|
|
|
|
|
|
4- حمام منجاب يكى از پولداران خوشگذاران از خدا بى خبر كه همواره در عيش و عشرت به سر مى برد،روزى در كنار درب خانه اش نشسته بود. بانوئى به حمام معروف (منجاب ) مى رفت ،ولى راه حمام را گم كرد، و از راه رفتن خسته شده بود، به اطراف نگاه مى كرد، تاشايد شخصى را بيابد و از او بپرسد، چشمش به آن مرد افتاد، نزد او آمد و از اوپرسيد: حمام منجاب كجاست ؟ آن مرد به خانه خود اشاره كرد و گفت : حمام منجاب همين جاست . آنبانو به خيال اينكه حمام همانجاست ، به آن خانه وارد شد، آن مرد فورا درب خانه رابست و به سراغ او آمد و تقاضاى زنا كرد. زن دريافت كه گرفتار مرد هوسباز شده است ، چاره اى جز حيله نديد و گفت : من هم كمال اشتياق را دارم ، ولى چون كثيف هستم و گرسنه ، مقدارى عطر و غذا تهيه كن تابا هم بخوريم بعد در خدمتتان باشم . مرد قبول كرد و به خارج خانه رفت و عطر غذا تهيه كرد و برگشت ، زن را در خانهنديد، بسيار ناراحت شد و آرزوى زنا با آن زن در دلش ماند و همواره اين شعر را مىخواند: (چه شد آن زنى كه خسته شده بود، و مى پرسيد راه حمام منجاب كجاست )؟(415) مدتى از اين ماجرا گذشت تا اينكه در بستر مرگ افتاد، آشنايان به بالين او آمدند و اورا به كلمه (لا اله الا الله محمد رسول الله ) تلقين مى كردند او به جاى اين ذكر،همان شعر مذكور در حسرت آن زن را مى خواند، و با اينحال از دنيا رفت .(416) |
5- پيامبر و مرد جوان روزى جوانى نزد پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم آمد و باكمال گستاخى گفت : اى پيامبر خدا آيا به من اجازه مى دهى زنا كنم ؟ با گفتن اين سخن فرياد مردم بلند شد و از گوشه كنار به او اعتراض كردند، ولىپيامبر با كمال ملايمت و اخلاق نيك به جوان فرمود: نزديك بيا، جوان نزديك آمد و در كنار پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم نشست . پيامبراز او پرسيد: آيا دوست دارى كسى با مادر تو چنين كند؟ گفت : نه فدايت شوم . فرمود: همينطور مردم راضى نيستند با مادرشان چنين شود. بگو ببينم آيا دوست دارى بادختر تو چنين كنند؟ گفت : نه فدايت شوم . فرمود: همينطور مردم درباره دخترانشان راضىنيستند. بگو ببينم آيا براى خواهرت مى پسندى ؟ جوان مجددا انكار كرد (و ازسوال خود پشيمان شد). پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم دست بر سينه او گذاشت و در حق او دعا كرد و فرمود:(خدايا قلب او را پاك گردان و گناه او را ببخش و دامن او را از آلودگى بى عفتى حفظكن ) از آن به بعد، زشت ترين كار در نزد اين جوان ، زنا بود.(417) |
48 : سخاوت قال الله الحكيم : (اءما من اءعطى واتقى و صدق بالحسنى فسنيسره لليسرى ))(ليل : آيه 7 - 5) :اما هر كس عطا و سخاوت كرد و پرهيزكار شد و به نيكوئى تصديق كرد، البته كارشرا سهل و آسان مى گردانيم . قال رسول الله صلى الله عليه و آله : لايصلح لدينكم إ لا السخاء و حسن الخلق(418). :صلاح و سازگارى دينتان جز با سخاوت و خوش اخلاقى نباشد. شرح كوتاه : سخاوت از اخلاق انبياء و ستون ايمان است و شعاع نور يقين است ، پيامبر فرمود (اولياءخدا از جهت فطرت و ذات سخى هستند) پس مؤ من براى شباهت به اين فضيلت ، با همتعالى به بذل و بخشش آنهم در راه خدا به مستحقان و خويشان وامثال اينها بپردازد. بهتر است سخاوت تعلق بگيرد به چيزى كه مورد علاقه انسان است . مانند خوردنيها وپوشيدنيها و اموال و... و در عطاء هيچ منت بر قابل نگذارد و خود را همانند امانت دار ببيندكه اينها از خداست و به اهلش مى رسد و از بخل و نگه داشتن امانات الهى دورى كند، كهگذاشتن براى بعد از خود معلوم نيست نفعى داشته باشد و ورثه آيا بجا مصرف كنند يانه ؟! |
1 - جواب امام زمان را چه بدهم شيخ زين العابدين مازندرانى از شاگردان صاحب جواهر و شيخ انصارى ساكن كربلابوده است در مورد سخاوت و انفاق او نوشته اند: تا مى توانست قرض مى كرد و بهمحتاجان مى داد، و هر چند وقت كه بعضى از هند به كربلا مى آمدند قرضهاى او را مىدادند. روزى بينوائى به در خانه او رفت و از او چيزى خواست . شيخ چون پولى در بساطنداشت ، باديه مسى منزل را برداشت و به او داد و گفت : اين را ببر و بفروش . دو سه روز بعد كه اهلمنزل متوجه شدند كه باديه نيست فرياد كردند كه : باديه را دزد برده است . صداىآنان در كتابخانه به گوش شيخ رسيد؛ فرياد برآورد كه : دزد را متهم نكنيد، باديه رامن برده ام . در يكى از سفرها كه شيخ به سامرا مى رود، در آنجا سخت بيمار مى شود. ميرزاىشيرازى از او عيادت مى كند و او را دلدارى مى دهد. شيخ مى گويد: من هيچگونه نگرانى ازموت ندارم وليكن نگرانى من از اين است كه بنا به عقيده ما اماميه وقتى كه مى ميريم روحما را به امام عصر عليه السلام عرضه مى كنند. اگر امامسئوال بفرمايند: زين العابدين ما به تو بيش از اين اعتبار و آبرو داده بوديم كهبتوانى قرض كنى و به فقرا بدهى ، چرا نكردى ؟ من چه جوابى به آن حضرت مىتوانم بدهم ؟! گويند ميرزاى شيرازى پس از شنيدن اين حرف متاءثر مى شود بهمنزل مى رود هر چه وجوهات شرعى در آنجا داشته ميان مستحقين تقسيم مى كند(419). |
2 - سخى تر از حاتم از حاتم طائى سئوال كردند: از خود كريم تر ديده اى ؟ گفت : ديدم گفتند: كجا ديده اى ؟گفت : وقتى در بيابان مى رفتم به خيمه اى رسيدم ، پيرزنى در آن بود و بزغاله اىپشت خيمه بسته بود. پيرزن نزد من آمد و مرا خدمت كرد و افسار اسبم را گرفت تا فرود آمدم . مدتى نگذشت كهپسرش آمد و با خوشحالى تمام از احوال من سئوال كرد. پيرزن پسرش را گفت : برخيزو براى ميهمان وسايل پذيرايى را آماده كن ، آن بزغاله را ذبح كن و طعام درست نما. پسر گفت اول بروم هيزم بياورم ، مادرش گفت تا تو به صحرا بروى و هيزم بياورىدير مى شود و ميهمان گرسنه مى ماند و اين از مروت دور باشد. پس دو نيزه داشت آن دو را شكست و آن بزغاله را كشت و طعام ساخت و نزدم بياورد. چون تفحص از حال ايشان كردم جز آن بزغاله چيز ديگرى نداشت و آن را صرف من كرد. پيرزن را گفتم : مرا مى شناسى گفت : نه ، گفتم : من حاتم طائى هستم ، بايد به قبيلهما بيايى تا در حق شما پذيرايى كامل كنم و عطايا به شما بدهم ! آن زن گفت : پاداش از ميهمان نگيريم (420) و نان بهپول نفروشيم ؛ از من هيچ قبول نكرد؛ از اين سخاوت بى نظير دانستم كه ايشان از منكريم ترند (421) |
3- خدا سخاوت را دوست دارد گروهى از اهل يمن بر پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله وارد شدند. در ميان ايشان مردىبود كه سخن ورتر و در گفتگو با پيامبر شديدتر و تندتر بود. تا آنجا كه آنحضرت را به خشم در آورد و رگ پيشانيش از خشم پيچيده شد و رنگ چهره اش دگرگونگشت و چشم را متوجه زمين كرد. جبرئيل فرود آمد و گفت : پروردگارت به تو درود مى فرستد و مى فرمايد: (اين مردسخى است و به مردم اطعام مى دهد) (422) پس خشم پيامبر فرو نشست و سر برداشت و فرمود: اگر نه اين بود كهجبرئيل مرا از جانب خداى عزوجل خبر داد كه اهل سخاوت و اطعامى ، تو را از خود مى راندم وعبرت ديگران مى ساختم ! مرد يمنى گفت : آيا خداى تو سخاوت را دوست دارد؟ فرمود: بلى . يمنى گفت : اشهدان لا اله الا الله و انك رسول الله به خدائى كه تو را به حق برانگيخت هيچ كس رااز مال خود محروم نساختم (423) |
4- سيصد اشرفى ابن عباس گويد: روزى براى پيامبر صلى الله عليه و آله سيصد اشرفى ، هديه آوردهبودند كه حضرتش به اميرالمؤ منين عطا كرد. امام آن را گرفت و فرمود: (قسم به خدا، هر آينه اين وجه را تصدق مى كنم كه خداوند از منقبول فرمايد) بعد از چندى فرمود: چون شب نماز عشا را به جا آوردم ، صد اشرفىبرداشتم و از مسجد بيرون آمدم زنى را ملاقات نمودم . آن را به او دادم ، چون صبح شدمردم به يكديگر مى گفتند: على عليه السلام ديشب ، صد اشرفى به زن زناكارىتصدق داده است و من نگران شدم ، شب بعد صد اشرفى ديگر را برداشتم ، بعد از نمازعشا از مسجد خارج شدم و گفتم : به خدا قسم كه امشب صدقه مى دهم اين را كه خداوندقبول نمايد. پس ملاقات كردم مردى را و آن وجه را به او دادم ، چون روز شد،اهل مدينه اظهار داشتند كه على عليه السلام صد اشرفى به شخص دزدى داده است و منبى نهايت افسرده خاطر شدم شب سوم صد اشرفى ديگر را برداشتم و گفتم : به خداقسم ، هر آينه صد اشرفى صدقه خواهم داد به كسى كه خداوندقبول نمايد. بعد از نماز عشا از مسجد بيرون رفتم و به مردى برخوردم و صد اشرفى را به اوصدقه دادم ، صبح كه شد اهل مدينه گفتند: ديشب على عليه السلام به مردى غنى ومال دارى صد اشرفى داده و من به ظاهر اندوهگين شدم . به خدمت پيامبر صلى الله عليه و آله رفتم و ايشان را از قضايا اطلاع دادم . فرمود: ياعلى عليه السلام ! جبرئيل مى گويد: خداى تعالى صدقات تو راقبول فرمود و عمل تو را پاكيزه دانشت . صد اشرفى كه شباول به زن بدكاره دادى ، چون به منزل خود برگشت ، به سوى خدا توبه كرد و ازاعمال فاسد خود دست كشيد و آن اشرفى ها را سرمايه قرار داد و در طلب آن است كهشوهرى اختيار نمايد. صد اشرفى شب دوم ، به دست دزد رسيد، وقتى به خانه خود رفت از كار خود توبه وآن وجه را سرمايه كار قرار داد تا كسب نمايد. صد اشرفى شب سوم ، به دست پول دارى رسيد كه سالها زكات خود را نداده بود، بهمنزل خود رفت و خود را سرزنش كرد و به خود گفت : چقدر پست هستى كه زكات واجب چندساله را نمى دهى و مخالف حكم خدا مى كنى ولى على بن ابى طالب با آنكه داراى مالىنيست صد اشرفى به تو داده ، پس حساب زكات چند ساله را ازاموال خود بيرون كرد و داد. خداوند به سبب اين عمل اين آيه (424) را در فضيلت على عليه السلامنازل فرمود: (پاك مردانى كه هيچ كسب و تجارت آنان را از ياد خداغافل نگرداند ناز بپا داشته و زكات فقيران بدهند و از روزى كهدل و ديده ها در آن روز حيران و مضطرند ترسان و هراسانند.(425) |
5- قيس بن سعد او فرزند سعد بن عباده رئيس قبيله خزرج و از اصحابرسول خدا و تا آخر عمر از بيعت با اميرالمؤ منين دست نكشيد و پس از شهادت امام ، از امامحسن حمايت كرد. قيس و پدرش سعد و جدش عباده همه داراى ميهمانخانه عمومى بودند. او در يكى از جنگهاىزمان پيامبر صلى الله عليه و آله در لشگرى بود كه ابوبكر و عمر نيز در آن بودند،قيس از دوستانش قرض مى گرفت و براى همراهانش خرج مى كرد. ابوبكر و عمر با هم انديشيدند و گفتند: اگر او را بهحال خود گذاريم اموال پدرش را تلف مى كند، در ميان جمعيت اعلان كردند، هيچ كس بهقيس قرض ندهد! وقتى پدرش سعد اين مطلب را شنيد پس از نماز جماعت پشت سر پيغمبر صلى الله عليهو آله برخاست و گفت : در پيشگاه پيغمبر و مردم شكايت مى كنم كه ابوبكر و عمر پسرمرا بخيل بار بياورند. در يكى از لشگر كشيها قيس رئيس لشگر بود. در چند روز مسافرت نه شتر براىهمراهانش كه عده كمى بودند ذبح كرد؛ چون رفتارش را به پيامبر گفتند، حضرتشفرمود: بخشندگى سيره اين خاندان است !! وقتى قيس مريض شد، مردم كمتر به عيادتش مى آمدند، از اين پيش آمد در شگفت شد و علترا پرسيد؟ گفتند: چون اموالتان پيش مردم زياد است و همه مديون شما هستند از اين روخجالت مى كشند كه به حضور آيند! قيس گفت : نابود باد ثروتى كه موجب گردد برادران دينى از يكديگر جدا شوند، پسبه دستور او در مدينه اعلام كردند: هر كه از قيس اموالى پيش او مى باشد از آن اوست وقيس او را بخشيده است ؛ پس از اعلان آنقدر جمعيت هجوم آوردند كه در اثر فشار و ازدحامپله هايى كه راه اتاق قيس بود خراب شد و از هم ريخت (426) |
49 : شرك قال الله الحكيم : (لا تشرك بالله ان الشرك لظلم عظيم ) (لقمان : آيه 13) :هرگز بخدا شرك نياور كه شرك بسيار ظلم بزرگى است . امام باقر عليه السلام : المعاصى التى يرتكبون فهى شرك طاعة اءطاعوا فيهاالشيطان (427). :گناهانى كه افراد مرتكب مى شوند آن شرك در طاعت است كه اطاعت از شيطان مى باشد. شرح كوتاه : يكى از رذايل نفسانى شرك ورزيدن است كه بوسيله اسباب و عللى ازقبيل جهل و فقر و شك و مانند اينها شخص معتقد به چيزهائى مى شود كه قابليت خدائىندارند و يا غير خدا را مؤ ثر بالا صالة مى داند، و يا در پرستش غير خدا را مى خواند، ويا نيتى را بهمراه عمل عبادى شريك قرار مى دهد. آن چه مشرك مى پندارد و متوسل مى شود گناه است و ادامه فكر شرك منجر به حبطاعمال و نفاق مى گردد كه خسران دنيوى و اخروى را مى خرد، و به حيله شيطانى ، آتشروز بروز زيادتر مى گردد(428). |
1 - على بن حسكه سهل بن زياد آدمى گويد: بعضى از دوستان ما به امام عسگرى نامه نوشتند كه : على بنحسكه مدعى است از دوستان و مريدان شماست و معتقدتر مى باشد كه شما خدائيد، و اوباب سوى شما و پيامبر است ، و عقيده دارد كه نماز و زكات و حج و روزه معرفت شماست وهر كس بر اين عقيده باشد مؤ من كامل است و بقيهاعمال نماز و روزه از او ساقط مى گردد؟! امام در جواب نامه نوشتند، على بن حسكه دروغ مى گويد، لعنت خدا بر او باد، من او راجزء دوستانم نمى شناسم ، بخدا سوگند محمد صلى الله عليه و آله و پيامبرانقبل از او به يكتاپرستى و نماز و زكات و روزه و حج و ولايت مبعوث شدند. محمد صلىالله عليه و آله كسى رابه سوى خداى يكتا بدون شريك دعوت نكرد ما همه جانشينانرسول خدا و بندگان خدائيم و براى او شريكقائل نيستيم ،... اگر يكى از آنان را ديديد (بخاطر حرفهاى شرك ) با سنگ مغزش رامتلاشى سازيد. على بن حسكه از غلات و عقايد انحرافى داشته و شاگردانى همانند قاسم شعرانى ويقطينى و ابن بابا و محمد بن موسى شريفى را پرورش داده بود كه امام با اين جمله كه(از اينان بيزارى مى جويم و خدا آنها را لعنت كند، اين عقيده شرك آلود را تخطئهكردند)(429). |
2 - مشرك مؤ من شد شبيه بن عثمان يكى از مشركان بوده برادر و پدرش در جنگ احد به دست مسلمانان كشتهشدند، او در كمين رسول خدا صلى الله عليه و آله بود در يك فرصت مناسب ، آن حضرترا بكشد و انتقام خون برادر و پدرش را از آن حضرت بگيرد. سالها گذشت تا ماجراى جنگ حنين در سال هشتم هجرت به پيش آمد، در آن بحران (شبيه) با خود گفت : اكنون فرصت خوبى است ، خود را آماده ساخت و به پشت سر پيامبرصلى الله عليه و آله رسانيد تا توطئه خود را اجرا سازد. خداوند پيامبر صلى الله عليه و آله را از سوء قصد شيبه آگاه كرد. پيامبر بى درنگبه عقب برگشت و مشتى بر سينه شيبه زد و فرمود: (پناه مى برم به خدا از شر تواى شيبه ) شيبه مى گويد لرزه بر اندامم افتاد، ناگهان چهره پيامبر را ديدم ، همان دم احساس كردماو محبوبترين افراد در نزدم است ، و حتى او را از گوش و چشمم عزيزتر مى دانم . همان دم با گواهى دادن به يكتايى خدا و رسالت پيامبر صلى الله عليه و آله مسلمانشدم و گفتم : گواهى مى دهم كه خداوند تو را از نيت مخفى من آگاه ساخت (430) پيامبردست بر سينه ام نهاد و فرمود: (خدايا شيطان را از او دور گردان )... پس از خاتمهجنگ پيامبر به من فرمود: (آنچه خداى برايت خواسته بهتر از آن بود كه مى خواستى)(431). |
3 - شرك خفى ابو سعيد خدرى گويد: ما عده اى بوديم كه در زمان و شرايط سخت و دشوارى طبق نوبتتنظيم شده از رسول خدا، حراست مى كرديم . بعد از مدتى كه گذشت ، يك گروه از نگهبانان عادت كرده بودند كه در گوشى و آهستهبا يكديگر نجوى كنند و سخن بگويند و منهم ميان آنها بودم . رسول خدا يكشب بر ما وارد شد، وقتيكه مشاهده كرد بعضى در گوشى صحبت مى كنند،فرمود: اين نجوى (در گوشى سخن گفتن ) چيست ؟ آيا شما از آن نهى نشده ايد؟ (هرگاهسخن به راز و نجوى گوئيد هرگز به مطالب بد و دشمنى و مخالفترسول صلى الله عليه و آله نگوئيد)(432). گفتيم : در پيشگاه خدا و رسولش توبه كرديم ، ما دربارهدجال صحبت مى نموديم . فرمود: مى خواهيد شما را از كسى كه در نزد من خطرش بيشتر ازدجال است به شما معرفى نمايم ؟ آنگاه فرمود: شرك خفى يعنى انسانى عهده دار كارهاى ناشايسته و گناه ديگران گردد، خطرش ازدجال بيشتر است (433) |
4 - هم كفر هم شرك بعد از وفات هشام بن عبدالملك خليفه اموى ، وليد بن يزيد در سنه 125 بر خلافتاستوار شد. او از كسانى بود كه پيامبر خبر داده بود: (در اين امت به خلافت مى رسدكه بدتر از فرعون در قومش باشد)(434). او دائما مست بود و مى گفت : چه كسى گفته نبوت براى خاندان هاشمى است اصلا نهولى و نه كتابى از طرف خدا بوده ، به خدا بگوئيد مرا از شراب خوردن منع مى كنى . يكشب مؤ ذن اذان صبح گفت ، وليد برخواست در حاليكه با جاريه خود مست بودند، با اومجامعت كرد و قسم ياد كرد كه كنيز با مردم نماز بگذارد، لذا لباس خود را به وىپوشاند و با جنابت وى را به مسجد فرستاد و بامامت ايستاد و مردم را اقتدا كردند. و روزى وليد تفاءل به قرآن زد اين آيه آمد (فتح نصيب رسولان ، و هر ستمگر و جبارنصيبش هلاكت و حرامان است )(435). قرآن را بر هم گذاشت و با تير قرآن را نشانه خود كرد و آنقدر تير زد كه قرآن پارهپاره شد و گفت : اى قرآن مرا تهديد به جبار عنيد مى كنى ، روز قيامت شد بگو اى خداوليد مرا پاره پاره كرد، نتيجه كفر و شركش چنان شد كه يكسال بيشتر حكومت نكرد و او را به بدترين وجهى كشتند و سرش را بر قصر آويختند وتن ناپاكش را در خارج شهر دفن كردند(436). |
5 - مناظره با مشركان حضرت ابراهيم خليل براى تفهيم خداپرستى از يك طرف با بت پرستان كه مجسمههائى داشتند، و از طرف ديگر با قائلين به الوهيت ستارگان و ماه و خورشيد، كه براىخدا شريك قائل بودند، درگير بود. چنان كه دربابل و حران هجرتگاه دوم ابراهيم معابد و هياكلى به نام ستارگان ساخته بودند كهآنها را پرستش مى كردند. در مناظره و محاجه با ستاره پرستان چنين آمده است (چون پرده تاريك شب افق را فروگرفت يكى از ستارگان را - ستاره زهره - بديد فرمود: اين است پروردگار من .! وقتى ستاره غروب كرد ابراهيم به جستجو پرداخت او را نيافت ، به آنان فرمود: منخدايانى را كه غروب مى كنند دوست ندارم . چون ماه بيرون آمد و طلوع كرد، فرمود: اينست پروردگار من ؛ چون غروب وافول كرد فرمود: اگر پروردگارم مرا هدايت نكند مسلما از گمراهان خواهم بود. چون خورشيد طلوع كرد فرمود: اين است پروردگارم ؛ چون غروب كرد در بيزارى از كارمشركان و كافران فرمود: من روى دل و پرستش را به كسى متوجه مى دارم كه آسمانها وزمين را آفريده ، و از مشركان نيستم ... آيا درباره خداى يكتائى كه مرا به راه راست هدايتكرده با من محاجه مى كنيد و از آنچه با او شريك مى پنداريد بيم ندارم (437) |
50 : شيطان قال الله الحكيم : ( ان الشيطان للانسان عدو مبين ) (يوسف : آيه 5) :بدرستى كه شيطان براى انسان دشمن بسيار آشكار است . امام صادق عليه السلام : ليس لابليس اءشد من النساء والغضب (438) :براى شيطان لشگرى سخت تر از زن و غضب نيست . شرح كوتاه : در مقابل هدايت رحمانى ، ضلالت شيطانى وجود دارد. در درون انسان جنود رحمان يعنىعقل و جنود شيطان يعنى جهل دائما در نبرد هستند. وقتى انسان مى تواند از دام شيطان و لشگريانش رهائى يابد كه تيرهاى او را بشناسدو از وسواس او در امان باشد، و اگر احيانا شيطان بر او غلبه پيدا كرد، به توبه ازخدا، آمرزش و عفو را طلب كند تا مبادا لكه سياهى بر حريم قلبش منقش شود؛ و از شر اوبخداوند رؤ وف پناه برد. |
1 - نوح و شيطان بعد از آنكه حضرت نوح از كشتى فرود آمد، شيطان به حضورش آمد و گفت : ترا بر منحق و نعمتى است مى خواهم شكر نعمت ترا بجا آورده و عوض حق ترا بدهم ! فرمود: مناكراه دارم بر تو حقى داشته باشم و تو جزاى حق مرا بدهى ، بگو آنچه حق است ؟ گفت : من چقدر بايد زحمت بكشم تا يك نفر را گمراه كنم ، تو نفرين كردى و همه بهنفرين تو هلاك شدند، حال من فعلا در آسايشم تا خلق ديگر به دنيا آيند و به تكليفرسند تا آنها را به معاصى دعوت كنم !! الان به جهت اداى حق تو را نصيحت مى كنم ، از سه خصلت احتراز كن :اول تكبر نكن كه من به واسطه آن بر پدر تو آدم سجده نكردم و از درگاه ربوبى راندهشدم . دوم از حرص بپرهيز؛ كه آدم به واسطه آن از گندم خورد و از بهشت محروم گرديد.سوم از حسد احتراز كن كه به واسطه آن قابيل برادر خودهابيل را كشت و به عذاب الهى هلاك شد(439). |
2 - موسى عليه السلام و شيطان روزى شيطان نزد حضرت موسى عليه السلام آمد و گفت : تو پيامبر خدا هستى و من ازمخلوقات گنه كار خدا مى باشم و مى خواهم توبه كنم ، تو از خدا بخواه تا توبه ام رابپذيرد. موسى پذيرفت و براى او دعا كرد، خداوند فرمود: اى موسى ، شفاعت تو را در حق او مىپذيرم ، به او بگو كه بر قبر حضرت آدم سجده كند تا توبه اش را بپذيرم . موسىعليه السلام با شيطان ملاقات كرد و گفت : با سجده بر قبر آدم توبه ات پذيرفتهمى شود. شيطان گفت : من بر آدم ، در وقتى كه زنده بود سجده نكردم ، اينك چطور بر قبر او كهمرده است سجده كنم ، هرگز چنين نخواهم كرد.! آنگاه گفت : اى موسى ! تو بخاطر آنكه شفاعت مرا نزد خدا نمودى حقى بر گردنم پيداكرده اى ، من به تو نصيحت مى كنم كه در سه جا مواظب من باش تا هلاك نشوى . اول : به هنگام غضب ، كه روح من در آن هنگام در قلب تو و چشم من در چشم تو مى باشد. دوم : در جنگها، زيرا در آن هنگام من رزمندگان را به ياد زن و بچه و خويشان و اقوامش مىاندازم تا پشت به جبهه كرده و بگريزند . سوم : هيچگاه با زن نامحرم در يك جا ننشين كه من بين تو و او وسوسه خوهمنمود(440). |
3 - فرعون مردى از اهل مصر خوشه انگورى نزد فرعون آورده و خواهش كرد آن را مرواريد نمايد. فرعون آن را گرفته و بدرون خانه آمد و در اين انديشه بود كه چگونه خوشه انگوررا مى توان جواهر نمود! در اين ميان شيطان به در خانه فرعون آمد و در را كوبيد.فرعون صدا زد كيست ؟ شيطان گفت : خاك بر سر خدائى كه نمى داند در پشت در چهكسى است ، پس داخل خانه شد و خوشه را از فرعون گرفته و اسمى از اسماء خدا را برآن خواند و خوشه انگور جواهر گرديد. آنگاه گفت : اى فرعون انصاف ده من با اينفضل و كمال شايسته بندگى نبودم ولى تو با اينجهل و نادانى ادعاى خدايى مى كنى و مى گوئى (من خداى بزرگ مردمم )؟! فرعون پرسيد: چرا آدم را سجده نكردى تا از درگاه قرب خدا رانده شوى ؟ گفت : زيرامى دانستم كه از صلب او مانند تو عنصر پليدى بوجود مى آيد(441). |
4 - معاويه گويند معاويه در كاخ خود خوابيده بود، ناگهان مردى او را بيدار كرد. وقتى معاويه اورا ديد به پشت پرده پنهان شد. معاويه فرياد زد: تو كيستى كه اين گونه گستاخى كرده و بى اجازه من وارد كاخ شدهاى ؟ گفت : من شيطان هستم . معاويه گفت : چرا مرا بيدار كردى ؟ در جواب گفت : هنگام نماز است ، تو را بيدار كردم كهسروقت به مسجد براى نماز بروى ! معاويه گفت : تو شيطان هستى ، و شيطان خير بندگان را نمى خواهد. آيا ادعاى دزد براينكه براى پاسبانى خانه آمده ام درست است ؟! شيطان گفت : تو را از خواب بيدار كردم كه مبادا بخوابى و نمازت قضا شود و بادل شكسته ، آه سوزان بكشى كه نمازم قضا شد و به مسجد نرفتم ! ارزش اين آه ، از صدها نماز بالاتر است ، خواستم چنين آه و ناله نصيب تو نشود كهمشمول رحمت خداى شوى ؛ معاويه او را تصديق كرد.(442) |
5 - يحيى عليه السلام و شيطان روزى شيطان ملعون در حالى كه زنجير و رشته هايى در دست داشت به نزد حضرت يحيىبن زكريا عليه السلام ظاهر شد. يحيى عليه السلام پرسيد: اى ابليس اين رشته ها چيست كه در دست توست ؟ شيطان گفت: اين رشته ها انواع علايق ، اميال و شهوتهايى است كه من در فرزندان آدم يافته ام . يحيى عليه السلام فرمود: آيا براى من نيز از اين رشته ها چيزى هست ؟ گفت : آرى ،هنگامى كه از خوردن غذا سير مى شوى ، سنگين مى شوى ، به همين سبب نسبت به نماز،ذكر و مناجات خداى خود بى رغبت مى شوى . يحيى عليه السلام با شنيدن اين سخن فرمود: بخدا سوگند كه از اين زمان به بعدهرگز شكم خود را از غذا پر نخواهم كرد. ابليس هم گفت : بخدا قسم من نيز از اين به بعد هرگز كسى را نصيحت نخواهمكرد(443). |
51 : صبر قال الله الحكيم : (فاصبر كما صبر اولواالعزم منالرسل ) (احقاف : آيه 35) :اى پيامبر تو هم مانند پيغمبران اوالعزم صبور باش . امام على عليه السلام : حلاوة الظفر تمحوا مرارة الصبر(444) :بوقت چشيدن پيروزى ، سختى هاى زمان صبر محو مى شود. شرح كوتاه : صبر براى عده اى اولش تلخ و پايانش شيرين است . براى عده اىاول و آخرش تلخ و براى دسته اى شيرين است . كسى كه صبر از روى كراهت كند، و به خلق شكايت نكند و بى تابى ننمايد و پرده ستردرونش را ندارد، او از صابران عالم است . هر كسى مصيبتى بر اونازل شود، در اولش صبر نكند، و بخدا تضرع ننمايد آنكس صابر نيست و ازاهل جزع بشمار آيد. در بلا و فشار، صابر صادق از كاذب معلوم گردد، صابر به نور الهى درمقابل فشارها خاضع ؛ و شخص كاذب و تغييرحال و حزن گرفتار است (445). |
1 - حيات دين در صبر است روزى رسول خدا با اميرالمؤ منين عليه السلام به سوى مسجد قبا مى رفتند، در راه بهبوستانى خرم برخوردند. حضرت عرض كرد: يارسول الله صلى الله عليه و آله ! بوستان خوبى است ، پيامبر صلى الله عليه و آلهفرمود: بوستان تو در بهشت از اين بهتر است ! از اين بوستان گذشتند تا از هفت بوستان رد شدند، و همين كلام ، ميان حضرت و پيامبررد و بدل شد. سپس پيامبر صلى الله عليه و آله او را در آغوش كشيد و زار زار بگريست و حضرت همگريست ، حضرت علت گريه پيامبر صلى الله عليه و آله را جويا شدند، پيامبر صلىالله عليه و آله فرمود: بياد كينه هائى افتادم كه در سينه هاى اين مردم از تو جاى گرفته است ، پس از وفات من، آنها كينه هاى خويش را بر تو آشكار خواهند كرد. حضرت پرسيد: يا رسول الله ! من چه بايد بكنم ؟ فرمود: صبر و شكيبايى ، اگرصبر نكنى بيشتر به مشقت خواهى افتاد. عرض كرد: آيا بر هلاكت دينم مى ترسى ؟فرمود: حيات تو در صبر است (446). |
2 - گشايش بعد از صبر بانوى بينوايى ، يگانه پسرش به سفر رفته بود، و سفر او طولانى شد. او سختنگران شده بود و به حضور امام صادق عليه السلام آمد و گفت : پسرم به مسافرترفته و سفرش بسيار طول كشيده و هنوز برنگشته و بسيار نگرانم . امام فرمود: اى خانم صبر كن ، در پرتو آن خود را نگهدار. آن بانو رفت و پس از چندروز انتظار باز پسرش نيامد، كاسه صبرش لبريز گرديد و به محضر امام آمد و گفت :پسرم نيامده ، سفرش طول كشيد، چه كنم ؟ امام فرمود: مگر نگفتم صبر و مقاومت كن . گفت :سوگند به خدا صبرم به درجه آخر رسيده و ديگر تاب و توان صبر را ندارم ! فرمود: اكنون به خانه ات برو كه پسرت آمده است . او سراسيمه به سوى خانه اشرفت ، و ديد پسرش از مسافرت بازگشته است ، بسيارخوشحال شد و با خود گفت : مگر بر امام وحىنازل مى شود، او از كجا فهيد كه پسرم آمده است ؟! بروم اين موضوع را از خودش بپرسم. نزد امام آمد و عرض كرد: آرى همانگونه كه خبر داديد پسرم از سفر آمده آيا بر شما وحىنازل مى شود كه چنين خبر پنهان را داديد؟ فرمود: من اين خبر را از يكى از گفتار رسول خدا بدست آوردم كه فرمود: (هنگامى كهصبر انسان به پايان رسيد، گشايش كار او فرا مى رسد(447).) از اينكه صبر تو به پايان رسيده بود، دريافتم كه گشايشمشكل تو فراهم شده است . از اين رو به تو گفتم : برو كه پسرت آمده است ، و خبر منمطابق با واقع گرديد(448). |
3 - بلال بلال از اهل حبشه و در مكه از غلامان طايفه (بنى جمع ) به شمار مى رفت . چون مسلمانشد از ارباب خود اذيت بسيار ديد. در بدو اسلام كسانيكه در مكه اسلام مى آوردند،مخصوصا افرادى كه اقوام و عشيره اى نداشتند و يا برده و بنده بودند بيشتر موردصدمه واقع مى شدند و بعضيها بر اثر زيادى صدمه از دين برمى گشتند، ولىبلال با صبر و استقامت و ثبات قدم هر چه بيشتر او را آزار مى دادند، استوارتر مىگرديد. از جمله ابوجهل او را به صورت روى ريگهاى داغ حجاز مى خوابانيد و سنگ آسياب روىبدنش مى گذاشت تا اينكه مغزش به جوش آمد و به او مى گفت : به خداى محمد كافرشو! او مى گفت : اءحد اءحد يعنى خدا يكتاست . ديگر از كسانيكه او را خيلى اذيت كرد، اميه بن خلف بود كه مكرر او را شكنجه مى داد؛ و ازمقدرات الهى اميه در جنگ بدر به دست بلال كشته شد. در يكى از روزها كه بلال در شكنجه بود پيامبر او را ديد و از او گذشت و به ابوبكرفرمود: اگر مالى داشتم بلال را مى خريدم . او نزد عباس رفت و گفت بلال را براى من خريدارى كن . عباس عموى پيامبر به سراغزنى كه مالك بلال بود، در حاليكه بلال زير سنگهاى سنگين در شكنجه بود نزديكبود بميرد، رفت و از او تقاضاى خريدن بلال را نمود. آن زن دربارهبلال مذمت و بدگوئى كرد و بعد او را فروخت ؛ وبلال بر اثر صبر مقابل شكنجه آزاد و خدمت پيامبر آمد و مؤ ذن حضرتش شد(449). |
4 - صبر بهتر از كيفر بعد از پايان جنگ احد پيامبر كسى را فرستاد تا در ميان كشته گان جسد عمويش حمزه راپيدا كند حارث بن صمت وقتى ديد جسد حمزه عموى پيامبر را مثله كردند يعنى گوش وبينى و بعضى اعضا را بريده اند و جگر او را بيرون آورده اند نتوانست اين خبر ناگواررا به پيامبر برساند. پيامبر خودشان ميان كشته گان آمد و چشمش به جسد عمويش حضرت حمزه افتاد كه بدنشرا مثله كرده اند، ناراحت شد و گريه كرد و فرمود: بخدا قسم هيچ جائى برايم سخت تراز اين موقف نگذشت ، اگر خدا مرا بر قريش غالب كند هفتاد نفر از آنها را مثله خواهم كرد. جبرئيلنازل شد و اين آيه را آورد: (اگر خواستيد كيفر نمائيد همانند آنچه كه بر شما ستمشده انجام دهيد، اگر صبر كنيد، آن برايتان بهتر است ). پيامبر صلى الله عليه و آلهفرمود: من بر اين مصيبت صبر مى كنم . توضيح آن كه قاتل جناب حمزه (وحشى غلام جبير) بوده و او به دستور هند جگر خوار(مادر معاويه كه پدرش عتبه در جنگ بدر كشته شده بود)، شكم حمزه را بشكافت و جگرشرا بيرون آورد و نزد هند برد و او آنرا به دندان گرفت اما به امر خدا نتوانست آنرابخورد، پس با راهنمائى وحشى هند نزد جنازه حمزه آمد و بدن آن جناب را مثله كرد و درعوض اين كشتن هند گوشواره و دستبند و گردنبند خود را به وحشى داد(450). |
5 - شب عروسى سبط الشيخ نقل كردند: كه يكى از شيوخ عرب كه رئيس قبيله اطراف بغداد بود تصميممى گيرد براى ازدواج پسرش دخترى از بستگانش را خواستگارى نمايند، و رسم آنها چنينبود كه در يك شب مجلس عقد و زفاف را انجام مى دادند. در شب معين وسائل پذيرايى و اطعام و جشن را مهيا نمودند، و مرجع تقليد عرب حاج شيخمهدى خالصى را هم براى انجام عقد دعوت كردند. سپس عده اى از جوانان بهدنبال داماد مى روند تا او را با تشريفات مخصوص ، براى مجلس عقد بياورند. در راه طبقمرسوم تير هوائى مى انداختند، در اين بين ، جوان سيدى تفنگ پر بدست ، تيرش سهواخالى مى شود و به سينه داماد مى خورد و داماد كشته مى گردد. سيد جوان فرار مى كند، جريان را به پدر مى گويند، مرحوم شيخ مهدى خالصى ، پدررا امر به صبر مى كند و مى فرمايد: آيا مى دانىرسول خدا بر همه ما حق بسيار بزرگى دارد و همه ما نيازمند شفاعت او هستيم ، اين جوانعمدا چنين نكرد، بلكه به قضا و قدر تيرش به فرزندت رسيده و او از دنيا رفته است ،اين سيد را بخاطر جدش عفو كن و در اين مصيبت صبر نما تا خدا صابرين را به توبدهد.! پدر داماد از اندرزهاى شيخ ساكت مى شود و فكر مى كند و سپس مى گويد: اينهمه ميهمانداريم مجلس عيش مبدل به عزا شده براى تكميل حق پيامبر آن جوان سيد را بياوريد وبجاى پسرم دختر را براى او عقد نمائيد و به حجله ببريد. شيخ او را تحسين مى كند؛ بعد بدنبال سيد مى روند و مى گويند قصد دارند به جاىپسر رئيس قبيله دختر را برايت عقد كنند. او باور نمى كند،خيال مى كند مى خواهند به اين بهانه او را ببرند و بكشند. در همان شب شيخ دختر را براى سيد جوان قاتل عقد و مجلستشكيل مى دهند، فردا هم جنازه پسر را دفن مى كنند(451). |
52 : صدقه قال الله الحكيم : ( ان تبدواالصدقات فنعما هى ) (بقره : آيه 270) :اگر به مستحقان آشكار انفاق صدقات كنيد كارى نيكوست . قالرسول الله صلى الله عليه و آله : تصدقوا و لو بتمرة (452) :صدقه بدهيد اگر چه به يك دانه خرما باشد. شرح كوتاه : صدقه دو نوع است : يكى در پنهانى كه سيره ائمه بوده است و سبب دفع فقر و طولانىشدن عمر مى شود و هفتاد نوع مردن بد را از زمين مى برد و غضب رحمان را خاموش مى كند. ديگر صدقه آشكارا است كه موجب زيادى رزق مى شود و پشت شيطان را مى شكند. نكته مهم اينست كه در صدقه كميت و زيادى پول و لباس و خوراك معياركمال نيست بلكه نيت خالص و كيفيت آن شرط كمال است . پيامبر گاهى كه پول نداشتند صدقه بدهند لباس خود را مى دادند و سفارش مى كردندكه روز خود را با صدقه شروع كنيد كه موجب بيمه شدن مى شود. |
1 - ساعت نحس و سعد امام صادق فرمود: زمينى بين من و مردى نجوم شناس بود كه بنا شد تقسيم شود. او زمينهآماده مى كرد تا خود در ساعت سعد در محل حاضر و من در ساعت نحس در زمين حاضر شويم وبهترين قسمت نصيب او شود. زمين تقسيم شد و بهترين سهم نصيب من شد.!! در اين موقع آن مرد (از روى تاءسف ) دست راستش را بر دست چپش زد و گفت : من هرگز چنينروزى را نديده بودم ! گفتم : واى بر ديگر روز (قيامت )، چرا امروز ناراحت شدى ؟ گفت : من داراى علم نجوم هستم، تو را در ساعت بد از خانه بيرون آوردم و خودم در ساعت خوب بيرون آمدم ، اما اكنون زمينتقسيم شد و بهترين قيمت زمين نصيب تو شد. گفتم : آيا براى تو حديثى از پيامبر نگويم كه فرمود: كسيكهخوشحال مى شود از اينكه خدا نحسى روز را از وى دفع سازد، روزش را با صدقه آغازكند، تا خدا نحوست آن روز را از وى برطرف فرمايد، شب را با دادن صدقه افتتاحنمايد تا نحس آن دفع شود. سپس فرمود: من امروز بيرون آمدنم را با صدقه آغاز كردم و صدقه براى تو بهتر ازعلم نجوم است (453). |
2 - مادر حاتم مادر حاتم طائى به نام (عتبه دختر عفيف ) زنى بخشنده بود و تماماموال خود را به مستحقان مى داد. وقتى برادران او كار او را ديدند كه اموال را به صدقات مى داد، او را از تصرف دارائىخود بازداشتند و گفتند: اموال را تلف مى نمائى و اسراف مى كنى . در مدت يكسال ، او را چيزى ندادند، چون يكسال بگذشت گفتند: او از ندارى رنج بسيارديده ، حالا بعد از اين ممنوعيت در خرج كردن اموالمعتدل و زياده روى نمى كند. يك رمه شتر را به او دادند تا از آن استفاده ببرد. در همان وقت زنى از (هوزان ) كهقبيله اى بزرگ بود، به خدمت مادر حاتم آمده و طبق گذشته از او اطعام و اكرام طلب كرد. مادر حاتم همه آن رمه شتر را به او بخشيد و گفت : در اين مدت(يكسال ) رنج و بى مالى كشيدم ، با خود عهد كردم هر چه بدست آوردم آنرا به صدقهبه سائلان و مستحقان و محرومان عطا كنم !(454) |
3. در تاريكى شب معلى بن خنيس گفت ، شبى امام صادق عليه السلام از خانه به قصد رفتن به ظله بنىساعده (آنجا كه سايبان بنى ساعده بود و روز در گرما آنجا جمع مى شدند و شب فقراءو غيريبان در آنجا مى خوابيدند) بيرون شدند و آن شب بارانى بود. من نيز دنبال آن حضرت بيرون آمدم كه ناگاه چيزى از دست امام به زمين افتاد و فرمود:(خداوندا آنچه افتاد به من برگردان ) من نزديك رفتم و سلام كردم و فرمود: معلى ،گفتم : بلى فدايت شوم ، فرمود: دست به زمين بكش هر چه بدستت بيايد جمع كن و بمنبده . من دست بر زمين كشيدم ، ديدم نان است كه بر زمين ريخته شده است ، پس جمع كردم و آنرابه آن حضرت ميدادم كه كيسه اى از نان شد. عرض كردم : فدايت شوم بگذار كيسه نان را بدوش بگيرم و بياورم ؟ فرمود: نه ، مناولى تر به برداشتن آن هستم و لكن ترا اجازه مى دهم كه همراهم بيائى ، گفت پس باامام به ظله بنى ساعده رسيديم ، و در آنجا گروهى از فقراء در خواب بودند. امام درزير لباس آنان يك يا دو عدد نان مى گذاشت تا نانها تمام شد و برگشتيم . گفتم فدايت شوم اين گروه شيعه هستند. فرمود: اگر (455) شيعه بودند خورش آنهارا حتى نمكشان را مى دادم .(456) |
4- مادر شيطانها سيد نعمت الله جزايرى در كتابش نقل مى كند: كه در يكسال قحطى شد، در همان وقت واعظى در مسجد بالاى منبر مى گفت : كسى كه بخواهدصدقه بدهد، هفتاد شيطان ، به دستش مى چسبند و نمى گذارند كه صدقه بدهد. مؤ منى اين سخن را شنيد و با تعجب به دوستانش گفت : صدقه دادن كه اين حرفها راندارد، من اكنون مقدارى گندم در خانه دارم ، مى روم آنرا به مسجد آورده و بين فقراء تقسيممى كنم . با اين نيت از جا حركت كرد و به منزل خود رفت . وقتى همسرش از قصد او آگاه شد شروعكرد به سرزنش او، كه در اين سال قحطى رعايت زن و بچه خود را نمى كنى ؟ شايدقحطى طولانى شد، آن وقت ما از گرسنگى بميريم و... خلاصه بقدرى او را ملامت ووسوسه كرد تا سرانجام مرد مؤ من دست خالى به مسجد برگشت . از او پرسيدند چه شد؟ ديدى هفتاد شيطان (457) به دستت چسبيدند و نگذاشتند. مرد مؤ من گفت : من شيطانها را نديدم ولى مادرشان را ديدم كه نگذاشت اينعمل خير را انجام بدهم (458) |
5. صاحب بن عباد شايد تنها وزير شيعه كه شهرتش زبانزد خاص و عام شد صاحب بن عباد (385 - 326):(اسماعيل بن عباد طالقانى ) بود، او اول وزير مؤ يد الدولة ديلمى (م .373) بود بعد ازوفات او وزير فخر الدولة برادر او شد. شيخ صدوق كتاب عيون اخبار الرضا را براى او تاءليف كرد، و حسين بن محمد قمى كتابتاريخ قم را به امر او نوشت . در زمان او، وقت عصر ماه رمضان هر كس بر او وارد مى شد امكان نداشتقبل از افطار خارج شود. گاهى هزار نفر هنگام افطار بر سر سفره اش بودند. صدقه وانفاقهايش در اين ماه برابرى با يازده ماه ديگر مى كرد. البته از كودكى مادرش او رااينطور تربيت كرد. در كودكى كه براى درس خواندن به مسجد مى رفت ، هر روز صبح مادرش به او يكدينار و يك درهم مى داد و سفارش مى كرد بهاول فقيرى كه رسيدى صدقه بده .! اين عمل براى صاحب بن عباد عادتى شده بود. از سنين نوجوانى تا جوانى و تا هنگامى كه به مقام وزارت رسيد هيچگاه ترك سفارش وتربيت مادر نمى كرد. از ترس اينكه مبادا يك روز صدقه را فراموش كند به خادمى كهمتصدى اطاقش بود دستور مى داد هر شب يك دينار و يك درهم در زير تشك او بگذارد،صبحگاه كه بر مى خواست به اولين فقير مى داد. اتفاقا شبى خادم فراموش كرد، فردا كه صاحب بن عباد از خواب بيدار شد بعد از نمازدست در زير تشك برد تا پول را بردارد متوجه شد كه خادم فراموش كرده ، اينفراموشى را به فال بد گرفت و با خود گفت : حتما مرگم فرا رسيده كه خادم ازگذاشتن صدقه غفلت نموده است . امر كرد آنچه در اطاق خوابش از لحاف و تشك و بالش بود به كفاره فراموش شدن بهاولين فقيرى كه ملاقات كرد بدهد. وسائل خواب او همه قيمتى بود، آنها را جمع كرده از خانه خارج شد، مصادف گرديد بامردى از سادات كه بواسطه نابينائى ، زنش دست او را گرفته بود و سيد مستمندگريه مى كرد. خادم پيش رفته و گفت : اينها را قبول مى كنى ؟ پرسيد چيست ؟ جواب داد: لحاف و تشك وچند بالش ديباست . مرد فقير از شنيدن اينها بيهوش شد. صاحب بن عباد را از اين جريان اطلاع دادند: وقتى آمد دستور داد آب بر سر و صورتشبپاشند تا بهوش آيد، وقتى بهوش آمد صاحب پرسيد: به چه سبب ازحال رفتى ، گفت : مردى آبرومندم ، چندى است تهى دست شده ام ، از اين زن دخترى دارم كهبحد رشد رسيده ، و مردى از او خواستگارى كرد. ازدواج آن دو انجام گرفت ، اينك دو سال است از خوراك و لباس خودمان ذخيره مى كنيم وبراى او اسباب و جهيزيه تهيه مى نمائيم . ديشب زنم گفت : بايد براى دخترم لحافىبا بالش ديبا تهيه كنى ، هر چه خواستم او را منصرف كنم نپذيرفت ، بالاخره بر سرهمين خواسته بين ما اختلاف شد. عاقبت گفتم : فردا صبح دست مرا بگير و از خانه بيرونببر تا من از ميان شما بروم . اكنون كه خادم شما اين سخن را گفت جا داشت بيهوش شوم . صاحب تحت تاءثير قرارگرفت و اشك مژگانش را فرا گرفت و بعد گرفت : بايد لحاف تشك با سايروسائل خودش آراسته شود، شوهر دختر را خواست به او سرمايه كافى داد تا به سغلىآبرومند مشغول شود، و بعد تمام جهيزيه دختر را بطوركامل كه مناسب دختر وزير بود داد.(459) |
|
|
|
|
|
|
|
|