بسم الله الرحمن الرحیم
 
نگارش 1 | رمضان 1430

 

صفحه اصلی | کتاب ها | موضوع هامولفین | قرآن کریم  
 
 
 موقعیت فعلی: کتابخانه > مطالعه کتاب چـهـل حدیث, آیت الله ناصر مکارم شیرازى ( )
 
 

بخش های کتاب

     StartFrm -
     FOOTNT01 -
     FOOTNT02 -
     FOOTNT03 -
     FOOTNT04 -
     FOOTNT05 -
     FOOTNT06 -
     FOOTNT07 -
     IStart -
     Fehrest -
     VAADEH01 -
     VAADEH02 -
     VAADEH03 -
     VAADEH04 -
     VAADEH05 -
     VAADEH06 -
     VAADEH07 -
     VAADEH08 -
     VAADEH09 -
     VAADEH10 -
     VAADEH11 -
     VAADEH12 -
     VAADEH13 -
     VAADEH14 -
     VAADEH15 -
     VAADEH16 -
     VAADEH17 -
     VAADEH18 -
     VAADEH19 -
     VAADEH20 -
     VAADEH21 -
     VAADEH22 -
     VAADEH23 -
     VAADEH24 -
     VAADEH25 -
     VAADEH26 -
     VAADEH27 -
     VAADEH28 -
     VAADEH29 -
     VAADEH30 -
     VAADEH31 -
     VAADEH32 -
     VAADEH33 -
 

 

 
 

 

next page شرح اربعين حديث امام خميني رحمةالله عليه

back page

بـايـد دانـسـت كـه جـمـيـع مـراتـب وجـود، از غايت اوج ملكوت و نهايت ذروه جبروت تا منتهىالنـهـايـات عـالم ظـلمـات و هـيـولى ، مـظـاهـر جـمـال وجـلال حـق و مـراتب تجليات ربوبيت است و هيچ موجودى را از خود استقلالى نيست و صرفتـعـلق و ربـط و عـيـن فـقـر و تـدلى به ذات مقدس حق على الاطلاق است ، و تمام آنها علىالاطـلاق مـسـخرات به امر حق و مطيع اوامر الهيه هستند. چنانچه اشاره به اين معنى در آياتفرقانيه بسيار است : قال تعالى : و ما رميت اذا رميت ولكن الله رمى (1155) ايناثبات و نفى اشاره به مقام امر بين الامرين است ، يعنى ، تو رمى كردى و در عينحال تو رمى نكردى به انانيت به استقلال خود، بلكه به ظهور قدرت حق در مرآت تو ونـفـوذ قـدرت او در مـلك و مـلكـوت تـو رمـى واقـع شـد، پـس تـو رامـى هـسـتـى ، و در عـيـنحـال حـق جـل و عـلا رامـى است . و نظير آن است آيات شريفه اى كه در سوره مباركه كهف در قـضـيـه خـضـر و مـوسـى ، عـليـهـمـا السلام ، است كه حضرت خضر بيان اسراراعـمـال خـود را فرمود: در يك مورد كه مورد نقص و عيب بود به خود نسبت داد، و در يك موردكه مورد كمال بود به حق نسبت داد، و در مورد ديگر هر دو نسبت را ثابت كرد. يك جا گفت :اءردت . و يكجا گفت : اراد ربك . و يكجا گفت : اءردنا. و همه صحيح بود.(1156)
از آن جـمـله اسـت قـوله خـداى تـعـالى كـه مـى فـرمـايـد: الله يـتـوفـى الانـفـس حـيـنمـوتـهـا،(1157) بـا آنكه ملك الموت موكل بر توفى نفوس است . الله تعالى هوالهـادى و المـضـل : يـضـل مـن يـشـاء و يـهـدى مـن يـشـاء.(1158) بـا آنـكـهجـبـرئيـل هـادى اسـت و رسـول اكـرم ، عـليـه السـلام ، هـادى اسـت : انـمـا اءنـت مـنـذر ولكل قوم هاد.(1159) و شيطان مضل است . و همين طور نفحه الهيه از صور حضرتاسرافيل به عين نفحه اسرافيليه مى دمد.
با يك نظر اسرافيل و عزرائيل و جبرئيل و محمد، صلى الله عليه و آله ، به ساير انبيا،و تـمـام دار تـحـقـق ، چـه هـسـتند كه در مقابل ملك ملك على الاطلاق و اراده نافذه حق به آنهاچـيـزى نـسـبت داده شود؟ تمام مظاهر قدرت و اراده حق اند: هو الذى فى السماء اله و فىالاءرض اله .(1160) و به يك نظر، و آن نظر كثرت و توجه به اسباب و مسبباتاست ، تمام اسباب به جاى خود درست و نظام اتم با يك نظم و ترتيب ترتب مسببات براسـبـاب اداره شـود، كـه انـدك سـبـبى و واسطه اى را اگر از كار باز داريم ، چرخ دايرهوجود مى ايستد، و ربط حادث به ثابت اگر نباشد با وسايط مقرره ، قبض فيض و امساكرحـمـت شـود. و اگـر كـسـى بـا مـبـانـى و مـقـدمـات مـقـرره و درمـحـال خـود ـ خصوصا كتب عرفانى شامخين ، و در فلاسفه كتب صدرالحكماء و الفلاسة وافـض الحـكـماء الاسلامية (1161) اين مشرب احلاى ايمانى را ادراك كند و به مقام قلببـرسـانـد، فـتح اين ابواب بر او مى شود و مى يابد كه در مرحله تحقيق عرفانى تماماين نسبتها صحيح و ابدا شائبه مجاز در آن نيست . چون بعضى از ملائكه موكله به نفوسمؤ منين و قبض ارواح مقدسه آنان مقامات مؤ منين را مى بينند در محضر مقدس حق تعالى ، و ازآن طـرف كـراهـت مـؤ مـنـيـن را مـى بـيـنـنـد، حـالت تـزلزل و تـرديـد در آنـهـاحـاصـل آيـد و هـمـيـن حـالت را حـق تـعـالى بـه خـود نـسـبـت داده ، چـنـانـچـهاصل توفى و هدايت و ضلالت را نسبت داده است . و همان طور كه آنها صحيح است به حسبمـسـلك عـرفـانـى ، ايـن نـيـز صـحيح است . ولى ادراك اين مشرب محتاج به حسن قريحه ولطافت و سلامت ذوق است . والله العالم و الهادى .
و ايـن نـكـتـه نـاگـفـتـه نـمـانـد كـه چـون حـقـيـقـت وجـود عـيـن حـقـيـقـتكـمـال و عـيـن تـمـام اسـت و نـقـايـص قـبـايـح بـه حـق تـعـالى نـسـبـت داده نـشـود ومـجـعـول نـبـاشـد ـ چـنانچه در محل خود مقرر و مبرهن است ـ از اين جهت ، هر چه فيض به افقكـمـال نـزديـكـتر باشد و از ضعف و فتور مبراتر باشد، ربط آن به حق اتم و نسبت بهذات مـقـدس احق شود. و به عكس ‍ آن ، هر چه ظلمت تعيين و نيستى غالب آيد و حدود و نقايصافـزون شـود ربـط نـاقـص نـسـبـت بـعـيـد گـردد. و از ايـن جـهـت اسـت كـهافـعـال ابـداعـى را در لسـان شـريـعـت بـه حـق بـيـشـتـر نـسـبـت داده انـد، وافـعـال تـجـددى مـلكـى را كـمـتـر نـسـبـت دادند. و اگر چشم باز و دلى بيدار نقص (را) ازكـمـال و زشـت را از زيـبـا و قبيح را از حسن تميز دهد، آن وقت مى تواند بفهمد كه با آنكهتـمـام دار تـحـقـق تـجـلى فـعـلى حـق اسـت و بـه او مـنـتـسـب اسـت ، تـمـام افـعـالشجـمـيـل و كـامـل اسـت و هـيـچـيـك از نـقايص و قبايح به آن ذات مقدس انتساب ندارد. و انتساببـالعـرض ، كـه در لسـان حـكـمـا، رضـوان الله عـليـهـم ، شـايـع اسـت ، دراوايـل تـعليم و در حكمت شايعه است . و در اين مقام اشتباهاتى است كه صرفنظر كردن ازآنها اولى است .
و مـقـصـود از بـيان اين نكته اولا، رفع بعض توهمات فاسده است كه در اين مقام ممكن استجاهل عارى از معارف توهم كند.
و ثـانـيـا، بـيـان آن اسـت كه اين ترديد و ترج ح دواعى چون از بعض ملكوتيين واقع مىشود، نسبت آن به حق اتم است از آن امورى كه در اين عالم واقع مى شود.
و ثـالثـا، آنـكـه بـاز انـسـان عـارف بـه حـقـايـق بـايـد وجـهـهكـمـال و نـقـص را در ايـن تـرديـد و تـرجـح دواعـى تـمـيـز دهـد، و جـهـتكمال را به حق منتسب بداند، و جهت نقص را سلب كند.
تتميم در بيان توجيه ديگر از حديث ترديد
در ايـن مـقـام وجـه ديـگـريست براى توجيه حديث شريف كه در سالف ايام به نظر ضعيفقـاصـر رسـيـده . و آن اين است كه بندگان خداوند يا عرفا و اوليايند و در حق سير الىالله مـنـسـلك در سـلك اربـاب قـلوب شـدنـد، و ايـن دسـتـه از بندگان مجذوب حق و شيفتهجـمـال بيمثال اويند و قبله توجه و آمال آنها ذات مقدس حق است و نظر به غير او از عوالم ،حـتـى خـود و كـمـال خـود، نـدارنـد. و يا منعمر در زخارف دنيا و مستغرق در ظلمات حب جاه ، ومـال ، و وجـهـه قلوبشان انانيت و انيت خود است بدون آنكه توجهى به عالم قدس و نظرىبه محفل انس داشته باشند. و هم الملحدون فى اءسماء الله .(1162)
و طـايـفـه سوم مؤ منين هستند كه آنها به حسب نور ايمان متوجه به عالم قدس هستند، و بهحسب توجهشان به اين عالم كراهت از موت دارند. و خداوند از اين تجاذب ملكى و ملكوتى والهـى و خـلقى و آخرتى و دنيايى تعبير به ترديد فرموده ، چنانچه در ترديدايـن تجاذب به طرفين قضيه موجود است ، كاءنه فرموده است در هيچ موجودى از موجوداتايـن تـجاذب ملكى و ملكوتى مثل بنده مؤ من نيست : از طرفى كراهت موت دارد براى توجهشبـه عـالم ملك ، و (از طرفى ) جاذبه الهيه او را جذب به خويش كند براى رساندن او رابه كمالش . پس ، حق تعالى كراهت مسائت او دارد كه مساوق با بقاى اوست در ملك ، و خودكـراهت موت دارد. اما مردم ديگر چنين نيستند، زيرا كه اوليا جاذبه ملكى ندارند، و منغمريندر دنيا جاذبه ملكوتى را فاقدند.
و نـسـبت اين تجاذب به حق براى همان است كه در وجه سابق مذكور شد. و در اين مقام محققكـبـيـر، سـيد جليل داماد، و تلميذ بزرگوار(1163) او تحقيقاتى دارند(1164) كهذكر آن موجب تطويل است .
فـــصـــل ، در بـــيـــان آنـــكـــه حـــق تــعـالى بـا فـقـر و غـنـا و غـيـر ايـنـهـااصـلاححال مؤ منين فرمايد
ايـنـكـه در ايـن حـديـث شريف مى فرمايد كه بعضى از بندگان مرا جز فقر اصلاح نكند،اگـر از آنـهـا فـقـر را بـگـيـرنـد هـلاك مى شوند، و همين طور بعضى با غنا و بى نيازىاصلاح شوند و بدون آن هلاك شوند، از آن معلوم مى شود كه هر چه حق تعالى به مؤ منينمـرحـمـت مـى فـرمايد، از غنا و فقر و صحت سقم و امنيت و وحشت و ديگر امور، براى اصلاححـال مـؤ مـنـيـن و تـخـليص حالت قلوب آنهاست . و اين حديث شريف منافات ندارد با احاديثكـثـيره اى كه وارد است در باب شدت ابتلاى مؤ منين به اءسقام و اءوجاع و فقر و فاقه وسـايـر بـليـات ، زيـرا كـه حـق تـعـالى بـه رحـمـت واسـعـه وفـضـل عـمـيـم خـود مـثـل يـك طبيب معالج و پرستار عطوف است كه هر كس را بطورى از دنياپـرهـيـز مـى دهـد گـاهـى بـه يـكـى ثـروت مـى دهـد و در عـيـنحال به حسب شدت و ضعف و كمال و نقص ايمان او را مبتلا به بلاهاى ديگر مى كند، بلكهثروت و غنا را براى او طورى محفوف به بليات مى كند كه او را از دنيا و حب او منصرفمـى كـنـد. مزاج اين شخص طورى است كه اگر او را فقير كند، به واسطه آنكه سعادت رادر مـال و مـنـال شـايـد مـى بـيـنـد و اهـل دنـيا را سعيد مى داند، متوجه به دنيا مى شود و درتحصيل آن به هلاكت ابدى مى افتد. ولى وقتى آن را در دسترس او گذاشت و براى شيفتهنـشـدن آن مـحـفـوف كرد آن را به زحمات و صدمات خارجى و داخلى ، از دنيا منصرف شود.يـكـى از مـشايخ عظام ما، دام ظله ، مى فرمود كه در تعدد زوجات ، كه انسان گمان مى كندورود در دنيا و توجه به آن است ، وقتى كه انسان به آن مبتلا شد، مى يابد كه اين يكىاز شـاهـكـارهاى بزرگى است كه انسان را در عين ورود در دنيا از دنيا خارج مى كند و از آنمنصرف مى نمايد.
پـس خـداى تـعـالى گاهى مؤ منين را به فقر مبتلا مى كند و آنها را اصلاح مى كند و قلوبآنـهـا را از دنـيـا منصرف مى فرمايد و دلدارى از آنها مى نمايد، و گاهى به غنا و ثروتمـبـتـلا مـى كـنـد و در حـيـن حال كه انسان گمان مى كند در عيش و نوش دنيا و سور و سرورهـسـتـنـد آنـهـا در فـشـار و زحـمـت و ابـتـلا و مـصـيـبـت گـرفـتـارنـد. و در عـيـنحـال مـنـافـات نـدارد كه فضل فقراى مسلمين پيش حق تعالى نيز بيشتر باشد، چنانچه ازروايـات مـعـلوم شـود. و مـا شـمـه اى از ايـن بـاب را درذيل يكى از احاديث سابقه شرح داديم .(1165)
فـــصـــل ، در بـــيـــان قـــرب فـــرايـــض و نـوافـل و نـتـيـجـه آن بـه حـسـبطـريـقـهاهل ذوق و سلوك
بـدان كـه از بـراى سـالك الى الله و مـهـاجر از بيت مظلمه نفس به سوى كعبه حقيقى يكسـفـر روحـانـى و سـلوك عـرفـانـى اسـت كـه مـبـداء آن مـسـافـت بـيـت نفس و انانيت است ، ومـنـازل آن ، مـراتـب تـعـيـنـات آفـاقـى و انـفسى و ملكى و ملكوتى است كه از آنها به حجبنورانيه و ظلمانيه تعبير شده : ان الله سبعين اءلف حجاب من نور و ظلمة .(1166) يعنى انوار وجود و ظلمات تعين ، يا انوار ملكوت و ظلمات ملك ، يا ادناس ظلمانيه تعلقاتنـفـسـانـيه و انوار طاهره تعلقات قلبيه . و از اين هفتاد هزار حجب نوريه و ظلمانيه گاهىبـه طريق جميع تعبير به هفت حجاب شده ، چنانچه در خصوص تكبيرات افتتاحيه از ائمهاطهار وارد است كه در خرق هر حجابى تكبيرى فرموده .(1167)
و در مـوضـوع سجده به تربت حسنيه ، روحى له الفداء، است كه سجده بر آن خرق حجبسبع كند.(1168) و عارف مشهور گويد:

هفت شهر عشق را عطار گشت
ما هنوز اندر خم يك كوچه ايم (1169)

و در انـسـان صـغـيـر بـه لطايف سبعه تعبير شده .(1170) و گاهى به سهحجاب كلى عدد آن را رساندند:(1171) در آفاق به عوالم ثلاثه (1172)و در انـفـس بـه مـراتـب ثـلاثـه (1173) تـعـبير كرده اند. و گاهى به طريقتـوسـط بـه هـزار مـنـزل مـعـروف پـيـش سـايـريـن ، و بـه اعـتـبـارى بـه صـدمـنـزل ، و بـه اعـتـبـارى بـه ده مـنـزل تـقـسـيـم نـمـوده انـد.(1174) و شـيـخ عـارفكـامـل شـاه آبـادى ، دام ظـله ، بـراى هـر مـنـزلى ازمنازل سايرين ده بيت مقرر مى داشت ، با اسلوب بديعى كه مجموع هزار بيت مى شد به آنتـرتـيـب . و حـضـرت ابـراهـيـم خليل الرحمن ، عليه السلام ، در آن سير روحانى ، كه حقتـعـالى از آن حـكـايـت مـى فـرمـايـد، مـنـازل را به سه مقام تعبير فرموده ، و از يكى بهكـوكـب ، و ديـگـرى بـه قـمر، و سومى به شمس تعبير فرموده.(1175)
و بـالجـمـله ، مـبـداء سـفـر روحـانـى بـيـت مـظـلمـه نـفـس اسـت ، ومـنـازل آن مـراحـل و مـراتـب آفـاق و انـفـس اسـت ، و غايت ذات مقدس حق است به جميع اسماء وصـفـات در ابتداى امر براى انسان كامل ، و مضمحلا فيه السماء و الصفات در آخر امر، واسمى و صفتى و تعينى از اسماء و صفات و تعينات است براى غير آن .
و پـس از آنكه انسان سالك قدم بر فرق انيت و انانيت خود گذاشت و از اين بيت خارج شدو در طـلب مـقـصـد اصلى و خداجوئى منازل و مراحل تعينات را سير كرد و قدم بر فرق هريـك گـذاشـت و حـجـب ظـلمـانـيـه و نـورانـيـه را خـرق نـمـود ودل از هـمـه مـوجـودات و كـائنـات بـركـنـد و بـتـهـا را از كـعـبـهدل بـه يـد ولايـت مـآبـى فـرو ريـخـت و كـواكـب و اقـمـار و شـمـوس از افـق قـلبـشافـول كـردنـد و وجـهـه دلش يـك رو و يـك جـهـت بـى كـدورت تـعلق به غير، الهى شد وحـال قـلبش ‍ وجهت وجهى للذى فطر السموات والاءرض (1176) شد و فانىدر اسـمـاء و ذات و افعال گرديد، پس در اين حال از خود بى خود شود و محو كلى برايشحـاصـل شود و صعق مطلق رخ دهد، پس حق در وجود او كارگر شود و به سمع حق بشنود وبـه سمع حق بشنود به بصر حق ببيند و به يد قدرت حق بطش كند و به لسان حق نطقكـنـد، و بـه حق ببيند و جز حق نبيند، و به حق نطق كند و جز حق نطق نكند، از غير حق كور وكـر و لال شـود و چـشـمـش و گـوشـش جـز بـه حـق بـاز نـشـود. و ايـن مـقـامحـاصـل نـشـود مـگـر بـا جـذبـه الهـيـه و جـذوه نـار عـشـق كـه بـديـن جـذوه عـشـقـيـهلازال متقرب به حق شود، و به آن جذبه ربوبيه ، كه عقيب حب ذاتى است ، از او دستگيرىشود كه در اين وادى حيرت نلغزد و به شطح و جز آن ، كه از بقاياى انانيت است، گـرفـتـار نـيايد. و در اين حديث اشاره به اين دو شده است بقوله : و انه يتقرب الىبالنافلة حتى اءحبه . تقرب عبد از جذوه عشق است ، و جذبه الهيه حق از حب است .
تـا كـه از جـانـب مـعـشـوق نـبـاشـد كـشـشـى
كوشش عاشق بيچاره به جايىنرسد(1177)

پـس ، مـنـتـهاى قرب نوافل فناى كلى و اضمحلال مطلق و تلاشى تام است ، و نتيجه آن :كـنت سمعه الذى يسمع به ... است . و پس از اين فناى تام و محو كلى و محق مطلقو صـعـق تـمام ، گاه شود كه عنايت ازليه شامل حالش ‍ شود و او را به خود آورد و ارجاعبـه مـمـلكـت خـودش فـرمـايـد، و حـالت صحو از براى او دست دهد، و حالت انس وطـمـاءنـيـنه پيدا كند و كشف و سبحات جمال و جلال بر او گردد، و در اين حالت صحو، درمـرآت ذات صـفـات ، و در آنـهـا اعـيـان ثـابـتـات را و لوازم آنـهـا را، كـشـف نـمـايـد. وحال اهل سلوك در اين مقام نيز مثل مقام اول است در اينكه عين ثابتش تابع هر اسمى است ، درهـمـان اسـم فـانـى شـود و بـه هـمـان اسـم بـاقـى مـانـد، و درحال صحو نيز كشف همان اسم بر او گردد، و كشف عين ثابت تابع همان اسم بر او گردد.
در سر اختلاف انبيا در نبوت
پس انسان كامل در تحت اسم جامع اعظم و كشف مطلق اعيان ثابته و لوازم آن ازلا و ابدا براو گـردد، و كـشـف حـالات و اسـتـعـداد مـوجـودات و كـيـفـيـت سـلوك و نـقـشـهوصـول آنـهـا بـر او گـردد، و خلعت خاتميت و نبوت ختمى ، كه نتيجه كشف مطلق است ، برقـامت زيباى مستقيمش راست آيد. و ديگر پيغمبران هر يك به مناسبت اسمى كه از آن مظهريتدارنـد و بـه مـقـدار حـيـطـه و سـعـه دايـره آن ، كـشـف اعـيـان تـابـعـه آن اسم كنند، و بابكمال و نقص و اشرفيت و غير آن وسعه وضيق دايره دعوت از آنجا شروع شود و به تبعيتاسـمـاء الهـيـه رجـوع كـنـد، چـنـانـچـه تـفـصـيل آن را در رساله مصباح الهداية ذكر كرديم.(1178)
بالجمله ، پس از اين حالت كه صحو بعد المحو دست داد، وجود او وجود حقانى گردد و حقتـعـالى در مرآت جمال او موجودات ديگر را مشاهده فرمايد، بلكه هم افق با مشيت گردد. واگـر انـسـان كـامل باشد با مشيت مطلقه هم افق گردد و روحانيت او عين مقام ظهور فعلى حقگـردد، و در ايـن حال حق تعالى به او مى بيند و مى شنود و بطش ‍ مى كند، و خود او ارادهنافذه حق و مشيت كامله و علم فعلى است : فالحق يسمع به و يبصر به ...الحديث على عينالله و سـمع الله و جنت الله (1179) الى غير ذلك . پس قرب فرايض صحو بعدالمحو است و نتيجه آن آنهاست كه شنيدى .
بـايـد دانـسـت كـه ايـن صـحـو و رجوع به كثرت را قرب گوييم ، زيرا كه اينصـحـو بـعد المحو غير از اين حالت غفلتى است كه از براى ماست ، و اين وقوع در كثرتپـس از فناى محض غير از اين كثرتى است كه ما در آن واقع هستيم ، زيرا كه كثرت براىمـا حـجـاب است از وجه حق ، و براى آنها مرآت مشاهده است : ما راءيت شيئا الا و راءيت اللهمـعـه و فـيـه و قـبـله و بـعـده (1180) و تـوان قـربنـوافـل را فـنـاى اسـمـائى دانـست ، و قرب فرايض را فناى ذاتى ، و بنابراين ، نتيجهقرب فرايض محو مطلق شود. و تفصيل آن در اين مقام بيش از اين مناسب نيست ، و همين اندازهنيز خروج از طور اين اوراق بود.
فصل ، در نقل كلام شيخ اجل بهايى است
شـيـخ جـليـل عـارف بـهـائى ، رضـوان الله عـليـه ، در اربـعـيـن فـرمـايـد، درذيـل ايـن حـديـث شريف ، كه از براى اصحاب قلوب در اين مقام كلمات عاليه و اشاراتسريه و تلويحات ذوقيه اى است كه مشام ارواح را معطر كند و رميم اشباح را حيات بخشد.و هـدايـت بـه مـعـنـى آنـهـا نشود و مطلع بر حقيقت آنها نگردد مگر كسى كه به رياضات ومـجـاهدات راحت از خود سلب كند تا آنكه از شرب آنها بچشد و به مطلب آنها برسد. و اماكـسـى كـه از اسرار آنها بيخبر است و از گنج معارف آنها محروم است ، به واسطه انغماردر حظوظ نفسانيه دنيه و فرو رفتن در لذات بدنيه ، پس او از شنيدن اين كلمات در خطرعـظـيـم اسـت و بـيـم آن اسـت كـه گـرفـتـار الحـاد شـود و تـوهـمحـلول و اتـحاد نمايد، تعالى الله عن ذلك علو كبيرا.(1181) و ما در اين مقام به طريقسـاده و سـهل التناول سخن گوييم تا به افهام نزديك باشد. پس ‍ گوييم كه اين كلاممـبـالغـه اسـت در قـرب ، و بـيـان اسـتيلاى سلطان محبت بر ظاهر بنده و باطنش و سر او وعـلنـش ‍ مـى باشد. پس مراد، والله اءعلم ، آن است كه وقتى بنده را دوست داشتم او را جذبكنم به محل انس و متوجه نمايم به عالم قدس ، و فكر او را مستغرق كنم در اسرار ملكوتو حـواس او را قـصـر كـنـم بـر اخـذ انـوار جـبـروت ، پـس قـدم او در ايـنحال ثابت بماند در مقام قرب ، و محبت با گوشت و خون (او) ممزوج گردد تا آنكه از خودغـايـب شود و از حس خويش غافل گردد، پس اغيار از نظرش محو شود تا آنكه من به منزلهچشم و گوش او گردم . چنانچه گفته اند:
جنونى فيك لا يخفى
و نارى منك لا يخبو

فاءنت السمع و الابصار
و الاركان و القلب (1182)

انتهى كلامه ، رفع مقامه .(1183)
در نقل كلام محقق طوسى است
و جـنـاب افـضـل المـتـاءخـريـن و اكـمـل المـتـقـدمـيـن ، خواجه نصير طوسى ، قدس الله سرهالقـدوسـى ، فـرمـايـد: عـارف چـون از خـود مـنـقـطـع شـد و بـه حـقمتصل شد، مى بيند تمام قدرتها را مستغرق در قدرت حق ، و همه علوم را مستغرق در علم حق ،و جـمـيـع ارادات را مستغرق در اراده او، پس تمام وجودات و كمالات وجودات را صادر از او وفـائض ‍ از نـاحـيـه او مى بيند، پس حق تعالى در اين هنگام سمع و بصر و قدرت و علم ووجـود او گـردد، پـس عـارف در ايـن حـال مـتـخـلق بـه اخـلاق الله شـود. انـتهى كلامه،(1184) زيد فى علو مقامه .
و جـنـاب مـحـقـق مـجـلسـى را نـيز در اين مقام كلامى است كه ملخص آن آن است كه انسان اگرصـرف قـواى خـود در راه شـهـوت و شـيطان نمود، از آنها چيزى باقى نماند جز حسرت ونـدامـت . و اگـر آنـهـا را صـرف در راه طـاعـت خـداونـد كـرد، خـداونـدتبديل كند آنها را به قواى روحانى ، پس سمع و بصر او سمع و بصر روحانى گردد،و با آن سمع كلمات ملائكه را بشنود. و به واسطه موت آن سمع و بصر ضعف پيدا نكند،و در قـبـر بـا آن سـمـع روحـانـى و بـصـر روحـانـى سـؤال و جـواب واقـع شـود، و در قـيـامـت بـه واسـطه اين سمع و بصر روحانى داراى سمع وبـصـر اسـت . بـه خـلاف آنـهـايـى كـه داراى ايـن سمع و بصر نيستند، كور و كر محشورگردند. و به واسطه اين اعطا و عطيه حق تعالى فرموده : كنت سمعه الذى به ... الحديث.(1185) و اين كلام از ايشان خالى از غرابت نيست .
تتمه
شـيـخ اجـل بـهـائى (فـرمـايـد) كـه ايـن حـديـث شـريـف صـريـح اسـت در ايـنكه واجباتافـضـل اسـت از مستبحات . و اشكال در حديث (كه ) نفى افضليت غير واجب را فرموده ، و اينمـلازم بـا افـضليت واجب نيست ، زيرا كه ممكن است مساوى باشد، مدفوع است به اينكه ايننـحـو تـركـيب دلالت بر افضليت دارد در اكثر لغات . و شيخ شهيد، رضوان الله عليه ،اسـتـثـنـا فـرمـوده اسـت از ايـن كـليـت مـواردى را: يـكـى ، ابـراء ديـن اسـت كـهافـضـل اسـت از انـظـار و مـهـلت دادن مـعـسـر، بـا آنـكـهاول مـسـتـحـب اسـت و دوم واجـب . دوم ، ابـتـدا بـه سـلام اسـت ، كـه از رد آنافـضـل اسـت . سـوم ، اعـاده مـنـفـرد اسـت نـمـاز را بـه جـمـاعت ، الى غير ذلك . ـ انتهى.(1186) و بعضى در هر يك مناقشه نمودند كه ذكر آن چندان لزوم ندارد.
و بـايـد دانـسـت كـه ظـاهـر حـديـث شـريـف آن اسـت كـه واجـبـات از مـسـتـحـبـاتافـضـل اسـت گـرچـه از سـنـخ هـم نـبـاشـنـد، مـثـلا رد سـلام واجـبافـضـل اسـت از حـج مـنـدوب و بـنـاى مـدرسـه عـظـيـمـه و زيـارترسول الله . و اين گرچه به نظر قدرى بعيد مى آيد، و لهذا مرحوم مجلسى ، رحمه الله، فـرمـوده مـمـكـن اسـت اخـتـصـاص داد بـه مـسـانـخ هـم ،(1187) ولى بـعـد از آنـكـهدليـل دلالت بـر آن كـرد، بـه مـجـرد اسـتـبعاد نتوان چنين گفت . و ممكن است دعوى انصراففـريـضـه را بـه فـرايـض ‍ تـعـبـديـه مـحـضـه كـرد،مـثـل نـمـاز و روزه و حـج و زكـات و امـثـال آن ، نـه فـرايـض ديـگـر، ازقـبـيـل انـظـار مـعـسـر و رد سـلام و غـيـر آن . گـرچـه ايـن نـيـز خـالى ازتاءمل نيست . والحمدلله اءولا و آخرا.
الحديث الخامس و الثلاثون
حديث سى و پنجم
بـالسـند المتصل الى عماد الاسلام و المسلمين ، محمد بن يعقوب الكلينى ، رضوان اللهعـليـه ، عـن مـحـمـد بـن يـحـيـى ، عـن احـمـد بـن مـحـمـد، عن اءحمد (بن محمد) بن اءبى نصر،قـال ، قـال اءبـوالحـسـن الرضـا، عـليـه السـلام :قـال الله : يـاابـن آدم ، بـمـشـيـئتـى كـنت اءنت الذى تشاء لنفسك ما تشاء، و بقوتى اءديتفرايضى ، و بنعمتى قويت على معصيتى . جعلتك سميعا بصيرا قويا، ما اءصابك من حسنةفـمـن الله ، و مـا اءصـابـك مـن سيئة فمن نفسك . و ذلك اءنى اءولى بحسناتك منك ، و اءنتاءولى بـسـيـئاتـك مـنـى . و ذاك اءنـنـى لا اءسـاءل عـمـااءفعل و هم يساءلون .(1188)
ترجمه :
فرمود حضرت رضا، سلام الله عليه : خداى تعالى فرمود: "اى پسر آدم ، به خواستمـن تـو آنـى كـه مـى خـواهـى براى خود آنچه مى خواهى ، و به توانايى من به جا آوردىواجبات مرا، و به نعمت من توانا شدى بر معصيت من . قرار دادم تو را شنوا، بينا و توانا.آنـچـه بـرسد تو را از نيكويى از خداوند است ، و آنچه برسد تو را از بدى از خود تواست ، براى اينكه من اولى هستم به نيكوييهاى تو از تو، و تو اولى هستى به زشتيهاىخودت از من ، زيرا كه من پرسش نشوم از آنچه مى كنم و آنها پرسش شوند."
شـرح در ايـن حـديـث شـريـف مـطـالب عـاليـه بـه مـسـائل مـهـمـه اى اسـت از علوم عاليه ماقـبـل الطـبـيـعـة كـه بـا تـفـصـيـل مـقـدمـات اگـر ذكـر شـود، خارج از طور اين اوراق و موجبتـطـويـل اسـت ، پـس ، نـاچـار بـه طـريـق تـوسـط و اقـتـصـار مـشـى كـرده بـعضى از آنمـسـائل را بـه طـريـق نـتـيجة البرهان مذكور مى داريم در ضمن فصولى چند. و على اللهالتكلان .
فصل ، در بيان آنكه براى اسماء حق دو مقام است
بـدان كـه از براى مشيت حق تعالى جلت عظمته ، بلكه از براى ساير اسماء و صفات ازقبيل علم و حيات و قدرت و غير آن ، دو مقام است :
يـكـى ، مـقـام اسـمـاء و صفات ذاتيه است ، كه به برهان پيوسته است كه ذات مقدس واجبالوجود به حيثيت واحده و جهت بسيطه محضه كل كمالات و مستجمع جميع اسماء و صفات است، و جميع كمالات و اسماء و صفات جمال و جلال رجوع كند به حيثيت بسيطه وجوديه ، و هرچـه مـاوراى وجـود اسـت نـقص و قصور و اعدام است . و چون ذات مقدسش صرف وجود و وجودصرف است ، صرف كمال و كمال صرف است : علم كله ، قدرة كله حياة كله .
و ديگر، مقام (اسماء) و صفات فعليه است ، كه مقام ظهور به اسماء و صفات ذاتيه است ومرتبه تجلى به تعوت جلاليه و جماليه است . و اين مقام مقام معيت قيوميه است :هو معكم .(1189) و ما من نجوى ثلثة الا هو رابعهم ...(1190) و مقاموجه الله است : اءينما تولوا فثم وجه الله .(1191) و مقام نوريت اسـت : الله نـور السـموات و الارض .(1192) و مقام مشيت مطلقه است : و ما تشاؤ ون الا اءن يشاء الله .(1193) خلق الله الاشياء بالمشية وخـلق المـشـيـة بـنـفـسـهـا.(1194) و از بـراى آن در لسـاناهل الله اصطلاحات و القاب ديگرى است . و به هر دو مقام اشاره شده است در آيه شريفهكتاب الهى بقوله : هو الاول و الاخر و الظاهر و الباطن .(1195) به بعضى وجوه .
بالجمله ، مقام مشيت فعليه مطلقه احاطه قيوميه دارد به جميع موجودات ملكيه و ملكوتيه وجميع موجودات به وجهى تعينات آن هستند، و به وجهى مظاهر آن مى باشند. و به حسب اينمـقـام از مـشـيت فعليه و مظهريت و فناى مشيت عباد در آن ، بلكه مظهريت و مرآتيت خود عباد وجـمـيـع شئون آنها از آن ، در اين حديث شريف فرموده است : اى پسر آدم ، به مشيت من تو آنكـسـى هـسـتى كه مشيت مى كنى ، ذات تو و كمالات ذات تو به عين مشيت من است ، بلكه توخـود و كـمـالاتـت از مـظـاهـر و تـعـيـنـات مـشـيـت مـنـى : و مـا رمـيـت اذا رميت ولكن الله رمى(1196) و از بـراى مـطـلب عرفانى شواهد كثيره از اخبار و آيات است كه ذكر آنلزومى ندارد.
و شـيخ جليل اشراقى ، قدس سره ، علم تفصيلى حق تعالى را به اشيا عبارت از همين مقامفـعـلى مـى دانـد،(1197) و مـحقق طوسى ، قدس سره ، در اين باب از او تبعيت فرموده.(1198) و حـضـرت صـدرالمـتـاءلهـيـن ، قـدس سـره ، عـلمتفصيل را همان مقام ذات بسيط مى داند.(1199) و كلام اين دو بزرگوار به طور اطلاقمـرضـى ايـشـان نـيـسـت . و نـويـسنده روح كلام آنها را به يك امر راجع مى دانم و نزاع رالفظى مى دانم به بيانى كه مناسب اين مقام نيست .
و از اين بيان معلوم شد كه هر چه در دار تحقق متحقق گردد، چه از جواهر قدسيه الهيه ، يامـلكـيـه طـبـيـعـيـه ، يـا اعـراض ، و چـه ذوات و اوصـاف وافـعـال ـ تـمام آنها به قيوميت و نفوذ قدرت و احاطه قوت حق متحقق شوند. پس ، درست شدكـه بـقـوتـى اءديت فرائضى . و همين مقام مشيت مطلقه مقام رحمت واسعه و نعمت جامعه است ،چنانچه فرمايد: و بنعمتى قويت على معصيتى .
فصل ، در اشاره به مسئله جبر و تفويض
در اين حديث شريف اشاره واضحه به مسئله جبر و تفويض نموده ، و مذهب حق را، كه امر بينامـريـن و مـنـزلة بـيـن مـنـزلتـيـن اسـت ، مـطـابـق مـسـلكاهـل مـعـرفـت و طـريقه اصحاب قلوب ذكر فرموده است ، زيرا كه هم اثبات مشيت و اتيان وقـوت بـراى بـنـده نـموده ، و هم آنها را به مشيت حق دانسته فرموده است : تو مشيت كردى وبـه مشيت من مشيت تو ظاهر است ، تو اتيان فريضه نمودى ، و قوه تو ظهور قوه من است ،و بـه نـعـمـت مـن كـه بـسـط رحـمـت واسـعـه اسـت قـوه تـو بـر مـعـصـيـتحـاصـل شـد، پـس از تو سلب نمى شود افعال و اوصاف و وجودات مطلقا، چنانچه اثباتمـطـلق نـيـز نشود، تو مشيت (كردى ) و مشيت تو فانى در مشيت من و ظهور و تعين آن است ، وبـه قـوه خـود تـقـويـت بـر طـاعـت و مـعـصـيـت دارى ، و بـا ايـنحال ، قوت و قدرت تو ظهور قدرت و قوت من است . و پس از آن ، چون مظنه اشكالى بودهاسـت و آن ايـن اسـت كه بنابراين ، نقايص و رذايل و معاصى را نيز به حق بايد نسبت داد،رفـع آن اشـكـال را بـه وجه حكمى برهانى و ذوقى عرفانى فرموده كه حق تعالى چونصـرف كـمـال و خـيـريـت و جـمـال و بـهـاء اسـت ، از ايـن جـهـت آنـچـه از ناحيه مقدسه اوستكـمـال و خـيـريـت اسـت ، بـلكـه مـظـام وجـود و حـقـيـقـت هـسـتـى ، در غـيـب و شـهـود، عـيـنكـمـال و اصـل تـمـامـيـت و جـمـال اسـت ، و آنـچـه نـقـص و رذيـله و شـر ووبـال اسـت بـه عـدم و تـعـيـن راجـع و از لوازم مـاهـيـت اسـت كـه مـتـعـلقجـعـل و مـفـاض از حـق نـيست ، بلكه شرورى كه در عالم طبيعت و نشئه تنگ ملك مى باشد ازتـضـاد بـيـن مـوجـودات و تـنـگـنـايـى عـالم دنـيـاسـت ، و تـضـاد بـيـن آنـهـا مـتـعـلقجـعـل نـشود. پس ، آنچه از خيرات و كمالات و حسنات است از حق است ، و آنچه نقص و شر ومـعـصيت است از خلق است ، چنانچه فرموده : ما اءصابك من حسنة فمن الله و ما اءصابك منسـيـئة فـمـن نـفـسـك . پـس ، جـمـيـع سـعـادات دنياويه و اخراويه و جميع خيرات ملكيه ومـلكـوتـيـه از سرچشمه خيرات و سعادات افاضه شده ، و جميع شقاوتهاى دنيا و آخرت وشـرور ايـن عالم و عالم ديگر از قصور ذاتى و نقصان خود موجودات است . و آنچه معروفاسـت كـه سعادت و شقاوت متعلق جعل جاعل نيست بلكه ذاتى اشياست ، در جانب سعادت بىاصـل اسـت ، چه كه سعادت مجعول و مفاض از جانب حق است ، و ذاتى از هر ذوات و ماهيتى ازمـاهـيـات را سـعـادتـى نيست ، بلكه هلاك محض و شقاوت تام به حيثيت ماهيت رجوع كند. و درجـانـب شـقـاوت صـحـيـح اسـت ، زيـرا كـه شـقـاوت بـه مـاهـيـت راجـع و غـيـرمـجـعـول اسـت ، بـراى آنكه دون مرتبه جعل است . و حديث معروف السعيد سعيد فى بطناءمـه ، والشقى شقى فى بطن اءمه (1200) را معنى ديگرى است كه متعلق به علماسماء و صفات است و ذكر آن متناسب نيست .
و چـون بـعـد از بـيـان اين مطلب حق برهانى ، مظنه شبه ديگرى است ، و آن آن است كه درجانب خيرات عزل موجودات و در جانب شرور عزل قدرت واجبه قديمه مستلزم جبر و تفويضو آن خـلاف مـقـرر اسـت در مـسـلك عـرفـان و طـريـقـه بـرهـان ، دفـع آن فـرموده در لساندليـل بـر مـطـلب سـابـق و تـحـقـيـق كيفيت آن به اينكه حق تعالى اولى به حسنات است ازبـندگان ، و آنها اولى به سيئات هستند از ذات مقدس حق ، كه در اين اثبات اولويت اثباتانتساب از طرفين است .
و امـا بـيـان اوليـت حـق از بـنده در خيرات و اصل انتساب آن به بندگان براى آن است كهنسبت خيرات به مبداء المبادى نسبت وجود و بالذات است ، زيرا كه خيرات ذاتى وجود است ،و آن در واجـب عـيـن ذات و در مـمـكـن بـه جـعـل و افـاضـه اسـت ، پـساصل افاضه خيرات از واجب تعالى شاءنه است ، و مرآت ظهور و مظهر آن ، ممكن است ، و آننـسـبـت ظـاهـريـت و افـاضـه ، اتـم از اين نسبت مظهريت و قابلى است . و اما در سى ئات وشرور به عكس است ، ليكن هر دو نسبت محفوظ است ، زيرا كه آنچه از حق مفاض است خيراتاسـت ، و لازمه اين خيرات تخلل شرور است به طريق انجرار و تبعيت ، پس بالعرض بهاو منتسب و بالذات از نقصان ذوات و قصور ماهيات است . چنانچه در آيه شريفه نيز به دونـظـر ايـن دو مـعـنـى را فـرمـود: آنـجـا كـه سلطان وحدت قلبه كرده و كثرات و نقايص رامـضـمـحـل فـرمـوده ، فـرمـايـد: قـل كـل مـن عـنـد الله .(1201) و آنـجـا كـهتـخلل كثرت را بالعرض ملاحظه فرموده و وسايط را مقرر داشته ، فرمايد: ما اءصابكمن حسنة فمن الله ... الايه (1202)
فـــصـــل ، در بـــيـــان آنـــكـــه حـــق تـــعـــالى ســـؤال نـشـود از آنـچـه بـكـنـد و ديـگـر مـوجـوداتسؤال شوند
بـدان كـه مـحـقـقـيـن از فـلاسـفـه گـويـنـد كـه از بـراىفـعل مطلق حق غايت و غرضى جز ذات مقدس و تجليات ذاتيه او نيست ، و ممكن نيست كه ذاتمـقـدس در ايـجـاد اشـيـاء جـز ذات خـود و ظـهـور و تـجلى ذات مقدس خود غايت ديگرى داشتهبـاشـد، زيـرا كـه هـر فـاعـلى كه به قصد و غايت غير ذات ايجادى كند، براى هر غايتىبـاشد، ولو ايصال نفع و رسيدن مثوبت به غير باشد و يا براى عبادت و معرفت يا ثناو محمدت باشد، متمكل به آن است و وجود آن برايش اولى از عدم آن است ، و اين مستلزم نقصو قـصور و انتفاع است ، و آن بر ذات مقدس كامل على الاطلاق و غنى بالذات و واجب من جميعالجـهـات مـحـال اسـت . پـس ، در افـعـال اولمـيـت و سـؤال از لمـيـت نـيـسـت و لا يـسـاءل عـمـا يـفـعـل .(1203) و امـا سـايـر مـوجـودات درافـعـال خـود اغـراض و مـقـاصـد ديـگـر دارنـد غـيـر ذات خـود. پـس ، عـشـاقجـمـال حـق و مـقـربـيـن و مـجـذوبـيـن غـايـت افـعـالشـانوصـول به باب الله و رسيدن به لقاء الله و ساحت قدس الهى است . و ديگر موجوداتبـه حـسـب كـمـال و نـقـص و شـدت و ضعف خود غرض زايد بر ذات خود دارند. و بالجمله ،چـيـزى كـه كـمال مطلق است و واجب بالذات است ، واجب من جميع الجهات است ، و چنانچه ذاتمـقـدسـش مـبـرا از لمـيـت اسـت ، افعالش نيز مبرا از لميتى وراى ذات است ، به خلاف سايرموجودات .
و ايـضـا، چـون دات مـقـدسـش كـامـل مـطـلق و جـمـيـع عـلى الاطـلاق اسـت ، كـعـبـهآمـال هـمـه مـوجـودات و غـايـت مقصد جميع سلسله كاينات است ، و خود كعبه آمالى و غايت (و)مـقـصـدى وراى خـود ندارد، چه كه ديگر موجودات ناقص بالذات و هر ناقصى مهروب عنهاسـت بـالفـطـرة ، چـنـانـچـه هـر كـامـلى مـرغـوب فـيـه اسـت ، پـس غـايـت هـمـه حـركـات وافـعـال ذات مـقـدس اسـت ، و از بـراى خـود ذات مـقـدس غـايـتـى جـز خـود نـيـسـت ـ فـلايسال عما يفعل و هم يساءلون .(1204)
و ايـضـا، چـون ذات مـقـدسـش در غـايـت القـصـواى جـمـال وكـمـال اسـت ، نـظـام دايـره وجـود، كـه ظـل آن ذات جـمـيـل اسـت ، و در غـايـت القـصـواىكـمـال مـمـكـن اسـت ، و ايـن نـظـام كـلى اتـم نـظـامـهـاى مـتـصـور اسـت ، پـس سـؤال از لمـيـت و غـايـت و غـرض و فـايـده سـؤ الى از روىجـهـل و نـقـصـان اسـت ، چـنـانـچـه از ابـليـس لعـيـن در هـفـت سـؤال مـعـروف واقـع شـده ، و حـق تـعـالى بـه طـريـقاجـمـال و مجادله به وجه احسن از تمام آنها يك جواب داده .(1205) پس ، حق تعالى بهواسـطـه غـايـت كـمـال فـعـلش مـورد سـؤ ال نـبـايـد شـود، و ديـگـر مـوجـودات مـورد سـؤال شوند به واسطه نقص آنها ذاتا و فعلا.
و ايـضـا، حـق تعالى بواسطه آنكه حكيم على الاطلاق است ، هر فعلى از او صادر شود درغايت اتقان است ، پس مورد سؤ ال نبايد شود، به خلاف موجودات ديگر.
و ايـضـا، حـق تـعـالى چـون هـر فـعـلى از وجـود مـقـدسـش صـادر شـود، از حـاق ذات واصـل حـقـيـقـت و صـراح مـاهـيـت اوسـت ، و ديـگـر مـوجـودات چـنـيـن نـيـسـتـنـد، پـس اوفـاعـل بـالذات اسـت و سؤ ال به لميت در او باطل است ، به خلاف ديگر موجودات . و چوناراده و مـشـيـت و قـدرت عـيـن ذات مـقـدس اوست ، فاعليت بالذات در آن ذات مقدس عين فاعليتبالارادة و القدرة است ، و شبهه فاعليت بالطبع نيايد. و اين يكى از مباحث شريفه اى استكـه در مـحـل خـود مـبـرهـن اسـت ، و بـه آن حـل كـثيرى از شبهه هاى متكلمين مى شود در ابوابمتفرقه معارف الهيه .
و از ايـن بيانات ارتباط اين جمله ها كه در حديث شريف است و به طريق عليت هر يك براىديـگـرى مـعـلوم شـود. پـس ، چـون فـعـل حـق در كـمـال تـمـام و نـظـام اتـم اسـت ، سـؤال نـشـود از آنـچـه كـنـد، و ديـگـران چـون چـنـيـن نـيـسـتـنـد سـؤآل شـونـد. و ايـن عـلت از بـراى آن اسـت كـه او اولى بـه حـسنات باشد و بنده اولى بهسـيـئات بـاشـد. و اين علت آن است كه هر چه سيئات باشد از بنده باشد و هر چه حسناتبـاشـد از حـق بـاشـد. و بـا بـيـانـات ديـگـر نـيز اين ارتباط درست شود كه مذكور نشد.والحمدلله اءولا و آخرا.
الحديث السادس و الثلاثون
حديث سى و ششم
بـالسـنـد المتصل الى ثقة الاسلام ، محمد بن يعقوب الكلينى ، عن على بن ابراهيم ، عنمـحـمـد بـن خـالد الطـيـالسـى ، عـن صـفـوان بـن يـحـيى ، عن ابن مسكان ، عن اءبى بصير،قـال سـمـعـت اءبـا عـبـدالله ، عـليـه السـلام ، يـقـول : لميزل الله عزوجل ربنا و العلم ذاته و لا معلوم ، والسمع ذاته و لا مسموع ، والبصر ذاتهولا مبصر، والقدرة ذاته و لا مقدور، فلما اءحدث الاشياء و كان المعلوم ، وقع العلم منه علىالمعلوم ، والسمع على المسموعليه السلام ، والبصر على المبصر، والقدرة على المقدور.قـال قـلت : فـلم يـزل الله مـتـحـركـا؟ قـال فقال : تعالى الله عن ذلك ! ان الحركة صفةمـحـدثـة بـالفـعـل . قـال فـقـلت : فـلم يـزل الله مـتـكـلمـا؟قـال فـقـال : ان الكـلام صـفـة مـحـدثـة ليـسـت بـاءزليـة ، كـان اللهعزوجل و لا متكلم .(1206)
ترجمه :
ابـوبـصـيـر گـويـد شـنـيـدم حـضـرت صادق ، عليه السلام مى فرمود: هميشه خداوندعـزوجل پروردگار ما بود و حال آنكه علم ذاتش بود با آنكه معلوم نبود، و شنوايى ذاتش(بـود) با آنكه مسموع و چيزى كه شنيده مى شود نبود، و بينايى ذاتش بود با آنكه ديدهشده اى نبود، و توانى ذاتش بود با آنكه مقدورى نبود، پس چون ايجاد فرمود اشياء را وموجود شد معلوم ، واقع شد علم او بر معلوم ، و سمع او بر مسموع ، و بصر او بر مبصر،و قـدرت او بـر مـقدور. گفت عرض كردم "پس هميشه خداوند متحرك بود؟" فرمود: "خداوندبـرتـر است از اين ، همانا حركت صفت حادثى است به ايجاد." گفت گفتم : "پس هميشه خدامـتـكـلم بـوده ؟" فـرمـود: "كـلام صـفـت حـادثـى اسـت كـه ازلى نـيـسـت ، بـود خـداونـدعزوجل و حال آنكه متكلم نبود."
شـرح قـوله : لم يـزل الله عـزوجـل ربـنـا بـه حـسـب ظـاهـر ربـنـا خـبـرزال است ، و جمله والعلم ذاته حال براى آن است ، ولى به حسب معنى سليس نيايدو مـقـصـود حـاصل نشود، زيرا كه مقصود اثبات ازليت ربوبيت نيست ، بلكه اثبات ازليتعـلم اسـت قـبـل از مـعـلوم . و تـوان گـفـت از مـجـمـوع ايـن تـركـيـب اسـتفاده مقصود مى شود.ومـحـتـمـل اسـت كـه ربـنـا مـرفـوع بـاشـد و تـابـع اسـمزال باشد و خبر محذوف باشد، و جمله و العلم ذاته دلالت بر آن مى كند، تقديرچـنـيـن شـود: لم يـزل الله ربـنـا عـالمـا و العـلم ذاتـه . ومـحـتـمـل اسـت زال تـامـه بـاشـد و بـه مـرفـوع اكـتـفـا كـنـد، و بـنـا (بـرايـن )زال ، يـزول مـى بـاشـد، نـه زال ، يـزال ، كـه مـاضـىيزال ناقص ‍ است دائما، به خلاف يزول كه تام است دائما.
قـوله : و كـان المعلوم كان تامه است در اينجا. يعنى ، چون ايجاد كرد اشياء را ومعلوم موجود شد.
قـوله : مـحـدثـة بـالفـعـل مـحـتـمـل اسـت بـالفـعـل مقابل بالقوه باشد، و بالجمله معنى مصدرى باشد، يعنى ، صفتى كه به ايجادحـاصـل شـود صـفـت حق نتواند بود. و در اين حديث مباحث شريفه اى است كه به مناسبت مقامبعضى از آن را مذكور مى داريم .
فصل ، در بيان عينيت صفات حق با ذات است
بدان كه در اين حديث شريف اشاره به عينيت ذات مقدس حق با صفات كماليه حقيقه فرموده، مـثـل عـلم و قـدرت و سـمـع و بـصـر. و ايـن يـكـى از مـبـاحـث مـهـمـه اى اسـت كـهتـفـصـيـل آن خارج از طور اين رساله است . و ما اشاره به مذهب حق مطابق برهان متين حكما وطريقه اهل معرفت مى نماييم .
بـدان كـه در مـحـل خـود بـه وضـوح پـيـوسـتـه كـه آنـچـه از سـنـخكـمـال و از جـنـس جـمـال و تـمـام اسـت ، راجـع بـه عـيـن وجـود واصل حقيقت هستى است ، و در دار تحقق جز يك اصل شريف كه سرچشمه تمام كمالات و منشاءتـمـام خيرات است نيست ، و آن حقيقت وجود است . و اگر جميع كمالات عين حقيقت وجود نباشد وبـه وجـهـى از وجـوه در حـاق اعـيـان از او جـدايـى و بـا او دوئيـت داشته باشد، لازم آيد دواصـل در دار تـحـقـق مـحـقـق بـاشـد، و ايـن مـسـتـلزم مـفـاسـد بـسـيـار اسـت . پـس ، هـر چـهكـمـال اسـت ، بـه حـسـب مـفـهـوم و مـاهـيـت كـمـال نـيـسـت ، بـلكـه بـه واسـطـه تـحـقـق وحـصـول در مـتـن اعـيـان كـمـال اسـت ، و آنـچـه در مـتـن اعـيـان و حـاق نـفس الامر محقق است ، يكاصـل و آن وجـود اسـت ، پـس آنـچـه كـمـال اسـت بـه يـكاصل ، كه آن حقيقت وجود است ، رجوع كند.

next page شرح اربعين حديث امام خميني رحمةالله عليه

back page