جو حوزه با ايشان مخالف بود و آخوند ملا على معصومى با آقا پنهانى ارتباط داشتند.يك روز كه آقا داشتند رد مى شدند آخوند ملا على را با طلبه ها مى بينند سلام مى كنند ورد مى شوند. آخوند به طلبه ها مى گويد بگوييد ايشان تشريف داشته باشند و بعدبه آقا مى گويد: ما خدمت شما نمى رسيم ، كم سعادتيم و آقا مى فرمايند: ما ملاحظه شمارا مى كنيم و بعدا شب گفتند ايشان شخص سليم النفسى هستند و براى اداره شهر خوبند.اگر پيش ما بيايد طردش مى كنند، هم چنين اگر آقا بخواهند با ايشان ارتباط داشتهباشد انقلاب روحى در ايشان ايجاد مى شود و شهر را كسى نيست كه اداره كند. دربرخورد با مخالفان هم وقتى كه اطرافيان مى خواستند با كسانى كه به ايشان نسبتسحر و تصوف مى دادند برخورد كنند مى گفتند به آن ها كارى نداشته باشيد بگذاريدراه خودشان را بروند مى گفتند اولين خطر سالك اين است كه به علماى ظاهر كه ترويجشريعت مى كنند بدبين شود! اين اول خطر سالكه چون اين ها مرجع شريعتند و بايد بهآن ها احترام گذاشت .
رضا برضائك و تسليما لقضائك لا معبود سواك ... فصل يازدهم : سيره توحيدى موحد ناب قلم از عشق بشكند چو نويسد نشان تو... چه سخت است صحبت كردن در سيره معنوى و توحيدى بحر صفتى كه غرق خدا و منغمر درجذبات الهى است . و چه دشوار است سير در سلوك عالمى كه مجتهد است و مجتهدى كهعاشق است و عاشقى كه عارف است و عارفى كه خود را يك جا در طبق اخلاص نثار جانان مىكند و فانى فى الله مى شود و آن گاه از آن عالم اثيرى وحدت به اين دنياى ظلمانىكثرت باز مى گردد، تا دستگير سالكان طريق و رهروان گردد.
اما آن كس كه از پايين مى نگرد و در چاه ظلمانى نفس خويش محبوس است ، چگونه مىتواند از عظمت ، درخشش و گرماى آفتاب بگويد؟ بلكه خورشيد را تنها خورشيد مىتواند به تصوير بكشد، كه : آفتاب آمد دليل آفتاب و اين كوه عظيم توحيد، و ابرمرد عرفان ، آيت الله قاضى طباطبائى است كه مى تواندآن موحد ناب و آن مى بى غش را توصيف كند: آقاى انصارى كسى است كه توحيد را مستقيما از مبدا فياض الهى گرفته است و بدوناستاد و تعليم و تربيت اين عوالم را درك كرده است .
آرى ! اين سيلاب بى قرار و مواج و اين جامه چاك چالاك پس از طى بستره ها ومنزل گاه هاى پرنشيب و فراز، عاقبت به آن بحر احديتمتصل مى شود و در آن اقيانوس وحدت منزل مى كند. رب ادخلنى فى لجه بحر احديتك و طمطام يم وحدانيتك (168)
و او براستى فانى بود! فنا ايشان مقدارى از زندگى و احوالات خود را در حاشيه كتاب اسرار الصلوه نوشته بود كهذره اى از آن بدين گونه فاش مى شود: برخورد كردم به سيد بزرگوارى به نام سيد محمد و از بعضىمسائل سوال كردم و او خوددارى كرد از جواب ، بعد اصرار كردنقول گرفت كه من براى او دعا كنم و من قول دادم . از اوسوال كردم از حالت فنا، ايشان جواب داد: چهاردهسال ديگر. گفتم آيا تقليل خواهد كرد؟ آن بزرگوار فرمود: بين چهار و پنجسال با توسل و رياضت ختم مى شود.
آرى : براستى فانى تخلص مرحوم انصارى نبود، تخلق او بود و بلكه بالاتر، فاشو بى پروا او تحقق اين كلمه بود: فانى .
تنزل از مقام فنا براى دستگيرى آقاى انصارى مى فرمودند: اگر كسى به فنا رسيد و خداى تعالى اراده فرمود كه او را براى ديگران راهنماقرار بدهد، او را از آن مقام تنزل مى دهد. عالم فنا عالمى است كه انسان ديگر خودش نيست، بلكه در ملكوت سير دارد. ولى وقتى براى هدايت و دستگيرىتنزل پيدا مى كند، قلبش متوجه عالم بالاست ، توجه به اوامر و نواهى دارد. ولى مىتواند با مردم مانوس شود انبياء و اولياء تنزل در ارض پيدا كردند كه توانستند باخلق سازگار شوند و افراد بشر را هدايت كنند.(171)
از مقامات توحيدى اما احوالات توحيدى ايشان بروز و ظهور خاصى نداشت و خيلى كتوم بودند. گاهى كسانىكه با جزر و مد چنين اقيانوسى آشناتر بودند از ايشانسوال هايى مى كردند و بعد كه متوجه بعضى از احوالات ايشان مى شدند، مى گفتند:آقاى انصارى درياست ... دريا... يك بار در جلسه اى كه صحبت از نور بود آسيد عبدالله فاطمى پرسيد: آقا! ماوراءنور هم مقامى داريم ؟ فرمودند: بله . گفتند: چه مقاماتى است ؟ فرمودند: بايد برىبينى . و بعد كه ايشان بلند شدند، سرى تكان دادند و فرمودند: ايشان مناجات شعبانيهرا نخوانده اند كه : الهى هب لى كمال الانقطاع اليك و انر ابصار قلوبنا بضياء نظرها اليك حى تخرقابصار القلوب حجب النور.
در جلسات ايشان از مباحث غامض عرفانى و اصطلاحات آن چنانى خبرى نبود، او، خود غرقخدا بود. و ويژگى جلساتشان هم اين بود: انسان ها را متحول مى كرد، و اين تحول از آن جا بود كه انسان را متوجه حقيقت خدا مى كرد،خدايى كه همواره همراه آدمى است و خود مى گويد: نحن اقرب اليه من حبل الوريد.(174) او براى عالم و عابد هيچ چيز را وسيله رسيدن به توحيد ناب نمى دانست الا تزكيه . راه، تزكيه نفس است . اين عتقاد ايشان بود و مى فرمودند: اگر علم مقدمه باشد براى تزكيه ، و آن مقدمه اى باشد براى رسيدن به توحيد، آنگاه ارزش دارد و غير از اين اگر باشد، علم حجاب راه است .(175) آقاى نجابت از قول آقاى انصارى نقل مى كردند كه مى فرمودند: كاش توحيد خيالى نصيب مردم نشود. هم چنان كه امام العارفين على ابن ابى طالب عليه السلام مى فرمايند: التوحيد ان لا تتوهمه توحيد آن است كه خدا را به وهم در نياوردى !(176) آقاى نجابت مى فرمود: در خدمت آقاى قاضى بوديم ، بعضى بودند كه در توحيد كتاب داشتند و مى خواستندبيايند خدمت ايشان و در اين باره صحبت كنند. اما آقاى قاضى مى فرمودند: ظاهرش درستهولى خياليه ، و خداوند برتر از آن چيزى است كه فكر مى كنى و مى گويى اين توحيدبراى آقايون مانع است . آرى ! سبحان ربك رب العزة عما يصفون (177) و توحيد حقيقى چيست ؟ آن ها كه چشيده اند، مى دانند و ما كه هميشه اندر خم يك كوچه ايم ،با حسرت گوش مى دهيم !
و ما از توحيد انصارى و سير او بى خبريم ما نمى دانيم چگونه انوار بر قلبش متجلىمى شد و او را از وادى معرفت تا وحدت پيش مى راند. چگونه غير، از قلبش رانده شدهبود، و محو در تماشاى دوست بود، چگونه خداوند، در حسرت و هيبت وارد شدن به عوالممختلف با او مؤ انست مى نمود و چگونه او را بدان افق اعلى رهنمون مى شد و او چگونه درآن وادى ها، تاب مى آورد، و سير مى كرد؟ الهى ! انت الذى اشرقت الانوار فى قلوب اوليائك حتى عرفوك و وحدوك و انت الذىازلت الاغيار عن قلوب احبائك حتى لم يحبوا سواك و لم يلجئوا الى غيرك ، انت المونس لهمحيث اوحشهم العوالم و انت الذى هديتهم حيث استبانت لهم المعالم .(179) آرى از عوالم توحيد او هيچ نمى دانيم ، اما از نشانه هاى آن باخبريم . او به هيچ رباطى(180) در ميان راه دل نسبت ؛ هيچ ذوقى او را متوهم نكرد، و هيچ بهانه اى مانع تماشاىآن افق اعلى نشد. او دل به هيچ كرامتى نداد و كرامتش درك كرامت خدا بود، و طمع به هيچ مكاشفه اى نكرد و مكاشفه اش كشفجمال و جلال خدا بود و زبان حالش چنين : الهى ... ماذا وجد من فقدك و ما الذى فقد من وجدك (181) و اينك در برابر عظمتش سر عجز فرو مى آوريم و نشان اين مرد خدا را ازاهل توحيد جستجو مى كنيم . آقاى نجابت از شاگردان آقاى انصارى كه چندسال محضر آيت الله سيد على قاضى طباطبائى را درك كرده بود، مى فرمود: در يكى از سفرهايى كه آقاى انصارى به عتبات عاليات براى زيارت مشرف شدند،قرار ملاقاتى با آقاى قاضى مى گذارند كه يكديگر را براى اولين بار زيارت كنند.بعد آقاى قاضى مى فرمودند: من نشسته و منتظر آن بزرگوار بودم كه متوجه شدم كسىهمراه ايشان است و گفتم : برگرد. آن ها هم برگشتند. زيرا اواهل توحيد بود، اگر به اين جا مى آمدند، ما غير از بحث و حرف هاى توحيدى حرف ديگرىنداشتيم و آن همراه ، مانع صحبت هاى ما مى شد. من ديگر نخواستم وقت آن بزرگوارگرفته شود. بعد از رحلت آقاى قاضى ، آقاى نجابت از مرحوم انصارىسوال مى كنند كه بالاخره شما با آقاى قاضى ملاقات كرديد؟ ايشان مى فرمايند: وقتى در نجف بودم يك بار قرار ملاقات با آقاى قاضى گذاشتيم و من با يكى ازآشنايان راهى منزل ايشان بوديم . وقتى نزديك منزلشان رسيديم ، صدايى در قلبماحساس كردم كه مى گويد: برگرد... برگرد... و من هم فورا برگشتم . و آقاى انصارى آن روز متوجه مى شوند كه علت آن چه بوده . آرى !
مى بى غش عنايت خدا شاملحال انصارى همدانى شده و او توحيد را بلاواسطه از محضر ربوبى دريافت كرده است وكسى كه توحيد را مستقيم از منبعش بگيرد، به خطا نمى رود. شاگردان ايشان ، آيت اللهنجابت و آيت الله شهيد دستغيب نيز گفته اند خود ما اين قضيه را درك كرده ايم كه ايشانعلم توحيد را بلاواسطه از خدا گرفته و مانند حضرت خضر علم لدنى يافته است . علم تزكيه و تقواى انصارى همدانى ، وى را در توحيد خداوند مستغرق ساخته است . ايشانمعناى اين كلام اميرالمومنين عليه السلام را درك كرده است كه : بل وجدتك اهلا للعبادة فعبدتك .(182) و چون به شناخت تو رسيدم ، ديدم كه تو شايسته اين هستى كه من در مقابلت زانو بزنمو سر خم كنم و بنده ات شوم . و حال اگر عبادت مى كنم ، نه ترس از تحقير مردم ، و نه شوق تعريف و تمجيد آنان ، نه ترس از جهنم و عذابش ، نه شوق بهشت با حور و قصورش ، نه ترس از دست دادن حالات و مقامات معنوى ، نه شوق دستيابى به مكاشفات و كرامات ، نه ترس فراق و دورى و نه شوق وصال و لقاء، هيچ يك دليل خشوع و خضوع من در برابر تو نيست ، من عبادت مى كنم تو را عبادت احرار نه عبادت بردگان ، و نه عبادت تاجران .
و انصارى آزاده بود؛ نه بندى از دنيا به دست و نه تعلقى از آخرت بهدل ! او اهل خدا بود، كه پيامبر اسلام (ص ) مى فرمايند: الدنيا حرام على اهل الاخره و الاخره حرام علىاهل الدنيا و هما حرامان على اهل الله و دنيا براى اهل آخرت و آخرت براى اهل دنيا و هر دو براى آنان كهاهل خدايند حرام است .(183) سيره توحيدى ايشان ، همان سيره توحيدى ائمه اطهار است . توحيدى كه برترينمخلوقات زمين را پس از آخرين سير در مراحل توحيدى به نهايت بندگى رسانده است و امامچهارم را سيدالساجدين و زين العابدين لقب داده است و آن امام همام در مناجات الذاكرين اينگونه با خدا مناجات مى كند كه : و استغفرك من كل لذة بغير ذكرك و من كل راحه بغير انسك و منكل سرور بغير قربك و من كل شغل بغير طاعتك تنها لذت من ذكر تو و راحت من انس با تو و شادى من نزديكى به تو مشغوليت من طاعتتوست و اگر غير از اينها در نظرم باشد و طمعى داشته باشم استغفار مى كنم و از توعذر مى خواهم . و انصارى مى خواست مى بى غش باشد، و مى خواست محب صادقى باشد كه : پاك بازاست ، و مى خواست عبوديت را به اتمام برساند، او بنده و عبد بود. و بنده فرمان صادر نمى كند و از خود خواستى ندارد، خواسته او همان خواسته مولايشاست . به انصار همدانى نيز خطاب رسيده است كه : جعلتك حيا لا يموت و تقول لشى كن فيكون و تو را زنده اى جاويد ساختم و صاحب قدرت و اراده و تو نيز مى توانى مانند من در عالمخلقت كن فيكون كنى و هر چه خواستى انجام دهى و من به خاطر احترام به اراده تو آن رااجابت مى كنم و از خواسته خود مى گذرم . اما توحيد كامل و راستين آقاى انصارى نگذاشته است كه از وجود وى همان وجودى كه لايقاس به ذنب است ذره اى باقى بماند و تمام آن وجود در حضرت حق فانى شده ، وبلكه اراده اى نمانده كه او بخواهد در عالم خلقت تصرفى كند و دست ببرد. او خواسته كه : او هم اراده خدا شود و نه خدا هم اراده او و خواسته كه از خودى و منيت ذره اى بر جاى نگذارد كه :
و نتيجه توحيد وى چيزى به جز بندگى تام وكامل نبوده است و او پيرو مولى العارفين حضرت على (ع ) است كه مى فرمايد: كفى بى عزا ان اكون لك عبدا و كفى بى فخرا ان تكون لى ربا او عزت و افتخارش بندگى است ، فخرش در اين كه خداوند، ربش باشد و به جاى اوتدبير كند و بيانديشد.(184)
انصارى لذتى را كه در سر به سجده گذاشتن و با خاك برابر شدن درمقابل خداى جل و على يافته ، در كشف و كرامات نيافته است . آن بندگى و آن نهايتاخلاص ، او را به جايى رسانده كه آن چنان غرق حق باشد كه غير وىغافل بماند و تمام دنيا و آخرت و بهشت و كشف و كرامت و مقامات ومنازل را به يك سو بگذارد، و تنها به رضاى او بيانديشد و رضاى خود را مقدم بر رضاى خدا ندارد. و با او به نجوا بنشيند كه :
همين نوع نگرش ايشان است كه باعث مى شود وقتى سيدى از اقطاب دراويش نزد او مى آيدو مى خواهد علم كيميا و طى الارض را كه تا آن زمان به كسى نداده بوده به وى ياد بدهد،ايشان مى گويند: ما نياز به اين چيزها نداريم ، ما بالاتر از آن را داريم . و در مقابل شگفتى و پرسش آن درويش كه : مگر بالاتر از اين ها هم هست ؟ مىفرمايند: بله ما علم توحيد را داريم . آرى !
تو دلت را به طى الارض و خرق عادت خوش كردى ، آن براى تو؛ ولى من دلم را به خداخوش دارم و او را با چيز ديگرى عوض نمى كنم . و براستى مگر خدا با چيزىقابل معاوضه است ؟ او، بارها و بارها، هر چه را كه مى توانست حجاب و مانع مشاهدهجمال يار شود، پشت سر انداخت ؛ همان حالات و مقاماتى كه براى ما شگفت انگيز است ،همان كشف و كرامت و طى الارض كه دهان ما را آب مى اندازد، در نظر وى گرد و غبارى بودكه مانع از رسيدن به محبوب بود و او هرگز به تماشاى آنها ننشست ، چه رسد به اينكه دل به آن ها ببازد كه حقيقت توحيد اسقاط اضافات است ، و هر چه غير اوباطل و اضافه است .
كه اگر هدف و مقصد انسان ، رسيدن به اين مقامات ميان راه گردد و اگر به كشف وكرامات نظر داشته باشد، ديگر به خدا نيانديشيده ، به خدا نمى رسد، چرا كهدنبال خدا نبوده ! و اگر هدف رسيدن به آن ها باشد، ديگر خدايى در ميان نخواهد بود، واين البته تجارتى است به ظاهر سودمندانه اما خجالت آور! آيت الله سيد على محمد دستغيب از قول ايشاننقل مى كند كه : اعمال و عبادات دينى براى آدم شدن و رسيدن به مقام توحيد است ، نه براى كسب اينقدرت ها. ادب بندگى ادب بندگى او چنين اقتضا كرده كه خداوند او را به غير خودمشغول چيز ديگرى نبيند و اين بنده دل به نعمت نبندد ومشغول صاحبخانه باشد، همان مشغوليتى كه امام معصوم عليه السلام در زيارت امين اللهاز خدا مى خواهد كه : مشغولة عن الدنيا بحمدك و ثنائك . يعنى مى خواهم مشغوليتم در دنيا تنها تعريف و تمجيد تو باشد. و همان آرزويى كه امام سجاد (ع ) در مناجات المريدين از خدا درخواست كرده و انصارىبارها با سوز خوانده است . انت و لا غيرك مرادى فقط تو، مراد من هستى نه غير تو و لك لا لسواك سهرى و سهادى و تمام عباداتم و شب زنده داريم براى تو يا نعيمى و جنتى يا دنيايى و آخرتى نعيم و جنت من ، دنيا و آخرت من ، در تو خلاصه مى شود و من به غير تو عشق نمى بازم . انصارى تنها مجذوب حق است ، او هرگز مشغولجويبار نمى شود وقتى كه دريا هست ، هرگز به سوى ستاره نمى نگرد. وقتى كهماهتاب هست و هرگز به پرتو نور خيره نمى شود وقتى كه خورشيد هست . و هرگز به بهشت راضى نمى شود وقتى كه بهشت آفرين هست . و نتيجه اين بندگى و اين اخلاص در آخرت نيز روى مى نمايد و انصارى هم چنان از غيرغافل مى ماند. در اين رابطه احمد انصارى مى گويد: دوست داشتم مقامات معنوى پدرم را در آن دنيا ببينم كه يك شب در عالم رويا ديدمبهشتى است با انهار جاريه و انواع نعمت ها و لذت ها با همان اوصافى كه در قرآن است، و پدرم در وسط آن روى سجاده مشغول به نماز است ، پرسيدم اين جا كجاست و جوابشنيدم اين جا بهشت است و پدرم هم از زمانى كه آمدهمشغول نماز است و به اين نعمات نيم نگاهى هم نيانداخته . نظير همين خواب از حاج حسن شركت نيز نقل شده است (186) و البته اين عجيب نيست كهدر حديث ميهمانى اهل بهشت آمده است كه : اهل بهشت بعد از قرآن خواندن استدعاى استماع كلامحضرت پروردگار را مى نمايند، تفضل مى شود و از لذت استماع مدت هاى مديد بى هوشمى شوند و بعد كه به هوش مى آيند استدعاى زيارتجمال خداى تعالى را مى نمايند نورى تجلى مى نمايد كه از تجلى آن نور بى هوش مىشوند، آن مقدار در آن بى هوشى مى مانند كه حورالعين شكايت مى كنند و مى گويند: خداياتو ما را براى اينان خلق كردى و اينان ما را واگذارده اند. خداوند به آن ها رحم مى كند وبهشتيان را به هوش مى آورد؛ اما بهشتيان بار ديگر از خدا تقاضاى همان تجليات كهلذت آن را چشيده اند، مى كنند. آرى !
و راستى بهتر است كمى با خود بيانديشيم مگر انصارى همدانى از توحيد خدا چه دريافتكرده كه ثمره آن اين عبادت و بندگى است كه تاج و تخت بهشتى نمى خواهد و لذتسجده و نماز را بر تمامى نعمات بهشتى و مقامات ومنازل و كشف و كرامات مقدم مى دارد؟ او از تجلياتجمال و جلال الهى و رفع حجب چه ها ديده و چه شهدى از حب خدا چشيده كه تنها اگر لحظهاى از ديدار خدا محروم شود از شوق ، قالب تن را رها كند و به سوى او پرواز كند و اينچه عشق دو جانبه اى است كه خداوند خطاب مى كند: و لا احجب عنهم وجهى و لانعمنهم بانواع التلذذ من كلامى .(187) و لارفعن الحجب لهادونى (188) اين همان محبتى است كه شعيب عليه السلام هم به آن گرفتار بوده و آن قدر گريه مىكند تا چشمانش كور مى شود و چون خدا دوباره چشم هايش را به او باز مى گرداند، بازشروع به گريه مى كند و چهار مرتبه اين واقعه تكرار مى شود تا آنكه به او وحى مىرسد: اى شعيب اگر گريستن تو به خاطر ترس از جهنم است از آتش آن نجاتت دادم واگر به خاطر بهشت ، تو را بهشتى مى كنم ، و شعيب در جواب عرض مى كند كه گريهام نه به خاطر ترس از جهنم و نه بخاطر شوق بهشت است ، و لكن عقد حبك على قلبى .(189) اين محبت جلوه اى از همان سوز و گداز حسين بن على عليه السلام است كه در دعاى عرفهمى فرمايند: يا من اذاق احبائه حلاوه الموانسه فقاموا بين يديه متملقين حلاوت انسى كه دوستان را به سجاده عبادت شبانه ، نيايش روزانه ، تضرعى متملقانهو سجودى عارفانه مى نشاند. آرى ادب بندگى او اقتضا كرده است كه او تا آخر نخواهد جاى خود را با خدا عوض كند. وبلكه نخواهد با تصرفات خود در عالم به جاى خدا تصميم بگيرد، مكاشفه ،مشغول شدن به غير وى ، و كرامت و خرق عادت نوعىدخل و تصرف در نظام عالم خلقت است ، او كه تنديس عشق و سرسپردگى است ، بى اختيار و بى اراده چون گويى در خم چوگاناو مى چرخد و همين است كه تا آن اواخر كمتر كسى از ايشان كرامتى ديد. سيد عبدالله فاطمى نقل مى كند: روزى با ايشان از مسجد پيامبر داشتيم بيرون مى آمديم . از ذهنم خطور كرد كه ما اينمدت دو سال با ايشان بوديم ، از ايشان چيز خاصى نديديم . همين كه اين خطور از ذهنمگذشت ، ناگهان ديدم براى چند دقيقه پرده ها كنار رفت و من درختان و گياهان را درحال سجده و تسبيح ديدم . در همان حال لذت مى بردم كه آقا فرمود: بَسِتان شد؟! بهمحض آن كه اين را فرمودند، حال من عادى شد.(190) آيت الله سيد على محمد دستغيب نيز در اين باره مى گويد: يك روز شخصى كه سرطان داشت ، آمد خدمت ايشان و خيلى اصرار كرد تا شفا پيدا كندو بالاخره شفا گرفت و رفت . اما يكى دو هفته بعد مردم دم در حسينيه جمع شده بودند كهبله اين جا آقايى است كه شفا مى دهد، اما ايشان همه را پراكنده كرده فرمود: از اين جابرويد. اينطور نيست . و نوعا خودشان هم از اين كارها نمى كردند. تقدير، زيباترين تدبير براى انصارى آن چه كه به دست تدبير و تقدير الهى رقم خورده و تعيين شده ،بهترين و زيباترين تقدير و تدبير است . او نمى انديشد كه تقدير و تدبير وى بهتراز آن است كه خدا رقم زده و اين همان معناى دعايى است كه امام سجاد عليه السلام درصحيفه سجاديه مى فرمايند: و طيب بقضائك نفسى و وسع بمواقع حكمك صدرى و هب لى الثقه لاءقر معها بانقضائك لم يجر الا بالخيره (191) خدايا مرا به قضا و قدر خود دل خوش گردان و سينه ام را در چيزهايى كه مقدر نمودهاى فراخ كن و اعتماد و تكيه گاهى بمن ببخش تا با آن اقرار كنم كه قضا و قدر تو جزبه نيكى نرفته .
|