در يكى از روزهاى بسيار گرم تابستان معاويه بن ابى سفيان ، خليفه مشهور اموى دركاخ خود واقع در دمشق نشسته بود. اين كاخ كه قبلا مقر سلاطين روم و از بناهاى تاريخىو با شكوه آن عصر بود، بعد از فتح شامات توسط سپاه اسلام نيز به واسطه استحكامبنا و شكوهى كه داشت مورد توجه معاويه واقع شد و آنرا قصر اختصاصى و بعدها مقرسلطنت خود قرار داد. سبك ساختمان كاخ طورى بود كه سلاطين مى توانستند از چهار سو، اطراف بيابان و راههايى را كه از خارج به شهر منتهى مى شد ببينند و آمد و رفت كاروانها را زير نظربگيرند. بعلاوه از چهار سوى آن نيز نسيمهاى ملايم و مطبوعداخل و خارج مى گرديد. آن روز معاويه در اين قصر نشسته بود و از يك طرف كاخ بيابان را مى نگريست . موقعظهر و لحظه بسيار گرمى بود، به طورى كه نسيمى نمى وزيد و بى نهايت ناراحتكننده بود. در آنحال نظر معاويه به مردى عرب افتاد كه با ناراحتى فوق العاده ، از بيرون شهربه طرف قصر او مى آمد و از شدت گرما و سوز تشنگى منقلب ، و با پاى برهنه روىشنهاى سوزان بيابان در حركت بود. معاويه لحظه اى به تماشاى او پرداخت ، سپس رو كرد به حضار مجلس و گفت : آيابدبخت تر از اين مرد عرب كه در اين موقع روز ناگزير شده در بيابان براه افتد، همخلق شده است ؟ يكى از حضار گفت : شايد او براى ملاقات اميرالمؤمنين ! اقدام به اينمسافرت و حركت طاقت فرسا نموده و كار مهمى برايش روى داده است . معاويه گفت : به خدا اگر او كارى به من داشته باشد، منظورش را عملى مى سازم ، وچنانچه ظلمى به وى رسيده است ياريش مى كنم . آنگاه به يكى از غلامان مخصوص كاخدستور داد بود درب قصر بايستد تا اگر عرب خواست به حضور او بار يابد مانعورودش نشوند. غلام مخصوص آمد بيرون در ايستاد و چون مرد عرب رسيد پرسيد: چه مى خواهى ؟ عربگفت : مى خواهم اميرالمؤمنين ! معاويه را ملاقات كنم . غلام مخصوص هم او را به نزد معاويه آورد. معاويه گفت : ها! برادر عرب كيستى ؟ مرد عرب : از قبيله ابى تميم هستم . معاويه : چه شده كه در اين موقع روز آهنگ ما كرده اى ؟ مرد عرب : براى شكايت آمده ام و پناه به تو آورده ام ! معاويه : از چه كسى شكايت دارى ؟ ورد عرب : از مروان حكم والى تو در مدينه . سپس مرد عرب اشعارى را كه متضمن موضوع شكايت خود از مروان بود خواند، و به طوراجمال گفت : اى معاويه ! والى تو در مدينه به زور زن مرا طلاق داده و به همسرى خودگرفته و بلائى به سرم آورده است كه حداقل آن نقشهقتل من مى باشد. از اين رو پناه به تو آورده ام تا به داد من برسى و انتقام مرا بگيرى . وقتى معاويه سخنان مرد عرب را شنيد و ديد كه آتش غضب و ناراحتى از زبانش زبانه مىكشد، گفت : اى برادر عرب ! داستان خود را آزادانهنقل كن و آنچه برايت روى داده صريحا بگو! مرد عرب گفت : يا اميرالمؤمنين ! من زنى دارم كه او را بسيار دوست مى دارم . چنان به وىدل بسته ام كه نمى توانم از او دست بردارم ، او هم نسبت به من وفادار است و مرا سختدوست مى دارد. من تا سرحد توانائى در نگهدارى و تاءمين زندگى او مى كوشيدم ، تااينكه سالى روزگار از من برگشت و آنچه داشتم از دست دادم و ديگر چيزى برايم نماند. و در آن موقع زن باوفايم با كمال فداكارى با من گذرانيد و با سختى و ناراحتى ،زندگى با من را تحمل مى كرد، ولى وقتى پدرش از وضع او و پريشانى و تهى دستىمن آگاه شد، دخترش را از من گرفت و ازدواج ما را انكار كرد، مرا از خود راند و سخت موردخشم و بى اعتنائى قرار داد. من هم رفتم نزد والى تو مروان حكم و از پدر زنم شكايتنمودم ، به اين اميد كه مروان در اين ماجرا به من كمك كند و زنم را به من بسپارد. مروان پدر زنم را احضار كرد و جريان را از وى جويا شد. پدر زنم به كلى منكر ماجراشد و گفت : به هيچ وجه اين مرد را نمى شناسم ! من هم چون چنين ديدم گفتم : خداوندسايه امير را پاينده دارد، خود زن را احضار كنيد و سخنان پدرش را از او بپرسيد تا همينكه حقيقت امر روشن شود همين كه زنم آمد و نظر مروان به او افتاد، بى نهايت تحتتاءثير زيبائى او واقع شد. از همان طرز گفتار مروان با من تغيير كرد! ادعاى مرا بدونجهت رد نمود و با حالى خشمگين دستور داد مرا به زندان بيفكنند. چنان از اين منظره گيج وناراحت شدم كه گفتى از آسمان به زمين افتادم ، يا تندبادى به جاى دورى پرتابمكرد! مروان به پدر زنم گفت : ممكن است اين زن را به كابين هزار دينار طلا و ده هزار درهم نقرهبه عقد من درآورى ، تا من او را از دست اين عرب باديه نشين نجات دهم ؟! پدر زنم نيز ازپيشنهاد او كه حاكم شهر بود استقبال كرد و جواب مثبت داد! روز بعد مروان مرا از زندان بيرون آورد و مانند شيرى غضبناك مخاطب ساخت و گفت :سعاد زنت را طلاق مى دهى يا نه ؟! گفتم : نه ! مروان دستور داد عده اى از غلامانشمرا گرفتند و آنقدر زدند و شكنجه دادند كه ناگزير شدم زنم را طلاق بدهم ! دوبارهمرا به زندان بردند و تا پايان عده زنم ، در زندان نگاهم داشتند، سپس مروان با زنمازدواج نمود و چون ديگر آبها از آسياب افتاده بود مرا هم آزاد كردند...! اى معاويه ! اينك رو به درگاه تو آورده ام ، تا مرا در پناه خود نگاهدارى و من دادخواهىكنى و همسرم را به من بازگردانى - آنگاه سه بيت شعر به اين مضمون خواند: - قلبم از آتش عشق او مى سوزد، و بدنم با اين اصابت اين تير بلا زخمى برداشته كهطبيبان از مداواى آن حيرانند! - آتشى در دلم روشن گشته كه پيوسته شعله ور است ، و سيلاب اشكم مانند قطره هاىباران از ديدگانم فرو مى ريزد، - اكنون غير از خدا و تو! كسى نيست كه مرا از اين گرفتارى نجات دهد. در اين موقع حال عرب بيچاره دگرگون شد و مانند مار به خود پيچيد، لحظه اى بعدبه كلى از حال رفت و نقش بر زمين شد! چون معاويه سخنان او را شنيد و حال او را بدينگونه ديد دستور داد او را به هوشآوردند،سپس گفت مروان پسر حكم از حدود دستورهاى الهى تجاوز كرد و بر تو ستمنموده و ناموس مسلمانان را هتك كرده است ! اى مرد! داستانى براى مننقل كردى كه تاكنون نظير آنرا نشنيده ام . سپس قلم و دوات و كاغذ طلبيد و دستور داد نامه به اين مضمون براى مروان حكم نوشتند: به من اطلاع داده شده تو در امور دينى نسبت به زيردستان خود ظلم كرده اى ، با اينكهسزاوار است كسى كه والى شهرى شد، چشم خود را از شهوترانى بپوشاند و نفس خود راسركوب كند! آنگاه در پايان نامه چند شعرى هم مشعر بر سرزنش مروان وعمل شنيع منافى عفت كه مرتكب شده بود نوشته ، و تاءكيد كرد كه با رسيدن ايننامه سعاد را طلاق داده ، همراه فرستادگان وى به شام بفرستد. سپس نامه رامهر و موم كرد و بدو تن از اشخاص مورد اعتماد خود به نام كميت و نصر بنذبيان كه هميشه آنها را دنبال كارهاى مهمى مى فرستاد داد و روانه مدينه كرد. فرستادگان معاويه وارد مدينه شدند و نامه را به مروان حكم تسليم كردند. مروان نامهرا كه مضمون آن از هر جهت برايش غير منتظره بود مى خواند و مى گريست ! چون نمىتوانست از فرمان معاويه سرپيچى كند ناگزير شد كه آن صيد گرفتار را رها سازد،مروان سعاد را در حضور فرستادگان معاويه طلاق داد، و براى رفتن به شامآماده ساخت . آنگاه نامه اى در جواب معاويه نوشت كه مضمون چند شعر آن بدين قرار است : - اى معاويه تند مرو! روزى كه زيبائى اين زن مرا به شگفت آورد و او را طلاق دادم و بهعقد خود در آوردم فعل حرامى نكردم ! كه تو در نامه خود مرا خائن و زناكار خواندى ! - اكنون مرا معذوردار كه اگر تو نيز او را ببينى مانند من به هوس خواهى افتاد! بهزودى خورشيد فروزانى در نظرت آشكار مى گردد كه اگر جن و انس در حضورتباشند، تاب نمى آورند يك لحظه در وى بنگرند! سپس نامه را مهر كرد و به فرستادگان معاويه داد و آنها نيز به اتفاق سعادكوچ كرده رهسپار شام شدند. وقتى معاويه نامه را خواند گفت : مروان خوب اطاعت كردولى اين زن را بسيار و بيش از حد ستوده است . سپس دستور داد سعاد راببرند نزد وى ، تا از نزديك او را ببيند. همينكه نظر معاويه به سعاد افتادرخسار زيبائى ديد كه تا آن روز نديده بود. تا آن روز زنى به آن زيبائى وجمال و تناسب اندام نديده بود! وقتى با او سخن گفت : ديد بعلاوه زيبائى رخسار، وتناسب اندام ، زبانى گويا و بيانى گيرا هم دارد! معاويه دستور داد مرد عرب شاكى را حاضر كنند. وقتى عرب را آوردند ديد كه وى سختمنقلب و پريشانحال است ، با اين وصف او را مخاطب ساخت و گفت : اى مرد! ممكن است اين زنرا رها سازى ، تا من او را در عقد خود درآورم ؟! و در عوض سه دوشيزه زيبا كه هر كدامچون ماه تابان باشند،با سه هزار دينار به تو بدهم و امر كنم كه در بيتالمال حقوقى برايت مقرر دارند، تا مخارج سالت تاءمين شود و از هر حيث بى نياز شوى؟! همين كه مرد عرب اين سخنان را كه از هر جهت برايش تازگى داشت از معاويه شنيد،فريادى كشيد، و از حال رفت ، به طورى كه معاويه پنداشت ، در دم جان داد! ولى چونديد نمرده است گفت : اى معاويه ! من از ظلم پسر حكم والى ستمگر تو، پناه به تو آوردم، اكنون از ظلم تو به كه پناه ببرم ؟! آنگاه مرد عرب اشعارى كه از وضع رقت بار خود و وفادارى به همسرش سعادحكايت مى كرد خواند و سپس گفت : اى معاويه ! به خدا اگر منصب خلافت خود را به منبدهى ، با سعاد معاوضه نمى كنم ، دل من با عشق او پيوندى دارد كه به هيچوجهمال و مقام دنيا جاى آن را نمى گيرد! معاويه كه سخت دلباخته سعاد شده بود و حاضر نمى شد به اين آسانى از وىچشم بپوشد، گفت : تو خود اقرار كردى كه سعاد را طلاق داده اى و مروان هماقرار نموده كه او را طلاق گفته است . اكنون من او را مى گذارم ، اگر نظر به غير ازتو داشت من او را براى خود تزويج مى كنم ، و چنانچه تو را خواست ، به تو واگذار مىنمايم ، مرد عرب گفت : بسيار خوب قبول دارم ! معاويه سعاد را مخاطب ساخت و گفت : چه مى گوئى و كدام يك را بيشتر دوست مىدارى ؟ معاويه اميرالمؤمنين را با عزت و شرافت و اين كاخهاىمجلل و مقام سلطنت و مال و منال دنيوى و آنچه در اينجا بچشم خود مى بينى ؟! يا مروان حكموالى ستمگر بى رحم ؟ يا اين عرب بيابانگرد گرسنه بى نوا را؟ سعاد در پاسخ دو بيت شعر خواند كه مضمون آن بدين قرار است : - من اين عرب باديه نشين را با همه بى نوائى كه دارد مى خواهم . - او نزد من از تمام اقوام و همسايگانم ، و از تو با اين دستگاه عريض وطويل سلطنت ، - و از مروان حكم والى مدينه ، و از هر ثروتمند صاحب درهم و دينارى عزيزتر است ! اى معاويه ! هر چند پيشآمدهاى روزگار و ناملايمات ايام و سختى هاى زمانه او را در نظرمردم خوار گردانيده ، ولى پيوند محبت او با من ريشه دار و قديمى است ! عشق من و او چيزىنيست كه فراموش شود، هنوز دوستى ما كهنه نشده و به همان شور و شوق باقى است . مناز هر كسى ديگر سزاوارترم كه ناراحتيهاى زندگى را با اوتحمل كنم . من كه در دوران خوشى و سعادت با وى ساختم . اكنون نيز به او وفادارم ! معاويه از عقل و درايت و وفاى آن زن در شگفت ماند و دردل به او آفرين گفت و چون ديد كه اصرار بيشتر براى جلب رضايت او در حكم آهن سردكوبيدن است ، ناچار بيست هزار درهم به آنها داد تا بروند و زندگى خود را از سرگيرند. (71) |