در يكى از شبها حجاج بن يوسف ثقفى والى عراق ، با جمعى از نديمان و نزديكان خودشب نشينى داشت . چون پاسى از شب گذشت و كم كم مجلس از رونق افتاد، حجاج به يكىاز نزديكان خود به نام (خالد بن عرطفه ) گفت : اى خالد! سرى به مسجد بزن و اگركسى از اهل اطلاع را يافتى كه بتواند با نقل وقايع شنيدنى ما را سرگرم كند با خودبياور! در آن موقع رسم بود كه بعضى از مردم شبها را در مسجد به سر مى بردند. خالد واردمسجد شد و در ميان كسانى كه در مسجد به سر مى بردند، به يك جوانى برخورد نمودكه ايستاده بود و نماز مى گزارد. خالد نشست تا جوان نمازش را تمام كرد، سپس جلو رفتو گفت . امير تو را مى طلبد! جوان گفت : يعنى امير تو را فقط براى بردن شخص منفرستاده است ؟ گفت آرى ! جوان هم ناگزير با خالد آمد تا به در دارالاماره رسيدند. در آنجا خالد از جوان كه او را با منظور حجاج مناسب تشخيص داده بود و مردى مطلع مىدانست پرسيد: راستى حالا چگونه مى خواهى امير را سرگرم نگاهدارى ؟ جوان گفت :ناراحت مباش ، چنانكه امير مى خواهد هستم ، و چون وارد شد حجاج پرسيد: قرآن خوانده اى ؟گفت : آرى تمام قرآن را از بر دارم ! پرسيد: مى توانى چيزى از شعر شاعران و ادبا براى ما بازگو كنى ؟ گفت : از هرشاعرى كه امير بخواهد شعرى و قصيده اى با شرح وتفصيل نقل خواهم كرد. پرسيد: از انساب و تاريخ عرب چه مى دانى گفت : در اين بارهچيزى كم ندارم . آنگاه جوان از هر موضوعى كه حجاج مى خواست سخن گفت تا اينكه وقت به آخر رسيد وحجاج برخاست كه برود، ولى قبل از رفتن گفت : اى خالد! سفارش كن يك اسب و يك غلام ويك كنيز با چهار هزار درهم به اين جوان بدهند. سپس حجاج عازم رفتن شد، ولى جوان فرصت را غنيمت شمرد و گفت : خداوند سايه امير راپاينده بدارد، نكته اى لطيفتر و سخنى عجيبتر از آنچه گفتم مانده است كه دريغم مى آيدامير آنرا نشنود! حجاج برگشت و در جاى خود نشست و گفت : خوب آنرا همنقل كن ! گفت : اى امير! زمانى كه من هنوز بچه بودم ، پدرم مرحوم شد. از آنموقع من در سايهتربيت عمويم پرورش يافتم . عمويم دخترى است كه هم سن من بود و ما نيز باهم بزرگشديم . هر چه از سن دختر عمويم مى گذشت بر زيبائيش مى افزود، به طورى كه مردمحسن و جمال او را با ديده اعجاب مى نگريستند. وقتى كه هر دو بالغ شديم ، من او را از عمويم خواستگارى نمودم ، ولى عمو و زن عمويمبه علت اينكه من فقير بودم و ديگران حاضر بودند مبالغ هنگفتى در راهوصال او صرف كنند، از قبول پيشنهاد من امتناع ورزيدند. وقتى بى اعتنائى آنها را نسبت به خود ديدم ، از كثرت اندوه بيمار شدم و اندكى بعدبسترى گرديدم . بعد از مدتى كه به كلى از طرف آنها نااميد شدم نقشه اى كشيدم و آنرا عملى ساختم .نقشه اين بود كه : خمره بزرگى را پر از شن و قلمه سنگ نمودم ، سپس سر آنراپوشاندم و در زير بسترم دفن كردم . چند روز بعد همانطور كه در بستر بيمارى افتاده بودم ، عمويم را خواستم و گفتم : اىعمو! چند وقت پيش به سفرى رفتم . در آن سفر گنج عظيمى يافتم ، آنرا با خود آوردم وفعلا در جائى پنهان كرده ام . چون مى بينم بيمارى ام طولانى شد و بيم آن دارم كه رخت به سراى ديگر كشم ، خواستمبه شما وصيت كنم كه اگر من مردم ، آنرا بيرون آورده و با صرف آن ، ده نفر بندهزرخريد را در راه خدا آزاد گردان ، و كسى را اجير كن كه دهسال برايم حج كند، ده نفر (مجاهد) را نيز با ساز و برگ استخدام كن كه به نيت من بهجهاد بروند. هزار دينار آنرا هم در راه خدا صدقه بده . از اين همه معارف انديشه مكن كهمحتوى گنج خيلى بيش از اينهاست . انشاءاللّه بعد هم جاى آنرا نشان خواهم داد! وقتى عمويم سخن مرا شنيد، فورا رفت و به زنش هم اطلاع داد. چيزى نگذشت كه ديدم زنعمويم با كنيزانش وارد اتاق من شد و كنار بسترم نشست و دست روى سرم گذاشت و گفت :عزيزم ! به خدا من از بيمارى و گرفتارى تو بى خبر بودم ، تا اينكه امروز عمويت مراآگاه ساخت . سپس برخاست و با ملاطفت مشغول پرستارى و درمان من شد، و از خانه اش غذاهاى مطبوع ولذيذ برايم فرستاد. چند روز بعد هم طلاق دخترش را كه با ديگرى عقد بسته بودگرفت . من هم كه چنين ديدم از فرصت استفاده نموده فرستادمدنبال عمويم و چون او آمد گفتم : خداوند مرا شفا داد و از آن بيمارى خطرناك نجات يافتم. اكنون از شما تقاضا دارم دخترى زيبا كه داراىكمال و معرفت باشد از يك خانواده نجيبى براى من خواستگارى كنيد و هر چه بهانهگرفتند قبول نمائيد كه خداوند وسيله آنرا در اختيار من گذاشته است ! وقتى عمويم اين مطلب را شنيد گفت : برادرزاده عزيز! دختر عمويت را رها كرده و بهسراغ ديگرى مى روى ؟ گفتم : عمو جان ! دختر عمويم از هر كس ديگرى نزد من عزيزتراست ، چيزى كه هست چون قبلا از وى خواستگارى نمودم و شما جواب منفى به من داديد،نخواستم ديگر مزاحم شما شوم ! گفت نه ! نه ! من حرفى نداشتم . آن موقع مادرش حاضر نبود، ولى او هم امروز حتماراضى به اين وصلت با ميمنت هست ! گفتم : خوب اگر اين طور است بسته به نظرشماست ! عمويم فورا رفت و آنچه ميان من و او گذشته بود به اطلاع زنش رسانيد. زن عمويمبراى اين كه مبادا فرصت از دست برود، و من پشيمان شوم ، با عجله بستگانش را دعوتكرد و بساط عروسى ما را فراهم ساخت و دخترش را براى من عقد بست ! من هم گفتم : هر چه زودتر وسيله عروسى ما را فراهم كنيد تاحال كه چنين است بدون فوت وقت گنج را يكجاتحويل شما بدهم . زن عمويم دست به كار شد و آنچه لازمه عروسى زنان اعيان بودتهيه ديد و چيزى فرو نگذشت . سپس عروس را به خانه من آورد و هر چه مقدورش بود درراه ارضاء خاطر من به عمل آورد، و ذره چيزى فرو گذار نكرد. از آن طرف عمويم مبلغ ده هزار درهم از يكى از تجار وام گرفت و با آن قسمتى از لوازمخانه خريد و براى من آورد. بعد از عروسى نيز عمو و زن عمو هر روز هدايا و اشياء وغذاهاى لذيذ براى ما مى فرستادند.... چند روزى از عروسى ما نگذشته بود كه عمويم آمد و گفت : برادرزاده ! من قسمتى ازلوازم خانه شما را به مبلغ ده هزار درهم از فلان تاجر خريده ام ، او هم نمى تواند صبركند و طلب خود را نزد ما نگاهدارد. گفتم : فعلا ديگر مانعى نيست . اين شما و اين هم گنج! سپس جاى آنرا نشان دادم ! عمويم فورا رفت و به اتفاق چند نفر عمله بابيل و كلنگ برگشت ، آنگاه زمين را كند و خمره را درآورد و با شتاب بهمنزل خود برد. وقتى در منزل خمره را مى گشايد، برخلاف همه انتظارى كه داشت ، جزمقدارى شن و ماسه و قلمه سنگ چيزى در آن نمى بيند!!! ديرى نپائيد كه زن عمويم با كنيزانش آمدند و مرا به باد دشنام گرفتند. سپس هر چه درخانه ما بود از اندك تا بسيار همه راجع كردند و بردند. من و زنم مانديم و زمين خالى . از آن روز فوق العاده بر من سخت گذشت . چون خيلى از اين پيشآمد دلتنگ و شرمنده بودم، ديشب پناه به مسجد آوردم تا لحظه اى در آنجا بياسايم و گذشته دردناك را فراموشكنم ... اينست حال و روزگار من ! وقتى حجاج سرگذشت دردناك جوان را شنيد، پيشكار خود خالد را مخاطب ساخت و گفت : اىخالد! يك دست لباس ديبا و يك راءس اسب ارمنى و يك كنيز و يك غلام و ده هزار درهم علاوهبر آنچه قبلا گفتم به اين جوان بده ، سپس به جوان گفت : فردا برو نزد خالد و آنچهدستور داده ام از وى بگير! آخرهاى شب بود كه جوان از دارالاماره حجاج خارج شد. همين كه به خانه خود رسيد، شنيدكه دختر عمويش گريه و زارى مى كند و با صداى بلند مى گويد: نمى دانم كسى او راكشته يا درنده اى دريده است ؟! جوان وارد خانه شد و با شور و شوق گفت : دختر عموى عزيز! به تو مژده مى دهم !چشمت روشن ! سپس داستان يك لحظه پيش خود را با امير حجاج و جايزه و هدايائى كه بهاو داده است شرح داد و گفت : فردا مى روم و تمام اين هدايا را گرفته مى آورم ، و از اين فقر و تنگدستى ، به كلىراحت مى شويم . وقتى زن آن حرفهاى باور نكردنى را از شوهرش شنيد، صورت خود را خراشيد و باصداى بلند داد و بيداد راه انداخت . از سر و صداى او پدر و مادر و خواهرانش باخبر شدهيكى پس از ديگرى با ناراحتى وارد خانه آنها شدند و پرسيدند چه خبر است ؟ دختر رو كرد به پدرش و با عصابنيت گفت : خدا از سر تقصيرت نگذرد، كارى بر سربرادرزاده ات آوردى كه عقلش را از دست داده و به كلى ديوانه شده است ، بشنو چه مىگويد! پدر دختر جلو رفت و پرسيد: فرزند برادر! حالت چطور است ؟ گفتم : حالم خوبست ، طورى نشده ام ، جز اينكه امير مرا خواسته ... سپس ماجراى ملاقاتخود را با حجاج نقل كرد و گفت فردا هم بايد بروم هدايا را از دارالاماره بيآورم . چون پدر عروس باور نمى كرد، داماد گمنام وى اين طور مورد توجه امير مقتدرى چونحجاج واقع شده و آن همه هدايا به وى تعلق گرفته باشد، وقتى جريان را شنيد گفت :اين حالت كه اين بيچاره پيدا كرده نتيجه تلخى صفر است كه طغيان كرده وحال او را به هم زده است ! آن شب همگى در خانه جوان به سر بردند، و براى اينكه داماد بدبخت ، ديوانگىبيشترى پيدا نكند او را به زنجير كشيدند و خود به مواظبت از او پرداختند. فردا صبحيك نفر جن گير آوردند تا او را معالجه كند! جن گير هم بعد از ملاحظهحال جوان و شنيدن سخنان او، براى اين كه حالش جا بيفتد داروئى تجويز كرد. گاهىدوا در بينيش مى چكانيد تا به هوش آيد، و زمانىمسهل به وى مى داد تا اگر پرخورى كرده معده اش خالى شود و بخار آن از كله اشبيرون برود. جوان بدبخت هر چه فرياد مى زد و مى گفت واللّه ، باللّه ، من راست مى گويم : ديشب مراپيش امير حجاج برده اند و مورد توجه او واقع شده ام ، امروز هم بايد بروم و هداياى اورا بگيرم ، از وى نمى شنيدند، بلكه هر بار كه نام حجاج به زبان مى آورد، بيشتر بهوى ظنين مى شدند و يقين به جنونش پيدا مى كردند! او هم فهميد هر چه از ديشب تا حالا به سرش آمده ، همين اسم شوم حجاج است كه هر كس ناماو را مى شنود فرسنگها ميان وى و حجاج فاصله مى بيند، از اين رو تصميم گرفت كهاصلا اسمى از (حجاج ) نبرد! جن گير نيز هر لحظه كه دوائى به او مى داد يا او رادى بر وى مى خواند؛ براى اينكهبداند تاءثير بخشيده يا نه ، مى پرسيد: با حجاج چطورى ؟! جوان بينوا هم قسم مىخورد كه آنچه مى گويد راست است ، ولى وقتى ديد كه سودى ندارد، در آخر گفت : مناصلا او را نديده ام و ابدا حجاج را نمى شناسم !! تا جن گير جمله آخر را از وى شنيد رو كرد بهاهل خانه و گفت : الحمداللّه تا حدى حالش جا آمده و شيطان موذى از او دور شده است ! منفعلا مى روم ولى شما عجله نكنيد و به اين زودى او را رها نسازيد و زنجير از دست وپايش درنياوريد! جوان فلكزده هم تن به قضا داد و همچنان درغل و زنجير به سر برد كه فردا چه بازى كند روزگار! مدتى از اين پيشآمد گذشت ، روزى حجاج به ياد او افتاد و از خالد پرسيد: راستى با آنچه كردى ؟ خالد گفت : از آنشب كه از حضور امير رخصت طلبيد ديگر او را نديده ام . حجاجگفت : عجب ! بفرست از او سراغى بگيرند. خالد يكنفر پاسبان فرستاد به خانه عموىجوان تا از او خبرى بياورد. پاسبان هم آمد و از عموى جوان پرسيد: فلانى ! برادرزاده ات كجاست و چه مى كند؟ اميراو را مى خواهد زود او را خبر كن بيايد! عموى جوان گفت : فرزند برادرم از بس در فكر حجاج است و از امير ياد مى كند عقلش رااز دست داده است ! پاسبان كه انتظار چنين سخنى نداشت با خشم گفت : مرد ناحسابى چرا مزخرف مى گوئى، يالله بايد همين حالا بروى و هر كجا هست او را بياورى ! مگر هر كس در فكر امير باشد،عقلش را از دست مى دهد؟! يالله معطل نشو! عموى جوان وقتى هوا را پس ديد رفت به او گفت : برادرزاده ! حجاج فرستاده استدنبال تو، حالا با همين وضع تو را ببريم ، يا زنجير از دست و پايت درآوريم ؟ جوان گفت نه ! نه ! با همين وضع ببريد! سپس همانطور كه درغل و زنجير بود، چند نفر او را به دوش گرفته نزد حجاج بردند! همين كه حجاج از دور او را ديد گفت به ! خوش آمدى و چون نزديك بردند، دستور داد فورازنجير از دست و پايش درآورند. در اين هنگام جوان گفت : خدا سايه امير را پاينده بدارد،پايان كار من از آغاز آن شنيدنى تر است ! آنگاه ماجرا را شرح داد كه چگونه زنش و عموو زن عمو و بستگانش او را به باد مسخره گرفتند و ملاقاتش را با اميردليل بر ديوانگى او دانستند، و به قيد و زنجيرش كشيدند و جن گير برايش آوردند...! حجاج از بد اقبالى او را شگفت ماند و به خالد دستور داد كه دو برابر آنچه قبلا به اووعده داده بود، هر چه زودتر به وى تسليم كند. جوان هم براى اينكه بلاى ديگرى بهسرش نيايد تاءخير را جايز ندانست و فى المجلس هدايا را گرفت و به خانه برگشتو با آسايش به زندگانى ادامه داد.(22) |