بسم الله الرحمن الرحیم
 
نگارش 1 | رمضان 1430

 

صفحه اصلی | کتاب ها | موضوع هامولفین | قرآن کریم  
 
 
 موقعیت فعلی: کتابخانه > مطالعه کتاب داستان های ما جلد 2, على دوانى ( )
 
 

بخش های کتاب

     FEHREST -
     DM200001 -
     DM200002 -
     DM200003 -
     DM200004 -
     DM200005 -
     DM200006 -
     FOOTNT01 -
 

 

 
 

next page

fehrest page

back page

ايمان و شهامت  

(حجاج بن يوسف ) يكى از ستمگران خونخوار روزگار است حجاج مدت بيستسال از طرف خلفاى بنى اميه با كمال استبداد، در شهر كوفه ، بر عراق و ايران حكومتمى كرد. اين مرد سنگدل تشنه خون مخالفين خود بود، به طورى كه از ريختن خون مردمبى گناه خوددارى نمى كرد.
بهترين اوقات او لحظه اى بود كه محكومى را جلو چشمش به فجيع ترين وضعى بهقتل رسانند و او از مشاهده جان دادن و پا زدن آن بيچاره لذت ببرد!
حجاج گذشته از مردم بسيارى كه در جنگها كشته بود، صد و بيست هزار نفر را در مواقععادى به قتل رسانيد. بعد از مرگش پنجاه هزار نفر مرد و سى هزار زن را در زندان اويافتند كه شانزده هزار نفر آنها برهنه و عريان بودند!
زندان او محوطه وسيع و بى ثقفى بود كه اطراف آن را ديوار كشيده بودند. هر گاه يكىاز زندانيان مى خواست از گرماى كشنده به سايه ديوار پناه ببرد، نگهبانانسنگدل با سنگ و آجر او را از آنجا مى راندند، تا همچنان در آفتاب سوزان به سر برد وزجر بكشد.
غذاى اين زندانيان تيره بخت ، نانى بود كه از آرد جو و نمك و كمى خاكستر پختهبودند، و اين خود يك نوع شكنجه بود. وضع عمومى زندان به قدرى طاقت فرسا بودكه در اندك زمانى چهره زندانى را دگرگون مى ساخت !
(شعبى ) دانشمند معروف اهل تسنن مى گويد: اگر تمام امتها، افراد فرومايه و فاسقخود را در روز رستخير بيرون آورند و ما هم حجاج رامقابل آنها قرار دهيم ، در رذالت و پستى بر همه آنها برترى خواهد يافت !
حجاج از دشمنان سرسخت اميرالمؤ منين على عليه السلام و شيعيان آن حضرت بود. به همينجهت گروه بى شمارى از شيعيان را به قتل رسانيد. و مخصوصا هر جا به يكى ازرجال بزرگ و رؤ ساى نامى شيعه دست مى يافت ، با وضعى دردناك شهيد مى كرد.
از جمله كميل بن زياد نخعى ، و قنبر غلام امير مؤ منان ، و سعيد بن جبير را مى توان نامبرد كه هر سه از مردان بزرگ اسلام و شيعه بودند.
سعيد بن جبير از بزرگان تابعين يعنى طبقه بعد از اصحاب پيغمبر (ص ) و شاگردعاليقدر عبدالله عباس صحابى معروف بود.
سعيد در فقه و تفسير قرآن و ساير فنون دينى مهارت تمام داشت ، و از خواص امام چهارمحضرت على بن الحسين به شمار مى رفت ، و يكى از پنج نفرى بود كه در آن روزگارتاريك ، در ارادت به آن حضرت ثابت ماندند.
ايمان قوى و روح بزرگ و استقامت او در دوستى خاندان پيغمبر و شخص امير مؤ منان عليهالسلام ضرب المثل بود. امام ششم فرمود: علت شهادت سعيد بن جبير اين بود كه به امامچهارم ارادت مى ورزيد.
چون حجاج از راز عقيده وى آگاه گشت ، به جاسوسان خود دستور داد او را تعقيب كنند ودستگير نموده نزد وى ببرند. سعيد هم به اصفهان رفت و در آنجا پنهان شد.
حجاج كه از وجود سعيد در اصفهان اطلاع يافته بود، به حكمران اصفهان نوشت : سعيدرا گرفته و نزد وى بفرستد. حكمران اصفهان پاس احترام سعيد را نگاهداشت و به وىپيغام داد هر چه زودتر اصفهان را ترك گويد، و در جاى امنى پنهان گردد.
سعيد از اصفهان به حوالى قم و سپس به آذربايجان رفت و مدتى در آن نواحى مى زيست، ولى چون توقف طولانى در آن محيط دور افتاده ، او را اندوهگين ساخت ، ناگزير بهعراق آمد و در لشكر عبدالرحمان بن محمد بن اشعث كه بر ضد حجاج قيام كرده بود،شركت جست .
چون عبدالرحمان شكست خورد، سعيد به مكه معظمه شتافت و با جمعى كه مانند او از بيمحجاج متوارى شده بودند، به طور ناشناس در جوار خانه خدا اقامت گزيدند.
در آن ايام خالد بن عبدالله قصرى كه مردى بى رحم و بدانديش بود، از طرف خليفه(وليد بن عبدالملك مروان ) به حكومت مكه منصوب گشت . بعد از آنكه خالد در مكهاستقرار يافت ، وليد به وى نوشت : مردان نامى عراق را كه در مكه پنهان شده اند،دستگيرى كن و نزد حجاج بفرست .
حاكم مكه سعيد را گرفت و به زنجير كشيد و به كوفه فرستاد. سعيد را با همان هيئتوارد كوفه نمودند و به درخواست او به خانه اش بردند.
با ورود وى تمام قاريان قرآن و دانشمندان كوفه به ملاقاتش شتافتند. سعيد هم ازفرصت استفاده نمود، و در حاليكه تبسم بر لب داشت ، شروع بهنقل حديث پيغمبر (ص ) كرد.
آنگاه او را به شهر (واسط) واقع در نزديكى بغداد كه آن موقع همه جا در جستجوى وىبودند، سخت برآشفت و پرسيد:
ها! نامت چيست ؟
سعيد گفت : نامم سعيد بن جبير است .
حجاج : نه ! تو شقى بن كسيرى (16)
سعيد: مادرم بهتر مى دانست كه مرا سعيد ناميد!
حجاج : تو و مادرت هر دو شقى هستيد.
سعيد: تنها ذات پاك خداوند عالم به غيب است .
حجاج : من تو را در همين دنيا به آتش دوزخ مى افكنم .
سعيد: اگر مى دانستم اين كار به دست تو است ، تو را خدا مى دانستم !
حجاج : عقيده تو درباره (محمد) چيست ؟
سعيد: محمد (ص ) پيغمبر رحمت است .
حجاج : على را چگونه مردى مى دانى ؟ آيا در بهشت است يا دوزخ ؟!
سعيد: اگر مى توانستم به بهشت يا دوزخ بروم قادر بودم بدانم چه كسى در بهشت وكى در جهنم است .
حجاج : درباره ابوبكر و عمر و عثمان چه مى گويى ؟
سعيد: به آنها چه كار دارى ؟ مگر تو وكيل آنها هستى ؟
حجاج : كدام يك نزد خداوند پسنديده ترند، على يا آنها؟
سعيد: اين را كسى مى داند كه از مافى الضمير آنها آگاه است .
حجاج : نمى خواهى راستش را به من بگويى ؟.
سعيد: نمى خواهم به تو دروغ بگويم .
حجاج : چرا نمى خندى ؟
سعيد: كسى كه از خاك آفريده شده و مى داند خاك هم در آتش مى سوزد، چرا بخندد!
حجاج : پس چرا ما مى خنديم ؟
سعيد: براى اين است كه دلهاى شما باهم صاف نيست .
حجاج : اين را بدان كه در هر حال من تو را خواهم كشت .
سعيد: در اين صورت من سعادتمند خواهم بود، چنانكه مادرم نيز مرا سعيد ناميده است !
حجاج : مى خواهى تو را چگونه به قتلرسانم ؟
سعيد: اى بدبخت ! تو خود بايد طرز آن را انتخاب كنى ، به خدا هر طور امروز مرابكشى فرداى قيامت به همان گونه كيفر مى بينى !
حجاج : مى خواهى تو را عفو كنم ؟
سعيد: اگر اين عفو و بخشودگى از جانب خداست ، مى خواهم ، ولى از تو نمى خواهم !
حجاج جلاد را خواست و دستور داد كه طبق معمول سعيد را نيز در جلويش سر ببرند!
جلاد دستهاى سعيد را از پشت بست و چون خواست او را گردن بزند، سعيد اين آيه قرآن راتلاوت نمود: انى وجهت وجهى للذى فطر السموات و الارض حنيفا و ما انا منالمشركين (17) من روى خود را به سوى كسى گردانيدم كه آسمانها و زمين راآفريد، من به او ايمان دارم و از مشركان نيستم .
حجاج گفت : روى او را از سمت قبله به جانب ديگر بگردانيد، وقتى برگردانيدند، سعيدگفت : اينما تولوا فثم وجه الله (18) هر جا روى بگردانيد باز به سوىخداست !
حجاج گفت : او را به رو بخوابانيد، همينكه سعيد را به رو خوابانيدند گفت : منهاخلقناكم و فيها نعيدكم و منها نخرجكم تارة اخرى (19) شما را از خاك آفريديم وبه خاك باز مى گردانيم و بار ديگر از خاك بيرون مى آوريم .
حجاج گفت : معطل نشويد، زودتر او را بكشيد. سعيد كه دم واپسين خود را احساس كرد گفت: اشهد ان لا اله الا الله و اشهد ان محمدا عبده و رسوله . سپس گفت : خداوندا! بهحجاج مهلت مده كه بعد از من كسى را به قتل رساند. با اين سخن سر آن مرد بزرگ وباايمان را از تن جدا كردند.
سعيد در آن موقع 49 سال داشت . بعد از شهادت سعيد،حال حجاج دگرگون شد و دچار اختلال حواس گرديد. پانزده شب بيشتر زنده نبود و دراين مدت فرصت نيافت كسى را بكشد.
چون به خواب مى رفت ، مى ديد سعيد با حالى خشمگين به وى حمله مى كند و مى گويد:اى دشمن خدا! گناه من چه بود؟ چرا مرا كشتى ؟
حجاج هنگام مرگ به سختى جان داد. گاهى بى هوش مى شد و زمانى به هوش مى آمد، وپى در پى مى گفت : مرا با سعيد بن جبير چه كار بود؟!(20)


انتقام  

(هند) دختر نعمان يكى از زيباترين زنان عرب بود. وقتى اوصاف زيبائى او به اطلاعحجاج بن يوسف رسيد، از وى خواستگارى نمود، و با صرفاموال بسيارى او را به همسرى خود درآورد.
هنگام عقد، حجاج تعهد نمود كه علاوه بر مهريه ، دويست هزار درهم نيز به وى بدهد.
هند بعد از ازدواج ، به اتفاق حجاج به (معره ) شهر پدرش واقع در (سوريه ) رفت ومدتى طولانى در آنجا به بردند. هنگامى كه حجاج از طرف عبدالملك مروان به حكومت(عراقين ) يعنى عراق و ايران آن روز كه جمعا يك ايالت امپراطورى او راتشكيل مى داد، منصوب شد، هند نيز با حجاج به عراق رفت و در آنجا زندگى خود ادامهدادند.
هند از اين وصلت ناراضى بود و از زندگى با حجاج رنج مى برد ولى آن را پنهان مىداشت و سخنى بر لب نمى آورد.
روزى حجاج غفلتا وارد خانه شد و ديد كه هند خود را در آئينه تماشا مى كند. حجاج درگوشه اى ايستاد، و به طورى كه هند او را نبيند حركتش ‍ را زير نظر گرفت ، و گوشداد ببيند چه مى گويد.
هند در حاليكه رخسار زيبا و اندام دلرباى خود را در آئينه مى نگريست ، اشعارى بدينمضمون زير لب زمزمه مى كرد:
- هند يك زن شايسته عرب و از دودمان دلاورانست ، ولى افسوس كه با قاطرى جفت شدهاست .
- پس اگر انسانى بزايد، آفرين بر او!
و چنانچه قاطرى زائيد، آنرا از (قاطر) آورده است ، و جاى تعجب هم نيست !!
حجاج از شنيدن سخنان نيشدار هند سخت برآشفت و دانست كه وى از همسرى با او چقدر رنجمى برد و از زندگى خود در سراى او ناراضى است .
از اينرو بدون اينكه هند ملتفت شود، از همانجا برگشت و از آن روز ديگر با وى سخنىنگفت و همبستر نشد.
مدتى بعد به فكر افتاد هند را طلاق دهد. براى انجام اين كار شخصى به نام (عبداللهطاهر) از نزديكان خود را با وكالت نزد هند فرستاد، و دويست هزار درهم به او داد و گفت: اى پسر طاهر! بدون مقدمه و تشريفات ، هند را با دو كلمه طلاق بده ، سپس اين مبلغ راكه تعهد كرده بودم علاوه بر مهريه به وى بدهم ، به او تسليم كن و برگرد.
عبدالله هند را ملاقات كرد و گفت : حجاج مى گويد: مدتى نزد ما ماندى ، و زياد هم ماندى! تو به خير و ما به سلامت ، اين هم دويست هزار درهمى كه از ما مى خواستى !
هند بلادرنگ گفت : اى پسر طاهر! گوش كن ! به خدا قسم ، آن روز كه من نزد حجاج بودم، از همسرى با وى خدا را شكر نكردم ، و امروز هم كه از او جدا مى شوم پشيمان نيستم !
اين دويست هزار درهم را نيز به شكرانه مژده اى كه به من دادى ، كه از سگ خاندان (ثقيف) خلاص شده ام ، يكجا به تو بخشيدم . برگرد و جريان را به او اطلاع بده !
بعد از چندى ماجراى طلاق هند دختر نعمان به گوش عبدالملك مروان رسيد، و از زيبائى اوداستانها شنيد. عبدالملك دستور داد، هند را برايش ‍ خواستگارى كنند.
هند در جواب خليفه نامه اى نوشت كه بعد از عنوان چنين بود:
(اميرالمؤ منين ! بداند كه : سگ در اين ظرف زبان زده است !) وقتى عبدالملك نامه هند راخواند شيفته فهم و كمالش شد و از آن مضمون كه براى حجاج گفته بود خنديد. سپسنامه اى به وى بدين گونه نوشت :
(هرگاه سگ در ظرفى پوز كرد، بايد هفت مرتبه طبق دستور شرع ، آن را شست ، كه يكبار آن با خاك است ، و بعد از تطهير ظرف ،استعمال آن حلال است ) و با اين كنايه به هند خاطرنشان ساخت كه بعد از انقضاى عدهطلاق ، زن هر كس بوده ، ازدواج او با ديگران بلامانع و گوارا است .
هند بعد از خواندن نامه خليفه نتوانست پاسخ منفى بدهد، ناگزير نامه ديگرى به اينشرح به وى نوشت :... من از اينكه به همسرى خليفه درآيم حرفى ندارم ، ولىقبل از عقد شرطى مى كنم . اگر خليفه سؤ ال كند كه آن شرط چيست ؟ مى گويم : بايدحجاج مهار شترم با به دوش بگيرد و مانند روزگارى كه گمنام بود، پياده از (معره )تا (شام ) نزد خليفه بياورد!
عبدالملك نامه را گشود و خواند و مدتى از ظرافت طبع و ذوق لطيف هند خنديد، آنگاه نامهاى براى حجاج به عراق نوشت و طى آن نامه آن او را ماءمور ساخت كه طبق درخواست هندنامزدى وى ! پياده و پا برهنه ، مهار شترش را گرفته و از معره به شام بياورد!!
حجاج بعد از اطلاع از ماجرا با همه سنگينى آن ماءموريت جانكاه ، چاره اى جز اطاعت امرخليفه نديد. ناگزير به هند پيغام داد كه حسب الامر خليفه خود را آماده سفر شام كند.
سپس با هيئتى مركب از شخصيتهاى بانفوذ عراق به معره رفت ، و آمادگى خود را براىبردن (هند) اعلام داشت .
(هند) هم بار سفر بست و مهياى حركت شد. آنگاه در كجاوه مخصوص نشست ، و در حالى كهكنيزان و نوكرانش در كجاوه هاى ديگر نشسته و اطراف شترش را گرفته بودند، (معره) را به قصد (شام ) ترك گفت .
حجاج نگون بخت نيز مهار شتر هند زن زيبا و شيرين زبان سابق خود را به دستگرفته و با پاى برهنه آنرا مى كشيد. هند كه از اين تصادف و موفقيت از شادى درپوست نمى گنجيد، گاهى از ميان كجاوه سر بيرون مى آورد و با (هيفاء) دايه خود حجاجرا ريشخند مى كردند، و به سيه روزى وى مى خنديدند!
هوا گرم و هند در كجاوه ناراحت شده بود. از اينرو به هيفاء گفت : پرده كجاوه را به يكسو بزن تا بتوانم از نسيم ملايمى كه مى وزد استنشاق كنم . دايه نيز پرده را به يكسو زد. در اين موقع نگاه هند به صورت حجاج افتاد و بى اختيار خنده اش گرفت !...
حجاج كه از اين خنده معنى دار سخت ناراحت شده بود فىالحال اين شعر را خواند:
- اى هند! هر چند امروز به من مى خندى ، ولى آن شبهائى را از ياد مبر، كه مانند لباسچاك چاكى تو را از خويش دور مى كردم !
هند نيز با دو شعر به مضمون زير به وى پاسخ داد:
- وقتى كه روح ما سالم باشد، از فقدان مال و ثروت چه باك داريم ؟
مال به دست مى آيد و عزت گذشته برمى گردد،
اما در صورتى كه خداوند انسان را از مهلكه نجات دهد!
هند در ميان راه پيوسته مى گفت و مى خنديد و حجاج را به مسخره مى گرفت : حجاج همچاره اى جز سكوت و سوختن و ساختن نداشت ! همين كه به نزديك شام رسيدند، هند سر ازكجاوه بيرون آورد و يك سكه طلا به زمين افكند، سپس حجاج را مخاطب ساخت و گفت : اىساربان ! يك درهم نقره از دست من به زمين افتاد آنرا بردار و به من بده !
حجاج نگاهى به زمين كرد و به جاى درهم نقره يك سكه طلا ديد، از اين رو به هند گفتآنچه به زمين افتاده است يك سكه طلا است .
هند: نه ، يك درهم نقره بود.
حجاج : نه ، خير يك سكه طلا است !
هند كه منتظر فرصت بود، و مى خواست اين سخن را از زبان حجاج بشنود گفت : خدا راشكر مى كنم كه اگر من يك درهم نقره از دست دادم ، در عوض يك سكه طلا به من داد! و بااين سخن اشاره به طلاق خود از حجاج و ازدواج با خليفه عبدالملك مروان نمود، سپس واردشام شد و به همسرى خليفه درآمد.(21)


طمع  

در يكى از شبها حجاج بن يوسف ثقفى والى عراق ، با جمعى از نديمان و نزديكان خودشب نشينى داشت . چون پاسى از شب گذشت و كم كم مجلس از رونق افتاد، حجاج به يكىاز نزديكان خود به نام (خالد بن عرطفه ) گفت : اى خالد! سرى به مسجد بزن و اگركسى از اهل اطلاع را يافتى كه بتواند با نقل وقايع شنيدنى ما را سرگرم كند با خودبياور!
در آن موقع رسم بود كه بعضى از مردم شبها را در مسجد به سر مى بردند. خالد واردمسجد شد و در ميان كسانى كه در مسجد به سر مى بردند، به يك جوانى برخورد نمودكه ايستاده بود و نماز مى گزارد. خالد نشست تا جوان نمازش را تمام كرد، سپس جلو رفتو گفت . امير تو را مى طلبد! جوان گفت : يعنى امير تو را فقط براى بردن شخص منفرستاده است ؟ گفت آرى ! جوان هم ناگزير با خالد آمد تا به در دارالاماره رسيدند.
در آنجا خالد از جوان كه او را با منظور حجاج مناسب تشخيص داده بود و مردى مطلع مىدانست پرسيد: راستى حالا چگونه مى خواهى امير را سرگرم نگاهدارى ؟ جوان گفت :ناراحت مباش ، چنانكه امير مى خواهد هستم ، و چون وارد شد حجاج پرسيد: قرآن خوانده اى ؟گفت : آرى تمام قرآن را از بر دارم !
پرسيد: مى توانى چيزى از شعر شاعران و ادبا براى ما بازگو كنى ؟ گفت : از هرشاعرى كه امير بخواهد شعرى و قصيده اى با شرح وتفصيل نقل خواهم كرد. پرسيد: از انساب و تاريخ عرب چه مى دانى گفت : در اين بارهچيزى كم ندارم .
آنگاه جوان از هر موضوعى كه حجاج مى خواست سخن گفت تا اينكه وقت به آخر رسيد وحجاج برخاست كه برود، ولى قبل از رفتن گفت : اى خالد! سفارش كن يك اسب و يك غلام ويك كنيز با چهار هزار درهم به اين جوان بدهند.
سپس حجاج عازم رفتن شد، ولى جوان فرصت را غنيمت شمرد و گفت : خداوند سايه امير راپاينده بدارد، نكته اى لطيفتر و سخنى عجيبتر از آنچه گفتم مانده است كه دريغم مى آيدامير آنرا نشنود! حجاج برگشت و در جاى خود نشست و گفت : خوب آنرا همنقل كن !
گفت : اى امير! زمانى كه من هنوز بچه بودم ، پدرم مرحوم شد. از آنموقع من در سايهتربيت عمويم پرورش يافتم . عمويم دخترى است كه هم سن من بود و ما نيز باهم بزرگشديم . هر چه از سن دختر عمويم مى گذشت بر زيبائيش مى افزود، به طورى كه مردمحسن و جمال او را با ديده اعجاب مى نگريستند.
وقتى كه هر دو بالغ شديم ، من او را از عمويم خواستگارى نمودم ، ولى عمو و زن عمويمبه علت اينكه من فقير بودم و ديگران حاضر بودند مبالغ هنگفتى در راهوصال او صرف كنند، از قبول پيشنهاد من امتناع ورزيدند.
وقتى بى اعتنائى آنها را نسبت به خود ديدم ، از كثرت اندوه بيمار شدم و اندكى بعدبسترى گرديدم .
بعد از مدتى كه به كلى از طرف آنها نااميد شدم نقشه اى كشيدم و آنرا عملى ساختم .نقشه اين بود كه : خمره بزرگى را پر از شن و قلمه سنگ نمودم ، سپس سر آنراپوشاندم و در زير بسترم دفن كردم .
چند روز بعد همانطور كه در بستر بيمارى افتاده بودم ، عمويم را خواستم و گفتم : اىعمو! چند وقت پيش به سفرى رفتم . در آن سفر گنج عظيمى يافتم ، آنرا با خود آوردم وفعلا در جائى پنهان كرده ام .
چون مى بينم بيمارى ام طولانى شد و بيم آن دارم كه رخت به سراى ديگر كشم ، خواستمبه شما وصيت كنم كه اگر من مردم ، آنرا بيرون آورده و با صرف آن ، ده نفر بندهزرخريد را در راه خدا آزاد گردان ، و كسى را اجير كن كه دهسال برايم حج كند، ده نفر (مجاهد) را نيز با ساز و برگ استخدام كن كه به نيت من بهجهاد بروند. هزار دينار آنرا هم در راه خدا صدقه بده . از اين همه معارف انديشه مكن كهمحتوى گنج خيلى بيش از اينهاست . انشاءاللّه بعد هم جاى آنرا نشان خواهم داد!
وقتى عمويم سخن مرا شنيد، فورا رفت و به زنش هم اطلاع داد. چيزى نگذشت كه ديدم زنعمويم با كنيزانش وارد اتاق من شد و كنار بسترم نشست و دست روى سرم گذاشت و گفت :عزيزم ! به خدا من از بيمارى و گرفتارى تو بى خبر بودم ، تا اينكه امروز عمويت مراآگاه ساخت .
سپس برخاست و با ملاطفت مشغول پرستارى و درمان من شد، و از خانه اش غذاهاى مطبوع ولذيذ برايم فرستاد. چند روز بعد هم طلاق دخترش را كه با ديگرى عقد بسته بودگرفت . من هم كه چنين ديدم از فرصت استفاده نموده فرستادمدنبال عمويم و چون او آمد گفتم : خداوند مرا شفا داد و از آن بيمارى خطرناك نجات يافتم. اكنون از شما تقاضا دارم دخترى زيبا كه داراىكمال و معرفت باشد از يك خانواده نجيبى براى من خواستگارى كنيد و هر چه بهانهگرفتند قبول نمائيد كه خداوند وسيله آنرا در اختيار من گذاشته است !
وقتى عمويم اين مطلب را شنيد گفت : برادرزاده عزيز! دختر عمويت را رها كرده و بهسراغ ديگرى مى روى ؟ گفتم : عمو جان ! دختر عمويم از هر كس ديگرى نزد من عزيزتراست ، چيزى كه هست چون قبلا از وى خواستگارى نمودم و شما جواب منفى به من داديد،نخواستم ديگر مزاحم شما شوم !
گفت نه ! نه ! من حرفى نداشتم . آن موقع مادرش حاضر نبود، ولى او هم امروز حتماراضى به اين وصلت با ميمنت هست ! گفتم : خوب اگر اين طور است بسته به نظرشماست !
عمويم فورا رفت و آنچه ميان من و او گذشته بود به اطلاع زنش رسانيد. زن عمويمبراى اين كه مبادا فرصت از دست برود، و من پشيمان شوم ، با عجله بستگانش را دعوتكرد و بساط عروسى ما را فراهم ساخت و دخترش را براى من عقد بست !
من هم گفتم : هر چه زودتر وسيله عروسى ما را فراهم كنيد تاحال كه چنين است بدون فوت وقت گنج را يكجاتحويل شما بدهم . زن عمويم دست به كار شد و آنچه لازمه عروسى زنان اعيان بودتهيه ديد و چيزى فرو نگذشت . سپس عروس را به خانه من آورد و هر چه مقدورش بود درراه ارضاء خاطر من به عمل آورد، و ذره چيزى فرو گذار نكرد.
از آن طرف عمويم مبلغ ده هزار درهم از يكى از تجار وام گرفت و با آن قسمتى از لوازمخانه خريد و براى من آورد. بعد از عروسى نيز عمو و زن عمو هر روز هدايا و اشياء وغذاهاى لذيذ براى ما مى فرستادند....
چند روزى از عروسى ما نگذشته بود كه عمويم آمد و گفت : برادرزاده ! من قسمتى ازلوازم خانه شما را به مبلغ ده هزار درهم از فلان تاجر خريده ام ، او هم نمى تواند صبركند و طلب خود را نزد ما نگاهدارد. گفتم : فعلا ديگر مانعى نيست . اين شما و اين هم گنج! سپس جاى آنرا نشان دادم !
عمويم فورا رفت و به اتفاق چند نفر عمله بابيل و كلنگ برگشت ، آنگاه زمين را كند و خمره را درآورد و با شتاب بهمنزل خود برد. وقتى در منزل خمره را مى گشايد، برخلاف همه انتظارى كه داشت ، جزمقدارى شن و ماسه و قلمه سنگ چيزى در آن نمى بيند!!!
ديرى نپائيد كه زن عمويم با كنيزانش آمدند و مرا به باد دشنام گرفتند. سپس هر چه درخانه ما بود از اندك تا بسيار همه راجع كردند و بردند. من و زنم مانديم و زمين خالى .
از آن روز فوق العاده بر من سخت گذشت . چون خيلى از اين پيشآمد دلتنگ و شرمنده بودم، ديشب پناه به مسجد آوردم تا لحظه اى در آنجا بياسايم و گذشته دردناك را فراموشكنم ... اينست حال و روزگار من !
وقتى حجاج سرگذشت دردناك جوان را شنيد، پيشكار خود خالد را مخاطب ساخت و گفت : اىخالد! يك دست لباس ديبا و يك راءس اسب ارمنى و يك كنيز و يك غلام و ده هزار درهم علاوهبر آنچه قبلا گفتم به اين جوان بده ، سپس به جوان گفت : فردا برو نزد خالد و آنچهدستور داده ام از وى بگير!
آخرهاى شب بود كه جوان از دارالاماره حجاج خارج شد. همين كه به خانه خود رسيد، شنيدكه دختر عمويش گريه و زارى مى كند و با صداى بلند مى گويد: نمى دانم كسى او راكشته يا درنده اى دريده است ؟!
جوان وارد خانه شد و با شور و شوق گفت : دختر عموى عزيز! به تو مژده مى دهم !چشمت روشن ! سپس داستان يك لحظه پيش خود را با امير حجاج و جايزه و هدايائى كه بهاو داده است شرح داد و گفت :
فردا مى روم و تمام اين هدايا را گرفته مى آورم ، و از اين فقر و تنگدستى ، به كلىراحت مى شويم .
وقتى زن آن حرفهاى باور نكردنى را از شوهرش شنيد، صورت خود را خراشيد و باصداى بلند داد و بيداد راه انداخت . از سر و صداى او پدر و مادر و خواهرانش باخبر شدهيكى پس از ديگرى با ناراحتى وارد خانه آنها شدند و پرسيدند چه خبر است ؟
دختر رو كرد به پدرش و با عصابنيت گفت : خدا از سر تقصيرت نگذرد، كارى بر سربرادرزاده ات آوردى كه عقلش را از دست داده و به كلى ديوانه شده است ، بشنو چه مىگويد!
پدر دختر جلو رفت و پرسيد: فرزند برادر! حالت چطور است ؟
گفتم : حالم خوبست ، طورى نشده ام ، جز اينكه امير مرا خواسته ... سپس ‍ ماجراى ملاقاتخود را با حجاج نقل كرد و گفت فردا هم بايد بروم هدايا را از دارالاماره بيآورم .
چون پدر عروس باور نمى كرد، داماد گمنام وى اين طور مورد توجه امير مقتدرى چونحجاج واقع شده و آن همه هدايا به وى تعلق گرفته باشد، وقتى جريان را شنيد گفت :اين حالت كه اين بيچاره پيدا كرده نتيجه تلخى صفر است كه طغيان كرده وحال او را به هم زده است !
آن شب همگى در خانه جوان به سر بردند، و براى اينكه داماد بدبخت ، ديوانگىبيشترى پيدا نكند او را به زنجير كشيدند و خود به مواظبت از او پرداختند. فردا صبحيك نفر جن گير آوردند تا او را معالجه كند! جن گير هم بعد از ملاحظهحال جوان و شنيدن سخنان او، براى اين كه حالش جا بيفتد داروئى تجويز كرد. گاهىدوا در بينيش مى چكانيد تا به هوش آيد، و زمانىمسهل به وى مى داد تا اگر پرخورى كرده معده اش خالى شود و بخار آن از كله اشبيرون برود.
جوان بدبخت هر چه فرياد مى زد و مى گفت واللّه ، باللّه ، من راست مى گويم : ديشب مراپيش امير حجاج برده اند و مورد توجه او واقع شده ام ، امروز هم بايد بروم و هداياى اورا بگيرم ، از وى نمى شنيدند، بلكه هر بار كه نام حجاج به زبان مى آورد، بيشتر بهوى ظنين مى شدند و يقين به جنونش پيدا مى كردند!
او هم فهميد هر چه از ديشب تا حالا به سرش آمده ، همين اسم شوم حجاج است كه هر كس ناماو را مى شنود فرسنگها ميان وى و حجاج فاصله مى بيند، از اين رو تصميم گرفت كهاصلا اسمى از (حجاج ) نبرد!
جن گير نيز هر لحظه كه دوائى به او مى داد يا او رادى بر وى مى خواند؛ براى اينكهبداند تاءثير بخشيده يا نه ، مى پرسيد: با حجاج چطورى ؟! جوان بينوا هم قسم مىخورد كه آنچه مى گويد راست است ، ولى وقتى ديد كه سودى ندارد، در آخر گفت : مناصلا او را نديده ام و ابدا حجاج را نمى شناسم !!
تا جن گير جمله آخر را از وى شنيد رو كرد بهاهل خانه و گفت : الحمداللّه تا حدى حالش جا آمده و شيطان موذى از او دور شده است ! منفعلا مى روم ولى شما عجله نكنيد و به اين زودى او را رها نسازيد و زنجير از دست وپايش درنياوريد! جوان فلكزده هم تن به قضا داد و همچنان درغل و زنجير به سر برد كه فردا چه بازى كند روزگار!
مدتى از اين پيشآمد گذشت ، روزى حجاج به ياد او افتاد و از خالد پرسيد: راستى با آنچه كردى ؟ خالد گفت : از آنشب كه از حضور امير رخصت طلبيد ديگر او را نديده ام . حجاجگفت : عجب ! بفرست از او سراغى بگيرند. خالد يكنفر پاسبان فرستاد به خانه عموىجوان تا از او خبرى بياورد.
پاسبان هم آمد و از عموى جوان پرسيد: فلانى ! برادرزاده ات كجاست و چه مى كند؟ اميراو را مى خواهد زود او را خبر كن بيايد!
عموى جوان گفت : فرزند برادرم از بس در فكر حجاج است و از امير ياد مى كند عقلش رااز دست داده است !
پاسبان كه انتظار چنين سخنى نداشت با خشم گفت : مرد ناحسابى چرا مزخرف مى گوئى، يالله بايد همين حالا بروى و هر كجا هست او را بياورى ! مگر هر كس در فكر امير باشد،عقلش را از دست مى دهد؟! يالله معطل نشو!
عموى جوان وقتى هوا را پس ديد رفت به او گفت : برادرزاده ! حجاج فرستاده استدنبال تو، حالا با همين وضع تو را ببريم ، يا زنجير از دست و پايت درآوريم ؟
جوان گفت نه ! نه ! با همين وضع ببريد! سپس همانطور كه درغل و زنجير بود، چند نفر او را به دوش گرفته نزد حجاج بردند!
همين كه حجاج از دور او را ديد گفت به ! خوش آمدى و چون نزديك بردند، دستور داد فورازنجير از دست و پايش درآورند. در اين هنگام جوان گفت : خدا سايه امير را پاينده بدارد،پايان كار من از آغاز آن شنيدنى تر است ! آنگاه ماجرا را شرح داد كه چگونه زنش و عموو زن عمو و بستگانش او را به باد مسخره گرفتند و ملاقاتش را با اميردليل بر ديوانگى او دانستند، و به قيد و زنجيرش كشيدند و جن گير برايش ‍ آوردند...!
حجاج از بد اقبالى او را شگفت ماند و به خالد دستور داد كه دو برابر آنچه قبلا به اووعده داده بود، هر چه زودتر به وى تسليم كند. جوان هم براى اينكه بلاى ديگرى بهسرش نيايد تاءخير را جايز ندانست و فى المجلس ‍ هدايا را گرفت و به خانه برگشتو با آسايش به زندگانى ادامه داد.(22)


شهامت و صداقت  

پس از آنكه حجاج بن يوسف در (ديرالجماجم ) در جنگ با عبدالرحمن بن اشعث پيروز شد،عبدالرحمن خود را از بلندى دژى به زمين افكند، و جان داد.
سربازان و همراهانش اسير شدند و همه را دست بسته به نزد حجاج آوردند. حجاج دستورداد همگى را گردن بزنند.
يكى از آنها گفت : اى امير! من مى خواهم مطلبى را با شما در ميان بگذارم . اجازه مى دهيد؟حجاج گفت : چيست ؟
مرد اسير گفت : روزى با عبدالرحمن فرمانده خود نشسته بودم ، و او شروع كرد به فحشدادن به شما ولى من به دفاع از شما با وى در افتادم ، و به او اعتراض كردم ، حجاجگفت : چه كسى سخن تو را تاءييد مى كند؟
مردى از ميان برخاست و گواهى داد كه او راست مى گويد. حجاج گفت : پس او را رها كنيد!
سپس به شاهد گفت : تو كه حاضر بودى چرا مانند اين مرد از من دفاع نكردى ؟
شاهد گفت : چون با تو دشمن بودم لذا اين انگيزه نگذاشت مانند وى سخن بگويم و از تودفاع كنم !
حجاج گفت : اين را هم به خاطر صداقت و راستگوئى كه دارد، رها كنيد.
در اين اثنا مرد ديگرى برخاست و گفت : اى امير! مادر اشتباهى كه نموديم ، بد كرديم ،چرا تو در بخشيدن ما خوبى نمى كنى !
حجاج گفت : تف بر اين دنياى پست ! به خدا اگر كسى در ميان شما بود كه اين طور سخنبگويد، يك نفر از شما كشته نمى شديد!(23)


فروغ جاودانه  

هشام بن عبدالملك در زمان خلافت برادرش وليد بن عبدالملك مروان ، به حج رفت . سرانمردم شام كه جزو اركان دولت بنى اميه به شمار مى رفتند نيز با وى بودند.
هنگام طواف كعبه ، هر چه هشام سعى كرد (حجرالاسود) را استلام كند و به اصطلاح دستبر آن بكشد، از كثرت جمعيت ميسر نشد.
ماءموران منبرى در گوشه اى از مسجدالحرام قرار دادند، و هشام از آن بالا رفت و نشست واز آنجا به تماشاى انبوه حاجيانى كه از سراسر دنياى اسلام به حج بيت اللّه آمدهبودند پرداخت .
در آن هنگام حضرت على بن الحسين (امام چهارم ) كه رخسارى از همه زيباتر، و لباسى ازهمه تميزتر و بوئى از همه خوشتر داشت ، وارد مسجدالحرام شد ومشغول طواف خانه خدا گرديد.
همين كه حضرت به نزديك (حجرالاسود) رسيد، مردم همگى كنار رفتند، و اطراف (حجر)را خلوت كردند تا وى كه با مهابت و جلالت راه مى رفت (استلام حجر) نمايد.
هشام از مشاهده اين منظره به خشم آمد و متوجه شد كه مردم به خاطر على بن الحسين (ع )اداى احترام كردند و به او راه دادند.
در آن اثنا يكى از همراهان هشام از وى پرسيد: اين شخص كه بود؟ هشام گفت : نمىشناسم ! هشام به خوبى على بن الحسين (ع ) را مى شناخت ، ولى ترسيد كه اگر او رامعرفى كند ممكن است اهل شام به وى متمايل گردند و با او تماسحاصل كنند و سخنانش را بشوند.
(فرزدق ) شاعر چيره دست عرب كه حضور داشت و گفتگوى هشام و مرد شامى را شنيد،با اين كه از شعراى دربار بود و از آنها صلات و جوائز دريافت مى داشت ، ولى باخلوصى كه نسبت به اهلبيت داشت تاب نياورد و گفت : اما من او را مى شناسم !
اى مرد شامى از من بپرس ! مرد شامى گفت : او كيست ؟
- اين همان كسى است كه سرزمين مكه جايگاه او را مى شناسد، - خانه خدا وداخل حرم الهى نيز حسب و نسب او را مى داند - اين مرد فرزند بهترين تمام بندگان خداست، اين مرد پرهيزكار پاك سرشت پاكزاد نامور است - هنگامى كه قريش او را مى بيندگوينده آنها مى گويد: - جود و كرم و بزرگوارى در شخصيت بى مانند او به انتهارسيده است . - هنگامى كه جلو مى آيد كه حجرالاسود را استلام كند، ديوار خانه خدا ازشوق مى خواهد كف دست او را ببوسد! - پس اينكه گفتى او را نمى شناسم زيانى به وىنمى رساند، - زيرا عرب و عجم چنانكه بايد او را مى شناسد...(24)
هشام از شنيدن اشعار آبدار و شورانگيز فرزدق برآشفت و هنگام بازگشت در (عسفان )واقع در راه مكه به مدينه دستور داد محبوسش ‍ كنند. ولى چندى بعد او را آزاد كرد، موقعىكه در زندان بود، امام زين العابدين ده هزار درهم براى او فرستاد و فرمود به فرزدقبگوئيد: اگر در اين اوقات بيش از اين مبلغ در اختيار ما بود، به تو مى رسانيديم .
فرزدق وجه ارسالى را پس داد و گفت : به حضرت عرض كنيد من آن اشعار را فقط براىخشنودى خداوند گفتم ، و نمى خواستم از آن راه مالى به چنگ آورم .
ولى امام عليه السلام پيغام داد ما خاندانى هستيم كه وقتى چيزى به كسى داديم ، پسنمى گيريم .(25)


حكمرانى كه به عدل عمل نكند 

هشام بن عبدالملك در زمان خلافتش به حج رفت . در مكه معظمه دستور داد شخصى را كه ازصحابه پيغمبر باشد پيدا كنند و نزد وى ببرند. به او گفتند ديگر از صحابه كسىباقى نمانده است و همگى وفات يافته اند.
گفت : اگر كسى از صحابه زنده نيست ، يكى از افراد تابعين ، شاگردان صحابه رابياورند.
گماشتگان خليفه طاووس يمانى فقيه دانشمند معروف مدينه را پيدا كردند و به نزدخليفه اموى بردند.
وقتى (طاووس ) وارد مجلس شد تا نزديك فرش جلو آمد و در آنجا نعلين را از پاىدرآورد، علاوه طبق معمول نگفت : السلام عليك يا اميرالمؤ منين و بدون ذكر كنيه و لقب خليفهگفت : سلام ! سپس در مقابل هشام نشست !
آنگاه گفت : هشام چطورى ؟! هشام سخت خشمگين شد و اين سخنان ميان آنها وبدل گرديد.
خليفه : اى طاووس ! چرا چنين كردى ؟
طاووس يمانى : مگر چه كردم ؟ خشم هشام بيشتر شد.
خليفه : نعلينت را كنار فرش من درآوردى و مرا به كنيه و لقب ياد نكردى و طبقمعمول سلام ننمودى ، بعد هم مقابل من نشسته و مى گوئى هشام چطورى ؟!
طاووس يمانى : اى هشام بيرون آوردن نعلين در كنار فرش تو چه اشكالى دارد؟ من روزىپنج بار آنرا در پيشگاه خداوند بيرون مى آورم ، و خدا هم به من خشم نمى كند.
علت اينكه به تو (اميرالمؤ منين ) نگفتم اينست كه همه مردم از (اميرالمؤ منين ) بودن توراضى نيستند، من هم نخواستم به تو دروغ بگويم !
و اينكه تو را به كنيه نخواندم (و ابوفلان نگفتم ) بدين لحاظ است كه خداوند دوستانخود را به نام ياد كرده و فرموده است :
يا داود و يا يحيى ، و يا عيسى ، ولى دشمنانش را به كنيه ياد نموده و مى فرمايد: تبّت يدا ابى لهب ! و اينكه گفتى چرا درمقابل من نشستى ؟
من از اميرالمؤ منين على بن ابيطالب (ع ) شنيدم كه مى گفت : هرگاه خواستى به مردى ازدوزخيان نگاه كنى به مردى نگاه كن كه نشسته است و عده اى در اطرافش ايستاده اند!
خليفه : اى طاووس ! مرا موعظه كن !
طاووس يمانى : از اميرالمؤ منين على بن ابيطالب (ع ) شنيدم كه مى فرمود: مارهائى درجهنم است كه به بزرگى تل ها مى باشند، و عقرب هائى است به اندازه قاطر.
كار آنها اين است كه هر حكمرانى را كه در ميان رعيت با عدالت رفتار نكند مى گزند ونيش مى زنند. سپس طاووس برخاست و گريخت .(26)


نادان نيستم ! 

(به دستور هشام بن عبدالملك مروان ، حضرت امام محمد باقر (ع ) را از مدينه به شامآوردند. منظور هشام اين بود كه حضرت را مجبور سازد تن به آن مسافرت طولانى بدهد،و در شام و ميان مردمى كه درست او را مى شناختند و پاس احترام حضرتش را نگاه نمىداشتند، نگاه دارد.
در مدتى كه حضرت در شام به سر مى برد، بااهل شام نشست و برخاست مى كرد و آنها هم از حضرت پرسشهاى گوناگون مى نمودند، وجوابهاى كافى مى شنيدند. روزى امام باقر (ع ) در ميان شاميان نشسته بود و بهسئوالات آنها جواب مى داد، ناگاه ديد گروهى از نصارىداخل كوهى مى شوند.
حضرت پرسيد: اينها كجا مى روند، آيا امروز عيدى دارند؟
حضار گفتند: نه ! اينان هر سال در مثل چنين روزى به اين كوه مى آيند و يكى از علماى خودرا كه در اين كوه به سر مى برد بيرون مى آورند و هر چه مى خواهند از وى مى پرسند.
حضرت پرسيد: او دانشى هم دارد؟ اهل شام گفتند: وى بزرگترين عالم نصارى است ، عدهاى از شاگردان حواريين حضرت عيسى را هم ديده است .
حضرت باقر (ع ) فرمود: خوب است سرى به او بزنيم . گفتند: اگرميل داريد بفرمائيد.
در اين هنگام حضرت برخاست و با حاضران مجلس كه همه ازاهل تسنن بودند، از كوه بالا آمده ، و در مجلس آنها نشستند.
در اين موقع نصارى فرش آوردند و براى عالم خود گستردند و متكاها در كنار آن قراردادند، آنگاه رفتند و او را آوردند. عالم نصرانى همين كه در جاى خود قرار گرفت ، باديدگانى كه مانند چشم افعى بود حضار را از نظر گذرانيد، و در آخر رو كرد بهحضرت باقر (ع ) و گفت : شما از ما نصارى هستيد يا از امت پيغمبر اسلام ؟
حضرت فرمود: من از امت پيغمبر اسلام هستم .
عالم نصرانى گفت : از دانايان آنها هستى يا از نادانهاى آنان ؟
حضرت فرمود: نادان نيستم !
عالم نصرانى پرسيد: من از تو سؤ ال كنم يا تو از من سؤال مى كنى ؟
حضرت فرمود: نه ! تو از من سؤ ال كن !
عالم نصرانى رو كرد به اهل مجلس و گفت : اى نصارى ! ببينيد مردى از امت محمد از من مىخواهد كه از وى سئوال كنم . اكنون چه سئوالاتى از وى بنمايم ؟(27)
سپس گفت : اى بنده خدا! آن لحظه كه نه جزو شب است و نه از ساعات روز به شمار مىآيد، كدام است ؟
حضرت فرمود: طلوع فجر و سپيده صبح صادق است .
عالم نصرانى پرسيد: اگر نه جزو شب است و نه از ساعت روز پس چه لحظه اى است ؟
حضرت فرمود: آن ساعتى است كه نسيم بهشتى مى وزد و از استنشاق آن بيماران ما شفاءمى يابند.
عالم نصرانى گفت : باز هم من از تو سئوال كنم يا تو از منسئوال مى كنى ؟
حضرت فرمود: نه تو بپرس ! عالم نصرانى گفت : اى نصارى ! با شما بگويم بايداز مثل چنين كسى سئوال كرد. اى مرد! چگونه ممكن استاهل بهشت خورد و خوراك داشته باشند، ولى مدفوع نداشته باشند؟ مثلى از آنها در دنيابراى من بياور.
حضرت فرمود: مثل آنها مانند جنين در شكم مادر است ، كه آنچه مادر مى خورد، او هم تغذىمى كند ولى مدفوع ندارد!
عالم نصرانى گفت : تو نگفتى كه من از دانايان امت پيغمبر اسلام نيستم ؟
حضرت فرمود: نه من اين را نگفتم . من گفتم : نادان نيستم !(28)
پرسيد اكنون تو از من مى پرسى يا باز هم من از توسئوال كنم ؟ حضرت فرمود: نه تو بپرس !
عالم نصرانى پيروان خود را مخاطب ساخت و گفت : به خدا سئوالى از وى بكنم كه كاملادر جواب آنها فرو بماند.
حضرت فرمود: سئوال كن !
عالم نصرانى پرسيد آن كدام دو برادر بودند كه از يك مادر و در يك روز متولد شدند ويكروز از دنيا رفتند و در يك قبر هم مدفون شدند، ولى يكى پنجاه ساله بود و ديگرصد و پنجاه سال داشت ؟
حضرت فرمود: اين دو برادر عزيز و عزير پيغمبر بودند. عزيز در پنجاه سالگى مردو بعد از صد سال خداوند او را زنده گردانيد ولى سرانجام هر دو در يك روز جان دادند،با اين فرق كه يك فقط پنجاه سال در جهان زيسته بود و ديگرى يكصد و پنجاهسال داشت .
در اينجا عالم كهنسال نصرانى كه دست و پاى خود را گم كرده بود، رو كرد به نصارىو گفت : اى مردم ! من تاكنون داناتر از اين شخص نديده ام . تا اين مرد در شام است چيزىاز من نپرسيد. مرا برگردانيد به جاى خودم . نصارى هم او را به غارى كهمحل سكناى او بود برگردانيدند و مردم هم متفرق شدند(29)


جوانمردان  

در زمان خلافت سليمان بن عبدالملك مروان (30) مردى ثروتمند و كريم به نام خزيمهبن بشر در جزيره (31) زندگى مى كرد.
(خزيمه ) سالها در آغوش نعمت و سعادت به سر مى برد و ميان خلق به نيكنامى وسخاوت طبع و جوانمردى معروف بود.
ديرى نپائيد كه آن همه مال و ثروت را از كف داد و يكباره دست دهنده اش كوتاه شد و از اوجعزت به خاك ذلت افتاد. آشنايان و دوستانى كه زمانى از عطا و احسان او برخورداربودند، چند روزى به وى كمك نمودند، ولى چيزى نگذشت كه از دستگيرش سر باز زدندو ديگر روى خوش به وى نشان ندادند!
(خزيمه ) نيز چون بى وفائى مردم دنيا و نامهربانى دوستان و آشنا را ملاحظه كرد ومزه تلخ برگشت روزگار را چشيد، همسر خود را كه دختر عمويش بود مخاطب ساخت و گفت :بايد تن به مرگ داد و چشم به كمك و مساعدت مردم بى مروت دنيا و ياران بى وفانداشت . آنگاه در خانه نشست و در به روى خود و خلق بست . مدتى از آنچه داشت استفادهكرد تا آنكه هر چه بود تمام شد و آه در بساطش نماند.
در آن موقع والى جزيره شخصى به نام (عكرمه فياض ) بود كه نظرى بلند و همتىعالى داشت . به طورى كه اغلب مردم از فيض وجود و خوان جودش بهره مند بودند، و بههمين جهت نيز او را (فياض ) مى خواندند.
در يكى از روزها كه اعيان شهر در مجلس والى حضور داشتند، فياض به مناسبتى ازخزيمه سخن به ميان آورد و سراغ او را گرفت . حاضران مجلس گفتند: مدتى است تهىدست شده و خانه نشين گشته ، به همين جهت نيز ديده نمى شود!
فياض از شنيدن اين سخن و اطلاع از پريشانى وضع خزيمه رادمردى كه از لحاظمال و مكنت و جود و سخاوت شهره شهر بود، فوق العاده متاءثر گرديد و انتظار كشيد كههر چه زودتر شب فرا رسد.
همينكه پاسى از شب گذشت دستور داد يكى از غلامانش اسبى را زين كند. سپس چهار هزاردينار زر سرخ از بيت المال برداشت و در كيسه اى ريخت و به دست غلام داد، آنگاه بدوناينكه بگذارد كسى حتى نزديكترين كسانش مطلع گردند، راه خانه خزيمه را در پيش ‍گرفت .
وقتى نزديك خانه رسيد پياده شد و كيسه زر را از غلام گرفت ، و براى اينكه غلام نيزاز اين ماجرا اطلاع پيدا نكند دستور داد كه از آنمحل دور شود و در كنارى بايستد. سپس خود آهسته نزديك رفت و كوبه در را به صدادرآورد.
خزيمه از خواب بيدار شد و شخصا آمد در را باز كرد. فياض كيسه زر را به او داد وگفت : اين متعلق به شما است ! خزيمه پرسيد: شما كيستيد؟ فياض گفت : اگر مىخواستم مرا بشناسى در اين وقت شب نمى آمدم . خزيمه بر اصرار خود افزود و گفت : تاخود را معرفى نكنى عطاى تو را نمى پذيرم . فياض هم از روى ناچارى گفت : مندستگير جوانمردان زمين خورده ام !!


next page

fehrest page

back page