلا، كى گفته است امام اعظم ابوحنيفه نعلين پيغمبر را به سرقتبرد؟
اصلا ابوحنيفه در زمان پيغمبر (ص ) وجود خارجى نداشته است . ولادت ابوحنيفه صدسال بعد از پيغمبر بوده است .
علامه حلى : فراموش كردم ، گويا (مالك بن انس ) پيشواى فرقه مالكى بوده كهنعلين رسولخدا را به سرقت برده است .
علماى مالكى : اين چه حرفى است امام مالك قريب سىسال بعد از ابوحنيفه از دنيا رفته و يكصد و هشتادسال بعد از رسول الله چشم از جهان فرو بسته است . چطور ممكن است او در زمان پيغمبرباشد تا گفته شود نعلين حضرت را دزديده است .
علامه حلى : پس شايد (محمد بن ادريس شافعى ) رئيس فرقه شافعى بوده است .
علماى شافعى : عجب موضوعى را اين ملاى رافضى پيش كشيده ، كى شافعى ، در زمانپيغمبر بوده است ؟ تولد شافعى در روز وفات ابوحنيفه يعنىسال 150 هجرى اتفاق افتاده ، بنابراين چگونه او مى تواند در زمان پيغمبر وجودداشته باشد؟
علامه حلى : گويا (احمد حنبل ) امام حنبليان بوده است ، و من ديگرى را به اشتباه گرفتهام !
علماى حنبلى : امام احمد حنبل نزديك دو قرن بعد ازرسول خدا در جهان مى زيسته و بعد از ابوحنيفه و مالك و شافعى آمده است ، او كجا وپيغمبر كجا؟!
در اين موقع علامه حلى سلطان را مخاطب ساخت و گفت : سلطان شنيديد كه علماى چهار مذهباهل تسنن ، همگى اعتراف كردند كه رؤ ساى مذاهب آنها، هيچكدام در زمان پيغمبر وجود نداشتهاند.اين خود يكى از بدعت هاى ايشان است كه از ميان مجتهدين اسلام ، فقط اين چهار نفر راپيشواى خود مى دانند. آنهم سالها بعد از رحلت پيغمبر!
اگر در ميان خود اهل تسنن ، كسانى پيدا شوند كه از اين چهار نفر، به مراتب داناترباشند، جايز نمى دانند بر خلاف فتواى آنهاعمل شود، هر چند فتواى ديگران مناسب تر و صحيح تر باشد، تا چه رسد به علماىساير مذاهب اسلام !
سلطان محمد خدابنده رو كرد به طرف علماى چهار مذهب و پرسيد: رؤ ساى مذهب شما،هيچكدام در زمان پيغمبر و صحابه وجود نداشته اند؟
علماى چهار مذهب گفتند: نه هيچكدام نبوده اند!
علامه حلى گفت : سلطان بايد بداند كه به عكس اينان ، ما طايفه شيعه پيروان حضرتامير المؤ منين (ع ) هستيم . على (ع ) جان پيغمبر، (ص ) و برادر خوانده و پسر عم و جانشينبلافصل او بوده است .
با اين وصف اين آقايان ، مذهب ما را كه از زمان پيغمبر (ص ) سابقه داشته است ،باطل مى دانند و جزو مذاهب اسلام به شمار نمى آورند. دين اسلام را منحصر در چهار مذهبخود نموده اند و دانستيد كه از هيچكدام در زمان پيغمبر اثرى نبوده است .
سپس علامه حلى به سلطان گفت : چون طلاق ملكه به يك لفظ و در يك مجلس واقع شده ،باطل است . زيرا شروط طلاق انجام نگرفته است . يكى از شروط صحت طلاق حضورعدلين (دو نفر عادل ) است كه بايد اجراى صيغه طلاق را بشنوند. آيا سلطان اين شروطرا هنگام طلاق ملكه رعايت كرده ، و طلاق در سه مجلس و با حضور دو نفرعادل انجام گرفته است ؟ سلطان گفت : نه !
علامه حلى گفت : پس اصلا ملكه مطلقه نيست كه احتياج بهمحلل داشته باشد. او همچنان همسر شرعى شماست و هم اكنون مى توانيد با وى باشيد!
سپس علامه در اين باره با علماى چهار مذهب به بحث و مذاكره پرداخت و همه را ملزم و مجابنمود، و حقانيت مذهب شيعه را در اصول و فروع اسلامى همچون آفتاب نيمروز ثابت ومدلل ساخت ...
سلطان محمد خدابنده فى المجلس شيعه شد، و پيروى مذهب تسنن را ترك گفت . سپسبخشنامه كرد به تمام شهرها و كشورهاى قلمرو خود كه همه جا نام ائمه طاهرين (ع ) رادر خطبه ذكر كنند و در سكه ها ضرب نمايند، و ديوارهاى مساجد و مشاهد مشرفه را بهاسامى آن ذوات مقدس ‍ آرايش دهند. (39)


next page

fehrest page

back page

 
 

کلیه حقوق این سایت محفوظ می باشد.

طراحی و پیاده سازی: GoogleA4.com | میزبانی: DrHost.ir

انهار بانک احادیث انهار توضیح المسائل مراجع استفتائات مراجع رساله آموزشی مراجع درباره انهار زندگینامه تالیفات عربی تالیفات فارسی گالری تصاویر تماس با ما جمادی الثانی رجب شعبان رمضان شوال ذی القعده ذی الحجة محرم صفر ربیع الثانی ربیع الاول جمادی الاول نماز بعثت محرم اعتکاف مولود کعبه ماه مبارک رمضان امام سجاد علیه السلام امام حسن علیه السلام حضرت علی اکبر علیه السلام میلاد امام حسین علیه السلام میلاد حضرت مهدی علیه السلام حضرت ابالفضل العباس علیه السلام ولادت حضرت معصومه سلام الله علیها پاسخ به احکام شرعی مشاوره از طریق اینترنت استخاره از طریق اینترنت تماس با ما قرآن (متن، ترجمه،فضیلت، تلاوت) مفاتیح الجنان کتابخانه الکترونیکی گنجینه صوتی پیوندها طراحی سایت هاستینگ ایران، ویندوز و لینوکس دیتاسنتر فن آوا سرور اختصاصی سرور ابری اشتراک مکانی colocation