بسم الله الرحمن الرحیم
 
نگارش 1 | رمضان 1430

 

صفحه اصلی | کتاب ها | موضوع هامولفین | قرآن کریم  
 
 
 موقعیت فعلی: کتابخانه > مطالعه کتاب یکصد موضوع 500 داستان, سید على اکبر صداقت ( )
 
 

بخش های کتاب

     FEHREST -
     500DA001 -
     500DA002 -
     500DA003 -
     500DA004 -
     500DA005 -
     500DA006 -
     500DA007 -
     500DA008 -
     500DA009 -
     500DA010 -
     500DA011 -
     500DA012 -
     500DA013 -
     500DA014 -
     500DA015 -
     500DA016 -
     500DA017 -
     500DA018 -
     500DA019 -
     500DA020 -
     FOOTNT01 -
     FOOTNT02 -
 

 

 
 

 

next page

fehrest page

back page

5- وفات فرزند 

(ام سليم همسر ابوطلحه انصارى ) از زنان جليله هاشميه بود. هنگامى كه ابوطلحه ازاو خواستگارى كرد گفت : تو مرد شايسته اى ، اما چكنم كه كافرى و من زنى مسلمانم ،اگر اسلام بياورى ، مهريه همان اسلام آوردنت باشد.
(ابوطلحه ) بعد از قبول اسلام از اصحاب بزرگ پيامبر صلى الله عليه و آلهبشمار مى رفت . در جنگ احد پيش روى پيامبر صلى الله عليه و آله تيراندازى مى كرد؛پيامبر صلى الله عليه و آله بر روى پنجه پا بلند مى شد تا هدف تير او را مشاهدهكند.
در اين جنگ سينه خود را جلو سينه ى پيامبر صلى الله عليه و آله نگاه داشته ، عرض مىكرد: سينه من سپر جان مقدس شما باشد پيش از آنكه تير به شمار رسد، مايلم سينه مرابشكافد. ابوطلحه پسرى داشت كه بسيار مورد علاقه او بود، اتفاقا مريض شد. مادرپسر، ام سليم از زنان با جلالت اسلام بود. همين كه احساس كرد نزديك است فرزندفوت شود، ابوطلحه را خدمت پيامبر صلى الله عليه و آله فرستاد. پس از رفتنش بچهاز دنيا رفت .ام سليم او را در جامه اى پيچيده ، كنار اطاق گذاشت .
فورا غذاى مطبوعى تهيه نمود و خويش را براى پذيرائى شوهر آراست . وقتى ابوطلحهآمد، حال فرزند خود را پرسيد، در جواب گفت : خوابيده است . پرسيد: غذائى آماده است ؟گفت : آرى ، غذا را آورد باهم صرف كردند و پس از غذا از نظر غريزه جنسى نيز خود رابى نياز كرده ، در آن بين كه شوهر بهترين دقائق لذت جنسى را داشت ، ام سليم بهابوطلحه گفت : چندى پيش امانتى از شخصى نزد من بود، آن را امروز به صاحبش رد كردم، از اين موضوع كه نگران نيستى ؟
گفت : چرا نگران باشم وظيفه تو همين بود. ام سليم گفت : پس در اين صورت به تومى گويم فرزندت امانتى بود از خدا در دست تو، امروز امانت را خدا گرفت .
(ابوطلحه ) بدون هيچ تغيير حالى گفت من به شكيبائى از تو كه مادر او بودىسزاوارترم .
از جا حركت كرده غسل نمود و دو ركعت نماز خواند، پس از آن خدمت پيامبر صلى الله عليه وآله رسيد، فوت فرزند و عمل ام سليم را به عرض آن جناب رسانيد.
پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: خداوند در آميزش امروز شما بركت دهد، آنگاه فرمود:شكر مى كنم خداى را كه در ميان امت من نيز زنى همانند زن صابره بنىاسرائيل قرار داد.(45)


5 : اصلاح  

قال الله الحكيم : (و ان طائفتان من المؤ منين اقتتلوا فاصلحوا بينهما
: اگر دو طايفه از اهل ايمان با هم به دشمنى برخيزند بين آنها صلح برقراركنيد)(46)
قال الصادق عليه السلام : لان اصلح بين اثنين احب الى من اءن اتصدق بدينارين
: صلح دادن بين دو نفر مردم از دو دينار صدقه دادن بهتر است )(47)
شرح كوتاه :
همانطورى كه اصلاح و وارسى نفس از واجبات است و تا شخص خود را اصلاح نكند،نتواند ديگران را اصلاح كند؛ اصلاح بين برادران دينى ،فاميل ، همسايه و... از صفاتى است كه خداوند آن را دوست دارد.
براى وحدت و هماهنگى و ارتباط، و عدم جدائى و تفرقه ، هر نوع عملى كه سبب آن شودلازم است ، حتى اگر دروغ مصلحت آميز هم ضرورت پيدا مى كند، گفتنش عيبى ندارد گاهىواجب هم مى شود، تا فتنه و فساد خاموش و از بين برود.


1- دستور اصلاح  

(ابوحنيفه ) مدير حجاج و دامادش در زمان امام صادق عليه السلام بر سر ارث دعواداشتند گويد: مفضل بن عمر كوفى (از اصحاب خاص امام ) از كنار ما مى گذشت ، نزاع مارا بديد و ايستاد و بعد فرمود:
با من تا درب منزلم بياييد؛ ما هم تا درب منزل او رفتيم او وارد خانه اش شد و كيسهپولى به مقدار چهار صد در هم آورد به ما داد و بين ما را اصلاح داد، و بعد گفت :
اين مال از من نيست از امام صادق عليه السلام است ، امام فرمود: هر گاه ميان دو نفر ازشيعيان ما بر سر پول نزاع شد، به آنها بده تا بينشان اصلاح شود.(48)


2- مصلح بايد دانا به نزاع باشد 

(عبدالملك ) گويد: بين حضرت باقر عليه السلام و بعضى فرزندان امام حسن عليهالسلام اختلافى پيدا شد، من خدمت امام رفتم و خواستم در اين ميان سخنى بگويم تا شايداصلاح شود.
امام فرمود: تو چيزى در بين ما مگو، زيرا مثل ما با پسر عمويمان مانند همان مردى است كهدر بنى اسرائيل زندگى مى كرد، و او را دو دختر بود يكى از آن دو را به مردى كشاورزو ديگرى را به شخصى كوزه گر شوهر داده بود.
روزى براى ديدن آنها حركت كرد؛ اول پيش آن دخترى كه زن كشاورز بود رفت و از اواحوال پرسيد: دختر گفت : پدرجان شوهرم زراعت فراوانى كرده اگر باران بيايدحال ما از تمام بنى اسرائيل بهتر است .
از منزل آن دختر به خانه ديگر دخترش رفت و از احوالش پرسيد، گفت : پدر، شوهرمكوزه زيادى ساخته اگر خداوند مدتى باران نفرستد تا كوزه هاى او خشك شودحال ما از همه نيكوتر است .
آن مرد از خانه دختر خود خارج شد در حالى كه مى گفت : خدايا تو خودت هر چه صلاح مىدانى بكن ، در اين ميان مرا نمى رسد كه به نفع يكى درخواستى بكنم ، هرچه صلاح استآنها را انجام ده .
امام فرمود: شما نيز نمى توانيد بين ما سخنى بگوييد، مبادا در اين ميان بى احترامى بهيكى از ما شود، وظيفه شما به واسطه پيامبر صلى الله عليه و آله نسبت به ما احترامنسبت به همه ما است .(49)


3- اثر وضعى و اخروى اصلاح  

(فضيل بن عياض ) گويد: روزى شخص پريشانى قدرى ريسمان كه عيالش بافتهبود به بازار برد تا با فروش آن ، از گرسنگى نجات پيدا كنند. ريسمان را به يكدرهم فروخت و خواست نانى تهيه كند كه در اين هنگام ، دو نفر را مشاهده كرد كه به سببيك درهم با يكديگر نزاع مى كنند و سر و صورت يكديگر را مجروح نموده ، و به نزاعخويش هم ادامه مى دهند.
آن شخص جلو آمد و گفت : يك درهم را بگيريد تا نزاع شما تمام شود و اين كار را كرد وبين آنان را اصلاح نمود و باز با تهى دستى بهمنزل رهسپار گشت و داستان را براى همسرشنقل كرد، او نيز خشنود گشت .
آنگاه زن اطراف خانه را جستجو كرد و لباس كهنه اى را پيدا نمود و به شوهر خود دادتا بفروشد و غذائى تهيه كند.
مرد لباس كهنه را به بازار آورد و كسى از او نخريد، لكن ديد مردى ماهى گنديده اى دردست دارد گفت : بيا معامله و معاوضه كنيم ، ماهى فروش ‍قبول كرد. لباس كهنه را داد و ماهى فاسد را گرفت و بهمنزل آمد.
زن مشغول آماده كردن ماهى شد كه ناگهان چيزى قيمتى در شكم ماهى يافت و به شوهر دادتا به بازار ببرد و بفروشد.
آن را به بازار آورد به قيمت خوبى (دوازده بدره ) فروخت و بهمنزل مراجعت كرد.چون وارد خانه شد فقيرى بر در آواز داد: از آنچه خداى به شما داده مراعنايت كنيد. آن مرد همه پولها را نزد فقير گذاشت و گفت : هر چه مى خواهى بردار، فقيربرداشت چند قدم برنداشت كه مراجعت نمود و گفت :
من فقير نيستم ، فرستاده خدايم ، خواستم اعلان كنم كه اين پاداش احسان شماست كه ميانآن دو نفر را اصلاح و سازش داديد.(50)


4- ميرزا جواد آقا ملكى  

درباره مرحوم عارف بالله (ميرزا جواد آقا ملكى ) (متوفى 1343 ه‍ ق ) نوشته اند؛ابتداى سلوكش بعد از دو سال خدمت استاد عارف خود ملا (حسينقلى همدانى ) (متوفى1311) عرض مى كند: من در سير و سلوك خود به جائى نرسيدم !!
استاد مى فرمايد: اسم شما چيست ؟ عرض مى كند: مرا نمى شناسيد، من جواد تبريزى ملكىهستم . مى فرمايد: شما با فلان ملكى ها بستگى داريد؟
عرض مى كند: بلى و از آنها انتقاد مى كند.
استاد مى فرمايد: هر وقت توانستى كفش آنها را كه بد ميدانى پيش پايشان جفت كنى ، منخود به سراغ تو خواهم آمد.
ميرزا جواد آقا فردا كه به درس مى رود خود پايين تر از بقيه شاگردان مى نشيند، ورفته رفته طلبه هائى كه از فاميل ملكى در نجف بودند و او آنها را خوب نمى شناخته ،مورد محبت خود قرار مى دهد، تا جائى كه كفش را پيش پاى آنان جفت مى كند. چون اين خبربه آن طايفه كه در تبريز ساكن بودند، مى رسد رفع كدورت فاميلى مى شود.
بعدا ميرزا جواد استاد مى فرمايد: دستور تازه اى (بعد از اصلاح فاميلى ) نيست ، توبايد حالت اصلاح شود و از همين دستورات شرعى بهره مند شوى ، ضمنا يادآور مى شودكه كتاب مفتاح الفلاح مرحوم شيخ بهائى براىعمل كردن خوب است .(51)
ميرزا كم كم ترقى مى كند و به حوزه قم مى آيد و به تربيت نفوس مى پردازد و عدهزيادى از خواص و عوام از او بهره مند مى شوند... .


5- وزير مصلح  

(ماءمون ) خليفه عباسى بر (على بن جهم سامى ) شاعر دربار غضب كرد و گفت : اورا به قتل رسانيد، و بعد از آن همه مال او را تصرف كنيد.
(احمد بن ابى دواد) وزير، براى اصلاح پيش ماءمون آمد و گفت : اگر خليفه او رابكشد مال او از چه كسى خواهد گرفت ؟
ماءمون گفت : از ورثه او، احمد گفت : آن زمان خليفهمال ورثه گرفته باشد نه مال او را، چه او بعد از حيات مالك نباشد، و اين ظلم لايقمنصب خلافت نيست ، كه مال ديگرى را در مؤ اخذه ديگرى بگيرند!
ماءمون گفت : پس او را حبس كن ، مال و را بگير بعد از آن او را بكش احمد از مجلس ماءمونبيرون آمد و او را حبس كرد و نگاه داشت تا وقتى كه غضب ماءمون فرونشست .
آنگاه با اين نقشه اصلاحى ، ماءمون به على بن جهم خوش بين شد و احمد وزير را برنيكوئى اين عمل ، تحسين كرد و قدر و منزلت او را بيفزود.(52)


6 : آمال  

قال الله الحكيم : (ذرهم ياكلوا و يلههم الامل
: اى پيامبر صلى الله عليه و آله اين كافران را بخوردن و لذات حيوانى واگذار تاآمال دنيوى آنان را غافل گرداند.)(53)
قال على عليه السلام : (اءلامال لاتنتهى
: آرزوها پايانى ندارد)(54)
شرح كوتاه :
كسانى كه به داشتن نقد دنيا قانع و شاكر نيستند و به دنيا و نسيه آندل بسته اند به آمال و آرزوهاى دراز مبتلا هستند، آنكهخيال مى كند هميشه جوان است و از مرگ غافل است و به بقاء خود مى انديشد و آرزوى مردانفلان رئيس را دارد تا جاى او بنشيند، و يا به فكر ساختن كارخانه در آينده است ، و يااينكه بعدا عروس و داماد و نوه و نبيره را خواهد ديد و دهها نظير اين افكار خيالى وباطل ، موجب آمال طويل مى شود.
بيشتر اهل جهنم فريادشان از سوف يعنى تاءخير انداختن است ، چرا كه در دنيا به نقداكتفا نكردند و اصلاح نفس را تاءخير مى انداختند، واموال را تصفيه نمى كردند و عبادات را به پيرى حواله مى كردند، آرى بايد آرزوها راكوتاه و هر چيزى را بوقتش انجام داد و از فردائى كه معلوم نيست نبايد اعتمادكرد(55)


1- عيسى و زارع  

گويند حضرت (عيسى بن مريم ) عليه السلام نشسته بود و نگاه مى كرد به مردزارعى كه بيل در دست داشت و مشغول كندن زمين بود.
حضرت عرض كرد: خدايا آرزو و اميد را از زارع دور گردان . ناگهان زارعبيل را به يك سو انداخت و در گوشه اى نشست .
عيسى عليه السلام عرض كرد: خدايا آرزو را به او بازگردان . زارع حركت كرد ومشغول زارع شد. عيسى عليه السلام از زارع سؤال نمود: چرا چنين كردى ؟ گفت : با خود گفتم تو مردى هستى كه عمرت به پايان رسيده، تا به كى بكار كردن مشغولى ، بيل را به يك طرف انداخته و در گوشه اى نشستم .
بعد از لحظاتى با خود گفتم : چرا كار نمى كنى وحال آنكه هنوز جان دارى و به معاش نيازمندى ، پس بكارمشغول شدم (56)


2- شيره فروش و حجاج  

روزى (حجاج بن يوسف ثقفى ) خونخوار (و وزير عبدالملك بن مروان خليفه عباسى )در بازار گردشى مى كرد. شير فروشى را مشاهده كرد كه با خود صحبت مى كند. بهگوشه اى ايستاد و به گفته هايش گوش داد كه مى گفت :
اين شير را مى فروشم ، در آمدش فلان مقدار خواهد شد. استفاده آن را با در آمدهاى آيندهروى هم مى گذارم تا به قيمت گوسفندى برسد، يك ميش ‍ تهيه مى كنم هم از شيرشبهره مى برم و بقيه در آمد آن سرمايه تازه اى مى شود بعد از چندسال سرمايه دارى خواهم شد و گاو و گوسفند و ملك خواهم داشت .
آنگاه (دختر حجاج بن يوسف ) را خواستگارى مى كنم ، پس از ازدواج با او شخص بااهميتى مى شوم . اگر روزى دختر حجاج از اطاعتم سرپيچى كند با همين لگد چنان مى زنمكه دنده هايش خورد شود؛ همين كه پايش را بلند كرد به ظرف شير خورد و همه آن بهزمين ريخت .
حجاج جلو آمد و به دو نفر از همراهانش دستور داد او را بخوابانند و صد تازيانه بربدنش بزنند.
شير فروش پرسيد: براى چه مرا بى تقصير مى زنيد؟! حجاج گفت : مگر نگفتى اگردختر مرا مى گرفتى چنان لگد مى زدى كه پهلويش بشكند، اينك به كيفر آن لگد بايدصد تازيانه بخورى .(57)


3- آرزوى شهادت  

(عمرو بن جموح ) از قبيله خزرج و اهل مدينه و مردى داراى جود و بخشش بود. وقتى كهاقوامش براى بار اول به حضور پيامبر صلى الله عليه و آله آمدند، حضرت از رئيسقبيله سؤ ال كردند، آنها شخصى كه بخيل بود به نام (جد بن قيس ) را معرفىكردند.
پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: رئيس شما عمرو بن جموح همان مرد سفيد اندام كهداراى موهاى فرفرى بود، باشد او پايش لنگ بود، و به حكم قانون اسلامى ، از جهادمعاف بود. وقتى جنگ احد پيش آمد، او چهار پسر داشت و پسرهايش سلاح پوشيدند. گفت :من هم بايد بيايم شهيد بشوم . پسرها مانع شدند و گفتند: پدر ما مى روم ، تو در خانهبمان ، تو وظيفه ندارى .
پيرمرد قبول نكرد، پسران رفتند فاميل را جمع كردند كه مانع او بشوند. هر چه گفتند:او گوش نكرد، او نزد پيامبر صلى الله عليه و آله آمد و گفت : من آرزوى شهادت دارم چرابچه هايم نمى گذارند من به جهاد بروم و در راه خدا شهيد بشوم . پيامبر صلى اللهعليه و آله فرمود: اين مرد آرزوى شهادت دارد، بر او واجب نيست ولى حرام هم نيست .
خوشحال شد و مسلح به طرف جهاد رفت . پسرها در جنگ مراقب او بودند، ولى او بىپروا خودش را به قلب لشكر مى زد تا بالاخره شهيد شد.
و چون موقع رفتن به جهاد دعا كرد: خدايا مرا به خانه ام بازنگردان و شهادت نصيبمفرما، پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: دعايش مستجاب شد و او را در قبرستان شهداىاحد دفن كردند.(58)


4- جعده به آرزويش نرسيد 

امام حسن عليه السلام بسيار زيبا و حليم و داراى سخاوت و نسبت به خانواده رؤ ف ومهربان بود. چون معاويه ده سال بعد از على عليه السلام با او از در كيد و دشمنى درآمد، و چند باز به امر او حضرت را ضربت زدند ولى اثرى نداشت تصميم گرفت ، بهوسيله زن امام حسن عليه السلام (عده دختر اشعث بن قيس )، او را با وعده هاى كاذب ،زهر بخوراند.
معاويه به او گفت : اگر به حسن بن على عليه السلام زهر بدهى صد هزار درهم به تومى دهم و ترا به ازدواج پسرم يزيد در مى آورم . او به آرزوىپول و زن يزيد شدن ؛ زهرى كه معاويه از پادشاه روم گرفته بود به آن داد كه درغذاى حضرت مخلوط كند.
روزى امام حسن عليه السلام روزه دار بودند و آن روز بسيار گرم بود و تشنگى بر آنجناب اثر كرده بود در وقت افطار جعده شربت شيرى براى حضرت آورد، كه زهرداخل آن كرده بود.
چون حضرت بياشاميد، احساس مسموميت كرد و گفت : انالله و انا اليه راجعون ، پس حمدخدا كرد كه از اين جهان فنى به جهان جاودانى خواهد رفت .
سپس روى به جعده كرد و فرمود: اى دشمن خدا مرا كشتى ، خدا ترا بكشد، به خدا سوگندبعد از من نصيبى نخواهى داشت ، آن شخص ترا فريب داده ، خدا ترا و او را به عذاب خودخوار فرمايد.
از حلم امام آنكه : وقتى امام حسين عليه السلام از برادر درباره قاتلش سؤال كرد، حاضر نشد اسم جعده را به زبان بياورد.
به روايتى دو روز (و به روايتى چهل روز ) زهر در وجود مبارك امام اثر كرد و در 28صفر سال 50 هجرى در سن 48 از دنيا رحلت كردند.
اما جعده به خاطر طمع به مال و زن يزيد شدن آرزويش را به گور برد؛ معاويه گفت :وقتى به حسن بن على عليه السلام وفا نكرد چطور با يزيد وفا كند، و به وعده هايىكه به او داده بود عمل نكرد؛ و با خوارى و ذلت از دنيا به دركواصل شد.(59)


5- مغيرة به آرزويش ، رياست رسيد 

(مغيرة بن شعبه ) از اهل طائف در سال پنجم هجرى اسلام آورد و از افراد مكار و شيطانصفت و رياست پرست بوده است او وقتى شنيد كه معاويه ، زياد بن ابيه برادر خواندهخود را به كوفه فرستاد تا اقامت گزيند تا بعدا مغيره را از استاندارى كوفهعزل و او را استاندار كند، كس را در جاى خود گذاشت و به شام نزد معاويه رفت وتقاضاى انتقال از كوفه را نمود و گفت :
من پير شده ام مى خواهم در (قرقيسيا) چند دهكده را در اختيار من بگذارى تا استراحت كنم!
معاويه فكر كرد كه قيس از مخالفين اوست در (قرقيسيا) بسر مى برد ممكن است مغيرهبه آنجا برود و با او بر ضدش متحد شود.
معاويه گفت : ما به تو احتياج داريم بايد به كوفه بروى ، و مغيره با آرزومند، انكاراز رفتن مى كرد. آن قدر معاويه اصرار كرد كه اوقبول كرد. نيمه شب وارد كوفه شد و اطرافيان خود را دستور داد (زياد بن ابيه ) راروانه شام كنيد.
مدتى بعد معاويه (سعيد بن عاص ) را به جاى او در كوفه منصوب كرد. مغيره نزديزيد رفت و گفت : چرا معاويه به فكر تو نيست ، لازم است ترا به ولايتعهدى وجانشينى معرفى كند...!
يزيد تحريك شد و به پدر اين پيشنهاد را كرد و با اصرار مغيرة ، يزيد به جانشينىمنصوب شد.
معاويه حكومت مصر را به عمروعاص و حكومت كوفه را به فرزند عمروعاص ، عبداللهواگذار نمود. مغيره نزد معاويه آمد و گفت : خود را ميان دو دهان شير قرار دادى ؟
معاويه ديد حرف دستى است ، لذا عبدالله را معزول ساخت و مغيره را دوباره با دو نقشه(ولايتعهدى يزيد، در ميان دو شير قرار گرفتن ) به حكومت كوفه منصوب كرد و هفتسال و چند ماه حكومت كرد و در سال 49 به مرض طاعون مرد.(60)


7 : امانت  

قال الله الحكيم : (ان الله يامر كم ان تودوا الامانات الى اهلها
: خدا به شما امر مى كند كه امانت را به صاحبانش باز دهيد) (61)
قال الباقر عليه السلام : فلو ان قاتل على بن ابيطالب انتمنى على امانة لاديتهااليه
: اگر قاتل حضرت على عليه السلام امانتى به من بسپارد هر آينه آن را به وقتش به اوباز مى گردانم (62)
شرح كوتاه :
هر چيزى كه برسم امانت نزد انسان گذاشته شود حفظش واجب و خيانت به آن حرام است ،فرق نمى كند صاحب امانت مسلمان يا كافر باشد.
امانت دار بخاطر حفظ متاع مردم ، مورد لطف خداى مى باشد.
خيانت در وديعه مردم ، سبب مى شود كه مردم به چشم دزدى و پستى به او نگاه كنند.
از نشانه هاى ايمان كامل آنست كه در اداء امانت خيانت نكند؛ تخلف از دادن ، خدا پرده فقرمى پوشاند. امانات يا مال يا اسرار يا فروج يا مركب وامثال اينهاست . و شيطان صدها دام مى نهد تا بتواند امانت دار را اغوا و گمراه كند تا بهوسوسه خيانت در آنها نمايد!


1- امانت دارى ام سلمه  

موقعى كه على عليه السلام تصميم گرفت كه به عراق براى اقامت برود، نامه هاوصيتنامه خود را به (ام سلمه ) سپرد، و هنگامى كه امام حسن عليه السلام به مدينهبرگشت آنها را به وى برگردانيد.
وقتى كه امام حسين عليه السلام عازم عراق شد، نامه و وصيت خود را به ام سلمه سپرد وفرمود: هر گاه بزرگترين فرزندم آمد و اينها را مطالبه كرد به او بده . پس ازشهادت امام حسين عليه السلام امام سجاد به مدينه بازگشت و سپرده ها را به وىبرگردانيد.(63)
(عمر پسر ام سلمه ) مى گويد: مادرم گفت : روزى پيامبر صلى الله عليه و آله باعلى عليه السلام به خانه من تشريف آورد و پوست گوسفندى طلب كرد؛ در پوستمطالبى نوشت و به من داد و فرمود: هر كه با اين نشانه ها از تو اين امانت را طلب كردبه وى بسپار.
روزگارى گذشت و پيامبر صلى الله عليه و آله از دنيا رحلت كردند تا زمان خلافتاميرالمؤ منين كسى طلب اين امانت را نكرد، تا روزى كه مردم با على عليه السلام بيعتكردند.
من (پسر ام سلمه ) در ميان جمعيت روز بيعت نشستم پس از آنكه على عليه السلام از منبرفرود آمد مرا ديد و فرمود: برو از مادرت اجازه بگير، مى خواهم او را ملاقات كنم من نزدمادرم رفتم و جريان را گفتم مادرم گفت : منتظر چنين روزى بودم .امام وارد شد و فرمود: امسلمه آن امانت را با اين نشانه ها به من بده . مادرم برخاست از ميان صندوقى ، صندوقكوچكى بيرون آورد و آن امانت را به وى سپرد، سپس به من گفت : فرزندم دست از علىعليه السلام بر مدار كه پس از پيامبر صلى الله عليه و آله امامى جز او سراغ ندارم.(64)


2- عطار خيانت كار 

در زمان (عضدالدوله ديلمى ) مرد ناشناسى وارد بغداد شد و گردنبندى را كه هزاردينار ارزش داشت در معرض فروش قرار داد ولى مشتى پيدا نشد. چونخيال مسافرت مكه را داشت ، در پى يافتن مردى امينى گشت تا گردن بند را به وىبسپارد.
مردم عطارى را معرفى كردند كه به پرهيزكارى معروف بود. گردنبند را به رسم امانتنزد وى گذاشت به مكه مسافرت كرد. در مراجعت مقدارى هديه براى او هم آورد.
چون به نزدش رسيد و هديه را تقديم كرد، عطار خود را به ناشناسى زد و گفت : منترا نمى شناسم و امانتى نزد من نگذاشتى ، سر و صدا بلند شد و مردم جمع شدند او رااز دكان عطار پرهيزكار بيرون كردند.
چند بار ديگر نزدش رفت جز ناسزا از او چيزى نشنيد. كس به او گفت : حكايت خود را بااين عطار، براى امير عضدالدوله ديلمى بنويس حتما كارى برايت مى كند نامه اى براىامير نوشت ، و عضدالدوله جواب او را داد و متذكر شد كه سه روز متوالى بر در دكانعطار بنشين ، روز چهارم من از آنجا خواهم گذشت و به تو سلام مى دهم تو فقط جوابسلام مرا بده . روز بعد مطالبه گردن بند را از او بنما و نتيجه را به من خبر بده .
روز چهارم امير با تشريفات مخصوص از در دكان عبور كرد و همين كه چشمش به مرد غريبافتاد، سلام كرد و او را بسيار احترام نمود. مرد جواب امير را داد، و امير از او گلايه كردكه به بغداد مى آيى ، و از ما خبرى نمى گيرى و خاسته است را به ما نمى گويى ، مردغريب پوزش خواست كه تاكنون موفق نشدم عرض ارادت نمايم . در تمام مدت عطار و مردمدر شگفت بودند كه اين ناشناس كيست ؛ و عطار مرگ را به چشم مى ديد.
همين كه امير رفت ، عطار رو به آن ناشناس كرد و پرسيد: برادر آن گلوبند را چه وقتبه من دادى ، آيا نشانه اى داشت ؟ دو مرتبه بگو شايد يادم بيايد. مرد نشانه هاى امانترا گفت : عطار جستجوى مختصرى كرد و گلوبند را يافت و به او تسليم كرد؛ گفت : خدامى داند من فراموش كرده بودم .
مرد نزد امير رفت و جريان را برايش نقل كرد. امير گردنبند را از او گرفت و به گردنمرد عطار آويخت و او را به دار كشيد دستور داد: در ميان شهر صدا بزنند، اين است كيفركسى كه امانتى بگيرد و بعد انكار كند. پس از اين كار عبرت آور، گردن بند را به او ردكرد و او را به شهرش ‍ فرستاد.(65)


3- به هيچ امانتى نبايد خيانت كرد 

(عبداله بن سنان ) گويد: بر امام صادق (در مسجد) وارد شدم در حالى كه ايشان نمازعصر را خوانده بود و رو به قبله نشسته بود.
عرض كردم بعضى از پادشاهان و امراء ما را امين مى دانند و اموالى را به امانت نزد ما مىگذارند، با اينكه خمس مال خود را نمى دهند، آيا اموالشان را به آنها رد كنيم يا تصرفنمائيم ؟
امام سه مرتبه فرمود: به خداى كعبه اگر ابن ملجم كشنده وقاتل پدرم على عليه السلام امانتى به من بدهد، هر زمان خواست امانتش را به او مى دهم(66)


4- چوپان و گوسفندان يهوديان  

سال هفتم هجرى پيامبر صلى الله عليه و آله همراه هزار ششصد نفر سرباز براى فتحقلعه خيبر كه در 32 فرسخى مدينه قرار داشت روانه شدند. مسلمانان در بيابانهاىاطراف خيبر مدتى ماندند و نتوانستند قلعه هاى خيبر را فتح كنند.
از نظر غذائى در مضيقه سختى قرار داشتند به طورى كه بر اثر شدت گرسنگى ، ازگوشت حيواناتى كه مكروه بود، مانند گوشت قاطر و اسب استفاده مى كردند.
در اين شرايط، چوپان سياه چهره اى كه گوسفندان يهوديان را مى چراند، به حضورپيامبر صلى الله عليه و آله آمد و مسلمان شد، و سپس گفت : اين گوسفندانمال يهوديان است در اختيار شما مى گذارم .
پيامبر صلى الله عليه و آله با كمال صراحت در پاسخ او فرمود: اين گوسفندان نزدتو امانت هستند، و در آئين ما خيانت به امانت جايز نيست ، بر تو لازم است كه همهگوسفندان را به در قلعه ببرى و به صاحبانشان بدهى .
او فرمان پيامبر صلى الله عليه و آله را اطاعت كرد و گوسفندان را به صاحبانشانرساند و به جبهه مسلمين بازگشت .(67)


5- امانت به پيامبر صلى الله عليه و آله و قريش  

چون رسول اكرم صلى الله عليه و آله از مكه به مدينه هجرت كردند، اميرالمؤ منين عليهالسلام را در مكه گذاشت و فرمود: ودايع و امانت مرا به صاحبانش بده .
(حنظله پسر ابوسفيان ) به (عمير بن وائل ) گفت : (به على عليه السلام بگومن صد مثقال طلاى سرخ در نزد پيامبر به امانت گذاشتم ، چون به مدينه فرار كرده وتو كفيل او هستى ، امانت مرا بده ، و اگر از تو شاهدى طلب كرد، ما جماعت قريش بر ينامانت گواهى مى دهيم .)
عمير نمى خواست اين كار را كند، اما حنظله با دادن مقدارى طلا و گردن بند هند زنابوسفيان به عمير، او را وادار كرد اين طلب را از على عليه السلام بكند!
عمير نزد امام آمد و ادعاى امانت كرد و گفت : بر ادعايمابوجهل و اكرمه و عقبه و ابوسفيان و حنظله گواهى مى دهند.
امام فرمود: اين مكر و حيله به خودشان بازگردد، برو گواهان خود را در كعبه حاضر كن، و او آنها را حاضر كرد؛ و امام جداگانه از هر يك علائم امانت را پرسيد امام فرمود:عمير، چه وقت امانت را به محمد صلى الله عليه و آله دادى ؟ گفت : صبح ، محمد صلى اللهعليه و آله به بنده خود داد.
فرمود: ابوجهل چه وقت امانت را عمير به محمد صلى الله عليه و آله داد؟ گفت : نمى دانم .
از ابوسفيان سؤ الكرد؟ گفت : هنگام غروب شمس بود و امانت را در آستين خود نهاد.
بعد از حنظله سؤ ال كرد؟ گفت : هنگام ظهر امانت را گرفت و در پيش روى خودش نهاد.
بعد از عقبه پرسيد؟ گفت : هنگام عصر بود كه بدست خودش گرفت و به خانه برد.
از عكرمه سؤ ال كرد؟ او گفت : روز روشن شده بود كه امانت را محمد صلى الله عليه وآله گرفت و به خانه فاطمه عليه السلام فرستاد.
امام اختلاف در امانت را برايشان بازگو نمود و مكر ايشان ظاهر شد. و بعد روى به عميركرد و گفت : چرا موقع دروغ بستن حالت دگرگون و رنگت زرد گشت .
عرض كرد: همانا مرد حيله گر رنگش سرخ نگردد: به خداى كعبه كه من هيچ امانت نزد محمدصلى الله عليه و آله ندارم ، و اين خديعت را حنظله به رشوه دادن به من آموخت ، و اينگردنبند هند همسر ابوسفيان است كه نام خود را بر آن نوشته است ، كه از جمله آن رشوهاست .(68)


8 : امتحان  

قال الله الحكيم : (الذى خلق الموت و الحيوة ليبلوكم ايكم حسن عملا
: خدائى كه مرگ و زندگانى را آفريد كه تا شما بندگان را بيازمايد كدامين درعمل نكوتريد)(69)
قال السجاد عليه السلام : انما خلق الدنيا و اهلها ليبلوهم فيها
: خدا دنيا و اهلش را آفريد تا آنان را بيازمايد.(70)
شرح كوتاه :
موارد امتحان در دنيا از قبيل ترس ، گرسنگى ، مرض ، از دست دادن جوان ، ورشكستگىمالى ، اتهام بى مورد، همسايه بد و... مى باشد.
چون اين دنيا محل كشت و كار، و سپس امتحان است ، خوشبحال كسى كه در حال خوشى و ناخوشى در همهمراحل زندگى مردود نشود.
يك وقت ثروت است و انسان به فقر امتحان مى شود.
در ثروت شكر و در فقر صبر چاره ساز است . همه مورد آزمايش الهى قرار مى گيرندفقط از نظر كمى و كيفى فرق مى كند. نمى بينيد عده اىاهل ادعا و لاف زدن هستند، و بوقت آزمايش مى بازند، و صبر را از دست مى دهند و درغربال شدن ، جائى براى با ماندن ندارند؟!


1- هارون مكى  

(سهل خراسانى ) به حضور امام صادق عليه السلام آمد و از روى اعتراض گفت : چرابا اينكه حق با تو است نشسته اى و قيام نمى كنى .حال صد هزار نفر از شيعيان تو هستند كه به فرمان تو شمشير را از نيام بر مى كشند،و با دشمن تو خواهد جنگيد.
امام براى اينكه عملا جواب او را داده باشد، دستور داد، تئورى را آتش ‍ كنند، و سپس بهسهل فرمود: برخيز و در ميان شعله هاى آتش تنور بنشين .
سهل گفت اى آقاى من ، مرا در آتش مسوزان ، حرفم را پس گرفتم ، شما نيز از سخنتانبگذريد، خداوند به شما لطف و مرحمت كند.
در همين ميان يكى از ياران راستين امام صادق عليه السلام به نام هارون مكى به حضورامام رسيد امام به او فرمود: كفشت را به كنار بينداز و در ميان آتش تنور بنشين ، او همينكار را بى درنگ انجام داد و در ميان آتش تنور نشست . امام متوجهسهل شد و از اخبار خراسان براى او مطالبى فرمود: گوئى خودش از نزديك در خراسانناظر اوضاع آن سامان بوده است .
سپس به سهل فرمود: برخيز به تنور بنگر، چونسهل به تنور نگاه كرد، ديد هارون مكى چهار زانو در ميان آتش نشسته است .
امام فرمود: در خراسان چند نفر مثل اين شخص وجود دارد؟ عرض كرد: سوگند به خدا حتىيك نفر در خرسان ، مثل اين شخص وجود ندارد.
فرمود: من خروج و قيام نمى كنم در زمانى كه (حتى ) پنج نفر يار راستين براى ما پيدانشود، ما به وقت قيام آگاه تر هستيم .(71)


2- بهلول قبول شد 

(هارون الرشيد) خليفه عباسى خواست كسى را براى قضاوت بغداد تعيين نمايد، بااطرافيان خود مشورت كرد، همگى گفتند: براى اين كار جزبهلول صلاحيت ندارد.
بهلول را خواست و قضاوت را به وى پيشنهاد كرد.بهلول گفت : من صلاحيت و شايستگى براى اين سمت ندارم .
هارون گفت : تمام اهل بغداد مى گويند جز تو كسى سزاوار نيست ،حال تو قبول نمى كنى !
بهلول گفت : من به وضع و شخصيت خود از شما بيشتر اطلاع دارم ، و اين سخن من يا راستاست يا دروغ ، اگر راست باشد شايسته نيست كسى كه صلاحيت منصب قضاوت را نداردمتصدى شود. اگر دروغ است شخص ‍ دروغگو نيز صلاحيت اين مقام را ندارد.
هارون اصرار كرد كه بايد بپذيرد، و بهلول يك شب مهلت خواست تا فكر كند. فرداصبح خود را به ديوانگى زد و سوار بر چوبى شده و در ميان بازارهاى بغداد مى دويدو صدا مى زد دور شويد، راه بدهيد اسبم شما را لگد نزند.
مردم گفتند: بهلول ديوانه شده است ! خبر به هارون الرشيد رساندند و گفتند:بهلول ديوانه شده است .
گفت : او ديوانه نشده ولكن دينش را به اين وسيله حفظ و از دست ما فرار نمود تا در حقوقمردم دخالت ننمايد.(72)
آرى آزمايش هر كس نوعى مخصوص است نه تنها رياست براىبهلول آماده بود بلكه غذاى خليفه را براى او مى آوردند مى گفت : غذا را ببريد پيشسگهاى پشت حمام بياندازيد، تازه اگر سگها هم بفهمند از غذاى خليفه نخواهند خورد!


3- ابوهريره مردود شد 

(ابوهريره ) سال هشتم هجرى اسلام آورد و دوسال فقط پيامبر صلى الله عليه و آله را درك كرد و 78 سالگى درسال 59 هجرى از دنيا رفت .
او از اينكه پيامبر صلى الله عليه و آله را ديد و جزء صحابه بشمار مى رفت از اينمنزلت براى دنيايش خود را فروخت و نتوانست با استفاده از پيامبر صلى الله عليه و آلهخويش را از لغزشها مادى و معنوى حفظ كند.
او براى جلب پول و طماع بودن و شكم پر كردن ، متهم بهجعل حديث شد و همه را نسبت به پيامبر صلى الله عليه و آله مى داد.
(خليفه دوم ) اولين بار او را از نقل حديث ممنوع كرد، و در مرتبه دوم او را با تازيانهادب كرد و بار سوم او را تبعيد كرد.
در سال 21 هجرى وقتى علاء استاندار بحرين وفات كرد عمر وى را به حكومت آنجامنصوب كرد ولى پس از مدتى كوتاه پول زيادى (چهارصد هزار دينار) به جيب زد وخليفه دوم او را عزل كرد.
معاويه عده اى از صحابه و تابعين را وادار كرد تا اخبار زشتى عليه اميرالمؤ منين عليهالسلام جعل كنند كه يكى از سردمداران اين جعل ابوهريره بود.
وقتى (اصبغ بن نباته ) به او گفت : برخلاف گفته پيامبر صلى الله عليه و آلهدشمن على عليه السلام را دوست مى دارى و دوستش را دشمن گرفته اى ؟ ابوهريره آهسردى كشيد و گفت : انالله و انا اليه راجعون .
و از آخرين مطالب مردودى او اين بود كه براى گرفتنپول از معاويه ، همراه او به مسجد كوفه آمد در ميان جمعيت چند بار به پيشانيش زد و گفت:
مردم عراق ، گمان مى كنيد بر پيامبر صلى الله عليه و آله خدا دروغ مى بندم و خود رابه آتش جهنم مى سوزانم ؟ به خدا سوگند، از پيامبر صلى الله عليه و آله شنيدم كهفرمود: براى هر پيغمبرى حرمى است و حرم من در مدينه مابين كوه (عير) تا كوه(ثور) مى باشد، هر كه در حرم من امرى احداث كند و بدعتى بگذارد لعنت خدا و ملائكهو همه مردم بر او باد. خدا را گوه مى گيرم كه على عليه السلام (نعوذ بالله ) در حرمپيامبر صلى الله عليه و آله بدعت نهاد.
معاويه از اين سخن بسيار خوشش آمد و به او جايزه داد و حكومت مدينه را به وىسپارد.(73)


4- ابراهيم عليه السلام و قربانى اسماعيل عليه السلام  

خداوند ابراهيم عليه السلام را ماءمور كرد كه بدست خوداسماعيل عليه السلام را قربانى نمايد، اين جريان امتحان و آزمايشى بود براى او، تامقدار صبر و تحملش رد برابر فرمان الهى معلوم گردد، و عطاى پروردگار نسبت بهاو از روى استحقاق و شايستگى و به سن سيزده سالگى رسيده ، ابراهيم ماءمور مى شودبه دست خود او را ذبح كند.
ابراهيم به اسماعيل عليه السلام مى گويد: پسر جان من در خواب ديده ام كه تو راقربانى مى كنم ، بنگر تا راءى تو در ميان باره چيست ؟
گفت : پدرجان به هر چه ماءمورى عمل كن كه انشاء الله مرا از صابران خواهى يافت .بعد اسماعيل عليه السلام خودش پدر را ترغيب به اين كار مى كند و مى گويد:
اكنون كه تصميم به كشتن من دارى ، دست و پايم را محكم ببند كه در وقت سر بريدنم آنموقع كه كارد بر گلويم مى رسد دست و پا نزنم ، و از اجر و ثوابم كاسته نشود،زيرا مرگ سخت است و ترس آن را دارم كه هنگام احساس آن مضطرب شوم . ديگر آنكهكاردت را تيز كن و به سرعت بر گلويم بكش تا زودتر آسوده شوم . هنگامى كه مرا برزمين خوابانيدى صورتم را برو بر زمين بنه ، و به يك طرف صورت مرا بر زمينمخوابان ، زيرا مى ترسم چون نگاهت به صورت من بيفتد،حال رقت به تو دست دهد و مانع انجام فرمان الهى گردد.
جامه ات را هنگام عمل بيرون آر كه از خون من چيزى بر آن نريزد و مادرم آن را نبيند.
اگر مانعى نديدى پيراهنم راى براى مادرم ببر، شايد براى تسليت خاطرش ‍ در مرگ منوسيله مؤ ثرى باشد و آلام درونشيش تخفيف يابد.
پس از اين سخنها بود كه ابراهيم به او گفت : به راستى تو اى فرزند براى انجامفرمان خدا نيكو ياور و مددكار هستى .
ابراهيم عليه السلام فرزند را به منى (محل قربانگاه ) آورد و كارد را تيز كرده و دستو پاى اسماعيل را بست و روى او را بر خاك نهاد، ولى از نگاه كردن به او خود دارى مىكرد و سرا را به سوى آسمان بلند مى كرد، آنگاه كارد را بر گلويش نهاد و به حركتدرآورد، اما مشاهده كرد كه لبه كارد برگشت و كند شد. تا چند مرتبه اين مساءله تكرارشد كه نداى آسمانى آمد:
اى ابراهيم عليه السلام حقا كه رؤ ياى خويش را انجام دادى و ماءموريت را جامهعمل پوشاندى . جبرئيل به عنوان فداى اسماعيل گوسفندى عليه السلام آورد و ابراهيم آنرا قربانى كرد؛ و اين سنت براى حاجيان بجاى ماند كه هر ساله در منى قربانى انجامدهند.(74)


5- سعد و پيامبر عليه السلام  

مردى از پيروان پيامبر عليه السلام به نام (سعد) بسيار مستمند بود و جزء(اصحاب صفه ) (75) محسوب مى شد، و تمام نمازهاى شبانه روزى را پشت سرپيامبر صلى الله عليه و آله مى گذارد.
پيامبر صلى الله عليه و آله از فقر سعد متاءثر بود، روزى به او وعده داد اگر مالىبدستم بيايد ترا بى نياز مى كنم . مدتى گذشت اتفاقا چيزى به دست نيامد، وافسردگى پيامبر صلى الله عليه و آله بر وضع مادى سعد بيشتر شد. در اين هنگامجبرئيل نازل شد و دو درهم با خود آورد و عرض كرد: خداوند مى فرمايد: ما از اندوه توبه واسطه فقر سعد آگاهيم ، اگر مى خواهى از اينحال خارج شود دو درهم را به او بده و بگو خريد و فروش ‍ كند.
پيامبر صلى الله عليه و آله دو درهم را گرفت ؛ وقتى براى نماز ظهر ازمنزل خارج شد، سعد را مشاهده كرد كه به انتظار ايشان بر در يكى از حجرات مسجدايستاده است .
فرمود: مى توانى تجارت كنى ؟ عرض كرد: سوگند به خدا كه سرمايه ندارم ؛ پيامبرصلى الله عليه و آله دو درهم را به او داد و فرمود: سرمايه خود كن و به خريد وفروش مشغول شو.
(سعد) پول را گرفت و براى انجام نماز به مسجد رفت و بعد از نماز ظهر و عصربه طلب روزى مشغول شد.
خداوند بركتى به او داد كه هر چه را به يك درهم مى خريد دو درهم مى فروخت ؛ كم كموضع مالى او رو به افزايش گذاشت ، به طورى كه بر در مسجد دكانى گرفت و كالاىخود را آنجا مى فروخت .
چون تجارتش بالا گرفت ، كارش از نظر عبادى به جائى رسيد كهبلال اذان مى گفت : او خود را براى نماز آماده نمى كرد با اينكه قبلا پيش از اذان مهياىنماز مى شد.
پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: سعد دنيا ترامشغول كرده و از نماز باز داشته است ، مى گفت : چه كنماموال خود را بگذارم ضايع مى شود، مى خواهمپول جنس فروخته را بگيرم و از ديگرى متاعى خريدم جنس راتحويل بگيرم و قيمتش را بدهم .
پيامبر صلى الله عليه و آله از مشاهده اشتغال سعد به ثروت و بازماندنش از بندگىافسرده گشت ، جبرئيل نازل شد و عرض كرد: خداوند مى فرمايد: از افسردگى تو اطلاعيافتيم ، كدام حال را براى سعد مى پسندى ؟
پيامبر صلى الله عليه و آله گفت : حال قبلى برايش بهتر بوده ،جبرئيل هم گفت : آرى علاقه به دنيا انسان را از ياد آخرتغافل مى كند؛ حال دو درهمى كه به او دادى از او پس بگير. پيامبر صلى الله عليه و آلهنزد سعد آمده و فرمود: دو درهمى كه به تو داده ام بر نمى گردانى ؟
عرض كرد: دويست درهم خواسته باشيد مى دهم ، فرمود: نه همان دو درهمى كه گرفتىبده سعد پول را تقديم پيامبر صلى الله عليه و آله كرد. چيزى از زمان نگذشت كهوضع مادى او به حال اول برگشت .(76)


9 : امر به معروف و نهى از منكر 

قال الله الحكيم : (كنتم خير امة اخرجت للناس تاءمرون بالمعروف و تنهون عنالمنكر
: شما (مسلمانان ) نيكوترين امتى هستيد كه براى مردم عالم آورده و انتخاب شديد، امر بهنيكى و نهى از زشتى مى كنيد(77)
قال على عليه السلام : من ترك انكار المنكر بقلبه و يده و لسانه فهو ميت بينالاحياء
: هر كس كار زشت او منكر را به دل و دست و زبان ترك كند، او همانند مرده اى بينزندگان است .(78)
شرح كوتاه :
كسى كه مى خواهد امر به معروف كند نيازمند است به اينكه خود عالم بهحلال و حرام باشد و آنچه مى گويد خود عكس آن را مرتكب نشود.
قصدش نصيحت خلق باشد، و با گفتار خوش آنان را دعوت كند.
آشنا به تفاوت و درجات مردم در فهم و تاءثير پذيرى آنان باشد، به مكر نفس ‍ و حيلههاى شيطانى بينا باشد، و نيتش را در گفتن خالص براى خدا قرار بدهد.
اگر با او مخالفت كردند صبر پيشه كند، اگر موافقت كردند شكر خداى نمايد؛ و


next page

fehrest page

back page