بسم الله الرحمن الرحیم
 
نگارش 1 | رمضان 1430

 

صفحه اصلی | کتاب ها | موضوع هامولفین | قرآن کریم  
 
 
 موقعیت فعلی: کتابخانه > مطالعه کتاب یکصد موضوع 500 داستان, سید على اکبر صداقت ( )
 
 

بخش های کتاب

     FEHREST -
     500DA001 -
     500DA002 -
     500DA003 -
     500DA004 -
     500DA005 -
     500DA006 -
     500DA007 -
     500DA008 -
     500DA009 -
     500DA010 -
     500DA011 -
     500DA012 -
     500DA013 -
     500DA014 -
     500DA015 -
     500DA016 -
     500DA017 -
     500DA018 -
     500DA019 -
     500DA020 -
     FOOTNT01 -
     FOOTNT02 -
 

 

 
 

 

next page

fehrest page

back page

38 : دنيا 

قال الله الحكيم : (و ما الحيوه الدنيا الا لهو و لعب ) (انعام : آيه 32)
دنيا جز بازيچه كودكان و هوسرانى بيخردان هيچ نيست .
پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم : من اصبح و الدنيا اكبر همه فليس من الله فىشى ء(337)
هر كس صبح كند و فقط فكرش به دنيا باشد، از خدا در او هيچ نيست .
شرح كوتاه :
دنيا مانند صورتى است كه سرش كبر و چشمش حرص و گوشش طمع و زبانش ريا ودستش شهوت و پايش عجب و قلبش غفلت است .
كسى كه دنيا را دوست بدارد، دنيا او را به كبر مى رساند، هر كس از دنيا خوشش بيايددنيا او را به خود حريص مى كند، هر كس طلب دنيا كرد دنيا او را به طمع مى كشاند.
كسيكه دنيا را مدح كرد لباس ريا به تنش نمود، و هر كه اراده اش دنيا باشد عجب دردلش جاى مى گيرد، و هر كه اعتماد به دنيا كرد غفلت او را مى گيرد، پس جايگاهاهل دنيا جهنم خواهد بود.(338)


1- عزت و ذلت  

هارون الرشيد خليفه عباسى بسيار برامكه را دوست مى داشت ، و آنان نوعا در سمت وزراءو اصحاب خاص محبوب بودند. در ميان آنان به جعفر برمكى شديدا علاقه داشت . تااينكه بعد از 17 سال و 7 ماه عزت در سال 189 ه - ق به مسائلى چند، برامكه مورد غضبهارون الرشيد قرار گرفتند و همگى به بدبختى و نكبت روزگار افتادند و دنيا كاملابر آنان برگشت .
از جمله ، محمد بن عبدالرحمن هاشمى گويد: روز عيد قربانى بود كه وارد بر مادرم شدم، ديدم زنى با جامه هاى كهنه نزد اوست و با او صحبت مى كند. مادرم گفت اين زن را مىشناسى ؟ گفتم : نه ، فرمود: اين (عباده ) مادر جعفر برمكى است .
من به جانب عباده رفتم و با او قدرى تكلم نمودم و پيوسته ازحال او تعجب مى كردم . از او پرسيدم : اى مادر، از عجايب دنيا چه ديدى ؟ گفت : اى پسرجان روز عيدى مثل چنين روز (عيد قربان ) بر من گذشت در حالى كه چهار صد كنيز در خدمتمن ايستاده بودند و من مى گفتم : پسرم جعفر حق مرا ادا نكرده و بايد كنيزان و خدمتكاران منبيشتر باشد.
امروز يك عيد است كه بر من مى گذرد كه منتهى آرزوى من دو پوست گوسفند است كه يكىرا فرش خود كنم و ديگرى را لحاف خود كنم .
من (محمد هاشمى ) پانصد درهم به او دادم و چنانخوشحال شد كه نزديك بود قالب نهى كند. گاه گاهى عباده به خانه ما مى آمد تا ازدنيا رحلت كرد.(339)


2- على و بيت المال  

شعبى گويد: من همانند ديگر جوانان به ميدان بزرگ كوفه وارد شدم ، امام على عليهالسلام را بر بالاى دو طرف طلا و نقره ديدم كه در دستش ‍ تازيانه اى كوچك بود و مردمرا تجمع كرده بودند به وسيله آن به عقب مى راند.
پس به سوى آن اموال برگشت و بين مردم تقسيم مى كرد، به طورى كه براى خودش هيچچيز باقى نماند و دست خالى به منزلش بازگشت .
به منزل بازگشتم و به پدرم گفتم : امروز چيزى ديدم نمى دانم بهترين مردم بوده يانه ؟!
پدرم گفت : پسرم چه كسى را ديدى ؟ آنچه را ديده بودمنقل كردم پدرم از شنيدن اين جريان به گريه افتاد و گفت : اى پسرم تو بهترين كس ازمردم را ديده اى .(340)
زاذان گويد: من با قنبر به سوى امير المؤ منين رفتيم ، قنبر گفت : يا امير المؤ منينبرخيز كه برايت گنجى مهم پنهان كرده ام ؟ فرمود: گنج چيست ؟ قنبر گفت : برخيز وبا من بيا تا نشانت دهم .
امام برخاست و با او به خانه در آمد. قنبر كيسه بزرگى از كتان كه پر از كيسه هاىكوچك طلا و نقره در آن بود آورد و گفت :
اى على عليه السلام مى دانم كه شما چيزى را بر نمى دارى مگر آن كه همه را تقسيم مىكنى ، اين را فقط براى شما ذخيره كردم .!
امام فرمود: هر آينه دوست داشتم كه در اين خانه آتشى شعله مى كشيد و همه را مىسوزانيد، پس شمشير از غلاف كشيد و بر كيسه ها زد، طلا و نقره ها را ميان كيسه ها بهبيرون ريخته شدند.
سپس فرمود: اينها را ميان مردم تقسيم كنيد، و آنان هم چنين كردند، بعد فرمود: شاهدباشيد كه چيزى براى خود نگرفتم و در تقسيم بين مسلمانان كوتاهى نكردم ، و آنگاهفرمود: (اى طلاها و نقره ها غير على عليه السلام را بفريبيد)(341)


3- حضرت سليمان  

سليمان بن داود از نادر پيامبرانى بود كه خداوند پادشاهى مشرق و مغرب زمين را به اوداد و سالها بر جن و انس و چهارپايان و مرغان و درندگان غالب و حاكم و زبان همهموجودات را مى دانست ؛ كه زبان از توصيف قدرت عظيم او قادر است . او به حق تعالىعرض كرد:
(بر من ملكى ببخش كه بعد از من به احدى ندهى )! بعد از اينكه خداوند به او كرامتكرد، به خداى خود فرمود: يك روز تا شب به شادى نگذرانيده ايم ؛ مى خواهم فرداداخل قصر خود شوم و بر بام قصر برآيم و نظر به مملوك خود كنم ؛ كسى را اجازهندهيد نزد من آيد كه شاديم تبديل به حزن نشود.
روز ديگر بامداد عصاى خود رابه دست گرفت و بر بلندترين جائى از قصرش بالارفت و ايستاد و تكيه بر عصا، نظر به رعيت و ممكلت خويش ‍ مى كرد و به آنچه حقتعالى به او داده ، خوشحال بود.
ناگاه نظرش به جوان خوش روى پاكيزه لباس افتاد كه از گوشه قصرش پيدا شد.فرمود: چه كسى ترا اجازه داده تا داخل قصر شوى ؟ گفت : پروردگار، فرمود: توكيستى ؟ گفت : عزرائيل ، پرسيد براى چه كار آمده اى ؟ گفت براى قبض روح ، فرمود:امروز مى خواستم روز شادى برايم باشد خدا نخواست ؛ به آنچه ماءمورى انجام بده .!
پسعزرائيل روح حضرت سليمان را قبض نمود بر همان حالت كه بر عصا تكيه كرده بود!مردم از دور بر او نظر مى كردند و گمان مى كردند زنده است .
چون مدتى گذشت اختلاف در ميان مردم افتاد، عده گفتند، چند روز نخورده و نياشاميده پساو پروردگار ماست ، گروهى گفتند: او جادوگر است اين چنين در ديده ما كرده كه ايستادهاست در واقع چنين نيست ، گروه سوم گفتند: او پيامبر خداست . خداوند موريانه را فرستادكه ميان عصاى او را خالى كند. عصا شكست و او بيفتاد، و بعد متوجه شدند او چند روز پيش‍ از دنيا رحلت كرده بود(342)


4- دنيا دوستى طلحه و زبير 

طلحه و زبير، از سرداران صدر اسلام بودند و در ميدانهاى جهاد اسلامى خدمات شايانىكردند، بعد از پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم مخصوصا زبير شديدا طرف دارىامير المؤ منين مى كرد و هيچگاه ترك نصرت امام نكرد.
تا اينكه عثمان را كشتند، و مردم على عليه السلام را به رهبرى برگزيدند؛ آنها نزد امامآمدند و رسما از او تقاضا كردند تا آنها را به فرماندارى بعضى شهرها منصوب كند.
وقتى كه با جواب منفى امام روبرو شدند، توسط (محمد بن طلحه ) اين پيام خشن رابه آن حضرت رساندند:
(ما براى خلافت تو فداكاريهاى بسيار كرديم ، اكنون كه زمام امور به دست تو آمده ،راه استبداد را به پيش گرفته اى و افرادى مانند مالك اشتر را روى كار آورده اى و ما رابه عقب زده اى )
امام توسط محمد بن طلحه پيام داد چه كنم تا شما خشنود شويد؟ آنها در جواب گفتند: يكىاز ما را حاكم بصره و ديگرى را فرماندار كوفه كن .
امام فرمود: (سوگند به خدا، من در اينجا (مدينه ) آنها را امين نمى دانم ، چگونه آنها راامين بر مردم كوفه و بصره نمايم )
بعد از محمد بن طلحه فرمودند: (نزد آنها برو و بگو: اى دو شيخ از خدا و پيامبرشنسبت به امتش بترسيد، و بر مسلمانان ظلم نكنيد، مگر سخن خدا را نشنيده ايد كه مىفرمايد:
(اين سراى آخر را تنها براى كسانى قرار مى دهيم كه اراده برترى جويى در زمين ، وفساد را ندارد و عاقبت نيك براى پرهيزكاران است )(343)
آنان چون به رياست و پول دنيا نرسيدند قصد كردند به مكه بروند نزد امام آمدند واجازه انجام عمره به مكه را خواستند. امام فرمود: (شما قصد عمره نداريد) آنان قسمياد كردند خلافى ندارند و بر بيعت استوارند.
آنان به امر امام بيعت خود را با حضرت تجديد كردند، بعد به مكه رفتند و بيعت راشكستند، و تشكيل سپاه دادند و براى جنگ جمل به همراه عايشه به بصره حركت كردند!!
در بين راه به (يعلى بن منبه ) كه حدود چهار صد هزار دينار از يمن براى امام مى بردبرخورد كردند، و پولها را به زور از او گرفتند و صرف جنگ با امام كردند.
در اين جنگ (سال 36 ه - ق ) سيزده هزار از سپاه طلحه و زبير، و پنج هزار از سپاه امامكشته شدند؛ و عاقبت طلحه توسط مروان كه از سپاه خودش بود هدف تير قرار گرفت وكشته شد؛ مروان گفت : انتقام خون عثمان را از طلحه گرفتم .
زبير هم از جنگ كنار رفت و در راه توسط (ابن جرموز) كشته شد؛ و عاقبت دنيا دوستىو رياست پرستى آنان جز مرگ ننگين نبود.(344)


5- چه خواست چه شد! 

در 23 محرم سنه 169 ه - ق مهدى عباسى در (ماسبذان ) وفات كرد و خلافت بهپسرش موسى ملقب به هادى عباسى كه در آن وقت در جرجان به جنگاهل طبرستان رفته بود، رسيد.
هارون الرشيد برادر هادى از براى او از اهل ماسبذان و بغداد بيعت گرفت و قاصدى براىاو فرستاد، و او زود به جانب پايتخت آمد و بيعت كرد.
هرثمه بن اعين تميمى گويد: هادى عباسى شبى مرا به خلوت طلبيد و گفت : هيچ مىدانى كه ما از اين سگ ملحد يعنى (يحيى بن خالد) چه ها مى كشيم ، خلق را از من متغيرگردانيد و مردم را به محبت هارون الرشيد دعوت مى كند، بايد الآن به زندان بروى وسر او را از بدن جدا سازى .
بعد به خانه برادرم هارون الرشيد بروى و او را بهقتل برسانى . سپس به زندان برو و هر كس ازآل ابوطالب يافتى هلاك نمايى .
بعد سپاهى تهيه كن و به كوفه برو اولاد عباس را از خانه هايشان بيرون بياور
خانه هايشان را آتش بزن .
من از شنيدن اين او امروز به لرزه افتادم و زبان به تضرع گشودم و گفتم : اينهمهكارهاى بزرگ و سخت را قادر نيستم !
گفت : اگر سستى در اوامرم كنى تو را مى كشم . سپس مرا همانجا نگه داشت و به (حرمسراى ) خود رفت .
من گمان كردم چون كراهت در اين كارها داشتم ، كس ديگر را براى امور ماءمور بسازد مرابه قتل برساند.
با خود شرط كردم اگر از اين كار سخت خلاص شوم ، به سفر روم و به جائى روم كهكسى مرا نشناسد.
ناگاه خادمى آمد و گفت هادى عباسى تو را مى طلبد؛ من شهادتين به زبان گذرانيدم وحركت كردم ، وسط راه صداى زنى شنيدم ، توقف كردم ، شنيدم كه مى گفت : اى هر ثمهخيزران مادر هادى ، بيا ببين ما را چه بلا افتاده است !
رفتم درون خانه در پس پرده ، خيزران گفت : وقتى هادى به درون خانه آمد من مقنعه ازسرم باز كردم و درباره هارون الرشيد در خواست عفو و محبت نمودم ، او سخن مرا رد كرد وسرفه شديدى كرد، بعد آب آشاميد و آب تاءثيرى نداشت و هماندم مرد (18 ربيعالاول 170 ه‍ ق )
اكنون يحيى بن خالد را خبردار كن تا بيعت براى پسرم هارون الرشيد بگيرد. آمدم يحيىرا خبردار كردم بعد رفتم منزل هارون او مشغول قرائت قرآن بود و به خلافت سلام كردم واو استبعاد كرد و حقيقت را گفتم ، در همان شب خبر تولد ماءمون فرزند هارون الرشيد رابه او رساندند.


39 : دروغ  

قال الله الحكيم : (سماعون للكذب اءكالون للسحت ) (مائده : آيه 42)
: (جاسوسان :) دروغ پرداز و خورندگان مالحرامند.
امام عسگرى عليه السلام : جعلت الخبائث كلها فى بيت وجعل مفتاحها الكذب (345).
:همه خبائث در خانه اى نهاده شود، كليد آن خانه دروغ مى باشد.
شرح كوتاه :
دروغ چه كوچك باشد يا بزرگ ، جدى باشد يا شوخى گفتنشاشكال دارد. از آنجائى كه فرمودند: (اگر همه پليدى ها در خانه اى باشد كليد آن خانهدروغ است ) پرهيز از آن لازم است .
دروغ چون خلاف ظاهر كلام است ، و گوينده اش نه در مقام مبالغه در گفتن است و نهبخاطر مصلحت بين دو نفر و يا قبيله كه نزاع دارند، دروغ موجب خراب شدن ايمان و دورشدن ملائكه از نزد كاذب و كم شدن روزى و رسوا شدن ميان مردم مى شود تا جائى كهاگر كذب بخدا و رسول در ماه مبارك رمضان باشد موجب بطلان روزه هم مىشود(346)


1 - وليد بن عقبه  

وليد بن عقبه ابى معيط از مسلمانانى بود كه ابتداءً ظاهرى خوب داشت ، تا جائيكهرسول خدا صلى الله عليه و آله او را ماءمور كرد به سوى قبيله بنى مصطلق برود وزكات و صدقات آنان را بگيرد.
افراد قبيله وقتى شنيدند ماءمور پيامبر آمده ، بهاستقبال براى خوش آمد گوئى آمدند.
چون در زمان جاهليت ميان وليد و اين قبيله خصومت و عداوت بودهخيال كرد آنها به كشتن او مهيا شدند، پس مراجعه به مدينه كرد و نزد پيامبر آمد و گفت :اينان زكات مالشان را نمى دهند در حاليكه كه قضيه به عكس ‍ بود.
پيامبر صلى الله عليه و آله ناراحت شد و قصد كرد كه سپاهى به طرف آن قبيلهبفرستد كه خداوند اين آيه را نازل كرد: (اى كسانى كه ايمان آورده ايد اگر شخصفاسقى براى شما خبر آورد تحقيق كنيد(347) (در اين كه حرف او صحيح است يا دروغ)(348).
بعد از نزول آيه وليد دروغگو بعنوان فاسد شناخته شد، و پيامبر فرمود او ازاهل دوزخ است و بعد او با عمروعاص شراب خوردند و دشمنى با پيامبر صلى الله عليه وآله و اميرالمؤ منين را شيوه خود كرد؛ و چون از طرف خليفه سوم به امارت كوفه منصوبشد يك روز صبح به حالت مستى نماز صبح به جماعت را چهار ركعت خواند(349).


2 - گرسنگى و دروغ  

اسماء بنت عميس گفت : من و تعدادى ديگر از زنان در شب عروسى عايشه با پيامبر، نزد اوبوديم و او را آماده مى كرديم .
وقتى كه به خانه رسول خدا مى رفتيم غذايى جز يك ظرف شير آنجا نيافتيم .
حضرت مقدارى از شير را نوشيدند و آن را به عايشه دادند.
عايشه خجالت كشيد و آن را نگرفت . من گفتم : دسترسول خدا را كوتاه مكن و ظرف شير را بگير و بنوش ؛ عايشه با خجالت آن ظرف شيررا گرفت و نوشيد.
سپس پيامبر صلى الله عليه و آله به او فرمودند: ظرف شير را به همراهانت بده تابنوشند. زنانى كه همراه ما بودند گفتند: كه ماميل نداريم .
پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: بين گرسنگى و دروغ جمع نكنيد (يعنى چرا هم دروغمى گوئيد و هم گرسنگى را تحمل مى كنيد).
من گفتم : اى رسول خدا آيا ما چيزى را ميل داشته باشيم و بگوئيمميل نداريم دروغ گفته ايم ؟ فرمود: دروغ اگر چه كوچك هم باشد در نامهاعمال نوشته مى شود(350).


3 - دروغ شاعر 

خسروى هروى از معاصران عبدالرحمن جامى بوده و اين بيت از اوست :

بستان حسن را گل روى تو آب داد
گوش بنفشه را سر زلف تو تاب داد
نوشته اند كه او گفت : پدر من در وقت ختنه كردن من طعامى را ساخته بود، كه در آن صدمن زعفران سوده كمندى به كار برده بود.
حاضران گفتند: اينهمه زعفران در كدام طعام به كار رفت ؟ گفت :چهل من برنج مزعفر، سى من در نخود آب ، ده من در قليه باى بغراء (نام آشى است )، ده مندر حلوا.
گفتند: اين نود من شد ده من ديگر را در كجا به كار بردند؟
خسروى فرو ماند و به فكر فرو رفت ، بعد از مدتى سر بر آورد و به نشاط تمامگفت : يافتم ، ده من ديگر در قطاب بكار بردند!!(351)

4 - زينب كذابه  

در زمان متوكل عباسى زنى ادعا كرد كه من زينب دختر فاطمه زهرا عليهاالسلام مى باشم .متوكل گفت : از زمان زينب تا به حال سالها گذشته و تو جوانى ؟! گفت : پيامبر صلىالله عليه و آله دست بر سر من كشيد و دعا كرد در هرچهل سال جوانى من عود كند.!
متوكل بزرگان آل ابوطالب و اولاد عباس و قريش را جمع كرد و آنها همگى گفتند: او دروغمى گويد، زيرا زينب در سال 62 ه‍ ق وفات كرده است .
زينب كذابه گفت : ايشان دروغ مى گويند، من از مردم پنهان بودم و كسى ازحال من مطلع نبود تا الان كه ظاهر شدم .
متوكل قسم خورد كه بايد شما با دليل ادعاى اين زن راباطل كنيد. آنان گفتند: دنبال امام هادى عليه السلام بفرست تا بيايد و ادعاى او راباطل كند.متوكل امام را طلبيد و حكايت اين زن را عرض كرد.
امام فرمود: او دروغ مى گويد و زينب در فلانسال وفات كرد. متوكل گفت : دليلى بر بطلانقول او بيان كن . امام فرمود: گوشت فرزندان فاطمه عليهاالسلام بر درندگان حراماست ، او را بفرست نزد شيران اگر راست مى گويد!
متوكل به آن زن گفت : چه مى گويى ؟ گفت : مى خواهد مرا به اين سبب بكشد. امام فرمود:اينجا جماعتى از اولاد فاطمه عليهاالسلام مى باشند هر كدام را خواهى بفرست . راوى گفت: صورتهاى جميع سادات تغيير يافت ، بعضى گفتند: چرا حواله بر ديگرى مى كند وخودش نمى رود. متوكل گفت : شما چرا خودتان نمى روى ؟
فرمود: ميل تو است مى روم ؛ متوكلقبول كرد و دستور داد نردبانى نهادند؛ حضرتداخل در جايگاه شيران درنده شدند و آنها از روى خضوع سر خود را جلو امام به زمين مىنهادند و امام دست بر سر ايشان مى ماليد، بعد امر كرد كنار روند و همه درندگان كناررفتند!
وزير متوكل گفت : زود امام هادى را بطلب كه اگر مردم اين كرامت را از او ببينند بر او مىگروند. پس نردبان نهادند و امام به بالا آمدند و فرمودند: هر كس اولاد فاطمهعليهاالسلام است بيايد ميان درندگان بنشيند.!!
آن زن گفت : امام ادعايم باطل است ، من دختر فلان مرد فقير هستم ، بى چيزى مسبب شد كهاين خدعه كنم . متوكل گفت : او را نزد شيران بيفكنيد؛ مادرمتوكل شفاعت زينب كذابه را نمود و متوكل او را بخشيد(352)


5 - دروغ واضح اميرحسين  

سلطان حسين بايقرا كه بر خراسان و زابلستان حاكم بود با يعقوب ميرزا كه برآذربايجان سلطان بود دوست بوده و نوعا با هم مكاتبه و هدايا براى هم مى فرستادند .
وقتى سلطان حسين مقدارى اشياء نفيسه به شخصى به نام اميرحسين ابيوردى داد و گفت :اين هدايا را با كتابى كه از كتابخانه به نام كليات جامى است مى گيرى و به رسمهديه براى سلطان يعقوب ميرزا مى برى .
اميرحسين نزد كتابدار رفت و كتاب كليات جامى را خواست و او اشتباها كتاب فتوحات مكيهتاءليف محى الدين عربى كه به همان اندازه و حجم بود داد.
امير حسين روانه آذربايجان شد و به حضور يعقوب ميرزا آمد و نامه سلطان حسين و هداياىنفيسه را تقديم داشت . يعقوب ميرزا بعد از قرائت نامه و احوالپرسى از سلطان و اركاندولت ، از خود اميرحسين احوال پرسيد و از دورى راه كه دو ماهطول كشيده بود سئوال كرد و گفت : حتما هم صحبتى هم داشتى كه به شما خوش گذشتهباشد.
اميرحسين گفت : بلى كتاب كليات جامى را كه تازه استنساخ نموده بودند همراهم بود وپيوسته به مطالعه آن مشغول بودم و از آن لذت مى بردم .
يعقوب ميرزا تا نام كتاب كليات جامى را شنيد گفت : بسيار مشتاق بودم و از آوردن اينكتاب خوشحال شدم . اميرحسين يكى از ملازمان را فرستاد و كتاب را آورد به دست يعقوبميرزا داد.
يعقوب ميرزا وقتى كتاب را گشود، ديد كتاب فتوحات مكى است و رو به اميرحسين كرد وگفت : اين كليات جامى نيست ، چرا دروغ گفتى ؟!
امير حسين از خجالت به عقب برگشت و ديگر صبر نكرد جواب نامه را بگيرد، رو بهخراسان حركت كرد و گفت : راضى بودم آنگاه كه دروغم ظاهر شد مرده بودم (353).


40 : دزدى  

قال الله الحكيم : (السارق و السارقة فاقطعوا اءيديهما) مائده : آيه 38
: (انگشتان ) دست مرد دزد و زن دزد را قطع كنيد.
امام صادق عليه السلام : إ ذا سرق السارق قطعت يده و غرم ما اخذ(354)
هرگاه سارقى دزدى كرد انگشتان دستش را قطع و آنچه ازاموال برده غرامتش را از او بايد گرفت .
شرح كوتاه :
آنكس كه مهريه زن را نمى دهد و قرض مى گيرد و ادا نمى كند و از دادن زكات واجبجلوگيرى مى كند و غيره از مصاديق سرقت است ولكن تداعى از دزدى به سرقتاموال و متاع مردم مخفيانه و با حيله گرفتن است كه مورد نظر است .
اگر امنيت نباشد مردم خواب راحت نمى روند و از ترس دزد، خانواده ها هم در وحشت هستند.اسلام براى امن بودن ، حكم بريدن انگشتان سارق را دستور داده است ، حتى اگر بچهباشد بايد بنحوى تعزير شود تا عود به اينعمل بد ننمايد.
اجراء نكردن اين حكم قرآنى سبب شده كه در جوامع اسلامى سارقين كم نباشند.


1- امام و اقرار دزد 

مردى نزد امام على عليه السلام آمد و اقرار به دزدى كرد، حضرت فرمود: از قرآن چيزىمى توانى قرائت بنمائى ؟ عرض كرد: بلى ، سوره بقره را مى دانم .
فرمود: تو را به جهت سوره بقره بخشيدم . اشعث بن قيس گفت : آيا حدى از حدود خدا رامعطل مى گذارى ؟ فرمود: تو چه مى فهمى ؟ هر آينه براى امام است كه هرگاه كسىخودش اقرار به دزدى بكند، او را بخواهد حد بزند يا عفو نمايد؛ ولى هرگاه دو نفرشهادت دادند تعطيل حدود روا نيست (355).


2 - شتر اعرابى  

شيخ طاووس الحرمين گويد: وقتى در مكه معظمه در مسجدالحرام ايستاده بودم ، اعرابى راديدم كه بر شتر نشسته مى آيد وقتى به درب مسجد رسيد، از شتر فرود آمد و شتر راخوابانيد و هر دو زانويش را بست و آنگاه سر به سوى آسمان بلند كرد و گفت :
بار خدايا اين شتر و باربر او را به تو سپردم ، بعدداخل مسجدالحرام شد. طواف كرد و نماز خواند و سپس از مسجد بيرون آمد و شتر را نديد.رو به سوى آسمان بلند كرد و گفت :
الهى در شرع مقدس آمده كه مال را از آن كس طلب مى كنند كه به او امانت سپرده باشد،اكنون من شتر را به تو سپردم ، تو به من بازرسان .
چون اين بگفت ، ديدم كه از پشت كوه ابوقبيس كسى مى آيد و مهار شترى به دست چپ ودست راستش بريده و در گردنش آويخته است . نزديك اعرابى آمد و گفت : اى جوان شترخود را بگير.
اعرابى گفت : تو كيستى و چطور به اين حالت گرفتار شدى ؟ گفت : من مردى درماندهبودم و به خاطر احتياج شتر را به سرقت بردم ، ناگاه در پشت كوه ابوقبيس رفتم وسوارى را ديدم مى آيد، بانگى بر من زد و گفت : دستت را جلو بيار دست را جلو بردم باشمشيرى دستم را بريد و بر گردنم آويخت و گفت : اين شتر را زود به صاحبش برسان(356).


3 - بهلول و دزد 

بهلول آنچه از مخارجش زياد مى آمد در گوشه خرابه اى پنهان مى كرد. وقتى مقدارىپولهايش به سيصد درهم رسيده بود، روزى ديگر كه درهم اضافه داشت به اطراف همانخرابه رفت تا پول را ضميمه آن پنهان كند، مرد كاسبى كه در همسايگى خرابه بود ازجريان آگاه شد.
همينكه بهلول كار خود را كرد و از خرابه دور شد، آن مرد پولهاى زير خاك را بيرونآورد.
وقتى بهلول براى سركشى به جايگاه پول رفت ، اثرى از آن نديد؛ فهميد كار همانهمسايه كاسب است .
بهلول نزد كاسب آمد و گفت : مى خواهم به شما زحمتى بدهم و آن اينكه پولهايم درمكانهاى متفرق است يكى يكى را نام برد تا مجموع سه هزار درهم رسيد، بعد گفت : جائىكه سيصد و ده درهم است محفوظتر است مى خواهم بقيه را در آنجا بگذارم و خداحافظى كردو رفت .
كاسب فكر كرد سيصد و ده درهم را ببرد در محل خود بگذارد تابقيه را در آنجا گذاشتمقدارش زياد مى شود بعد آن را به سرقت ببرد.
بهلول بعد از چند روز آمد داخل خرابه و سيصد و ده درهم را در همانجا يافت و در جايگاه آنمدفوع نمود و خاك رويش ريخت .
كاسب در كمين زود آمد خاكها را كنار بزد تا همه پولها را ببرد، دستش به نجاست آلودهگرديد و از حيله بهلول آگاهى يافت .
بهلول پس از چند روز ديگر نزد او آمد و گفت : مى خواهم چند رقم از پولهايم را جمعبزنى هشتاد درهم به اضافه پنجاه درهم بعلاوه صد درهم مجموع را با بوى گنديكه ازدستهايت استشمام مى كنى چقدر مى شود؟! اين را گفت و پا به فرار گذاشت ، كاسبدنبالش دويد تا او را بگيرد ولى نتوانست (357)


4 - دزد نابيناى قرآن خوان  

علام بن الثمان مى گويد: در بصره خدمت شخص بازرگانى مى كردم . روزى پانصددرهم در كيسه پيچيدم و از بصره به (ابله ) خواستم بروم ، بر لب جله آمدم و كشتىكرايه كردم و چون از منطقه (مسمار) درگذشت ، نابينائى بر لب آب قرآن مى خواندو به صورت حزين آواز داد كه اى كشتيبان مى ترسم شب مرا حيوانات از بين ببرند، مرادر كشتى بنشان .
ملاح و نابينا هر دو خود را برهنه كردند كه مامال تو را نگرفتيم ، دست از ايشان كشيدم و گفتم خدايا صاحب اينمال مرا از بين خواهد برد. هزاران فكر و خيال آن شب و آن روز به ذهنم رسيد و به گريهو زارى مشغول بودم .
در راه مردى به من رسيد و علت گريه را پرسيد و جريان دزدىپول بازرگان را نقل كردم . گفت : راهى به تو نشان مى دهم برو نان و طعام خوب تهيهكن و به التماس نزد زندانبان برو و در زندان نزد ابوبكر نقاش برو غذا را نزدش ‍بگذار، او از تو مى پرسد گرفتاريت چيست ، جريان را بگو.
من همان دستور را انجام دادم و ابوبكر نقاش در جواب حاجتم گفت : الان به قبيله بنىهلال برو و در دروازه خانه اى بسته است در آن بازكن وداخل شو و دستمالهايى آنجا آويزان است بكى بر كمر ببند، و در گوشه اى بنشين .جماعتى آيند و شراب خورند تو هم پياله اى بگير و بگو به سلامتى دائى ام ابوبكرنقاش ، و بخور. آنان چون اسم من شنوند از توحال مرا پرسند بگو ديروز پول خواهرزاده من را برده اند و به او رسانيد و آنان راتسليم كنند.
من هم آنچه گفته بود عمل كردم و آنان همان دم كيسهپول را به من دادند بعد خواهش كردم بگوئيد چطور به سرقت رفته است . بعد از بگومگو خلاصه يكى گفت : مرا مى شناسى ؟ ديدم آن نابينا كه قرآن مى خواند مى باشد وديگرى هم ملاح بود. گفت : يكى از ياران ما درون آب است ، چون قرآن خوانده شود مسافرفريفته صدا شود و ما كيسه پول درون آب اندازيم و آن يار درون آب شنا كندپول به ساحل برد و روز ديگر بهم رسيم قسمت كنيم . امروز نوبت قسمت كردن بود،چون فرمان استاد ما ابوبكر نقاش رسيد مال را به تو تسليم كرديم . منمال خود را گرفتم و خداى را شكر كردم كه از اين گرفتارى نجات پيدا كردم.(358)


5 - معتصم و دزد 

در زمان معتضد دهمين خليفه عباسى ، ده كيسه زر كه هر يك حاوى ده هزار دينار بود ازخزانه براى مصرف لشكريان به خانه حسابدار سپاه برده ، و به اوتحويل داده شد شب دزدى نقب حسابدار رفت و كيسه ها را به سرقت برد.
روز رئيس نگهبانان به نام (مونس عجلى ) را احضار كرد و گفت : اگر آنرا پيدا نكنىآنوقت كارت به خليفه مربوط مى شود. او تمام دزدان سابق و پير و توبه كنندگان ازسرقت را جمع و اين مسئله را عنوان كرد، و آنان را تهديد سخت نمود.
تمام ماءمورين و دزدان سابق همت گماشتند مرد لاغرى راتحويل رئيس ‍ نگهبانان دادند او از مرد سئوال كرد و انكار نمود. ديد با زبان نرم اقرارنمى كند، با جايزه و تشويق او را مورد تفقد قرار دادند فايده اى نداشت ، آخر الامر او راشكنجه دادند بطورى كه جاى سالمى در بدنش نماند، ولى اقرار به دزدى نكرد.
معتضد از جريان با خبر شد و دزد را خواست و از او بازجوئى كرد، باز اقرار نكرد.دستور داد تا پزشكان او را مداوا كنند تا از ضرب و جراحت نميرد، و پزشكان او را مداواكردند.
خليفه بار دوم او را خواست ، و او بخاطر سلامتى يافتن دوباره خليفه را دعا كرد، و منكرسرقت شد.
بار سوم خليفه او را وعده وعيد داد و برايش حقوقى تعيين كرد و ازاموال مسروقه هم گفت : قسمتى را به تو مى بخشم ، او منكر سرقت شد.
بار چهارم قرآن را آوردند و او را قسم دادند كه اعتراف كند، او به قرآن قسم خورد كهبى گناه است .
بار پنجم خليفه گفت : دست روى سر خليفه بگذار و بگو به جان خليفه من دزدى نكردهام ، او همچنين كارى كرد و گفت : به جان خليفه من ندزديم .
بار ششم خليفه سى نفر سياهان قوى هيكل را گماشت به نوبت كنار متهم باشند بهنوبت بخوابند و نگذارند چشم دزد به خواب رود و اگر خواست بخوابد او را بزنند تاچند روز او را همين شكل نگه داشتند تا اينكه خليفه دستور داد او را به نزدش بياورند.
از او بازجويى كرد او انكار دزدى را كرد و قسم خورد نمى داند.
بار هفتم خليفه گفت : او بى گناه است او را عفو كنيد و از او حلاليت بجوئيد و بعددستور داد غذا و شربت خنك فراوان به او بدهند؛ وقتى كاملا سير شد خوشخوابى از پرقو برايش بگذارند تا چندين روز كه نخوابيده بود بخوابد.
وقتى دراز كشيد لحظه اى خوابيد، با حالت خواب آلودگى او را بيدار و نزد خليفهآوردند و براى بار هشتم گفت : تعريف كن چگونه نقب زدى واموال كجا بردى ، متهم كه از پرى شكم و خواب آلودگى گرفتار شده بود بى اختياربيهوشانه گفت : اموال را به حمام مقابل خانه حسابدار زير خارهايى كه حمام را با آنروشن مى كنند پنهان كردم و روى آن را با خاك پوشاندم .
خليفه دستور داد او را به رختخوابش ببرند تا بخوابد، و دستور داد تا آنجا را كه دزدگفته اموال را بگيرند و بياورند.
بعد دستور داد او را از خواب بيدار كنند و براى بار نهم از او ازاموال مسروقه سئوال كرد و انكار كرد.
خليفه اموال مسروقه را نزد او گذاشت و به اقرار قبلى اش باز انكار كرد، دستور داددست و پاى او را محكم بستند و پيوسته باد كن در مقعدش فرو كردند و در آن دميدندگوش و دماغ و دهان او را با پنبه بستند كه باد در تمام بدنش فرود رود و بدنش بادكند و ورم نمايد.
حالتش بقدرى عجيب شده بود كه نزديك بود حدقه چشمش از چشم بيرون بيايد.
بعد خليفه گفت : رگ بالاى ابروى او را بشكافند تا باد همراه خون از آن بيرون بيرونبيايد، تا باد خالى شد. (او به هلاكت رسيد)(359).


41 : دعا 

قال الله الحكيم : (ادعونى اءستجب لكم ) (مؤ من : آيه 60)
:بخوانيد مرا تا دعاى شما را مستجاب كنم .
امام على عليه السلام : ادفعوا اءمواج البلاء عنكم بالدعاءقبل ورود البلاء(360)
:امواج بلاها را قبل از ورود بلاء بوسيله دعا دفع كنيد.
شرح كوتاه :
بايد آداب دعا و شرايط آن را حفظ كرد و داعى بنگرد چه كسى را مى خواند و چه حاجتى وبراى چه مى خواهد؟!
بهترين دعا اينست كه انسان اجابت حق كند، و دل خود را در آتش محبت او بگذارد و تمامامورات را به حق تفويض كند.
اگر خداوند ما را به دعا امر نكرده بود و ما از روى خلوص دعا مى كرديم ، البته او برما تفضلا اجابت مى كرد، پس چگونه اجابت نكند. در حالى كه ضمانت كرده كه دعاى كسىكه شرايط آنرا آورده باشد اجابت مى كند. خدايا زود حاجت دعاكننده را مى دهد، يا براى اوبهتر از آن ذخيره مى كند، و يا بلا بزرگى را از او دفع مى كند(361)


1 - دعاى مشلول  

امام حسين فرمود: من و پدرم در شب تاريكى در خانه خدامشغول طواف بوديم ، كه متوجه ناله اى شديم كه با سوز، تضرع مى كرد.
پدرم فرمود: اى حسين ! مى شنوى ناله گناهكارى كه به خدا پناه آورده است ؟ او را پيدانما و نزدم بياور.
من در تاريكى شب در طواف بدنبالش گشتم تا او را ميان ركن و مقام پيدا كردم و بهحضور پدرم آوردم .
پدرم جوانى ديد خوش اندام با لباسهاى قيمتى به او فرمود: تو كيستى ؟ گفت : مردىاز اعراب هستم فرمود: ناله براى چيست ؟ عرض كرد: گناه و نافرمانى و نفرين پدراساس زندگيم را از هم پاشيده و سلامتى از بدنم رفته است .
فرمود: علت و حكايت تو چه بوده است ؟ عرض كرد: پدرى پيرى داشتم كه به منمهربان بوده و من دائم به كارهاى ناشايست مشغول بودم . هر چه راهنمائى مى كرد نمىپذيرفتم و حتى گاهى او را آزار مى رساندم .
روزى پولى كه در صندوقش بود خواستم بردارم كه او متوجه شد، و من او را بر زمين زدم. خواست و برخيزد نتوانست ، پولها را گرفتمدنبال كار خود رفتم ، شنيدم كه مى گفت : امسال به خانه خدا روم و تو را نفرين كنم .
چند روز به نماز و روزه مشغول بود و بعد به سفره خانه خدا رفت . من هم كارهايش را مىنگريستم او دست به پرده كعبه گرفت و مرا نفرين كرد؛ هنوز نفرينش تمام نشده بود كهيك طرف بدنم خشك و بى حس شد، پيراهن را بالا زد و نشان داد.
بعد پشيمان شدم از او عذر مى خواستم تا سهسال شد تا اينكه سال سوم ايام حج قبول كرد در حقم دعا كند. با هم به طرف مكه حركتكرديم ، در راه به وادى اراك رسيديم ، شب تاريك بود ناگاه پرنده اى بزرگ پروازكرد و شتر رميد و او به زمين افتاد و مرد و همانجا او را دفن كردم .
اين گرفتاريم از نفرين پدرم باقى مانده است . امام فرمود: دعائى كه پيامبر صلى اللهعليه و آله دستور داده است به فريادت خواهد رسيد. آن دعا اسم اعظم دارد و هر بيچاره ومريض و فقيرى بخواند حاجتش برآورده مى شود...
آنگاه فرمود: شب دهم ذيحجه عيد قربان اين دعا را بخوان و صبح نزدم بيا و نسخه دعا رابه جوان دادند. بعد از مدتى جوان با سلامت و شادى آمد.
امام فرمود: چطور شفا يافتى ؟ گفت : در شب دهم دستم به دعا كردم و اشك توبه ريختمتا براى مرتبه دوم خواستم بخوانم آوازى از غيب شنيدم : اى جوان بس است خدا را به اسماعظم قسم دادى ، پس به خواب رفتم و پيامبر در عالم خواب دست بر بدنم گذاشت وفرمود: شفا يافتى ، خود را سالم يافتم .
آن دعا كه امام على عليه السلام تعليم جوان داد، دعاىمشلول است كه آن اين است :
(اللهم إ نى اءسئلك باسمك بسم الله الرحمن الرحيم ياذاالجلال و الاكرام ...)(362).


2 - دعاى دسته جمعى  

حفص بن عمر بجلى گويد: از وضع ناهنجار مالى و از هم پاشيدگى زندگيم به امامصادق عليه السلام شكايت كردم .
امام فرمود: هنگامى كه به كوفه رفتى با فروش بالش زير سرت هم كه باشد بهده درهم غذائى آماده كن و تعدادى از برادرانت را به غذا دعوت كن و از ايشان بخواه تادرباره تو دعا كنند.
حفص گويد: به كوفه آمدم و هر چه تلاش كردم غذائى مهيا كنم ميسر نشد تا بالاخره طبقدستور امام بالش زير سرم را فروختم و با آماده ساختن غذا، تعدادى از برادران دينىخود را دعوت نموده و از ايشان خواستار دعا درحل مشكلات زندگيم شدم ؛ آنها هم با صرف غذا دعا كردند.
به خدا قسم ، جز مدت كوتاهى از اين قضيه نگذشت كه متوجه شدم كسى در خانه را مىزند و چون در را باز كردم ، ديدم شخصى كه با او داد و ستد داشتم و از وى طلب كاربودم به سراغ من آمد.
با پرداخت مبلغ سنگينى كه به گمانم ده هزار درهم بود، بدهى خود را با من تصفيه ومصالحه كرد، و از آن پس پى در پى كار من به فراخى و گشايش نهاد و به رفعسختى و تنگدستى انجاميد(363).


3 - دفع بلاء 

مرحوم آيت الله حاج شيخ عبدالكريم حائرى مؤ سس حوزه علميه قم فرمودند: اوقاتيكه درسامراء مشغول تحصيل علوم دينى بودم ، اهالى سامراء به بيمارى وبا و طاعون مبتلاشدند و همه روزه عده اى مى مردند.
روزى در منزل استادم مرحوم سيد محمد فشاركى جمعى ازاهل سامراء بودند، كه ناگاه آيت الله ميرزا محمد تقى شيرازى (متوفى 1338 ه‍ ق ) كهدر مقام علمى مانند مرحوم فشاركى بود تشريف آوردند و صحبت از بيمارى وبا شد كه همهدر معرض خطر مرگ هستند.
مرحوم ميرزا فرمودند: اگر من حكمى بكنم آيا لازم است انجام شود يا نه ؟ همه گفتند: آرى، فرمود: من حكم مى كنم كه شيعيان ساكن سامراء از امروز تا ده روز همهمشغول خواندن زيارت عاشورا شوند و ثواب آن را هديه به مادر امام زمان حضرت نرجسخاتون نمايند، تا اين بلا از آنان دور شود.
اهل مجلس اين حكم را به همه شيعيان رساندند ومشغول زيارت عاشورا شدند. از فردا شيعيان ديگر در معرض تلف واقع نمى شدند ولىغير شيعه مى مردند و بر همه اهل سامراء اين نكته واضح و ظاهر شد.
برخى از غير شيعه از آشنايانشان از شيعه مى پرسيدند: سبب چيست كه از ما مى ميرند واز شما نمى ميرند؟
به آنها گفته شد: همه زيارت عاشوراى امام حسين مى خوانند تا در معرض ‍ وبا و طاعونقرار نگيرند، و خداوند هم دفع بلاء مى كنند(364).


4 - دعاى باران  

در زمان حضرت داود عليه السلام خشكسالى پديد آمد. مردم سه نفر از علماء خود را انتخابكردند؛ آنها از شهر خارج شدند تا از خدا طلب باران نمايند.
يكى از آنها گفت : خدايا تو به ما فرمان داده اى تا كسى را كه به ما ظلم كرده است موردعفو و بخشش قرار دهيم ، اينك ما به خود ظلم كرده ايم تو ما را عفو كن .
دومى گفت : خدايا تو به ما دستور داده اى كه بندگان را آزاد كنيم و اينك ما بندگانتوئيم ، ما را آزاد فرما.
سومى گفت : خداوندا تو در تورات خود ما را حكم كرده اى كه فقير و مسكين را از خودنرانيم و ما مسكين هستيم كه در خانه ات ايستاده ايم ، تو ما را محروم نكن . كلمات اين سهعالم با عمل پايان پذيرفت ، خداوند باران رحمتش را بر مردمنازل فرمود(365).


5 - دعا براى مردگان  

زنى از اهل عبادت به نام (باهيه ) چون وفاتش نزديك شد سر به آسمان بلند كرد وگفت : اى خدائى كه گنج من هستى ، بر تو اعتماد مى كنم هنگام موت مرامخذول نكن و در قبرم از وحشتم نجات بده .
چون از دنيا رفت پسرى داشت كه هر شب و روز جمعه مى آمد سر قبر مادر، قدرى قرآن ودعا مى خواند و طلب مغفرت براى مادر خود و هم براىاهل قبرستان دعا مى كرد.
شبى اين جوان مادرش را در خواب ديد و سلام كرد و عرض كرد:حال شما چطور است ؟
گفت : اى پسر جان از براى مرگ منتهاى سختى است و بحمدالله جايگاهم در برزخ جاىبسيار خوبى است . عرض كرد: مادر حاجتى دارى ؟ گفت : آرى اى پسرم ، هميشه دعا وزيارت و قرائت قرآن برايم كن با آمدن تو نزد قبرم در شب و روز جمعه شاد مى شوم ،وقتى كه تو مى آئى اموات به من مى گويند: باهيه پسر تو آمد، من و امواتى كه كنارقبرم هستند به اين مژده شاد مى شويم .
جوان مشغول به دعا و قرآن براى مادر و اموات ديگر شد. شبى در خواب ديدم ، جمعيتزيادى نزدم آمدند و گفتم : شما كيستيد؟ گفتند: مااهل قبرستان هستيم آمديم از تو به خاطر دعا و قرائت قرآن برايمان مى كنى ، تشكرنماييم ، اين عمل را ترك نكن (366)


42 : دين  

قال الله الحكيم : (فاءقم وجهك للذين حنيفا) (روم : آيه 30).
: (اى پيامبر با همه پيروانت ) روى خود را به دين و آئين پاك اسلام كنيد.
پيامبر صلى الله عليه و آله : اءلمستاءكل بدينه ، حظه من دينه ما ياءكله(367)
:آنكه بوسيله دينش شكم خود را پر مى كند حظش از دينش همين است
شرح كوتاه :
خداوند متاع دنيوى را به دوست و دشمن خود مى دهد، ولى دين خود را به دوستانش مى دهد،چه آنكه عموما را بر فطرت توحيد خود آفريد، و دين خاص خود را به افرادى مورد نظرداده است .
مال و جان را بايد فداى دين خدا كرد؛ و به نشانه هاى دين مانند صدق گفتار، اداء امانت ووفاء بعهد و حسن خلق و بردبارى مزين بود.
حيف از آنان كه دين را به دنيا فروختند و آنرا سبك شمردند چنانكه بنام زاهد در مذهب ، به689 ران خوشحال و بنام عالم در دين ، عملى شايسته ندارند!


1 - دين مرد 

حضرت على عليه السلام در محلى عبور مى كردند، گروهى از بچه ها را ديدند كهمشغول بازى هستند، ولى يك بچه در كنار ايستاده و غمگين و بازى نمى كند. نزدش رفت وپرسيد: نام تو چيست ؟ گفت : (مات الدين : دين مرد).
امام سراغ اين راز نهفته گرفتند و از پدر اين كودك سؤال كردند! گفتند: پدرش مرده و مادرش زنده است . امام مادر فرزند را خواست و علت اين نامرا پرسيدند! مادر گفت : در ايامى كه اين بچه در رحم من بود پدرش به مسافرت رفت وپس از مدتى همسفران آمدند و گفتند: شوهر تو در مسافرت بيمار شد و از دنيا رفت ، ازما خواهش كرد كه اگر بچه ام به دنيا آمد نام او را (مات الدين ) بگذاريد.!!
امام به اسم (مردن دين )، پى به رمز و علت آن برد و اعلام كرد مردم در مسجد جمعشوند. سپس همسفران پدر كودك را كه چهار نفر بودند خواست و يكى يكى را جداگانهسؤ الاتى نمود.
به مردم فرمود: هرگاه من صدائى به تكبير بلند كردم شما هم تكبير بگوئيد. از اولىراز قتل را جويا شد، و او كه از اين سئوال ميخكوب شده بود گفت : من فقط طناب را حاضركردم . صداى تكبير امام بلند شد و مردم هم تكبير گفتند.
دومى هم گفت : من طناب را به گردنش بستم و ديگر تقصيرى ندارم ؛ سومى گفت : منچاقو را آوردم و چهارمى به طور واضح جريان را شرح داد كه براى تصاحباموال او، گروهى او را به قتل رسانديم . امام تكبير گفت و مردم هم صدا به تكبير بلندكردند.
امام اموال مسروقه را از آنها گرفت و به مادر بچهتحويل داد و آنها را سخت مجازات كرد، و بعد به مادر فرزند فرمود: اسم بچه را(عاش الدين : دين زنده است ) صدا بزنيد(368).


next page

fehrest page

back page