بسم الله الرحمن الرحیم
 
نگارش 1 | رمضان 1430

 

صفحه اصلی | کتاب ها | موضوع هامولفین | قرآن کریم  
 
 
 موقعیت فعلی: کتابخانه > مطالعه کتاب تاریخ پیامبران علیهم السلام, علامه محمد باقر مجلسى ( )
 
 

بخش های کتاب

     FEHREST -
     FOOTNT01 -
     FOOTNT02 -
     FOOTNT03 -
     TARIKH01 -
     TARIKH02 -
     TARIKH03 -
     TARIKH04 -
     TARIKH05 -
     TARIKH06 -
     TARIKH07 -
     TARIKH08 -
     TARIKH09 -
     TARIKH10 -
     TARIKH11 -
     TARIKH12 -
     TARIKH13 -
     TARIKH14 -
     TARIKH15 -
     TARIKH16 -
     TARIKH17 -
     TARIKH18 -
     TARIKH19 -
     TARIKH20 -
     TARIKH21 -
 

 

 
 

next page

fehrest page

back page

باب سى و يكم در بيان قصه اصحاب كهف و اصحاب رقيم است 
حق تعالى مى فرمايد ام حسبت ان اصحاب الكهف و الرقيم كانوا من آياتنا عجبا (807) آيا گمان كردى كه اصحاب غار و اصحاب رقيم از آيات قدرت ما در عجببودند؟.
بعضى گفته اند كه : اصحاب رقيم همان اصحاب كهفند، و رقيم نام آن وادى استيا آن كوه كه غار در آنجا بود، يا نام شهرى كه از آنجا بيرون آمدند، يا نام لوحى كهقصه ايشان را در آن نقش كرده بودند و بر در غار گذاشته بودند، يا نام سگ ايشان ؛ وبعضى گفته اند كه : اصحاب رقيم گروه ديگرند (808) كه قصه ايشان مذكورخواهد شد.
و به سند معتبر از حضرت صادق عليه السلاممنقول است كه : اصحاب كهف و رقيم گروهى بودند كه ناپيدا شدند، پس پادشاه آن زماننام ايشان و پدران و خويشان ايشان را در لوحهاى سرب نقش كرد (809).
اذ اوى الفتيه الى الكهف فقالوا ربنا آتنا من لدنك رحمه وهيى ء لنا من امرنا رشدا (810) در وقتى كه پناه بردند جوانان بسوى غار پس گفتند: اى پروردگارما! عطا كن ما را از جانب خود رحمتى و مهيا گردان براى ما امرى را كه موجب رشد و صلاح ماباشد.
و در حديث معتبر منقول است كه حضرت صادق عليه السلام از شخصى پرسيد: فتى كيست؟
آن شخص گفت : فداى تو شوم ما جوان را فتى مى گوئيم .
فرمود: مگر نمى دانيد كه اصحاب كهف در سن كهولت بودند خدا ايشان را فتيه فرمود براى آنكه جوانمردى كردند و ايمان آوردند، و هر كه به خدا ايمان مى آورد وپرهيزكار است او فتى است هر چند پير باشد (811).
فضربنا على آذانهم فى الكهف سنين عددا (812) پس زديم بر گوشايشان پرده خواب را كه از صداها بيدار نشوند در غار سالى چند شمرده شده .
ثم بعثناهم لنعلم اى الحزبين احصى لما لبئوا امدا (813) پس ‍ ايشان رابرانگيختيم از خواب تا بدانيم - به علم بعد از وقوع - كه آنها كه نزاع مى كنند در مدتمكث ايشان در خواب از اصحاب كهف يا ديگران كدام يك درست تر احصا كرده اند.
نحن نقص عليك نباءهم بالحق انهم فتيه آمنوا بريهم و زدناهم هدى * و ربطنا علىقلوبهم (814) ما بيان مى كنيم براى تو خبر ايشان را به راستى ، بدرستىكه ايشان جوانان - يا جوانمردان - بودند كه ايمان آوردند به پروردگار خود و زيادهكرديم ما هدايت ايشان را و محكم گردانيديم دلهاى ايشان را براى صبر كردن برشدائدى كه در اختيار حق عارض ‍ مى شود.
اذ قاموا فقالوا ربنا رب السموات و الارض لن ندعو من دونه الها لقد قلنا اذا شططا (815) در وقتى كه برخاستند پس گفتند: پروردگار ما پروردگار آسمانهاو زمين است ، هرگز نمى خوانيم بغير از او خدائى را كه اگر بخوانيم بخدا سوگندسخنى گفته خواهيم بود بسيار دور از حق .
هؤ لاء قومنا اتخذوا من دونه آلهه لولا ياءتون عليهم بسلطان بين فمن اظلم ممنآفترى على الله كذبا (816) اين گروه قوم مايند كه گرفته اند بغير ازخداوند بر حق خداها، و چرا نمى آورند بر عبادت آنها حجت و برهانى ظاهر، پس كيستظالمتر از كسى كه افترا بندد بر خدا به دروغ .
و اذ اعتزلتموهم و ما بعبدون الا الله فاءووا الى الكهف ينشر لكم ربكم من رحمتهوبهيى ء لكم من امركم مرفقا (817) پس به يكديگر گفتند كه : چون كنارهكرديد از ايشان و از آنچه مى پرستند بغير از خدا پس پناه بريد بسوى غار تا پهن كندو بگشايد براى شما پروردگار شما از رحمت خود و مهيا كند براى شما از امر شما آنچهمنتفع گرديد به آن و كار بر شما آسان شود.
وترى الشمس اذا طلعت تزاور عن كهفهم ذات اليمين و اذا غربت تقرضهم ذاتالشمال و هم فى فجوه منه (818) و مى بينى آفتاب را در وقتى كه طالع مىشود مى گردد و ميل مى كند شعاع آن از ايشان به جانب راست و بر ايشان نمى تابد، وچون غروب مى كند آفتاب از ايشان مى كند به جانب چپ و بر ايشان نمى تابد و ايشان درمحل گشادگى از غار و در وسط آن جا گرفته اند.
ذلك من آيات الله من يهد الله فهو المهتد و منيضلل فلن تجد له وليا مرشدا (819) اين قصه ايشان - يا آفتاب نتابيدنبر ايشان - از آيات و علامات قدرت خدا است ، هر كه را خدا هدايت كند پس او هدايت يافتهاست ، و هر كه را خدا گمراه كند - يعنى منع لطف خود را از او بكند - پس ‍ نمى يابى ازبراى او كسى كه يارى و راهنمائى او بكند.
و تحسبهم ايقاظا و هم رقود و نقلبهم ذات اليمين و ذاتالشمال و كلبهم باسط ذراعيه بالوصيد (820) و گمان مى كنى ايشان راكه بيدارند براى باز بودن چشمهاى ايشان - چنانچه على بن ابراهيم روايت كرده است(821)، يا گرديدن ايشان از پهلو به پهلو - وحال آنكه ايشان در خوابند و مى گردانيم ايشان را به جانب راست و چپ - على بن ابراهيمروايت كرده است كه : سالى دو مرتبه حق تعالى ايشان را از پهلو به پهلوى ديگر مىگرداند براى اينكه زمين ، پهلوى ايشان را نخورد (822) - و سگ ايشان پهن كرده استدستهاى خود را در پيشگاه غار يا در درگاه غار.
لو اطلعت عليهم لوليت منهم فرارا و لملئت منهم رعبا (823) اگر مطلعشوى بر ايشان و نظر كنى بسوى ايشان هر آينه پشت خواهى كرد و خواهى گريخت ازايشان و هر آينه مملو خواهى شد از ترس ايشان براى مهابتى كه خدا در ايشان قرارداده است ، يا براى عظمت جثه و باز بودن ديده هاى ايشان ، يا براى وحشت مكان ايشان
از حضرت امام محمد باقر عليه السلام منقول است كه : مراد از اين خطاب ، حضرترسول صلى الله عليه و آله نيست ، بلكه خطاب عام است براى بيانحال ايشان و دهشت امر ايشان (824).
و كذلك بعثناهم ليتساءلوا بينهم قال قائل منهم كم لبثتم قالوا لبثنا يوما او بعضيوم (825) و همچنين مبعوث گردانيديم ايشان را براى آنكه بعضى از بعضىسؤ ال كنند و بر حال خود مطلع شوند، گفت گوينده اى از ايشان كه : چند گاه در اين مكانمكث كرده ايد و در خواب بوده ايد؟ گفتند: يك روز مانده ايم يا بعضى از روز.
قالوا ربكم اعلم بما لبثتم فابعثوا احدكم بورقكم هذه الى المدينه فلينظر ايهاازكى طعاما فلياتكم برزق منه و ليتلطف و لا يشعرن بكم احدا (826) گفتند:پروردگار شما داناتر است به آنچه شما مانده ايد در اين مكان ، پس بفرستيد يكى ازخود را با اين دراهمى كه داريد بسوى شهر پس ‍ نظر كند كه كى طعامش پاكيزه تر است- چنانچه على بن ابراهيم روايت كرده است (827)، ياحلال تر است - پس بياورد از براى شما روزى از آن طعام و سعى كند كه طعام نيكوبگيرد يا كسى او را نشناسد و كارى نكند كه براحوال شما مطلع شوند.
انهم ان يظهروا عليكم يرجموكم او يعيدوكم فى ملتهم و لن تفلحوا اذا ابدا (828) زيرا كه ايشان اگر ظفر بيابند بر شما سنگسار مى كنند شما را يا برمىگردانند شما را در ملت خود، و اگر داخل شويد در ملت ايشان هرگز رستگار نخواهيدشد.
و كذلك اعثرنا عليهم ليعلموا ان وعد الله حق و ان الساعه لا ريب فيها (829)و همچنين مطلع گردانيديم مردم را بر احوال ايشان تا بدانند كه وعده خدا و زندهگردانيدن مردگان حق است و اينكه قيامت شكى نيست در آن .
اذ يتنازعون بينهم امرهم فقالوا ابنوا عليهم بنيانا ربهم اعلم بهم (830)در وقتى كه منازعه مى كردند ميان خود در امر مردگان كه آيا مبعوث مى شوند در قيامتيا نه - يا آنكه منازعه مى كردند در امر اصحاب كهف كه چندسال در خواب بودند، يا بعد از خواب رفتن ايشان نزاع كردند آيا مردند يا به خوابرفتند، آيا شهرى نزد ايشان بسازيم يا مسجدى بنا كنيم چنانچه حق تعالى فرموده استكه : - پس گفتند: بنا كنيد بر ايشان بنائى ، پروردگار ايشان داناتر است بهاحوال ايشان .
قال الذين غلبوا على امرهم لنتخذن عليهم مسجدا (831) گفتند آنان كهغالب گرديدند بر امر ايشان : البته اخذ مى كنيم و مى سازيم بر ايشان مسجدى كه درآن نماز كنند مردم .
سيقولون ثلاثه رابعهم كلبهم و يقولون خمسه سادسهم كلبهم رجما بالغيب ويقولون سبعه و ثامنهم كلبهم قل ربى اعلم بعدتهم ما يعلمهم الاقليل فلا تمار فيهم الا مراء ظاهرا و لا تستفت منهم احدا (832) بزودى خواهندگفت جمعى كه : اصحاب كهف سه مرد چهارم ايشان سگ ايشان بود، و خواهند گفت : پنج مردششم ايشان سگ ايشان بود، مى اندازند به گمان خود سخن را بسوى امرى كه غايب استاز ايشان و علمى به آن ندارند، و خواهند گفت كه : هفت نفر بودند و ايشان سگ ايشان بود،بگو: پروردگار من داناتر است به عدد ايشان ، نمى داند عدد ايشان را مگر اندكى ازمردم ، پس مجادله مكن با مردم در باب ايشان مگر مجادله ظاهرى كه آنچه وحى به تورسيده است به ايشان بگوئى و استفتا و سؤال مكن در باب احوال اصحاب كهف از احدى از ايشان يعنى يهود و نصارى .
و باز فرموده است و لبثوا فى كهفهم ثلاث مائه سنين و ازدادوا تسعا #قل الله اعلم بما لبثوا له غيب السموات و الارض (833) و ماندند در غار خودسيصد سال و زياد كردند نه سال را - يعنى سيصد و نهسال ماندند - بگو: خدا داناتر است به آنچه ماندند، و او را است علم آنچه پنهان است درآسمانها و زمين .
على بن ابراهيم گفته است : عدد ايشان كه حق تعالى در اينجا فرموده است ، ازاهل كتاب نقل كرده است (834)، لهذا بعد از آن فرمود: بگو كه خدا داناتر است .
و روايت كرده است : ايشان جوانان بودند كه در ميان زمان حضرت عيسى و مبعوث شدنحضرت رسول صلى الله عليه و آله بودند، و رقيم دو لوح بود از مس كه درآنها نقش كرده بودند احوال آن جوانان و مسلمان شدند ايشان را و اراده كردن دقيانوس كشتنايشان را و رفتن ايشان به غار و ساير احوال ايشان (835).
و به سند حسن از حضرت صادق عليه السلام روايت كرده است كه : سببنزول سوره كهف آن بود كه كفار قريش نضر بن الحارث و عقبه بن ابى معيط و عاص بنوايل را فرستاد بسوى علماى يهود كه در نجران بودند كه از ايشان ياد گيرند مساءلهاى چند كه از رسول خدا صلى الله عليه و آله سؤال كنند؛ ايشان گفتند: سؤ ال كنيد از او سه مساءله ، اگر جواب شما گفت در اين سهمساءله به نحوى كه ما مى دانيم پس او راستگو است ، و از يك مساءله از او سؤال كنيد اگر دعوى كند من آن را مى دانم ، پس او دروغگو است .
گفتند: آن مساءله ها كدامند؟
گفتند: سؤ ال كنيد از جوانانى كه در زمان پيش بودند و بيرون رفتند و غايب شدند وخواب رفتند، چه مدت در خواب ماندند تا بيدار شدند؟ و عدد ايشان چند بود؟ و با ايشانغير ايشان چه چيز بود؟ و قصه ايشان چگونه بود؟؛ و سؤال كنيد از موسى وقتى كه خدا او را امر كرد كه از پى عالم برود و از او ياد گيرد، عالمكى بود؟ و چگونه از پى او رفت ؟ و قصه او چون بود؟؛ و سؤال كنيد از او قصه شخصى كه به مشرق و مغرب آفتاب گرديد تا به سد ياءجوج وماءجوج رسيد كيست ؟ و چگونه بوده است قصه او؟ و اخبار اين سه مساءله را چنانچه خودمى دانستند به ايشان گفتند و گفتند كه : اگر جواب شما بگويد به نحوى كه ما گفتيماو صادق است در دعوى پيغمبرى و اگر به خلاف اين خبر دهد به شما پس تصديق اومكنيد.
گفتند: مساءله چهارم كدام است ؟
گفتند: بپرسيد قيامت كى برپا مى شود؟ اگر دعوى نمايد كه مى دانم پس او كاذب است ،زيرا كه وقت قائم شدن قيامت را بغير از خدا كسى نمى داند.
پس ايشان برگشتند به مكه و نزد ابو طالب عليه السلام جمع شدند و گفتند: اىابوطالب ! پسر برادر تو دعوى مى كند كه خبر آسمان به او مى رسد، ما از چند مساءلهسؤ ال مى كنيم از او اگر جواب ما گفت ما مى دانيم كه راست مى گويد و اگر جواب نگفتمى دانيم دروغ مى گويد.
پس ابوطالب فرمود: سؤ ال نمائيد از او از هر چه خواهيد. پس از آن سه مساءلهپرسيدند، حضرت رسول فرمود: فردا جواب مى گويم شما را؛ و انشاء الله نگفت ، به اين سبب چهل روز وحى از آن حضرت حبس شد تا آنكه بسيار مغموم شد آنحضرت و شك كردند آنهائى كه ايمان آورده بودند، و كفار قريش شادى نمودند و استهزاكردند به آن حضرت ، و ابوطالب بسيار محزون شد.
بعد از چهل روز جبرئيل عليه السلام سوره كهف را آورد، پس حضرت فرمود: اىجبرئيل ! دير آمدى به نزد من .
جبرئيل گفت : ما قدرت نداريم كه بى رخصت خدانازل شويم ، پس آيات قصه اصحاب كهف را بر آن حضرت خواند و قصه ايشان رامفصل براى آن حضرت بيان كرد.
پس حضرت صادق عليه السلام فرمود: اصحاب كهف و رقيم در زمان پادشاه جبار ظالمىبودند كه اهل مملكت خود را دعوت مى كرد به عبادت بتها، هر كه اجابت او نمى كرد او رامى كشت ، اين جماعت مؤمن بودند و عبادت خدا مى كردند، و پادشاه بر در شهر جماعتى ازنگهبانان را موكل كرده بود كه نگذارند كسى را كه از شهر بيرون رود تا سجده بتنكند، پس ‍ اين جماعت به بهانه شكار بيرون رفتند از شهر، زيرا كه در اثناى راه بهشبانى رسيدند و او را به دعوت به اسلام و رفاقت خود كردند، و او اجابت ايشان نكرد وسگ آن شبان اجابت ايشان كرد و از پى ايشان روان شد.
پس حضرت امام جعفر صادق عليه السلام فرمود كه :داخل بهشت نمى شود از حيوانات مگر حمار بلعم باعورا، و گرگ يوسف و سگ اصحابكهف ؛ پس اصحاب كهف به بهانه شكار از شهر بيرون رفتند و از دين آن پادشاهگريختند، پس چون شام شد داخل غار شدند و سگ با ايشان همراه بود، پس خدا خواب رابر ايشان غالب گردانيد و در خواب ماندند تا خدا آن پادشاه واهل مملكت او را هلاك كرد و آن زمان گذشت و زمان ديگر آمد و گروه ديگر بهم رسيدند، پسايشان بيدار شدند و به يكديگر نظر كردند و گفتند: آيا چه مقدار خواب كرده ايم ؟! پسنظر كردند ديدند كه آفتاب بلند شده است گفتند: يك روز يا بعضى از روز خوابيده ايم، پس به يكى از خود گفتند كه : اين زر را بگير وداخل شهر شو به لباسى و هيئتى كه تو را نشناسند و از براى ما طعامى بگير كه ما رابشناسند، يا مى كشند يا به دين خود برمى گردانند.
پس چون آن مرد داخل شهر شد اوضاع شهر را به خلاف آنچه پيشتر ديده بود مشاهده كردو جماعتى را در آن شهر ديد كه هرگز نديده بود و نمى شناخت و ايشان لغت او را نمىدانستند و او لغت ايشان را نمى دانست ، پس از او پرسيدند كه : تو كيستى و از كجا آمده اى؟!
پس احوال خود را به ايشان نقل كرد، پادشاه آن شهر با اصحابش همراه او آمدند تا درغار و نظر در غار مى كردند پس بعضى از ايشان گفتند: اينها كه در غارند سه نفرند وچهارم سگ ايشان است ؛ و بعضى گفتند: پنج نفرند ششم سگ ايشان است ؛ و بعضىگفتند: هفت نفرند و هشتم سگ ايشان است ؛ و حق تعالى ايشان را محجوب گردانيده بود بهحجابى از رعب و خوف كه هيچكس جراءت نمى كرد كهداخل شود و به نزديك ايشان برود مگر رفيق ايشان ، چون رفيق ايشان به نزد آنها رفتايشان بسيار خائف شده بودند به گمان آنكه اين جماعت كه بر در غار آمدند اصحابدقيانوسند، پس رفيق ايشان خبر داد كه : ما مدت مديدى در خواب بوده ايم و قرنها از زماندقيانوس گذشته است و ما آيتى گرديده ايم از براى مردم كه تعجب مى كنند ازحال ما.
پس گريستند و از خدا سؤ ال كردند كه باز ايشان را به خواب برگرداند، پس ‍ آنپادشاه گفت : سزاوار آن است كه در غار مسجدى بنا كنيم و به زيارت اين مكان بيائيم كهايشان گروهى بودند مؤمنان
پس در هر سالى دو مرتبه ايشان را خدا از پهلو به پهلوى ديگر مى گرداند، شش ماهبر پهلوى راست مى خوابند و شش ماه بر پهلوى چپ ، و سگ با ايشان است و دستهاى خودرا پهن كرده است در پيشگاه غار (836).
و در چند حديث معتبر ديگر از آن حضرت عليه السلاممنقول است كه با اصحاب خود فرمود كه : اگر قوم شما تكليف شما را آنچه قوم اصحابكهف تكليف كردند ايشان را بكنيد.
پرسيدند كه : چه تكليف كردند قوم ايشان ، ايشان را؟
فرمود كه : تكليف نمودند كه شرك به خدا بياورند، پس از روى تقيه اظهار شرككردند و ايمان را در دلهاى خود پنهان كردند تا آنكه فرج به ايشان رسيد. و فرمود كه: ايشان تكذيب پادشاه كردند و خدا ثواب داد ايشان را، و تصديق او كردند از روى تقيهو خدا ثواب داد ايشان را (837).
فرمود كه : ايشان صرافان بودند (838).
و در چند حديث ديگر فرمود كه : ايشان صرافان طلا و نقره نبودند بلكه صراف سخنبودند كه عيار سخن حق و باطل را مى دانستند. و فرمود كه : بى وعده هر يك به تنهائىگريخته و از شهر بيرون رفتند و در صحرا يكديگر را ملاقات كردند و هر يك ازديگران عهدها و پيمانها گرفتند، پس بعد از سوگندها و عهدها آنچه دردل داشتند به يكديگر اظهار كردند پس معلوم شد كه همه مؤمن بوده اند و همه براى يكمطلب بيرون آمده اند (839).
فرمود كه : ايشان ايمان را پنهان كردند و كفر را براى تقيه اظهار كردند پس ‍ ثوابآنها بر اظهار كفر زياده بود از ثواب ايشان بر پنهان كردن ايمان (840).
و در چند حديث معتبر ديگر فرمود كه : تقيه هيچكس به تقيه اصحاب كهف نمى رسد،بدرستى كه ايشان زنار مى بستند و به عيدگاه مشركان حاضر مى شدند، پس خدا ثوابايشان را مضاعف گردانيد (841).
و ابن بابويه و قطب راوندى رحمه الله عليهما به سند خود از ابن عباس ‍ روايت كردندكه : در زمان خلافت عمر گروهى از علماى يهود به نزد عمر آمدند و پرسيدند كه : بگوقفلهاى آسمانها چيست و كيست كسى كه قوم خود را ترسانيد نه از جن بود و نه از انس ؟پرسيدند: كدامند آن پنج جانور كه بر روى زمين راه رفتند و در رحم خلق نشده اند؟ چهمى گويند دراج و خروس و اسب و درازگوش و وزغ و هوجه در وقت فرياد كردن ؟
پس عمر عاجز شد و سر به زير افكند پس رو به جانب اميرالمؤمنين عليه السلام آورد وگفت : اى ابوالحسن ! گمان ندارم كه بغير از تو كسى جواب اينها را داند.
پس حضرت اميرالمؤمنين عليه السلام متوجه علماى يهود شد و فرمود كه : من در جواب اينمسئله ها را مى گويم به شرط آنكه موافق تورات جواب بگويم در دين ما درآئيد.
گفتند: بلى قبول كرديم .
پس فرمود كه : اما قفلهاى آسمانها شرك به خداست كه مرد با زنى كه مشرك باشدعمل او بسوى آسمان بالا نمى رود.
گفتند: كليد آنها چيست ؟
فرمود: گواهى لا اله اله و محمد رسول الله است .
گفتند: كدام قبرى است كه با صاحبش راه رفت ؟
فرمود: ماهى بود در وقتى كه يونس را فرو برد و به درياهاى هفت گانه او را گردانيد.
گفتند: كيست آن كه قوم خود را انذار كرد نه از جن بود و نه از انس ؟
فرمود: آن مورچه سليمان بود كه به موران گفت : اى گروه موران !داخل خانه خود شويد كه پامال نكند شما را سليمان و لشكرهاى او.
گفتند: خبر ده ما را از پنج چيز كه بر روى زمين راه رفتند و در رحم خلق نشده بودند؟
فرمود كه : آدم و حوا و ناقه صالح و گوسفند ابراهيم و عصاى موسى عليهم السلامهستند.
پرسيدند از صداى آن حيوانات ، فرمود: دراج مى گويد: الرحمن على العرش استوى ؛ وخروس مى گويد: اذكروا الله يا غافلين يعنى : خدا را ياد كنيد اى غافلان ؛ واسب مى گويد: اللهم انصر عبادك المؤمنين على عبادك الكافرين يعنى :خداوندا! يارى ده بندگان مؤمن خود را بر بندگان كافر خود؛ حمار لعنت مى كندبر عشاران و تمغاچيان (842)؛ وزغ مى گويد: سبحان ربى المعبود المسبح فىلجج البحار يعنى : تنزيه مى كنم پروردگار خود را كه مستحق پرستيدن استو تنزيه مى كنند او را در ميان درياها؛ و هوجه مى گويد: اللهم العن مبغضىمحمد و آل محمد يعنى : خداوندا! لعنت كن دشمنان محمد وآل محمد را.
و آن علما سه نفر بودند، پس دو نفر برجستند و شهادت گفتند و مسلمان شدند و عالم سومايشان ايستاد و گفت : يا على ! آنچه در دل رفيقان من افتاد از نور اسلام دردل من نيز افتاده است و ليكن يك مسئله ديگر مانده است كه چون از آن مسئله نيز جواببگوئى مسلمان مى شوم .
حضرت فرمود: بپرس .
گفت : مرا خبر ده از حال جماعتى كه در زمان پيش بودند و سيصد و نهسال مردند پس خدا ايشان را زنده كرد، قصه ايشان چگونه بوده است ؟
پس حضرت شروع كرد به خواندن سوره كهف .
آن عالم گفت : قرآن شما را من بسيار شنيده ام ، اگر عالمى خبر ده ما را بهتفصيل قصه اين جماعت و نامهاى ايشان و عدد ايشان و نام سگ ايشان و نام غار ايشان و نامپادشاه ايشان و نام شهر ايشان
پس حضرت اميرالمؤمنين عليه السلام فرمود:لاحول و لا قوه الا بالله العلى العظيم ، خبر داد مرا محمد صلى الله عليه و آله كهدر زمين روم شهرى بود آن را اقسوس (843) مى گفتند و پادشاه صالحىداشتند، چون پادشاه ايشان مرد در ميان ايشان اختلاف بهم رسيد، پس چون پادشاهى ازپادشاهان فارس كه او را دقيانوس مى گفتند شنيد كه در ميان ايشان اختلاف بهمرسيده است با صد هزار كس آمد داخل شهر اقسوس شد و آن را پايتخت خود گردانيد، و درآن شهر قصرى بنا كرد كه يك فرسخ در يك فرسخ وسعت آن بود از آبگينه صاف ، ودر آن مجلس هزار ستون از طلا برپا كرده بودند و هزارقنديل از طلا آويخته بود به زنجيرهاى نقره كه به خوشبوترين روغنها مى افروختندآنها را، و در جانب شرقى آن مجلس ‍ هشتاد روزنه مقرر كرده بود، و چون آفتاب طالع مىشد بر مجلس او مى تابيد تا وقت غروب ، و تختى ساخته بود از طلا كه پايه هاى آناز نقره بود و به انواع جواهر مرصع كرده بودند و فرشهاى عالى بر روى آن افكندهبودند، از جانب راست تخت او هشتاد كرسى مى گذاشتند كه از طلا ساخته بودند و بهزبرجد سبز مرصع كرده بودند، و امراى عسكر و سلاطين دولت او بر آن كرسيها مىنشستند، و از جانب چپ تخت نيز هشتاد كرسى مى گذاشتند از نقره ساخته بودند و مرصعبه ياقوت سرخ كرده بودند و پادشاهان روم بر آنها مى نشستند؛ پس بر تخت بالارفت و تاج خود را بر سر گذاشت .
پس در اين وقت آن يهودى برجست و گفت : بگو تاج او را از چه چيز ساخته بودند؟
حضرت اميرالمؤمنين عليه السلام فرمود كه : تاج او را از طلاى مشبك بود و هفت ركن داشت، بر هر ركنى مرواريد سفيدى نصب كرده بودند كه در شبهاى تار مانند چراغ روشنائىمى داد، و پنجاه غلام از فرزندان پادشاهان گرفته بود و قباهاى ديباى سرخ و زيرجامه هاى حرير بر ايشان مى پوشانيد و تاج بر سر ايشان مى گذاشت و دست برنجهاو خلخالها در دستها و پاهاى ايشان مى كرد و عمودهاى طلا به دست ايشان داده بود و بربالاى سر او مى ايستادند، و شش غلام از ايشان را وزير خود كرده بود: سه نفر را درجانب راست خود باز مى داشت و سه نفر را در جانب چپ .
يهودى پرسيد كه : نام آن غلامان چه بود؟
فرمود: آن سه غلام كه در جانب راست مى ايستادند نامهاى ايشان تمليخا ومكسلمينا و منشلينا بود، و آنان كه در جانب چپ مى ايستادند مرنوس و ديرنوس و شاذريوس (844) نام داشتند، و در جميع امور خود باايشان مشورت مى كرد هر روز در صحن خانه خود مى نشست و امرا در جانب راست و سلاطيندر جانب چپ او مى نشستند، و سه غلام مى شدند در دست يكى جامى بود از طلا كه پر بوداز مشك سائيده ، و در دست ديگرى جامى بود از نقره كه مملو بود از گلاب ، و در دستسوم مرغ سفيدى بود كه منقار سرخى داشت ، پس چون پادشاه نظرش بر آن مرغ مىافتاد صدا مى كرد پس آن مرغ پرواز مى كرد و در جام گلاب غوطه مى خورد و در جام مشكمى غلطيد تا تمام مشك را به بال و پر خود برمى داشت ، پس صداى ديگر مى كرد كه آنمرغ پرواز مى كرد بر بالاى تاج او مى نشست و آنچه بر پر وبال او بود همه را بر سر او مى افشاند، و چون پادشاه ايناحوال را مشاهده كرد طغيان و تكبر او زياده شد و دعوى خدائى كرد، سركرده هاى قوم كهخود را طلبيد كه او را سجده كنند و اقرار كنند به پروردگارى او، پس هر كه اطاعت اومى كرد به او عطاها مى كرد و خلعتها مى بخشيد، و هر كه اطاعت او نمى كرد او را مى كشتتا آنكه همه اطاعت او كردند، و در هر سال عيدى مقرر كرده بود پس در عيدى از اعياد خودبر تخت نشسته بود امرا و سلاطين از جانب راست و چپ او نشسته بودند كه ناگاه يكى ازسلاطين آمد او را خبر داد كه لشكر فارس متوجه جنگ او شده اند و نزديك او رسيده اند، پساز استماع اين خبر غمگين و مضطرب شده به حدى كه تاج از سرش افتاد.
پس تمليخا كه در حداثت سن بود نظر كرد بسوى او و در خاطر خود گفت كه : اگر اينخدا مى بود چنانچه دعوى مى كند غمگين نمى شد و نمى ترسيد وبول و غايظ از او جدا نمى شد و به خواب نمى رفت ، اينها صفات خدا نيست .
آن شش جوان هر روز در خانه يكى از ايشان جمع مى شدند، و آن روز نوبت تمليخا بود،پس طعام نيكوئى از براى ايشان مهيا كرد، چون جمع شدند گفت : اى برادران ! در دلمفكرى افتاده است كه مرا از خوردن و آشاميدن و خواب كردن بازداشته است .
گفتند: آن فكر چيست اى تمليخا؟
گفت : بسيار فكر كردم در اين آسمان و گفتم : كى سقفش را چنين بلند كرده است بىستونى كه در زير آن باشد يا علاقه اى كه بر بالاى آن باشد؟! و كى آفتاب و ماه رادو آيت روشنى بخش در آن قرار داده است ؟! و كى زينت داده است آن را به ستاره ها؟! پسبسيار فكر كردم در زمين و گفتم : كى آن را پهن كرده است بر روى آب مواج و حبس كردهاست آن را به كوهها كه نگردد و مردم را غرق نكند؟! و بسيار فكر كردم در خود كه كى مراآفريد در شكم مادر و مرا غذا داد و تربيت نمود؟! پس بايد كه همه اينها را آفريننده وتدبير كننده بوده باشد بغير دقيانوس ، و نيست او مگر پادشاه پادشاهان و جبار زمين وآسمان
پس آن جوانان ديگر بر پاى تمليخا افتادند و بوسيدند و گفتند: به سبب تو خدا ما راهدايت نمود از گمراهى ، پس بگو كه ما را چه بايد كرد؟
پس برجست تمليخا و خرماى يكى از باغهاى خود را به سه هزار درهم فروخت و در ميانآستين خود بست و بر اسبان خود سوار شدند و از شهر بيرون رفتند، چون سهميل راه رفتند تمليخا به ايشان گفت كه : اى برادران ! وقت آن است كه فقر و مشقت رابراى آخرت اختيار نمائيد و از پادشاهى دنيا بگذريد، پس از اسبها فرود آئيد و بهپاهاى خود راه رويد شايد خدا از براى شما از اين بليه كه مبتلا شده ايد نجاتى و از اينشدت فرجى كرامت فرمايد، پس فرود آمدند از اسبان و هفت فرسخ پياده رفتند و ازپاهاى نازك ايشان خون روان شد، پس شبانى از برابر ايشان پيدا شد گفتند: اى راعى !آيا شربتى از شير يا آب به ما مى دهى ؟
راعى گفت : آنچه خواهيد نزد من هست ، ولى من روهاى شما را روهاى پادشاهان مى بينم وگمان مى برم كه گريخته ايد از پادشاه
گفتند: اى راعى ! حلال نيست ما را دروغ گفتن ، آيا راستگوئى ما را از دست تو نجات خواهدداد؟ پس قصه خود را به او نقل كردند، چون راعى قصه ايشان را شنيد بر پاهاى ايشانافتاد و بوسيد و گفت : در دل من نيز افتاده است آنچه دردل شما افتاده است و ليكن مرا مهلت دهيد تا گوسفندان خود را به صاحبانش پس دهم و بهشما ملحق شوم ، پس ايشان توقف نمودند تا گوسفندان را به صاحبانش پس داد و بهسرعت مراجعت نمود و سگش از پى او مى دويد و به ايشان ملحق شد.
پس يهودى برجست و گفت : يا على ! نام آن سگ چه بود و چه رنگ داشت ؟
فرمود: رنگش سياه و سفيد بود و نامش قطمير بود، چون آن جوانان سگ را ديدندگفتند: مى ترسيم كه اين سگ به فرياد خود ما را رسوا كند، پس سنگ بر آن مى زدندكه برگردد و برنمى گشت تا آنكه به قدرت الهى به سخن آمد و گفت : بگذاريد مراكه شما را از دشمن حراست كنم ، پس آن راعى ايشان را به كوهى بالا برد و غارى كه درآن كوه بود پنهان شدند، آن غار را وصيد مى گفتند، در پيش آن غار چشمه هاى آبو درختان ميوه دار بود پس از آن ميوه ها و آب تناول كردند، و چون شب در آمد در آن غارخوابيدند پس حق تعالى وحى نمود به ملك الموت كه قبض روح ايشان بكند و به هرشخصى دو ملك موكل گردانيد كه ايشان را از پهلو به پهلو بگردانند - به روايتىسالى يك مرتبه و به روايت ديگر سالى دو مرتبه (845) - و وحى نمود بسوىخزينه داران آفتاب چنان كنند كه از وقت طلوع آفتاب تا غروب آن شعاع آفتاب بر ايشاننتابد.
پس چون دقيانوس از عيدگاه خود برگشت از احوال آن جوانان سؤال كرد، گفتند: ايشان گريخته اند؛ با هشتاد هزار نفر سوار شد و از پى ايشان تا درغار، چون ديد كه ايشان با آن حال ژوليده و پاى رنج ديده در خوابند گفت : اگر من مىخواستم كه ايشان را عقاب كنم زياده از آنچه خود با خود كرده اند نمى توانستم كرد، پسبنايان را طلبيد و در غار را به آهك و سنگ برآورد و به اصحاب خود گفت : بگوئيد بهايشان كه بگويند به خداى ايشان كه در آسمان است ايشان را نجات دهد و از اين غاربيرون آورد.
پس سيصد و نه سال در آنجا ماندند، چون حق تعالى خواست كه ايشان را زنده گرداندامر فرمود اسرافيل را كه روح در ايشان دميد و بيدار شدند، چون آفتاب طالع شد گفتند:امشب از عيادت پروردگار خود غافل شديم ، چون بيرون آمدند ديدند كه چشمه هاى آبخشكيده است و درختان خشك شده اند پس يكى از ايشان گفت : امور ما بسيار عجيب است چگونهچشمه هاى آب با آن وفور و درختان با آن كثرت در يك شب خشكيدند؟! پس گرسنه شدندو گفتند: يكى از خود را بفرستيم به شهر كه طعام نيكوئى براى ما بياورد و چنان نكندكه كسى بر احوال ما مطلع شود، پس تمليخا گفت : من مى روم ، و جامه هاى كهنه راعى رادر بر كرد و به جانب شهر روانه شد پس به موضعى چند رسيد و وضعى ديد كههرگز نديده بود، چون به دروازه شهر رسيد ديد كه علم سبزى برپا كرده اند و بر آنعلم نقش كرده اند كه لا اله الا الله عيسى رسول الله پس نظر بسوى آن علم مى كرد ودست بر ديده هاى خود مى كشيد و مى گفت : گويا در خواب مى بينم اين اوضاع را، پسداخل شهر شد و به بازار آمد و به نزد مرد خبازى آمد و پرسيد كه : اين شهر چه نامدارد؟
گفت : اقسوس .
پرسيد كه : پادشاه شما چه نام دارد؟
گفت : عبدالرحمن .
پس زرى بيرون آورد و به خباز داد و گفت : نان بده .
خباز چون زر را گرفت تعجب كرد از سنگينى آن زر و بزرگى آن .
پس يهودى برجست و گفت : يا على ! بگو كه وزن هر درهمى چه مقدار بود؟
حضرت اميرالمؤمنين عليه السلام فرمود كه : وزن هر درهم به ده درهم و دو ثلث درهمبود.
پس خباز گفت : مگر گنجى يافته اى ؟!
تمليخا گفت : اين قيمت خرمائى است كه سه روزقبل از اين در اين شهر فروختم و از شهر بيرون رفتم ، و مردم دقيانوس را مىپرستيدند.
پس خباز دست تمليخا را گرفت و به نزد پادشاه برد، پادشاه پرسيد: اين جوان رابراى چه آورده اى ؟
خباز گفت : اين مرد گنجى يافته است .
پادشاه گفت : مترس كه پيغمبر ما عيسى عليه السلام امر كرده است كه از گنج زياده ازخمس نگيريم ، پس خمس آن را به ما بده و به سلامت برو.
تمليخا گفت : اى پادشاه ! نظر كن در امر من ، من گنجى نيافته ام من مردى بودم ازاهل اين شهر.
پادشاه گفت : تو از اهل اين شهرى ؟
گفت : بلى .
پرسيد: كسى را در اين شهر مى شناسى ؟
گفت : بلى .
پرسيد: چه نام دارى ؟
گفت : نام من تمليخا است .
پادشاه گفت : اين نامها اهل زمان ما نيست ، آيا در اين شهر خانه اى دارى ؟
گفت : بلى اى پادشاه ، سوار شو تا من خانه خود را به تو بنمايم .
پس پادشاه سوار شد با جماعت بسيار با او آمدند تا به در خانه اى كه رفيعترين خانههاى آن شهر بود پس تمليخا گفت : اين خانه من است . چون در زدند مرد پيرى بيرون آمدكه ابروهايش بر روى ديده هايش افتاده بود از پيرى ، و از ايشان پرسيد: از براى چهبه در خانه من آمده ايد؟
پادشاه گفت : اين جوان آمده است و چيزهاى عجيب مى گويد، دعوى مى كند اين خانه از اوست!
پيرمرد پرسيد: تو كيستى ؟
گفت : منم تمليخا پسر قسطيكين .
آن مرد پير بر قدمهاى او افتاد و بوسيد و گفت : اين جد من است بخداى كعبه ، پس گفت :اى پادشاه ! ايشان شش نفر بودند كه از دقيانوس گريختند!
پس پادشاه از اسب فرود آمد و تمليخا را بر دوش خود سوار كرد و مردم دستها و پاهاى اورا مى بوسيدند، پس گفت : اى تمليخا! رفيقان تو چه شدند؟
گفت : در غارند.
در آن وقت در آن شهر پادشاه مسلمانى و پادشاه يهودى بود، پس همه سوار شدند بااصحاب خود و متوجه غار شدند، چون نزديك آن رسيدند تمليخا گفت : شما در اينجاباشيد تا من جلوتر بروم ، مى ترسم چون ايشان صداى سم ستوران را بشنوندبترسند و توهم كنند كه دقيانوس به طلب ايشان آمده است . چون تمليخاداخل غار شد رفيقان بر او جستند و او را دربرگرفته و گفتند: الحمدلله كه خدا تو رااز شر دقيانوس نجات داد.
تمليخا گفت : بگذاريد حكايت دقيانوس را، چقدر مدت در اينجا خوابيده ايد شما؟
گفتند: يك روز يا بعضى از روز.
تمليخا گفت : بلكه سيصد و نه سال در خواب بوده ايد! دقيانوس مرده و قرنها از مرگاو گذشته است و پيغمبرى خدا فرستاده است كه عيسى نام دارد و او را مسيح مى گويندپسر مريم است ، خدا او را به آسمان برده است اينك پادشاه و مردم شهر آمده اند كه شمارا ببينند.
گفتند: اى تمليخا! مى خواهى كه خدا ما را فتنه گرداند براى عالميان ؟
تمليخا گفت : چه مى خواهيد؟
گفتند: بيا دعا كنيم كه باز خدا جان ما را بستاند، پس دستها به دعا برداشتند، حق تعالىامر نمود به قبض روح ايشان ، پس آن دو پادشاه آمدند و هفت روز بر دور آن غار گشتند ودرش را نيافتند، پس پادشاه مسلمان گفت : اينها بر دين ما مردند من مسجدى بر در اين غاربنا مى كنم ، پادشاه يهودى گفت : بلكه بر دين ما مردند من بر در اين غار كنيسه اى بنامى كنم ، پس با يكديگر در اين باب قتال كردند و پادشاه مسلمان غالب شد و مسجدى درآنجا بنا كرد.
پس حضرت اميرالمؤمنين عليه السلام فرمود: اى يهودى ! اين موافق است با آنچه درتورات شما است ؟
يهودى عرض كرد: يك حرف زياد و كم نكردى و من شهادت مى دهم به وحدانيت خدا ورسالت محمد صلى الله عليه و آله (846).
به سندهاى معتبر منقول است از حضرت امام محمد باقر عليه السلام و عامه نيز بهسندهاى بسيار روايت كرده اند كه خصوصا ثعلبى در تفسير خود كه : شبى حضرترسول صلى الله عليه و آله چون از نماز عشا فارغ شد متوجه قبرستان بقيع شد، پسابوبكر و عمر و عثمان و حضرت اميرالمؤمنين عليه السلام را طلبيد و فرمود: برويدبسوى اصحاب كهف و از جانب من سلام به ايشان برسانيد، اى ابوبكر! تواول سلام كن كه سن تو بيشتر است ، پس تو اى عمر، بعد تو اى عثمان ، اگر جوابگفتند يكى از شما را سلام مرا برسانيد، و اگر جواب ايشان نگفتند پس تو پيش رو اىعلى و سلام كن بر ايشان ؛ پس باد را امر فرمود ايشان را برداشت و بلند كرد در هوا وبر در غار اصحاب كهف بر زمين گذاشت - به روايت ديگر ايشان را بر بساطى نشانيد وباد را امر فرمود ايشان را غار رسانيد (847) - پس ابوبكر جلو رفت و سلام كردجواب نشنيد، پس دور شد پس عمر جلو رفت و سلام كرد باز جواب نشنيد، همچنين عثمانسلام كرد جواب نشنيد، پس ‍ حضرت اميرالمؤمنين عليه السلام پيش رفت و فرمود: السلام عليكم و رحمه الله و بركاته اىاهل كهف كه ايمان آورديد به پروردگار خود، خدا هدايت شما را زياده گردانيد و دلهاىشما را براى ايمان محكم نمود، من رسولم از جانبرسول خدا صلى الله عليه و آله بسوى شما.
پس آواز بلند كردند اصحاب كهف و گفتند: مرحبا بهرسول خدا و به فرستاده او و بر تو باد سلام اى وصىرسول خدا و رحمت خدا و بركتهاى او.
فرمود: چگونه دانستيد كه من وصى رسول خدايم ؟
گفتند: زيرا كه حجاب بر گوشهاى ما زده اند كه سخن نگوئيم مگر با پيغمبر يا وصىپيغمبر، پس چگونه گذاشتى رسول خدا را و چگونه است لشكر او و چگونه استحال او؟ مبالغه كردند و بسيار پرسيدند احوال آن حضرت را و گفتند: خبر ده اين رفيقانخود را كه ما سخن نمى گوئيم مگر با پيغمبرى يا وصى پيغمبرى .
پس حضرت امير عليه السلام رو كرد به جانب ايشان و فرمود: شنيديد آنچه گفتنداصحاب كهف ؟
گفتند: بلى شنيديم !
فرمود: گواه باشيد.
پس روهاى خود را به جانب مدينه نمودند و باد ايشان را برداشت و درمقابل رسول خدا صلى الله عليه و آله بر زمين گذاشت پس خبر دادند آن حضرت را بهآنچه ديده و شنيده بودند، پس حضرت فرمود به ابوبكر و عمر و عثمان كه : ديديد وشنيديد پس گواه باشيد، گفتند: بلى ، حضرت به خانه خود برگشت و به ايشانفرمود: شهادت خود را حفظ نمائيد (848).
و به چندين سند از حضرت رسول صلى الله عليه و آلهمنقول است كه : سه نفر به راهى مى رفتند ايشان را باران گرفت پناه به غارىبردند، ناگاه سنگ عظيمى از كوه به زير آمد و در غار را بر ايشان بست ، يكى از آنهاگفت : اى بندگان خدا! شما را نجات نمى دهد از اين بليه چيزى بغير راستى ، پس هر يكاز شما بهتر كارى كه خالص از براى خدا كرده باشيد بگوئيد و به آن كار از خدابخواهيد شايد خدا اين سنگ را از راه شما دور گرداند.
پس يكى از ايشان گفت : خداوندا! من پدر و مادر پيرى داشتم و زنى و فرزندان خردداشتم و گوسفندان مى چرانيدم و شب از براى ايشان طعامى مى آوردم ،اول پدر و مادر خود را سير مى كردم و آخر به فرزندان خود مى دادم ، پس شبى ديربرگشتم وقتى آمدم كه پدر و مادرم به خواب رفته بودند، شيرى كه آورده بودم درظرف تميزى كردم و بر دست گرفتم نزديك سر ايشان ايستادم واطفال من گريه مى كردند از شوق طعام ، نخواستم كه ايشان را بيدار كنم و بهاطفال خود نيز پيشتر از ايشان ندادم ، بر اينحال ايستادم تا صبح طالع شد. خداوندا! اگر مى دانى كه اين كار را براى طلب رضاىتو كرده ام پس فرجه اى براى ما بگشا كه آسمان نمودار شود.
پس سنگ اندكى دور شد كه آسمان را ديدند.
پس ديگرى گفت : خداوندا! من دختر عمى داشتم و او را بسيار دوست مى داشتم و عزيزترينمردم بود نزد من پس خواستم روزى با او زنا كنم ، او گفت : تا صد اشرفى براى مننياورى من راضى نمى شوم ، پس من سعى كردم و صد اشرفى براى اوتحصيل كردم و به نزد او رفتم ، چون در ميان پاهاى او نشستم گفت : از خدا بترس و مهرخدائى را به حرام برمدار و من ترك كردم و برخاستم . خداوندا! اگر مى دانى كه اينكار را براى طلب خشنودى تو كرده ام فرجه اى كرامت فرما.
سنگ دورتر شد.
پس آن مرد سوم گفت : خداوندا! اگر مى دانى كه من مزدورى گرفتم به كيلى از ذرت ،چون از عمل فارغ شد مضايقه كرد و آن را از من نگرفت و رفت ، پس من مزد او را براى اوزراعت كردم و تنميه كردم تا گله شد از گاو - به روايت ديگر مزد او نيم درهم بود، من ازبراى او ده هزار درهم كردم - پس ‍ چون به نزد من آمد بعد از مدتى همه را به او دادم .خداوندا! اگر مى دانى كه اين را براى تحصيل خشنودى تو كرده ام آنچه از اين سنگ ماندهاست از جلو بردار.
پس سنگ دور شد و ايشان از غار بيرون آمدند. پس حضرترسول صلى الله عليه و آله فرمود: هر كه با خدا راست گويد نجات مى يابد (849).
و بعضى گفته اند: اصحاب رقيم اين جماعت بودند (850).

next page

fehrest page

back page