بسم الله الرحمن الرحیم
 
نگارش 1 | رمضان 1430

 

صفحه اصلی | کتاب ها | موضوع هامولفین | قرآن کریم  
 
 
 موقعیت فعلی: کتابخانه > مطالعه کتاب سوخته, مؤ سسه فرهنگى مطالعاتى شمس الشموس ( )
 
 

بخش های کتاب

     FEHREST -
     43000001 -
     43000002 -
     43000003 -
     43000004 -
     43000005 -
     43000006 -
     43000007 -
     43000008 -
     43000009 -
     43000010 -
     43000011 -
     43000012 -
     43000013 -
     43000014 -
     43000015 -
     FOOTNT01 -
     IStart -
     MainFehrest -
 

 

 
 

 

next page

back page

او در آن حال حتى هر آن چه را كه از علوم غريبه فرا گرفته بود به دور مى ريزد. چراكه ديگر نيازى به آنها نمى بيند و خدا به او علم لدن عنايت كرده و به معدن عظمتوصلش مى كند.
و يعبد الله ليلا و نهارا راجيا بان يصل الى ما يشتاق اليه و يناجيه بلسان شوقمعبرا عما فى سريرته .(28)
شب ها را به عشق و عبادت و روزها را به حيرت و به روزه مى گذراند و هر بار كه آتشطلب و سوز درون وجودش رو به فزونى مى گذارد تنها اميدش ‍ اين است كه خداوند خودناظر احوالاتش است و همين باعث دلگرمى اش ‍ است .
آن جا كه به داوود (ع ) مى فرمايد:
و بعينى ما يتحملون من اجلى و بسمعى ما يشتكون من حبى
و من خودم مى بينم به خاطر من چه مى كشند و مى شنوم كه از حب من چه شكايت هادارند.(29)
و او در مى يابد كه بايد تنها و تنها به دست خود خدا پرورش يابد.
اين درخواست خداست كه او راهنمايى بالاى سر ندارد و بايد راه خون ريز عشق را بهتنهايى برود و خدا استادش باشد، و به خاطر نداشتن استاد ومتحمل شدن رياضت ها و عبادات و كشيدن بار عشق ، جسمى لاغر و نحيف پيدا مى كند و شايدبه همين خاطر وفاتشان در سن 59 سالگى واقع مى شود.
از خود ايشان نقل مى كنند كه : اگر من طبابت نمى دانستم تا بهحال 70 بار مرده بودم .
آرى :

راهى است راه عشق كه هيچش كناره نيست
آنجا جز آن كه جان بسپارند چاره نيست


آقاى اسلاميه ، داماد ايشان اين چنين مى گويد:
آقاى انصارى در حواشى كتاب اسرارالصلوة مطالبى را نوشته و از جمله به اينموضوع اشاره نموده اند كه :
به شخصى به نام سيد محمد برخوردم و به او اصرار كردم كه سؤ الاتم را پاسخدهد و او از من قول گرفت كه من برايش دعا كنم . از او پرسيدم چقدرطول مى كشد كه من به فنا برسم ؟ گفت 14سال ، گفتم زودتر نمى شود؟ گفت چرا، البته با تضرع و زارى . از باقيمانده عمرمپرسيدم ، گفت : 25 سال .
البته سؤ الات ديگرى هم مطرح مى كنند و مرحوم غلامحسين سبزوارى و حاج حسين بيات كهاز ملازمان ايشان بودند، هر دو گفته اند كه ظاهرا به همان 5-4سال ختم شده است .
و بدين سان عشق محبوب ، او را آواره كوه و بيابان كرده و شوقوصال ، او را بر آن داشته كه راهى 14 ساله به 4 تا 5سال ختم شود.
بعد از اين من سوز را قبله كنم
او بارها سر به خاك سائيده و زارى كرده و با معبود به مناجات نشسته تا بتواند اين راهطولانى را بدون راهنما طى كند و آن گاه كه آتش عشق و سوز هجر بى تابش كرده ،مضطرانه به خدا التماس كرده است كه :
فقد انقطعت اليك همتى و انصرفت نحوك رغبتى (30)
مولاى من اين پيكر نحيف و زار و نزار را مى بينى كه به سوى تو آمده است و از همهدل بريده است و خون جگر خورده است كه :
فانت لا غيرك مرادى و لك لا لسواك سهرى و سهارى (31)
مى بينى كه تنها مرشد و مرادم تويى و راهنمايى ندارم ، مى بينى كه :
شبان تيره اميدم به صبح روى تو باشد
و اشك گرم ريخته و ناليده است كه :
و لقاؤ ك قرة عينى و وصلك منى نفسى .(32)
اين چشمان خسته ، تنها به ديدار تو روشن مى شود و آرزوى دلموصال توست .
و سوخته و زمزمه كرده است كه :
و اليك شوقى و فى محبتك ولهى و الى هواك صبابتى (33)
راستى كى دست بر قلبى كه به عشق تو مى تپد مى گذارى و سوز سينه ام را مرهم مىنهى ؟
آه ! شوقا الى من يرانى و لا اراه .
و زانو زده و خوانده است كه حبيب من :
دل به تو دادم و ندانستم
كه تو را كبر و ناز چندين است


بنوازى و پس بيازارى
آخر اى دوست اين چه آئين است ^(34)^^


آرى ! و بدين گونه انصارى همدانى حياتى نو يافته و در راهى جديد قدم گذاشته است، و خوشا به حالش كه آسمانيها حيرانش و زمينيان بى تابش ‍ شدند.
اى تشنه عشق ! كاش مى شد من و تو نيز مانند انصارى همدانى بى تاب خدا شويم و بهعشق او بسوزيم ، حياتى نو پيدا كنيم و زبان حالمان اين شود كه :
مرده بدم زنده شدم ، گريه بدم خنده شدم
دولت عشق آمد و من دولت پاينده شدم


گفت كه ديوانه نه اى لايق اين خانه نه اى
رفتم و ديوانه شدم سلسله بندندهشدم


كاش من و تو هم لذت ديوانگى و بى خودى را بچشيم تا بدانيم اين احوالات ، واقعى استو ما هم مى توانيم عاشق شويم .
كاش ما هم هر چه را كه دست و پايمان را مى بندد و از آسمان محروممان مى كند به دوربيندازيم و سرمست شويم . كاش اين قبله شدن خود را كنار بگذاريم كه ما را براىعاشقى خلق كرده اند و خواسته اند پروانه باشيم و نه شمع و در آتشش دودى پراكندهشويم و وجودى از خود به جاى نگذاريم .
گفت كه سرمست نه اى رو كه از اين دست نه اى
رفتم و سرمست شدم وز طربآكنده شدم


گفت كه تو شمع شدى قبله اين جمع شدى
جمع نيم ، شمع نيم ، دود پراكندهشدم (35)


به بى راهه نرويم و بگذاريم تا راهبرمان باشد، كاشبال و پرمان را، مقام و موقعيتمان را و دل خوشى هايمان را از خود بكنيم و بگذاريم كهتنها او بال و پرمان باشد و دشمن اين وجود مجازى و استعارى باشيم تا وجودى شويمكه به وى زنده است .
گفت كه شيخى و سرى ، پيشرو و راهبرى
شيخ نيم ، پيش نيم ، امر تو را بندهشدم


گفت كه با بال و پرى ، من پر و بالت ندهم
در هوسبال و پرش ‍ بى پر و پركنده شدم


تابش جان يافت دلم ، وا شد و بشكافت دلم
اطلس نو بافت دلم ، دشمن اين ژندهشدم (36)


فصل سوم : فصل بى قرارى
تا دلم باد مبتلاى تو باد...
على (ع ): حب الله نار لا يمر على شى ء الا احترق و نور الله لا يطلع على شى ء الااضاء
دوستى خدا آتشى است كه از هر چه عبور مى كند آن را مى سوزاند و نور الهى نمىتابد بر چيزى مگر آنكه آن را روشن مى كند.(37)
و قلب او، در شعله هاى اين محبت تفتيده شده بود و آتش اشتياق از وجودش زبانه مى كشيد،مى گفت :
يك بار آن قدر سوختن قلبم شدت يافته بود كه احساس مى كردم مرگم نزديك است .مى سوختم و ديگر اميدى به ماندن نداشتم .(38) مطمئن بودم دوام نمى آورم مى سوختم، مى سوختم ... ناگهان احساس كردم نورى پيدا شد و به قلبم خورد و آن گاه قلبم آرامشد و حرارتش فروكش كرد.(39)
آرى !
در وصل هم ز عشق تو اى گل در آتشم
آتش بگير تا كه بدانى چه مى كشم


محب صادق
عشق غيور است و هر غيرى را به آتش خاكستر مى كند و اين عاشق صادق از همان ابتدا كه آنبارقه بر دلش تابيد، از هر غيرى دل كند، و به يك دلداردل بخشيد، خواب و خوراك و طعام از او قطع شد و واله و حيران به كوه و بيابان زد وسرگردان صحرا شد.
او از مشتاقين آستان ربوبى بود و صادقانه در اين اشتياق تا آخر قدم نهاد.
شيدايى و عشق دليرانه دوران جوانى او به گونه اى بود كه كاملا از سر و وضعخويش غافل شده بود و بى خود از خود به كوچه و خيابان مى رفت . اوقاتى را به حرممطهر حضرت معصومه (س ) پناه مى برد و گاهى در كوه و بيابان ماءوا مى كرد. اينحال او باعث مى شد ديگران او را مورد توهين و تحقير قرار دهند، ولى اين مرد خدا غرق درخداست و مى داند كه :
ملامت كشانند مستان يار
و ديگرانى را نمى بيند كه از ذم شان آشفته شود. حديثدل او چنين است :
پيش رويت دگران صورت بر ديوارند
و در اين ميان انصارى همدانى تنها كسى را كه مى يابد تا بتواند اندكى كمكش كند و دراين گردابهاى هول انگيز راهنمايش باشد، حاج حسين قمى از شاگردان ميرزا جواد آقاملكى تبريزى است ، البته ايشان سمت استادى نداشت ولى صحبتها و كلمات ميرزا جواد رابراى او نقل مى كند و او بهره ها مى برد. بعدها نيز آقاى انصارى از او به نيكى و احترامبسيار ياد مى كرد.
از ايشان پيش شيخ عبدالكريم حائرى ، سعايت و بدگويى مى كنند حالاتش ‍ را بهتمسخر مى گيرند و نسبت درويشى اش مى دهند و آخرالامر آقاى حائرى او را صدا مى كنندو مى فرمايند:
حالاتت را كتمان كن !
آرى ! او تازه با اين عشق جنون انگيز درگير شده و هنوز نمى داند بايد شراره هاى آن راببلعد و دم بر نياورد:
دلى خواهيم چون دوزخ كه دوزخ را فرو سوزد
دو صد دريا بشوراند ز موج بحرنگريزد


او در دل دفينه اى نهان دارد كه گوهر آن داغ عشق است و سوز او فرو نمى نشيند تا اوآرام گيرد:
دوش ديوانه شدم ، عشق مرا ديد و بگفت
آمدم نعره مزن ، جامه مدر هيچ مگو


و همين عشق ، آموزگار حقيقى و استاد او در اين راه صعب و شورانگيز بود كه : پير عشقتوست نه موى سپيد...
و چون بى غل و غش ، عاشقى كرد و به پاى آن به راحتى از اعتبار و موقعيت و علم(40) و ظاهر و جاه و مقام و... گذشت ، عاشق راستين اش ‍ ناميدند و تا آن مقصد بى انتهادستگيرى اش كردند، و او براستى دوست خدا بود.
و المحب اخلص الناس سرا لله تعالى و اصدقهم قولا
دوست خدا خالص ترين مردمانست به خدا در سر و ضميرش و صادق ترين است در قولش.(41)
بعدها افرادى به خدمتشان مى رسيدند و از ايشان به خاطر توهين و تحقيرهاى آن زمانعذر خواهى مى كردند و ايشان مى فرمودند: براى چه عذر خواهى مى كنيد من چيزى بهخاطر ندارم .(42)
چرا كه : محب صادق آن است كه پاكباز باشد.
حاج آقا حسين قمى كه در آن زمان تا حدودى با ايشان همراه و مؤ انس بود، بعدها كهآقاى انصارى خدمتشان مى رسد ايشان را مخاطب قرار مى دهد و مى فرمايد: الحمد لله مىبينم سر و وضعى پيدا كرده ايد. كنايه از اين كه سر و وضع و ظاهر متعارف به خودگرفته ايد، و آقاى انصارى مى فرمايند: آن زمان خدا به ما يك حالى داده بود كه متوجهاين ها نبوديم و حالا خودش حال و وضع ما را عوض كرده .(43)
تو ز سرمستان قلاووزى مجو
جامه چاكان را چه فرمايى رفو


و چون عشق او را همراه بود و هم راه ، پس چاره اى جز سوختن نبود و از اين رو ايشانرياضت هاى بسيار سنگين را تحمل كردند بطورى كه در سنين بالا جسمشان بسيار نحيف ولاغر شده بود. مادرشان مى فرمود:
پسرم قبل از اين كه در اين راه بيفتد خيلى چاق و چله و سفيد بود.(44)
و شايد كوتاهى عمرشان هم به همين علت بود. البته خود مى فرمود:
اگر الان جوان شوم مى دانم چطور بايد بروم و راه خيلى آسان تر از كارى بود كهمن كردم .(45)
و كوتاه سخن آن كه :
عاشقان را هر نفس سوزيدنى است
بر ده ويران خراج و عشر نيست


خون ، شهيدان را از آب اولى تر است
اين خطا از صد صواب اولى تر است(46)


شراره عشق
شاگردان ايشان درباره شراره هاى عشقى كه از وجودش و از چشمانش زبانه مى كشيد و اورا بى تاب مى كرد، چنين مى گويند:
وقتى در جلسات غزل خوانده مى شد بدون اين كه صورتشون تغيير كنه اشكهاشونروى گونه هاشون جارى مى شد، يك چيز عجيبى بود، سرخ و زيبا مى شد، خودش همقشنگ بود، چشمهاى قشنگى داشت ، وقت هايى كه توحال مى رفت ديگه آدم نمى تونست نگاهش كنه از شدت زيبايى ...(47)
مى گفتند:
در چشمشان نمى شد نگاه كرد، محبت شعله مى كشيد از آن (48)
چون چشم تو دل مى برد از گوشه نشينان
دنبال تو بودن گنه از جانب ما نيست


و ما نمى دانيم دلربايى چشمان تو وامدار نگاه به چشمان شهلاى كدام دلدار است ! و نمىدانيم امتداد نگاه عاشقانه ات با كدام معشوق طنازى ، تلاقى كرده ...
آيا سلام ما را هم به محضر آن دلارام مى رسانى ؟!
سرم ز دست بشد، چشم از انتظار بسوخت
در آرزوى سر و چشم مجلس آرائى


ميناى مى
و لبخندش تصوير جام مى اى بود كه از آن شكرين كام شده بود و آن نيز يادگار همانعشق شيدا بود كه شور مى افكند، خيلى قشنگ مى خنديد و وقتى مى خنديد انگار تمامبهشت در خنده اش بود تمام هم و غم ها را مى برد، آدم از شوق ديوانه مىشد.(49)
آرى !
خنده و گريه عشاق ز جايى دگرست
مى سرايم به شب و وقت سحر مى مويم


الهى !
اجعلنا ممن دهرهم الزفرة و الانين (50)
فصل چهارم : لطفى دگر
هر دمش با من دلسوخته لطفى دگر است
بعد از آن كه بارقه جذبات الهى در جوانى جان او را به خروش و ولوله اى روحانىافكند، مدت چند سالى را در آن حالت بى خودى و حيرانى سپرى مى كند.(51)
خلوت گزينى ، بيابان گردى و مجاهده و تهذيب او را شيداتر و شيرين تر مى كند وسرانجام بذر كمال و آرامش او را فراهم مى آورد و آن گاه به سكون مى رسد، التهاب وسوز بيرونى او كمتر ديده مى شود و وجودش به اقيانوسىمتصل مى شود كه تمام طوفان ها و صعق ها را در خودتحمل مى كند و بروز و ظهورى ندارد.
آن كه كف را ديد سرگويان بود
و آن كه دريا ديد او حيران بود


آن كه كف را ديد نيت ها كند
و آن كه دريا ديددل درياكند^(52)


و اينك سال ها از آن روزهاى التهاب و اضطراب مى گذرد، از آن روزهاى بى تابى و ازآن شب هاى يلداى تنهايى ، از آن گريستن هاى غريبانه ، از آن نجواهاى عاشقانه و از آنپاكبازى هاى دليرانه .
و او بى واهمه و بى حذر، منزل به منزل حركت مى كند و مرحله به مرحله را پشت سر مىگذارد تا آن كه از وادى (عاشقى و احتياج و نياز) مى گذرد و پا به ديار معشوقى واشتياق و ناز مى گذارد. و باز سير خود را از سر مى گيرد.
هواى تازه
آرى !
امواج خروشان روحش آرام مى شود و التهاب ظاهريش فرو مى نشيند، هر چند كه غرقابدرونيش عميق تر و حيرت انگيزتر شده و هر چه گوهر دارد در عمق جان آن دريادل ، مستور و نهان گشته ، اما ظاهرش سكون و وقارى اعجاب انگيز دارد. و اينك آن سوختهمنتظر خواست حبيب است تا راه به كدام سو برد. پس با خدايش اين چنين زمزمه مى كند:
تو بفرما كه من سوخته خرمن چه كنم ؟
و بدين گونه مرحله بعدى زندگى او آغاز مى شود. بايد از صدف خويش ‍ بيرون بيايدو به يارى تشنگان بشتابد و بى منت ، از شرابوصال جرعه جرعه در كام شيفتگان ريزد و وادى به وادى حركتشان دهد.
از مقامات تبتل تا فنا
پله پله تا ملاقات خدا


و لذا آن چه از احوالات و سيره ايشان در قسمت هاى آينده صحبت خواهيم كرد، عموما مربوطبه اين برهه از زندگى اوست كه از شاگردان و نزديكان ايشان بدست آمده است .
و اگر نبود شاگردانى كه هدايت الهى شامل حالشان شد و به محضرش ‍ شتافتند، از آندرياى زمرد و آن كوه كتمان هيچ اطلاعى بدست نمى آورديم .
و تو اى مرد خدا!
ما نمى دانيم در تمام آن سال هاى عشق و جنون چگونه ملامت ها را شنيدى و ملامت ها را خريدى؟!
ما نمى دانيم چگونه در آن بيابان ها با آن محبوب ازلى به خلوت نشستى و مضطرانهدرهاى آسمان را كوبيدى ؟!
ما نمى دانيم چگونه تنها و بى استاد بر زخم هاى تيغ پولادين عشق مرهم نهادى و از پاننشستى ؟!
ما نمى دانيم چگونه بى تابى را به تنهايى تاب آوردى ، صاعقه هاى سلوك راتحمل كردى و قرار را بى قرار ساختى ؟!
چگونه سخت تر از كوه ، بار بلا و جفا را به جان خريدى ؟!
وسيع تر از كوير، تحمل كردى ؟!
آشفته تر از باد، خروشيدى ؟!
شرمگينانه تر از باران ، گريستى ؟!
سوزان تر از خورشيد سوختى ؟!
و آسمانيان را حيران خود كردى ؟!
اما اينك
دست التماس به دامنت آويخته ايم ، فريادت مى كنيم ؛
ما نيز از اين نفس نامرد خود به تنگ آمده ايم .دل ما هم هواى عشقى كهن دارد كه با هيچ برودتى به سردى نگرايد. ما هم تشنه ايم ،تشنه بارانى كه ببارد و بروياند.
ما هم دلمان براى خدا تنگ است .
راستى دست ما را مى گيرى اى مرد خدا؟!
راستى باور مى كنى كه
دارم هواى عاشقى ...
فصل پنجم : سيره عبادى
نماز و نياز
صاحب سرى بايد كه سير توحيدى او را در آن غرقاب بى پايان درك كند و آن چشمهسار در نيافتنى است چرا كه آن چه به قلم آيد و به گفتار درآيد آن توحيد تواصفىاست و آن چه چشيدنى است و مس كردنى ، توحيد تواجدى . واصفان در بند لغاتند وواصلان در بحر غرقاب و:
ذوق اين باده ندانى به خدا تا نچشى ...
اما زمانى كه جرقه هايى از آن شعله هاى درونى ، بيرون مى تاخت ديگران را مست و مبهوتمى كرد و به نفس نفس مى انداخت .
لى مع الله وقت لا يسعه ملك مقرب و لا نبىمرسل (53)
سوز خواهم سوز
و نماز براى او، آن خلوت خوش وصل بود كه شمه اى از عطر آن كه بيرون مى تراويدنمازگزاران را بيخود مى كرد.
دكتر على انصارى بيان مى كند:
آقاى انصارى در شبستان حاج محمد طاهر، در مسجد جامع همدان نماز مى خواند و افرادىكه با ايشان نماز مى خواندند همان افراد خاصى بودند كه نسبت به آقا شناخت داشتند. وبعد از نماز مغرب و عشاء ايشان همراه چند تن از شاگردانشان بهمنزل مى آمدند و من هم همراه پدرم بودم . اين ها بعد از نماز طورى حالشان منقلب مى شدكه هيچ كدام ياراى صحبت كردن نداشتند و كاملا در سكوت و خلوت خودشان فرو رفتهبودند. يك بار كه از مسجد برمى گشتيم يكى از دوستان آن چنان انقلاب روحى شديدىپيدا كرده بود كه به نفس نفس افتاده بود و بلاانقطاع اشك مى ريخت . هوا هم سرد وزمستانى بود. به منزل كه رسيديم ، همه رفتند زير كرسى نشستند، ولى ايشان ازشدت حرارتى كه داشت بيرون كرسى افتاده بود و آن قدر سينه اش حرارت داشت و نفس ‍نفس مى زد كه مرحوم ابوى فرمود: برويد برف بياوريد و روى سينه اش بگذاريد.برف را كه روى سينه ايشان گذاشتند، مثل اين بود كه برف را روى بخارى گذاشتهبودند، جيز... اين طور صدا مى كرد.
آرى و آن كس كه به معراج مى رود مى تواند به معراج هم ببرد. بايد سبكبال باشى و به دامنش بياويزى .
و نماز او ورد نبود بلكه سير بود، و نماز او حضور نبود بلكه فارغ شدن از حضوربود كه گفته اند:
بهترين نماز آن است كه تو در آن حضور نداشته باشى !(54)
آقاى اسلاميه از نمازهاى او مى گويد:
گاهى بعد از نماز همين طور كه رو به قبله بودند، شاگردانشان متوجه مى شدند كهايشان در حالت عادى نيست و از خود بى خود است .
بى خود شده ام جانا بى خودتر از اين خواهم ...
آداب نماز
روى نماز اول وقت خيلى تاكيد داشت . به نوافل نماز بسيار توصيه مى كرد و خود نمازرا با جميع مستحباتش به جا مى آورد.
غالبا ذكرى كه در سجده مى گفتند: دو تا سبحان ربى الاعلى و بحمده بود و سه تاسبحان الله ، البته گاهى هم يك حالت مخصوصى داشتند، با صوت مى خواندند وركوع و سجده ها را طولانى تر مى كردند و صلوات مى فرستادند با وعجل فرجهم و لعن ، و در قنوت هم اون دعاى يا من اظهرالجميل را مى خواندند. وقتى اون دعا را مى خواندند حالشان عجيب بود، عجيب !)(55)
آرى ! همه را بيازمودم ز تو خوشترم نيامد...

نور قرآن
آقاى احمد انصارى درباره انس ايشان با قرآن مى گويد:
با قرآن بسيار ماءنوس بود و به آن اهتمام داشت . بين الطلوعين بيدار بود و تلاوتقرآن داشت و ما بين نماز ظهر و عصر يك ساعت ، يك ساعت و نيم قرآن مى خواند و بهعبارتى در قرآن محو مى شد. در زمان آقاى بروجردى ، كربلايى كاظم ساروقى كهقرآن به او افاضه شده بود منزل ما آمد، عده اى از روحانيون از جمله آخوند ملاعلىمعصومى آمده بودند و مى خواستند امتحانش كنند، ايشان بى سواد بود ولى هم قرآن را ازحفظ مى خواند و هم برعكس مى خواند و مهم تر اين كه حروف را هم به عكس مى توانستبخواند مثل اين كه دارد مى بيند. با اين كه بى سواد بود. ولى پدرم گفت احتياج بهامتحان ندارد. قرآن به او افاضه شده شما زحمت نكشيد. گفتند شما از كجا مى دانيد؟فرمود: در صورت ايشان نورى است كه در ديگران نيست .
آقاى انصارى مى فرمود:
دو چيز براى انسان نور مى آورد، ببينيد اين روضه خوان ها چقدر نورانى اند، علتشمطالعه اخبار و احاديث محمد و آل محمد (ع ) است ، هم اين ها نور مى آورد و هم قرآن و آياتكلام الله مجيد، منتهى نور اين دو با هم فرق مى كند(56)
عاشقانت فى صلوة دائمون
و نه سير او تنها در نماز بود و نه نمازش تنها در نماز كه : عاشقانت فى صلوة دائمون، و او دائم الذكر بود و مگر مى توان در حضور سلطان بجز ذكر سلطانى كرد!
پنج وقت آمد نماز اى رهنمون
عاشقانت فى صلوة دائمون


نى به پنج آرام گيرد آن خمار
راست گويم نى به صد نى صدهزار(57)


گاه كه با شاگردانش به صحرا مى رفت ، از جمع كناره مى گرفت و در گوشه اى بهذكر و فكر و عبادت خود مى نشست و آن گاه كه بهمنزل دوستان مى رفت مى فرمود:
چرا بيكار بنشينيم ؟ و بلند مى شدند براى نماز و عبادت .
آرى !
و من اعظم النعم علينا جريان ذكرك على السنتنا و اذنك لنا بدعائك و تنزيهك وتسبيحك . الهى فالهمنا ذكرك فى الخلاء و الملاء والليل و النهار و الاعلان و الاسرار و فى السراء و الضراء و انسنا بالذكر الخفى واستعملنا بالعمل الزكى
و از بزرگ ترين نعمت هاى تو بر ما، جارى بودن ذكر توست بر زبان ما و اجازهتو براى ما دعا كردن به درگاهت و تنزيه و تقديس توست . معبودا! الهام كن به ما ذكرخود را در نهان و آشكار و شب و روز و پيدا و پنهان و در خوشى و ناخوشى و ماءنوس كنما را به ذكر حقيقى و ما را به كار نيكو وادار.(58)
دكتر على انصارى ادامه مى دهد:
دو وضعيت بود كه ايشان كاملا از حالت عادى خارج مى شد. يكى در زيارات و يكىبعد از نماز. به خصوص بعد از نماز مغرب و عشاء كه ياراى حرف زدن نداشت وجلساتى هم كه بعد از آن داشتند عموما به سكوت مى گذشت و گاهى هم منقلب مى شدند،قلبشان مى گرفت و حالت گريه به ايشان دست مى داد.
مى فرمود: خداوند تمام اسرار عرفان را در نماز جمع كرده است .
و براستى :
چنين نمازى است كه معراج مؤ من است .
نماز شب
و شب محفل انس دوستان خدا و تماشاگه راز عارفان است .
به نيمه شب كه همه مست خواب خوشند
من وخيال تو و ناله هاى درد آلود


در حديث قدسى آمده است كه :
اى داوود! چون تاريكى شب تو را فرا گرفت نگاهى به بالا آمدن ستارگان درآسمان بينداز و مرا تسبيح گوى و فراوان به ياد من باش تا من به ياد تو باشم .
اى داوود! همانا عارفان سرمه بيدارى به چشم هايشان كشيده اند و شب را در قيامند ورضاى مرا از اين رهگذر طالبند.
اى داوود! هر كس كه شب نماز گزارد فقط به خاطر من آن گاه كه مردم در خوابند، پس بهفرشتگانم دستور مى دهم تا براى او استغفار كنند و بهشت من مشتاق اوگردد.
(59)
و ما از قدح هاى مستانه او چه داريم كه بگوييم ؟ هيچ ، هيچ ...
آه از آن نرگس جادو كه چه بازى انگيخت
واى از آن مست كه با مردم هشيار چهكرد!


از دكتر انصارى در اين باره سؤ ال مى كنيم و ايشان فقط برنامه شبانه آن بزرگواررا مى داند اما از احوالات او كسى خبر ندارد! مى فرمايد:
چون كارهايشان را من انجام مى دادم ، گاهى شب به سراغشان مى رفتم مى ديدم كه درحال عبادت بودند. برنامه شان اين طورى بود كه شام خيلى مختصرى مى خوردند واستراحت مى كردند و دوباره بلند مى شدند و نماز شفع و وترشان را مى خواندند و تانزديكى هاى صبح كه هوا روشن مى شد بيدار بودند با اين كه اين اواخر بدنشان خيلىضعيف بود.
بزم شبانه
آقا در توصيه به شاگردانشان بر نماز شب و انجام فرايض ونوافل تاكيد بسيار زيادى داشتند، و به بعضى از شاگردانشان مى فرمودند: اگرنوافلتان ترك شد، قضاى آن را بجا آوريد.(60)
يا غايه الامانى ، قلبى لديك فانى
شخصى كما ترانى من غايه اشتياقى(61)


دكتر انصارى اين طور ادامه مى دهد:

next page

back page