بسم الله الرحمن الرحیم
 
نگارش 1 | رمضان 1430

 

صفحه اصلی | کتاب ها | موضوع هامولفین | قرآن کریم  
 
 
 موقعیت فعلی: کتابخانه > مطالعه کتاب داستان های ما جلد 1, على دوانى ( )
 
 

بخش های کتاب

     FEHREST -
     DM100001 -
     DM100002 -
     DM100003 -
     DM100004 -
     DM100005 -
     DM100006 -
     FOOTNT01 -
 

 

 
 

 

next page

fehrest page

back page

شبگردى عمر 

در يكى از شبهاى تاريك ، عمر بن خطاب در زمان خلافت خود در كوچه هاى مدينه مى گشتو به مراقبت و سركشى خانه ها و كوچه ها مى پرداخت .
عمر در يكى از كوچه ها ديد چراغ خانه اى در آن وقت شب مى سوزد و حكايت از آن مى كندكه صاحب خانه بيدار است .
عمر نزديك آمد و از پشت در به تجسس و بازرسى پرداخت . او ضمن بازرسى از گوشهدر ديد كه مرد سياهى ظرف مشروبى جلو خود نهاده و از آن مى نوشد. جماعتى هم با اونشسته و سرگرم گفتگو هستند.
عمر از ديدن اين منظره ناراحت شد كه چرا بايد در شهر مدينه و زمان حكومت او مردم درخانه خود مجلس بگيرند و به ميگسارى مشغول گردند.
سعى كرد در را باز كند و غفلتا وارد خانه شود، ولى هر چه كرد نتوانست در را بگشايد!
ناچار از ديوار خانه بالا رفت و از پشت بام به زير آمد و در حاليكه تازيانه معروفشبنام دره را در دست داشت ، ناگهان جلو ايشان سبز شد!
حاضران مجلس تا عمر را ديدند از جا پريدند و در را گشودند و گريختند. عمر مرد سياهرا كه شراب مى نوشيد گرفت و نگذاشت فرار كند.
مرد سياه گفت : يا اميرالمؤمنين ! من با عمل خود مرتكب گناه شده ام ، اينك توبه مى كنم ،توبه مرا قبول كن .
عمر گفت : نه ، مى خواهم حد شرابخوار را درباره تو جارى كنم و به جرم اينعمل زشت شلاق بزنم .
مرد سياه گفت : يعنى براى اينكه من يك عمل خلاف و كار خطا انجام داده ام ؟
عمر گفت : آرى .
مرد سياه گفت :
اگر من يك خطا و كار خلاف نموده ام ، خليفه مرتكب سه كار خلاف شده است !
بدين گونه :
1- خداوند مى فرمايد: و لا تجسسوا(34) بدون اطلاع و اجازه صاحبخانه ،خانه مردم را مورد تجسس و بازرسى قرار ندهيد! ولى تو خطا كردى و تجسس نمودى !
2- خداوند مى فرمايد: و اءتو البيوت من ابوابها(35) از درهاى خانه واردخانه ها شويد، ولى تو از پشت بام به زير آمدى !!
3- خدا مى فرمايد: لا تدخلوا بيوتا غير بيوتكم حتى تستاءنسوا و تسلموا علىاهلها(36)
به خانه اى جز خانه هاى خودتان وارد نشويد مگر اينكه آشنائى بدهيد و به ساكنانشسلام كنيد.
من هم در پيشگاه خداوند توبه مى كنم و تصميم مى گيرم ديگر چنين نكنم و گرد اين كارنگردم .
عمر توبه او را پذيرفت و سخنش را پسنديد و از حد زدن وى در گذشت .(37)


وجدان مادر 

عاصم بن حمزه گفت : جوانى را در مدينه ديدم كه مى گفت : اى خداىعادل حاكم ، ميان من و مادرم به عدالت حكم كن ! چون خبر به عمر خطاب خليفه دوم دادند اورا احضار كرد و گفت : جوان ! چرا به مادر خود، نفرين مى كنى ؟
جوان گفت : يا اميرالمؤمنين (38) مادرم نه ماه مرا در شكم خودحمل كرده و دو سال كامل شير داده ولى اكنون كه رشد كرده ام و جوانى نورس ‍ شده ام وخوب و بد را تميز مى دهم و دست راست را از چپ مى شناسم ، مرا از خود مى راند و فرزندخود نمى داند، و چنان مى نمايد كه هرگز مرا نديده است !
عمر گفت : مادرت كجاست ؟
جوان گفت : در سقيفه بنى فلان
عمر دستور داد: مادر جوان را حاضر كنند. ماءمورين زنى را با چهار برادر او آوردند.چهل نفر هم براى قسم خوردن آمدند و همگى گواهى دادند كه اين زن دختر است و شوهرنكرده و فرزندى ندارد.
شهود توضيح دادند كه اين جوان دروغگو و منفور است و مى خواهد اين زن آبرومند را ميانفاميل خود رسوا كند.
عمر از جوان پرسيد تو چه مى گوئى ؟
جوان گفت : بخدا قسم اين زن مادر من است . نه ماه مرا در شكم داشت و دوسال شير داده است ، ولى حالا منكر فرزندى من مى شود.
عمر رو كرد به زن و گفت : اين جوان چه مى گويد؟
زن گفت : يا اميرالمؤمنين ! بخدا و بحق محمد صلى الله عليه و آله وسلم كه من اين جوانرا نمى شناسم و نمى دانم از چه فاميلى است ! اين جوان دروغ مى گويد و مى خواهد مراميان قبيله ام رسوا گرداند.
من دخترى از طايفه قريش هستم . هرگز شوهر نكرده ام و همچنان دست نخورده مانده ام ! وهمانطور كه خدا آفريده ، باقى هستم .
عمر پرسيد: آيا گواهانى براى اثبات مدعاى خود دارى ؟
زن گفت : آرى اين جماعت گواهان من هستند.
سپس چهل مردى كه همراه او آمده بودند، جلو آمدند و گواهى دادند و ادعاى زن را تاءييدكردند.
عمر گفت : حال كه چنين است اين جوان را حبس كنيد تا در باره گواهان رسيدگى شود.اگر معلوم شد موضوع حقيقت دارد و اين جوان به دروغ خود را فرزند اين زن مى داند،بايد حد مفترى را بر او جارى ساخت .
به دنبال اين فرمان ماءمورين دست جوان را گرفتند و به طرف زندان بردند. در بين راهبه اميرالمؤمنين على عليه السلام برخورد نمودند.
تا جوان نظرش به امير مؤمنان عليه السلام افتاد فرياد زد اى پسر عمرسول خدا به داد من برس ! من جوانى مظلوم هستم و خليفه دستور داده مرا زندانى كنند.
حضرت دستور داد جوان را برگردانند نزد عمر. وقتى برگشتند عمر گفت : مگر من نگفتماو را بزندان ببريد، چرا برگردانيديد؟
ماءمورين گفتند: به دستور على برگشتيم . زيرا تو به ما سفارش كرده اى كه در اينقبيل موارد با نظر على مخالفت نكنيم . عمر نيز دم فرو بست و حرفى نزد.
على عليه السلام فرمود: مادر اين جوان را حاضر كنيد. وقتى آن زن آمد حضرت پرسيدتو چه مى گوئى ؟ او هم بيانات خود را شرح داد.
حضرت به عمر گفت : اجازه مى دهى من درباره ايشان قضاوت كنم ؟ عمر گفت : سبحانالله ! چگونه اجازه ندهم با اينكه از پيغمبر صلى الله عليه و آله وسلم شنيدم مىفرمود: داناترين شما على بن ابيطالب است .
سپس حضرت از زن پرسيد: گواهانى دارى كه ادعاى تو را گواهى كنند؟
زن گفت : آرى اين چهل نفر هم دعوى زن را گواهى كردند.
چون كار به اينجا رسيد اميرالمؤمنين عليه السلام فرمود: امروز درباره شما حكمى صادرمى كنم كه موجب خشنودى خدا و پيغمبر باشد.
آنگاه از زن پرسيد: سرپرست تو كيست ؟
گفت : برادرانم هستند كه در اينجا ايستاده اند.
حضرت از برادران زن پرسيد: آيا رضايت مى دهيد كه من درباره خواهر شما حكمى صادركنم ؟ گفتند: آرى .
على عليه السلام حضار را مخاطب ساخت و گفت : اى مردم ! من خدا را شاهد مى گيرم و شمارا به گواهى مطلبم ، همگى شاهد باشيد كه من اين زن را به چهارصد درهم ازمال خودم به اين جوان تزويج كردم .
اى قنبر! برو و درهمها را بياور! قنبر، غلام حضرت رفت و درهمها را آورد.
حضرت فرمود: درهمها را بريز در دامن اين جوان و به او هم گفت : آنها را بريز در دامنزن خود و دستش را بگير و برو به خانه ات ! و تاغسل نكنى نبايد نزد ما بيايى !!
همينكه زن اين سخنان را شنيد فرياد زد و گفت : امان ! امان ! اى پسر عم پيغمبر خدا! آيامى خواهى من در آتش دوزخ بسوزم ؟ بخدا، اين پسر من است !!
حضرت فرمود: چرا قبلا اقرار نكردى ؟
زن گفت : اى پسر عم رسولخدا! من تقصير ندارم . مرا به مردى ناكس و فرومايه تزويجكردند، و از او اين پسر را آوردم .
وقتى شوهرم مرد و اين پسر به سن بلوغ رسيد. برادران و كسان من گفتند: بايد اينپسر را از خود نفى كنم . من هم از ترس برادرانم فرزندى او را انكار كردم .
بخدا اين جوان پسر من است . دلم بخاطر اندوه او بريان است و مى سوزم و مى سازم !حضرت دستور داد، زن دست پسر خود را بگيرد و با آزادى با هم زندگى كنند و ازبرادرانش واهمه نداشته باشد.
چون قضاوت حضرت به انجام رسيد، عمر با صداى بلند گفت : لولا على لهللكعمر(39) اگر على نبود عمر به هلاكت مى رسيد.


تعهد يك برده مسلمان  

هيچ دينى به اندازه اسلام روى عهد و پيمان و قراردادها حساب نكرده و آنرا محترم نشمردهاست .
در قرآن مجيد و تعاليم پيامبر اسلام در اين خصوص اوامر مؤ كد و دستورهاى صريحىذكر شده و مسلمانان را سخت پاى بند قراردادها ساخته ، و همه را بهعمل بر وفق عهد و پيمان خود موظف داشته است .
فضيل بن زيد رقاشى ، يكى از افسران اسلام ، با سربازان خود قلعه اى به نامسهرياج در فارس را محاصره نمودند، و تصميم داشتند يك روزه آنرا فتح كنند.
پس از چند ساعت جنگ و زد و خوردى كه ميان طرفين به وقوع پيوست ، سربازان وىبراى رفع خستگى و استراحت به لشكرگاه خود بازگشتند، تا نيرو بگيرند و خود رابراى حمله بعدى آماده سازند.
در آن روزگار بردگانى كه از ساير نژادها و ممالك طى جنگها به اسارت مسلمين در مىآمدند و طبق رسوم آن عصر، خريد و فروش مى شدند، ولى به تملك اين و آن نمىرسيدند. چون مسلمان بودند مانند ساير برادران مسلمان خود، دوشادوش آنان در جنگهاىاسلامى شركت مى جستند، و همان احترام را داشتند كه ساير سربازان اسير اسلام دارابودند.
در آن روز يكى از سربازان برده مملوك از صفوف سربازان عقب ماند افراددشمن از اين فرصت استفاده كردند، و از بالاى برجهاى قلعه با زبان محلى با آنسرباز سخن گفتند و از وى خواستند كه به ايشان امان بدهد.
سرباز برده هم تقاضاى آنها را پذيرفت و امانى نوشت و آنرا به تيرى بست و براىآنان به ميان قلعه انداخت .
هنگامى كه سربازان اسلام آماده جنگ شدند و به طرف قلعه حركت نمودند، برخلافانتظار با كمال تعجب ديدند كه افراد دشمن با اطمينان خاطر درب قلعه را گشوده ، بهخارج قلعه آمده اند.
آنها امان نامه سرباز مملوك را روى دست گرفته و به مسلمين گفتند: اين امان نامه شماست!
پذيرفتن امان يك نفر سرباز، براى ارتش اسلام ، امرى عادى بود، ولى وقتى ديدند كهامان نامه به امضاء يك مسلمان برده است ، مردد ماندند كه آيا امان او مانند تاءمينى است كهيك مسلمان آزاد مى دهد و محترم و لازم الاجراست ، يا نه .
ناچار موضوع را به مدينه مركز خلافت گزارش دادند و عمر خليفه در پاسخ نوشت :
مسلمان برده نيز از مسلمين است ، و تعهدات او مانند تعهدات شما محترم است ، بايد امان نامهاو را محترم شماريد و آنرا نافذ و ممضى بدانيد.(40)


اعتدال در زندگى  

حضرت اميرالمؤمنين على عليه السلام بعد از جنگ معروف جمل وارد شهر تاريخىبصره شد. در آنجا شنيد كه يكى از يارانش به نام علاء پسر زياد حارثىبيمار و بسترى است . حضرت به ديدن او رفت و از وى در خانه اش عيادت نمود.
لحظه اى پس از تشريف فرمائى و پرسش حال بيمار، نظرى به خانه وسيع و زندگىمجلل او افكند، سپس در حاليكه با وى گفتگو مى نمود فرمود: اى پسر زياد! با اينكهمى دانى در سراى ديگر به چنين خانه اى نيازمندترى اين خانه فراخ و زندگىمجلل را در اين دنيا براى چه مى خواهى ؟ در اين خانه چند روزى بيش نمى مانى وناگزيرى كه آنرا رها ساخته و كوچ كنى ، ولى در خانه آخرت هميشه خواهى ماند!
آرى اگر به اين منظور اين خانه را بنا كرده اى كه با فراخى آن خانه آخرت را آبادكنى تا در آنجا نيز آسوده باشى ، لازم است كه در خانه مهمان نوازى كنى و پيوسته ازحال خويشان و بستگان خود باخبر شوى و از آنها دستگيرى نمايى ، تا بدين گونهديگران هم از آسايش و زندگى مرفه تو برخوردار باشند!
و نيز حقوق شرعيه (خمس و زكوة و صدقات و ساير حقوق واجبه و مستحبه ) را كه در اينخانه به تو تعلق مى گيرد، بايد از مال خويش بيرون بياورى و به مستحقانشبپردازى كه در اين صورت به آسايش زندگى آن جهان و فراخى خانه آخرت هم رسيدهاى .
در اين هنگام علاء بن زياد صاحب خانه كه تحت تاءثير سخنان نافذ آن حضرت واقع شدهبود، عرض كرد: يا اميرالمؤمنين ! - آنچه درباره وضع زندگى من فرموده به جان مىپذيرم - ولى مى خواهم از برادرم عاصم به شما شكايت كنم . فرمود: براى چه؟ گفت : وى مانند راهبان نصارا گليمى پوشيده و از زندگى دست كشيده و عزلت گزيدهاست .
حضرت فرمود: او را نزد من حاضر كنيد! همينكه عاصم به خدمت حضرت رسيد، فرمود: اىدشمنك خود! شيطان پليد خواسته است تو را سرگردان كند كه اين راه و رسم را به توآموخته ، و آنرا در نظرت جلوه داده است - آيا با اين وضعى كه پيش گرفته اى - رحم بهزن و فرزند خود نكردى ؟
آيا چنين پنداشته اى كه خداوند روزى پاكيزه خود را براى توحلال نموده ولى نمى خواهد از آنها بهره مند شوى ؟ نه ! تو پست تر از آنى كه خداوندروزى خود را برايت حلال كند و نخواهد كه از آن استفاده نمايى . زيرا اين معنى فقط ازپيغمبران و جانشينان آنها انتظار مى رود.
عاصم عرض كرد: يا اميرالمؤمنين ! من خواسته ام مانند شما باشم ، و از حضرتت تقليدكنم كه با لباس زبر و خشن و خوراك ناچيز و بى لذت ، روزگار مى گذرانى !
فرمود: نه ! نه ! من مانند تو نيستم . زيرا خداوند بر پيشوايان حق واجب نموده است كهخود را پائين آورده و در حدود وضع مردم تهى دست قرار دهند، تا فقر و تنگدستى بربى نوايان فشار نياورد و باعث پريشانى بيشتر آنها نگردد.(41)


نامه رسان رشيد 

بعد از سانحه جنگ جمل كه در نزديكى شهر بصره ميان سپاه اميرالمؤمنين عليه السلام وآشوبگران داخلى به وقوع پيوست ، و طى آن طلحه و زبير آتش افروزان آن جنگ كشتهشدند و سرانجام با پيروزى كامل اميرالمؤمنين على عليه السلام پايان يافت ، معاويهحكمران شامات كه با روى كار آمدن آن حضرت سر به شورش و نافرمانى برداشتهبود و دم از استقلال و برابرى با اميرالمؤمنين مى زد، نامه زير را براى آن حضرتنوشت و به كوفه فرستاد.
اى پسر ابوطالب ! راهى در پيش گرفته اى كه به زيان تو است ، آنچه را برايتسودمند بود ترك گفتى و برخلاف كتاب خدا و سنت پيغمبر رفتار نمودى ! تا آنجا كهبا صحابه پيغمبر طلحه و زبير جنان كردى . به خدا قسم تير آتشينى به سويت رهاكنم كه نه آب آنرا فرو نشاند و نه باد بر طرف سازد! چون آن تير رها شود به هدفاصابت كند و چون در هدف جاى گيرد به خوبى كارگر شود و چون كارگر شود، شعلهور گردد. فريفته لشكرهاى خود مباش ، و آماده جنگ شو، كه من با سپاهى به ملاقات توخواهم آمد كه تاب ديدار آنرا نداشته باشى .
چون نامه به حضرت امير رسيد، پاسخ آنرا بدين گونه نوشت : اين نامه ايست ازبنده خدا على بن ابيطالب برادر خوانده پيامبر، و پسر عم ، و جانشين ، وغسل دهنده ، و كفن كننده او، و ادا كننده قرض وى ، و داماد، و پدر فرزندانش حسن و حسين ،كه براى معاويه پسر ابوسفيان فرستاده مى شود...
اى معاويه ! من همانم كه در جنگ بدر (نخستين جنگ اسلام و كفر) خويشان بت پرست تو رااز دم شمشير گذراندم و به ديار عدم فرستادم ، و پدر و عموى مادرت (عتبه و شيبه ) ودائيت وليد بن عتبة و برادرت حنظله را بهقتل رساندم . هنوز شمشيرى كه آنها را به وسيله آن نابود ساختم ، در دست من است . منامروز هم مانند روزى كه پيغمبر صلى الله عليه و آله وسلم آنرا به دست من داد،قويدل و نيرومند و با يارى خداوند پيروزم .
به خدا قسم من مانند شما هيچگاه بت نپرستيدم ، و چيزى را از اسلام ، و كسى را از پيغمبرخدا محمد صلى الله عليه و آله وسلم برتر نداشتم ، و شمشيرى جز آنكه پيغمبر به منداد، انتخاب نكردم . پس خوب بينديش و هر چه مى خواهى بكن ! من به خوبى مى دانم كهشيطان بر تو چيره گشته و دستخوش نادانى و سركشى شده اى . درود بر آنكس كه ازحقيقت پيروى كند و در انديشه عواقب وخيم فردا باشد!
سپس حضرت نامه را مهر فرمود و به يكى از ياران خود بنام طرماح بن عدىتسليم نمود كه رهسپار شود و شخصا آنرا به دست معاويه بدهد. طرماح مردى قوىهيكل و بلند بالا و سخنور بود، و از ياران فداكار مولاى متقيان عليه السلام به شمار مىآمد.
طرماح از حضور اميرالمؤمنين عليه السلام رخصت طلبيد، آنگاه سوار شتر خود شد و راهشام را در پيش گرفت . وقتى وارد شام شد يكراست به ملاقات معاويه رفت .
دربان از وى پرسيد: كيستى و از كجائى و كرا مى خواهى ؟
طرماح گفت : در مرتبه اول با ياران نزديك معاويه عمروعاص و ابوهريره و ابوالاعوراسلمى و مروان حكم ، كار دارم و سپس با خود معاويه .
دربان گفت : اينان در باب الخضراء مى باشند. طرماح براى ديدار آنهابه باب الخضراء رفت . چون نامبردگان طرماح را با آنهيكل درشت و اندام بلند مشاهده كردند با خود گفتند: خوب است كه اين مرد را بخواهيم ولحظه اى را با وى به گفتگو و مزاح و تفريح بگذرانيم .
موقعى كه طرماح نزديك آنها رسيد، پرسيدند: اى اعرابى ! آيا از آسمانها خبر دارى كهبه اطلاع ما برسانى ؟ طرماح گفت : آرى ! بى خبر نيستم ! خداوند در سما، و ملك الموتدر هوا، و اميرالمؤمنين على بن ابيطالب در فقاست ! پس اى مردم بدبخت منتظر بلائىباشيد كه هم اكنون بر سرتان فرود مى آيد!!
پرسيدند: از كجا مى آيى ؟ گفت : از نزد آزاد مردى پاك و پاكيزه و نيكوخصال و با ايمان مى آيم . گفتند: با كى كار دارى ؟ گفت : مى خواهم اين بد گوهرى كهشما او را پيشواى خود مى دانيد ملاقات كنم !
حضار دانستند كه وى فرستاده امير مؤمنان است . از اين رو گفتند: اى اعرابى ! امير مامعاويه در اين ساعت با اطرافيان خود سرگرم مشورت در امور مملكت است ، و امروز نمىتوانى به حضور او باريابى . طرماح گفت : خاك بر سر او كنند، او را بارسيدگى به امور مسلمين چكار؟
ناچار نامه اى به معاويه نوشتند كه قاصدى سخنور و حاضر جواب و رشيد از كوفهآمده ، و از طرف على بن ابيطالب حامل نامه اى براى تو است ، به هوش باش كه درجواب او چه خواهى گفت !
سپس از طرماح خواستند كه از شتر فرود آيد و نزد آنها بماند تا از طرف معاويه جواب برسد. چون نامه آنها به معاويه رسيد و از موضوع مطلع گرديد،فرزندش يزيد را خواست و دستور داد مجلسى بيارايد و آنچه لازمه شوكت وحشمت دربار يك سلطان مقتدر است فراهم سازد.
يزيد بن معاويه مردى زشت رو و بدمنظر بود، صدائى گوش خراش ‍ داشت وروى بينى و چهره اش علامت زخمى بر جا مانده بود. چون مجلس آراسته شد طرماحرا بار دادند تا به مجالس درآيد. وقتى به در كاخ رسيد و ديد كه تمام كاركنان كاخلباس سياه به تن كرده اند گفت اينها كيستند كهمثل موكلين جهنم در تنگناى راه دوزخ ايستاده اند؟ و چون چشمش به يزيد افتادگوئى او را شناخت ، به همين جهت گفت : اين تيره بخت گردن كلفت بينى بريده كيست ؟
كاركنان كاخ گفتند: اى اعرابى ! ساكت باش ! اين يزيد شاهزاده ماست . طرماحگفت : يزيد كيست ؟ خداوند روزى او را زياد نگرداند و اميد او را از همه جا قطع كند! اىواى كه او و پدرش روزى مطرود اسلام بودند، ولى امروز بر تخت خلافت اسلامى نشستهاند!!
يزيد از شنيدن اين سخنان به قدرى خشمناك شد كه خواست او را بهقتل رساند، ولى چون از پدرش اجازه نداشت خشم خود را فرو برد و گفت : اى اعرابى !حاجت خود را بخواه كه اميرالمؤمنين معاويه ! به من دستور داده حاجت تو را برآورم . گفتحاجت من آنست كه پدرت معاويه از منصب خود دست بردارد و خلافت مسلمين را به كسى كهشايسته آنست واگذارد.
يزيد گفت : اين حرفها فايده ندارد حاجت خود را بگو، طرماح گفت : حاجت من اينست كهمعاويه را ملاقات كنم و پيام اميرالمؤمنين على عليه السلام را به او برسانم . سرانجامناگزير او را به مجلس معاويه آوردند. طرماح با كفش وارد مجلس شد و دم در نشست !گفتند: كفشت را از پا در آور. گفت : مگر اينجا وادى ايمن و سرزمين مقدس طور سينااست كه بايد مانند حضرت موسى كفش از پاى در آورم ؟!
سپس چون معاويه را ديد گفت : اى پادشاه گناهكار سلام ! عمروعاص ‍ مشاور معاويه گفت :اى اعرابى ! چرا معاويه را پادشاه بزه كار خواندى و اميرالمؤمنين ! نگفتى ؟ گفت : مادرتبه عزايت نشيند! مؤمنين ما هستيم ، چه كسى او را امير ما نموده است ؟ در اين موقع معاويه باخونسردى مخصوص به خود گفت : اى اعرابى ! چه پيامى براى من آورده اى ؟
طرماح گفت : نامه مختومى از طرف امام معصومى آورده ام . معاويه گفت : آنرا به من بده .طرماح گفت : نمى خواهم قدم روى فرشهاى تو بگذارم ! معاويه گفت به وزير منعمروعاص بده تا به من بدهد طرماح گفت : نه ! نه ! نمى دهم ، زيرا وزير پادشاه ظالم، خائن است ! معاويه گفت : به فرزندم يزيد تسليم كن تا به من برساند طرماح گفت :ما كه از شيطان خشنود نيستيم ، چگونه مى توانيم به فرزندش دلخوش باشيم ؟!
معاويه گفت : غلام خاص من پهلوى تو ايستاده است ، نامه را به او بده تا به من برساندطرماح گفت : اين غلام را با پول حرام خريده اى و به كار حرام گماشته اى ، به او همنمى دهم . معاويه حيران شد و گفت : پس چگونه بايد اين نامه به دست من برسد؟ طرماحگفت : بايد از جاى برخيزى و بدون رنجش با دست خود آن را از من بگيرى ! زيرا ايننامه مردى كريم و آقائى دانا و بردبار است كه نسبت به مؤمنين رئوف و مهربان مىباشد.
معاويه ناچار از جاى برخاست و نامه را از وى گرفت و آنرا گشود و خواند. آنگاه طرماحرا مخاطب ساخت و گفت : خوب ! على را در چه حالى وداع نمودى ؟ گفت در حالى كه مانندشب چهارده بود و يارانش ‍ همچون ستارگان فروزان پيرامنش را گرفته بودند. يارانىكه هر گاه آنها را به كارى فرمان دهد، بر يكديگر پيشى گيرند، و چون از چيزى برحذر دارد، همگى دورى كنند.
اى معاويه ! على مردى دلاور، و سرورى برومند است ، با هر سپاهى كه روبرو شود، آنرادر هم شكند و طومار زندگى آنها را درهم پيچد، و با هر دليرى كه مواجه گردد، به خاكهلاك افكند و به ديار نيستى فرستد، و اگر دشمنى را ببيند، طعمه شمشير آبدار خويشسازد.
معاويه گفت : حسن و حسين فرزندان على چگونه اند؟ طرماح گفت : آنها دو جوان پاكيزه وپاك سرشت ، سالم و نيكو خصال ، و دو آقاى پرهيزكار دانا و خردمند هستند كه سعى دراصلاح امور دنيا و آخرت مسلمين دارند.
معاويه سر به زير انداخت و لحظه اى به فكر فرو رفت ، سپس سر برداشت و گفت اىاعرابى ! راستى تو مرد سخنورى هستى ؟! طرماح گفت اى معاويه ! اگر به حضوراميرالمؤمنين على عليه السلام شرفياب شوى ، سخنوران بهتر از من زياد خواهى ديد.مردانى مى بينى كه آثار سجود در پيشانى آنها نمايان است . در عينحال همين كه آتش جنگ شعله ور شود، خود را در آتش مى اندازند و بسيارقويدل مى باشند. شبها تا صبح نماز مى گزارند و روزه مى دارند، و هيچگاه در راه خدامورد ملامت قرار نمى گيرند. اى معاويه اگر آنها را ببينى ، در گرداب هلاكت فرو روى وراه نجات نيابى .
در اين هنگام عمروعاص آهسته به معاويه گفت : اگر اين مرد سخنور را مورد نوازش وبخشش قرار دهى ؛ بلند نظرى تو را به بهترين وجهى خواهد ستود. معاويه گفت : اىاعرابى ! اگر چيزى به تو بدهم قبول مى كنى ؟ طرماح گفت : من كه مى خواهم جانت را ازكالبدت بيرون آورم ، چرا عطايت را نگيرم ! معاويه دستور داد ده هزار درهم به او بدهند،سپس ‍ گفت اگر كم است بگو تا بيشتر بدهم ؟ طرماح گفت : دستور بده بيشتر بدهند،زيرا تو كه از مال پدرت نمى دهى !
معاويه دستور داد ده هزار درهم ديگر بر آن افزودند. طرماح گفت : اى معاويه امر كن آنرابه سى هزار درهم افزايش دهند، تا اينكه تاق شود، زيرا خداوند تك و تنهاست ،و تك را دوست مى دارد!
معاويه دستور داد چنين كنند، ولى هر چه طرماح انتظار كشيد و به اطراف نگاه كرد از درهمها خبرى نشد، از اين رو گفت : اى پادشاه ! با اين مقامى كه دارى مى خواهى مرا مسخره كنى؟ معاويه پرسيد چطور؟ گفت : براى اينكه دستور دادى عطائى به من بدهند كه نه توآنرا مى بينى و نه من ! گوئى بادى بود كه از فراز كوهى وزيد!
به دستور معاويه عطاى او را حاضر كردند و به وى تسليم نمودند. عمروعاص گفت : اىاعرابى جايزه اميرالمؤمنين را چگونه مى بينى ؟ طرماح گفت : اينمال مسلمانان است و مربوط به معاويه نيست ، و از خزينه الهى است كه نصيب يكى ازبندگانش شده است !
در اين هنگام معاويه رو كرد به اطرافيان خود و گفت : اين مرد دنيا را در نظر من تاريكساخت . سپس كاتب طلبيد و جواب حضرت امير عليه السلام را بدين گونه نوشت : اىعلى ! لشكرى از شام به جنگ تو خواهم فرستاد كه ابتداى آن كوفه و انتهايشساحل دريا باشد! و هزار شتر با اين لشكر مى فرستم كه بار آنها ارزن باشد و بهعدد هر ارزنى هزار مرد جنگجو باشد!
طرماح گفت : اى معاويه ! على را به جنگ تهديد مى كنى ، و مرغابى را از آب مىترسانى ؟ به خدا قسم اميرالمؤمنين عليه السلام خروس بزرگى دارد كه تمام اينارزنها را به آسانى از روى زمين مى چيند و در چينه دان خود انباشته مى كند! معاويه گفت :راست مى گويد: او مالك اشتر است !
سرانجام طرماح جواب نامه را گرفت و پولها را بار كرد و به جانب كوفه شتافت .بعد از رفتن او معاويه به اطرافيان خود گفت : به خدا اگر من آنچه دارم به شما بدهم ،ده يك خدمتى را كه اين مرد به على نمود، نسبت به من انجام نخواهيد داد.
عمروعاص گفت : آرى ! اگر آن فضيلت و نسبتى كه على با پيغمبر صلى الله عليه وآله وسلم دارد، تو هم مى داشتى ، ما به مراتب بيش از اين عرب براى تو فداكارى مىنموديم ! معاوية از اين سخن خشمگين شد و گفت : خدا دهنت را بشكند و لبهايت را پاره كند!به خدا اين حرف تو براى من گرانتر از سخنان آن عرب بيابانى است و شنيدن آن دنيارا بر من تنگ ساخت !(42)


در راه صفين  

حكومت عادله امير مؤمنان عليه السلام براى مردم دنياپرست و مادى طاقت فرسا بود.
به گواهى تاريخ اسلام در مدت كوتاهى كه به اصرار مردم على عليه السلام حكومت رابدست گرفت ، بسيارى از مسلمان نماها كه طى 24سال بعد از پيغمبر عوض شده بودند و دنيا را بر دين ترجيح مى دادند، تابعدالتخواهى مولاى متقيان على عليه السلام را نياوردند.
اين عده دسته دسته از پيرامون حضرتش پراكنده شدند يامشمول تصفيه گرديدند و در شام به معاويه پيوستند يا در نقاط ديگر تحت حمايت اوقرار گرفتند.
مردى از متنفذان قبيله معروف بنى اسد به نام سماك بن مخرمه اسدى يكى از اينافراد بود كه به واسطه سوء باطن با صد نفر از مردان قبيله خود، كوفه ، مركز حكومتاميرالمؤمنين را ترك گفت و خود را تحت الحمايه معاوية بن ابى سفيان ، حكمران شاماتقرار داد.
سماك بن مخرمه پس از مكاتبه با معاويه اجازه يافت كه در رقه شهرمرزى سوريه در ساحل فرات واقع در مرز شمالى عراق سكونت گزيند. متعاقب آن هفتصدنفر ديگر از بنى اسد از كوفه گريختند و در رقه به سماك و نفراتوى پيوستند.
اين عده كه از دشمنان اميرالمؤمنين و طرفدار عثمان خليفه سوم بودند، همين كه متوجهشدند امير مؤمنان در راه خود به صفين به شهر آنها رسيده است ، به درون شهر پناهبردند و در به روى على عليه السلام و سپاهيان او بستند!
حضرت از مردم رقه خواست پلى بر روى فرات ببندند تا سپاهيان اوعبور كنند و در آن سو به جلودارى معاويه بروند.
ولى اهالى شهر كه عده اى مسيحى و بقيه طرفدار عثمان بودند و همگى از معاويه پيروىمى نمودند، از تقاضاى حضرت سر باز زدند!
آنها كشتى ها را در اختيار خود گرفتند و به نقطه اى بردند كه سربازان حضرتنتوانند از آنها براى عبور خود يا بستن پل استفاده كنند.
على عليه السلام نيز آنها را رها كرد و تصميم گرفت خود ازپل بليخ واقع در بيرون رقه بگذرد.
حضرت مالك اشتر سردار خود را در آنجا باقى گذاشت تا به كار سپاه رسيدگى كند.مالك خطاب به سران رقه كه در شهر متحصن شده بودند و در برجها ديده مىشدند، گفت : اى مردم رقه ! به خدا قسم اگر اميرالمؤمنين رفت و شما پلى براى عبورسپاهيان او در اين نقطه بنا نگرديد تا حضرت از آن بگذرد، پاسخ شما را با شمشيرخواهم داد. جنگجويانتان را به قتل مى رسانم و شهرتان را ويران كرده اموالتان رامصادره مى كنم .
سران رقه با شنيدن اين سخن به گفتگو پرداختند و گفتند مالك حتما بهسوگند خود عمل مى كند. على هم او را به همين منظور در اينجا باقى گذاشته است .
سپس به مالك پيغام دادند كه آماده اند پل را بسازند. وقتى اهالى براى ساختنپل گرد آمدند مالك فرستاد اميرالمؤمنين را خبر كردند و حضرت نيز آمد.
پس از آنكه مردم رقه پل را ساختند، على عليه السلام نخست اثاث ووسائل سنگين سپاه يكصد هزار نفرى خود را به آن سوى فراتمنتقل ساخت ، سپس سربازان را عبور داد و خود نيز از آن گذشت .
حضرت دستور داد مالك به سه هزار سرباز در آنجا توقف كند تا همه نفرات ازپل بگذرند و خود نيز آخرين فردى باشد كه ازپل مى گذرد.
بدين گونه با تهديد مالك اشتر، سردار رشيد و فداكار، مردم كينه توز رقهپل را بستند و سپاهيان مولاى متقيان به سلامت از آن گذشتند و به جلودارى معاويه درسرزمين صفين رفتند.
هنگامى كه اميرالمؤمنين عليه السلام به شهر رقه رسيد و ملاحظه فرمود اهالىشهر دروازه ها را به روى حضرت بسته اند، در موضعى به نام بليخ فرود آمد.
راهبى كه در آنجا در صومعه خود مى زيست ، وقتى از چگونگى لشكركشى اميرالمؤمنين ومقام و موقعيت حضرت باخبر شد، از صومعه به زير آمد و به آن رهبر شايسته گفت :
مكتوبى نزد ماست كه از پدران خود به ارث برده ايم . اين مكتوب را شاگردان حضرتعيسى بن مريم نوشته اند.
اجازه مى خواهم آنرا به اطلاع شما برسانم . حضرت فرمود: بخوان ! راهب مكتوب رابدين گونه قرائت نمود:
بنام خداوند بخشنده مهربان . خدائى كه در گذشته فرمان داد و كتابهانازل كرده ، در ميان مردمى بى سواد پيغمبرى بر مى انگيزد كه برايشان كتاب و حكمتبياموزد، و آنها را به راه خداوند راهنمايى كند.
نه درشتخوى و سنگدل است ، و نه در بازار با صداى بلند سخن مى گويد، و نه بد رابه بدى پاداش مى دهد، دشمن را مى بخشد و از خطاى وى در مى گذرد.
پيروان او سپاسگزارانى هستند كه خدا را در نقاط مرتفع و بلندى ها و پستى ها سپاس مىگويند. زبان ايشان به بزرگداشت خداوند و يگانگى و پاكى او گوياست ، و خداونداو را بر دشمنانش پيروز مى گرداند.
وقتى خداوند او را از اين جهان برد، امت وى دست به اختلاف مى زنند، آنگاه مدتى وحدتخود را حفظ مى كنند. سپس بار ديگر دچار اختلاف مى شوند، و از آن پس مردى شايسته ازامت او از كنار شط مى گذرد كه مردم را به كار نيك امر مى كند، و از امور ناشايست برحذر مى دارد، مطابق حق و عدالت حكم مى كند، و در صدور حكم رشوه نمى گيرد.
دنيا در نظر او از خاكسترى كه دستخوش باد شده ، پست تر است . هيچگاه از ياد خداوندغافل نيست . هر كس از مردم اين نقاط، آن پيغمبر را ملاقات كند و به او ايمان بياورد،پاداش وى خوشنودى من و بهشت است ، و هر كس آن بنده شايسته را ملاقات نمود، بايد بهيارى وى برخيزد، چون كشته شدن در ركاب او شهادت است
.
سپس راهب گفت : من در خدمت شما خواهم بود و از شما جدا نمى شوم تا هر سرنوشتىداشتيد من نيز در آن شريك باشم !!
اميرالمؤمنين گريست و فرمود: خدا را شكر مى كنم كه در نزد او فراموش ‍ نشده بودم ، اورا حمد مى كنم كه مرا در كتابهاى برگزيدگانش ياد كرده است !
راهب با اميرالمؤمنين همراه شد. چنان مورد تفقد آن حضرت قرار گرفت كه نهار و شام رابا وى صرف مى كرد.
راهب در جنگ صفين كشته شد. هنگامى كه سربازان عراق خواستند كشته شدگان خود را دفنكنند، على عليه السلام فرمود: بگرديد راهب را پيدا كنيد. وقتى كشته او را پيدا كردند،اميرالمؤمنين بر وى نماز گزارد و به خاك سپرد.
سپس فرمود: اين مرد از ما خاندان پيامبر است ! و پى در پى براى شادى روح او آمرزشخواست (43).


بگذاريد آب بردارند! 

صفين منطقه اى در ساحل شمالى نهر فرات واقع در خاك سوريه نزديك قنسريناست .
در اين موضع ، به سال 38 ه‍ جنگى ميان قواى معاويه و نيروهاى اميرمؤمنان عليه السلامبه وقوع پيوست ، كه يكى از مهمترين پيكارهاى تاريخ به شمار مى رود.
در جنگ صفين يكصد و بيست هزار سرباز كه معاوية بن ابى سفيان حكمران دمشق از قلمروخود يعنى سوريه و اردن و لبنان و فلسطين و جزيره قبرس گرد آورده بود، با يكصدهزار سپاهى كه اميرالمؤمنين عليه السلام از عراق و حجاز و يمن بسيج نموده بود با هممصاف دادند(44).
اين بزرگترين لشكركشى تاريخ اسلام تا آن موقع بود كه بواسطه سركشى معاويهحاكم شام و تجزيه شامات از حكومت مركزى امير مؤمنان انجام گرفت .
همينكه اميرالمؤمنين از فرات گذشت و قدم به خاك سوريه گذاشت دو نفر از افسران خودبه نامهاى زياد بن نضر و شريح بن هانى را با دوازده هزار نفر بهجلودارى معاويه گسيل داشت .
آنها در ميان راه به پيشقراولان معاويه به سركردگى افسر معروف ابوالاعوراسلمى برخورد نمودند، و از وى خواستند به جبهه اميرالمؤمنين به پيوندد، ولى اودعوت آنها را رد كرد.
فرماندهان على عليه السلام از حضرت كسب تكليف نمودند.
اميرالمؤمنين عليه السلام مالك اشتر را ماءمور ساخت كه به سرعت با قسمتى از سپاه بهكمك پيشقراولان عراق بشتابد و خود فرماندهى ايشان را به عهده گيرد.
امام عليه السلام به مالك فرمان داد آغاز به جنگ نكند بلكه تا سرحد امكان ، اتمام حجتنمايد و آنها را نصيحت كند تا راه هر گونه عذرى به روى آنها بسته شود.
آنگاه فرمود بايد دو فرمانده ياد شده يكى زياد بن نضر و ديگرى شريحبن هانى تحت فرماندهى وى قرار گيرند، جداگانه نيز فرمانى به وسيله قاصدبراى آنها فرستاد و مستقيما ايشان را ماءمور ساخت تا از مالك اشتر اطاعت نمايند. مالكدستور فرمانده عالى خود را به كار بست و در راءس قواى خود در برابر نيروهاى شامبه سركردگى ابوالاعور اسلمى قرار گرفت .
اوائل شب ابوالاعور ناگهان بر آنها حمله برد و بهدنبال آن پيكار سختى در گرفت . سواركاران با پياده ها و پيادگان با سواره ها سهروز با هم جنگيدند چندين نفر از جنگجويان شام و افسران ايشان بهقتل رسيد.
در آن گير و دار مالك اشتر فرياد مى زد واى بر شما ابوالاعور را به من نشاندهيد، ولى ابوالاعور از روبرو شدن با مالك وحشت داشت به همين جهت از مبارزه با وىخوددارى كرد و با بقيه سپاهش عقب نشست .
مالك ، ابوالاعور را تعقيب كرد ولى در صفين متوجه شد كه اوساحل فرات را در اشغال دارد.
مالك در حاليكه چهار هزار نفر از دلاوران سپاه خود را تحت فرمان داشت ، با يك حملهمردانه ابوالاعور و سربازان او را از بستر فرات متفرق ساخت ، ولى چون در همان هنگامسپاهيان اصلى معاويه سر رسيدند، فرات را رها نمود و به على عليه السلام پيوست .
معاويه با سپاه انبوه خود نقاط حساس سوق الجيشى و مرتفعات صفين رااشغال نمود و در آنجا فرود آمد.
همان روز دستور داد ابوالاعور تا زود است سواحل فرات رااشغال كند و آب را به روى سربازان اميرالمؤمنين ببندد!
به دنبال اين فرمان سپاهيان شام به سركردگى ابوالاعور سواره و پياده مانندمور و ملخ زره پوشان و نيزه به دست در حالى كه كلاه خود به سر داشتند و تيراندازانرا در صف مقدم قرار داده بودند، مجددا ساحل فرات رااشغال نموده ، و ميان آب و سپاهيان على عليه السلام فاصله انداختند.
در همين اوقات سپاهيان على عليه السلام به صفين رسيدند و نقطه اى را براى فرود آمدنانتخاب كردند و آنجا را لشكرگاه ساختند.
هماندم عده اى از جنگ آوران سپاه حضرت در حاليكه سوار بودند در برابر جبهه معاويهقرار گرفتند، تا ايشان را هدف تيرهاى مرگبار خود قرار دهند.
ولى اميرالمؤمنين عليه السلام آنها را از اين كار برحذر داشت و فرمود شما جنگ را آغازنكنيد.
وقتى ذخيره آب سربازان عراق به پايان رسيد، و در مضيقه بى آبى قرار گرفتند،عده اى از سربازان جوان براى آوردن آب روانه فرات شدند، ولى شاميان راه بر آنهابستند.
آنها نيز برگشتند و موضوع را به اميرالمؤمنين عليه السلام گزارش ‍ دادند.
حضرت صعصة بن صوهان يكى از افسران بزرگ خود را كه از سخنوران نامى نيز بودفرا خواند و فرمود: برو معاويه را ملاقات كن و به وى بگو ما تازه از راه رسيده ايم ونمى خواهيم قبل از گفتگوى با شما اقدام به جنگ كنيم .
ولى مثل اين كه طورى جبهه گرفته اى كه مى خواهى به نبرد مبادرت ورزى ؟
دستور بده سربازانت بستر فرات را بگشايند تا ما دسترسى به آب پيدا كنيم .
ما مى خواهيم تو را به صلح و ترك جنگ دعوت نمائيم و پس از مذاكرات راءى خود رااظهار كنيم ، تا معلوم شود كه شما و ما به چه منظورى به اينجا آمده ايم .
اگر مايل به جنگ باشى و بخواهى مردم را وارد نبرد نمائى تا معلوم شود كه هر كسدسترسى به آب دارد پيروز است ، ما نيز آماده ايم .
صعصعه پيام حضرت را به معاويه ابلاغ نمود. معاويه از مشاورانش ‍ پرسيد: به نظرشما چه بايد كرد؟
وليد بن عقبه برادر مادرى عثمان كه خداوند در قرآن او را فاسق ناميده است گفت :همانطور كه اينان آب را به روى عثمان بستند، تو نيز آب را به روى ايشان ببند تا ازتشنگى بميرند(45).
ولى عمروعاص سياستمدار معروف و مشاور مخصوص معاويه به وى توصيه كرد مانع آباز سپاهيان على عليه السلام نشود و گفت : آنها هرگز تشنه نخواهند ماند كه تو سيرابباشى !
عبدالله بن ابى سرح برادر شيرى عثمان در تاءييد نظر وليد بن عقبه گفت بهر قيمت هست نگذاريد آنها دسترسى به آب پيدا كنند، اميدوارم خداوند در سراىديگر آب به آنها ندهد.
صعصعة بن صوهان سفير اميرالمؤمنين گفت : خداوند در سراى ديگر تبهكارانشرابخوار را محروم مى سازد. اى عبدالله حق دارى ، چون على عليه السلام تو و اينفاسق (وليد) را به جرم شرابخوارى تازيانه زده است . پس اگر كينه حضرت را بهدل بگيرى بى جهت نيست !
حضار مجلس صعصعه را به باد دشنام گرفتند و تهديدش كردند، ولى معاويهگفت كارى به او نداشته باشيد، چون سفير است .
سربازان على عليه السلام يك شبانه روز بدون آب به سر بردند. سرانجام مردى ازاهل شام به نام (سليل بن عمرو) خطاب به معاويه اين اشعار را سرود:
- اى معاويه آنچه امروز سليل مى گويد بشنو،
گفته من بعدها تاءويل خواهد شد.
- آب را از ياران على دريغ بدار،
و نگذار آنها به آب برسند تا با خوارى بميرند.
- و بگذار آنها با تشنگى بقتل رسند،
چنانكه (عثمان ) را كشتند و قصاص هم كارى خوبى است
- پس آب را از آنها منع كنيد،
كه با تشنگى از پاى در خواهند آمد
معاويه به سليل گفت : نظر من نيز همين است كه تو گفتى نه آنچه عمروعاص مىگويد. عمروعاص گفت : اى معاويه ! بگذار سربازان على آب بردارند. على كسى نيستكه تشنه بماند و تو سيرآب باشى !
مى دانى كه على پهلوان دلاورى است . جنگاوران عراق و حجاز نيز با وى هستند، و من و توشنيده ايم كه او مى گفت : اگر من چهل مرد مبارز مى داشتم ، نمى گذاشتم خانه ام رااشغال كنند و حقم را غصب نمايند.
در اين هنگام اهل شام از اينكه ساحل فرات را محاصره كرده اند، و سپاهيان عراق در مضيقهبى آبى قرار دارند، فوق العاده خوشحال بودند. معاويه به آنها گفت : اى مردم شام !بخدا اين آغاز پيروزى است .
خدا مرا و پدرم ابوسفيان را سيراب نگرداند اگر بگذاريم سپاه على يك قطره آببنوشند تا همگى هلاك شوند. اهل شام نيز سخت مسرور گشتند.
در اين موقع يك مرد پرهيزكار شامى به نام معرى بن اقبل كه اصلا يمنىبود از قبيله همدان (46) بود و با عمروعاص سابقه دوستى داشت برخاست و گفت : اىمعاويه ! شما چون زودتر به اينجا رسيديد توانستيد فرات رااشغال كرده و آب را به روى آنها ببنديد، ولى بخدا قسم اگر بر شما سبقت گرفتهبودند و فرات را در اختيار داشتند، اجازه مى دادند آب برداريد. آيا منظور عمده شما اينستكه آب فرات را بر سپاهيان على ببنديد؟
فكر نمى كنيد اگر آنها فرصت يافتند شما را به همين سرنوشت دچار سازند؟!
در ميان سپاهيان ايشان افراد ضعيف و مزدور و بى گناه نيز وجود دارند.
چرا آب به روى آنها مى بنديد؟ بخدا اين اولين ظلمى است كه مرتكب مى شويد.
تو با اين كار افراد ترسو را تشجيع و عناصر مردد را مصمم و كسانى را كهميل ندارند با تو بجنگند بر دوش خود سوار مى كنى ! معاويه از سخنان اين مرد پارساسخت برآشفت و جواب او را به درشتى داد و عمروعاص ‍ هم او را مورد عتاب قرار داد. مردهمدانى نيز اشعارى به اين مضمون گفت و شب هنگام به اميرالمؤمنين عليه السلام پيوست.
- درد معاويه و عمروعاص را چيزى درمان نمى كند،
مگر سرزنش كه عقل را حيران مى كند.
- و ضربتى مهلك و كوبنده اى بر آنها،
هنگامى كه خونها بهم در آميزد.
- لازم نيست من تا ابد تابع پسر هند باشم .
ديگر نه سرزنش به درد او مى خورد و نه محبت اثر دارد.
- هر چه من عمرو و همفكرانش بگويم پوچ است ،
اى پسر هند! پرده بالا رفته و ديگر چيزى پوشيده نيست .
- آيا فرات را به روى مردانى مى بندى ،
كه نيزه هاى جگرسوز در دست و شمشيرهاى آهنينحمايل دارند؟
- به اين اميد نشسته اى كه على در مجاورت شما، بدون آب بماند ولى احزاب شام سيرابباشند؟!
در اين هنگام يكى از سربازان عراق جلو آمد و در حاليكه بقيه سپاهيان را مخاطب ساختهبود اشعارى به اين مضمون سرود:
- آيا نشسته ايد كه اهل شام آب را به روى ما ببندند،
با اينكه نيزه ها و سپرها در دست داريم ؟
- با اينكه نيزه به دست و سوار اسب هستيم ،
و زره پوشيده و شمشيرها آويخته ايم .
- و با اينكه در ميان ما على نيرومند هست ،
كه هيچگاه از هجوم لشكرها بيم نداشته است
- ما همانها هستيم كه دمار از روزگار،
طلحه و زبير در جنگ جمل در آورديم .
- پس نه ديروز از پهلوانان ترسيديم ،
و نه امروز بيمى به دل راه مى دهيم .
- نه عراق و نه حجاز روزى جز امروز،
ندارند، پس هدف را سخت در هم بكوبيد.
شب دوم فرا رسيد و سپاهيان على عليه السلام همچنان تشنه و بى آب بودند حضرت نيزاز تشنگى افراد سپاهش سخت در خشم بود.
در اين موقع اشعث بن قيس از افسران قديمى به حضور اميرالمؤمنين رسيد و گفت : بااينكه تو در ميان ما هستى و شمشيرها در دست داريم ، بايد آنها آب را از ما دريغ بدارند؟
اجازه بده كه به آنها حمله ببريم و تا آنها را عقب نرانيم باز نگرديم .
مالك اشتر را هم ماءمور كن كه با نفرات خود ما را زير نظر بگيرد و در لحظهعمل يورش ببرد.
حضرت فرمود: آماده شويد. تا اينجا ديگر به آنها فرصت نمى دهيم . آنها مى خواهند بااين كار شما را به جنگ بكشد، يا از تشنگى از پا در آييد و با خوارى شكست بخوريد، يااينكه به جاى آب شمشيرها را از خون آنها سيراب كنيد.
با عزمى راسخ حمله كنيد كه مرگ شرافتمندانه بهتر از زندگى با ننگ و ذلت است .
معاويه عده اى گمراه و نادان را با خود آورده و حقيقت را از ايشان كتمان داشته تا آنها رابه دست مرگ بسپارد و خود كامروا باشد. با صدور اين فرمان ، اشعث قيس در ميان سپاهبانگ زد و گفت :
هر كس آب يا مرگ مى خواهد اول صبح را آماده سازد كه من آهنگ فرات دارم . (47)
مالك اشتر خم با سواران خود آمد و در نقطه اى كه اميرالمؤمنين تعيين فرموده بود قرارگرفت .
در اين هنگام اشعث قيس فرياد زد: اى ابوالاعور! كنار برو تا آب برداريم و گرنه جوابشما را با شمشير خواهيم داد.
ابوالاعور گفت : به خدا ما دست بردار نيستيم تا شمشيرها به كار افتد و معلوم شود كدامگروه بر جاى مى ماند!
درست در همين هنگام مالك اشتر با رزمندگان دلير و نفرات تحت فرماندهى خود يكبارهحمله بردند و با انبوه سپاهيان معاويه كه خط نفوذ ناپذيرى در كرانه فرات به وجودآوردند در آميخته و با تير و نيزه و شمشير پيكار نمودند.
اين نبرد سهمگين چندان به طول انجاميد تا سپاهيان شام مقاومت را از دست دادند و از اطراففرات عقب نشستند و بدين گونه فرات به دست سربازان مالك استر افتاد!
لحظه انتقام فرا رسيده بود، اينك يكصد و بيست هزار سپاهى شام با چهار پايان ايشاناز آب محروم مانده اند. سربازان على (ع ) با توجه به همين موضوع گفتند: به خدااكنون كه به آب دست يافته ايم تلافى خواهيم كرد و نخواهيم گذاشت شاميان آببردارند.
ولى اميرالمؤمنين (ع ) فرمود: نه ! مادامى كه شمشير در دست ماست نيازى به اين كار نيست.
شما به قدر احتياج آب برداريد و به لشگرگاه خود بازگرديد و بگذاريد آنها از آبخدا استفاده كنند. آنها را از آب منع نكنيد بگذاريد آب بردارند!! (48)


next page

fehrest page

back page