بسم الله الرحمن الرحیم
 
نگارش 1 | رمضان 1430

 

صفحه اصلی | کتاب ها | موضوع هامولفین | قرآن کریم  
 
 
 موقعیت فعلی: کتابخانه > مطالعه کتاب داستانهای بحارالانوار جلد 5, محمود ناصرى ( )
 
 

بخش های کتاب

     FEHREST -
     BAHAR001 -
     BAHAR002 -
     BAHAR003 -
     BAHAR004 -
     BAHAR005 -
     FOOTNT01 -
 

 

 
 

 

next page

fehrest page

back page

(29) الگوى زندگى براى همه  

دو همسر مهربان ، على و فاطمه عليهماالسلام ، كارهاى خانه را بين خود تقسيم كردند.
حضرت فاطمه عليهما عهده دار شد كارهاى داخل خانه را انجام دهد؛ خمير درست كند، نانبپزد و خانه را جاروب كند و...
و على عليه السلام نيز عهده دار شد كارهاى بيرون از خانه را انجام دهد؛ هيزم آورد و موادخوراكى تهيه كند و...
روزى على عليه السلام به فاطمه عليهاالسلام گفت :
فاطمه جان ! چيز خوردنى دارى ؟
زهرا عليهاالسلام پاسخ داد:
نه ، به خدا سوگند! سه روز است ، خود و فرزندانم حسن و حسين گرسنه ايم .
على : چرا به من نگفتى ؟
فاطمه : پدرم رسول خدا مرا نهى كرده كه از شما چيزى بخواهم و مى فرمود:
هرگز از پسر عمويت چيزى مخواه اگر چيزى آورد بپذير وگرنه از او تقاضايى مكن !
على عليه السلام از خانه بيرون آمد در راه با مردى مواجه شد و مبلغ يك دينار از او قرضكرد تا غذايى براى اهل خانه تهيه كند، در آن هواى گرم مقداد پسر اسود را آشفته وپريشان ديد.
پرسيد: مقداد! چه شده است ؟ چرا در اين وقت از خانه بيرون آمده اى ؟
مقداد: گرسنگى مرا از خانه بيرون كشانده است . نتوانستم گريه فرزندانم راتحمل كنم .
امام عليه السلام : من نيز براى همين از خانه بيرون آمده ام و من اكنون اين دينار را وامگرفته ام ، آن را به تو مى دهم و تو را بر خود مقدم مى دارم . آنگاهپول را به مقداد داد و خود دست خالى به سوى خانه برگشت . وارد خانه كه شد، ديدرسول خدا نشسته و فاطمه هم مشغول خواندن نماز است و چيزى سر پوشيده در بينشانهست . فاطمه كه نمازش را تمام كرد، چون سر پوش را از روى آن چيز برداشت ، ديدندظرف بزرگى پر از گوشت و نان است .
پيامبر صلى الله عليه و آله پرسيد:
فاطمه جان ! اين غذا از كجا برايت آمده است ؟
فاطمه عليهاالسلام عرض كرد: از جانب خدا است و خداوند هر كه را بخواهد بى حسابروزى مى دهد.
در اين وقت رسول خدا صلى الله عليه و آله به على عليه السلام فرمود:
مى خواهى داستانى كسى را كه مانند تو و فاطمه بوده است ، بيان كنم ؟
عرض كرد: بلى .
فرمود:
مثل تو مثل زكريا است ، در محراب وارد مريم شد و غذايى نزد او ديد از او پرسيد:
مريم ! اين غذا از كجا است ؟
پاسخ داد:
از جانب خدا است و خداوند هر كه را بخواهد بدون حساب روزى مى دهد.
امام باقر عليه السلام مى فرمايد:
آنان يك ماه از آن ظرف غذا خوردند و اين ظرف همان است كه حضرت قائم (عج ) در آن غذامى خورد و اكنون نزد ما است . (34)


(30) اين زنان چه كرده بودند؟ 

اميرالمؤمنين على عليه السلام مى فرمايد:
روزى با فاطمه محضر پيامبر خدا صلى الله عليه و آله رسيديم ، ديديم حضرت بهشدت گريه مى كند.
گفتم :
پدر و مادرم به فدايت يا رسول الله ! چرا گريه مى كنى ؟
فرمود:
يا على ! آن شب كه مرا به معراج بردند، گروهى از زنان امت خود را در عذاب سختى ديدمو از شدت عذابشان گريستم . (و اكنون گريه ام براى ايشان است ).
زنى را ديدم كه از موى سر آويزان است و مغز سرش از شدت حرارت مى جوشد.
زنى را ديدم كه از زبانش آويزان كرده اند و از آب سوزان جهنم به گلوى او مى ريزند.
زنى را ديدم ، گوشت بدن خود را مى خورد و آتش از زير پاى او شعله ور است .
و زنى را ديدم دست و پاى او را بسته اند و مارها و عقرب ها بر او مسلط است .
زنى را ديدم از پاهايش در تنور آتشين جهنم آويزان است .
زنى را ديدم ، از سر خوك و از بدن الاغ بود و به انواع عذاب گرفتار است .
و زنى را به صورت سگ ديدم و آتش از نشيمنگاه اوداخل مى شود و از دهانش بيرون مى آيد و فرشتگان عذاب عمودهاى آتشين بر سر و بداناو مى كوبند.
حضرت فاطمه عليهاالسلام عرض كرد:
پدر جان ! اين زنان در دنيا چه كرده بودند كه خداوند آنان را چنين عذاب مى كند.
رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود:
دخترم ! زنى كه از موى سرش آويخته شده بود، موى سر خود را از نامحرم نمى پوشاند.
و زنى كه از زبانش آويزان بود، بدون اجازه شوهر از خانه بيرون مى رفت .
و زنى كه گوشت بدن خود را مى خورد، خود را براى ديگران زينت مى كرد و از نامحرمانپرهيز نداشت .
و زنى كه دست و پايش بسته بود و مارها و عقرب ها بر او مسلط شده بودند، به وضو وطهارت لباس و غسل حيض اهميت نمى داد و نماز را سبك مى شمرد...
و زنى كه سرش مانند خوك و بدنش مانند الاغ بود، او زنى سخن چين و دروغگو بود.
و اما زنى كه در قيافه سگ بود و آتش از نشيمنگاه او وارد و از دهانش خارج مى شد، زنىخواننده و حسود بود.
سپس فرمود:
واى بر آن زنى كه همسرش از او راضى نباشد وخوشابحال آن زن كه همسرش از او راضى باشد. (35)


(31) گريه كنندگان در تاريخ  

پنج كس بسيار گريسته اند: آدم يعقوب ، يوسف ، فاطمه زهرا و على بن حسين عليهالسلام .
آدم براى بهشت به اندازه اى گريست كه رد اشك بر گونه اش ‍ افتاد.
يعقوب به اندازه اى بر يوسف خود گريست كه نور ديده اش را از دست داد. به او گفتند:
يعقوب ! تو هميشه به ياد يوسف هستى يا در اين راه از گريه ، آب يا هلاك مى شوى .يوسف از دورى پدرش يعقوب آن قدر گريه كرد كه زندانيان ناراحت شدند و به اوگفتند:
يا شب گريه كن روز آرام باش ! يا روز گريه كن شب آرام باش ! با زندانيان بهتوافق رسيد، در يكى از آنها گريه كند.
فاطمه زهرا آن قدر گريست ، اهل مدينه به تنگ آمدند و عرض كردند:
ما را از گريه ات به تنگ آوردى ، آن بانوى دو جهان روزها را از شهر مدينه بيرون مىرفت و در كنار قبرستان شهداء (احد) تا مى توانست مى گريست و سپس به خانه برمىگشت .
و على بن حسين (امام چهارم ) بيست تا چهل سال بر پدرش حسين گريه كرد. هر گاهخوراكى را جلويش مى گذاشتند گريه مى كرد.
غلامش عرض كرد:
سرور من ! مى ترسم شما خودت را از گريه هلاك كنى .
حضرت فرمود: من از غم غصه خود به خدا شكوه مى كنم ، من چيزى را مى دانم كه شما نمىدانيد من هرگاه قتلگاه فرزندان فاطمه را به ياد مى آورم گريه گلويم را مى فشارد.(36)


(32) فاطمه عليهاالسلام در صحراى محشر 

پيامبر خدا صلى الله عليه و آله روزى نزد دختر گرامى اش فاطمه آمد، او را اندوهگينديد. از او پرسيد:
دختر عزيزم چرا غمگينى ؟
فاطمه عليهاالسلام پاسخ داد:
پدر جان ! روز قيامت را به ياد آوردم كه مردم در آن روز برهنه برانگيخته مى شوند.
پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود:
دخترم ! براستى آن روز، روز بسيار سهمگينى است . ولى فرشته وحى(جبرئيل ) از جانب خداوند به من خبر داد كه :
آن روزى كه زمين شكافته مى شود نخستين كسى كه ازدل خاك برمى خيزد، من خواهم بود، پس از من جدت حضرت ابراهيم و سپس همسر گرانقدرتو، اميرمؤمنان . آنگاه خداى مهربان جبرئيل را با هزار فرشته به سوى تو مى فرستدو بر فراز آرامگاهت هفت قبه از نور زده مى شود.
سپس اسرافيل با سه جامه نور در بالاى سرعت مى ايستد و تو را با نهايت احترام ندا مىدهد كه :
اى دختر گرانقدر محمد! برخيز كه روز برانگيخته شدن تو است !
و شما در نهايت امنيت و آرامش و در پوشش كامل برمى خيزى .
اسرافيل آن جامه هاى بهشتى را به تو مى دهد و تو آنها را مى پوشى . آنگاه فرشتهديگرى به نام زوقاييل مركبى از نور كه زمام آن لولو تازه است و بر پشت آن كجاوه اىاز طلا نصب است براى شما مى آورد و تو با شكوه وجلال بر آن مركب مى نشينى و زوقاييل مهار آن را مى كشد در حالى كه پيشاپيش توهفتادهزار فرشته اند و در دست هر كدامشان پرچم هاى تسبيح و ستايش است .
و هنگام حركت تو به سوى محشر هفتاد هزار حوريه بهاستقبال تو مى آيند، با نظاره كردن بر تو خوشحالى مى كنند و در دست هر كدام از آنهاوسيله خوشبو كننده اى از نور مى باشد كه فضا را عطر آگين مى سازد و بر سرشانتاجهايى از گوهر ناب است كه با زبرجد سبز آراسته شده اند. (37)


(33) هنگامى كه حسن عليه السلام به دنيا آمد... 

اسماء بنت عميس مى گويد:
وقتى ولادت حسن و حسين من قابله حضرت فاطمه عليهاالسلام بودم ، وقتى كه حسن بهدنيا آمد، پيامبر صلى الله عليه و آله تشريف آورد و فرمود:
اسماء پسرم را نزد من بياور!
من حسن عليه السلام را در ميان پارچه زرد رنگى پيچيدم و نزد آن حضرت بردم ،رسول خدا صلى الله عليه و آله آن پارچه زرد رنگ را به دور انداخت و فرمود:
اسماء! مگر من به شما نگفتم كه نوزاد را به پارچه زرد نپيچيد!
من همان لحظه حسن عليه السلام را در ميان پارچه سفيدى پيچيدم و خدمت پيغمبر صلى اللهعليه و آله بردم . پيامبر صلى الله عليه و آله در گوش راستش اذان و در گوش چپشاقامه گفت .
سپس به على عليه السلام فرمود:
نام پسرم را چه گذاشته اى ؟
على عليه السلام عرض كرد:
يا رسول الله ! من در نامگذارى او از شما سبقت نمى گيرم .
رسول خدا عليه السلام فرمود:
من نيز در نامگذارى او از پروردگارم پيشى نمى گيرم . هماندمجبرئيل نازل شد و گفت :
يا محمد! خداوند به تو سلام مى رساند و مى فرمايد:
چون على براى تو مانند هارون است براى موسى ، ولى بعد از تو پيامبر نخواهد بود.بنابراين پسرت را با پسر هارون همنام كن !
رسول خدا عليه السلام فرمود: نام پسر هارون چه بود؟
جبرئيل گفت : نام او شبر بود.
پيامبر فرمود:
زبان من عربى است .
جبرئيل : نام او را حسن بگذار!
لذا پيامبر صلى الله عليه و آله او را حسن ناميد.
روز هفتم تولد حسن عليه السلام پيامبر صلى الله عليه و آله دو قوچ ابلق (سياه وسفيد) عقيقه (قربانى ) كرد، يك ران آن را با يك دينار طلا به قابله داد، و موى سر حسنرا تراشيد و به وزن آن صدقه داد و سپس سر نوزاد را با حلوق (38) خوشبو نمود،آنگاه به اسماء فرمود: ماليدن خون از كارهاى مردمان جاهليت است . (در جاهليت بر سرنوزاد اندكى خون مى ماليدند).(39)


(34) زندان مؤمن و بهشت كافر 

روزى حسن مجتبى عليه السلام پس از شستشو، لباسهاى نو و پاكيزه اى پوشيد و عطرزد. در كمال عظمت و وقار از منزل خارج شد. به طورى كه سيماى جذابش هر بيننده را بهخود متوجه مى ساخت ، در حالى كه گروهى از ياران و غلامان آن حضرت در اطرافشبودند. از كوچه هاى مدينه مى گذشت ، ناگاه با پيرمرد يهودى كه فقر او را از پاى درآورده و پوست به استخوانش چسبيده ، تابش خورشيد چهره اش را سوزانده بود. مشك آبىبه دوش داشت و ناتوانى اجازه راه رفتن به او نمى داد، فقر و نيازمندى شربت مرگ رادر گامش گوارا نموده بود، حالش هر بيننده را دگرگون مى ساخت ، حضرت را در آنجلال و جمال كه ديد گفت :
خواهش مى كنم لحظه اى بايست و سخنم را بشنو!
امام عليه السلام ايستاد.
يهودى : يابن رسول الله ! انصاف بده !
امام : در چه چيز؟
يهود: جدت رسول خدا مى فرمايد:
دنيا زندان مؤمن و بهشت كافر است . (40)
اكنون مى بينم كه دنيا براى شما كه در ناز و نعمت به سر مى برى ، بهشت است وبراى من كه در عذاب و شكنجه زندگى مى كنم ، جهنم است .
و حال آن كه تو مؤمن و من كافر هستم .
امام فرمود:
اى پيرمرد! اگر پرده از مقابل چشمانت برداشته شود و ببينى خداوند در بهشت چهنعمتهايى براى من و براى همه مؤمنان آفريده ، مى فهمى كه دنيا با اين همه خوشى وآسايش براى من زندان است ، و نيز اگر ببينى خداوند چه عذاب و شكنجه هايى براى توو براى تمام كافران مهيّا كرده ، تصديق مى كنى كه دنيا با اين همه فقر و پريشانىبرايت بهشت وسيع است . (41) پس اين است معناى سخن پيامبر صلى الله عليه و آله كهفرمود:
دنيا زندان مؤمن و بهشت كافر است .


(35) گريه امام حسن عليه السلام در هنگام مرگ  

هنگامى كه وفات امام حسن عليه السلام فرا رسيد، ديدند گريه مى كند. گفتند: يابنرسول الله ! گريه مى كنى ؟ با اينكه فرزند پيامبر خدا هستى و آن حضرت در شاءنمقام تو سخن بسيار فرموده است ، و بيست و پنج بار پياده از مدينه تا مكه به زيارتخانه خدا رفته اى و سه مرتبه مال خود را در راه خدا بين فقرا تقسيم نموده اى ، حتى كفشهاى خود را به مستمندان داده اى در عين حال گريه مى كنى . (تو بايدخوشحال باشى كه با آن همه مقام از دنيا مى روى .)
فرمود: (انما ابكى لخصلتين : لهول المطلع و فراق الاحبه )
من براى دو موضوع ؛ از ترس مطلع و جدايى از دوستان ، گريه مى كنم . علامه مجلسى(رحمة الله عليه ) مى فرمايد:
منظور حضرت از هول مطلع ، گرفتارى هاى گوناگون پس از مرگ و ايستادن انسان ،روز قيامت ، در پيشگاه عدل الهى است . (42)
آرى سزاوار است ما نيز چنين باشيم .


(36) ولادت و مراسم نامگذارى امام حسين عليه السلام  

اسماء مى گويد:
يكسال از تولد حسن عليه السلام گذشته بود، حسين به دنيا آمد. پيامبر خدا صلى اللهعليه و آله فرمود:
اسماء فرزندم را بياور!
من حسين را در حالى كه به پارچه اى سفيد پيچيده بودم بهرسول خدا تقديم نمودم . حضرت به گوش راست حسين اذان و به گوش چپش اقامه گفت .
آنگاه حسين را در كنار خود نشانيد و گريان شد.
من گفتم :
پدر و مادرم به فدايت ! چرا گريان شدى ؟
فرمود:
براى اين فرزندم گريستم .
گفتم :
اين نوزاد تازه به دنيا آمده .
فرمود:
او را گروهى ستمگر خواهند كشت ، خداوند شفاعت مرا نصيب آنان نكند.
سپس فرمود:
اى اسماء! اين مطلب را به فاطمه مگو! زيرا فاطمه تازه اين كودك را به دنيا آورده استو سپس به اميرالمؤمنين فرمود:
نام اين كودك را چه نهاده ايد؟
عرض كرد:
يا رسول الله ! من در نامگذارى او بر تو پيشى نخواهم گرفت .
پيامبر خدا صلى الله عليه و آله فرمود:
من هم در نامگذارى او از پروردگارم سبقت نخواهم گرفت .
جبرئيلنازل شد و گفت :
يا محمد! خداوند سلامت مى رساند و مى فرمايد:
چون على براى تو مانند هارون است براى حضرت موسى ، بنابراين پسر خود را همنامپسر هارون كن !
پيامبر صلى الله عليه و آله : نام پسر هارون چه بود؟
جبرئيل : شبير.
پيامبر صلى الله عليه و آله : زبان من عربى است .
جبرئيل : نام او را حسين بگذار!
بدين جهت پيامبر گرامى نام آن حضرت را حسين گذاشت . روز هفتم كه ولادت حسين كه فرارسيد پيامبر خدا صلى الله عليه و آله دو قوچ ابلق (سياه و سفيد) عقيقه (قربانى )كرد. يك ران گوسفند را با يك دينار اشرفى به قابله داد. و سر آن بزرگوار راتراشيد، آنگاه به وزن موى سرش نقره صدقه داد سپس سر حضرت را با حلوق خوشبونمود.(43)


(37) گريه پس از پيروزى  

عبدالله بن قيس مى گويد:
در جنگ صفين من در سپاه اميرالمؤمنين عليه السلام بودم . ابوايوب اعور، يكى ازفرماندهان لشكر معاويه ، شريعه فرات را تصرف كرده بود و از ورود اصحاب علىعليه السلام مانع مى شد. ياران على عليه السلام از تشنگى به حضرت شكايت كردند.على عليه السلام گروهى از سواران را براى آزاد كردن شريعه فرستاد، آنان بدوننتيجه برگشتند، امام سخت دلتنگ شد.
حضرت حسين عليه السلام عرض كرد:
پدر جان اجازه مى فرماييد من بروم ؟
حضرت فرمود:
فرزندم برو!
امام حسين عليه السلام با عده اى از سربازان به سوى شريعه حركت نمود و سپاه دشمنرا شكست داد، شريعه را آزاد كرد و در كنار آن خيمه زد.
سپس خدمت پدر بزرگوارش رسيد و خبر آزادى شريعه را به اطلاع حضرت رساند.
على عليه السلام گريه كرد.
عرض كردند:
يا اميرالمؤمنين ! چه چيز تو را مى گرياند؟ اين نخستين فتح و پيروزى است كه بهبركت حسين نصيب ما گشت .
حضرت در جواب فرمود:
يادم آمد كه به زودى او را در سرزمين كربلا با لب تشنه مى كشند و اسب او رم كرده ،فرياد مى كشد و مى گويد: الظليمه الظليمه لامة قتلت ابن بنت نبيها. (44)


(38) بخشش امام حسين عليه السلام  

مردى از انصار محضر امام حسين عليه السلام رسيد، خواست نياز خود را مطرح كند، امامفرمود:
برادر انصارى آبرويت را از درخواست بخشش با زبانت نگهدار! هر چه مى خواهى در نامهاى بنويس و بياور كه من به خواست خداوند بقدرى به تو خواهم داد كه تو راخوشحال كند.
آن مرد نوشت .
يا ابا عبدالله ! فلان شخص پانصد دينار از من طلبكار است و به من فشار آورده و مناكنون امكان پرداخت ندارم . خواهش مى كنم با او صحبت كن كه به من مهلت دهد تا روزى كهوضع ماليم بهتر شود.
امام عليه السلام پس از خواندن نامه داخل منزل شد و كيسه اى همراه خود آورد كه هزاردينار در آن بود به او داد و فرمود:
پانصد دينار آن را به قرضت بده و پانصد دينار آن را خرج زندگيت كن !
سپس فرمود:
حاجت خود را جز به سه نفر مگو؛
1) آدم ديندار. 2) با مروت . 3) آبرودار.
چون شخص ديندار به خاطر دينداريش به تو كمك خواهد كرد.
انسان با مروت از مروتش حيا كرده به تو كمك خواهد نمود.
و انسان آبرودار مى فهمد كه تو آبرويت را در راه اين حاجتت گذارده اى و بدون جهت اينكار را نكرده اى ، حتما مشكلى برايت پيش آمده است از اينرو آبرويت را حفظ نموده و حاجتتو را بر مى آورد.(45)


(39) پرداخت قرض پيش از مرگ  

روزى حسين عليه السلام به عيادت اسامة بن زيد كه در بستر بيمارى افتاده بود، رفت .شنيد اسامه مى گويد:
واى از اين غم كه من دارم !
امام عليه السلام به او فرمود:
برادر چه غم دارى ؟
عرض كرد: قرضم ، كه شصت هزار درهم است .
حسين عليه السلام فرمود:
قرضت به عهده من ، آن را ادا مى كنم .
عرض كرد:
مى ترسم پيش از ادا بميرم .
فرمود:
نمى ميرى تا من آن را از جانب تو ادا كنم !
پيش از آن كه اسامة وفات كند، امام عليه السلام وام او را پرداخت نمود.(46)


(40) سخنرانى امام حسين عليه السلام در ميدان جنگ  

امام حسين عليه السلام روز عاشورا براى اتمام حجت در برابر لشكر دشمن قرار گرفتو بر شمشير خود تكيه داد و با صداى بلند فرمود:
شما را به خدا سوگند آيا مرا مى شناسيد؟
سپاه پاسخ دادند:
بلى ، تو فرزند دختر پيامبر خدا و نوه آن حضرت هستى .
امام حسين عليه السلام : شما را به خدا آيا مى دانيدرسول الله پدر بزرگ من است ؟
سپاه : بلى ، مى دانيم .
امام حسين عليه السلام شما را به خدا مى دانيد فاطمه دختر پيغمبر مادر من است ؟
سپاه : بلى ، مى دانيم .
امام حسين عليه السلام : شما را به خدا آيا مى دانيد على بن ابى طالب پدر من است ؟
سپاه : بلى ، مى دانيم .
امام حسين عليه السلام : شما را به خدا آيا مى دانيد خديجه دختر خويلد نخستين زنى كهبه اسلام گرويد مادر بزرگ من است ؟
سپاه : بلى ، مى دانيم .
امام عليه السلام : شما را به خدا آيا مى دانيد حمزه سيد الشهدا عموى پدر من است ؟
سپاه : بلى ، مى دانيم .
امام عليه السلام : شما را به خدا آيا مى دانيد اين شمشير كه بر كمر بسته ام شمشيرپيامبر خدا صلى الله عليه و آله است ؟
سپاه : آرى ، مى دانيم .
امام عليه السلام : شما را به خدا آيا مى دانيد اين عمامه را كه بر سرم بسته ام ، عمامهپيامبر خدا صلى الله عليه و آله است ؟
سپاه : بلى ، مى دانيم .
امام عليه السلام : شما را به خدا آيا مى دانيد پدرم على اولين مردى بود كه اسلام آورد ودر علم از همه آگاه تر و در حلم و صبر از همه شكيباتر و او پيشواى همه مردها و زنها است؟
سپاه : بلى ، مى دانيم ؛
فبم تستحلون دمى ...
پس چرا ريختن خون مرا روا مى دانيد؟ در صورتى كه فرداى قيامت حوض ‍ كوثر دراختيار پدر من خواهد بود و او عده اى را از آب كوثر باز مى دارد، چنانچه كه شتر تشنهرا از آب باز دارند و در همان روز پرچم حمد نيز در دست او خواهد بود.
سپاه : ما همه اينها را مى دانيم ولى هرگز از تو دست برنمى داريم تا بر اثر تشنگىجان بدهى .(47)


(41) پندهاى امام زين العابدين عليه السلام در روزهاى جمعه  

امام سجاد عليه السلام هر جمعه در مسجد پيامبر صلى الله عليه و آله مردم را با اينكلمات موعظه مى كرد:
اى مردم ! خدا ترس باشيد! بازگشت شما به سوى اوست ، هر كس اينجا كار نيكى كردهاست ، آنجا پيش روى خود خواهد يافت و هر كساعمال بد انجام داده ، دوست دارد ميان او و اعمال بدش فاصله زيادى بيفتد، خداوند شما رامى ترساند.
افسوس تو، اى فرزند آدم كه غافلى ! اما از توغافل نيستند، مرگ سريعتر از هر چيز به سويت مى آيد و تو را مى جويد و به زودى تورا در خواهد يافت ، و آن هنگام اجلت فرا رسيده و تنها به قبرت درآيى و فرشتگان سؤال ، براى پرسش و امتحانى سخت نزد تو مى آيند.
نخستين سؤال : از آفريدگارى است كه او را پرستش مى كردى و از پيامبرى كه براىهدايت تو آمده بود و از دينى كه بدان پايبند بودى و از كتابى كه
مى خواندى و از امامى كه پيروش بودى و از دستوراتش اطاعت مى نمودى .
آنگاه از عمرت مى پرسند كه در چه راه مصرف كردى و ازمال و ثروتت مى پرسند كه از كجا آوردى و در چه راه خرج كردى ...پس در خود بنگر وپيش از پرسش آماده پاسخ باش !
اگر ايمان دارى ، خدا ترس و دين شناسى ، از پيشوايان راستگو پيروى مى كنى ودوستار دوستان خدايى ، نگران مباش ! خداوند زبانت را به حق گويا خواهد كرد و تو رابه بهشت و رضاى خويش بشارت خواهد داد و فرشتگان با نعمتهاى فراوان بهاستقبال تو خواهند آمد، وگرنه زبانت بند آمده و از عهده پاسخ بر نخواهى آمد و تو رابه آتش وعده خواهند داد و فرشتگان با آب جوشان و آتش سوزان از تو پذيرايى خواهندكرد.(48)


(42) پسر بچه اى در بيابان بى آب و علف  

ابراهيم پسر ادهم و فتح موصلى هر دو نقل مى كنند:
در بيابان همراه قافله مى رفتم ، احتياجى برايم پيش آمد از قافله دور شدم ناگهان ديدمپسر بچه اى مى رود، گفتم :
سبحان الله ! در بيابان بى آب و علف اين پسرك چه مى كند! نزديك او رفته سلام كردم، جواب داد. گفتم :
كجا مى رويد!
گفت :
به زيارت خانه خدا.
گفتم :
عزيزم تو كوچك هستى زيارت خانه خدا هنوز بر شما واجب نشده . گفت :
نديده اى كودكان كوچكتر از من مرده اند؟
گفتم : پس توشه و مركب سواريت كو؟
گفت : توشه ام تقوا و سواريم پاهاى من است و با همين توشه و سوارى به نزد مولاىخود مى روم .
گفتم : من هيچگونه غذايى با تو نمى بينم ؟
پرسيد: پير مرد! آيا درست است كسى تو را دعوت كند و تو از خانه غذاى خودت را بهخانه او ببرى ؟
در پاسخ گفتم : نه .
گفت : كسى كه مرا به خانه اش دعوت كرده او آب و نانم را خواهد داد.
گفتم : پاى بردار عجله كن ! تا به قافله برسى .
گفت : بر من لازم است سعى و كوشش كنم و بر اوست مرا برساند، نشنيده اى خداوند مىفرمايد:
(الذين جاهدوا فينا لنهدينهم سبلنا و ان الله لمع المحسنين ) : آنان كه در راهما كوشش مى كنند ما هدايتشان مى كنيم . خداوند با نيكى كنندگان است .
در اين وقت كه من با او صحبت مى كردم جوان خوش سيما با لباس سفيد پيش آمد، بر آنپسر سلام كرد و او را به آغوش كشيد. من روى به آن جوان كرده گفتم :
تو را به آن خدايى كه اين اخلاق زيبا و آراستگى ظاهرى را به تو داده اين پسر كيست ؟
در پاسخ گفت :
مگر او را نمى شناسى ؟ او زين العابدين على بن ابى طالب است . سپس روى به حضرتنموده گفتم :
شما را به حق آباء گرامت سوگند مى دهم بگو كه اين بيابان خشك را چگونه بدونآذوقه طى مى كنى ؟
فرمود:
من آذوقه همراه دارم و آذوقه ام چهار چيز است :
1. من تمام دنيا را در اختيار خدا و ملك او مى دانم .
2. همه را بنده و جيره خوار او مى دانم .
3. وسائل زندگى و روزى را در دست خدا مى دانم .
4.قضا و قدر او را در همه چيز نافذ و جارى مى دانم .
گفتم :
چه زاد و توشه خوبى است ، شما با همين زاد و توشه بيابانهاى آخرت را به خوبىطى مى كنى چه رسد به بيابانهاى دنيا.(49)


(43) نفرين دل سوخته  

منهال مى گويد:
پس از زيارت خانه خدا به مدينه برگشتم و در مدينه محضر امام زين العابدين عليهالسلام بودم .
امام عليه السلام فرمود:
منهال ! حرمله در چه حال است ؟
من در پاسخ گفتم :
او را در كوفه زنده گذاشتم و آمدم .
در اين وقت امام دستهايش را به طرف آسمان بلند نموده و در حق او نفرين كرد و سهمرتبه فرمود:
خدايا! حرارت آتش را به حرمله بچشان !
پروردگارا! حرارت آتش را به حرمله بچشان !
خداوندا! حرارت آتش را به حرمله بچشان !
منهال مى گويد:
از مدينه برگشتم وقتى وارد كوفه شدم ، ديدم مختار قيام كرده است .
من چند روز در خانه بودم تا رفت و آمد دوستانم تمام شد. سپس سوار بر مركبى شدم وبه ديدن مختار رفتم . وقتى در بيرون منزل با مختار ملاقات كردم ، گفت :
اى منهال ! چرا زير پرچم حكومت ما نمى آيى و با ما همكارى نمى كنى ؟
گفتم :
مكه رفته بودم اينك در خدمت شما هستم . سپس با افتخار حركت كردم و در راهمشغول صحبت بوديم تا وارد كناسه كوفه شد. آنجا چند لحظه اى ايستاد. گويا درانتظار چيزى بود. مختار از مخفيگاه حرمله باخبر شده بود، چند نفر ماءمور براى دستگيرىاو فرستاد.
چندى نگذشته بود گروهى با شتاب آمدند و گفتند:
امير! مژده باد! حرمله دستگير شد. اندكى گذشته بود حرمله را آوردند. هنگامى كه چشممختار به حرمله افتاد، گفت :
خدا را شكر كه مرا بر تو مسلط كرد.
آنگاه گفت :
شتر كش ، شتر كش ، بياوريد! وقتى كارد شتر كش را آوردند دستور داد دستهاى حرمله راقطع كنند. فورى دستهاى حرمله بريده شد.
گفت :
دو پاى او را نيز ببريد. دو پاى او را كه بريدند، فرياد زد:
النار! النار!
آتش بياوريد! آتش بياوريد!
مقدارى نى آوردند، و حرمله را در ميان آنها گذاشتند و آتش زدند.
من از روى تعجب گفتم : سبحان الله !
مختار گفت :
سبحان الله گفتن خواب است ، ولى تو براى چه تسبيح گفتى ؟
گفتم :
امير! من هنگام برگشت از مكه خدمت امام زين العابدين رسيدم . حضرت فرمود:
حرمله در چه حال است ؟
گفتم : من او را در كوفه زنده گذاشتم .
امام عليه السلام دستهاى خويش را به سوى آسمان بلند كرد و درباره حرمله نفرين كردو فرمود:
بار خدايا! حرارت آهن را به حرمله بچشان !
اين جمله را سه بار تكرار كرد.
مختار گفت : تو شنيدى كه امام زين العابدين اين سخن را فرمود؟
گفتم : به خدا سوگند همين طور شنيدم .
مختار از مركب خود پياده شد و دو ركعت نماز خواند و سجده طولانى به جاى آورد.
سپس برخاست و سوار بر مركب شد.
من نيز سوار شدم . در حالى كه حرمله در ميان آتش سوخته بود.(50)


(44) اخلاق بزرگوارانه امام باقر عليه السلام  

روزى يك نفر نصرانى به امام باقر عليه السلام جسارت كرد و گفت :
انت بقر؟ تو گاو هستى ؟
حضرت در جواب فرمود:
انا باقر.
اسم من باقر است .
نصرانى گفت :
تو پسر زنى آشپز هستى .
امام فرمود:
آشپزى شغل مادرم است .
نصرانى : تو پسر كنيز سياهرنگ و بدزبان هستى .
امام باقر: اگر اين لقبهايى كه به مادرم دادى راست است خدا او را بيامرزد. و اگر دروغاست خدا تو را بيامرزد.
نصرانى وقتى اين اخلاق بزرگوارانه را از آن حضرت ديد تحت تاءثير قرار گرفت ومسلمان شد.(51)


(45) تيرانداز ماهر 

يك سال هشام (خليفه وقت ) به مكه رفت . در همانسال امام محمد باقر عليه السلام و فرزندش حضرت صادق عليه السلام نيز به مكهمشرف شدند.
روزى حضرت صادق سخنرانى كرد و در ضمن آن فرمود:
سپاس خداى را كه محمد صلى الله عليه و آله را به مقام رسالت برانگيخت و ما را نيزبه وسيله آن حضرت امتياز داد، ما برگزيدگان خداوند در ميان مردم و نخبه بندگان وخلفاء مى باشيم ، خوشبخت كسى است كه از ما پيروى كند و بدبخت كسى است كه با مادشمنى و مخالفت نمايد.
حضرت صادق عليه السلام مى فرمايد:
مسلمه برادر هشام اين جريان را به او خبر داد. وى در مكه به ما متعرض ‍ نشد، وقتى كهبه شام رفت و ما به مدينه برگشتيم ما را از مدينه به شام جلب نمود. هنگامى كه واردشام شديم سه روز به ما اجازه ورود نداد و روز چهارم كه وارد شديم ، هشام روى تختنشسته بود و امراى لشكر غرق در سلاح در اطراف او ايستاده بودند، نشانه اى گذاشتهبودند، تير مى انداختند و مى خواستند بدانند كه چه كسى دقيق به هدف مى زند. هشام درحال ناراحتى به امام باقر عليه السلام گفت :
شما نيز در اين مسابقه شركت كنيد و با بزرگان مملكت نشانه رويد.
پدرم فرمود:
من پير شده ام و موقع تيراندازيم گذشته ، مرا معاف دار.
هشام قسم خورد كه ممكن نيست و اصرار كرد امام حتما در مسابقه شركت كند. سپس به يكىاز بزرگان بنى اميه گفت :
تير و كمانت را به ايشان بده .
امام عليه السلام ناچار كمان را از او گرفت و تيرى در چله آن گذاشت و كمان را كشيدتير با سرعت از كمان پر كشيد و در مركز نشانه خورد. تير دومى را كمان گذاشت ونشانه رفت ، تير از كمان خارج شد و در وسط چوب تيراول قرار گرفت و آن را شكافت .
امام عليه السلام ديگر فرصت نداد، پياپى تير افكند هر تير به وسط تير قبلى مىنشست و تا نزديك به انتها فرو مى رفت ، تعداد تيرهايى كه توسط امام افكنده شده ،به نه عدد رسيد. در اين وقت هشام خيلى مضطرب و خشم آلود شد، نتوانست خود راكنترل كند صدا زد چه نيكو تير انداختى ، شما ماهرترين تيرانداز عرب و عجم هستى و ازكرده خود پشيمان شد.
سپس سرش را پايين انداخت و ما همچنان ايستاده به وضع او مى كرديم . ايستادن ماطول كشيد، پدرم از آن وضع بسيار خشمگين شد. وقتى پدرم ناراحت مى شد به آسماننگاه مى كرد، طورى كه هر بيننده كاملا خشم او را درك مى كرد.
هشام هنگامى كه ناراحتى پدرم را ديد، ايشان را به نزد خود خواست . حضرت نزد او كهرسيد، هشام از جاى برخاست امام را به آغوش كشيد، احترام نمود و در كنار خود نشاند.
سپس روى به امام كرد و گفت :
يا محمد! مادامى كه شما در ميان قريش هستى ، بر عرب و عجم امتياز خواهند داشت . حالا بگوببينم اين تيراندازى را چه كسى به شما ياد داد و در چند مدت ياد گرفتى ؟
امام عليه السلام فرمود: در نوجوانى مقدارى تمرين كردم .
سپس هشام گفت : من در دوران عمرم چنين تيرانداز ماهر نديده بودم گمان نمى كنم كسى درجهان مانند شما تيرانداز باشد. آيا فرزندت (امام جعفر) نيز در تيراندازىمثل شما ماهر است ؟
امام عليه السلام فرمود: البته ! نسل بعدى ما كمالات و امتيازات جهان را ازنسل قبلى ارث مى برد و كمالاتى كه خداوند بر پيامبرش عطا كرده به طور ارث به مامى رسد و ما كمالات را كه ديگران از آن محرومند از يكديگر به ارث مى بريم و مادامىكه جهان برپاست نسل بعدى ما همواره وارث كمالاتنسل قبلى هستند...(52)


(46) ديدار با فرشتگان  

حمران بن اعين خدمت امام باقر عليه السلام رسيد، مطالبى را پرسيد. هنگامى كه خواستحركت كند، عرض كرد:
فرزند پيامبر! خدا به شما طول عمر مرحمت كند و مرا از بركات وجود شما بهره مندنمايد. هنگامى كه شرفياب خدمت شما مى شويم ، قلبمان صفايى پيدا مى كند، دنيا رافراموش مى كنيم و ثروت مردم در نظرمان بى ارزش ‍ مى گردد.
اما همين كه از خدمت شما بيرون مى رويم و با افراد جامعه تماس مى گيريم باز به دنياعلاقه مند مى شويم .
حضرت فرمود:
اين از حالات قلب است . قلب انسان گاهى سخت و گاهى نرم مى گردد.
سپس فرمود:
ياران پيامبر صلى الله عليه و آله يك وقت به آن حضرت عرض كردند:
يا رسول الله ! ما مى ترسيم منافق باشيم .
پيغمبر فرمود: چرا؟
گفتند:
هر وقت كه در محضر شما هستيم ما را موعظه نموده ، و به آخرت علاقه مند مى كنيد و ترسدر دل ما ايجاد مى شود، طورى كه گويا با چشم خود بهشت و جهنم را مى بينيم اما همين كهخارج مى شويم به خانه كه مى رويم خانواده و زندگى را مى بينيم ، حالتى كه درخدمت شما داشتيم از دست مى دهيم گويا اصلا چنين حالى را قبلا نداشته ايم ، اين وضع مااست آيا با اين حال ما منافق نمى شويم ؟ (در خدمت شما طورى و در بيرون طور ديگرىهستيم ).
حضرت فرمود:
نه ، چنين نيست . زيرا اين تغيير و تحول دلهاى شما از وسوسه شيطان است كه شما رابه دنيا علاقه مند مى كند. به خدا سوگند! اگر هميشه در همانحال اولى بمانيد فرشتگان با شما دست مى دهند و بر روى آب راه مى رويد...(53)


(47) در انديشه نجات خويشتن باش ! 

امام محمد باقر عليه السلام به جعفر جعفى فرمود:
بدان ! آن وقت از دوستان ما مى شوى كه اگر تمام مردم يك شهر بگويند: تو آدم بدىهستى ، گفتار آنان تو را اندوهگين نكند و اگر همه آنها گفتند: تو آدم خوبى هستى ، بازسخن آنان خوشحالت ننمايد؛ بلكه خودت را به كتاب خدا، عرضه كن .
اگر ديدى به دستورات قرآن عمل مى كنى ، آنچه را كه دستور داده ترك بكن ، ترك مىكنى و آنچه را كه خواسته ، با ميل و علاقه انجام مى دهى و از مجازات هايى كه در قرآنآمده ترسناكى ، در راه و روش خود پابرجا و بردبار باش ؛ زيرا در اين صورت گفتارمردم به تو زيانى نمى رساند، ولى چنانچه از پيروان كتاب خدا نباشى و رفتارتضد دستورات قرآن باشد آنگاه چه چيز تو را از خودتغافل مى كند. بايد در انديشه نجات خويشتن باشى ، نه در فكر گفتار ديگران.(54)


(48) معجزه اى از امام صادق عليه السلام  

جميل پسر دراج مى گويد:
در محضر امام صادق عليه السلام بودم ، زنى وارد شد و عرض كرد:
يابن رسول الله ! بچه ام از دنيا رفت ، پارچه اى روى آن كشيده به خدمتتان آمده ام مرايارى فرماييد.
حضرت فرمود:
شايد فرزندت نمرده ، اكنون بلند شو و به خانه ات برو،غسل كن و دو ركعت نماز بگذار و خدا را با اين كلمات بخوان !(55)
اى خدايى كه اين فرزند را به من دادى پس از آن كه فرزندى نداشتم ، خداوندا! از تومى خواهم بر من منت نهاده فرزندم را به من بازگردان ! سپس ‍ فرزندت را حركت مى دهىو اين مطلب را هرگز به كسى بازگو نكن !
زن به خانه برگشت و مطابق دستور امام صادق عليه السلامعمل نمود، ناگهان بچه زنده شده و به گريه افتاد.(56)


(49) با چه كسانى مشورت كنيم  

امام صادق عليه السلام مى فرمايد:
مشورت داراى حدودى است كه بايد رعايت شود و اگر حدودش مراعت نشود، ضررش بيش ازمنفعت آن خواهد بود:
1. كسى كه با او مشورت مى كنيد آدم عاقل باشد.
2. آزاد متدين باشد.
3. رفيق فهميده باشد.
4. در مورد مشورت او را آگاه كنى تا كاملا به منظورت پى ببرد.
5. پس از آگاهى بر اسرار تو، آن را پنهان كند.
زيرا اگر عاقل باشد به شما منفعت مى رساند.
و اگر آزاد متدين باشد در نصيحت و راهنمايى شما مى كوشد. و اگر رفيق واقعى باشداسرار شما را پنهان خواهد نمود.
و اگر درست منظورت را درك نمايد، آن وقت مشورتىكامل انجام مى پذيرد.(57)


(50) تلاش در راه بى نيازى  

عبدالاعلى مى گويد:
در بين راه مدينه به حضرت صادق عليه السلام برخورد كردم . روز بسيار گرمى بود،گفتم :
فدايت شوم با آن مقامى كه پيش خداوند دارى و از خويشانرسول خدا عليه السلام مى باشى ، چرا در اين گرما خود را اين چنين به زحمت انداخته اى؟
امام عليه السلام فرمود:
عبدالاعلى ! من براى جستجوى روزى بيرون آمدم تا ازمثل تو بى نياز شوم .(58)


(51) مرگ زودرس  

داود رقى مى گويد:
در محضر امام صادق عليه السلام بودم بدون اينكه سخنى بگويم ، فرمود: اى داود! روزپنج شنبه هنگامى كه برنامه اعمالتان را پيش من آوردند، در آن ديدم كه تو درباره پسرعمويت ، فلانى ، خوب كرده اى . از اين كار توخوشحال شدم و فهميدم همين صله رحم تو با وى (و قطع صله رحم از جانب او) باعث مرگزودرس پسر عمويت خواهد شد. داود مى گويد:
پسر عمويى داشتم بسيار بدفطرت و دشمن سر سختم بود، هنگامى كه شنيدم او وخانواده اش در فقر و نادارى شديد، روزگار بدى را به سر مى برند، برايش مقدارىمخارج فرستادم ، سپس به سوى مكه حركت نمودم .- و او بعد از من فوت شده بود -موقعى كه در مدينه خدمت امام صادق عليه السلام رسيدم بدون اينكه حرفى بزنم امامعليه السلام آن جريان را به من خبر داد.(59)


(52) هم كنيز و هم منفعت  

زرعه پسر محمد مى گويد:
مردى در مدينه بود كنيز زيبا و كم نظيرى داشت ، شخصى كنيز را ديد و شديدا عاشق اوشد وى ماجراى عشقش را به امام صادق عليه السلام اظهار نمود حضرت فرمود:
هر وقت او را ديدى بگو: اسال الله من فضله : ازفضل خداوند درخواست مى كنم . او نيز دستور امام را انجام داد.
طولى نكشيد كه سفرى براى صاحب كنيز پيش آمد. نزد همان شخص رفت و گفت : فلانى !تو همسايه من هستى و از همه افراد بيشتر مورد اطمينان من مى باشى ، برايم سفرى پيشآمده مايلم كنيزم را پيش تو امانت بگذارم .
مرد گفت : من زن ندارم و در منزل من هم زنى ديگر نيست ، چگونه ممكن است كنيز تو نزد منبماند؟
گفت : كنيز را به تو مى فروشم كنيز پيش تو باشد در ضمن تعهد مى كنى هرگاهبرگشتم ، او را به من بفروشى و اگر با او همبستر شدى حلالت باشد. اين را گفت وكنيز را به قيمت گرانى به ايشان داد و رفت .
كنيز مدتى نزد آن شخص ماند تا خواسته آن مرد از وى انجام گرفت .
پس از گذشت مدتى ، نماينده اى از جانب يكى از خلفاى بنى اميه آمد تا تعدادى كنيزبراى خليفه بخرد اين كنيز نيز در ليست خريد بود.
نماينده خليفه پيش آن مرد آمد و گفت :
كنيز فلانى كه پيش توست بفروش !
مرد پاسخ داد:
صاحب كنيز در سفر است . من اجازه فروش ندارم . نماينده خليفه به زور كنيز را بهبهاى بيش از آنچه او خريده بود از وى خريد. همين كه كنيز را از مدينه بيرون بردند،صاحب سابقش از سفر آمد. اول چيزى كه سراغش را گرفت همان كنيز بود.
پرسيد: او چطور است ؟
مرد جريان را براى او بازگو كرد و سپس تمام پولها را كه نماينده خليفه پرداختهبود در اختيار او گذاشت و گفت :
اين پولى است كه من گرفته ام . صاحب كنيزقبول نكرد و گفت : من فقط مقدار بهاى كه با تو قرار گذاشته مى پذيرم بقيهمال تو است ، نوش جانت باد!
خداوند بواسطه نيت پاك او، هم كنيز و هم منفعت را نصيب وى نمود.(60)


(53) سخن كوبنده در برابر فرماندار طاغوت  

عبدالله بن سليمان مى گويد:
منصور دوانيقى يكى از عمال خود بنام (شيبة بنغفال ) را فرماندار مدينه ساخت . شيبه روز جمعه در مسجد پيامبر صلى الله عليه و آلهبر فراز منبر رفت و خطبه خواند و گفت :
على بن ابى طالب ميان مسلمانان اختلاف انداخت و با مؤمنين جنگيد و خواست حكومت را بهدست گيرد و نگذارد به اهلش برسد. ولى خداوند او را از حكومت محروم ساخت و در آرزوىخلافت از دنيا رفت و پس از او فرزندانش در فتنه انگيزى دنباله روى او بوده و خواهانحكومتند، بدون آن كه شايستگى داشته باشد، بدين جهت هر كدام در يك گوشه زمين كشتهمى شوند و در خون خود مى غلطند.
سخنان شيبه بر مردم بسيار گران آمد، اما هيچ كس نتوانست چيزى بگويد، در اين وقتمردى كه پيراهن پشمين بر تن داشت از جا برخاست و گفت :
ما خدا را ستايش مى كنيم و بر پيامبر او و همه انبياء درود مى فرستيم .
آنچه از خوبيها گفتى ، ما سزاوار آنها هستيم و آنچه از زشتى بر زبان آوردى ، تو وآنكس كه تو را به اينجا فرماندار گمارده (منصور) به آن سزاوار تريد.
ولى آگاه باش ! درست دقت كن ! تو كه بر مركب ديگرى سوار شده اى و نان ديگرى رامى خورى ، سرافكندگى و شرمسارى سزاوار توست .
سپس رو به مردم كرد و گفت :
آيا شما را آگاه نسازم چه كسى ميزان اعمالش در قيامت سبكتر و از همه بيشتر زيانكارخواهد بود؟
آنكس كه آخرتش را به دنياى ديگرى بفروشد و اين فرماندار فاسق چنين است . (او آخرتخود را به دنياى منصور فروخته است .)
مردم همه آرام شدند و فرماندار بدون آنكه چيزى بگويد، از مسجد خارج شد.
آنگاه پرسيدم : اين شخص كه در برابر فرماندار چنين كوبنده سخن گفت ، كيست ؟
گفتند: امام جعفربن محمد صادق است .(61)


next page

fehrest page

back page