بسم الله الرحمن الرحیم
 
نگارش 1 | رمضان 1430

 

صفحه اصلی | کتاب ها | موضوع هامولفین | قرآن کریم  
 
 
 موقعیت فعلی: کتابخانه > مطالعه کتاب الگوهای رفتاری امام علی (ع)جلد چهارم, محمد دشتى ( )
 
 

بخش های کتاب

     StartFrm -
     86900001 -
     86900002 -
     86900003 -
     86900004 -
     86900005 -
     86900006 -
     86900007 -
     86900008 -
     FOOTNT01 -
     IStart -
     Fehrest -
 

 

 
 

 

next page

back page

پس اميرالمؤ منين شمشير بكشيد و بر آن قوم حمله كرد، ساعتى از دست راست مى تاخت و مىزد و مى كشت و ساعتى از دست چپ ، تا شمشير او كج شد، فرود آمد، نشست و شمشير را بازانويش راست كرد.
يكى از ياران او گفت :
شمشير را به من بده تا راست كنم .
امام على عليه السلام جواب او را نداد و شمشير را با دست خود راست كرد و دوباره برآنان حمله كرد.
هركس كه پيش او مى آمد مى زد و مى انداخت ، تا اينكه دوباره شمشير او كج شد،
دوبار امام به صف خودى ها برگشت و شمشير خود را راست كرد و فرمود:
به خداوند سوگند كه در اين جنگ جز رضاى خداى تعالى را نمى خواهم .
پس به پسر خويش ، محمد بن حنفيّه نگريست و فرمود:
همانطور كه پدر تو جنگ مى كند، بجنگ .
در آن زمان جناح راست لشگر اهل بصره بر جناح چپ لشگراهل كوفه حمله كردند و ايشان را عَقب راندند.
پس اهل كوفه ايستادند و ساعتى جنگ كردند.
مخنف بن سُلَيم الا زدى از ياران اميرالمؤ منين بر دشمن حمله كرد و چند نفر را زخمى كرد وكُشت .
در اين حال او را زخم سختى زدند و بازگشت .
برادر او صقعب بن سُلَيم حمله كرد و شهيد شد.
پس ، زيد بن صَوحانِ العَبدى كه از جمله اشراف و بزرگان ياران امام على عليهالسلام بود و عَلَم سپاه در دست او بود، ساعتى جنگيد و شهيد شد.
آنگاه برادرِ ديگرِ صعصعة بن صوحان عَلَم را گرفت و حمله كرد، به او زخمى زدند، وبازگشت .
سپس اءبوعُبيدة العبدى كه از خوبان اصحاب اميرالمؤ منين عليه السلام بود، عَلَم راگرفت ، حمله كرد و شهيد شد.
سپس عبداللّه بن رقيّه عَلَم را گرفت ، حمله كرد و او هم شهيد شد.
رشيد بن سمر عَلَم را گرفت و حمله كرد و شهيد شد.
كه در مدّت كوتاهى ، هفت مرد معروف از ياران اميرالمؤ منين على عليه السلام كشته شدند.
پس مردى از اصحاب جَمَل كه نام او عبداللّه بن بِشر بود به ميدان آمد و رَجَزى خواند وگفت :
كجاست ابوالحسن ، آنكه فتنه آفرين است .
اميرالمؤ منين جلو آمد و فرمود :
اينك حاضرم ، جلو بيا تا ببينم چه مى خواهى .
آن شخص شمشير كشيد و بر اميرالمؤ منين حمله كرد.
اميرالمؤ منين به او شمشيرى زد كه دوش و گردن و سر او را جدا كرد.
پس بالاى سر او ايستاد و فرمود:
ابوالحسن را چگونه يافتى ؟
پس قبيله (بنى ضبّه ) دورِ شتر عايشه را گرفتند، هر كسى سخنى مى گفت و شعرىمى خواند.
يكى از آنان مهار شتر را گرفته بود و به آن فخر مى كرد و شمشيرى در دست داشت .
از سپاه امام ، زيد بن لقيط الشيبانى آمد، شمشيرى زد و او را كُشت .
عاسم بن الزُلف از (بنى ضبّه ) آمد و مهار شتر را گرفت ، و شعرى خواند كه دردشمنى با اميرالمؤ منين عليه السلام بود.
يكى از ياران اميرالمؤ منين (منذر بن حفصة التَميمى ) آمد، و به او حمله كرد و او را كُشت .
پس در ميدان جنگ جولان داد و فخر مى كرد كه يكى از اصحابجَمَل به نام ركيع بن الموئل الضّبى آمد و به منذر حمله كرد.
با شمشير به هم حمله كردند، سرانجام منذر به او زخمى زد و او را كُشت .
سپس مالك اشتر نَخَعى به ميدان آمد و غرّيد، مانند شيرى خشمناك ، مبارز خواست .
عامر بن شدد الا زدى آمد و با نيزه ساعتى جنگ كردند.
سرانجام مالك اشتر او را با نيزه كُشت .
پس با صداى بلند گفت :
كيست كه رغبت مبارزه با من را داشته باشد و رو در روى من آيد؟
هيچ كس بيرون نيامد،
مالك اشتر ساعتى در ميدان جولان داد، فخرها كرد، و شعرها خواند.
سرانجام هيچ كس به جنگ او نيامد و بازگشت .
محمّد بن ابى بكر و عمّار ياسر هر دو آمدند و در ميدان ايستادند.
مردى از اصحاب جَمَل صدا زد: شما كيستيد؟
گفتند :
از نامِ ما چرا مى پرسى ، اگر دوست دارى با ما مبارزه كنى ، بيا.
عمرو بن اشرف از فريب خوردگان جَمَل آمد، عمّار ياسر به او حمله كرد و او را كشت .
كعب بن سَؤ ر الا زدى قصد داشت كه به عمّار حمله كند، غلامى از اءزد از او سبقت گرفت وبه طرف عمّار آمد.
عمّار خواست كه به او حمله كند، اءبوزينب الا زدى بر عمّار سبقت گرفت و به آن غلام حملهكرد و او را با شمشير كشت و خود را به امام رساند.
سپس عَمرو بن يَثربى از اصحاب جَمَل آمد و در ميان دو صف چنانكه به شتر عايشهنزديك بود ايستاد و مبارز طلبيد.
هَيثم بن السدوسى از اصحاب اميرالمؤ منين على عليه السلام جلو آمد.
عمرو به او حمله كرد و او را كُشت و مبارز طلبيد.
عبداللّه بن صوحان العبدى آمد و به او حمله كرد عمرو او را كشت و دوباره مبارز طلبيد.
چون شجاعت و دليرى او را ديدند، ديگر هيچ كسى رغبت مبارزه با او را نداشت .
پپس عمرو ساعتى در ميدان جنگ جولان داد و خود را ستود كه :
از او ترسى در دل ها افتاده .
سرانجام عمّار ياسر از صف ، اسب خويش را بيرون دوانيد و پيش او آمد و گفت :
تا كِى از اين نوع لاف مى زنى ؟ اگر راست مى گويى ، بمان تا زخم مردان را ببينى .
عمرو شمشير كشيد و بر عمّار حمله كرد.
عمار هم شمشير كشيد و به طرف او رفت .
ميانشان مبارزه طولانى شد تا آنكه عمّار او را با شمشير زد و از اسب او را به زمين انداخت .
پس از اسب فرود آمد و پاى او را گرفت و كشيد تا او را در پيش روى اميرالمؤ منين علىعليه السلام بر زمين افكند.
على عليه السلام فرمود : گَردن او را بزنيد.
عمرو گفت :
مرا نكش و بگذار همچنان كه آن جماعت را يارى مى كردم به جهت رضاى تو با آنان بجنگم.
اميرالمؤ منين فرمود :
اى دشمن خدا، چگونه مى توانم تو را باقى بگذارم در حالى كه تو دو مبارز از اصحابمن ، كه در شجاعت و مردانگى و فرزانگى همتا نداشتند، كشته اى .
عمرو گفت :
اى اميرالمؤ منين ، مى خواهم به تو رازى را بگويم . نزديكتر آى بيا تا به تو بگويم .
اميرالمؤ منين عليه السلام فرمود :
تو مرد متجاوزى هستى ، و پيامبر صلى الله عليه و آله به من فرموده است كه از مردممتجاوز دورى كنم .
عمرو گفت :
به خدا اگر جلو مى آمدى و گوش خود را نزديك دهان من مى آوردى ، گوش يا بينى تو رامى كندم .
اميرالمؤ منين از دشمنى او متعجّب شد و با دست خويش گَردن او را زد.
پس برادر عمرو، عبداللّه بن يثربى بيرون آمد و مبارز طلبيد.
اميرالمؤ منين بگونه اى كه او را نشناسد، جلوى او رفت . عبداللّه به حضرت حمله كرد.
اميرالمؤ منين شمشيرى به او زد كه يك نيمى از سَر و صورت او را جدا كرد.
امام در حال بازگشت به صفِ سپاه خويش بود، كه صدائى شنيد،
ديد كه عبداللّه بن خلف خزاعى صاحب خانه عايشه در بصره است .
امام على عليه السلام صدا زد: اى عبداللّه چه مى گويى ؟
عبداللّه گفت :
يا على ، آيا مى خواهى در ميدان جنگ بيائى و مبارزه كنيم ؟
اميرالمؤ منين عليه السلام فرمود :
اين آسان است ، آيا از حمله هاى من خبر دارى ؟
عبداللّه گفت :
اى پسر ابوطالب دست از اين تكبّر و نخوت بردار. تا كى خويشتن را مى ستايى و مردانرا به كس نمى دارى ؟ قدم جلوتر بگذار تا سزاى خويش را ببينى .
اميرالمؤ منين عليه السلام به سوى او تاخت .
عبداللّه شمشير كشيد و به اميرالمؤ منين حمله كرد.
اميرالمؤ منين عليه السلام ضربت او را رد كرد و چنان شمشيرى به او زد كه دست راست وكاسه سر او جدا كرد، آنگاه در كنار جنازه او ايستاد و اين شعر را خواند:

ايّاى تَدعو فى الوَعايا بن الا رب
وَفى يمينى صارمٌ تُبدى اللَّهب

يكى دوبار اين شعر را خواند و به صف خويش آمد و جنگ تن به تن ادامه يافت .
پس ، بارزبن عوف الضبى به ميدان تاخت و مبارز خواست ،
عبداللّه بن نهشل به جنگ او رفت و هر دو با نيزه جنگ كردند، كه عبداللّه او را با نيزه زدو كشت .
پس ثور بن عدى به ميدان آمد و مبارز خواست . محمد بن اءبى بكر او را با شمشير زد واو را كشت .
عايشه به خشم آمد و گفت :
مُشتى سنگ ريزه به من بدهيد.
به او دادند، آنها را به روى ياران اميرالمومنين على عليه السلام پاشيد و گفت :
شاهَتِ الوُجُوه
(زشت باد روى شما)
مردى از اصحاب على عليه السلام گفت : يا عايشه :
ما رَمَيتِ إِذ زَمَيتِ وَلكِنَّ الشَّيطانَ رَمى
(تو نبودى كه سنگريزه ها را پرتاب كردى ، اين شيطان بود كه آنها را به سوى ماپاشيد.)
پس طلحة بن عبيداللّه به آواز بلند گفت :
اى بندگان خداى صبر كنيد كه صبر و ظفر با يكديگر قرين باشند و ثواب صابرانبسيار است ؛
إِنَّما يُوَفَّى الصابِرُونَ اءَجرَهُم بِغَيرِ حِساب .
مروان بن حَكَم به غلام خويش گفت :
اى غلام مى دانى كه چه چيزى مرا به شگفتى واداشته ؟
غلام گفت : نمى دانم .
مروان گفت :
از آن تعجب مى كنم كه هيچ كس بر كشتن عثمان بيشتر از طلحه سعى نمى كرد.
طلحه دشمنان خليفه سوّم را تحريك مى كرد و در ريختن خون او تلاش فراوان داشت .
امروز آمده تا تقاص خونِ خليفه سوم را بگيرد و مردم را در معرض هلاكت قرار دهد.
مى ترسم كه همه لشگر را به كشتن دهد، مى خواهم كه او را با تير بزنم و مسلمانان رااز شرّ و فساد او خلاص كنم ، اگر تو در پيش روى من بايستى و مرا بپوشانى ، چنانكهمرا كسى نبيند و نداند كه اين تير را من زده ام ، تو را ازمال خود آزاد خواهم كرد.
غلام در پيش او ايستاد و مروان تيرى كه پيكان آن را زهر داده بود در خانه كمان راست كردو بر طلحه انداخت چنانچه پاى او را به ركاب دوخت . طلحه از آن زخم بيطاقت شده از اسببيفتاد و بيهوش شد. چون به هوش آمد، به غلام خويش گفت :
مرا برگير و در سايه اى ببر.
غلام گفت :
اى خواجه ، هيچ پناهى و سايه اى نمى بينم كه تو را آنجا برم .
طلحه گفت :
سبحان اللّه ! امروز خون هيچ يك از قريش را ضايع تر از خون خويش نمى بينم ونمى دانم كه اين تير از كجا به من رسيده است ؟ آيا اين تير، تيرِ مرگ بوده است و مىدانم كه بى حكم و تقدير بارى سبحانه چنين نخواهد شد؛
وَكانَ اءَمرُ اللّهِ قَدَرا مَقدورا
طلحه اين كلمات مى گفت و بر خود مى پيچيد تا جان داد.
او را در جائى دفن كردند كه آن را (سبَّخه ) مى ناميدند.
عايشه از وفات طلحه فراوان دلتنگ شد؛ زيرا كه طلحه پسر عموى او بود واهل كوفه و بصره از كشته شدن طلحه و تاءسّف خوردند.
چون شب در آمد، لشگرها بازگشتند
و روز ديگر هر دو لشگر صف ها آراستند.
عايشه در هَودَج نشسته و شتر او را پيش لشگر بازداشته و مردانى چند اطراف او ايستادهبودند.
اميرالمؤ منين على عليه السلام لشگر را آماده كرد و مبارزان قدم در ميدان نبرد گذاشته ،جنگ دوباره آغاز شد.
در آن روز از لشگر بصره افراد زيادى كشته شدند به طورى كه خاك ميدان سرخ گشت.
ياران على عليه السلام يك به يك به ميدان مى رفتند و بر اصحابجمل حمله مى كردند.
اوّل حجّاج بن عزية الا نصارى با اسب تاخت ،
بعد از آن خزيمَة بنِ ثابت به ميدان رفت ،
بعد شِرَيح بن هانى حارثى به ميدان رفت ،
بعد از آن هانى بن عروة المذحجى بر عقب ايشان حمله كرد،
سپس زياد بن كعب الهمدانى حمله كرد،
و عمار ياسر نيز اسب خويش را دواند و حمله كرد،
آنگاه اشتر نخعى حمله كرد،
سپس از آن سعيد بن قيس الهمدانى
بعد از آن عدى بن حاتم الطّايى به دنبال آنان اسب تاخت ،
سپس رفاعة بن شداد به ميدان رفت .
چنانكه ياران اميرالمؤ منين از دست راست و دست چپ و قلب و جناح لشگر همه حمله ها كردند ومبارزه را تداوم دادند كه هيچ وقت كسى مثل آن را در خاطر ندارد.
چنانچه در آن روز از اصحاب جمل بى نهايت كشته شدند
و هَودَجى كه عايشه در آن نشسته بود همانند خار پُشتى شد كه از تيرهاى فراوان بر آنزده بودند.
اصحاب جَمَل پِشكل هاى شتر عايشه را مى گرفتند و مى بوييدند و با يكديگر مىگفتند:
سرگين شتر عايشه ، خوشبويتر از مشك است .
و بدان فخر مى كردند.
و مهار شتر او را گرفته دلاورى ها نشان مى دادند و در پيش روى او كشته مى شدند.
در آن حالت مالك اشتر نخعى در حالِ مبارزه بود.
عبداللّه بن زبير فرياد بر سر او زد و گفت :
اى دشمن خدا، زمانى بايست و برجاى خود باش كه در همه عالم تو را مى طلبيدم تا دستمردان بينى .
اين را گفت و با نيزه به او حمله كرد.
عبداللّه بن زبير حيله ها كرد تا خود را از دست او نجاتداد.(102)
چون ياران اميرالمؤ منين على عليه السلام از هر سو حمله كردند و آثار پيروزى برلشگر اميرالمؤ منين آشكار گشت و اهل بصره بيشتر بهقتل مى رسيدند، سرانجام فرار را بر قرار ترجبح داده گريختند.
اميرالمؤ منين على عليه السلام فرمود :
شتر عائشه را پِى كنيد كه آن را شيطان نگاه داشته است .
اصحاب به طرف شتر دويدند،
عبدالرّحمان بن صرة التنوخى شمشيرى بر پاى شتر زد كه هر دو پاى پيش او قطع شدو شتر بر زمين افتاد و سينه بر خاك نهاده ، ناله اى سخت سرداد.
عمّار ياسر بند هودج شتر را با شمشير بريد، بطورى كه هودج افتاد،
آنگاه به نزد اميرالمؤ منين على عليه السلام رسيدند.
14- عفو و گذشت
عايشه چون اميرالمؤ منين على عليه السلام را ديد گفت :
اى على حال كه پيروز شدى ، نيكى كن .
امام على عليه السلام رو به محمّد بن ابى بكر كرد و فرمود:
كنار خواهر خويش باش و نگذار كه غير از تو كسى به نزديكى هودج او بيايد.
محمد دويد و دست به درون هودج بُرد كه عايشه را از هودج بيرون آورد.
عايشه گفت :
تو كيستى كه دست تو به جامه من رسيده است .
محمد گفت :
من هستم ، اى خواهر، چه اشتباه بزرگى كردى و آبروى خويش بُردى و خود را در معرضنابودى قرار دادى .
سپس او را در شهر بصره در منزل عبداللّه بن خلف الخزاعى كه عايشه پيش از آن در آنجاسكونت داشت ، فرود آورد.
امام على عليه السلام او را عفو كرد و همراه زنانى كه به ظاهر لباش مردانه داشتند بهمدينه رساند.
وقتى مقدارى از بصره دور شدند، عايشه از اميرالمؤ منين على عليه السلام شكايت كرد كه:
او مرا با جمعى از مردان به مدينه فرستاد.
زنى شتر خويش به نزديك او راند و روى خود باز كرد و گفت :
اى عايشه ما همه زن هستيم كه به لباس مردان در خدمت تو قرار گرفته ايم .
على عليه السلام به ما دستور داد كه در شكل مردان همراه تو باشيم تا كسى درطول راه به چشم بد بر ما ننگرد.

چون عايشه به مدينه رسيد، به حجره خويش رفت و آن زنان را با وضع خوبى بهطرف بصره بازگرداند و از آن همه كارى كه كرده بود، پشيمان شد.
در جنگ جَمَل لشگر عايشه سى هزار مرد از سوار و پياده و لشگر اميرالمؤ منين على عليهالسلام سوار و پياده بيست هزار نفر بودند.
از لشگر على عليه السلام هزار و هفتصد نفر و از اصحابجمل نه هزار مرد كشته شد.
از قبيله ازد چهار هزار نفر ؛
از قبيله ضبّه دو هزار نفر ؛
از بنى ناجيه چهارصد نفر ؛
از بنى بكربن وايل هشتصد نفر ؛
از بنى حنظلة نهصد نفر ؛
و از بنى عدى و موالى ايشان نُهصد تَن كشته شدند.
13 - شيوه هاى مبارزه در جنگ صفين
1 - تلاش براى بدست آوردن موقعيّت برتر
در آستانه جنگ صفّين لشگريان معاويه زودتر وارد صحراى صفّين شده و رودخانه(فرات ) را در اختيار خود گرفتند و خواستند سپاه امام را در محاصره اقتصادى آب قراردهند
و چون موقعيّت برتر را بدست آوردند مغرور بودند،
امام گروهى را براى مذاكره فرستاد.
فرستادگان پيام امام عليه السلام را رساندند، و معاويه پس از مشاوره با افراد، نظرنهائى خود را چنين اظهار داشت .
همانگونه كه شما عثمان بن عفّان را از آب منع كرديد، ما نيز به شما اب نخواهيم داد، تااز تشنگى هلاك شويد.(103)
فرستادگان به حضور امام عليه السلام بازگشتند و سخنان معاويه را به امامرساندند.
امام على عليه السلام ديد كه معاويه از هرگونه مذاكره و حلّ مسئله آب اجتناب مى ورزد.
در يك سخنرانى آتشين به فرماندهان لشگر خود چنين فرمود:
قَد اِستَطعَمُوكُم القِتالَ فَاَقِرُّوا عَلى مَذَلَّةِ وَ تَاخِيرِ مَلَحَّةِ اَو رَوُّوا السُيُوفَ مِنَ الدِّماءِتَروَوا مِنَ الماءِ فَالمَوتُ فِى حَياتِكُم مَق هُورِينَ وَ الحَياةُ فِى مَوتِكُم قاهِرِينَ اَلا وَ اِنَّمُعاوِيَةَ قادلُمَّةً مِنَ الغُواةِ وَ عَمَّسَ عَلَيهِمُ الخَبَرَ حَتّى جَعَلُوا نُحُورَهُم اَغراضَالمَنِيَّةِ.(104)
(لشگر معاويه (با تصرف شريعه فرات و منع شما از برداشتن آب ) رسما به شمااعلام جنگ داده است يا بر ذلّت و خوارى اقرار كنيد و يا شمشيرهايتان را از خون دشمنسيراب نموده و خود از آب سيراب شوديد.
مرگ با عزّت و شرف بهتر است از زندگانى با ذلّت و خوارى . آگاه باشيد كه معاويهعده اى از گمراهان و فريب خوردگان را به كارزار آورده ؛ كه آنها از روى نادانى سينهو گلوگاه خويش را آماج تيرهاى مرگبار قرار داده اند.)
2 - حملات غافلگيرانه
اين جمله هاى مهيّج ، خون ها را به جوش و غيرت ها را به خروش آورده ، در نتيجه دوازدههزار نفر به فرماندهى امام حسن عليه السلام و مالك اشتر به قصد گرفتن رود فراتبه حركت درآمدند، و مقابل صفوف لشگر معاويه براى نبرد آماده شدند.
نخست از لشگر معاويه مردى به نام (صالح فيروز) به ميدان كارزار اسب دوانيد وبراى مبارزه همرزم خواست ، در اين حال اشتر نخعى جلوى او را گرفت ، و با هم درآويختند.
مالك اشتر لحظه اى امان نداد و نيزه خود را بر سينه حريف چنان فشرد كه نوك آن ازپشت او بيرون آمد سپس ‍ مبارز ديگر طلبيد،
مالك بن ادهم كه به شهامت و شجاعت شهرت داشت بيدرنگ به مبارزه مالك اسب دوانيد و بااشتر در آويخت كه او را نيز به ديار عدم فرستاد.
سوّمى زياد بن عبداللّه كنانى بيرون آمد و به مالك حمله نمود، سردار رشيد اسلام او رانيز كُشت ، بالاخره پهلوان چهارم و پنجم و ششم آمدند و از پا افتادند،
پهلوان هفتم معاويه ، بنام محمد بن روضه نيز بدست مالك به هلاكت رسيد كه خواهر محمدنتوانست مصيبت فراق برادر را تحمّل كند و از غصّه جان سپرد.
به هر حال حملات شديد مالك و يورش برق آساى سپاهيان امام موجب هلاكت شاميان گرديدو آنها تاب مقاومت را از دست دادند و فرار كردند.
ابوالا عور كه فرماندهى سپاه معاويه را به عهده داشت وقتى وضع را خطرناك ديد باباقى نفرات شكست خورده پا به فرار گذاشت و رودخانه فرات به تصرّف سپاهاميرالمؤ منين عليه السلام در آمد و سُمّ اسبهاى مبارزان اسلام به اب فراترسيد.(105)
مالك خبر پيروزى را پيشگاه امام عليه السلام گزارش داد و درخواست نمود كه از نزديكمشاهده فرمائيد و ببينيد تا خداوند متعال چگونه شما را بر دشمنان پيروز ساخت .
در اين هنگام كه معاويه و سربازانش با يك دنيا ننگ شكست خورده بودند، عمروعاص بالبخندى زهر آگين و تمسخرآميز به معاويه گفت :
درباره آنان چه گمان مى كنى اگر همانطور كه تو ديروز آب را از ايشان منع مى كردى، امروز على مقابله به مثل كند چه مى كنى ؟
معاويه گفت :
رها كن آنچه را كه گذشت ، حقيقت اين است كه آنچه ما درباره على روا ديديم او درباره ماروا نخواهد ديد زيرا هدف او از آمدن به اينجا آب نيست.(106)
3 - عفو و ايثار
پس از تصرّف فرات توسط لشگريان على عليه السلام ، فرماندهان و سپاهيان اسلامعهد بستند كه نگذارند لشگريان معاويه از آن آب قطره اى بردارند، زيرا آنها با دادنخون ، آب را به تصرّف خود در آوردند.
در صورتيكه امام ناراحت شد و به سپاهيانش پيغام داد كه :
شما نياز خود را از آب تاءمين كنيد و دشمن را نيز آزاد بگذاريد تا مانند شما از آب استفادهكند، زيرا خداوند شما را پيروز كرده و ظلم و تجاوز آنها را آشكار ساخته است.(107)

دوست و دشمن و بسيارى از همراهان معاويه با مشاهده بزرگوارى و ايثار امام على عليهالسلام تكان خوردند و برخى از بزرگان سپاه معاويه به اردوگاه امام پيوستند، وآنانكه در جستجوى حق بودند آن را شناختند،
مشاوران كينه توز معاويه سرخورده شدند، و افرادى چون عمروعاص و ديگر بزرگانسپاه معاويه لب به اعتراض ‍ گشودند و حقّ وباطل در همان آغازين لحظه هاى روياروئى شناسانده شدند.
4 - صلح طلبى و فرستادن هيئت هاى مذاكره
پس از خاتمه يافتن درگيرى و آزاد شدن رود فرات و تحقّق آتش بس ، امام على عليهالسلام فرصت يافت از صلح سخن بگويد تا شايد معاويه از اين خواب گران بيدارشود و دريابد كه در اين جنگ خانمانسوز چه خون هايى ريخته مى شود؟
و چه زندگانى هايى بر باد مى رود؟
و چه خانه هايى ويران مى گردد.
الف - اعزام هيئت هاى مذاكره به سوى معاويه
امام عليه السلام بشير بن عمرو، سعيد بن قيس ، شبث بن ربيع را خواست و به آنهافرمود از جانب من پيش اين مرد (معاويه ) برويد و او را به طاعت خداوند و اتّحاد دعوتكنيد تا دست از خونريزى بكشد و از حق پيروى كند.
هيئت اعزامى امام عليه السلام با معاويه گفتگو كردند و از پيامدهاى خطرناك جنگ هشداردادند.
امّا هرچه گفتند و اصرار ورزيدند فايده اى نبخشيد و معاويه آخرين سخن خود را چنين گفت:
اِنصَرِفُوا مِن عِندِى فَلَيسَ بَينِى وَ بَينَكُم اِلا السَّيفُ
(از نزد من بيرون برويد كه هيچ پاسخى جز شمشير پيش من نخواهيد داشت .)
به هنگام بازگشت ، شبث بن ربيع به معاويه گفت :
آيا ما را با شمشير تهديد مى كنى ؟ بخدا سوگند ما همان شمشير را به سويت حوالهخواهيم كرد.
هيئت اعزامى جريان را به اطلاع اميرالمؤ منين عليه السلام رساندند و گفتند اصرارمعاويه در اين است كه شمشير در ميان ما و شما حكومتكند.(108)
چون ماه محرم سال شصت و هفت فرا رسيد با موافقت طرفين جنگ تا آخر ماه به تاءخيرافتاد.
اميرالمؤ منين على عليه السلام از اين فرصت مناسب استفاده كرد و از پا ننشست و بارها ازجانب خود جهت اصلاح امور مسلمين و ايجاد اتّحاد، بسوى معاويه نمايندگانى فرستاد ونامه ها نوشت و در آن از حقانيّت خود سخن گفت و حجّت را بر آنها تمام كرد، امّا معاويهتسليم نشد.
ب - آمدن هيئت مذاكره به اردوى امام عليه السلام
روزى ابودرداء و ابوامامه باهلى به معاويه گفتند:
چرا با على به ستيز برخواستى ؟
به خدا سوگند اسلام او از تو بهتر و او به خلافت سزاوارتر و به پيغمبر صلى اللهعليه و آله نزديك تر است .

معاويه گفت :
به خونخواهى عثمان با او مى جنگم و در حقيقت او كشندگان عثمان را پناه داده است .
به او بگوئيد : اگر قاتلان عثمان را به ماتحويل دهد من نخستين كسى هستم از اهالى شام كه با او بيعت خواهم كرد.

اين دو نفر به اميد سازش به حضور على عليه السلام شتافتند و تقاضاى معاويه را بهآن حضرت رساندند.
امام عليه السلام آن دو نفر را به طرف صفوف لشگريان خود متوجّه ساخت و فرمود :
كشندگان عثمان همان ها هستند كه مى بينيد.
ناگاه بيش از بيست هزار نفر سلحشور آهن پوشى كه فقط چشمانشان ديده مى شد (همچوصداى رعد) خطاب به آن دو نفر فرياد زدند همه ما كشندگان خليفه سوم هستيم .
آن دو نفر به لشگرگاه معاويه بازگشتند.
ابن قتيبه دينورى مى نويسد :
ابوهريره و ابوالدرداء كه در جريان صفين در حمص(109) بودند، پيش معاويه آمدند و او را نصيحت نمودند كه چرا با على عليهالسلام به نزاع برخاستى ، او به اين امر (خلافت ) به تو سزاوارتر است و از خدماتو سوابق درخشان آن حضرت با او سخن گفتند،
تا معاويه گفت :
به اين جهت با او مى جنگم كه كشندگان عثمان را به ما تسليم نمايد.
سپس هر دوى آنها از طرف معاويه به حضور على عليه السلام آمدند و گفتند معاويه مىگويد قاتلان خليفه سوم را به وى تحويل دهيد اگر بعد از اين كار باز او با شمابجنگد در اين صورت ما با تو همراه خواهيم بود.
امام عليه السلام فرمود : آيا شما كشندگان عثمان را مى شناسيد؟
گفتند : آرى
امام على عليه السلام فرمود: برويد آنها را دستگير كنيد.
آنها آمدند پيش محمد بن ابى بكر و عمّار ياسر و مالك اشتر و گفتند كه شما سه نفر ازكشندگان خليفه سوم هستيد و ما ماءموريم كه شما را دستگير كنيم .
وقتى مردم از جريان آگاه شدند متجاوز از ده هزار نفر آماده شدند و گفتند :
قاتلان خليفه سوّم ما هستيم .
آن دو نفر چون با آن جمعيّت انبوه مواجه شدند، گفتند:
ما مسئله را مشكل و غير قابل علاج يافتيم ، پس به سوى معاويه برگشتند و دوباره عازم(حمص ) شدند.(110)
معاويه مى دانست كه كشندگان خليفه سوم يكى دو نفر و آنهم شناخته شده نبودند، كه امامعليه السلام هم آنها را دست بسته به معاويهتحويل دهد.
معاويه مى دانست كه اين كار غيرممكن است ، امّا به عنوان بهانه اى آنرا دستاويز خود قرارداده بود.
كه اينگونه نيرنگبازى ها تنها در مردم ناآگاه شام تاءثير مى گذاشت .
ج - فرستادن هيئت هائى براى مذاكره صلح
در تفكّر امام على عليه السلام جنگ طلبى و خون ريزى راه نداشت ، از اين رو تلاش مىكرد تا دشمن را هدايت كند، و جنگى رخ ندهد و خونى ريخته نشود.
بهمين جهت در سه جنگ تحميلى ، امام عليه السلام هيئت هاى مذاكره به سوى طلحه و زبير ومعاويه و سران خوارج فرستاد تا هدايت شوند.
امام هيئتى را به سرپرستى عدى بن حاتم به طرف معاويه فرستاد،
و هيئت اعزامى معاويه را پذيرفت .
و با آنان به مذاكره نشست ، امّا چون ادّعاى آنان كناره گيرى امام بود خواسته آنها را ردكرد.(111)
پس از در اختيار گرفتن آب فرات ، هيئت مذاكره معاويه را پذيرفت و فرمود آب آزاد استاز آن استفاده كنيد.(112)
د - فرستادن پياپى هيئت هاى مذاكره
پس از پايان ماه محرّم ، كه مى رفت تا جنگ آغاز گردد، امام هيئت ديگرى براى مذاكرهصلح به اردوگاه معاويه فرستاد، تا ضمن بحث و گفتگو با معاويه ، با صداى بلنداهداف صلح طلبانه امام را به گوش همه لشگريان شام برسانند.
يكى از اعضاء هيئت اعزامى امام پس از مذاكره با معاويه با صداى بلند خطاب به شاميانفرياد زد :
(اى مردم شام آگاه باشيد كه حضرت اميرالمؤ منين عليه السلام بار ديگر به شما مهلتداده اند تا بسوى حق برگرديد و بر اساس قرآنعمل كنيد تا خون بيگناهان ريخته نشود، امّا شما سرباز زديد و خداوند خيانتكاران را دوستنمى دارد)(113)

مسعودى اضافه مى كند كه به نماينده امام پاسخ ندادند جز اينكه گفتند:
در ميان ما و شما شمشير بايد حكومت كند تا هر آنكه از ما عاجزتر است نابود گردد.
اين بار ديگر امام عليه السلام و لشگريانش حجّت را بر معاويه تمام كردند و دانستندكه معاويه از تصميم خود بر نمى گردد.
5 - پرهيز از آغازگرى در جنگ
بدين جهت آنحضرت فرماندهان را به حضور پذيرفت و گروهى از واحدهاى نظامى خودرا در اختيار هر يك از آنها قرار داد، و وظيفه هر گروه را معين كرد و فرمود،
تا دشمن حمله نكرده دست به حمله نزيند.
معاويه نيز سپاه خود را براى جنگ آماده ساخت و فرماندهان و پرچمداران را تعيين نمود.
بعضى از مردان شام بر مرگ عهد بستند و سوگند ياد كردند و پاى خود را با پارچهعمّامه خود بستند كه نگريزند و در هر موقعيّتى پايدارى كنند.
آنها پنج صف از پابستگان و سوگند خوردگانتشكيل دادند و در نخستين روز ماه صفر، در ميدان مبارزه حاضر شده و جنگ را مجدّدا آغازكردند.(114)
6 - آرايش نظامى سپاه و پاسخ دادن به حملات دشمن
نصربن مزاحم نقل مى كند كه :
روز چهارشنبه اوّل ماه صفر، جنگ ميان طرفين آغاز گرديد.
در آن روز فرماندهى پياده نظام به عهده مالك اشتر بود و فرماندهى سواران را حبيب بنمسلمه اداره مى كرد كه جنگ تا شب ادامه داشت.(115)
بدين ترتيب جنگ هفته ها به طول انجاميد.
گاهى دلاورى به ميدان مى آمد كه دلاورى از سپاه امام پاسخ او را مى داد،
و زمانى ، گروهى 10 يا 20 نفره از سپاه شام به ميدان مى آمد كه 20 نفر از ارتشاسلام به مقابله آنان مى شتافتند،
و در فرصت هايى گردان به گردان ، لشگر به لشگر با يكديگر مقابله مى كردندكه تا پايان جنگ اين گونه شيوه هاى دفاعى و تهاجمى ادامه يافت .
7 - حملات كارساز امام عليه السلام
يكى از امتيازات مهم ارتش اسلام ، وجود ملكوتى و با بركت امام على عليه السلام بودكه :
* تمام بن بست هاى ميدان جنگ را بر طرف مى كرد.
* حملات سهمگين دشمن را در هم مى شكست .
* نقشه هاى نظامى دشمن را با طرح هاى نظامى حساب شده نابود مى كرد.
* و هرگاه دلاورى يا گروهى از ارتش اسلام در محاصره قرار مى گرفت حضرتاميرالمؤ منين عليه السلام آنها را از محاصره بيرون مى كشيد.
* و از همه مهمتر آنكه ، هرگاه دلاورى بى نظير از سپاه شام به ميدان مى آمد و چند تن ازدلاوران سپاه امام را به شهادت مى رساند و مبارز مى طلبيد و كسى جرئت مقابله را نداشت
كه از نظر روانى مى رفت تا به شكست روحيّه نظامى بيانجامد، امام عليه السلام شخصابه ميدان مى رفت و آنان را به هلاكت مى رساند، و روحيّه سربازان خودى را تقويت مىفرمود، مانند :
1 - روزى از سپاه معاويه پهلوانى قوىهيگل كه او را (محراق بن عبداللّه ) مى ناميدند قدم به ميدان رزم گذاشت و از سپاه امام عليهالسلام مبارز طلبيد، مردى بنام عبدالمراد از دلاوران اسلام به سوى او شتافت ، پهلوانشامى او را شهيد ساخت ، رزم آور ديگرى از لشگر امام به جنگ او قدم پيش نهاد او نيز بادست پهلوان شامى به درجه شهادت نائل آمد.
ناگاه امام به صورت ناشناس از لشگر اسلام ، به ميدان پهلوان شامى اسب تاخت و بهاو حمله نمود و او را با يك ضربت شمشير به جهنم روانه ساخت و از سپاه معاويه مبارزخواست .
سرباز ديگرى از شاميان به مقابله آن حضرت شتافت ، او را نيز به هلاكت رسانيد.
سوّمى آمد، او نيز در زير شمشير امام از مركب حيات پياده گرديد.
بدينگونه هفت نفر از دلاوران شام طعمه ذوالفقار گرديدند، و امام منتظر بود تا شكارديگرى قدم به عرصه نبرد بگذارد، ولى ديگر كسى جرئت نكرد قدم به صحنه كارزاربگذارد كه امام على عليه السلام به جانب سپاه خود بازگشت در حالى كه كسى از سپاهمعاويه او را نمى شناخت .(116)
2 - روزى از روزهاى جنگ صفّين ، كه هر دو قشون رو در روى هم ايستاده بودندناگهان از پهلوانان سپاه معاويه سواره اى به نام (كريت بن صالح ) خارج شد وهمرزم خواست .
از لشگر اسلام اسب سوارى به مبارزه او شتافت و پس از درگيرى ، بدست او به شهادترسيد.
دومى آمد او نيز شربت شهادت نوشيد.
در اين حال امام على عليه السلام شخصا به مبارزه او شتافت ، راه او را گرفت و فرمود:
اى شامى نام تو چيست ؟
گفت : نام من كريب (117) بن صالح حميرى است .
امام على عليه السلام فرمود:
اى كريب از خدا بترس و ترا به كتاب خدا و سنت پيغمبرش محمد صلى الله عليه و آلهدعوت مى كنم .
كريب گفت : تو كيستى ؟
امام عليه السلام فرمود :
من على بن ابيطالب هستم ، اى كريب من تو را پهلوان رشيد و فارس ميدان مى بينم بهجان خود رحم كن .
مرد شامى كه شمشير خود را آماده كرده بود گفت ، يا على نزديكم بيا.
امام عليه السلام به او نزديك شد و در حاليكه قبضه شمشير در پنجه توانايش محكمبود، حمله شروع گرديد و ادامه يافت . كه سرانجام با يك ضربت كارى به حياتناپاكش خاتمه بخشيد.
خوارزمى مى نويسد :
امام على عليه السلام چنان ضربه سهمگين بر سر كريب فرود آورد كه جسد ناپاكش دوشقّه به زمين افتاد.(118)
از سپاه معاويه چندين نفر پشت سرهم آمدند تا بلكه كارى از پيش ببرند، ولى نتوانستندو همه به دست تواناى امام عليه السلام به خاك ذلّت افتادند.
3 - امام عليه السلام پس از كشتن بسيارى از شجاعان و دلاوران لشگر شام ،معاويه را به مبارزه دعوت كرد و گفت :
اى معاويه خودت به مبارزه من بيا و مردان عرب را نابود مساز.
معاويه گفت :
مرا به مبارزه با تو نيازى نيست ، همانا براى تو بس است كه چهار نفر از قهرمانانعرب را به هلاكت انداختى .(119)
ابن قتيبه دينورى در اين مورد مى نويسد:
چون امام على عليه السلام مشاهده كرد كه در اين جنگ مردم زياد از بين مى روند، روزى ازروزها، مقابل لشگر معاويه آمده ، و او را با صداى بلند فراخواند،
در آن وقت معاويه بالاى تپّه اى قرار گرفته بود، و گفت :
يااباالحسين از من چه مى خواهى ؟
امام عليه السلام فرمود :
چرا اين مردم كشته شوند و از بين بروند، در حالى كه اگر تو غالب شوى خلافت از آنتست و اگر من پيروز شوم از آن من ، بنابراين مردم را كنار بگذار و شخصا به مبارزه بامن بيا تا با هم بجنگيم ، تا هر كدام از ما پيروز شود حكومت و خلافت براى او باشد.
عمرو عاص به محض شنيدن پيشنهاد امام عليه السلام به معاويه ، گفت :
على بر در انصاف آمده بدون درنگ پيشنهاد او را بپذير.
معاويه خنديد و گفت :
اى پسر عاص حتما چشم طمع به خلافت من دوخته اى ؟
عمرو گفت : چه زيباست كه الان تو به مبارزه او بشتابى .
معاويه گفت :
تو همواره از طريف مزاح سخن مى گوئى .(120)
تو چقدر احمق و سبُك مغز هستى ، به خدا قسم تا كنون كسى پيدا نشده كه با فرزندابيطالب به مبارزه بر خيزد و كشته نشود و زمين را با خون خود رنگين نسازد، عمروعاص، تو جز كشته شدن من منظور ديگرى ندارى .
سرانجام معاويه به حرف عمروعاص گوش نداد و زندگيش را حفظ كرد.
عمرو عاص با تمسخر گفت :
اى معاويه آرام باش ، از دشمنت مى ترسى و نصيحت كننده ات را از خود دور مى كنى؟(121)
4 - وقتى كه معاويه از آمدن به كارزار اميرالمؤ منين عليه السلام امتناع ورزيد، ازميان سپاه معاويه پهلوانى كه به شجاعت معروف بود، به نام (عروة بن داود دمشقى )به جاى معاويه براى مبارزه با آن حضرت مهيّا شد، تا به اين وسيله بتواند ازانفعال معاويه بكاهد.
اين پهلوان با غرور تمام فرياد كشيد يا ابالحسن اگر معاويه از مبارزه با تو اكراهداشت من به نبرد تو مى آيم ، براى مبارزه پيش بيا.
حضرت آماده شد كه حركت نمايد، يكى از ياران امام پيش آمد تا او را از مبارزه منصرفنمايد، گفت يا مولا اين سگ را به حال خود واگذار او اهميّتى ندارد.
امام نپذيرفت و تصميم گرفت تا به درخواست آن ماجراجو پاسخ مثبت دهد و فرمود بهخدا قسم معاويه براى من از او منفورتر نيست .
سپس فرياد زد اى عروه برو و قبيله ات را خبر كن ، سپس ضربت امام پائين آمد و عروه درهمان ضربت به زمين غلطيد و فرياد اللّه اكبر امام ميدان را به لرزه درآورد.
پسر عموى عروه از اين خون ريخته شده به هيجان آمد و براى گرفتن انتقام پيش رفت ،امّا على بن ابيطالب به او نيز مهلت نداد و با يك ضربت سهمناك پسر عمومى عروه رانيز كنار عروه نقش زمين ساخت .(122)
5 - روزى عمروعاص قدم به عرصه كارزار گذاشت ناگاه متوجّه شد كه دربرابر امام على عليه السلام قرار دارد.
مرگ را پيش چشم ديد، ناچار از طريق نيرنگ وارد شد، و خود را به زمين انداخته عورتش راآشكارا نمود و با عجز و ناتوانى گفت :
مُكرَةٌ اَحُوكَ لابَطَلَ
(برادرت از روى اجبار به ميدان آمده است نه از راه مردى و دليرى .)
على عليه السلام از كثرت حياء صورت خود را برگردانيد.
عمروعاص از فرصت استفاده كرد و پيش معاويه فرار نمود، معاويه كه وى را با آنوضع خفّت بار مشاهده كرد خنديد و به او گفت :
اِحمِدِاللّهِ وَ عَورَتَكَ يا عَمرُو.
(اى عمرو سپاسگذار خدا و عورتت باش .)(123)
اين واقعه ننگين را امام على عليه السلام در يك سخنرانى افشاگرانه در خطبه 84 نهجالبلاغه به تحليل و ارزيابى مى گذارد و مى فرمايد :
عَجَبا لاِبنِ النَّابِغَةِ! يَزعُمُ لاهلِ الشَّامِ اءَنَّ فِيَّ دُعَابَةً، وَاءَنِّي امرُؤٌ تِلعَابَةٌ: اءُعَافِسُوَاءُمَارِسُ! لَقَد قَالَ بَاطِلا، وَنَطَقَ آثِما.
َمَا - وَشَرُّ القَولِ الكَذِبُ - إِنَّهُ لَيَقُولُ فَيَكذِبُ، وَيَعِدُ فَيُخلِفُ، وَيُساءَلُفَيَبخَلُ، وَيَساءَلُ فَيُلحِفُ، وَيَخُونُ العَهدَ، وَيَقطَعُ الالَّ؛ فَإِذَا كَانَ عِنْدَ الْحَرْبِ فَاءَىزَاجِرٍ وَآمِرٍ هُوَ! مَا لَمْ تَاءْخُذِ السُّيُوفُ مَآخِذَهَا، فَإِذَا كَانَ ذلِكَ كَانَ اءَكْبَرُ مَكِيدَتِهِ اءَنْ يَمْنَحَالقِرمَ سُبَّتَهُ.
اءَمَا وَاللّهِ اِنِّى لََيمنَعُنِى مِنَ اللَّعِبِ ذِكرُ المَوتِ، وَإِنَّهُ لََيمنَعُهُ مِن قَولِ الحَقِّ نِسيَانُ الاَّْخِرَةِ،إِنَّهُ لَمْ يُبَايِعْ مُعَاوِيَةَ حَتَّى شَرَطَ اءَن يُؤ تِيَهُ اءَتِيَّةً، وَيَرضَخَ لَهُ عَلى تَركِ الدِّينِرَضِيخَةً.

* روانشناسى عمروعاص
شگفتا از عمروعاص پسر نابغه !(124) ميان مردم شام گفت كه مناهل شوخى و خوشگذرانى بوده ، و عمر بيهوده مى گذرانم !! حرفى از روىباطل گفت و گناه در ميان شاميان انتشار داد.
مردم آگاه باشيد! بدترين گفتار دروغ است ، عمروعاص سخن مى گويد، پس دروغ مىبندد، وعده مى دهد و خلاف آن مرتكب مى شود، درخواست مى كند و اصرار مى ورزد، اما اگرچيزى از او بخواهند، بخل مى ورزد، به پيمان خيانت مى كند، و پيوند خويشاوندى را قطعمى نمايد، پيش از آغاز نبرد در هياهو و امر و نهى بى مانند است تا آنجا كه دست ها بهسوى قبضه شمشيرها نرود. اما در آغاز نبرد، و برهنه شدن شمشيرها، بزرگ تريننيرنگ او اين است كه عورت خويش آشكار كرده ، فرارنمايد.(125)
آگاه باشيد! بخدا سوگند كه ياد مرگ مرا از شوخى و كارهاى بيهوده باز مى دارد، ولىعمروعاص را فراموشى آخرت از سخن حق بازداشته است ، با معاويه بيعت نكرد مگر بدانشرط كه به او پاداش دهد، و در برابر ترك دين خويش ، رشوه اى تسليم او كند.(126)

6 - بسربن ارطاة به شجاعت شهرت يافته بود، روزى به مبارزه امام على عليهالسلام شتاف امام نيزه اى بر او زد كه با پشت به زمين افتاد و پاهايش را بلند كرد دراينحال به نيرنگ عمروعاص متوصّل شد كه امام بزرگوار روى برتافت ، مردم او راشناختند و فرياد زدند يا على او بسربن ارطاة است ، چرا او را نمى كشى ؟
امام آن معدن حياء فرمود رهايش كنيد، بُسر بر مركب خود سوار شد و به سوى معاويهشتافت .
معاويه با ديدن آن منظره ننگ آور خنديد و گفت ترا حالتى رخ داد كه به عمروعاص نيزرخ داده بود.(127)
14 - شيوه هاى رزمى ، تبليغى امام در جنگ نهروان
1 - تلاش در هدايت سران خوارج
با برّرسى دقيق تاريخ ، اين حقيقت ثابت مى شود كه نطفه خوارج در صفين ، زمانى كههنوز لشگريان از صحنه نبرد خارج نشده بودند، بسته شد
و ريشه هاى پيدايش خوارج را بايد از جنگ صفّين ريشه يابى كرد.
لحظه هائى كه امام عليه السلام را به داورى ابوموسى مجبور ساختند و امام به ناچارحكميّت و صلح نامه را پذيرفت ، سپس موضوع صلحنامه را به اطّلاع واحدهاى نظامىرساندند.
وقتى كه آنرا به طايفه بنى تعيم خواندند، عروة بن اديّه گفت :
آيا شما در كار خدا، مردان را حَكَم قرار مى دهيد و شعار داد:
لا حُكمَ اِلاّ لِلّهِ
(هيچ حكمى جز حكم خدانيست )(128)

عروة بن اديّه نخستين فردى بود كه در آن روز به حَكَميّت اعتراض كرد و شعار :
لا حُكمَ اِلاّ لِلّهِ
را داد.
اين نخستين شعار خوارج بود كه از گلوى او بيرن آمد و اساس تفكّر خوارج راتشكيل داد.
كه در حقيقت آن شعار و آن اعتراض اوّلين خشت خوارج بود كه با دست آن مرد كج انديشگذاشته شد.
طبق نقل ابن اثير، و طبرى ، دو نفر به نام هاى (زرعة بن برج طائى ) و (حرقوص بنزهر سعدى ) (129) به نمايندگى عدّه اى كه بعدا به (خوارج ) شهرتيافتند به حضور امام عليه السلام رسيدند هر دو به آن حضرت گفتند:
لا حُكمَ اِلاّ لِلّهِ
(هيچ حكمى جز حكم خدا نيست )
امام نيز فرمود :
لا حُكمَ اِلاّ لِلّهِ
حرقوص اضافه كرد يا على از گناه و خطايت توبه كن و از اين كار (حَكَميّت ) برگردو با ما به جنگ دشمن بشتاب تا بجنگيم و به لقاى خدا برسيم !
امام عليه السلام فرمود:
(اتفاقا تنها خواست ما همين بود و با اصرار شما را به ادامه جنگ سفارش مى كرديم و باتاءكيد مى گفتيم كه به حيله فرزند نابغه توجه نكنيد متاءسفانه شما در اين رابطهنه تنها از فرمان من تمرّد كرديد.
بلكه ما را به ترك مبارزه وادار ساختيد، حالا كه كار از كار گذشته و ما در اين باره ميانخود و آن قوم عهدنامه اى نوشته ، و شروطى مقرّر كرده ، و تعهّد نامه امضاء نموده ايمديگر نمى توانيم پيمانها را ناديده بگيريم كه خداوندمتعال هم مى فرمايد:
وَاُوفُو بِعَهدِ اللّهِ اِذ عاهَدتُم (130)
(وقتى پيمانى بستيد به عهد خداوند وفا كنيد) پس با اين وصف ديگر نمى توان اقدامبه جنگ كرد.)
حرقوص گفت :
اين جرم و گناه است و تو بايد از آن توبه كنى .
امام عليه السلام فرمود :
اين جرم نيست ، لكن عجز است كه در نتيجه راءى غلط شما سرزده است ، و من قبلا شما را ازاين تصميم نادرست نهى كردم ولى شما گوش نداديد.
زرعه گفت :
اى على اگر تو حكميّت مردان را قبول كنى من با تو جنگ خواهم كرد و از جنگ خود مقصودىجز رضاى خدا نخواهم داشت .
امام عليه السلام فرمود :
بدا به حال تو چقدر سرسخت و بدبخت هستى ، من ترا در جنگ با خودم كشته و گرد بادرا بر لاشه بيجانت نشسته مى بينم !
زرعه گفت : من هم همين را آرزومندم .
آنگاه هر دو نماينده از حضور امام عليه السلام خارج شدند، در حالى كه مى گفتند :
لا حُكمَ اِلاّ لِلّهِ(131)
در مناقب ابن شهر آشوب آمده است كه :
ملاقات اين دو نفر با اميرالمؤ منين عليه السلام بعد از برگشتن از صفّين ، در كوفهاتّفاق افتاد.
خوارج (132) معتقد بودند كه :
داورى حَكَمين بر خلاف اسلام است ، زيرا قرآن مى فرمايد:
لا حُكمَ اِلاّ لِلّهِ
در صورتى كه ابتدا اين كار را خود آنها قبول كرده و امام عليه السلام را نيز به اينكار وادار نمودند،
ولى بعدا خود اميرالمؤ منين عليه السلام را تخطئه كردند و گفتند اين كار كفر بوده است، ما توبه كرده ايم تو هم بايد توبه كنى .
حضرت فرمود :
(منشاء اين كار خطاى شما بود نه من ، به هرحال كفر هم نبود و من مرتكب خطائى نشده ام تا توبه كنم و همواره توبه خوب است و مناز هر گناهى استغفار مى كنم .)
گفتند :
اين كافى نيست بلكه بايد اعتراف كنى كه (حكميّت ) گناه بوده و از اين گناه توبهنمائى .
امام على عليه السلام فرمود :
(مسئله حكميّت را من كه به وجود نياورده ام تا توبه نمايم آنرا خودتان به وجود آوردهايد و نتيجه اش را نيز ديديد و از طرفى چيزى كه در اسلام مشروع است چگونه آنرا گناهقلمداد كنيم .)
از آن پس خوارج دست به فعاليت سياسى زدند و در ابتداء يك فرقه ياغى و سركشىبودند كه به همين جهت (خوارج ) ناميده شدند.(133)
چنانكه قبلا گفتيم ، هنگام برگشتن از صفّين مخالفان اميرالمؤ منين عليه السلام واردكوفه نشدند، آنها در بيرون كوفه در محلى موسوم به(حروراء)(134) گرد آمدند كه آنها را (حروريّه)(135) ناميدند.
در آنجا منادى آنها ندا كرد كه اداره جنگ و فرماندهى ، بر عهده اشعث بن ربعى تميمى مىباشد و هم چنين عبداللّه بن الكوّاء يشكرى هم امام جماعت سپاهيان است .
2 - آزاد گذاشتن خوارج و رعايت حقوق آنها
امام عليه السلام به فرقه خوارج آزادى كامل داده بود و با نرمش ، به ايشان فرمود:
شما سه حق به گردن ما داريد كه آنرا رعايت خواهيم كرد:
1 - شما مى توانيد نماز خود را در مسجد ما آزادانه به جا آوريد.
2 - ما حقوق شما را از بيت المال و غنيمتى كه در كسب آن با ما شركت داشته ايدقطع نمى كنيم .
3 - مادامى كه به جنگ ما با قيام نكرده ايد با شما نمى جنگيم.(136)

امام عليه السلام از آغاز مخالفت آنان تا زمانى كه به حركت مسلّحانه دست نزده بودندچنين رفتارى با ايشان داشت و به جرئت مى توان گفت كه اعطاء آزادى تا اين حد بهمخالفان حكومت ، در جهان بى سابقه است ، و همين سبب شد كه خوارج از اين آزادى سوءاستفاده كرده و دشمنى خود را از حدّ گذراندند،
گاهى به ساحت مقدّس امام عليه السلام جسارت مى كردند و ناسزا مى گفتند كه امام بابزرگوارى به آنها پاسخ مى داد.
تا آنجا كه خوارج تصميم گرفتند براى جنگ با امام عليه السلام آماده شوند،
آنها عبداللّه بن وهب راسبى كه مردى به ظاهر زاهد و متعبّد بود را بر خود گماشتند.
و او مرد بسيار متعصّبى بود، آنها معتقد بودند كه پس از شكست دادن على عليه السلامكار خلافت را به شورا مى گذاريم و بيعت براى كسى جائز نيست ،
بيعت مخصوص ذات ذوالجلال است ، و شعار ما (امر به معروف و نهى از منكر) است.(137)
3 - آغاز شورشگرى خوارج و آمادگى رزمى امام عليه السلام
خوارج پس از تهديد كردن امام عليه السلام (حروراء) را به قصد نهروان(138) ترك گفتند،
در طول راه عبورشان بر نخلستانى افتاد در آنجا عبداللّه بن خبّاب را ديدند كه قرآن راحمايل كرده و بر الاغ خود سوار شده و همسرش نيز همراه او بود،
او از جانب على عليه السلام حاكم و عامل نهروان بود.
نخست از نام او سؤ ال كردند گفت :
عبداللّه فرزند خبّاب از اصحاب پيامبر خدا هستم .
گفتند : آيا از ما ترسيدى ؟
عبداللّه گفت : آرى .
گفتند :
از ما نترس ، از پدرت كه يار پيامبر بود حديثى براى ما بگو كه آنرا از پيامبر صلىالله عليه و آله شنيده باشد، شايد به حال ما فايده اى بخشد.
عبداللّه گفت :
پدرم از پيغمبر صلى الله عليه و آله روايت مى كرد كه آن حضرت فرمود:
بعد از من فتنه اى پديد آيد كه دل مرد در آن مانند بدنش مى ميرد، شب مؤ من است .
امّا بامداد كافر مى شود، و يا صبح مؤ من است ، امّا شامگاه كافر مى شود.
گفتند : ما هم همين را مى خواستيم .
سپس پرسيدند :
درباره ابوبكر و عمر چه مى گوئى ؟
عبداللّه آنها را به خير و نيكى ياد كرد.
سپس درباره خليفه سوم و از ابتداء و انتهاى خلافتش سؤال كردند.
عبداللّه او را نيز تاءييد كرد.
در پايان به او گفتند :
درباره على و مسئله حكميّت چه عقيده اى دارى و بعد از حكميّت نظرت چيست ؟
عبداللّه گفت :
او از شما دانا و ديندارتر است و داراى بينش عميق ترى مى باشد و راءى او صواب و نظراو نافذ است .
سران خوارج گفتند :
تو مردان را با نام و نشان ستايش مى كنى نه باافعال و اعمال آنها،
به خدا سوگند ترا به نحوى مى كشيم ، كه تا كنون كسى به مانند آن كشته نشدهباشد.
الف - آغاز قتل و غارت
عبداللّه را گرفته و كتفش را بستند و همراه زن حامله او كه وضع حملش نزديك بود بهنخلستانى كشيدند كه ميوه آن رسيده و متعلق به مردى نصرانى بود.
خرمائى در نخلستان به زمين افتاده بود، يكى از خوارج آنرا برداشت و به دهن گذاشت ،
يكى از همراهان گفت :
آيا خرماى حرام مى خورى ؟ تو كه بهاى آنرا نپرداخته اى ، او ناگزير دانه خرما را ازدهان بيرون انداخت .
در آن ميان خوكى را مشاهده كردند كه متعلّق بهاهل ذمّه بود، كه يكى از خوارج او را با شمشير كشت ، همراهش به وى اعتراض كرد و گفت :

next page

back page