وزير و دلقك پادشاهى دلقكى داشت كه با تقليد از ديگران باعث خوشحالى شاه مى گرديد، شاه خودمذهب اهل سنت را داشت ولى وزيرش مردى ناصبى و دشمن خاندان پيامبر صلى الله عليه وآله بود، براى پادشاه مسافرتى پيش آمد، وزير را به جاى خود نشانيد. وزير مىدانست كه دلقك از دوستان حضرت على عليه السلام و شيعه مذهب است ، روزى او راخواسته گفت : بايد براى من اداى على بن ابيطالب را در بياورى ، دلقك هر چه پوزش خواست و طلب عفو نمود پذيرفته نشد عاقبت از روى ناچارى يك روز مهلت خواست . روز بعد با لباس اعراب در حالى كه شمشيرى بران در كمر داشت وارد شد جلو وزير آمدبا لحنى جدى و آمرانه به او گفت : به خدا و پيامبر و خلافتبلافصل من ايمان بياور والا گردنت را مى زنم ، وزير بهخيال اينكه شوخى و دلقك بازى مى كند، سخت در خنده شد. دلقك جلوتر آمد، بالحنى جدى ترى سخنان خود را تكرار كرد و مقدارى شمشير را از نيامخارج كرد، خنده وزير شديدتر شد، بالاخره در مرتبه سوم باكمال نيرو پيش آمد و تمام شمشير را از نيام كشيد سخنان خود را براى آخرين بار گفت :وزير در حالى كه غرق در خنده بود، ناگاه متوجه شد شمشيرى بران بر فرقش فرودآمد. با همان ضربت به زندگيش خاتمه داد. جريان به پادشاه رسيد. مقلد فرارى شد، شاه دستور داد او را پيدا كنند، وقتى حاضرشد واقع جريان را مشروحا نقل كرد. پادشاه ازعمل به جايش خنديد و او را بخشيد.(77) شب نور باران صاحب خزائن ، مرحوم نراقى مى گويد: شيخ محمد، كليددار روضه مقدسه كاظمين كه خود،او را ملاقات كرده ام و مرد متدينى بود، گفت : هنگامى كه ((حسن پاشا)) بعد از نادرشاهافشار در ايران ، پادشاه عراق عرب گرديد و در بغداد تمكن و نفوذى پيدا كرد، روزىدر ايام جمادى الثانى كه بعضى از امراء و بزرگانآل عثمان در مجمع او حضور داشتند، پرسيد: چرااول ماه رجب را نور باران مى گويند؟! يكى از ايشان جواب داد: چون در آن شب بر قبور ائمه دين نور مى بارد، گفت : در اينمملكت قبور ائمه بسيار است البته مجاورين قبور، آن نور را مشاهده خواهند نمود، خوب استكليددار ابوحنيفه كه امام اعظم ايشان است و كليددار شيخ عبدالقادر را طلب نماييم و ازآنها استفسار كنيم . وقتى آنها را احضار كرده گفتند ما چنين چيزى مشاهده نكرده ايم . حسن پاشا گفت : حضرت موسى بن جعفر عليه السلام و حضرت جواد عليه السلام نيز ازاكابر دين هستند بلكه جماعت رافضى آنها را واجب الاطاعة مى دانند شايسته است كه ازكليددار روضه آنها نيز بپرسيم ، همان ساعت ملازمى كه به عرفاهل بغداد چوخادار گويند در پى كليددار فرستاد. شيخ محمد مى گويد: كليددار آن وقتپدرم بود من تقريبا در سن بيست سالگى بودم ؛ با پدرم در كاظمين بوديم كه چوخاداربه دنبال پدرم آمد. خود چوخادار هم نمى دانست با پدرم چكار دارند، پدرم به بغداد رفتمن نيز با او رفتم و جلو خانه ايستادم پدرم را به حضور او بردند. پاشا از پدرم سؤ ال كرده بود كه مى گويند شباول رجب شب نور باران است و اين رسم به خاطر باريدن نور بر قبور ائمه دين است توآن نور را در قبر كاظمين مشاهده كرده اى ؟ پدرم بدونتاءمل گفته بود: بلى همين طور است من مكرر آن نور را ديده ام ، حسن پاشا گفته بود: امرعجيب و غريبى است ، اول ماه رجب نزديك است آماده باش من شباول رجب را در روضه مقدسه كاظمين عليه السلام بسر خواهم برد. پدرم از شنيدن اينسخن در فكر شده بود كه اين چه جراءتى بود من از خود نشان دادم و اين چه سخنى بودكه از دهان من بيرون آمد، احتمال دارد مرا نور ظاهرى نباشد من نور محسوسى نديده ام متحيرو غمناك بيرون آمد. همين كه او را ديدم آثار غم وملال و ناراحتى در چهره اش نمايان بود، علت گرفتگى و ناراحتى او را پرسيدم ؟! گفت: فرزندم ، خود را به كشتن دادم و با حال تباه روانه كاظمين شديم . در بقيه آن ماه پدرم به وصيت و وداع مشغول بود و كارهاى خود را انجام مى داد، از خورد وخوراك افتاد روز و شب را به گريه و زارى مى گذرانيد، شبها در روضه مقدسه تضرعمى كرد و به ارواح مقدسه ايشان توسل مى جست . خدمتكارى خود را شفيع قرار مى داد.بالاخره روز آخر ماه جمادى الآخر رسيد. نزديك غروب فرستاده پاشا پيش پدرم آمد و گفت: بعد از غروب روضه را خلوت كن و زوار را بيرون نما. پدرم زائرين را از حرم بيرون كرد، هنگام نماز شام پاشاداخل روضه شد امر كرد شمعها را خاموش كنند حرم مقدس تاريك شد، حسن پاشا به رسماهل سنت فاتحه اى خواند و در طرف عقب ضريح مقدسمشغول ادعيه و نماز شد، پدرم در قسمت جلو، ضريح را گرفته بود و محاسن خود را برزمين مى ماليد و صورت به آستان مى ساييد و تضرع و زارى مى كرد و مانند ابربهارى اشك مى ريخت ، من نيز از سوز و گداز او به گريه افتادم اين وضع تقريبا دوساعت ادامه داشت نزديك بود پدرم قالب تهى كند، كه ناگاه سقف محاذى بالاى ضريحمقدس شق شد، چنان نور درخشند كه گويا صدهزار مرتبه از روز روشنتر، در اين هنگامصداى حسن پاشا بلند شد كه با آواز بلند پشت سرهم مى گفت صلى الله على النبىمحمد و آله ، آنگاه پاشا برخواست ضريح مقدس را بوسيد و پدرم را طلبيد، محاسن او راگرفته به طرف خود كشيد، ميان دو چشمش را بوسيد و گفت بزرگ مخدومى دارى ، (آقاىبزرگى دارى ) خادم چنين مولايى بايد بود، بر پدرم و ساير خدام انعام بسيار نمود ودر همان شب به بغداد مراجعت كرد(78). خيانت در امانت يكى از اميران هند، فريفته و شيداى علم و فضل حضرت امام جعفر صادق عليه السلام شدو تصميم گرفت ، هديه اى براى آن حضرت بفرستد كالاهايى نفيس با يك كنيز باجمال و زيباروى همراه يك از سپاهيانش بنام ((ميزاب بن حباب )) خدمت امام عليه السلامفرستاد. به ميزاب گفت : در حفظ كنيز كوشا باش ، و در هر منزلگاه ، براى او خيمه اى جداگانهمى زنى و كاملا در رعايت حجاب و عفت او كوشش مى كنى تا به مدينه خدمت امام عليهالسلام برسانى . ((ميزاب )) طبق دستور حركت كرد، ولى در محلى ، كنيز لباسهاى خود را بالا زد كهپاهايش را بشويد، چشم ميزاب به ساق پاى او افتاد و عاشق او شد، شيطان بر او غلبهكرد، و هر چه كنيز او را از مجازات امير ترسانيد، اعتناء ننمود كنيز گفت : من شنيده ام آنآقايى كه مرا به او هديه كرده اند، غيب مى داند، دست بردار ولى ميزاب گوشش بدهكاراين حرفها نبود و به اجبار با كنيز زنا كرد. تا اينكه به مدينه خدمت امام صادق عليهالسلام رسيدند و همه هداياى امير هند را تحويل دادند، امام عليه السلام با خشم به((ميزاب )) نگاه كرد و فرمود: مرا نياز به اين كنيز نيست برگردانيدش ، شماخيال مى كنيد ما از اوضاع عالم و كردار شما ناآگاهيم ؟! چون ميزاب انكار مى كرد، امام عليه السلام دستور دادند پوستينى كه ميزاب پوشيده بودگواهى دهد، و بعد از گواهى ، آن پوستين به اشاره امام عليه السلام آن چنان ميزاب رافشار داد كه نزديك بود روح از كالبد او بيرون آيد، ميزاب التماس كرد و حضرت براو ترحم كرد و فرمود: قبول اسلام كن تا آن كنيز را به تو ببخشم . ميزاب گفت : اسلام، در نزد من از كشتن تلختر است ، امام نيز كنيز راقبول نكرد و پس فرستاد. وقتى امير هند از جريان آگاه شد، ميزاب را اعدام كرد و خود بهشوق زيارت امام صادق عليه السلام به مدينه آمد وقبول اسلام كرد و جزء ياران آن حضرت گرديد(79) عابد و فاسق كار كداميك بهتر شخصى در بنى اسرائيل بود كه بسيار فاسد و منحرف بود، طورى كه او را رانده شدهو طرد شده بنى اسرائيل لقب داده بودند. روزى آن شخص به راهى مى رفت ، به شخصىبرخورد نمود كه او را عابد بنى اسرائيل مى خواندند و ديد كه كبوترى بر بالاى سرآن عابد است و بر سر او سايه انداخته است . شخص گنهكار با خود گفت : من فاسد و رانده شده هستم و اين شخص عابد و زاهد. اگر مننزد او بنشينم اميد آن مى رود كه خدا به بركت او به من هم رحم كند. اين بگفت و نزد آنعابد رفت و همان جا نشست . آن عابد وقتى او را ديد با خود گفت : من عابد و زاهد اين ملت هستم و اين شخص فاسد وفاجر. چگونه او چنان منزلتى دارد كه نزد من بنشيند؟ اين بگفت و رو كرد به مرد فاسقو گفت : از نزد من برخيز!!! خداوند به پيامبر آن زمان وحى فرستاد كه نزد آن دو نفر برو و به آنها بگو:اعمال خود از سرگيرند. زيرا من تمام گناهان آن شخص فاسد را بخشيدم و تماماعمال آن عابد را محو و نابود كردم . چرا بلال على (ع ) را ترجيح داد؟ از جمله كسانى كه در اسلام سبقت جست بلال بن رياح بود، وى از غلام زادگان طايفه بنىجمع بود، ابوجهل او را بر زمين مى خوابانيد و سنگهاى گران و سنگين بر پشتش مىگذاشت و در آفتاب گرم و سوزان حجاز او را نگه مى داشت به قدرى كه از حرارتپشتش مى سوخت و هر چه مى گفت : به پروردگار محمد كافر شو، پاسخبلال در مقابل ابوجهل فقط اين كلمه بود، ((احد، احد،)) روزى ورقة بننوفل بر او گذشت در آن حال كه شكنجه مى شد و احد، احد مى گفت و ناله هاى جانسوز ونواى توحيد از دل بر مى آورد ورقه را متاءثر كرد، او بهبلال گفت اگر بر همين وضع بميرى به خدا سوگند قبر تو رامحل ناله و سوز و گداز قرار مى دهيم . روزى پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله ابابكر را ديد به او فرمود: اگر چيزى داشتمبلال را از صاحبش خريدارى مى كردم ، ابوبكر نيز عباس بن عبدالمطلب را ديد و از اوخواست كه بلال را برايش بخرد عباس به زنى كه مالكبلال بود مراجعه كرد و خريدار بلال شد. زن گفت اين بنده ، خبيث و بد سيرت است .براى مرتبه دوم به او مراجعه كرد و بلال را خريد و نزد ابوبكر فرستاد (80). بلال در اسلام تا آنجا پيش رفت كه در دوران حيات پيامبر صلى الله عليه و آله مؤ ذن اوبود و بعد از پيامبر هم با اينكه ابوبكر او را آزاد كرده بود ولى على عليه السلام رابسيار دوست مى داشت و احترام مى كرد. به بلال اعتراض كردند كه ابوبكر تو را خريدو آزاد كرد با اين خصوصيت على عليه السلام را بيشتر احترام مى كنى . در جواب گفت :حق على عليه السلام بر من زيادتر از ابوبكر است زيرا ابوبكر مرا از قيد بندگى وشكنجه و آزارى كه مى كردند نجات داد و در صورتى كه صبر و استقامت بر آن تعذيب وشكنجه مى كردم به سوى بهشت جاويد رهسپار مى شدم ، ولى على عليه السلام مرا ازعذاب ابدى و جهنم نجات داده ، به واسطه دوستى و ولاى او و مقدم داشتنش بر سايرينسزاوار بهشت برين و نعمت جاويد گرديده ام . از كسانى كه با ابوبكر بيعت نكرد،بلال بود. عمر گريبان او را گرفته گفت :بلال اين است پاداش كسى كه تو را آزاد كرد كه با او بيعت نكنى ؟! بلال در جواب او گفت : اگر ابوبكر مرا براى خدا آزاد كرده براى خدا نيز مرا واگذارد،اگر براى غير خدا آزاد كرده اينك من در اختيار اويم هرچه مى خواهد بكند، اما موضوع بيعت، من هرگز با كسى كه پيامبر صلى الله عليه و آله او را تعيين نكرده بيعت نمى كنم . اماآن كس را كه پيامبر صلى الله عليه و آله جانشين خود قرار داده بيعتش تا روز قيامتبرگردن ما است . عمر وقتى اين سخن را شنيدبلال را دشنام داده گفت : لا ابا لك ديگر در اينجا با ما نباش . بعد از اين جريانبلال به شام كوچ كرد(81). دعاى مستجاب امام باقر عليه السلام مى فرمايد: حضرت ابراهيم عليه السلام براى عبرت گرفتن ازمخلوقات خدا در شهرها مى گشت ، روزى گذرش به بيابانى افتاد، شخصى را ديد جامهمويين پوشيده و با صداى بلند نماز مى خواند. ابراهيم عليه السلام از نماز او تعجبكرد، نشست و انتظار كشيد تا نماز او تمام شود، ولى او نماز را رها نمى كرد، چون بسياربه طول انجاميد ابراهيم عليه السلام او را با دست تكان داد و گفت : با تو كارى دارمنمازت را تمام كن . عابد دست از نماز كشيد و كنار ابراهيم عليه السلام نشست . ابراهيم عليه السلام از اوپرسيد براى چه كسى نماز مى خوانى ؟ گفت : براى خدا. پرسيد: خدا كيست ؟ گفت : آنكس كه من و تو را خلق كرده است . گفت : طريق تو مرا خوش آمد، دوست دارم براى خدا باتو برادرى كنم ، خانه ات كجاست كه هر گاه خواستم تو را ملاقات كنم به ديدنتبياييم ؟ عابد گفت : خانه من جايى است كه تو را به آنجا راه نيست . ابراهيم عليه السلام گفت : يعنى كجاست ؟ گفت : وسط دريا. پرسيد: پس تو چگونه مى روى ؟ گفت : من از روى آب مى روم . ابراهيم عليه السلامگفت : شايد آن كس كه آب را براى تو مسخر كرده است ، براى من نيز چنين كند، برخيزتا برويم و امشب را با هم باشيم . آن دو حركت كردند، وقتى به دريا رسيدند، مرد عابد بسم الله گفت و بر روى آب حركتكرد، حضرت ابراهيم عليه السلام نيز بسم الله گفت و به دنبالش رفت . آن مرد از اين كار ابراهيم عليه السلام خيلى تعجب كرد. وقتى به خانه آن مرد رسيدند،ابراهيم عليه السلام از او پرسيد: خرج و مخارج زندگى ات را از كجا تاءمين مى كنى ؟گفت : از ميوه اين درخت ، آن را جمع مى كنم و در تمامسال با آن معاش مى كنم . ابراهيم عليه السلام از او پرسيد: كدام روز از همه روزهابزرگتر است ؟ روزى كه خدا خلايق را بر اعمالشان جزا مى دهد. ابراهيم عليه السلام گفت : بيا دست به دعا برداريم ، يا تو دعا كن من آمين مى گويم ويا من دعا مى كنم تو آمين بگو. عابد گفت : براى چه دعا كنيم ؟ ابراهيم عليه السلام گفت: دعا كنيم كه خدا ما را از شر آن روز نگاه دارد، دعا كنيم كه خدا مؤ منان گناهكار را موردآمرزش قرار دهد. عابد گفت : نه ، من دعا نمى كنم . پرسيد: چرا؟ گفت : براى اين كه سهسال است حاجتى دارم هر روز دعا مى كنم ولى هنوز دعايم مستجاب نشده است و تا آنبرآورده نشود شرم مى كنم كه از خداوند چيز ديگرى بخواهم . ابراهيم عليه السلام گفت : خداوند متعال هرگاه بنده اش را دوست داشته باشد، دعايش رابه درجه اجابت نمى رساند تا او بيشتر مناجات و اظهار نياز كند، اما وقتى بنده اى رادشمن دارد، يا زود دعايش را مستجاب مى كند و يا نااميدش مى كند كه ديگر دعا نكند وبيشتر از آن با خدا صحبت نكند. آن گاه ابراهيم عليه السلام از او پرسيد: حالا بگو ببينم چه چيزى از خدا خواسته اى كهاو براى تو برآورده نكرده است ؟ مرد عابد گفت : روزى در همان جاى نمازم مشغول نماز بودم كه ناگاه كودكى را در نهايتزيبايى و جمال ، با سيمايى نورانى ، موهايى بلند و مرتب ديدم كه چند گوسفند چاق وفربه و چند گاو كه گويى بر بدن آنها روغن ماليده بودند، مى چرانيد. من از آنچه ديده بودم بسيار خوشم آمد. گفتم : اى كودك زيبا، اين گاو و گوسفندهامال كيست ؟ گفت : مال خودم است . گفتم : تو كيستى ؟ گفت : من پسر ابراهيمخليل خدا هستم . من در همان موقع دست به دعا بلند كردم و از خدا خواستم كه خليلش رانشان من دهد. (ولى سه سال است كه هنوز خبرى نيست .) ابراهيم عليه السلام گفت : منم ابراهيم ، خليل خدا و آن كودك كه مى گويى پسر من است .عابد گفت : الحمدلله رب العالمين كه دعاى مرا مستجاب كرد. و آنگاه دست در گردنابراهيم عليه السلام انداخت و دو طرف صورت او را بوسيد و گفت : حالا بيا و تو دعا كنتا من آمين بر دعاى تو بگويم . ابراهيم عليه السلام دست به دعا بلند كرد و گفت : خداوندا گناهان مؤ منين و مؤ منات راتا روز قيامت ببخش و از آنها راضى باش . و عابد آمين گفت . آنگاه امام باقر عليه السلام فرمود: دعاى ابراهيم عليه السلامكامل است و شامل حال شيعيان گناهكار ما تا روز قيامت مى شود(82). جعبه حضرت ابراهيم (ع ) حضرت امام صادق عليه السلام مى فرمايد: وقتى حضرت ابراهيم عليه السلام بتهاىنمروديان را شكست ، نمرود دستور داد او را زندانى كنند و در يك محوطه بزرگچهارديوارى تا مى توانند هيزم آماده سازند، و بعد هيزمها را به آتش كشيده و ابراهيمعليه السلام را درون آن اندازند و خود دور شوند (تا براى هميشه از دست ابراهيم راحتشوند.) آنها هم اين كار را كردند. شعله هاى آتش كه فرو نشست ، نمروديان با تعجب ديدند كه حضرت ابراهيم عليهالسلام در ميان آتش به سلامت نشسته است . اين خبر را به نمرود رساندند، نمرود خيلىغضبناك شد و گفت : تمام اموال و دارايى او را مصادره و از كشور اخراجش كنيد. حكم پادشاهرا كه به ابراهيم عليه السلام ابلاغ كردند، فرمود: اگراموال و دارايى مرا نمى دهيد، پس عمرى را كه براى به دست آوردن آنها صرف كرده امبه من برگردانيد. بحث و جدل ميان ماءموران نمرود و حضرت ابراهيم عليه السلام بالا گرفت تا شكايت راپيش قاضى نمرود بردند، قاضى وقتى دليل محكم و قانع كننده حضرت ابراهيم عليهالسلام را شنيد به نفع او حكم كرد و گفت با او همان كنيد كه مى گويد. حكم قاضى را كه به اطلاع نمرود رساندند گفت :اموال و دارايى ابراهيم عليه السلام را به او برگردانيد و هر چه زودتر از كشوربيرونش كنيد كه اگر بماند شما را فاسد مى كند و ضرر بيشترى به خدايان شما مىرساند و آنها ابراهيم و لوط عليه السلام را به سرزمين شام اخراج كرد. حضرت ابراهيم عليه السلام چون آدم غيرتمندى بود جعبه اى ساخت و همسرش ساره رادرون آن نهاد و قفل محكمى بر در آن زد و با كليه اسباب و اثاثيه خود به اتفاق حضرتلوط عليه السلام حركت كردند و فرمود: انى ذاهب الى ربى سيهدين يعنى منبه سوى پروردگارم (بيت المقدس ) مى روم و او بزودى مرا هدايت خواهد كرد.(83) به مرز كه رسيدند وقتى خواست داخل كشور پادشاهى از ((قبطيان )) به نام ((عزازه)) شود، ماءموران گمرك جلو او را گرفتند كه مالياتاموال او را بگيرند، تمام اموال او را حساب كردند تا رسيدند به جعبه اى كه ساره در آنبود، ماءمور گمرك به ابراهيم عليه السلام گفت اين جعبه را باز كن تا ماليات آن همحساب كنم . ابراهيم عليه السلام گفت : خيال كن در اين جعبه طلا و يا نقره هست مالياتش راحساب كن و از من بگير ولى در جعبه را باز نكن . ماءمور گفت : نمى شود، حتما بايد درون آن را ببينم (كه چه چيزى وارد كشور مى شود) تاحق گمرك آن را بگيرم (شايد درون جعبه چيزى باشد كه ورودش بهداخل كشور مجاز نباشد) هر چه ابراهيم عليه السلام اصرار كرد فايده نداشت و ماءموربه زور در جعبه را باز كرد وقتى چشمش به ساره زيباى با حسنجمال افتاد با تعجب از ابراهيم عليه السلام پرسيد: اين زن با تو چه نسبتى دارد؟فرمود: همسرم مى باشد. پرسيد: چرا او را در اين جعبه مخفى كرده اى ؟! فرمود: براى اين كه از چشم نامحرمانهوسباز دور باشد. ماءمور گمرك گفت : تا اين جريان را با پادشاه در ميان نگذارم از اين جا نمى گذارمحركت كنى . فرستاده اى به دربار فرستاد تا جريان را كاملا براى حاكم گزارش دهد.پادشاه كه اين خبر را شنيد، عده اى را فرستاد تا جعبه را ببريد. ابراهيم عليه السلامفرمود: تا زنده هستم و جان در بدن دارم نمى گذارم جعبه را به تنهايى ببريد مگر آنكه خودم هم همراه آن بيايم . باز از پادشاه كسب تكليف كردند. گفت : پس ابراهيم عليهالسلام را هم همراه جعبه بياوريد. وقتى ابراهيم عليه السلام و جعبه و اموال ديگر او را نزد پادشاه بردند، پادشاه به آنحضرت گفت : در جعبه را باز كن . فرمود: اى پادشاه ، ناموس و دختر خاله (84) من دراين جعبه است . جميع اموال و گله هاى گوسفندم را مى دهم ، در اين جعبه را باز نكن .پادشاه قبول نكرد و دستور داد به زور در جعبه را باز كردند. پادشاه وقتى حسن وجمال و زيبايى ساره را ديد بى اختيار دست به طرف او دراز كرد، ابراهيم عليه السلاماين صحنه را كه ديد، صورتش را از او برگردانيد و دست به دعا بلند كرد و گفت :خداوندا دست او را از حريم ناموس دختر خاله من دور بدار! فورا دست پادشاه خشك شد طورى كه نه مى توانست به طرف ساره ببرد و نه به طرفخود برگرداند. به ابراهيم عليه السلام گفت : خداى تو چنين كرد؟ فرمود: بله ، خداى منغيرتمند است و كار حرام را دشمن مى دارد و چون تو اداره حرام كردى ميان تو و اراده اتمانع ايجاد كرد. گفت : از خداى خود بخواه كه دست مرا سالم كند من ديگر متعرض ناموس تو نمى شوم ،ابراهيم عليه السلام دعا كرد و عرض كرد: پروردگارا دستش را به او برگردان تاديگر متعرض حريم من نشود. خداوند دستش را به او برگردانيد. ولى چون دوباره نظرش به ساره افتاد نتوانست خود را نگه دارد و دست به سوى او درازكرد. باز ابراهيم عليه السلام از روى غيرت و مردانگى صورت خود را برگردانيد و دعاكرد، دستش خشك شد و ساره نرسيد. پادشاه اين وضع را كه ديد، گفت : خداى تو بسيار غيرتمند است و تو بسيار غيور. ازخداى خود بخواه كه دست مرا به من برگرداند كه اگر دستم سالم شد ديگر اين كار رانخواهم كرد. ابراهيم عليه السلام فرمود: دعا مى كنم به شرطى كه اگر اين كار را بازتكرار كنى ، ديگر هرگز براى سلامت دستت دعا نخواهم كرد. پادشاه قبول كرد. ابراهيم عليه السلام عرض كرد: خداوندا اگر راست مى گويد دستشرا برگردان . فورا دست او سالم شد. با ديدن اين جريان ترس و مهابت عجيبى ازحضرت ابراهيم عليه السلام در دل پادشاه افتاد، طورى كه آن حضرت را بسيار تعظيم وتكريم كرد و به آن حضرت گفت : تو در امان هستى و من ديگر به هيچ وجه متعرضناموس تو نمى شود و چيزى از اموال تو را نمى گيرم ، هر كجا مى خواهى برو. فقط ازتو يك چيزى مى خواهم . فرمود: خواسته ات چيست ؟ گفت : مى خواهم به من اجازه دهى كهكنيزك زيبا و عاقل خودم را به ساره ببخشم تا خدمت او كند. ابراهيم عليه السلام قبول كرد و او مادر حضرتاسماعيل عليه السلام (هاجر) را به ساره بخشيد. آن گاه ابراهيم عليه السلام بااهل و اموال خود حركت كردند، پادشاه هم به خاطر احترامى كه براى اوقائل بود از پشت سر، او را بدرقه مى كرد. در اين هنگام ، خداوند متعال براى ابراهيم عليه السلام وحى فرستاد كه : در جلو پادشاهجبارى كه بر او تسلط پيدا كرده اى راه مرو، او را جلو بينداز و خودت از عقب او برو.بالاخره هر چه باشد او پادشاه است او را تكريم كن ، زيرا كه در روى زمين حتما بايدپادشاهى باشد، چه آن پادشاه نيكوكار باشد و چه بدكردار. ابراهيم عليه السلام ايستاد و به پادشاه فرمود: بيا تو از جلو من برو زيرا خداى منالان به من وحى فرستاد كه براى تجليل و تكريم از تو، تو را مقدم دارم و خودم از عقببيايم . پادشاه با تعجب گفت : خداى تو چنين وحى فرستاد؟! فرمود: بلى . پادشاه گفت : تو با اين كار مرا به دين خود درآوردى ، شهادت مى دهم كه خداى توصاحب رفق ، كرم و بردبارى است . (85) رنگرزى عيسى (ع ) وقتى عيسى عليه السلام به سن نوجوانى رسيد، حضرت مريم عليه السلام او را نزدصباغى برد تا رنگرزى بياموزد. صباغ قبول كرد و اومشغول به كار شد. يك روز لباسهاى زيادى براى صباغ آوردند كه به رنگهاى گوناگون رنگ كند،اتفاقا در آن روز كار مهمى براى استاد حضرت عيسى عليه السلام پيش آمد كه حتما بايدمى رفت ، او راهنماييهاى لازم را به عيسى عليه السلام كرد كه چكار كند و براى اين كهمحكم كارى كرده باشد در ميان هر لباس نخى گذاشت و به عيسى عليه السلام گفت هرلباس را به رنگ همان نخى كه در ميان آن گذاشته ام رنگ كن . وقتى صباغ رفت ، حضرت عيسى عليه السلام همه لباسها را درون يكى از خمهاىرنگرزى انداخت و مشغول كارهاى خودش شد و... . وقتى صباغ برگشت ، پرسيد: با لباسها چه كردى ؟ فرمود: همه را درون اين خمريخته ام . صباغ با شنيدن اين حرف غضبناك شد و گفت : همه را خراب و ضايع كردى . عيسى عليهالسلام فرمود: عجله نكن . و بلند شد لباسها را از خم بيرون آورد، هر يك به رنگى كهصباغ مى خواست رنگ شده بود. صباغ از ديدن اين صحنه خيلى تعجب كرد و فهميد كه او پيامبر خداست و به آن حضرتايمان آورد(86)
|