بسم الله الرحمن الرحیم
 
نگارش 1 | رمضان 1430

 

صفحه اصلی | کتاب ها | موضوع هامولفین | قرآن کریم  
 
 
 موقعیت فعلی: کتابخانه > مطالعه کتاب چـهـل حدیث, آیت الله ناصر مکارم شیرازى ( )
 
 

بخش های کتاب

     StartFrm -
     FOOTNT01 -
     FOOTNT02 -
     FOOTNT03 -
     FOOTNT04 -
     FOOTNT05 -
     FOOTNT06 -
     FOOTNT07 -
     IStart -
     Fehrest -
     VAADEH01 -
     VAADEH02 -
     VAADEH03 -
     VAADEH04 -
     VAADEH05 -
     VAADEH06 -
     VAADEH07 -
     VAADEH08 -
     VAADEH09 -
     VAADEH10 -
     VAADEH11 -
     VAADEH12 -
     VAADEH13 -
     VAADEH14 -
     VAADEH15 -
     VAADEH16 -
     VAADEH17 -
     VAADEH18 -
     VAADEH19 -
     VAADEH20 -
     VAADEH21 -
     VAADEH22 -
     VAADEH23 -
     VAADEH24 -
     VAADEH25 -
     VAADEH26 -
     VAADEH27 -
     VAADEH28 -
     VAADEH29 -
     VAADEH30 -
     VAADEH31 -
     VAADEH32 -
     VAADEH33 -
 

 

 
 

 

next page شرح اربعين حديث امام خميني رحمةالله عليه

back page

اى عـزيـز، نظر كن و تفكر نما در اين نسبتى كه در بين شمس و زمين است به مسافت معين وحـركـت خـاص كـه زمـين دارد به دور خود و شمس ، كه با مدار معينى حركت مى كند كه شب وروز و فـصـول از آن حـاصـل مـى شـود، چه اتقان صنع و حكمت كاملى است كه اگر با اينتـرتـيـب نـبـود، يـعـنـى شـمـس نـزديـك بـود يـا دور بـود، در صـورتاول از حـرارت و در صـورت دوم از سـرمـا و برودت ، در زمين تكوين معدن و نبات و حيواننـمـى شـد. و اگـر چـنـانـچـه بـا هـمـيـن نـسـبـت سـاكـن بـود زمـيـن ، تـوليـد روز و شـب وفصول نمى شد، و بيشتر زمين يا تمام آن قابل تكوين نمى شد. اكتفا به اين نيز نشده ،اوج ، يـعـنـى غـايـت دورى زمـيـن از شـمـس ، در جـانـبشمال واقع شده كه حرارت زياد نشود، و صدمه به مكونات وارد نيايد، و حضيض ، يعنىغايت نزديكى شمس به زمين ، در جانب جنوب واقع شده كه از سرما ضرر به ساكنين زمينوارد نـشـود. بـه ايـن نيز اكتفا نشده ، ماه را، كه تاءثير در تربيت موجودات زمين دارد، درسـيـر بـا زمـيـن مـخـتـلف قـرار داده ، بـه طـورى كـه شـمـس وقـتـى درشـمـال زمـين است ، قمر در منطقه جنوبى ، و به عكس ، وقتى آن يك در منطقه جنوبى است ،اين يك در منطقه شمالى است ، براى انتفاع سكان ارض از آنها. اينها يكى از امور محسوسهضـروريـه اسـت ، ليـكـن احـاطـه به دقايق و لطايف آن جز خالق آن ، كه علمش محيط است ،احدى پيدا نكند.
چـرا ايـن قـدر دور رفـتـيـم ، اگر كسى در خلقت خود، به قدر سعه علم و طاقت خود، تفكرنمايد: اولا در مدارك ظاهره خود كه آنها بر طبق مدركات و محسوسات ساخته شده ـ از براىهـر دسـتـه از مـدركـاتى كه در اين عالم يافت مى شود قوه ادراكى قرار داده شده ، با چهوضـعـيـت و ترتيب محيرالعقولى ، و امور معنويه را، كه با حواس ظاهره ادارك نتوان كرد،حواس باطنه قرار داده شد كه آنها را ادراك نمايد.
از عـلم الروح و قـواى روحـانـيـه نفس ، كه دست بشر از اطلاع بر آن كوتاه است ، صرفنظر نما، علم بدن و تشريح و ساختمان طبيعى و خواص هر يك از اعضاء ظاهره و باطنه رادر تحت نظر و فكر بياور، ببين چه نظام غريبى و ترتيب عجيبى است ، با آنكه علم بشربا صدها قرن سال به هزار يك آن نرسيده و تمام علما اظهار عجز خود را با زبان فصيحمـى نمايند، با اينكه بدن اين انسان در مقابل ديگر موجودات زمين يك ذره ناقابلى است ، وزمين و همه موجودات آن در مقابل نظام شمسى قدر قابلى ندارد، و تمام منظومه شمسى ما درمقابل منظومات شمسيه ديگر قدر محسوسى ندارد، و تمام اين نظامات كليه و جزئيه با يكتـرتـيـب مـنـظـم و نظام مرتبى بنا شده است كه به ذره اى از آن كسى ايراد نتوان كرد، وعـقـول تـمـام بـشـر از فـهـم دقـيـقـه اى از دقـايـق آن عـاجـز اسـت . آيـا پـس از ايـن تـفكر،عـقـل شـمـا محتاج به مطلب ديگرى است براى آنكه اذعان كند به آنكه يك موجود عالم قادرحـكـيمى كه هيچ چيزش شبيه موجودات ديگر نيست اين موجودات را با اين همه حكمت و نظام وترتيب متقن ايجاد فرموده ؟ اءفى الله شك فاطر السموات و الارض .(351)
اين همه صنعت منظم ، كه عقول بشر از فهم كليات آن عاجز است ، بى ربط و خود به خودپـيـدا نـشـده . كـور بـاد چـشـم دلى كـه حـق را نـبـيـنـد وجـمـال جـميل او را در اين موجودات مشاهده نكند. نابود باد كسى كه با اين همه آيات و آثارباز در شك و ترديد باشد. ولى چه كند انسان بيچاره كه گرفتار اوهام است ؟ اگر شماتـسـبـيـح خود را ارائه دهيد و دعوى كنيد كه اين تسبيح خود به خود بدون آنكه كسى او راتـنـظـيـم كـرده بـاشد منظم شده ، همه بشر به عقل شما مى خندند. مصيبت آنجاست كه اگرسـاعـت بغلى را در آورده همين دعوى را درباره آن نيز نماييد، آيا شما را از زمره عقلا خارجمـى كـنـنـد و تمام عقلاى عالم شما را رمى به جنون مى كنند يا نه ؟ آيا كسى كه اين نظامسـاده جـزئى را از رشـته علل و اسباب خارج دانست ، بايد گفت مجنون است و از حقوق عقلابـايـد او را مـحـروم دانـسـت ، پس چه بايد كرد با كسى كه اين نظام عالم ، نه بلكه اينانـسـان و نـظام روح و بدن او، را مدعى است خود بخود پيدا شده ؟ او را باز بايد در زمرهعـقـلا حـسـاب كـرد؟ آيـا كـدام بـيـخـرد از ايـن بـيـخـردتـر اسـت .قـتـل الانـسـان مـا اءكفره (352) مرده باد انسان كه باز زنده به علم نيست و دربحر ضلالت خود غوطه ور است .
فصل ، در تفكر در احوال نفس است
ـ يـكى از درجات تفكر، فكر در احوال نفس است كه از آن نتايج بسيار و معارف بى شمارحـاصـل شـود. و ما اكنون نظر به دو نتيجه داريم : يكى علم به يوم معاد، و ديگر علم بهبعث رسل و انزال كتب ، يعنى ، نبوت عامه و شرايع حقه .
يـكـى از حـالات نـفـس ، حـال تـجـرد آن اسـت كـه حـكـمـاء شـامـخـيـن كـمـتـر مـسـئله اى ازمسائل حكيمه را به مثابه آن اهميت داده و مبرهن و واضح نموده اند. و ما اكنون در صدد اثباتتجدد آن به وجه تفصيلى نيستيم ، از اين جهت به بعضى ادله ، كه مبادى آن كم مؤ نه است، اكتفا مى نماييم و به ذكر مقصد مى پردازيم .
پـس ، گـوييم كه به اتفاق اطباء و علما معرفة الاعضاء و حكم تجربه ، تمام اجزاء بدنانسان ، از ام الدماغ ، كه مركز ادراكات و محل ظهور قواى نفس است ، تا آخرين اجزاء كثيفهصـلبـه بـدن ، از سـن 35 سـالگـى يـا 30 سالگى به بعد رو به انحطاط و نقصانگـذارد و بـه افـق ضـعـف و سـسـتـى نزديك شود و ما خود نيز تجربه كرديم كه ضعف وسـسـتـى در تـمـام قـوا نـمـايـان شـود. ولى در هـمـيـن مـوقـع ، يـعـنـى از سـن سـى وچهل به بعد، قواى روحانيه و ادراكات عقليه كاملتر است و رو به ترقى و اشتداد است .از اين ، نتيجه حاصل آيد كه قواى اداركيه عقليه جسمانى نيست ، چه اگر جسمانى بودى ،چـون سـايـر قـواى جـسـمـانـى رو بـه ضـعـف گـذاشتى . و نتوان توهم كرد كه از كثرتاعـمـال قـواى فـكريه و حصول تجربه قواى عقليه قوى گرديده ، زيرا كه تمام قواىجـسـمـانـيـه بـا كـثـرت اعـمـال آن و بـه كـار انـداخـتـن آن رو بـهانـحـلال و زوال رود نـه رو بـه قـوت و كـمـال ، و ايـن خـوددليل بر اين است كه قواى عقليه و جسم و جسمانى نيست .
و نـقـض بـه حـال كـهـولت كـه قـواى فـكـريـه هـم نـاقـص مـى شـود بـىمـحـل اسـت ، زيـرا كـه اولا هـيچ يك از قواى جسمانى تا سن كهولت رو به اشتداد نيست تاآنـكـه گـفـتـه شود كه فلان محل از جسم مورد ادراكات عقليه است و تا سن كهولت رو بهاشتداد و قوت بوده ، و اكنون كه ضعيف شده قوه فكر هم ضعيف شده . و ثانيا، آن ضعف درحـال كـهـولت نـيـز راجع به فكر است كه از قواى حاله در جسم است ، يا آنكه احتياج بهقواى جسمانيه دارد، و اما اداركات محضه و ملكات خبيثه يا فاضله در آن وقت نيز قويتر ازسـابـق اسـت ، گـرچه اظهار يا ظهورش كمتر باشد. بالجمله ، براى اثبات مدعاى ما همانقوت ادراك در سن چهل پنجاه سالگى كفايت كند.
و حـل نـقض آن است كه چون نفس بساط خود را از ملك بدن جمع مى كند و قواى او رجوع بهبـاطـن ذاتش مى نمايد، هر يك از قوا كه به عالم جسم و جسمانى نزديكتر است زودتر روبـه سـسـتى و كلال گذارد، و هر يك بعيدتر است ديرتر ضعيف شود. و اما قوايى كه ازعـالم تـجـرد و مـلكـوت اسـت قـويـتـر گـردد و اشـتـدادش بـيـشـتـر شـود، و ايـندليل بر آن است كه نفس جسم و جسمانى نيست .
و نـيـز خـواص و آثـار و افـعـال نـفـس مـضـاد اسـت بـا خـواص و آثـار وافعال مطلق اجسام ، و اين دليل بر آن است كه نفس ‍ جسم نسيت . مثلا ما بالضروره مى دانيمكه يك جسم بيش از يك صورت قبول نمى كند، و اگر بخواهد صورت ديگرى بر او واردشـود بـايـد صـورت اول از او مـفـارقـت كـنـد تـا صـورت دوم راقـبـول نـمـايـد. مـثـلا اگر روى صفحه كاغذى يك صورت نقش كنى ، در محلى كه نقش استصـورت ديـگـر مـنـتـقـش نـشـود، مـگـر ايـنـكـه صـورت اولى بـكـلىزايـل شـود. و ايـن حـكـم در تـمـام اجـسـام جـارى اسـت بـه ضـرورتعـقـل . امـا نـفـس در عـين حال كه صورتى در او منتقش است صورتهاى مضاده با او نيز در اومنتقش مى شود بدون اينكه صورت اول زايل گردد.
و نيز در هر جسمى صورت متناهى نقش بندد، ولى در نفس صورت غير متناهيه منتقش شود، واز اين جهت حكم كند بر امور غير متناهيه .
و نيز هر جسمى كه صورتى از او زايل گرديد، آن صورت در آن بدون سبب مستاءنف پيدانشود، ولى نفس ‍ صورتهايى (را) كه از او غيبت مى كند بى سبب خارج عود مى دهد.
پـس ، مـعـلوم شـد كـه نـفـس بـا هـمـه اجـسـام در خـواص و آثـار وافـعال مضاد است ، پس ، آن مجرد است و از سنخ اجسام و جسمانيات نيست ، و مجردات تفاسدپيدا نمى كنند ـ چنانچه در محل خود مبرهن است ـ زيرا كه فساد بى ماده قابله نشود، و مجردماده قابله ندارد، زيرا كه آن از لوازم اجسام است ، پس تفاسد بر او جايز نيست .
پس ، از اينها نتيجه حاصل شد كه نفس به خراب بدن و مفارقت از آن فاسد و خراب نشود،بـلكـه بـاقى در عالم ديگرى است و فنا براى آن نيست . و اين معاد روحانى است از براىنـفـوس و ارواح كـه قـبل از قيامت براى آنها حاصل است ، تا آنكه اراده حق تعلق گيرد بهعـود آنـهـا بـه ابـدان . و مـا اكـنـون در مـقـام اثـبـات مـطـلق مـعـاد هـسـتـيـم درمقابل منكر مطلق ، و از اين مقدمات به وضوح پيوست .
و ببايد دانست كه از براى نفوس صحت و مرض و صلاح و فساد و سعادت و شقاوتى استكـه پـى بـردن بـه طرق آن و دقايق مصالح و مفاسد آن براى احدى جز ذات مقدس حق ممكننـيـسـت ، نـاچـار در نـظـام اتـم ، كـه احـسـن نـظـام اسـت وقـبـل از ايـن مـعـلوم شد كه منظم آن حكيم على الاطلاق است و واقف بر همه امور است ، تعليمطـرق سـعـادت و شـقـاوت و هـدايـت راه صـلاح و فـسـاد و اعلام طرق علاج نفوس ممتنع استاهـمـال شـود، زيـرا كـه در اهـمـال آن يـا نـقـص در عـلم لازم آيـد يـا نـقـص در قـدرت يـابـخـل و ظـلم بـى جـهـت . مـعـلوم شـد كـه ذات مـقـدس مـبـداء از تـمـام ايـنـهـا بـرى اسـت : اوكـامـل عـلى الاطـلاق و مـفـيـض عـلى الاطـلاق اسـت . و دراهـمـال هـدايـت طـرق سـعـادت و شـقـاوت خـللى عـظـيـم در حـكـمـت وارد آيـد و فـسـاد واخـتلال بزرگ بر نظام مملكت آشكار شود. پس ، در نظام اتم لازم شد كه طريق سعادت وشـقـاوت و طـرق هـدايـت را اعـلام فـرمـايـد. و از ايـن بـيـان دو نـتـيـجـه واضـحـهحاصل شد: يكى آنكه شريعت ، كه عبارت از نسخه اصلاح امراض نفسانيه است ، جز پيشذات مـقـدس حق نيست . و ديگر آنكه حق تعالى اعلام آن را ناچار مى فرمايد. و معلوم است يكچنين مقصد بزرگ و علم كامل دقيقى كه عقل عقلا از ادراك آن عاجز است و ربط ملك و ملكوت وتـاءثـير صور ملكيه در باطن نفس را احدى نداند، لابد بايد به طرق وحى و الهام واقعشـود، يـعـنـى ، بـايـد بـه تـعـليـم حـق بـاشـد. و واضـح اسـت كـه تـمـام افـراد بـشـرقابل اين خلعت نيستند و استعداد اين مقام و انجام اين وظيفه را ندارند، و در هر چند قرن يكىپيدا شود كه لايق يك همچو وظيفه باشد و بتواند يك همچو مقصد بزرگى را انجام دهد. حقتـعالى او را مبعوث فرمايد كه طرق سعادت و شقاوت را به بشر بفهماند و مردم را بهصلاح خود آگاه نمايد. و اين عبارت از نبوت عامه است .
و چـون كـلام منتهى شد بدينجا، به طريق استطراد يك مطلبى را بيان مى كنيم ، كه آن راهـم بـه نـظـر نـويسنده از بديهيات بايد محسوب داشت . و آن اين است كه پس از آنكه مىدانـيـم با علم ضرورى كه شريعتى از جانب حق تعالى در بين بشر بايد باشد، و رجوعنـمـايـيـم بـه شـرايـع معموله در بين بشر ـ كه عمده آنها سه شريعت است : يكى شريعتيهود، و ديگر شريعت نصارى ، و ديگر شريعت اسلام ـ مى بينيم بالضرورة كه شريعتاسلام در سه مقام ، كه اساس شرايع و مدار تشريع بر آن است ـ كه يكى راجع به عقايدحـقـه و مـعارف الهيه و توصيف و تنزيه حق و معاد و كيفيت آن و علم به ملائكه و توصيف وتـنـزيـه انـبـيـا، عـليـه السـلام ، كـه عـمـده واصـل شـرايـع اسـت ، و ديـگـر راجـع بـهخـصـال حـمـيـده و اصـلاح نـفـس و اخـلاق فـاضـله ، و سـوم راجـع بـهاعـمـال قـالبـيـه فرديه و اجتماعيه ، سياسيه و مدنيه و غير آن ـ كاملتر از ديگران است .بـلكـه هـر منصف بيغرض نظر كند، مى يابد كه طرف نسبت با آنها نيست . و در تمام دورهزنـدگـانـى بـشـر، قـانـون و شـريـعـتـى كـه بـه ايـن اتـقـان بـاشـد و در تـمـاممـراحـل دنـيـايـى و آخـرتـى كـامـل و تـام بـاشـد وجـود نـداشـتـه ، و ايـن خـود بـزرگـتـردليل بر حقانيت آن است .
بالجمله ، بعد از اثبات نبوت عامه و اينكه شريعتى از براى بشر خداى تعالى تشريعفـرمـوده و طـرق هـدايـت را به آنها فهمانده و آنها را در تحت نظم و نظام درآورده ، اثباتحـقـيـت ديـن اسـلام احـتـياج به هيچ مقدمه ندارد جز نظر كردن به خود آن و مقايسه بين آن وساير اديان و شرايع در جميع مراحلى كه تصور مى شود احتياج بنى الانسان ، از معارفحـقـه و مـلكـات نـفسانيه ، تا وظايف نوعيه و شخصيه و تكاليف فرديه و اجتماعيه . و اينيـكـى از مـعـانـى حـديـث شـريـف اسـت كـه مـى فـرمـايـد: الاسـلام يعلو و لا يعلى عليه.(353) زيـرا كـه هر چه عقول بشر ترقى كند و ادراكات آنها زياد گردد، وقتىبـه حـجـج و بـراهـيـن اسلام نظر كنند، پيش نور هدايت آن خاضعتر شوند و حجتى در عالمغلبه بر آن نكند.
مـحـصـل برهان ما بر اثبات نبوت خاتم النبيين ، صلى الله عليه و آله ، اين شد كه همينطور كه اتقان خلقت كائنات و حسن ترتيب و نظم آن ما را هدايت مى كند كه يك موجودى منظماوست كه علمش محيط به دقايق و لطايف و جلايل است ، اتقان احكام يك شريعت و حسن نظام وتـرتـيـب كـامل آن كه متكفل تمام احتياجات مادى و معنوى ، دنيوى و اخروى ، اجتماعى و فردىاسـت ، مـا را هـدايـت مـى كـنـد به آنكه مشرع و منظم آن يك علم محيط مطلع بر تمام احتياجاتعـايـله بـشـر اسـت ، و چـون بـه بـداهـت عـقـل مـى دانـيـم كـه ازعـقـل يـك نـفـر بـشـر، كـه تـاريـخ حـيـات او را هـمـه مـورخـيـنمـلل نـوشـتـه انـد و شـخـصـى بوده كه تحصيل نكرده و در محيط عارى از كمالات و معارفتربيت شده ، اين ترتيب كامل و نظام تام و تمام صادر نتواند شد، بالضروره مى فهميمكـه از طريق غيب و ماوراءالطبيعه اين شريعت تشريع شده و به طريق وحى و الهام به آنبزرگوار رسيده . و الحمدلله على وضوح الحجة .
در نـظـر داشـتم كه مقام ديگرى از تفكر را، كه آن فكرت در عالم ملك است و نتيجه آن زهداسـت ، بـيـان نـمـايـم ولى چـون در مقامات سابقه عنان قلم گسيخته شد و مطلب طولانى ،بلكه خارج از موضوع ، شد لهذا از آن صرف نظر نمودم .
فصل ، در فضيلت بيدارى شب است
بـاقـى مـانـد بـر ذمـه مـا بـيـان دو فقره ديگر از حديث شريف كه مى فرمايد: جاف عنالليـل جـنبك واتق الله ربك . جناب مولى اميرالمؤ منين ، سلام الله عليه ، در اين كلاممبارك قرين اعمال قلبيه و تفكرات منبهه و تقواى پرروردگار، بيدارى شب و تجافى ازفـراش را بـراى عـبـادت قـرار داده اسـت ، و ايـن دليـل بـركـمـال فـضـيـلت و اهـمـيـت آن اسـت . چـنـانـچـه در احـاديـث شـريـفـه از ايـنعـمـل شريف خيلى تمجيد شده ، و سيره ائمه هدى و مشايخ عظام و علماء اعلام بر مواظبت برآن بـوده بـلكـه بـيـدارى در آخـر شـب را بـا قـطـع نـظر از عبادت اهميت مى دادند. در كتابوسـائل الشـيـعـة ، كـه اعـظـم كـتـب اماميه و مدار مذهب و مرجع علما و فقها است ، 41 حديث درفضل آن ، و چندين حديث بر كراهت ترك آن ذكر فرموده ، و باز حواله به سابق و لاحق مىفرمايد.(354) و البته احاديث در كتب ادعيه و غيره بيش از حد احصاست ، ولى ما براىتيمن و تبرك به ذكر چند حديث مى پردازيم :
عـن الكـافـى بـاسـنـاده عـن مـعـاويـة بـن عـمـار، قـال سمعت اءبا عبدالله ، عليه السلاميـقـول كـان فـى وصـيـة النـبـى ، صـلى الله عـليـه و آله ، لعـلىقـال : يـا عـلى اءوصـيـك فـى نـفـسـك بـخـصـال فـاحـفـظـهـا. ثـمقـال : اللهـم اءعـنـه ...الى اءن قـال : و عـليـك بـصـلاةالليل و عليك بصلاة الليل و عليك بصلاة الليل .(355) معاوية بن عمار گويدشـنـيدم حضرت صادق عليه السلام مى فرمود: بود در جمله وصيتهاى پيغمبر، صلى اللهعـليـه و آله ، گـفـت : يا على وصيت مى كنم تو را در خودت به خصلتهايى ، پس حفظ كنآنـهـا را. پـس از آن گـفت : بار خدايا اعانت فرما او را. تا آنكه فرمود: و بر تو باد بهنـمـاز شـب ، و بـر تـو بـاد بـه نـماز شب ، و بر تو باد به نماز شب . از صدر وذيل حديث كمال اهميت فهميده مى شود.
و عـن الخـصـال بـاسـنـاده عـن اءبـى عـبـدالله ، عـليـه السـلام ،قـال : قـال النـبـى ، صـلى الله عـليـه و آله ، لجـبـرئيـل : عـظـنـى .فـقـال : يـا مـحـمـد، عـش مـا شـئت فـانـك مـيـت ، و اءحـب مـا شـئت فـانـك مـفـارقـه ، واعـمـل مـا شـئت فـانـك مـلاقـيـه ، و اعـلم ، اءن شـرف المـؤ مـن قـيـامـهبـالليـل ، و عـزه كـفه عن اءعراض الناس .(356) اختصاص دادن به ذكر، و موعظهنـمـودن رسـول الله ، صـلى الله عـليـه و آله ، را بـه ايـن امـر، ازكمال اهميت آن كشف مى كند. و اگر جبرئيل امين چيزى مهمتر از آن را مى دانست در مقام موعظه آنرا عرض مى كرد.
و فـى المـجـالس بـاسـنـاده عـن ابـن عـبـاس ، رضـى الله عـنـه ،قـال : قـال رسـول الله ، صـلى الله عـليـه و آله ، فـى حـديـث : فـمـن رزق صـلاةالليـل مـن عـبـد، اءو اءمـة ، قـام لله مـخـلصـا، فـتـوضـاء وضـوءا سـابـغـا، و صـلى للهعـزوجـل بـنـيـة صـادقـة و قـلب سـليـم (و بـدن خـاشـع ) و عـيـن دامـعـة ،جـعـل الله تـعـالى خـلفـه سـبـعـة صـفـوف مـن المـلائكـة ، فـىكـل صـف مـا لا يـحـصـى عـددهـم الا لله ، اءحـد طـرفـىكـل صـف بـالمـشـرق و الاخـر بـالمـغـرب ، فـادا فـرغ ، كـتـب اللهعزوجل له بعددهم درجات .(357)
ابـن عـبـاس گـفـت فرمود رسول خدا، صلى الله عليه و آله ، در حديثى : پس كسى كهروزى شـود او را نـمـاز شـب از مـرد يا زن ، به پا خيزد براى خدا با اخلاص ، پس وضوبـگـيـرد وضـوى شـادابـى ، و نـمـاز كـنـد بـراى خـداىعـزوجـل بـا نـيت راستى و قلب سليمى (و بدن خاشعى ) و چشم گريانى ، قرار دهد خداىتـعـالى پـشـت سر او هفت صف از ملائكه كه هر صفى را شماره ننمايد عددشان را مگر خدا،يـك جـانـب هر صف به مشرق و ديگرى به مغرب است . پس وقتى كه فارغ شود، بنويسدخداى تعالى از براى او به عدد آنها درجاتى .
و عـن العـلل بـاسـنـاده الى اءنـس قـال : سـمـعـترسـول الله ، صـلى الله عـليـه و آله ، يـقـول : الركـعـتـان فـى جـوفالليل اءحب الى من الدنيا و ما فيها(358)
انـس گـويـد شـنـيـدم رسـول خـدا، صـلى الله عـليـه و آله ، مـى فـرمـود: دو ركـعـت درداخل شب محبوبتر است پش من از دنيا و آنچه در اوست .
و در احـاديـث بـسـيـار وارد اسـت كـه نـمـاز شـب شـرف مـؤ مـن اسـت و زيـنـت آخرت و چنانچهمال و اولاد زينت دنياست .(359)
و عـن العـلل بـاسـنـاده الى جـابـربـن عـبـدالله الانـصـارىقـال : سـمـعـت رسـول الله ، صـلى الله عـليـه و آله ،يـقـول : مـااتـخـذ الله ابـراهـيـم خـليـلا الا لاطـعـام الطـعـام والصـلاةبالليل و الناس نيام (360)
جابر گويد شنيدم رسول خدا، صلى الله عليه و آله ، مى فرمود: نگرفت خدا ابراهيمرا دوسـت ، مـگـر بـراى خـورانـيـدن طـعـام و نـمـاز كـردن در شـب وحال آنكه مردم خواب بودند. و اگر نبود براى نماز شب جز اين يك فضيلت كفايت مىكـرد، ولى بـراى اهـلش ، و آن امـثـال من نيست . ماها نمى دانيم خلعت خلت چه خلعتىاسـت و دوسـت گـرفـتـن حـق تـعـالى بـنـده اى را چـه مـقـامـى اسـت ، تـمـامعـقـول عـاجـز اسـت از تـصـور آن . تـمـام بـهـشـتـهـا را اگـر بـهخـليـل دهـنـد بـه آنـهـا نـظـر نـكند. تو نيز اگر محبوب عزيزى يا صديق محبوبى داشتهبـاشـى و بـر تـو وارد شـود، از هـر نـاز و نـعـمـتـى غـفـلت كـنـى و بـهجـمـال مـحـبـوب و لقـاء صـديـق از آنـهـا مـسـتـغـنـى گـردى ، بـا آنـكـه ايـنمثل خيلى بى تناسب و فرق بين المشرقين است .
و عـن عـلى بـن ابـراهـيـم ـ فـى تـفـسـيـره ـ بـاسـناده عن اءبى عبدالله ، عليه السلام ،قـال : مـامـن عـمـل حـسـن يـعـمـله العـبـد الا و له ثـواب فـى القـرآن الا صـلاةالليـل ، فـان الله لم يـبـيـن ثـوابـهـا لعـظـيـم خـطـره عـنـده ،فـقـال : تـتـجـافى جنوبهم عن المضاجع يدعون ربهم خوفا و لمعا و مما رزقناهم ينفقون .فلا تعلم نفس ما اخفى لهم من قرة اءعين جزاء بما كانوا يعملون .(361)
سـنـد بـه حـضـرت صـادق ، عـليـه السـلام ، رسـانـد كـه فـرمـود: نـيـسـتعـمـل نـيكويى كه به جا مى آورد آن را بنده مگر اينكه از براى آن ثوابى است در قرآن ،بـجـز نماز شب ، پس همانا خداوند بيان نفرموده ثواب آن را براى عظمت شاءن آن نزد او.پـس فـرمـوده : دور مـى كـنند پهلوهاى خود را از خوابگاهها، مى خوانند پروردگار خود راتـرسـان و طمعكار، و از چيزى كه روزى كرديم آنها را انفاق مى كنند، پس نمى داند كسىچـيـزى كـه پـنـهـان شـده از بـراى آنـهـا از روشـنـى ديـده و سـرور آن جـزاى آنـچـه راعمل مى كردند.
آيا اين قرة العينى كه خداى تعالى ذخيره فرموده و مخفى نموده ، كه هيچ كس برآن آگاه نيست ، چيست و چه خواهد بود؟ اگر از جنس انهار جاريه و قصور عاليه و نعمتهاىگـونـاگـون بـهـشـتـى بـود بـيـان مـى فـرمـود، چـنـانـچـه بـراى سـايـراعـمال بيان فرموده ، و ملائكه الله بر آن مطلع شدند. معلوم مى شود غير اين سنخ است وعـظـمت آن بيشتر از آن است كه گوشزد كسى توان كرد ـ خصوصا براى ساكنين اين عالمدنيا.
نـعـمـتـهـاى آن عـالم را مـقـايـسـه مـكـن بـه نـعـمـتـهـاى ايـنـجـا، گـمـان مـكن بهشت و جنات آنمـثـل بـاغـسـتـانـهـاى دنيا منتها قدرى وسيعتر و عاليتر است ، آنجا دار كرامت حق و مهمانخانهالهـى اسـت ، تـمـام ايـن دنـيـا مـقـابـل يـك تـار مـوى حـورالعـيـن بـهـشـتـى نـيـسـت ، بـلكـهمـقـابـل يـك تـار از حـله هـاى بـهـشـتـى كـه بـراى اهـل آن فـراهـم شـده نـيـسـت ، بـا ايـنتـفـصـيـل حـق تـعـالى جزاى نمازگزار در شب را اينها قرار نداده و در مقام تعظيم آن بدانبـيـان ذكـر فـرمـوده . ولى هـيـهـات كـه ايـمـان مـا سـسـت واهـل يـقـيـن نـيستيم ، و الا ممكن نبود اين طور به غفلت بگذرانيم و تا صبح با خواب گرانهـمـاغـوش شـويـم . اگر چنانچه بيدارى شب انسان را به حقيقت و سر نماز آگاه كند و باذكـر و فـكـر حـق انـس بـگـيـرد و شـبـهـا مـطيه معراج قرب او شود(362) كه ديگر جزجمال جميل حق براى او جزايى نتواند بود.
اى واى بـه حال ما اهل غفلت كه تا آخر عمر از خواب برنمى خيزيم و در سكر طبيعت باقىهـسـتـيـم . بـلكـه هـر روز بـر مـسـتـى و غـفـلت مـا مـى افـزايـد. جـز مـقـام حـيـوانـيـت ومـاءكل و مشرب و منكح آنها چيز ديگر نمى فهميم و هر چه مى كنيم ، گرچه از سنخ عباداتهـم بـاشـد، بـاز بـراى اداره بـطـن و فـرج مـى كـنـيـم . گـمـان كـردى كـه نـمـازخـليـل الرحـمـن مـثـل نـمـاز مـا بـوده ؟ خـليـل عـرض حـاجـت بـهجـبـرئيـل امـيـن نفرمود(363) و ما حاجات خود را از شيطان ـ اگر گمان كنيم حاجت روا كناسـت ـ مـى طـلبـيـم ! ولى باز نااميد نبايد شد. ممكن است پس از مدتى بيدارى شب و انس وعادت به آن ، خداى تعالى كم كم دستگيرى فرمايد و با يك لطف خفى خلعت رحمت بر توبپوشاند. ولى از سر عبادت مجملا غافل مباش و همه را به تجويد قرائت و تصحيح ظاهرفـقـط مـپـرداز. اگـر نـمـى تـوانـى مـخـلص شـوى ،لااقـل بـراى آن قـرة العـيـنـى كـه حق تعالى مخفى فرموده بكوش و يادى از فقير عاصىحـيـوان سـيـرت كـه از هـمـه درجـات بـه حـيـوانـيـت قـنـاعـت كـرده ـ اگـرمـايـل شـدى ـ بـكـن ، و بـا تـوجـه و خـلوص نـيت بخوان : اءللهم ارزقنى التجافى عندارالغـرور، والانـابـة الى دارالخـلود، و الاسـتـعـداد للمـوتقبل حلول الفوت .(364)
فصل ، در بيان تقوى است
بدان كه تقوى از وقايه به معنى نگهدارى است . و در عرف ولسـان اخـبـار، عـبـارت اسـت از حـفظ نفس از مخالفت اوامر و نواهى حق و متابعت رضاى او. وكـثـيـرا اسـتـعـمـال شـود در حـفـظ بـليـغ و نـگـاهـدارىكـامـل نـفـس از وقـوع در مـحـظـورات به ترك مشتبهات . و من اءخد بالشبهات ، وقع فىالمـحـرمـات و هـلك مـن حـيـث لا يـعـلم .(365) و مـن رتـعحول الحمى يوشك اءن يقع فيه .(366)
و بـبـايـد دانـسـت كـه تـقـوى گـرچـه از مـدارجكمال و مقامات نيست ولى بى آن نيز حصول مقامى امكان ندارد، زيرا كه مادامى كه نفس ملوثبـه لوث مـحـرمات است ، داخل در باب انسانيت و سالك طريق آن نيست ، و مادامى كه تابعمـشـتـهـيـات و لذايـذ نـفـسـانـيـه اسـت و حـلاوت لذايـذ در كـام اوسـت ،اول مقام كمالات انسانيه براى او رخ ندهد، و تا حب و علاقه به دنيا در قلب او باقى است، بـه مـقـام مـتـوسـطـين و زاهدين نرسد، و تا حب نفس در كامن ذات اوست ، به مقام مخلصين ومحبين نايل نگردد، و تا كثرات ملك و ملكوت در قلب او ظاهر است ، به مقام مجذوبين نرسد،و تـا كـثـرات اسـمـاء در بـاطـن ذات او مـتـجـلى اسـت ، بـه فـنـاى كـلىنـايـل نـگـردد، و تـا قـلب التـفـات بـه مـقـامـات دارد بـه مـقـامكمال فنا نرسد، و تا تلوين در كار است ، به مقام تمكين نرسد و ذات به مقام اسم ذاتىدر سـر او تـجـلى ازلى و ابـدى نـكـنـد، پـس ، تـقـوى عـامـه از محرمات است ، و خاصه ازمـشـتـهـيات ، و زاهدان از علاقه به دنيا، و مخلصان از حب نفس ، و مجذوبان از ظهور كثراتافـعـالى ، و فـانـيـان از كـثـرات اسـمـائى ، و واصـلان از تـوجـه بـه فـنا، و متمكنان ازتلوينات : فاستقم كما اءمرت .(367)
و از بـراى هـر يـك از ايـن مـراتب شرحى است كه ذكر آن جز حيرت در اصطلاحات و محتجبمـانـدن در حـجب مفاهيم براى امثال ما نتيجه اى ندارد، و از براى هر ميدانى اهلى است . اكنونعـطـف تـوجـه نـمـايـيـم بـه ذكـر شـمـه اى از تـقـوا دراول امر كه براى نوع مهم است .
فصل ، در بيان تقواى عامه
بـدان اى عـزيـز كـه چـنـانـچـه از بـراى اين بدن صحت و مرضى است و علاج و معالجى ،براى نفس انسانى و روح آدميزاده نيز صحت و مرض و سقم و سلامتى و علاج و معالجى است. صحت سلامت آن عبارت است از اعتدال در طريق انسانيت ، و مرض و سقم آن اعوجاج از طريقو انـحـراف از جـاده انـسـانـيـت اسـت . و اهـميت امراض نفسانيه هزاران درجه بيشتر از امراضجـسـمـانـيـه اسـت ، زيـرا كـه غـايـت ايـن امـراض مـنـتـهـى مـى نـمـايـد انـسـان را بـهحـلول مـوت ، و هـمـيـن كـه مـرگ آمد و توجه نفس از بدن سلب شد، تمام امراض جسمانيه وخللهاى ماديه از او مرتفع شود و هيچيك از آلام و اسقام بدنيه براى او باقى نماند. وليكناگـر خـداى نـخـواسـتـه داراى امـراض روحـيـه و اسـقـام نـفـسـيـه بـاشـد،اول سـلب تـوجـه نـفـس از بـدن و حـصـول تـوجـه بـه مـلكـوت خـويـش ،اول پـيـدايـش امـراض و اسـقـام آن اسـت . مـثـل تـوجـه بـه دنـيـا و تـعـلق بـه آن ،مـثـل مـخـدراتـى اسـت كـه انسان را از خود بيخود نموده ، و سلب علاقه روح از دنياى بدنبـاعث به خود آمدن آن است . و همين كه به خود آمد، آلام و اسقام و امراضى كه در باطن ذاتداشـت هـمـه بـه او هـجـوم كـنـد و تـمـام آنـهـا كـه تـا آن وقـت مـخـفـى بـوده ومـثـل آتـشـى بـوده كه در زير خاكستر پنهان بوده هويدا گردد. و آن امراض و آلام يا از اوزايـل نـشـود و مـلازم او بـاشـد، يـا اگـر زايـل شـدنـى بـاشـد، پـس از هـزارانسال در تحت فشارها و زحمتها و آتشها و داغها مرتفع شود: آخر الدواء الكى .(368)قـال تـعـالى : يـوم يـحـمـى عـليها فى نار جهنم فتكوى بها جباهمم و جنوبهم و ظهورههم.(369)
و مـنـزله انـبـيـاء، عـليـهـم السـلام ، مـنـزله اطـبـاء مـشـفـق اسـت كـه بـاكـمـال شـفـقـت و عـلاقـه مـنـدى بـه صـحـت مـرضـى نـسـخـه هـاى گـونـاگـون بـه مناسبتحـال آنـهـا بـراى آنـهـا آوردنـد و آنـهـا را هـدايـت فـرمـودند به طرق هدايت : ما طبيبانيمشـاگـردان حـق .(370) و مـنـزله اعـمـال روحـيـه و قـلبـيـه واعمال ظاهريه و بدنيه منزله دواى امراض است ، چنانچه منزله تقوا در هر مرتبه از مراتبآن مـنـزله پرهيز از چيزهاى مضر است براى مرض ، تا پرهيز در كار نباشد ممكن نيست كهمرضى مبدل به سلامت شود و نسخه طبيب مؤ ثر افتد.
در امـراض جـسـمانيه گاهى ممكن است كه با ناپرهيزى جزئى باز دوا و طبيعت غالب آيد وصحت عود كند، زيرا كه طبيعت خود حافظ صحت است و دوا معين آن ، وليكن در امراض روحيهامـر خـيـلى دقـيـق اسـت ، زيـرا كـه طـبـيـعـت بـر نـفـس ازاول امـر چـيـره شـده و وجـهـه نـفـس رو بـه فـسـاد و مـنـكـوس اسـت : ان النـفـس لامـارةبـالسـوء.(371) از ايـن جهت به مجرد فى الجمله ناپرهيزى امراض بر او غلبهكند و رخنه ها از اطراف بر او باز كند تا صحت را بكلى از بين ببرد.
پـس ، انـسان مايل به صحت نفس و شفيق به حال خود و علاقه مند به صحت ، پس از تنبهبـه ايـنـكـه راه چـاره از خـلاصـى از عـذاب اليـم مـنـحـصـر اسـت بـهعـمـل كـردن بـه دسـتـور انـبـيـا و دسـتـورات آنـها منحصر است به دو چيز، يكى اتيان بهمـصـلحـات و مـسـتـصحات نفسانيه و ديگر پرهيز از مضرات و مولمات آن ، و معلوم است كهضـرر مـحـرمـات در مـفـسدات نفسانيه از همه چيز بيشتر است و از اين سبب محرم شده اند، وواجـبـات در مـصـلحـات از هـر چـيـز مـهـمـتـر اسـت و از ايـن جـهـت واجـب شـده انـد، وافـضـل از هر چيز و مقدم بر هر مقصد و مقدمه پيشرفت و راه منحصر مقامات و مدارج انسانيهايـن دو مـرحـله اسـت كـه اگـر كـسـى مـواظـبـت بـه آنـهـا كـنـد ازاهـل سـعـادت و نـجـات اسـت ، و مـهـمـتـريـن ايـن دو تـقـوا از مـحـرمـات اسـت ـ واهـل سـلوك نـيـز ايـن مـقـام را مـقـدم شـمـارنـد بـر مـقـاماول ، و از مـراجـعه به اخبار و آثار و خطب نهج البلاغه واضح شود كه حضرات معصوميننـيـز بـه ايـن مـرحـله بـيـشـتـر اهـمـيـت داده انـد ـ پـس ، اى عـزيـز ايـن مـرحـلهاول را خـيـلى مـهـم شـمـار و مـواظـبـت و مـراقـبـت در امـر آن نـمـا كـه اگـر قـدماول را درسـت بـرداشـتـى و ايـن پـايـه را مـحـكـم كـردى ، امـيـدوصـول بـه مـقـامـات ديـگـر اسـت ، و الا رسـيـدن بـه مـقـامـات مـمـتـنـع و نـجـات بـسمشكل و صعب مى شود.
جـنـاب عـارف بـزرگـوار و شيخ عالى مقدار ما(372) مى فرمودند كه مواظبت به آياتشريفه آخر سوره حشر، از آيه شريفه يا ايها الذين آمنوا اتقوا الله و لتنظرنفس ما قدمت لغد.(373) تا آخر سوره مباركه با تدبر در معنى آنها در تعقيب نمازهاخصوصا در اواخر شب كه قلب فارغ البال است ، خيلى مؤ ثر است در اصلاح نفس . و نيزبـراى جلوگيرى از شر نفس و شيطان دوام بر وضو را سفارش مى فرمودند و مى گفتندوضـو بـه مـنـزله لبـاس جـنـدى اسـت . و در هـر حـال از قـادرذولجـلال و خـداونـد مـتـعـال جـل و جـلاله بـا تـضـرع و زارى و التـماس ‍ بخواه كه تو راتـوفـيـق دهـد در ايـن مـرحـله ، و از تـو يـارى فـرمـايـد درحصول ملكه تقوا.
و بدان كه اوايل امر قدرى مطلب سخت و مشكل مى نمايد، ولى پس از چندى مواظبت زحمت بهراحـت مـبـدل مـى شـود و مـشـقـت بـه اسـتـراحـت ، بـلكـه بـه يـك لذت روحـانـى خـالصـىبـدل مـى شـود كـه اهـلش آن لذت را بـا جـمـيـع لذاتمـقـابـل نـكـنـنـد. و مـمـكـن اسـت انـشـاءالله پـس از مـواظـبـت شـديـد و تـقـواىكـامـل از اين مقام به مقام تقواى خواص ترقى كنى كه آن تقواى از مستلذات نفسانيه است .زيـرا كـه لذت روحـانـى را كـه چـشيدى ، از لذات جسمانيه كم كم منصرف شوى و از آنهاپرهيز كنى ، پس راه بر تو سهل و آسان شود، و بالاخره لذات فانيه نفسانيه را چيزىنشمارى ، بلكه از آنها متنفر شوى و زخارف دنيا در چشمت زشت و ناهنجار آيد، و وجدان كنىو بـيـابـى كـه از هـر يـك از لذات ايـن عـالم در نـفـس اثـرى و در قـلب لكـه سـودايـىحاصل شود كه باعث شدت انس و علاقه به اين عالم شود، و اين خود اسباب اخلاد در ارضگـردد و در حـيـن سـكـرات مـوت بـه ذلت و سـخـتـى و زحـمـت و فـشـارمـبـدل گـردد، چـه كـه عمده سختى سكرات موت و نزع روح و شدت آن در اثر همين لذات وعـلاقـه بـه دنـيـاسـت ، چنانچه پيش از اين اشاره به آن شد. و چون انسان وجدان اين معنىكـرد، لذات ايـن عـالم از نـظـرش بـكـلى بـيـفـتـد و از تمام دنيا و زخارف آن متنفر گردد وگريزان شود. و اين خود ترقى از مقام دوم است به مقام سوم تقوى .
پـس ، راه سـلوك الى الله سـهـل و آسـان شـود و طـريـق انـسـانـيت براى او روشن و وسيعگـردد، و قـدم او كـم كـم قـدم حـق شـود و ريـاضت او رياضت حق گردد، و از نفس و آثار واطـوار آن گـريـزان شـود و در خـود عـشـق بـه حق مشاهده كند و به وعده هاى بهشت و حور وقـصور قانع نشود، و مطلوب ديگرى و منظور ديگرى طلب كند و از خودبينى و خودخواهىمتنفر گردد. پس ، تقوا از محبت نفس نمايد و متقى از توجه به خود و خودخواهى شود. و اينمـقامى است بس شامخ و رفيع و اول مرتبه حصول روايح ولايت است . و حق تعالى او را دركـنف لطف خود جاى دهد و از او دستگيرى فرمايد و مورد الطاف خاصه حق شود. و آنچه پساز ايـن بـراى سـالك رخ دهـد از حـوصـله تـحـرير خارج است . والحمدلله اءولا و آخرا وظاهرا و باطنا، و الصلاة على محمد و آله الطاهرين
الحديث الثالث عشر
حديث سيزدهم
بـالسـنـد المـتـصـل الى الشـيـخ الجـليـل ، ثـقـة الاسـلام ، مـحـمـد بن يعقوب ، عن عدة مناءصـحـابنا، عن اءحمد بن محمد بن خالد، عن غير واحد، عن على بن اءسباط، عم اءحمد بن عمرالحـلال ، عـن عـلى بـن سـويـد، عـن اءبـى الحـسـن الاول ، عـليـه السـلام ،قـال : سـاءلتـه عـن قـول الله عـزوجـل : و مـنيـتـوكـل عـلى الله فـهـو حـسـبـه .(374) فـقـال :التـوكـل عـلى الله درجـات . مـنـهـا اءن تـتـوكـل عـلى الله فـى اءمـورك كـلهـا، فـمـافـعـل بـك كـنت عنه راضيا، تعلم اءنه لا يالوك خيرا و فضلا، و تعلم اءن الحكم فى ذلكله ، فتوكل على الله بتفويض ذلك اليه وثق به فيها و فى غيرها.(375)
ترجمه :
عـلى بـن سـويـد گـويـد پـرسش كردم حضرت موسى بن جعفر، عليهما السلام ، را ازقـول خـداى عـزوجـل : و مـن بـتـوكـل عـلى الله فـهـو حـسـبـه . پـس فـرمـود.تـوكـل بـر خـدا را درجـاتـى اسـت . از آنـهـا ايـن اسـت كـهتوكل كنى بر خدا در كارهاى خودت ، تمام آنها، پس آنچه كرد به تو بوده باشى از اوخـشـنـود. بـدانـى هـمـانـا او مـنـع نـكـنـد تـو را نـيـكـويـى وفـضـل را، و بـدانـى هـمـانـا فـرمـان در آن مـر او راسـت . پـس ،توكل كن بر خدا به واگذارى آن به سوى او، و اعتماد كن به خدا در آنها و غير آنها.
شـرح حـلال بـه تـشـديـد، فـروشـنـده حـل اسـت و آن روغن كنجد است . وابـوالحـسـن اول حـضرت كاظم ، عليه السلام ، است ، چنانچه ابوالحسن مـطـلق نـيز آن بزرگوار است . و ابوالحسن ثانى حضرت رضا، عليه السلام ، و ثالثحضرت هادى ، عليه السلام ، است .
و توكل به حسب لغت اظهار عجز است و اعتماد بر غير است . واتكلت على فلانفـى اءمـرى ، اعتمدته . و اءصله او تكلت . و حسبه اءى ، محسبه و كافيه .(376) و ياءلوك ، اءلا، ياءلو، اءلوا، به معنى تقصير است . بعضىگـفته اند وقتى كه متعدى به دو مفعول شود، تضمين شود معنى منع را.(377) و آن بدنيست و معنى سليستر آيد، گرچه لزومى هم ندارد و با معنى تقصير هم درست آيد، چنانچهاز صـحـاح هم خلاف آن استفاده شود زيرا كه او گويد: اءلا ياءلو، اءى قصر. و فلانلا يـاءلوك نـصـحـا.(378) از آن مـعـلوم شـود كـه بـا دومفعول نيز به همان معنى است . و توكل غير از تفويض است و هر دو غير از رضا وغـيـر از وثـوق هستند، چنانچه پس از اين بيان خواهد شد انشاءالله . و ما در ضمنچند فصل آنچه محتاج است حديث شريف به بيان شرح دهيم .
فصل ، در بيان معانى توكل است و درجات آن
بـدان كه از براى توكل معانى متقاربه اى با تعبيرات مختلفه نمودند به حسبمسالك مختلفه :
چـنـانـچـه صـاحـب مـنـازل السـائريـن فـرمـايـد: التـوكـل كـلة الامـر كـله الى مـالكـه والتـعـويـل عـلى وكـالته .(379) يعنى توكل واگذار نمودن تمام امور است بهصـاحـب آن و اعـتـمـاد نـمـودن اسـت (بـر) وكـالت او. و بـعـض عـرفـا فـرمـودنـد:التـوكـل طـرح البـدن فـى العـبـوديه و تعلق القلب بالربوبيه .(380) يعنىتـوكـل انـداخـتن بدن است در بندگى و تعلق قلب است به پرورندگى . يعنىصـرف قـواى بـدن را در راه اطاعت حق ، و تصرف ننمودن در امور و واگذار نمودن آنها رابه پروردگار.
و بعضى گفته اند: التوكل على الله انقطاع العبد فى جميع ما ياءمله من المخلوقين .يـعنى توكل بر خدا بريدن بنده است تمام آرزوهاى خود را از مخلوق و پيوستن به حقاست از آنها.
بالجمله ، معانى مذكوره متقارب در معنى هستند و بحث در مفهوم لزومى ندارد. و آنچه گفتنىاسـت آن اسـت كـه از بـراى آن درجات مختلفه است به حسب اختلاف مقامات بندگان ، و چونعـلم بـه درجـات تـوكـل مـبـتـنـى اسـت بـر عـلم بـه درجـات عـبـاد در مـعـرفـت ربـوبـيـت حقجل جلاله ، ناچار ذكرى از آن در ميان آريم .
پـس ، بـدان كـه يـكـى از اصـول مـعـارف ، كـه مـقـامـات سـاكـيـن بـدونحاصل نشود، علم به ربوبيت و مالكيت حق است و كيفيت تصرف ذات مقدس است در امور. و ماوارد در ايـن بـحث از وجهه علمى نشويم ، زيرا كه مبتنى است بر تحقيق جبر و تفويض ، وآن بـا وضـع ايـن اوراق مـنـاسـبتى ندارد، و فقط بيان درجات مردم را در معرفت به آن مىنماييم .

next page شرح اربعين حديث امام خميني رحمةالله عليه

back page