|
|
|
|
|
|
مقدمه راههاى فراوان براى براى هدايت و بيرون آمدن انسان از ظلمت و رفتن به سوى نور وجوددارد خداوند براى سعادت و تكميل اخلاق ، آن قدر براهين و شواهد و آثار (1) و آياتخلق كرده كه قابل احصاء و شمارش نيست ؛ تا جائى كه براى هدايت مردم انبياء را بابينات (2) و كتب و معجزات و آيات فرستاد تا شايد مردم راه صحيح را بياموزند و بهسعادت و پيروزى نايل شوند. پيامبر صلى الله عليه و آله ما در تمام دوران رسالتش از نظر قولى و عملى در تهذيبنفوس و تكميل اخلاق اسوه بودند و فرمودند (من به خاطرتكميل اخلاق مبعوث شدم ).(3) مشكل بشر در عدم رعايت فضايل و كسب رذائل وميل به شهوات و اطاعت از شيطان است ، تا جائى كه عده اى همانند حيوانات زندگى مىكنند. پيامبر صلى الله عليه و آله عظيم الشاءن براى ترميم و مداواى اخلاق بشرى ، وفروكش شدن طغيانها و كنترل غرايز از هيچ نسخه اى دريغ نورزيدند و آنچه را لازم بودبيان كردند. چون سعادت دنيوى و اخروى مدرس مى خواهد، و هر كسى نمى تواند راه افراط و تفريطرا كاملا نشان دهد، و اعتدال را مبرهن سازد، خداوند كه خود حكيم على الاطلاق است همه انبياءبخصوص پيامبرمان را مربى و معلم اخلاق معرفى نموده است تا خلقش با پيروى از اوراه انحراف را در پيش نگيرند و به رذائل نزديك نشوند و عزت دو سرا راقابل شوند. در قرآن سوره اى به نام (قصص ) است و آن خوددليل است كه : بشر احتياج به داستان و حكايت دارد. از اول تا آخر قرآن جاى فراوان از انبياء و پادشاهان و قومها و... قصصنقل كرده است حتى سوره اى به نام قصص دارد همچنين درباره جنگ و صلح ،مسائل خانوادگى و اجتماعى و عقيدتى و مانند اينها را خداوند به زبان قصص و داستانبيان داشته است تا با خواندن آنها راه ترقى وتنزل و سقوط و صعود در همه زمينه ها بخصوص اخلاقى را مردم بفهمند و به كارگيرند. تازه در سوره يوسف عليه السلام از اول تا آخرش داستان جناب يوسف و يعقوب و زليخاو برادران را نقل فرموده است ، و در اول سوره مى فرمايد اى پيامبر صلى الله عليه وآله (ما بهترين حكايات را وحى اين قرآن بر تو مى گوييم ). (4) و در آخر همين سوره مى فرمايد: (همانا در حكايات آنان براى صاحبانعقل عبرت كامل خواهد بود). (5) و واقعا يكى از شاهكارهاى قرآن همين حكايت يوسف عليه السلام است كه آن را (احسنالقصص )نام نهاده و در آخرش هم فرموده : اين حكايات درس عبرت است براى كسانىكه مى خواهند متنبه شوند و پند بگيرند و شيوه انسانهاىكامل را در پيش گيرند. اميرالمؤ منين عليه السلام در نهج البلاغه در اين باره به فرزندش امام حسن عليهالسلام مى فرمايد: (اگر چه من عمر (بسيار) نكردم ولى در كارهاى گذشتگان نگريستم و اخبارشان راانديشه نمودم و در آثار (باز مانده هاى آنان ) سير كردم ؛ انگار مانند يكى از آنانگرديده ام . گويا به سبب آنچه از تاريخ آنان به من رسيده است با همه آنان ازاول تا به آخر بوده ام پس زندگى خوش و خوبيهاى آنها را از زندگى تيره و بدبرگزيدم ، و سود و زيان را دانستم و از ميان آنها آنچه پسنديده بود برايت خلاصهكردم و آنچه را مجهول بود از تو بدور داشتم .) حقير سالهاى قبل كتابى براى مداواى صفات رذيله در علم اخلاق به نام (احياء القلوب) نوشتم ؛ و در انديشه ام بد كه كتابى در حكايات اخلاقى را گرد آورى كنم ، تااينكه قضاى الهى را مسافرت و هرجت نصيب شد، و داعيه نوشتن بوجود آمد. اما با وجودعدم بضاعت كتب مورد نياز، به آنچه در دسترس بوده اكتفا كردم و بعون الله شروع بهتحرير حكايات و قصص اخلاقى نمودم ، و براى هر موضوعى و در هر باب پنج حكايترا درج كردم . البته كتابى را نديم به اين صورت تاءليف شده باشد، گر چه كتابهائى مانندنمونه معارف اسلام و پند تاريخ قريب سىسال پيش نوشته شده بود و ما هم از اين دو كتاب استفاده كرديم ، لكن در آن دو، آيات ،روايات ، اشعار و امثله هم درج شده بود، ولى ما فقطى به ذكر قصص اكتفا كرديم و دربيان مطالب از آيت و روايت و اشعار و امثله كه هم حجم كتاب زياد مى شد و هم فهم آنبراى همگان ميسر نبود، دورى كرديم . اين تاءليف براى عموم مردم از پير و جوان كه تا حدى خواندن و نوشتن را بدانند كافىاست ، و مطالبى علمى يا حديثى كه تفهيم آن براى توده مردممشكل بود تا حد امكان درج نكرديم . اگر چه بعضى از حكايات شايد جنبه عينى و حقيقى نداشته باشد، نظر ما جنبه تعليمىو عبرت آن است كه خوانندگان محترم از آن ياد گيرند. در تعيين هر موضوع از يك قضيه ادعا نداريم كه فقط يك موضوع از يك قضيه استفاده مىشود كه ما درج كرديم ، بلكه موضوعات ديگر هم از بعضى قضايا مى شود استفادهكرد. در نقل عبارات يا ترجمه فقط معناى تحت اللفظى آورده نشده است بلكه براى تفهيم ازنقل به معنى و مفهوم و اشارات هم استفاده شده است . و براى عدم تداخل و اطاله كلام ، بعضى از موضوعات را نياورديم و بسنده كرديم بهآنچه نظيرش را آورده ايم مثلا را آورديم و نظير او يعنى انفاق را نياورديم . براى خسته نشدن خواننده و تنوع از يك سرى داستانهامثل حكايت حكما و شاعران فقط استفاده نشده است بلكه متنوع آورديم تا خواننده در هنگاممطالعه خسته نشود و لذت بيشترى از قضايا ببرد. از آنجائى كه امانت دارى بايد حفظ شود، هر حكايتى را از هر كتابى كهنقل كرديم با ذكر كتاب و جلد و صفحه متذكر شديم ، فقط در تصحيح و تنقيح و تغييربعضى عبارات و كلمات براى روان تر شدن مطلب قلم به تحرير ما در آمده است . اميد است خوانندگان خود پس از خواندن قضايا و حكايات كمى انديشه كنند، پند و عبرتبگيرند، تا راهى نوين براى حركت به سوى مكارم اخلاق را در جان خود ايجاد كنند؛ وآنهايى كه انشاء الله داراى فضايل هستند، اين حكايات را براى ديگران به جهت ترميميا مداواى نفوس ضعيف نقل كنند. سيد على اكبر صداقت و آخر دعواناان الحمدلله رب العالمين مرداد 1378
1 : اخلاق قال الله الحكيم : (انك لعلى خلق عظيم . در حقيقت تو اى پيامبر صلى الله عليه و آله بر نيكو خلقى عظيم آراسته اى ) (6) قالرسول الله صلى الله عليه و آله بعثت لاتمم مكارم الاخلاق . من براى تكميل اخلاق نيك مبعوث شده ام (7) شرح كوتاه : اخلاق خوب در دنيا جمال انسان است و موجب گشايش و سرور در آخرت است . بوسيله آن دينصاحبش كامل ، و موجب قرب بحق مى شود هر نبى و ولى و برگزيده خدا داراى اخلاق نيكبودند، و هر مؤ منى بايد براى اينكه ميزان اعمالش سنگين تر باشد، به حسن اخلاقمزين شود. پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: (حاتم (خاتم ) زمان ما كسى است كه خوش اخلاقباشد، و سوء اخلاق صاحبش را به فشار قبر و جهنم مبتلا مى كند و در دنيا هم دوست دارانكمى دارد.) ميزان شناخت افراد فقط علم يا پول يا رياست نيست ، بلكه صفات پسنديده ايست كهدارنده آن نزد حق مقبول و نزد خلق ممدوح و ممتاز مى باشد(8) |
1- پيامبر صلى الله عليه و آله اسلام و نعيمان (نعيمان بن عمرو انصارى ) از قدماى صحابه پيامبر صلى الله عليه و آله و مردىمزاح و شوخ بوده است نوشته اند: روزى عربى از عشاير به مدينه آمد و شتر خود راپشت مسجد خوابانيد و به مسجد وارد شد و به حضور پيامبر صلى الله عليه و آله رسيد. بعضى از اصحاب به نعيمان گفتند: اگر اين شتر را بكشى ، گوشت آن را تقسيم مىكنيم و بعد قيمتش را پيامبر صلى الله عليه و آله به اعرابى خواهد داد. نعيمان شتر را كه كشت ،: صاحبش سر رسيد و فرياد بر آورد و پيامبر صلى الله عليهو آله را به داد خواهى خواست . نعيمان فرار كرد؛ و رسول الله صلى الله عليه و آله از مسجد بيرون آمد و شتر اعرابىرا كشته ديد، پرسيد: چه كسى اين كار را كرده است ؟ گفتند: نعيمان پيامبر صلى اللهعليه و آله كسى را فرستاد تا او بياورند او را در خانه (ضباعة بنت زبير) (9)يافتند كه نزديك مسجد بود. فرستاده را بهمحل مخفى گاه اشاره كردند كه درون گودالى با مقدارى علف تازه خود را پوشانده بود. فرستاده به نزد پيامبر صلى الله عليه و آله آمد و همره پيامبر صلى الله عليه و آلهبا جمعى از اصحاب به منزل (ضباعه ) آمدند، و جاى مخفى شدن نعيمان را نشان داد. پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: علفها را از او دور كنيد، و آنها چنان كردند، نعيماناز مخفيگاه بيرون آمد. پيشانى و رخسار او از آن علفهاى تازه ، رنگين شده بود فرمود: اى نعيمان اين چه كارىبود انجام دادى ؟ عرض كرد: يا رسول الله قسم به خدا آن كسانى كه شما را بهمحل مخفى من راهنمائى كردند به اين كار وادارم نمودند. پيامبر صلى الله عليه و آله تبسم كنان رنگ علف را با دست مبارك خود از پيشانى ورخسار او دور كردند و قيمت شتر را به مرد اعرابى دادند.(10) |
2- خزيمة و پادشاه روم (خزيمة ابرش ) پادشاه عرب بدون مشورت پادشاه روم كه از دوستان صميمى وىبود كارى انجام نمى داد رسول را به نزد او فرستاد، و از او درباره فرزندانش مشورتو نظر خواست او در نامه اش نوشت : من براى هر يك از دختران و پسران خويش مالى زيادو ثروتى فراوان قرار دادم كه بعد از من درمانده و مستمند نشوند. صلاح شما در اين كارچيست ؟ پادشاه روم جواب فرستاد كه : ثروت ، معشوق بى وفاست و دوام ندارد، بهترين خدمتبه فرزندان اين است كه ، آنان را از مكارم اخلاق و خويهاى پسنديده برخوردار كنيد، تادر دنيا سبب دوام دولت و در آخرت سبب غفران باشد.(11) |
3- سيره امام سجاد عليه السلام يكى از اقوام امام سجاد عليه السلام ، نزد حضرتش آمد و شروع به ناسزا گفتن كرد.حضرت در جواب او چيزى نفرمودند چون از مجلس آن شخص برفت ، حضرت بهاهل مجلس خود فرمود: شنيديد آنچه را كه اين شخص گفت الان دوست دارم كه با من بياييدو برويم نزد او تا جواب مرا از دشنام او بشنويد. آنان گفتند: ما همراه شما مى آييم و دوست داشتيم كه جواب او را مى دادى . حضرت حركتكردند و اين آيه شريفه را مى خواندند: (آنان كه خشم خود را فرو نشانند و از بدىمردم در گذرند (نيكو كارند) و خدا دوستدار نكوكاران است .) (12) راوى اين قضيه گفت : ما از خواند اين آيه فهميديم كه حضرت به او خوبى خواهد كرد. پس حضرت آمدند تا منزل آن شخص و او را صدا زدند و فرمودند كه به او بگويند علىبن الحسين عليه السلام است . چون آن شخص شنيد كه حضرت آمده ، گمان كرد حضرت براى جواب گوئى دشنام آمدهاست ! حضرت تا او را ديدند فرمودند: اى برادر تو نزدم آمدى و مطالبى ناگوار و بد گفتى، اگر آنچه گفتى از بدى در من است از خداوند مى خواهم كه مرا بيامرزد، و اگر آنچهگفتى در من نيست ، خداوند ترا بيامرزد. آن شخص چون چنين شنيد ميان ديدگان حضرت را بوسيد و گفت : آنچه من گفتم در تونيست ، و من به اين بدى ها سزاوارترم . (13) |
4- على عليه السلام و كاسب بى ادب در ايامى كه اميرالمؤ منين عليه السلام زمامدار كشور اسلام بود، اغلب به سركشىبازارها مى رفت و گاهى به مردم تذكراتى مى داد. روزى از بازار خرمافروشان گذر مى كرد، دختر بچه اى را ديد كه گريه مى كند،ايستاد و علت گريه اش را پرسش كرد. او در جواب گفت : آقاى من يك درهم داد خرما بخرم، از اين كاسب خريدم به منزل بردم اما نپسنديدند،حال آورده ام كه پس بدهم كاسب قبول نمى كند. حضرت به كاسب فرمود: اين دختر بچه خدمتكار است و از خود اختيار ندارد، شما خرما رابگير و پولش را برگردان . كاسب از جا حركت كرد و در مقابل كسبه و رهگذرها با دستش به سينه على عليه السلام زدكه او را از جلوى دكانش رد كند. كسانى كه ناظر جريان بودند آمدند و به او گفتند، چه مى كنى اين على بن ابيطالبعليه السلام است !! كاسب خود را باخت و رنگش زرد شد، و فورا خرماى دختربچه را گرفت و پولش را داد. سپس به حضرت عرض كرد: اى اميرالمؤ منين عليه السلام از من راضى باش و مرا ببخش. حضرت فرمود: چيزى كه مرا از تو راضى مى كند اين است كه : روش خود را اصلاح كنىو رعايت اخلاق و ادب را بنمايى . (14) |
5- مالك اشتر (مالك اشتر) روزى از بازار كوفه مى گذشت با لباسى از كرباس خام و به جاىعمامه از همان كرباس بر سر داشت و به شيوه فقراء عبور مى كرد. يكى از بازاريانبر در دكانش نشسته بود، چون مالك را بديد به نظرش خوار و كوچك جلوه كرد و از روىاستخفاف كلوخى (15) را به سوى او انداخت . مالك به او التفات ننمود و برفت . كسى مالك را مى شناخت و اين واقعه را ديد، به آنبازارى گفت : واى بر تو هيچ دانستى كه آن چه كس بود كه به او اهانت كردى ؟ گفت : نه ، گفت : او مالك اشتر يار على عليه السلام بود. آن مرد از كار بدى كه كردهبود لرزه به اندامش آمد و دنبال مالك روانه شد كه از او عذر خواهى كند. ديد به مسجدىآمده و مشغول نماز است صبر كرد تا نمازش تمام شد، خود را بر دست و پاى او انداخت وپاى او را مى بوسيد مالك سر او را بلند كرد و گفت : اين چه كارى است مى كنى ؟ گفت :عذر گناهى است كه از من صادر شده است كه ترا نشناخته بودم . مالك گفت : بر تو هيچ گناهى نيست ، به خدا سوگند كه به مسجد نيامدم مگر براى تواستغفار كنم و طلب آمرزش نمايم (16) |
2 : احسان قال الله الحكيم : (ان الله مع الذين اتقوا و الذين هم محسنون همانا خدا يار و ياور نيكوكاران است ) (17) قال على عليه السلام : عاتب اخاك بالاحسان اليه برادر دينى خود را بجاى سرزنش ، احسان و نيكى كن ) (18) شرح كوتاه : نيكى و نيكوكارى از صفاتى است كه خداوند صاحب اين صفت را دوست دارد. همانطورى كهخداوند به ما احسان كرده است ، لازم است ما هم در برابر خوبى هاى مردم نيكى بيشترىنمايم . اگر كسى با ما بدى هم كرد براى تاءديب او، با احسان برخورد كنيم ، نه اينكه بدى رابا بدى جواب دهيم كه موجب ازدياد كينه و دشمنى شود. شيوه مردان الهى اين بود، كه اگر كسى به آنها سلام مى كردند، جواب سلام را بهتركاملتر مى دادند؛ و اگر دستى براى نيكى بسوى آنها دراز مى شد افزون تر پاداش مىدادند. دلهاى آدميان دوستدار نيكى كنندگان است ؛ و شيطان از اينعمل آدميان صورتش مجروح و دلش جريحه دار مى شود؛ و در اين راستاى محسن از منتگذاشتن ، احسان خود را خدشه دار نمى كند. |
1- يهودى و زرتشتى مرد يهودى و فقير با شخصى آتش پرست كهمال زياد داشت ، به راهى مى رفتند، آتش پرست شترى داشت و اسباب سفر نيز همراه داشت؛ از يهودى سؤ ال كرد: مذهب و مرام تو چيست ؟ گفت : عقيده ام آن است كه جهان را آفريدگارى است و او را پرستش مى كنم و به او پناهمى برم ، و هر كس موافق مذهب من مى باشد به او نيكى مى كنم و هر كس مخالف مذهب من استخون او را بريزم . يهودى از آتش پرست سؤ ال كرد: مرام تو چيست ؟ گفت : خود و همه موجودات را دوست مىدارم و به كسى بدى نمى كنم و به دوست و دشمن احسان و نيكى مى كنم . اگر كسى با منبدى كند به او جز با نيكى رفتار نكنم ، به سبب آنكه مى دانم كه جهان هستى راآفريدگارى است . يهودى گفت : اين قدر دروغ مگو كه من همنوع تو هستم ، و تو روىشتر با وسايل مسافرت مى كنى و من با پاى پياده با تهى دستى ، نه از خوراك خود مىدهى و نه سوار بر شترت مى نمايى . آتش پرست از شتر پياده شد و سفره غذا را درمقابل يهودى پهن كرد يهودى مقدارى نان خورد و با خواهش بر شتر او نشست تا خستگىبگيرد. مقدارى راه كه با يكديگر حركت كردند، يهودى ناگهان تازيانه بر شتر نواختو فرار نمود. آتش پرست هر چند فرياد كرد: كه اى مرد من به تو احسان نمودم آيا اينجزاى احسان من است كه مرا در بيابان تنها بگذارى ، فايده اى نكرد. يهودى با فريادمى گفت : قبلا مرام خود را به تو گفتم كه هر كس مخالف مرام من است او را هلاك كنم . آتش پرست رو به آسمان كرد و گفت : خدايا من به اين مرد نيكوئى كردم و او بدى نمود،داد مرا از او بستان . اين گفت و به راه خود ادامه داد. هنوز مقدارى راه را نپيموده بود كه ناگهان چشمش بهشترش افتاد كه ايستاده و يهودى را بر زمين انداخته و تمام بدنش مجروح و ناله اش بلنداست . خوشحال شد و شتر خود را گرفت و بر آن نشست و مى خواست حركت كند كه ناله يهودىبلند شد: اى مرد نيكوكار تو ميوه احسان را چشيدى و من پاداش بدى را ديدم ، اينك بهعقيده خودت از راه احسان رومگردان و به من نيكى كن و مرا در اين بيابان رها مكن . او بر يهودى رحم و شفقت نمود او را بر شتر خويش سوار كرد و به شهررساند.(19) |
2- امام حسين عليه السلام و ساربان امام صادق عليه السلام فرمود: زنى در كعبه طواف مى كرد و مردى هم پشت سر آن زن مىرفت . آن زن دست خود را بلند كرده بود كه آن مرد دستش را به روى بازوى آن زنگذاشت ؛ خداوند دست آن مرد را به بازوى آن زن چسبانيد. مردم جمع شدند حتى قطع رفت و آمد شد. كسى را به نزد امير مكه فرستادند و جريان راگفتند. او علما را حاضر نمود، و مردم هم جمع شده بودند كه چه حكم و عملى نسبت به اينخيانت و واقعه كنند، متحير شدند! امير مكه گفت : آيا از خانواده پيامبر صلى الله عليه وآله كسى هست ؟ گفتند: بلى حسين بن على عليه السلام اينجاست . شب امير مكه حضرت را خواستند و حكم رااز حضرتش پرسيدند. حضرت اول رو به كعبه نمود و دستهايش را بلند كرد و مدتى مكث فرمود: و بعد دعاكردند. سپس آمدند دست آن مرد به قدرت امامت از بازوى آن زن جدا نمودند. امير مكه گفت : اى حسين عليه السلام آيا حدى نزنم ؟ گفت : نه . صاحب كتاب گويد: اين احسانى بود كه حضرت نسبت به اين ساربان كرد اما همينساربان در عوض خوبى و احسان حضرت در تاريكى شب يازدهم به خاطر گرفتن بندشلوار امام دست حضرت را قطع كرد.(20) |
3- ابوايوب انصارى يكى از اصحاب بزرگ پيامبر صلى الله عليه و آله (ابوايوب انصارى ) بود.موقعى كه پيامبر صلى الله عليه و آله از مكه به مدينه هجرت كردند، همهقبايل مدينه تقاضا كردند كه پيامبر صلى الله عليه و آله بر آنان فرود آيد! پيامبرصلى الله عليه و آله فرمود: هر جا شترم نشست همانجا را انتخاب كنم . تا اينكه نزديكخانه هاى (بنى مالك بن النجار) رسيد در محلى كه بعدها درب مسجد پيامبر صلىالله عليه و آله قرار گرفت ، شتر به زمين نشست . پس از اندكى برخاست و به راهافتاد، باز به محل اول برگشت و به زمين نشست . مردم نزد پيامبر صلى الله عليه و آله آمدند و هركس او را به خانه خودش دعوت مى كرد.ابوايوب فورى خورجين پيامبر صلى الله عليه و آله را از پشت شتر گرفت و به خانهخود برد. پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: خورجين چه شد؟ گفتند: ابوايوب آن را به خانهخود برد. فرمود: شخص بايد همراه بارش و به خانه ابوايوب تشريف بردند و تاموقعى كه خانه هاى اطراف مسجد ساخته شد در خانه ابوايوب تشريف داشتند. اول در اطاق پايين و همكف بودند بعد ابوايوب عرضه داشتند يارسول الله صلى الله عليه و آله مناسب نيست شما در طبقه پايين و ما در طبقه فوقانىباشيم ، خوب است شما بالا تشريف ببريد. حضرت قبول كردند و دستور دادند اثاثيه را به طبقه فوقانى ببرند. او در تمام جنگهاهمانند بدر و احد و غزوات در ركاب پيامبر صلى الله عليه و آله با دشمنانش مى جنگيد وشهامتهاى بزرگى از خود نشان مى داد. در جنگ خيبر پس از پيروزى در برگشت پشت خيمه پيامبر صلى الله عليه و آله نگهبانىمى داد وقتى صبح شد پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: بيرون خيمه چه كسى است ؟عرض كرد: منم ابوايوب ... دوباره پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: خدا ترا رحمتكند. (آرى ابوايوب از راه احسان و نيكى بامال و جان اين دعاى پيامبر صلى الله عليه و آله نصيب او شد.)(21) |
4- جزاى اشعار روز نوروزى (منصور دوانيقى ) كه بعد از برادرش ابوالعباس سفاح به خلافترسيد امام كاظم عليه السلام را امر كرد كه در مجلس روز عيد بنشيند و مردم براى تبريكبيايند و هداياى خود را نزدش بگذارند و حضرت آنها راقبول كند. حضرت فرمود: عيد نوروز عيد سنتى فرس (ايرانيان ) است و در اسلام درباره آن چيزىوارد نشده است . منصور گفت : اين كار را به خاطر سياست لشگر و سپاه مى كنم ، شما را به خداوند عظيمسوگند مى دهم كه قبول كنيد و در مجلس بنشينيد، حضرت همقبول كردند و در مجلس نشستند و اعيان لشگر و امراء و مردم خدمتش شرفياب مى شدند وتهنيت مى گفتند، و هدايا را نزد حضرتش مى گذاشتند. منصور خادمى را موكل كرده بود كه نزد حضرت بايستد واموال را كه مى آورند ثبت و ضبط كند. آخرين نفرات از مردم ، پيرمردى بود كه وارد شد وعرض كرد: يابن رسول الله من مردى فقير مى باشم و مالى ندارم كه براى شما هديهبياورم وليكن هديه من سه بيت شعرى است كه جدم در مرثيه جد شما حسين بن على عليهالسلام سروده ، اشعار را خواند(22) حضرت فرمود: هديه شما را قبول كردم ، و در حقش دعاى خير كرد. پس سر خود را به طرف خادم منصور بلند كردند و فرمود: برو نزد منصور و او را ازاين اموال جمع شده خبر بده و بگو چه بايد كرد؟ خادم رفت و برگشت و گفت : امير مى گويد تمام آن را به شما بخشيدم در هر راهى كه مىخواهى صرف كن . پس حضرت به آن پيرمرد فرمود: تمام اين اموال را بردار كه همه را به تو بخشيدم.(23) |
5- يوسف عليه السلام و برادران بعد از آنكه برادران با حيله يوسف عليه السلام را به بيرون شهر بردند و او را زدندو درون چاه انداختند؛ و پدر را در غم يوسف به حزن و گريه دائمى وادار كردند... سالهاگذشت تا فهميدند برادرشان پادشاه مصر شد و بالاخره با پدر و برادران نزدشرسيدند. يوسف ع نخستين جمله اى را كه گفت اين بود: (خداى من ! به من احسان كرد كه مرا اززندان بيرون آورد.) اينكه از گرفتارى چاه و به دنبالش بردگى خود نامى به زبان نياورد، ظاهرا از روىجوانمردى بود كه نخواست برادران را خجالت زده كند و آزارهائى را كه از آنها ديده بوداظهار كند و آن خاطرات تلخ را تجديد نمايد. بعد فرمود: اين شيطان بود كه برادرانم را وادار كرد تا آناعمال نابجا را نسبت به من انجام دهند و مرا به چاه افكنند و پدر را به فراق من مبتلا كنند؛اما خداى سبحان اين احسان را فرمود: كه همان رفتار نابجاى آنها را مقدمه عزت وبزرگى ما خاندان قرار داد! اين هم از بزرگوارى يوسف ع بود كه رفتار ظالمانه برادران را نسبت به خود بهشيطان منسوب داشت و او را مقصر اصلى دانست تا برادران شرمنده نشوند و راه عذرىبراى كارهاى خويشتن داشته باشند. فرمود: (امروز بر شما ملامتى نيست ) و از جانب من آسوده خاطر باشيد كه شما را عفوكردم و گذشته ها را ناديده مى گيرم و از طرف خداى تعالى نيز مى توانم اين نويد رابه شما بدهم و از وى بخواهم كه (خدا نيز از گناه شما درگذرد زيرا او مهربانترينمهربانان است .) (آرى بدون شك هر كس تقوا و صبر پيشه سازد(24) خداوند پاداش نيكوكاران راتباه نمى كند.) (25) درسى كه حضرت يوسف عليه السلام نسبت به بديهاى برادران به همگان داد، احساننيك در مقابل بدى كردار آنان بود كه انشاء الله ما هم بتوانيم نسبت به برادران دينىاين چنين باشيم . |
3 : اخلاص قال الله الحكيم : (فاعبد الله مخلصا له الدين : خداى را پرستش كن و دين را براى او خالص گردان .) (26) قال على عليه السلام : اخلص يجز منه القليل : عمل را با اخلاص بجا بياور كه اندك آن تو را كفايت مى كند.(27) شرح كوتاه : قبولى همه اعمال كليدش اخلاص است . هر كس خدا عملش راقبول كند اگر چه حدش كم باشد مخلص است ؛ و آنكس كه عملش زياد باشد و خداقبول نكند مخلص نيست . مخلص با مجاهدات روح خود را از رذائل ذوب مى كند و خون خود را در نيت وعمل بذل مى كند تا حق تعالى از او بپذيرد. مراحل نيت و علم و عمل به تزكيه و تصفيه وابستگى دارد، اگر مخلص مراعات باطن رانمود به توحيد رسيده است . كمترين حد اخلاص آنست عبد آنچه در توان داردبذل كند، و براى كارش اجر و ارزشى نبيند(28) |
1- سه نفر در غار پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: سه نفر از بنىاسرائيل با يكديگر هم سفر شدند و به مقصدى روان شدند. در بين راه بارى ظاهر شد وباريدن آغاز نمود، خود را پناهنده به غارى نمودند. ناگهان سنگى درب غار را گرفت و روز را بر آنان چون شب ، ظلمانى ساخت . راهى جزآنكه به سوى خدا روند نداشتند. يكى از آنان گفت خوب است كردار خالص و پاك خود راوسيله قرار دهيم ، باشد كه نجات يابيم ، و هر سه نفر اين طرح راقبول كردند. يكى از آنان گفت : پروردگارا تو خود مى دانى كه من دختر عمويى داشتم كه دركمال زيبائى بود، شيفته و شيداى او بودم ، تا آنكه در موضعى تنها او را يافتم ، بهاو در آويختم و خواستم كام دل برگيرم كه آن دختر عمو سخن آغاز كرد و گفت : اى پسرعمو از خدا بترس و پرده عفت مرا مدر. من به اين سخن پاى بر هواى نفس گذاردم و از آنكار دست كشيدم ، خدايا اگر اين كار از روى اخلاص نموده ام و جز رضاى تو منظورىنداشتم ،اين جمع را از غم و هلاكت نجات ده ناگاه ديدند آن سنگ مقدارى دور شد و فضاىغار كمى روشن گرديد. دومى گفت : خدايا تو مى دانى كه من پدر و مادرى سالخورده داشتم ، كه از پيرى قامتشانخميده بود، و در همه حال به خدمت آنان مشغول بودم شبى نزدشان آمدم كه خوراك نزد آنانبگذارم و برگردم ، ديدم آنان در خوابند، آن شب تا صبح خوراك بر دست گرفته نزدآنان بودم و آنان را از خواب بيدار نكردم كه آزرده شوند. پروردگارا اگر اين كار محض رضاى تو انجام دادم ، در بسته به روى ما بگشا و ما رارهائى ده ؛ در اين هنگام مقدارى ديگر سنگ به كنار رفت سومى عرض كرد: اى داناى هرنهان و آشكارا، تو خود مى دانى كه من كارگرى داشتم ؛ چون مدتش تمام شد مزد وى رادادم ، و او راضى نشد و و بيش از آن اندازه طلب مزد مى كرد، و از نزدم برفت . من آن وجه را گوسفندى خريدارى كرم و جداگانه محافظت مى نمودم كه در اندك زمانبسيار شد. بعد از مدتى آن مرد آمد و مزد خود را طلب نمود. من اشاره به گوسفندان كردم .آن گمان كرد كه او را مسخره مى كنم ؛ بعد همه گوسفندان را گرفت و رفت .(29) پروردگارا اگر اين كار را براى رضاى تو انجام داده ام و از روى اخلاص بوده ، ما رااز اين گرفتارى نجات بده . در اين وقت تمام سنگ به كنارى رفت و هر سه با دلى مملواز شادى از غار خارج شدند و به سفر خويش ادامه دادند.(30) |
2- على عليه السلام بر سينه عمرو عمرو بن عبدود شجاعى بود كه با هزار سوار و مرد جنگى برابرى مى كرد. در جنگاحزاب مبارز طلبيد، هيچ كس از مسلمين جراءت مبارزه با او را نداشت . تا اينكه حضرت علىعليه السلام خدمت پيامبر صلى الله عليه و آله آمد و اجازه مبارزه با او را پيشنهاد كرد.پيامبر صلى الله عليه و آله فرمودند: اين عمرو بن عبدود است . حضرت عرض كرد: من هم على بن ابيطالبم . و به طرف ميدان حركت كرد ومقابل عمرو ايستاد . بعد از مبارزه حساس ، عاقبت على عليه السلام عمرو را بر زمين انداخت و بر روى سينه اونشست (31) صداى فرياد مسلمين بلند شد و پيوسته به پيامبر صلى الله عليه و آله مى گفتند: يارسول الله صلى الله عليه و آله بفرماييد على عليه السلام در كشتن عمروتعجيل نمايد. پيامبر صلى الله عليه و آله مى فرمود: او را به خود واگذاريد، او در كارش داناتر ازديگران است . هنگامى كه سر عمرو را حضرت جدا نمود، خدمت پيامبر صلى الله عليه و آلهآورد. فرمود: يا على عليه السلام چه شد كه در جدا كردن سر عمر توقف نمودى ؟ عرض كرد: يا رسول الله صلى الله عليه و آله موقعى كه او را بر زمين انداختم مراناسزا گفت : من غضبناك شدم ، ترسيدم اگر درحال خشم او را بكشم ، اين عمل از من به واسطه تسلى خاطر و تشفى نفس صادر شود،ايستادم تا خشمم فرو نشست آنگاه از براى رضاى خدا و در راه فرمانبردارى او سرش رااز تن جدا كردم . آرى براى اين اخلاص و مبارزه با ارزش ، پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: (شمشير على در روز جنگ خندق (32) با ارزش تر از عبادت جن و انس است .)(33) |
3- شيطان و عابد در بنى اسرائيل عابدى بود به او گفتند: در فلان مكان درختى است كه قومى آن را مىپرستند. خشمناك شد و تبر بر دوش نهاد تا آن درخت را قطع كند. ابليس به صورتپير مردى در راه وى آمد و گفت : كجا مى روى ؟ عابد گفت : مى روم تا درخت مورد پرستش مردم را قطع كنم ، تا مردم خداى را نه درخت رابپرستند.(34) ابليس گفت : دست بدار تا سخنى باز گويم . گفت : بگو، گفت : خداى را رسولانى استاگر قطع اين درخت لازم بود خداى آنان را مى فرستاد. عابد گفت : ناچار بايد اين كارانجام دهم . ابليس گفت : نگذارم و با وى گلاويز شد، عابد وى را بر زمين زد. ابليس گفت : مرا رهاكن تا سخن ديگرى برايت گويم ، و آن اين است كه تو مردى مستمند هستى اگر ترا مالىباشد كه بكارگيرى و بر عابدان انفاق كنى بهتر از قطع آن درخت است . دست از اين درخت بردار تا هر روز دو دينار در زير بالش تو گذارم . عابد گفت : راست مى گويى ، يك دينار صدقه مى دهم و يك دينار بكار برم بهتر از ايناست كه قطع درخت كنم ؛ مرا به اين كار امر نكرده اند و من پيامبر صلى الله عليه و آلهنيستم كه غم بيهوده خورم ؛ و دست از شيطان برداشت . دو روز در زير بستر خود دو دينار ديد و خرج مى نمود، ولى روز سوم چيزى نديد وناراحت شد و تبر برگرفت كه قطع درخت كند. شيطان در راهش آمد و گفت : به كجا مى روى ؟ گفت : مى روم قطع درخت كنم ، گفت : هرگزنتوانى و با عابد گلاويز شد و عابد را روى زمين انداخت و گفت : بازگرد و گرنهسرت را از تن جدا كنم . گفت : مرا رها كن تا بروم ؛ لكن بگو چرا آن دفعه من نيرومندتر بودم ؟ ابليس گفت : تو براى خدا و با اخلاص قصد قطع درخت را داشتى لذا خدا مرا مسخر توكرد و اين بار براى خود و دينار خشمگين شدى ، و من بر تو مسلط شدم .(35) |
4- مخلص دعايش مستجاب شود (سعيد بن مسيب ) گويد: سالى قحطى شد و مردم به طلب باران شدند. من نظر افكندم و ديدم غلامى سياه بالاى تپه اى بر آمد و از مردم جدا شد به دنبالشرفتم و ديدم لبهاى خود را حركت مى دهد، و هنوز دعاى او تمام نشده بود كه ابرى ازآسمان ظاهر شد. غلام سياه چون نظرش بر آن ابر افتاد، حمد خدا را كرد و از آنجا حركت نمود و باران ما رافرو گرفت به حدى كه گمان كرديم ما را از بين خواهد برد. (من به دنبال آن غلام شدم ، ديدم خانه امام سجاد عليه السلام رفت . خدمت امام رسيدم وعرض كردم : در خانه شما غلام سياهى است ، منت بگذاريد اى مولاى من و به منبفروشيد.) فرمود: اى سعيد چرا به تو نبخشم ؛ پس امر فرمود: بزرگ غلامان خود را كه هر غلامىكه در خانه است به من عرضه كند پس ايشان را جمع كرد، ولى آن غلام را در بين ايشاننديدم . گفتم : آن را كه من مى خواهم در بين ايشان نيست فرمود: ديگر باقى نمانده مگر فلانغلام ، پس امر فرمود: او را حاضر نمودند. چون حاضر شد ديدم او همان مقصود من استگفتم : مطلوب من همين است . امام فرمود: اى غلام ، سعيد مالك توست همراهش برو. غلام رو به من كرد و گفت : چه چيزىترا سبب شد، كه مرا از مولايم جدا ساختى ؟(36) گفتم : به سبب آن چيزى كه از استجابت دعاى باران تو ديدم . غلام اين را شنيد دستابتهال به درگاه حق بلند كرد و رو به آسمان نمود و گفت : اى پروردگار من ، رازى بود مابين تو و من ، الان كه آن را فاش كردى پس مرا بميران وبه سوى خود ببر. پس امام عليه السلام و آن كسانى كه حضار بودند ازحال غلام گريستند و من با حال گريان بيرون آمدم چون بهمنزل خويش رفتم رسول اما آمد و گفت اگر مى خواهى به جنازه صاحبت حاضر شوىبيا..!! با آن پيام آور برگشتم و ديدم آن غلام وفات كرد.(37) |
5- درخواست حضرت موسى عليه السلام حضرت موسى عليه السلام عرض كرد: خداوندا مى خواهم آن مخلوق را كه خود را خالصبراى ياد تو كرده باشد و در طاعتت بى آلايش باشد را ببينم . خطاب رسيد: اى موسى عليه السلام برو در كنار فلان دريا تا به تو نشان بدهم آنكهرا مى خواهى . حضرت رفت تا رسيد به كنار دريا: ديد درختى در كنار درياست و مرغىبر شاخه اى از آن درخت كه كج شده به طرف دريا نشسته است ومشغول به ذكر خداست . موسى از حال آن مرغ سؤال كرد. در جواب گفت : از وقتى كه خدا مرا خلق كرده ، است در اين شاخه درختمشغول عبادت و ذكر او هستم و از هر ذكر من هزار ذكر منشعب مى شود. غذاى من لذت ذكر خداست . موسى سؤ ال نمود: آيا از آنچه در دنيا يافت مى شود آرزو دارى؟ عرض كرد: آرى ، آرزويم اين است كه يك قطره از آب اين دريا را بياشامم . حضرتموسى تعجب كرد و گفت : اى مرغ ميان منقار تو و آب اين دريا چندان فاصله اى نيست ، چرامنقار را به آب نمى رسانى ؟ عرض كرد: مى ترسم لذت آن آب مرا از لذت ياد خدايم باز دارد. پس موسى از روى تعجب دو دستخود را بر سر زد.(38) |
4 : استقامت قال الله الحكيم : (فاستقم كما امرت و من تاب معك : اى پيامبر صلى الله عليه و آله تو چنانكه ماءمورى استقامت كن و كسى كه با همراهىتو بخدا: رجوع كرد (نيز پايدار باشد)(39) قال الصادق عليه السلام : من ابتلى من المؤ منين ببلاء فصبر عليه كان لهمثل اجر الف شهيد : هر مؤ منى به بلائى مبتلا شود و بر آن صبر كند برايشمثل اجر هزار شهيد خواهد بود.(40) شرح كوتاه : بلاءها و گرفتاريها با استقامت و پايدارى آسان مى شوند. هر صاحب درد چون ايمان دارد بخاطر امتحان بى صبرى نمى كند تا به ايمانش خدشهوارد شود. اينكه فرمودند (مؤ من از كوه سخت تر) است بخاطر پايداريش در مقابله با دشمنى هاو از دست دادن اموال و فرزند و مانند اينهاست ، حتى مؤ منكامل حزن بر قبلش راه پيدا نمى كند. ناسازگارى روزگار با عزم ثابت و تيشه استقامت ،مشكل ايجاد نمى كند مگر كسانى كه اين صفت را ندارند و به اندك ناملايماتى از جا كندهمى شوند. اگر دين خدا امروز به دست ما رسيده با استقامت پيامبر صلى الله عليه و آله و صبر امامعلى عليه السلام . |
1- آل ياسر در آغاز اسلام ، خانواده اى كوچك و مستضعف از چهار نفرتشكيل مى شوند به اسلام گرويدند. و به طور عجيبى در برابر شكنجه هاى بيرحمانهمشركان ، استقامت نمودند. اين چهار نفر عبارت بودند از: (ياسر و سميه (شوهر و زن ) و دو فرزندشان به نامعمار و عبدالله .) ياسر زير رگبار شلاق دشمن ، همچنان ايستاد و از اسلام خارج نشد تا جان سپرد. همسرش (سميه ) با اينكه پيرزن بود تا حدى كه او را عجوزه خوانده اند بافريادهاى خود در برابر شكنجه دشمنان استقامت نمود. سرانجامابوجهل آخرين ضربت را به ناحيه شكم او زد و او نيز به شهادت رسيد. ابوجهل علاوه بر آزار بدنى ، او را آزار روحى نيز مى داد، و به او كه پيرزن قد خميدهبود مى گفت : تو به خاطر خدا به محمد ايمان نياورده اى ، بلكه شيفتهجمال محمد و عاشق رنگ او شده اى . فرزندش (عبدالله ) نيز تحت شكنجه شديد قرار گرفت ، ولى استوار ماند فرزندديگرش عمار را به بيابان سوزان مى بردند، و در برابر تابش آفتاب عريان مىكردند، و زره آهنين بر تن نيم سوخته اش مى نمودند و او را روى ريگهاى سوزان بيابانمكه ، كه همچون پاره هاى آهن گداخته كوره آهنگران بود، مى خواباندند و حلقه هاى زرهدر بدنش فرو مى رفت و به او مى گفتند: به محمد صلى الله عليه و آله كافر شود ودو بت لات و عزى را پرستش كن و او تسليم شكنجه گران نمى شد. آثار پاره هاى آتش آن چنان در بدن عمار اثر كرده بود كه پيامبر صلى الله عليه و آلهاو را آن گونه ديد، كه گوئى بيمارى برص گرفته و آثار پوستى اين بيمارى درصورت و بازوان و بدن وجود دارد. پيامبر صلى الله عليه و آله به اين خاندان مى فرمود: استقامت كنيد اى خاندان ياسر،صبر نمائيد كه قطعا وعده گاه شما بهشت است .(41) |
2- تو از مورى كمتر نيستى (امير تيمور گورگان ) در هر پيشامدى آن قدر ثبات قدم داشت كه هيچ مشكلى سد راهوى نمى شد. علت را از او خواهان شدند، گفت : وقتى از دشمن فرار كرده بودم و به ويرانه اى پناه بردم ، در عاقبت كار خويش فكرمى كردم ؛ ناگاه نظرم بر مورى ضعيف افتاد كه دانه غله اى از خود بزرگتر رابرداشته و از ديوار بالا مى برد. چون دقيق نظر كردم و شمارش نمودم ديدم ، آن دانه شصت و هفت مرتبه بر زمين افتاد، ومورچه عاقبت آن دانه را بر سر ديوار برد. از ديدار اين كردار مورچه چنان قدرتى در منپديدار گشت كه هيچگاه آنرا فراموش نمى كنم . با خود گفتم : اى تيمور تو از مورى كمترى نيستى ، برخيز و درپى كار خود باش ،سپس برخاستم و همت گماشتم تا به اين پايه از سلطنت رسيدم .(42) |
3- حضرت نوح عليه السلام با توجه به عمر طولانى (حضرت نوح ) عليه السلام و بودن در ميان مردم ، وعلاقه زيادى كه قوم او به بت پرستى داشتند مى توان گفت ، كه او چه اندازه اذيت وآزار ديد و در مقابل آنها استقامت ورزيد. گاهى مردم آن قدر او را كتك مى زدند كه سه روز تمام بهحال بيهوشى و اغماء مى افتاد و از گوش وى خون مى آمد.او را برمى داشتند و در خانه اىمى انداختند وقتى به هوش مى آمد، مى گفت : خدايا قوم مرا هدايت كن كه نمى دانند. قريب نهصد و پنجاه سال مردم را به خدا دعوت كرد ولى آن مردم جز بر طغيان و سركشىخود نيفزودند تا جائى كه مردم دست كودكان خود را مى گرفتند و آنها را بالاى سر نوحمى آوردند و مى گفتند: فرزندان اگر پس از ما زنده مانديد مبادا از اين ديوانه پيروىكنيد!! و مى گفتند: اى نوح عليه السلام اگر دست از گفتارت برندارى سنگسار خواهى شد... واينان كه از تو پيروى مى كنند جز فرومايگانى نيستند كه بدونتاءمل سخنانت را گوش داده و دعوتت را پذيرفته اند؛ و وقتى نوح سخن مى گفت :انگشتها در گوش مى گذاشتند و لباس بر سر مى كشيدند تا صداى او را نشنوند وصورت او را نبينند. كار نوح عليه السلام را به جائى رساندند كه به خدا استغاثهكرد و گفت : خدايا من مغلوبم ياريم ده ميان من و ايشان گشايشى فرما.(43) |
4- سكاكى (سراج الدين سكاكى ) از علماى اسلام بوده و در عصر خوارزمشاهيان مى زيسته و ازمردم خوارزم بوده است . سكاكى نخست مردى آهنگر بود. روزى صندوقچه اى بسيار كوچك و ظريف از آهن ساخت كهدر ساختن آن رنج بسيار كشيد. آن را به رسم تحفه براى سلطان وقت آهن ساخت كه درساختن آن رنج بسيار كشيد آن را به رسم تحفه براى سلطان وقت برد. سلطان واطرافيان به دقت به صندوقچه تماشا كردند و او را تحسين نمودند. در آن وقت كه منتظر نتيجه بود مرد دانشمندى وارد شد و همه او را تعظيم كردند و دو زانوپيش روى وى نشستند. سكاكى تحت تاءثير قرار گرفت و گفت : او كيست ؟ گفتند: او يكىاز علماء است . از كار خود متاءسف شد و پى تحصيل علم شتافت . سىسال از عمرش گذشته بود، كه به مدرسه رفت و به مدرس گفت : مى خواهمتحصيل علم كنم . مدرس گفت : با اين سن و سال فكر نمى كنم به جائى برسى ، بيهودهعمرت را تلف مكن . ولى او با اصرار مشغول تحصيل شد. اما به قدرى حافظه و استعدادش ضعيف بود كهاستاد به او گفت : آن مساءله فقهى را حفظ كن (پوست سگ با دباغى پاك مى شود)بارها آن را خواند و فردا در نزد استاد چنين گفت : (سگ گفت : پوست استاد با دباغىپاك مى شود!) استاد و شاگردان همه خنديدند و او را به باد مسخره گرفتند. اما تا ده سالتحصيل علم نتيجه اى برايش نداشت و دلتنگ شد و رو به كوه و صحرا نهاد به جائىرسيد كه قطره هاى آب از بلندى بروى تخته سنگى مى چكيد و بر اثر ريزش مداومخود، سوراخى در دل سنگ پديد آورده بود. مدتى با دقت نگاه كرد، سپس با خود گفت : دل تو از اين سنگ ، سخت تر نيست ، اگراستقامت داشته باشى سرانجام موفق خواهى شد. اين بگفت و به مدرسه بازگشت و ازچهل سالگى با جديت و حوصله و صبر مشغولتحصيل شد تا به جائى رسيد كه دانشمندان عصر وى در علوم عربى و فنون ادبى باديده اعجاب مى نگريستند. كتابى به نام مفتاح العلوم مشتمل بر دوازده علم از علوم عربى نوشت كه از شاهكارهاىبزرگ علمى و ادبى به شمار مى رود.(44) |
|
|
|
|
|
|
|
|