بسم الله الرحمن الرحیم
 
نگارش 1 | رمضان 1430

 

صفحه اصلی | کتاب ها | موضوع هامولفین | قرآن کریم  
 
 
 موقعیت فعلی: کتابخانه > مطالعه کتاب چـهـل حدیث, آیت الله ناصر مکارم شیرازى ( )
 
 

بخش های کتاب

     StartFrm -
     FOOTNT01 -
     FOOTNT02 -
     FOOTNT03 -
     FOOTNT04 -
     FOOTNT05 -
     FOOTNT06 -
     FOOTNT07 -
     IStart -
     Fehrest -
     VAADEH01 -
     VAADEH02 -
     VAADEH03 -
     VAADEH04 -
     VAADEH05 -
     VAADEH06 -
     VAADEH07 -
     VAADEH08 -
     VAADEH09 -
     VAADEH10 -
     VAADEH11 -
     VAADEH12 -
     VAADEH13 -
     VAADEH14 -
     VAADEH15 -
     VAADEH16 -
     VAADEH17 -
     VAADEH18 -
     VAADEH19 -
     VAADEH20 -
     VAADEH21 -
     VAADEH22 -
     VAADEH23 -
     VAADEH24 -
     VAADEH25 -
     VAADEH26 -
     VAADEH27 -
     VAADEH28 -
     VAADEH29 -
     VAADEH30 -
     VAADEH31 -
     VAADEH32 -
     VAADEH33 -
 

 

 
 

 

next page شرح اربعين حديث امام خميني رحمةالله عليه

back page

پس ، گوييم كه مردم در معرفت ربوبيت ذات مقدس بسى مختلف و متفاوت اند. عامه موحدينحـق تـعـالى را خـالق مـبادى امور و كليات جواهر و عناصر اشياء مى دانند، و تصرف او رامـحـدود مـى دانـنـد و احـاطه ربوبيت را قائل نيستند. اينها به حسب لقلقه لسان گاهى مىگويند مقدر امور حق است و همه چيز در تحت تصرف اوست و هيچ موجودى بى اراده مقدسه اومـوجـود نـشـود، ولى صـاحـب اين مقام نيستند، نه علما و نه ايمانا و نه شهودا و وجدانا. ايندسـته از مردم ، كه ما خود نيز گويى داخل آنها هستيم ، علم به ربوبيت حق تعالى ندارندو تـوحـيـدشـان نـاقـص و از ربـوبـيـت و سـلطـنـت حـق مـحـجـوب انـد بـه اسـبـاب وعـلل ظـاهـره ، و داراى مـقام توكل ، كه اكنون سخن در آن است ، نيستند جز لفظا و ادعائا، ولهـذا در امـور دنـيـا بـه هـيـچ وجه اعتماد (به حق ) نكنند و جز به اسباب ظاهره و مؤ ثراتكـونـيـه بـه چـيـز ديـگر متشبث نشوند، و اگر گاهى در ضمن توجهى به حق كنند و از اومـقـصـدى طـلبـنـد، يـا از روى تـقـليـد است يا از روى احتياط است ، زيرا كه ضررى در آنتـصـور نـكـنـنـد و احـتـمـال نـفـع نـيـز مـى دهـنـد، در ايـنحـال رائحه اى از توكل در آنها هست ، ولى اگر اسباب ظاهره را موافق ببينند، بكلى از حقتـعـالى و تـصـرف او غـافـل شـونـد. و ايـنـكـه گـويـنـدتـوكـل مـنـافـات دارد بـا كـسـب و عـمـل ، مـطـلب صـحـيـحـى اسـت ، بـلكـه مـطابق برهان ونـقـل اسـت . ولى احـتـجـاب از ربـوبـيـت و تـصـرف (او) ومستقل شمردن اسباب منافى توكل است . اين دسته از مردم كه در كارهاى دنيايى هيچ تمسكو تـوكـلى نـدارنـد، راجـع بـه امـور آخـرت خـيـلى لاف ازتـوكـل زنـند! در هر علم و معرفت يا تهذيب نفس و عبادت و اطاعت كه تهاون كنند و سستى وتـنـبـلى نـمـايـنـد، فـورا اظـهـار اعـتـمـاد بـر حـق و فـضـل او وتـوكل بر او نمايند. مى خواهند بدون سعى و عمل با لفظ خدا بزرگ است و مـتـوكـليـم بـه فـضـل خـدا درجـات آخـرتـى راتـحـصـيـل كـنـنـد! در امـور دنـيـا گـويـنـد سـعـى و عـمـل وتـوكـل بـا اعـتـمـاد بـه حـق مـنـافـات نـدارد، و در امـور آخـرت سـعـى وعـمـل را مـنـافى با اعتماد به فضل حق و توكل بر او شمارند. اين نيست جز از مكائد نفس وشـيـطـان ، زيـرا كـه ايـنـهـا نـه در امـور دنـيـا و نـه در امـور آخـرتمتوكل اند و در هيچيك اعتماد به حق ندارند، لكن چون امور دنيوى را اهميت مى دهند، به اسبابمـتـشـبـث مـى شوند و به حق و تصرف او اعتماد نكنند، و به كس كارهاى آخرت را چون اهميتنـمـى دهـنـد و ايـمان حقيقى به يوم معاد و تفاصيل آن ندارند، براى آن عذرى مى تراشند.گـاهـى مـى گـويند خدا بزرگ است ، گاهى اظهار اعتماد به حق و شفاعت شافعين مى كنند،بـا ايـنـكه تمام اين اظهارات جز لقلقه لسان و صورت بى معنى چيز ديگر نيست و حقيقتندارد.
طـايـفـه دوم اشـخـاصـى هـسـتـنـد كـه يـا بـا بـرهـان يـا بـانقل معتقد شدند و تصديق كردند كه حق تعالى مقدر امور است و مسبب اسباب و مؤ ثر در داروجـود و قـدرت و تـصـرف او مـحـدود بـه حـدى نـيـسـت . ايـنـهـا در مـقـامعـقل توكل به حق دارند، يعنى اركان توكل پيش آنها عقلا و نقلا تمام است ، از اين جهت خودرا مـتـوكـل دانـنـد. و دليـل بـر لزوم تـوكـل نـيـز اقـامـه كـنـنـد، زيـرا كـه اركـانتوكل را ثابت نمودند، و آن چند چيز است : يكى آنكه حق تعالى عالم به احتياج عباد است ،يـكـى آنـكـه قـدرت دارد بـه رفـع احـتـيـاجـات ، يـكـى آنـكـهبـخـل در ذات مـقـدسـش نـيـسـت ، يـكـى آنـكـه رحـمـت و شفقت بر بندگان دارد، پس لازم استتـوكـل كردن بر عالم قادر غير بخيل رحيم بر بندگان ، زيرا كه قائم به مصالح آنهامـى شـود و نـگذارد از آنها فوت شود مصلحتى ، گرچه خود آنها تميز ندهند مصالح را ازمـفـاسـد. اين طايفه گرچه عملا متوكل اند، ولى به مرتبه ايمان نرسيده ، و از اين جهت درامـور مـتـزلزل انـد و عـقـل آنـهـا بـا قـلب آنـهـا در كـشـمـكـش اسـت وعـقـل آنـهـا مغلوب است ، زيرا كه قلوب آنها متعلق به اسباب است و از تصرف حق محجوباست .
طـايـفـه سيم آنان اند كه تصرف حق را در موجودات به قلوب رسانده و قلوب آنها ايمانآورده بـه ايـنـكـه مـقـدر امـور حـق تـعـالى و سـلطـان و مـالك اشـيـا اوسـت ، و بـا قـلمعـقـل در الواح دلهـا اركـان تـوكـل را رسـانـده انـد. ايـنـهـا صـاحـب مـقـامتوكل هستند. ولى اين طايفه نيز در مراتب ايمان و درجات آن بسيار مختلف اند تا به درجهاطـمـيـنـان و كـمـال آن رسـد كـه آن وقـت درجـه كـامـلهتـوكـل در قـلوب آنـهـا ظـاهـر شـود و تـعـلق و دلبـسـتـگـى بـه اسـبـاب پـيـدا نـكـنـنـد ودل آنـهـا چـنـگ بـه مـقـام ربـوبـيـت زند و اطمينان و اعتماد به او پيدا كند، چنانچه آن عارفتوكل را تعريف كرد به طرح بدن در راه عبوديت و تعلق قلب به ربوبيت .
ايـنـهـا كـه ذكر شد در صورتى است كه قلب واقع باشد در مقام كثرت افعالى ، و الا ازمقام توكل بگذرد و خارج از مقصود گردد.
پـس ، مـعـلوم شـد كـه توكل را درجاتى است ، و شايد درجه اى را كه حديث شريف متعرضشده است توكلى است كه در طايفه دوم باشد، زيرا كه مبادى آن را علم قرار داده . و شايداشـاره بـه درجـات ديـگـر كـه در اعـتـبـار ديـگـر اسـت بـاشـد. زيـرا كـه از بـراىتـوكـل درجـات ديـگـرى بـه تقسيم ديگر است . و آن چنان است كه همان طور كه در درجاتسـلوك اصـحـاب عـرفان و رياضت از مقام كثرت به وحدت مثلا كم كم رسند و فناى مطلقافـعـالى دفـعـتـا واقـع نـشـود، بـلكـه تـدريـجـا شـود ـاول در مـقـام خـود و پـس از آن در سـايـر مـوجـودات مـشـاهـده شـود ـحـصـول تـوكـل و رضـا و تـسـليـم و سـايـر مـقـامـات نـيـز بـتـدريـج گـردد: مـمـكـن اسـتاول در پـاره اى امـور و در اسـبـاب غـائبـه خـفـيـهتـوكـل كـنـد، پـس از آن كم كم به مقام مطلق رسد، چه اسباب ظاهره جليه داشته باشد يااسـبـاب باطنه خفيه ، و چه در كارهاى خود باشد يا بستگان و متعلقان خود. از اين جهت درحـديـث شـريـف فـرمـود يـكـى از درجـات آن اسـت كـه در تـمـام امـورتتوكل كنى .
فصل ، در بيان فرق بين توكل و رضاست
بـدان كـه مـقـام رضـا غـير از مقام توكل است ، بلكه از آن شامختر و عاليتر است ،زيـرا كـه مـتـوكـل طـالب خـيـر و صـلاح خـويـش اسـت ، و حـق تـعـالى را كـهفاعل خير داند وكيل كند در تحصيل خير و صلاح ، و راضى فانى كرده است ارادهخـود را در اراده حـق و از بـراى خـود اخـتـيـارى نـكـنـد، چـنـانـچـه از بـعـضاهل سلوك پرسيدند: ما تريد؟ قال : اريد اءن لا اريد(381) مطلوب او مقام رضابود.
و امـا در حـديـث شـريـف كـه فـرمـوده است : فما فعل بك كنت عنه راضيا. مقصود از آن ، مقامرضـا نـيـسـت ؛ و لهـذا دنـبـال آن فـرمـود:بـدانـى كـه حـق تـعـالى هـرچـه مـى كـنـد خـير وفـضـل تـو در آن اسـت . گـويـى حـضـرت خـواسـتـه اسـت در سـامـع ايـجـاد مـقـامتـوكـل فـرمـايـد، لهـذا از بـراى آن مـقـدمـاتـى تـرتـيـب داده اسـت :اول فرموده : تعلم انه لا ياءلوك خيرا و فضلا و پس از آن فرموده است : و تعلماءن الحكم فى ذلك له .
البـتـه كـسـى كـه بـدانـد حـق تـعـالى قـادر اسـت بـر هـر چـيـز و خـيـر وفـضـل او را از دسـت نـدهـد، مـقـام تـوكـل بـراى او حـاصـل شـود، زيـرا كـه دو ركن بزرگتـوكـل هـمـان اسـت كـه ذكـر فرموده ، و دو ركن يا سه ركن ديگر را براى وضوح آن ذكرنفرموده .
پـس ، نـتـيـجـه از مـقـدمـات مـذكـوره و مـطـويـه مـعـلومـهحـاصل شود كه هر چه حق تعالى كند موجب خشنودى و رضايت است ، زيرا كه خير و صلاحدر آن اسـت ، پـس مـقـام تـوكـل حـاصـل آيـد، ولهـذا تـفـريـع فـرمـوده اسـت :فتوكل على الله .
فصل ، در فرق بين تفويض و توكلو ثقه
بدان كه تفريظ نيز غير از توكل است ، چنانچه ثقه غير از هر دو است . و ازاين جهت آنها را در مقامات سالكان جداگانه شمرده اند. خواجه فرمايد: التفويض اءلطفاشـارة و اءوسـع مـعـنـى مـن التـوكـل . ثـم قـال : التـوكـل شـعـبة منه .(382) يعنىتـفـويـض لطـيـفـتـر و دقـيـقـتـر از توكل است ، زيرا كه تفويض آن است كه بندهحول و قوت را از خود نبيند و در تمام امور خود را بى تصرف داند و حق را متصرف ، و امادر تـوكـل چـنـان نـيـسـت ، زيـرا كه متوكل حق را قائم مقام خود كند در تصرف و جلب خير وصلاح .
و امـا (تـفـويـض ) اوسـع اسـت و تـوكـل شـعـبـه اى اسـت از آن ، زيـرا كـهتـوكـل در مـصـالح اسـت ، بـه خـلاف تـفـويـض كـه در مـطـلق امـور اسـت . و نـيـزتـوكـل نـمـى بـاشـد مـگـر بـعـد از وقـوع سـبـب مـوجـبتـوكـل ، يـعـنـى امـرى كـه در آن تـوكـل مـى كـنـد بـنـده بـر خـدا،مـثـل تـوكل پيغمبر، صلى الله عليه و آله ، و اصحابش در حفظ از مشركين وقتى كه گفتهشـد بـه آنها: ان الناس قد جمعوا لكم فاخشوهم فزادهم ايمانا و قالوا حسبناالله و نعمالوكـيـل .(383) و امـا تـفـويـض قـبـل از وقـوع سـبـب است ، چنانچه در دعاى مروى ازرسـول خـدا، صـلى الله عـليـه و آله ، اسـت : اللهـم انـى اءسلمت نفسى اليك و اءلجاءتظـهـرى اليـك و فـوضـت اءمـرى اليـك .(384) و گـاهـى بـعـد از وقـوع سـبب است ،مـثـل تـفـويـض مـؤ مـن آل فـرعـون . ايـنـكـه ذكـر كـردممـحـصـل تـرجـمـه شـرح عـارف معروف ، عبدالرزاق كاشانى ،(385) است از كلام جنابعـارف كـامـل ، خـواجـه عـبـدالله ،(386) بـا مـختصر تفاوت و اختصار.(387) و كلامخواجه نيز دلالت بر آن دارد.
ليـكـن در بـودن تـوكـل شـعـبـه اى از تـفـويض نظر است ، و در اعم شمردن تفويض را ازتـوكـل مـسـامـحـه واضـحـه اسـت . و نـيـز دليـل نـيـسـت بـر آنـكـهتـوكـل فـقـط بـعـد از وقـوع سـبـب اسـت ، بـلكـه در هـر دو مـورد جـاىتوكل هست . و اما در حديث شريف كه فرمود: فتوكل على الله بتفويض ذلك اليه .تـوانـد بـود كـه چـون تـوكـل نـيـسـت مـگـر بـا رؤ يـت تـصـرف خـويـش ، لهذا براى خودوكيل اتخاذ نموده در امرى كه راجع به خود مى داند، حضرت خواسته است او را ترقى دهداز مقام توكل به تفويض ، و به او بفهماند كه حق تعالى قائم مقام تو نيست در تصرف، بـلكـه خـود مـتـصـرف مـلك خـويـش و مـالك مـمـلكـت خـود اسـت . خـواجـه نـيـز درمنازل السائرين ، در درجه ثالثه توكل ، تنبه به اين معنى داده .(388)
و امـا ثـقـه نـيـز غـيـر از توكل و تفويض است ، چنانچه خواجه فرموده : الثقةسـواد عـيـن التـوكـل نـقـطة دائرة التفويض و سويداء قلب التسليم .(389) يعنىمـقـامـات ثلاثه بدون آن حاصل نشود. بلكه روح آن مقامات ثقه به خداى تعالى است ، وتـابـنـده وثوق به حق تعالى نداشته باشد داراى آنها نشود. پس ، معلوم شد نكته آنكهحضرت پس از توكل و تفويض فرمودند: ثق به فيها و فى غيرها.
الحديث الرابع عشر
حديث چهاردهم
بسندى المتصل الى محمد بن يعقوب ، ثقة الاسلام و عماد المسلمين ، عن عدة من اءصحابنا،عـن اءحـمـد بـن مـحـمـد، عن على بن حديد، عن منصور بن يونس ، عن الحارث بن المغيرة ، اءواءبـيـه ، عـن اءبـى عـبـدالله ، عـليه السلام ، قال قلت له : ما (كان ) فى وصية لقمان ؟قـال : كـان فـيـهـا الاعـاجـيـب ، و كـان اءعـجـب مـا كـان فـيـهـا اءنقـال لابـنـه : خف الله عزوجل خيفة لو جئته ببر الثقلين لعذبك ، و ارج الله رجاء لو جئتهبـذنـوب الثـقـليـن لرحـمـك . ثـم قـال اءبـو عـبـدالله ، عـليـه السـلام ، كـان اءبـىيـقـول : انـه ليـس من عبد مؤ مت الا و فى قلبه نوران : نور رجاء، لو وزن هذا لم يزد علىهذا، و لو وزن هذا لم يزد على هذا.(390)
ترجمه :
راوى گـويـد: گـفـتـم به حضرت صادق ، عليه السلام ، چه چيز بود وصيت لقمان .گـفـت : بود در آنها شگفتها. و عجبتر چيزى كه بود در آن اين بود كه گفت مر پسر خويشرا: بـتـرس خـداى عـزوجل را ترسيدنى كه اگر آورده باشى به طاعت جن و انس ، هر آينهعذاب كند تو را، و اميدوار باش خداوند را اميد كه اگر آورده باشى او را به گناههاى جنو انـس ، هـر آيـنـه بيامرزد ترا. پس از آن گفت حضرت صادق ، عليه السلام ، بود پدرمكـه مـى گـفـت : هـمـانـا نيست بنده مؤ منى مگر در دل او دو نور است : نور ترس و نور اميد.اگر كشيده شود اين ، افزون نشود بر اين ، و اگر كشيده شود اين ، افزون نيايد بر اين.
شرح جوهرى (391) در صحاح گويد كه گويا اعاجيب جمع اعجوبه اسـت ، چـنـانـچـه احـاديـث جـمـع احـدوثـه اسـت . و بـعـضـى گـويـنـد كهاعـجـوبـه چيزى است كه نيكويى يا زشتى آن به شگفت آورد. و در اين حديث مراداول است . و چنين نمايد كه آن در اصل مختص به چيزى باشد كه حسنش ‍ شگفت آورد، گرچهدر استعمال تطفلا در اعم مستعمل شود.
و بر برخلاف عقوق است و فلان . يبر خالقه . يعنى اطاعت مى كند او را. چنانچهجوهرى تصريح كرده و ثقلان جن و انس است .
و ايـن حـديـث شـريـف دلالت دارد بـر ايـنـكـه خـوف و رجـا هـر دو بـايـد بـه مـرتـبـهكـمال باشد، و ياءس از رحمت و ايمنى از مكر بكلى ممنوع است ، چنانچه احاديث بسيار برآن دلالت كـنـد،(392) و كـتـاب كـريم تنصيص بر آن فرمايد.(393) و ديگر آنكهبـايـد هـيـچـيـك بـر ديـگـرى رجـحـان نـداشـتـه بـاشـد. و مـا انـشـاءالله در ضـمـن چـنـدفصل بيان آن و ديگر مناسبات حديث شريف را مى نماييم .
فصل ، در بيان انسان عارف را دو نظر است
بـدان كـه انـسـان عـارف بـه حـقـايـق و مـطـلع از نـسـبـت بـيـن مـمـكـن و واجـبجـل (و) عـلا داراى دو نـظـر اسـت : يـكـى نـظـر به نقصان ذاتى خود و جميع ممكنات و سيهرويـى كـائنـات ، كـه در ايـن نـظـر عـلمـا يـا عـيـنـا بـيـايـد كـه سـرتـاپـاى مـمـكـن درذل نـقـص و در بـحر ظلمانى امكان و فقر و احتياج فرو رفته ازلا و ابدا و به هيچ وجه ازخـود چـيـزى نـدارد و نـاچـيـز صـرف و بـى آبـرويـى مـحـض و نـاقـصعـل الاطـلاق اسـت ، بـلكـه ايـن تـعبيرات نيز در حق او درست نيايد و از تنگى تعبير است وضـيق مجال سخن ، و الا نقص و فقر و احتياج فرع شيئيت است و براى جميع ممكنات و كافهخلايق از خود چيزى نيست .
در اين نظر اگر تمام عبادات و اطاعات و عوارف و معارف را در محضر قدس ربوبيت برد،جز سر افكندگى و خجلت و ذلت و خوف چاره اى ندارد. چه اطاعت و عبادتى ؟
از كى براى كى ؟ تمام محامد راجع به خود اوست ، و ممكن را در او تصرفى نيست ، بلكهاز تـصـرف مـمـكـن نـقـص ‍ عـارض اظـهـار محامد و ثناى حق شود كه اكنون عنان قلم را از اومنصرف مى نماييم . و در اين مقام فرمايد: ما اءصابك من حسنة فمن الله و ما اءصابك
مـن سـيـئة فـمـن نـفـسـك .(394)
چـنـانـچـه در مـقـاماول فرمايد: قل كل من عندالله (395) و قائل در اين مقام گويد:

پـيـر مـا گـفـت خـطا بر قلم صنع نرفت
آفرين بر نظر پاك خطا پوششباد(396)

قـول پـيـر راجـع بـه مـقـام دوم و قـول خـود قـائل راجـع بـه مـقـاماول است . پس ، در اين نظر خوف و حزن و خجلت و سر افكندگى انسان را فرا گيرد.
و ديگر نظر به كمال واجب و بسط بساط رحمت و سعه عنايت لطف او.
مـى بـيـند اين همه بساط نعمت و رحمتهاى گوناگون ، كه احاطه بر آن از حوصله حصر وتـحـديـد خـارج اسـت ، بى سابقه استعداد و قابليت است ، ابواب الطاف و بخشش را بهروى بـنـدگـان گـشـوده اسـت بـى اسـتـحـقـاق ، نـعـم او ابـتـدايـى و غـيـر مـسـبـوق سـؤال اسـت ، چـنـانـچـه حـضـرت سـيـدالسـاجـديـن ، زيـن العـابـدين ، عليه السلام ، در ادعيهصحيفه و غير آن مكرر اشاره فرموده اند بدين معنى ،(397) پس رجاء او قوتگيرد و اميداوار به رحمت حق گردد. كريمى كه كرامتهاى او به محض عنايت و رحمت است ، ومـالك المـلوكـى كـه بـى سـابـقـه سـؤ ال و اسـتـعـداد بـه مـا عـنـايـتـى فـرموده كه تمامعـقـول از عـلم بـه شـمـه اى از آن عـاجـز و قـاصـر اسـت ، و عـصـيـاناهـل مـعـصـيـت بـه مـمـلكـت وسـيـع او خـللى وارد نـكـنـد و طـاعـتاهـل طاعت در آن افزونى نياورد، بلكه هدايت آن ذات مقدس طرق طاعت را، و منع آن ذات اقدساز عـصـيان ، براى عنايات كريمانه و بسط رحمت و نعمت است ، و براى رسيدن به مقاماتكـمـال و مـدارج كـمـاليـه و تـنـزيه از نقص و زشتى و تشوه است . پس ، اگر برويم دردرگـاه عـز و جـلالش و پـيـشـگاه رحمت و عنايتش و عرض ‍ كنيم بارالها، ما را لباس هستىپـوشـانـيـدى و تـمـام وسـايل حيات و راحت ما را فوق ادراك مدركين فراهم فرمودى و تمامطـرق هـدايـت را بـه مـا نـمودى ، تمام اين عنايات براى صلاح خود ما و بسط رحمت و نعمتبـود، اكـنـون مـا در دار كـرامت تو و در پيشگاه عز و سلطنت تو آمديم با ذنوب ثقلين ، درصـورتـى كـه ذنوب مذنبين در دستگاه تو نقصانى وارد نكرده و بر مملكت تو خللى واردنـيـاورده ، بـا يك مشت خاك كه در پيشگاه عظمت تو به چيزى و موجودى حساب نشود چه مىكنى جز رحمت و عنايت ؟ آيا از درگاه تو جز اميد رحمت چيز ديگر متوقع است ؟
پـس ، انـسـان هـمـيشه بايد بين اين دو نظر متردد باشد: نه نظر از نقص خود و تقصير وقـصـور از قـيـام بـه عـبـوديـت بـبـنـدد، و نـه نـظـر از سـعـه رحـمـت و احـاطـه عـنـايـت وشمول نعمت و الطاف حق جل جلاله بپوشد.
فصل ، در قصور ممكن از قيام به عبادت حق
بدان اى عزيز كه از براى خوف و رجا مراتب و درجاتى است حسب حالاتبندگان و مراتب معرفت آنها، چنانچه خوف عامه از عذاب است ، و خوف خاصه از عتاب ، وخـوف اخـص خواص از احتجاب است . و ما اكنون در صدد شرح آن نيستيم ، و آنچه راجع بهمطلب سابق است با بيانى ديگر ذكر مى نماييم .
پس ، بدان كه حق تعالى را احدى از مخلوق نتواند بسزا عبادت كند، زيرا كه عبادت ثناىمـقـام آن ذات مـقـدس اسـت ، و ثـنـاى هـر كـسـى فـرع مـعـرفـت بـه اوسـت ، و چـون دسـتآمـال بـنـدگـان از عـز جـلال مـعـرفـت ذات او بـه حـقـيـقـت كـوتـاه اسـت ، پـس بـه ثـنـاىجـمـال و جـلال او نـيـز نـتـوانـد قـيـام كرد، چنانچه اشرف خلايق و اعرف موجودات به مقامربـوبـيـت اعـتراف به قصور فرمايد و عرض كند: ما عبدناك حق عبادتك و ما عرفناك حقمـعـرفـتـك .(398) و جـمـله دوم بـه مـنـزله تـعـليـل اسـت بـراى جـمـلهاول . و قال : اءنت كما اءثنيت على نفسك .(399) پس ، قصور ذاتى حق ممكن است، و علو ذاتى مخصوص ذات كبريايى جل جلاله .
و چـون دسـت بـنـدگـان از ثـنـا و عبادت ذات مقدس كوتاه بود و بدون معرفت و عبوديت حقهـيـچـيـك از بـنـدگـان بـه مـقـامـات كـمـاليـه و مـدارج اخـرويـه نـرسـنـد ـ چـنـانـچـه درمـحل خود پيش علماى آخرت مبرهن است ، و عامه از آن غفلت دارند و مدارج اخرويه را جزاف ياشـبـه جـزاف دانـنـد، تـعـالى الله عـن ذلك عـلوا كـبـيـرا ـ حـق تـعـالى بـه لطـفشـامـل و رحـمـت واسـعـه خـود بـابـى از رحـمـت و درى از عـنايت به روى آنها باز كرد، بهتعليمات غيبيه و وحى و الهام به توسط ملائكه و انبيا ـ و آن باب عبادت و معرفت است ـطـرق عـبـادت خـود را بـر بندگان آموخت و راهى از معارف بر آنها گشود تا رفع نقصانخـويـش حـتـى الامـكـان بـنـمايند و تحصيل كمال ممكن بكنند، و از پرتو نور بندگى هدايتشـونـد بـه عـالم كـرامت حق و به روح و ريحان و جنت نعيم ، بلكه به رضوان الله اكبررسـنـد. پـس ، فتح باب عبادت و عبوديت يكى از نعمتهاى بزرگى است كه تمام موجوداترهـيـن آن نـعـمت اند و شكر آن نعمت را نتوانند كنند، بلكه هر شكرى فتح باب كرامتى استكـه از شـكـر آن نـيز عاجزند. پس ، اگر انسان علم به اين مشرب پيدا كرد و قلبش از آنمـطـلع گـرديـد، مـعـتـرف بـه تقصير شود، و اگر عبادت جن و انس و ملائكه مقربين را دردرگاه حق جل و علا برد باز خائف باشد و مقصر باشد. و نيز بندگان عارف حق و اولياءخـاص او، كـه از سـر قـدر درى بـروى آنـهـا بـاز شـده ودل آنـهـا بـه نـور مـعـرفـت روشـن گرديده ، قلبشان به طورى از خوف لرزان و دلشانمـتـزلزل است كه اگر تمام كمالات به آنها روى آورد و مفتاح همه معارف به دست آنها دادهشـود و قـلوب آنـهـا از تـجـليـات مـالامـال گـردد، ذره اى خـوف آنـهـا كـم نـگـردد وتزلزل آنها تخفيف پيدا نكند. چنانچه يكى از آنها گويد: همه از آخر كار ترسند و مناز اول مـى تـرسـم .(400) سـبـحـان الله و لاحـول و لا قـوة الا باطله . پناه مى برم به خداى تعالى . خدا مى داند بايد قلب انساناز ايـن كـلام پـاره پاره شود و دل انسان از خوف ذوب شود و سر به بيابان گذارد. چهقدر انسان غافل است !
و ديـگـر آنـكـه مـا پـيـش از ايـن ذكر كرديم ، در شرح يكى از احاديث ،(401) كه تمامعبادات و اطاعات ما براى تحصيل اغراض خويش و محرك ما حب نفس است ، و فى الحقيقة زهددنـيـا بـراى آخـرت اسـت ، و آن مـثـل زهـد دنيا براى دنيا است پيش احرار، پس ، اگر عبادتثـقـليـن را در مـحـضـر قـدس ربـوبيت ببريم ، جز بعد از ساحت مقدس چيز ديگر استحقاقنـداريـم . حـق تـبارك و تعالى ما را دعوت فرموده به مقام قرب خود و بارگاه انس خود وخـلقـتـك لاجـلى (402) فرموده و غايت خلقت را معرفت به خود قرار داده و طرق معارف وراه عـبـوديـت را به ماها نشان داده ، با اين وصف ما به تعمير بطن و فرج و شكم به چيزديگر مشغول نيستيم و جز خودخواهى و خودپسندى مقصد ديگرى نداريم .
پـس ، اى انـسـان بـيـچـاره كـه عبادات و مناسك تو بعد از ساحت قدس آورد و مستحق عتاب وعـقـاب كـنـد، بـه چـه اعـتماد دارى ؟ و چرا خوف از شدت باءس حق تو را بى آرام نكرده ودل تـو را خـون نـنـمـوده . آيـا تـكـيـه گـاهـى دارى ؟ آيـا بـهاعـمـال خـود وثـوق و اطـمـيـنـان دارى ؟ اگـر چـنـيـن اسـت واى بـهحـال تـو مـعـرفـتـت بـه حـال خـود و مـالك المـلوك ! و اگـر اعـتـمـاد بـهفـضـل حـق و رجـاء بـه سـعـه رحـمـت و شـمـول عـنـايـت ذات مـقدس دارى ، بسيار بجا و بهمحل وثيقى اعتماد كردى و به پناهگاه محكمى پناه بردى .
خداوندا، بارالها، ما دستمان از همه چيز كوتاه و خود مى دانيم كه ناقص و ناچيزيم و لايقدرگـاه تـو و فـراخـور بارگاه قدس تو چيزى نداريم ، سر تا پا نقص و عيب و ظاهر وباطن ما به لوث معاصى و مهلكات و موبقات آغشته است ، ما چه هستيم كه اظهار ثناى توكـنـيـم ! جـايـى كـه اوليـا تـو گـويـنـد: افـبـلسـانـى هـذاالكـال اءشـكـرك (403) و عـجـز و ضـعـف و قـصـور خـود را اعـلان كـنـنـد، مـااهـل مـعـصيت و محجوبين از ساحت كبريا چه بگوييم . جز آنكه با لقلقه لسان عرض كنيمرجـاء مـا بـه مـراحـم تـو اسـت و امـيـد و ثـقـه مـا بـهفضل و مغفرت تو است و به جود و كرم آن ذات مقدس ‍ است . چنانچه در لسان اولياى تووارد است :
كـافـى بـاسـنـاده عـن اءبـى جـعـفـر، عـليـه السـلام ،قـال : قـال رسـول الله ، صـلى الله عـليـه و آله :قـال الله تبارك و تعالى : لا يتكل العاملون لى على اءعمالهم التى يعملونها لثوابى ،فـانـهم لو اجتهدوا و اءتعبوا انفسهم اءعمارهم فى عبادتى كانوا مقصرين غير بالغين فىعـبادتى فيما يطلبون عندى من كرامتى و النعيم فى جناتى و رفيع الدرجات العلى فىجوارى ، ولكن برحمتى فليثقوا و بفضلى فليرجوا و الى حسن الظن بى فليطمئنوا، فانرحـمـتـى عـنـد ذلك تـدركهم و منى يبلغهم رضوانى و مغفرتى تلبسهم عفوى ، فانى اءناالله الرحمن الرحيم و بذلك تسميت .(404)
يـعـنـى حـضـرت بـاقـر، عـليـه السـلام ، گـفـترسـول خـدا، صـلى الله عـليـه و آله ، خـداى تـبـارك و تـعـالى (فـرمـود): اعـمـاد نـكـنـنـدعـمـل كـنندگان براى من بر اعمال خودشان كه به جا مى آورند آن را براى ثواب من . پسهمانا آنها اگر جديت كنند و به زحمت اندازند خودشان را در مدت عمرشان در عبادت من ، مىباشند مقصر، و نارسايند در عبادت خودشان كنه عبادت مرا در آن چيزى كه مى طلبند نزدمـن از كرامت من و نعمتها در بهشتهاى من و درجات عاليه بلند در جوار من ، ولكن به رحمت منهـر آيـنـه وثـوق كـنـنـد و بـه فـضل من هر آينه اميدوار باشند و اطمينان به حسن ظن به منداشـتـه بـاشـنـد، پـس همانا رحمت من در اين هنگام ادراك مى كند آنها را و عطاى من مى رساندآنها را به رضوان من و مغفرت من مى پوشاند به آنها عفو مرا.
پس ، همانا منم كه هستم خداى بخشنده مهربان و به اين نام برده شدم .

و نـيـز از اسـبـاب خـوف تفكر در شدت باءس حق و دقت سلوك راه آخرت ، و خطرات متوجهبـر انـسان در ايام حيات و در حين موت ، و سختيهاى برزخ و قيامت ، و مناقشات در حساب ومـيـزان اسـت ، چـنـانـچـه مـلاحـظـه آيـات و اخـبـارى كـه وعـده هـاى حـق تـعـالى راشامل است رجاء كامل آورد. حديث كنند كه حق تعالى به طورى در قيامت بسط بساط رحمت كندكه شيطان طمع مغفرت حق را كند.(405) در اين عالم كه حضرت حق به حسب روايت نظرلطـف بـه آن نـفـرمـوده از وقـتـى كـه خـلقـت فـرمـوده آن را(406) و رحـمـت در آننـازل نـشـده مـگـر ذره اى نسبت به عوالم ديگر، اين همه رحمت و نعمت الهى و لطف و بخششذات مـقـدس سـرتاپاى همه را فرا گرفته ، و هر چه پيدا و ناپيداست سفره نعم و عطاىحـضـرت بـارى تـبـارك و تعالى است كه اگر جميع عالم بخواهند به شمه اى از نعمت ورحمت او احاطه كنند نتوانند، پس چه خواهد بود در عالمى كه عالم كرامت و مهمانخانه عطاىربوبيت و جايگاه رحمت و بسط رحيميت و رحمانيت است ، شيطان حق دارد طمع به رحمت كند واميد عطاى حق نمايد.
پـس ، حـسـن ظـن خـود را بـه حـق كـامـل كـن و اعـتـمـاد بـهفضل او نما، ان الله يغفر الذنوب جميعا.(407) خداى تعالى جميع گناهان را بيامرزدو هـمـه را در بـحـر عـطـا و رحـمـت خـود مـسـتـغـرق نـمـايـد. تـخـلف در وعـده حـقمـحـال اسـت ، گـرچـه تـخـلف در وعـيـد ممكن است و چه بسا بسيار واقع شود. پسدل خـوش دار بـه رحـمـت كـامـل او كـه اگـر رحـمـت حـقشـامـل حـالت نـبـود مـخـلوق نـبـودى . هـر مـخـلوقـى مـرحـوم اسـت : وسـعـت رحـمـتـهكل شى ء.(408)
فصل ، در فرق بين رجا و غرور است
ولى اى عـزيـز مـلتـفـت بـاش كـه رجـا را از غـرور تـمـيـز دهى . ممكن استاهـل غـرور بـاشـى و گـمـان كـنـى اهـل رجـا هـسـتـى . و تـمـيـز آن از مـبـادى آنسـهـل اسـت : بـبين اين حالتى كه در تو پيدا شده و بدان خود را راجى مى دانى از تهاونبـه اوامر حق و كوچك شمردن حق و اوامر او پيدا شده ، يا از اعتقاد به سعه رحمت و عظمت آنذات مـقـدس ؟ و اگـر تـميز آن نيز مشكل است ، از آثار مى توان تميز داد: اگر عظمت حق دردل بـاشـد و قلب مؤ من به احاطه رحمت و عطاى رحمت و عطاى آن ذات مقدس باشد، قيام بهاطـاعـت و عـبـوديـت مـى كـنـد، چـون تـعـظـيـم و عبادت عظيم و منعم از فطريات است و تخلفنـاپذير است ، پس اگر با قيام به وظايف عبوديت وجد و جهد در طاعت و عبادت ، اعتماد بهاعـمـال خـود نـداشـتـه بـاشـى و آنـهـا را بـه چـيـزى نـشـمـرى و امـيـد بـه رحـمـت حـق وفـضـل و عـطـاى او داشـتـه بـاشـى و خـود را بـه واسـطـهاعـمال خود مستوجب هر ذم و لوم و سخط و غضب بدانى و تكيه گاه تو رحمت وجود جواد علىالاطـلاق بـاشـد، داراى مـقـام رجا هستى ، و شكر خداى تبارك و تعالى كن و از ذاتمقدس بخواه كه آن را در قلب تو محكم كند و مقام بالاتر از آن را به تو عنايت فرمايد. واگـر خـداى نـخـواسـته متهاون به اوامر حق بودى و بى اهميت و ناچيز شمردى فرموده هاىذات اقـدس را، بـدان كـه آن غرور است كه در دل تو پيدا شده از مكائد شيطان و نفس امارهتـو. اگر ايمان به سعه رحمت و عظمت داشتى ، اثرى از آن نمايان بود در تو. مدعى كهعـمـلش مـخـالف بـا دعـوايش باشد خود مكذب خود است . شاهد بر اين كلام در احاديث معتبرهبسيار است :
كـافـى بـاسـنـاده عـن اءبـى نـجـران ، عـمـن ذكـره عـن اءبـى عـبـدالله ، عـليه السلام ،قال قلت له : قوم يعملون بالمعاصى و يقولون نرجو! فلا يزالون كذلك حتى ياءتيهمالمـوت . فقال : هؤ لاء قوم يترجحون فى الامانى . كذبوا، ليسو براجين . ان من رجا شيئاطلبه ، و من خاف من شى ء هرب منه .(409)
راوى گويد: گفتم به حضرت صادق ، عليه السلام ، يك دسته از مردم اند كه بجاىمـى آورنـد مـعـصـيـتـهـا را و گـويند ما اميدواريم و هميشه چنين هستند تا بيايد آنها را مرگ .فرمود: آنها قومى هستند مايل شده اند از اعتدال به آرزوهاى بيجا. دروغ همى گويند، راجىنـيـستند. همان كسى كه اميد داشته باشد چيزى را، طلب نمايد، و كسى كه ترسناك باشداز چيزى ، فرار كند از آن . و قريب به اين مضمون روايت ديگر است در كافى شريف:
و بـاسـنـاده عـن الحـسـيـن بـن اءبـى سـارة قـال سـمـعـت اءبـا عـبـدالله ، عليه السلام ،يقول ، لا يكون المؤ من مؤ منا حتى يكون خائفا راجيا. و لا يكون خائفا راجيا حتى يكون عاملالما يخاف و يرجو.(410)
راوى گـويـد: شنيدم حضرت صادق ، عليه السلام ، مى فرمود: نمى باشد مؤ من مؤ منمـگر آنكه ترسناك و اميدوار باشد. و نمى باشد ترسناك و اميدوار تا اينكه به جا آوردآنـچـه را كـه مـى تـرسـد و امـيـدوار اسـت . و بـعـضـيـهـا گـفـتـه انـدمـثـل كـسـى كـه عـمـل نـكـنـد و انـتـظـار و رجـا داشـتـه بـاشـد،مـثـل كـسـى اسـت كـه بـى مـهـيـا كـردن اسـبـاب بـه امـيـد مـسـبـب نـشـيـنـد.(411)مـثـل زارعـى كـه يـا بـدون افـشـاندن تخم يا بى مراقبت نمودن از زمين و آبيارى نمودن وبـدون رفـع موانع بنشيند به انتظار زراعت . اين را نتوان گفت رجا دارد، بلكه حمق دارد وابـله اسـت . و مـثـل كـسـى كـه اصـلاح اخلاق نكرده يا از معاصى اجتناب نكرده اعمالى كند،مثل كسى است كه بذر را در شوره زار كشت كند، البته چنين زرعى نتيجه مطلوبه ندهد. پسرجـاء مـحـبـوب و مـستحسن است كه انسان تمام اسبابى كه تحت تصرف اوست و حق تعالىبه عنايت كامله خود به او قدرت عنايت كرده و هدايت به طرق صلاح و فساد فرموده و امربـه تـهـيـه آنـها نموده ايجاد كند، پس از آن به انتظار و اميد آن باشد كه حق تعالى بهعـنـايـات سـابـقـه خود اسبابى كه در تحت اختيار او نيست فراهم فرمايد و رفع موانع ومفسدات را بنمايد.
پس ، بنده اگر زمين دل را از خارهاى اخلاق فاسده و سنگ و شوره هاى معاصى پاك نمود وبذر اعمال را در او كشت و به آب صافى علم نافع و ايمان خالص آن را آبيارى كرد و ازمـفـسـدات و مـوانع ، مثل عجب و ريا و امثال آنها كه به منزله علفهايى است كه مانع از سبزشـدن زراعـت اسـت ، خـالص نـمـود، پـس از آن بـه انـتـظـارفضل خدا نشست كه حق تعالى او را ثابت نگه دارد و عاقبت او را ختم به خير فرمايد، اينرجـاء مـستحسن است چنانچه حق تعالى فرمايد: ان الذين آمنوا والذين هاجروا و جاهدوا فىسـبـيـل الله اولئك يـرجـعـون رحـمت الله (412) آنان كه ايمان آوردند و مهاجرتكردند و جهاد در راه خدا نمودند، آنها اميدوار رحمت خداوندند.
فصل ، در لميت موازنه خوف و رجا
در ذيـل ايـن حـديث شريف مذكور است كه خوف و رجاء نبايد يكى بر ديگرى رجحان داشتهبـاشـد. چـنـانـچـه در مـرسـله ابن ابى عمير از حضرت صادق عليه السلام ، نيز به همينمـضـمـون وارد اسـت .(413) و انـسـان وقـتـى كـهكـمـال نـقـص خـود را از قيام به عبوديت ملاحظه كرد و دقت و ضيق راه آخرت را تفكر نمود،خـوف در او حـادث شـود بـه اعـلى درجـه . و وقـتـى مـلاحـظـه ذنـوب خـود را نمود تفكر درحال مردمى كرد كه عاقبت امر بى ايمان و عمل صالح از دنيا رفتند و حالشان با اينكه دراول امر خوب بود منجر به بدى شد و مبتلا به سوء عاقبت شدند، در او خوف شديد شود.در حـديـث شـريـف كـافـى از حـضـرت صـادق ، عـليـه السـلام ،نقل كند:
قـال : المـؤ مـن بين مخافتين : ذنب قد مضى لا يدرى ما صنع الله فيه ، و عمر قد بقى لايـدرى مـا يـكـتـسـب فـيـه مـن المـهـالك . فـهـو لا يـصـبـح الا خـائفـا و لا يـصلحه الا الخوف.(414)
فـرمـايـد حضرت صادق ، عليه السلام ، كه مؤ من بين دو خوف است : گناهى كه هماناگـذشـته و نداند چه معامله كند خداوند در آن ، و عمرى كه باقى مانده و نداند چه كسب مىكـنـد در آن از مـهـلكـه هـا. پس او صبح نكند مگر ترسناك ، و اصلاح نكند او را مگر ترس.
و در خـطـبـه رسـول اكـرم ، صـلى الله عـليـه و آله ، كه در حديث كافى از جناب صادق ،عـليـه السـلام ، نـقـل مـى نـمـايـد، بـه همين مضمون وارد است .(415) بالجمله ، خود دركمال نقص و تقصير، و حق در كمال عظمت و جلالت و سعه رحمت و عطاست . و عبد در بين ايندو نظر هميشه در حد اعتراف خوف و رجاست . و چون اسماء جلاليه و جماليه به يك ساندر قلب سالك جلوه كند، خوف و رجا رجحان بر هم پيدا نكنند.
و بـعـضـى گـفـتـه انـد در بـعـضـى اوقـات خـوف بـراى انـسـان نـافـعـتـر اسـت ،مـثـل حـال صـحـت و سـلامـت ، تـا انـسـان در كـسـب كـمـال وعـمـل صـالح كـوشـد. و در بـعـضـى حـالات رجـا بـهـتـر اسـت ،مثل حال پيدايش امارات موت ، تا انسان ملاقات كند حق را با حالتى كه محبوبتر است پيشاو.(416) و ايـن سـخـن مـطـابـق گفته هاى سابق و احاديث مذكوره درست نيايد، زيرا كهرجـاء محبوب نيز باعث بر عمل و كسب آخرت است ، و خوف از حق هميشه محبوب و منافات بارجاء واثق ندارد.
و بـعـضـى گفته اند خوف از فضايل نفسانيه و كمالات عقليه نيست در دار آخرت ، و فقطآن در دار دنـيـا، كـه دار عـمـل اسـت ، از امـور نـافـعـه اسـت بـراىفـعـل عـبـادات و تـرك مـعـاصى و بعد از خروج از دنيا فايده اى ندارد، به خلاف رجا كهمـنـقـطـع نـشـود و در دار آخـرت نـيـز باقى است ، زيرا كه بنده هر چه از رحمت خدا بيشترنايل شود، طمعش به فضل حق افزون گردد، زيرا كه خزاين رحمت و جود حق تناهى ندارد.پس ، خوف منقطع شود و رجا باقى ماند.(417)
محدث محقق ، مجلسى ،(418) رحمه الله ، فرمايد كه حق اين است كه بنده مادامى كه دردار تـكـليـف اسـت ، لابد است از خوف و رجا، و بعد از مشاهده امور آخرت ، يكى از آنها لابدبر ديگرى رجحان پيدا مى كند.(419)
نـويسنده گويد آنچه ذكر كردند از غلبه خوف و رجا در عالم آخرت مطابق آنچه ذكر شددر معنى رجا درست نيايد. و بر فرض صحت ، راجع به متوسطين است كه خوف و رجا آنهاراجـع بـه ثـواب و عـقـاب است . و اما حال خواص و اوليا غير از آن است كه ذكر كرده اند،زيـرا كـه خـوف و رجـايـى كـه (از) مـشـاهـده عـظـمـت وجـلال و تـجـلى اسـمـاء لطـف و جـمـال در قـلب حـاصـل شـود بـه مـعـايـنـه امـور آخـرتزايـل نـشـود و رجـحـان بـر يـكـديـگـر پـيـدا نـكـنـد، بـلكـه آثـارجـلال و عـظـمـت و تـجـليـات جـمـال و لطـف در عـالم آخـرت بـيـشـتـر اسـت ، و خـوفحاصل از عظمت حق از لذايذ روحانيه است و منافات با آيه كريمه اءلا ان اءولياء الله لاخـوف عـليـهـم و لا هـم يـحـزنـون (420) نـدارد. چـنـانـچـه بـاتـاءمـل مـعـلوم شـود. و آنـچـه از آن قـائل نـقـل شـد كـه خـوف ازفـضـائل نـفـسـانـيـه نـيـسـت ، خـوف از جـلال و عـظـمـت نـيـسـت ، زيـرا كـه آنكـمـال اسـت و از كـامـلين مكملين از غير آنها بيشتر است . والحمدلله على جماله و جلاله والصلاة على محمد و آله
حديث ا لخامس عشر
حديث پانزدهم
بسندنا المتصل الى سلطان المحمدثين يعقوب الكلينى رضوان الله عليه ، عن على بنابـراهـيـم ، عـن اءبـيـه ، عـن ابـن مـحـبـوب ، عـن سـمـاعـة عـن اءبى عبدالله ، عليه السلام ،قـال ان فـى كـتاب على ، عليه السلام : اءن اءشد الناس بلاء النبيون ، ثم الوصيون ،ثم الامثل فالامثل . و انما يبتلى المؤ من على قدر اءعماله الحسنة ، فمن صح دينه و حسن عمله، اشتد بلاؤ ه . و ذلك اءن الله تعالى لم يجعل الدنيا ثوابا لمؤ من و لا عقوبة لكافر. ومن سخف دينه و ضعف عقله قل بلاؤ ه . و ان البلاء اءسرع الى المؤ من التقى من المطر الىقرار الارض .(421)
ترجمه :
سماعه از حضرت صادق ، عليه السلام ، حديث كند كه گفت همانا در كتاب على ، عليهالسلام ، است اينكه همانا سخت ترين مردم از حيث بلا پيغمبران اند، پس جانشينان آنها، پسنـيكوتر پس نيكوتر. و همانا چنين است كه مبتلا مى شود مؤ من به اندازه كارهاى نيكويش ،پـس كـسـى كه درست باشد دين او و نيكو باشد كار او، سخت گردد بلاى او. و اين براىآن اسـت كـه خـداى تـعـالى قرار نداده است دنيا را ثواب از براى مؤ منى و نه سزا براىكـافـرى . و كـسـى كـه تنك است دينش و ضعيف است عقلش ، كم باشد بلايش . و همانا بلاتندتر است به سوى مؤ من پرهيزگار از باران به سوى آرامگاه زمين .
شـرح بـعـضـى گـفـتـه انـد كـه مـراد از نـاس درمـثل اين حديث شريف كاملين ، از قبيل انبيا و اوليا و اوصيا، است ، و در حقيقت آنها ناس هستندو سـاير مردم نسناس . چنانچه در احاديث است .(422) و اين وجهى ندارد. بلكهمـنـاسـب مـقام اين است كه در اينجا عموم مردم اراده شود، چنانچه وجهش پر واضح است . و ازاحـاديـث ايـن بـاب كافى نيز استفاده شود. و اگر در حديثى وارد باشد كه ناس كاملين باشند، نه آن است كه هر جا كه اين كلمه وارد شد مراد آنهاست .
و بـلاء اخـتـبـار و امـتـحـان اسـت ، و در نـيـك و بـداسـتـعـمـال شـود. چـنـانچه اهل لغت تصريح كرده اند. جوهرى گويد(423) در صحاح :والبـلاء الاخـتـبـار يـكـون بـالخـيـر و الشـر. يـقـال : اءبـلاه الله بـلاء حـسنا وابتليهمـعـرفـا. و حـق تـعـالى نـيـز فـرمـايـد: بـلاء حـسـنـا.(424) بـالجـمـله ، هـر چـهجـل جـلاله بـه آن بـنـدگـان خـود را امـتـحـان فـرمـايـد بـلا و ابـتـلاسـت ، و چـه ازقبيل امراض و اسقام و فقر و ذلت و ادبار دنيا باشد، يا مقابلات آنها، كه بسا باشد كهانسان به كثرت جاه و اقتدار و مال و منال و رياست و عزت و عظمت امتحان شود. ولى هر وقتبـلا يـا بـليـه يـا ابـتـلا يـاامثال آنها مطلق ذكر شود، منصرف به قسم اول شود.
و اءمـثـل بـه مـعـنـى اشـرف و افـضـل اسـت .يـقـال : هـذا اءمـثـل مـن هـذا. اءى ، اءفـضـل و اءدنـى الى الخـيـر. واءمـاثـل النـاس ، خـيـارهـم .(425) پـس مـعـنـى ثـمالامـثـل فـالامـثـل چـنـان آيـد كـه هـر كـس پـس از اوصـيـاافـضـل و نـيـكـوتـر اسـت ، بـلاى او سـخـت تـر از سـايـريـن باشد، و هر كس پس از آنهاافـضـل اسـت ، بـلايـش از ديـگران بيشتر است . و درجات كثرت ابتلا به مقدار و بر وزاندرجات فضل است . و اين نحو تعبير در فارسى نيست .
و سخف به معنى رقت و خفت عقل است . چنانچه در صحاح و غير آن است .
و قـرار بـه مـعـنـى مـسـتـقـر و جـايـگاه است . چنانچه از لغت استفاده شود. و فىالقاموس : القرار و القرارة ما قر فيه ، و المطمئن من الارض .(426) وجه مناسبت وتشبيه آن است كه همان طور كه زمين قرارگاه و مستقر باران است و باران بر او رو آورد وقـرار گـيرد، مؤ من نيز قرارگاه بليات است كه آنها به او تهاجم كند و قرار گيرد و ازاو مفارقت نكند.
مـا بـا خـواسـت خداى تعالى در خلال فصولى چند بيان آنچه محتاج به ذكر است در حديثشريف مى نماييم .
فـــصــل ، در بـيـان مـعنى امتحان و نتيجه آن و چگونگى نسبت آن به ذات مقدسحق تعالىحسب مناسبت و گنجايش اين اوراق .
بـدان كـه نـفـوس انـسـانيه در بدو ظهور و تعلق آن به ابدان و هبوط آن به عالم ملك درجـمـيـع علوم و معارف و ملكات حسنه و سيئه ، بلكه در جميع ادراكات و فعليات ، بالقوهاسـت و كـم كـم رو بـه فـعـليـت گـذارد بـه عـنـايـت حـقجـل و عـلا. و ادراكـات ضـعـيـفـه جـزئيـه اول در او پـيـدا شـود، ازقـبـيـل احـسـاس لمـس و حواس ظاهره ديگر الاخس فالاخس ، و پس آن اداركات باطنيه نيز بهتـرتـيـب در او حـادث گـردد. ولى در جـمـيـع مـلكـات بـاز بـالقوه باشد، و اگر در تحتتـاءثـيـراتـى واقـع نـشـود، بـه حـسـب نـوع مـلكـات خـبـيـثـه در او غـالب شـود ومـتـمـايـل بـه زشـتـى و نـاهـنـجـارى گـردد، زيـرا كـه دواعـى داخـليـه ازقبيل شهوت و غضب و غير آن او را طبعا به فجور و تعدى و جور دعوت كند، و پس از تبعيتآنـها به اندك زمانى حيوانى بس عجيب و شيطانى بى اندازه غريب گردد. و چون عنايت حقتـعـالى و رحـمـتـش شامل حال فرزند آدم در ازل بود، دو نوع از مربى و مهذب به تقديركـامـل در او قـرار داد كـه آن دو بـه مـنزله دو بال است از براى بنى آدم كه مى تواند بهواسـطـه آنـهـا از حـضـيـض جـهـل و نـقـص و زشـتـى و شـقـاوت بـه اوج عـلم و مـعـرفـت وكـمـال و جـمـال و سـعـادت پـرواز نمايد و خود را از تنگناى ضيق طبيعت به فضاى وسيعمـلكـوت اعـلى رسـانـد. و ايـن دو يـكـى مـربـى بـاطـنـى ، كـه قـوهعـقـل و تـميز است ، و ديگر مربى خارجى ، كه انبيا و راهنمايان طرق سعادت و شقاوت مىبـاشـنـد. و ايـن دو هـيـچـكـدام بـى ديـگـرى انـجـام ايـن مـقـصـد نـدهـنـد، چـه كـهعـقـل بـشـر خـود نـتواند كشف طرق سعادت و شقاوت كند و راهى به عالم غيب و نشئه آخرتپيدا كند، و هدايت و راهنمايى پيغمبران بدون قوه تميز و ادراك عقلى مؤ ثر نيفتد.
پـس حـق تـبـارك و تـعـالى ايـن دو نـوع مربى را مرحمت فرموده كه به واسطه آنها تمامقـواى مـخـزونـه و اسـتـعـدادات كـامـنـه در نـفـوس بـه فـعـليـتتـبديل پيدا كند. و اين دو نعمت بزرگ را حق تعالى براى امتحان بشر و اختبار آنها مرحمتفرموده ، زيرا كه بدين دو نعمت ممتاز شوند افراد بنى نوع انسان از يكديگر، و سعيد وشـقـى و مـطـيع و عاصى و كامل و ناقص از هم جدا شوند. چنانچه جناب ولايت مآب فرمايد:والذى بعثه بالحق لتبلبلن بلبلة و لتغربلن غربلة .(427)

next page شرح اربعين حديث امام خميني رحمةالله عليه

back page