|
|
|
|
|
|
4 معناى ظلم به خود سبب ظلم ، جهل علمى يا جهالت عملى است . همان طور كه قبلا بازگو شد، معرفت نفس ومحبت نفس مطمئنه مانع هر گونه گژ راهه رفتن است و كژ راهه رفتن چيزى جز ظلم بهنفس نخواهد بود. معناى ظلم به نفس اين است كه انفس ملك خداست و انسان ، امين اللّه است وبايد اين وديعه الهى را به طور سالم به مالك اصلى آن برساند و هيچ كس مالك خودنيست : لا يملك لنفسه نفعا و لا ضرّا و لا موتا و لا حياتا و لا نشورا(1268)، اءمّنيملك السمع و الابصار... .(1269) نفس كه وديعه الهى است احكام علمى و حِكَم عملى دارد كه تعليم وتحصيل آنها رعايت امانت خداست و تعطيل و تبديل آنها خيانت در امانت محسوب مى شود. تحكيم حسّ و خيال و وهم بر عقل نظرى در بخش انديشه و تاءمير شهوات و غضب برعقل عملى در بخش انگيزه ، ظلم به مهمترين شان حياتى نفس است . از اين رو عاصياناولين ستمى كه روا مى دارند بر هويت اصيل خويش است كه خليفه خداست ، ليكن هر بارتبه كار مى تواند توبه كند و مشمول عنايت خداى غفار شود. سرگذشت عبرت آموز بنىاسرائيل سند گويايى در اين باره است :
اناس عصوا دهرا فعادوا بخجلةٍ |
فقلنا لهم اءهلا و سهلا و مرحبا(1270)
| 5 نكته نفى ظلم از خداوند با توجه به اين كه نفى وصف يا هر چيزى از چيز ديگر، در صورتى صحيح است كهاثبات آن نيز صحيح باشد يا توهم صحت آن بشود(از اين رو درباره ديوار گفته نمىشود: نمى بيند يا ظلم نمى كند) پس چگونه خداوند، ظلم آنان را نسبت به خودش نفىكرده است ، با آن كه اساسا اثبات ظلم به خداوند تصور نمى شود؟! استاد علامه طباطبايى رحمة الله عليه در بحث روايى ، پاسخ اين شبهه را روايت امامموسى بن جعفرعليه السلام در ذيل آيه مورد بحث مى داند كه مى فرمايد: ان اللّه اءعزّو اءمنع من ان يظلم اءو ينسب نفسه الى الظلم ولكنّه خلطنا بنفسهفجعل ظلمنا ظلمه و ولايتنا ولايته ، ثمّ انزل اللّه بذلك قرآنا على نبيّهفقال :و ما ظلمونا ولكن كانوا انفسهم يظلمون .قال الرواى : قلت : هذا تنزيل ؟ قال : نعم (1271)؛ زيرا مقصود از جمله خلطنابنفسه اين است كه انبيا و اوصيا و ائمه را با خودش جمع بسته و سپس ظلم را ازاين جمع نفى كرده است و اين است نكته نفى ظلم از خداوند در جمله و ما ظلمونا. سپس مىگويد: چنان كه بزرگان و اعاظم نيز از جانب خدمت گزاران و معاونان خود سخن مىگويند و چيزى را نفى يا اثبات مى كنند.(1272) تحقيق مطلب چنين است : الف : اوصاف و افعال ثبوتى يا سلبى كه درباره خداى سبحان مطرح است بخشى بهحكمت نظرى ، يعنى بود و نبود و بخشى به حكمت عملى ، يعنى بايدو نبايدارتباط دارد. ب : آنچه به حكمت نظرى باز مى گردد اگر حقيقت هستى ياكمال هستى باشد و هيچ نقص مفهومى ، ماهوى ، امكان ذاتى يا فقرى نداشته باشد براىخداوند ثابت است و هر چه به عدم يا عدمى باز گردد و با يكى از نقص هاى ياد شدههمراه باشد از خداوند مسلوب است . بنابراين ، معيار اسماى ثبوتى و صفات اثباتىمشخص شد و ميزان اسماى سلبى و اوصاف منتفى معلوم گشت . ج : آنچه به حكمت عملى باز مى گردد، اگر حسن باشد و حسن آن با برهانعقلى يا دليل قاطع و معتبر نقلى ثابت شود، از خداوند صادر مى شود و اگر قبيح باشدو قبح آن با دليل كافى اعم از عقلى و نقلى اثبات شده باشد، از خداوند صادر نمىگردد. د: ويژگى ظلم اين است كه صدور آن از خداوند قبيح و وقوع آن برخداوندمحال است . هر چند بازگشت قبح صدور ظلم به امتناع صدور است ، ليكن درهمه موارد اين اصل محفوظ است كه اگر صدور چيزى واجب شد، مراد واجب ازخداست ، نه بر خدا و اگر صدور چيزى ممتنع باشد، مراد امتناعاز خدا است نه بر خدا.البته صدور ظلم طبقتحليل نهايى به امتناع از اوباز مى گردد، ولى وقوع ظلمبراو امتناع روشن و مستقيم دارد؛ يعنى هيچ ممكن نيست چيزى يا كسى ستمى را برخداوند كه هستى محض و حقيقت صرف است ، تحميل كند. ه: همان طور كه در حكمت نظرى برخى از اسما و اوصاف طبق پندار ملحدان و مشركان بهخداوند اسناد داده مى شود و قرآن كريم ذات مقدس الهى را از لوث همه آنها طاهر مى داند،نظير شريك داشتن ، در حكمت عملى نيز چنين است ؛ عده اى بر اثر خلط مقام ذات و مقامفعل ، برخى از كارها را به مقام ذات الهى اسناد داده و آنها را واقع بر ذات خداوند مىپنداشتند و قرآن كريم ساحت قدس الهى را از آسيب آن كارها مصون مى داند؛ مانند ظلم كهگروهى مى پنداشتند مى توانند به خداوند آسيبى برسانند و بر او ستم كنند. قرآنكاملا ذات مقدس خداوند را محفوظ مى داند؛ چنان كه سود اطاعت مطيعان به خدا نمى رسد،ضرر عصيان نيز به خدا نمى رسد. و: مظاهر الهى مانند دين خدا و انبيا و اولياى او در معرض نصرت دوستان و ظلم دشمنانواقع مى شوند و آياتى از قبيل ان تنصروا اللّه ينصركم (1273) و من ذا الذىيقرض اللّه قرضا حسنا...(1274).شاهد آن است كه كار مربوط به مظاهر الهى ،به خداوند اسناد داده مى شود. آنچه درباره آيه فلمّا اسفونا انتقمنا منهم (1275) واردشده كه خداوند منزه از تاءسف و مبراى از تاءثر است و تاءسف و تاءثر اولياى الهىبه خداوند اسناد داده شده (1276)، از همين باب است . ز: رواياتى كه بر اهل بيت عصمت و طهارت عليه السلام تطبيق شده ازقبيل تمثيل است ، نه تعيين . بنابراين ، مقصود از خَلَطَنا بنفسه اين است كهپيامبر يا امام هر عصر كه عهده دار نشر مآثر الهى و آثار دينى است ، اگر مورد ظلم قرارگيرد به منزله آن است كه به خداوند سبحان ستم شده است . اين مطلب جامع كه حكممظاهر الهى به خداوند اسناد داده مى شود در عصر حضرت موساى كليم و هارون عليهالسلام بر آن ذوات مقدس تطبيق مى شود و در اعصار ديگر بر رهبران معصوم ديگر و هيچاختصاصى به معصوم معين ندارد. البته قضاياى شخصى كه راجع به معصوم هاى معيناست ، خارج از بحث خواهد بود. يكى از وجوه تصحيح ضمير جمع و متكلم مع الغير درباره خداى سبحان كه يگانه ويكتاست همين است كه مدبّرات امور، يعنى فرشتگان مخصوص در اسناد مزبور لحاظ مىشوند. بحث روايى 1 تطبيق آيه بر ولايت اهل بيت عليه السلام عن العسكرى عليه السلام : قال اللّه عزّوجلّ: واذكروا يا بنىاسرائيل اذظلّلنا عليكم الغمام لمّا كنتم فى التّيه يصيبكم (تقيكم (1277)) حرّالشمس و برد القمر...كلوا من طيبات ما رزقناكم واشكروا نعمتى و عظّموا من عظّمته ووقّروا من وقّرته ممّن اءخذت عليكم العهود و المواثيق لهم محمد و آله الطيبين . ثم قال عليه السلام : قالرسول اللّه صلى الله عليه و آله : عباد اللّه عليكم باعتقاد ولايتنااءهل البيت و ان لاتفرقوا بيننا و انظروا كيف وسّع اللّه عليكم حيث اءوضح لكم الحجةليسهّل عليكم معرفة الحقّ ثمّ وسّع لكم فى التقيّة لتسلموا من شرور الخلق ثمّ انبدّلتم و غيّرتم عرض عليكم التوبة و قبلها منكم و كونوا لنعلم اللّه شاكرين(1278). اشاره الف : با صرف نظر از سند، انسان كامل از آن جهت كه مظهر اسم اعظم الهى استهماره مجراى فيض خاص خداست ، هر چند ممكن است وجود عنصرى او زمانا متاءخر باشد،ليكن وجود ملكوتى و نورانى او از علل وسطيّه محسوب مى شود. مخصوصا با عنايت بهاين كه برخى از انسانهاى كامل صادر اول يا ظاهر اولند. ب : آنچه از حضرت رسول اكرم صلى الله عليه و آله رسيده ، مطابقاصول كلى و خطوط جامع اسلام است كه در هر شريعتى ظهور خاص پيدا مى كند و نعمتهاى الهى كه در ذيل حديث به آنها اشاره شده ،قابل ستايش و سپاس است . 2 برترى آنچه بر رسول اكرم صلى الله عليه وآلهنازل شد عن الحسين بن على عليه السلام قال :ان يهوديّا من يهود الشام و اءحبارهمقال لاميرالمومنين عليه السلام فى اءثناء كلامطويل : فان موسى بن عمران قد اءعطى المنّ و السلوىفهل فعل بمحمدصلى الله عليه و آله نظير هذا؟قال له على عليه السلام : لقد كان كذلك و محمدصلى الله عليه و آله اءعطى ما هواءفضل من هذا، ان اللّه عزّوجلّ اءحلّ له الغنائم ولامّته ولمتحل لاحد غيره قبله . فهذا اءفضل من المنّ و السلوى .قال له اليهودى فان موسى عليه السلام قدظلّل عليه الغمام ؟ قال له على عليه السلام لقد كان كذلك و قدفعل ذلك لموسى فى التّيه و اءعطى محمداصلى الله عليه و آلهاءفضل من هذا؛ ان الغمامة كانت لمحمدصلى الله عليه و آله تظلّه من يوم ولد الى يوم قبضفى حضره و اءسفاره . فهذا اءفضل ممّا اءعطى موسى عليه السلام .(1279) اشاره الف : با اغماض از سند لازم است عنايت شود كه تشريع از تكوين جداست ؛ آنچهبراى قوم حضرت موساى كليم به بركت دعاى آن حضرت عليه السلام پديد آمد نعمتتكوينى بود و آنچه در شريعت خاتم صلى الله عليه و آله به عنوان غنايمتحليل شد حكمى تشريعى است . ب : حضرت ختمى مرتبت صلى الله عليه و آله مظهر اسم اعظم الهى است و همان طور كهكتاب او، يعنى قرآن كريم ، مهيمن بر همه كتاب هاى آسمانى است خود آن حضرت نيز برهمه انبيا و اولياى الهى عليه السلام هيمنه و سيطره و نفوذ دارد؛ هر چه بر آناننازل شد بر حضرت رسول اكرم صلى الله عليه و آله در صورت لزومنازل شدنى بود. گذشته از آن كه در جريان ماءموريت غمام در مدينه و ساختن مسجدى بههمين نام (1280) در برخى از تواريخ آمده است . 3 برخى از مصاديق منّ و سلوى عن العسكرى عليه السلام :و انزلنا عليكم (المنّ) الترنجبين كان يسقط علىشجرهم فيتناولوه (والسلوى ) السمائى طيرٌ اءطيب طيرٍ لحمايسترسل لهم فيصطادونه (1281). عن الصادق عليه السلام قال :قال رسول اللّه الكماة من المنّ و المنّ من الجنّة و مائهاشفاء العين (1282). عن على بن اءبى طالب عليه السلام قال:قال رسول اللّه : الكماة من المنّ الذى نزل على بنىاسرائيل وهى شفاء للعين و العجوة التى من البرنى من الجنّة و هى شفاء منالسمّ(1283). اشاره الف : آنچه در حديث اول به عنوان معناى منّ ذكر شد مى تواند مصداقآن باشد ؛ يعنى اگر واژه منّ مصداق ديگرى مانند قارچ داشتهباشد منافى با تطبيق آن بر ترنجبين نيست ؛ زيرا ممكن است منّ عنوان جامعى باشد، كهمصاديق زيادى تحت آن مندرج است . ب : آنچه از حديث دوم و سوم بر مى آيد اين است كه قارچ از مصاديق منّ است ، بدون اشعاربه حصير يا تفسير، و اين كه برخى از نعمت ها از بهشت است بعد از تنبه به معناى جامعبهشت مى تواند ناظر به بركات ويژه اى باشد كه بر آنها مترتب است . 4 زمان نزول منّ و سلوى عن الصادق عليه السلام :نومة الغداة مشومة تطرد الرزق و تصفر اللون وتقبحه و تغيّره ان اللّه يقسم الارزاق ما بين طلوع الفجر الى طلوع الشمس . و ايّاكم وتلك النّومة و كان المنّ و السلوى ينزل على بنىاسرائيل ما بين طلوع الفجر الى طلوع الشمس . فمن نام تلك الساعة لمينزل نصيبه و كان اذا انبته فلا يرى نصيبه احتاج الى السؤال و الطلب (1284). اشاره الف : گرچه روزى هر كس مقدّر است و رازق همگان خداى سبحان است ، ليكن آنچه درقلمرو طبيعت و منطقه حركت ، يعنى دنيا تنظيم مى شود، تغييرپذير وقابل اشتراط است . از اين رو ممكن است برخى از مكانها يا زمانها شرط خاص و تاءثيرمخصوص براى دريافت رزق حلال و كامل داشته باشد. ب : همان طور كه احياى ليلة القدر سهم مؤ ثرى درتحصيل رزق حلال و كامل مادّى و معنوى دارد، ممكن است احياى بين الطلوعين واشتغال به نماز، دعا، مطالعه ، تدبّر، تحقيق و پژوهش مآثر و آثار دينى ، سهم بهسزايى در نيل به رزق مبسوط و حلال مادى و معنوى داشته باشد؛ يعنى بين الطلوعين هرروز به مثابه ليلة القدر يا يوم القدر همان روز است . بنابراين ، محتواى اين گونهاحاديث محذور ثبوتى ندارند، عمده اثبات آن است كه نيازمند فحص بالغ دربارهرجال و درايه احاديث مزبور است . 5 ضمير جمع در ما ظلمونا و مراد از ظلم به انفس عن على عليه السلام :... و اءمّا قوله و ما ظلمونا ولكن كانوا انفسهم يظلمونفهو تبارك اسمه اءجلّ و اءعظم من ان يظلم ولكنّه قرن اءمناءه على خلقه بنفسه و عرّفالخليفة جلالة قدرهم عنده و ان ظلمهم ظلمه بقوله و ما ظلمونا ببغضهم اءولياءنا ومعونة اءعدائهم عليهم ولكن كانوا انفسهم يظلمون اذ حرّموها الجنّة و اءوجبوا عليهاخلود النّار(1285). عن محمد بن يعقوب عن اءبى جعفر قال : سئلته عنقول اللّه عزّوجلّ:و ما ظلمونا ولكن كانوا انفسهم يظلمون .قال : ان اللّه اءعظم و اءعزّ و اءجلّ و اءمنع من ان يظلم ولكنّه خلطنا بنفسهفجعل ظلمنا ظلمه و ولايتنا ولايته حيث يقول انما وليّكم اللّه و رسوله و الذين امنوا،يعنى الائمة منّا(1286). عن العسكرى عليه السلام :و ما ظلمونا لمّا بدّلوا و قالوا غير ما به اءمروا و لميفوا بما عليه عوهدوا لانّ كفر الكافر لا يقدح فى سلطاننا و ممالكنا كما ان ايمان المومنلا يزيد فى سلطانناولكن كانوا انفسهم يظلمون يضرّون بها لكفرهم وتبديلهم (1287). اشاره الف : سلب محمول از موضوع گاهى به نحو سلب و ايجاب ، يعنى تناقض است وزمانى به نحو عدم و ملكه . آنچه از خداوند سلب شد اگر ثبوت آن مستلزم نقصاصل ذات و صفات ذاتى او باشد، به نحو سلب درمقابل ايجاب ، يعنى تقابل تناقض ، مسلوب است وگرنه به نحو عدم و ملكه . ب : گاهى عدم و ملكه بودن به لحاظ توهم ملحدان وتخيّل مشركان و مانند آن است كه نفى مظلوميّت از خداوند سبحان مى تواند از برخى جهاتبه لحاظ توهم امكان آن باشد. از اين رو از سنخ عدم و ملكه محسوب مى گردد. تذكر: بحث ظلم به نفس در بخش لطايف و اشارات مطرح شد. و اذْ قُلْنا ادْخُلُوا هَذهِ الْقَرْيَةَ فَكُلوا منْها حَيثُ شِئتُمْ رَغَدا و ادْخُلُوا البَابَ سُجَّدا وقُولواحِطَّةٌ نّغفر لَكُمْ خَطَيكُمْ و سَنَزيدُ الْمُحسِنينَ(58) فَبَدَّلَ الَّذينَ ظَلَموا قَولاغَيْرَ الّذى قيلَلَهُمْ فَانزَلنا عَلَى الَّذينَ ظَلَموا رجزا مّنَ السَّماءِ بِما كانوايَفْسُقونَ(59). گزيده تفسير با سپرى شدن دوران چهل ساله تحيّر كيفرى بنىاسراديل در صحراى سوزان سينا، فرمان رسيد كه به سرزمين كهچهل سال ورود به آن برايشان حرام شده بود وارد و در آن ساكن شوند. اين قريه بهقرينه با بركت بودن و فراوانى نعمت و فراهم بودن عيش گوارا در آن و نيز قداست وشرافت آن ، بخشى از آن سرزمين مقدس و شهرى خاص ، جز بيت المقدس ، بوده است ؛زيرا شهر بيت المقدس پس از موساى كليم و به دستور حضرت سليمان بنا نهاده شد،مگر اين كه گفته شود: آن فرمان كه به حضرت موسى عليه السلامنازل گرديد، ناظر به فرزندان و نسل هاى بعدى بنىاسرائيل بوده ، يا از فرمان هايى است كه درطول تاريخ بنى اسرائيل و در زمان پيامبران ديگر آناننازل شده است ؛ چنان گه گفته شد: فرمان ادخلوا را خود موساى كليم عليه السلامابلاغ كرد، ليكن به هنگام اجراى آن از دنيا رفته بود. بنى اسرائيل مى بايست به شكرانه نعمت هاى الهى ، به ويژه نجات از سرزمين تيه ، ازدر مخصوص آن آبادى ، يا در خيمه و قبه منصوب براى عبادت ، يا درى خاص از بيتالمقدس ، با خضوع و خشوع وارد شوند. گفته شده : آنان به هنگام ورود به اين در، متعبد به تلفظ عين لفظ حطّهشدند. اگر چه تلفظ به اين لفظ خاص ، نشانه اعتراف به گناه و نيازمند روح تعبدو قلب خاشع است ، ليكن اثبات چنين تعبدى جز با روايت معتبر آسان نيست ، به ويژه آنكه لغت نبطيان ، عبرى يا سريانى و مانند آن بوده ، نه عربى ،حال اين حطّه واژه اى عربى است . بنابراين ، ظاهرا مقصود، استغفار و درخواست حطّ وريزش گناهان است . كسانى كه سه فرمان ورود به قريه ، ورود باب درحال خضوع ، و گفتن حطّه و طلب آمرزش را نيكو به جا آوردند، افزون بر مغفرت وبخششش گناهانشان از رحمت و ثواب الهى نيز برخوردارند، و اگر محسنانكسانى باشند كه آزمون چهل ساله تيه را به دور از هرآلودگى و لغزشى سپرىكردند، انجام دستورهاى سه گانه مزبور سبب افزايش حسنات آنهاست . تعبير سنز يدالمحسنين به جاى و نزد المحسنين مانند: نغفر اشاره است به اين كه انسانمحسن حتما اوامر ياد شده را امتثال مى كند. از بزرگ ترين ظلم هاو ناسپاسى هاى بنى اسرائيل رفتار ناروايى بود كه در موردورود به سرزمين مقدس از خود نشان دادند. برخى اسرائيليان لجوج و عنود، فرمان سومرا كه نيازمند خضوع و خشوع و نشان بندگى و استغفار بودامتثال نكردند و با مخالفت عملى و جايگزين كردن شيوه و قولى ديگر، از تواضع واستغفار سر بار زدند. فسق مستمر و تبه كارى مستدام بنىاسرائيل ، زمينه نزول عذاب را فراهم كرد و سرانجام با اين مخالفت شديد و ظلم خاص ،آن گروه متمرد از بنى اسرائيل مستحق عذاب شده و خداوند بر آنان رجزى آسمانى فروفرستاد، رجزى كه قابل دفاع و دفع نبود. تفسير القرية : قرية بر شهر نيز اطلاق مى شود ؛ زيرااصل اين واژه به معناى اجتماع است و قريت الماء فى الحوض بدين معناستكه آب را در حوض جمع كردم . پس اين كه صاحب تفسير منهج الصادقين ،(1288)قاطعانه واژه قريه در اين آيه را به معناى ده گرفته ناصواب است ، به ويژه باملاحظه 56 مورد استعمال اين كلمه در قرآن . از بررسى كلمات لغويان و موارد كاربرد واژه قريه در قرآن كريم (بيش پنجاه مورد)اطمينان حاصل شود كه آنچه در واژه قريه ملحوظ است مطلق عمران و آبادى ظاهرى و مادىاست ، اعم از اين كه شهر باشد يا روستا و امّ القرى باشد يا بنت القرى و آنچه درمقابل قريه قرار دارد واژه مدينه نيست ؛ بلكهمقابل آن واژه بدو و باديه است كه بر بيابان يا منطقهمحروم از عمران اطلاق شود. از اين رو حتى اگر منطقه اى از آبادانى نسبى برخوردارباشد ولى در مقايسه با منطقه اى آبادتر، عدم آبادى آن لحاظ شود به آنبدو اطلاق مى شود و اين همان است كهاحتمال آن دراين آيه و جاءكم من البدو بعد ان ...(1289)قابل طرح است ؛ يعنى اطلاق بدو بر شهر كنعان در كلام حضرت يوسف ، به سببمحروميت آن از آبادى در مقايسه با شهر بزرگ مصر است ، يعنى كنعان در مقايسه بامصر، باديه به حساب مى آيد. نكته : آنچه از عنوان مدينه فهميده مى شود، از عنوان قريه استهضار نمى شود. از اين روتعبير انا مدينة العلم و علّى بابها(1290) گوياتر از انا قرية العلم... است . حطّة : واژه حطّة كه به معناى ريزش گناهان و لازمه آن بخشوده شدن و از بين رفتن آناست ،(1291) اسم مصدر حطّ يحطّ حطّا يعنى مساءلتنا حطّه ؛ درخواست ماريزش گناهان ماست ، نظير مساءلتنا عفوك بر خلاف صورت نصب كهمفعول اءطلب قرار مى گيرد: اءطلب حطّة يااطلب عفوك يا بهتعبير ديگر:(1292) سجودنا و عبادتنا حطّة لذنوبنا. بنابراين كه جملهخيريه اى باشد كه از آن دعا اراده شود ؛ يعنىاجعل سجودنا و عبادتنا سيبا لحطّ ذنوبنا عنّا . در تفسير منهج الصادقين آمده است : و اين در اصل منصوب است ؛ يعنى حطّ عنا ذنوبنا حطّة وابدال آن رفع ، براى افده معناى بقاست ، مثلقول خداوند: فصبر جميل (1293) كه در اصل اءصبر صبرا جميلا بوده . پس معنا و مرادآن است كه ما ثابت و مستمريم در گفتن كلمه حطّة كه موضوع است براى طلب مغفرت.(1294) فبدّل : عنوان تبديل در بسيارى از خصوصيات مفهومى ، با عنوان تغييرهماهنگ است ، ليكن تفاوتهايى نيز با هم دارد. برخى از مفسران در مغايرت بين آن دو چنينگفتند: تغيير غالبا در دگرگونى احوال به كار مى رود وتبديل در دگرگونى اشخاص و زاهدان را از اين جهت ابداع گويند كه عده اى مى روند وديگران به جاى ديگر جاى آنان مى نشينند؛ يا از آن جهت كه آنهااحوال بهيمى را به احوال فرشتگى تبديل مى كنند؛(1295) فاذا اردت مقامالابدال ، فعليك به تبديل الاحوال .(1296) رجزا: با ملاحظه موارد استعمال واژه رجز در قرآن كريم به دست مى آيد كه اين هم واژهبه معناى عذاب مى آيد، نظير انا منزلون علىاءهل هذه القرية رجزا من السماء(1297) و هم به معناى رجس و آلودگى و پليدى ؛نظير : و ينزّل عليكم من السماء ماء ليطرّكم به ويذهب عنكم رجز الشيطان(1298) ؛ چنان كه واژه رجس هم به معناى پليدى و آلودگى مى آيد: انما يريداللّه ليذهب عنكم الرجس و اءهل البيت .(1299) و هم به معناى عذاب : قال قد وقع عليكم من ربكم رجس و غضب .(1300)با اين تفوت كه واژه رجز غالبابه معناى عذاب است ، در حالى كه كلمه رجس غالبا به معناى آلودگى مى آيد. از اين رونمى شود نتيجه گرفت كه اين دو واژه مترادف است . اما آنچه جاى بحث دارد اين است كه آيا به هر نوع عذابى رجز گفته مى شود يا به نوعخاصى از عذاب اطلاق مى شود كه طاعون از مصاديق آن است ؟ ابن فارس رجز را در اصل به معناى اضطراب مى داند(1301) و راغب نيز با او موافقاست .(1302) مطابق اين معنا به عذابى رجز گفته مى شود كه اضطراب و لرزه وتشويشى را به وجود بياورد؛ نظير زلزله يا مرض طاعون كه گفته مى شود مبتلايانبه آن دچار اضطرابند كه چنين بى تابى در بيماران عادى پديد نمى آيد. نتيجه اين كهرجز نوعى عذاب است كه طاعون از مصاديق آن به حساب مى آيد. تذكر: عنوان رجز عذاب را مى فهماند و عنوان رجز پليدى را:و الرجز فاهجر.(1303) رجز مخلوق قابل دفاع و دفع است ، ولى رجز خالققابل دفاع و دفع نيست . تناسب آيات اين دو آيه ، يادآور دهمين نعمتى است كه جانب پروردگار به بنىاسرائيل افاضه شد و نيز، ناسپاسى ديگرى از ناسپاسى هاى آنان را گوشزد مى كند؛نعمت به پايان رسيدن سرگردانى در بيابان و وارد شدن به سرزمينى كه ورود بهآن چهل سال بر آنان حرام شده بود و ناسپاسىتبديل فرمان خدا؛ يعنى به ياد آوريد زمانى را كه به بنىاسرائيل گفتيم وارد اين قريه شويد و هر گونه كه خواستيد فراوان و گوارا، از نعمتهاى آن بخوريد و از آن در مخصوص با خضوع و خشوع وارد گرديد و در هنگام ورودبگوييد: حطة ؛ يعنى خدا گناهان ما را بريز. اگر چنين كنيد گناهان و خطاهايتان را مىبخشيم و به نيكوكاران پاداش افزونترى نيز مى دهيم . اما ستمگرانقول الهى حطة را به گفتار ديگرى تبديل كردند و نتيجه اين شد كه ما نيز برستمگران ، بر اثر فسق و ستم پيوسته آنان ، از آسمان عذابى فرستاديم . مراد از القرية واژه قريه در آيه مورد بحث از دو جهت ، بررسى شده : نخست اين كه آيا مراد از قريه ،سرزمين بيت المقدس است يااريحا، از شهرهاى شام ، يا مصر، يا يكى ازروستاهاى ميان راه يا محله اى از محله هاى باديه كه بنىاسرائيل براى مدتى محدود و پيش از هبوط در شهر(كه در سه آيه بعد مطرح مى شود) درآن ، سكونت گزيدند؟ جهت ديگر اين كه در هر صورت آيا قريه اى كه آنان ماءمور شدند به آن درآيند در حد دهبوده يا در حد شهر. در صورت دوم بايد به اين پرسش پاسخ داده شود كه چرا ادخلواهذه المدينة گفته نشده است ؟ اما جهت اول ، مهم ترين دليلى كه براى بيت المقدس بودن آن اقامه شده ، آيه اى از سورهمائده است كه مى گويد: اى قوم من ! به سرزمين مقدسى كه خداوند براىشما مقرر داشته است درآييد! و به عقب باز نگرديد كه زيانكار خواهيد شد؛ يا قومادخلوا الارض المقدّسة الّتى كتب اللّه لكم ولا ترتدّوا على اءدباركم فتنقلبواخاسرين (1304)، ولى اين استدلال نا تمام است ؛ زيرا آيه سورهمائده مربوط به دوران پيش از سرگردانى در بيابان است و آيه موردبحث مربوط به بعد از آن و شاهدش اين است كه مجازاتى كه بر تمرّد بنىاسرائيل بعد از اين آيه بيان شده ، نفس سرگردانى در بيابان است :قال فانها محرّمة عليهم اءربعين سنة يتيهون فى الارض ...(1305) با آن كهمجازاتى كه بر عصيان از فرمان وارد در آيه مورد بحث ، مترتب شده ،نزول رجز از آسمان و نابودى گروه ظالمان و فاسقان بنىاسرائيل است :فانزلنا على الذين ظلموا رجزا من السّماء بما كانوا يفسقون . البته دو چيز قرينه مى شود كه مقصود از قريه همان سرزمين مقدس است (اگر چه فرماندر اين آيه غير از فرمان در آيه 21 سوره مائده باشد؛ يعنى اين آيهمربوط به پايان سرگردانى در بيابان و آن آيه مربوط به پيش از سرگردانىباشد)، يكى تعبير به فكُلوا منها حيث شئتم رغدا، زيرا اين تعبيردليل بر فراوانى نعمت در آن قريه و با بركت بودن آن است . در نتيجه نظير تعبيرباركنا حوله (1306) مى شود كه درباره سرزمين مقدس در شمارى از آيات وارد شدهاست كه اگر اختصاص به بركات مادى نداشته باشد و كنايه از فراوانى خصوصنعمت هاى ظاهرى نباشد، حتما آن را نيز شامل مى شود. ديگر امر به سجده و استغفار در هنگام ورود است :وادخلوا الباب سجّدا و قولوا حطّة ؛زيرا اين گونه تعبير دليل بر قداست ويژه اين مكان است و اين كه مى توان از طريقشرافت آن به خدا تقرب جست و از گناهان گذشته استغفار كرد. البته اين دو قرينه ، تنها مى تواند در حد احتمال مساءله را به اثبات برساند، آن همبه اين صورت كه قريه در اين آيه بخشى از الارض المقدّسة است ، نه همه آن ؛ زيرااولا، علت عدم ورود بنى اسرائيل در ابتداى امر، وجود عمالقه جبّار و عدم شهامت و جراءتبنى اسرائيل براى جنگيدن با آنان بود و در صورت بقاى عمالقه در سرزمين مقدس ،ترس بنى اسرائيل نيز بايد به حال خود باقى باشد(زيرا از گناهتبديل آنها: فبدّل الذين ظلموا...به دست مى آيد كه روحيه بهانه جويى و تمرد آنهااز بين نرفته بود) و در اين صورت اگر اين قريه همان سرزمين مقدس باشد، مى بايستهمان بهانه ها تكرار شود. ثانيا، ظاهر مجموع آيات اين است كه همه اين قضايا مربوط به زمان حيات حضرت موسىعليه السلام بوده و مطابق گفته شمارى از مفسّران و آنچه در تورات كنونى (1307)آمده ، بنى اسرائيل درزمان حيات آن حضرت وارد سرزمين مقدس نشدند، بلكه پس از رحلتآن حضرت به فرماندهى وصى او يوشع وارد اريحا(از بلاد شام كنونى و در واقعبخشى از سرزمين مقدس ) شدند. از اين رو فيض كاشانى با استناد به تفسير منسوب بهامام حسن عسكرى عليه السلام قريه را بر اريحا تطبيق مى دهد.(1308) ثالثا: مقصود از الارض المقدّسة در سوره مائده ، مجموعه اراضى مقدسه ،يعنى منطقه شامات است كه به گواهى تاريخ ، مهد پيامبران الهى و سرزمين ظهور اديانبزرگ است و از چنين منطقه وسيعى تعبير به هذه القرية نمى شود. ظاهر اين تعبير،شهر يا روستاى خاصى است كه بايد طبق دو قرينه مزبور هم مكان مقدس باشد و هم ازنعمت هاى فراوان برخوردار باشد. پس يا بايد مراد از قريه را خصوص شهر اريحا دانست ، كه يكى از شهرهاى فلسطينامروز و بخشى از مجموعه سرزمين مقدس است و در اين صورت فرمان ادخلوا در زمانحضرت موساى كليم عليه السلام و به وسيله خود آن حضرت ابلاغ گرديد، اگر چههنگام اجراى آن ، حضرت موسى عليه السلام از دنيا رفت و پس از فتح قدس به دستيوشع ، بنى اسرائيل از طريق اريحا وارد اين سرزمين شدند.(1309) يا مقصود ازقريه ، شهر بيت المقدس كنونى است . البته با اين قيد كه اين فرمان مربوط به زمانحضرت موسى عليه السلام و يوشع نيست ، بلكه يكى از فرمان هايى است كه درطول تاريخ بنى اسرائيل ، در زمان پيامبران ديگر آناننازل شده ، يا اگر در زمان حضرت موسى عليه السلامنازل گرديده ، از جمله احكامى است كه ناظر به فرزندان بعدى بنىاسرائيل در زمانهاى آينده است و حضرت موسى عليه السلام آن را براى بنىاسرائيل قرائت مى كرد. شاهد اين سخن آن كه طبق تحقيق بلاغى رحمة الله عليه قريه اىبه نام بيت المقدس در زمان موسى وجود نداشته است . او مى نويسد: بيت المقدس قريه اى بود كه حضرت سليمان (از احفاد حضرت موسى ) آن را بنا نهاد...تورات رايج مى گويد: حضرت موسى عليه السلام از طريق وحى ، احكام آمدن بنىاسرائيل به مكان موعود(مكانى كه خداوند بعد از خيمه مخصوص عبادت ، براى آنان اختياركرد) را برايشان بيان مى كرد؛ چنان كه در سفر تثنيه از باب 12 تا31، به طورمتفرق آمده است .(1310) بنابراين ، تعيين قطعى قريه مزبور با استفاده از قرآن كريم ميسور نيست و اگر علمبه آن ضرورى بود، حتما در قرآن مطرح مى شد. عمدهتحليل عبرت آموز داستان بنى اسرائيل در اين باره است . اما جهت دوم ، شواهدى وجود دارد كه مراد از قريه در آيه مورد بحث شهر است ، نه روستا.اين شواهد عبارت است از: 1 فرمان حضرت موسى عليه السلام به همه آنها كه وارد آن قريه شوند؛ زيرا يكروستا گنجايش آن همه جمعيت (مطابق بعضى ازنقل ها شش صد هزار نفر(1311)) را ندارد. 2 فراوانى نعمت و اين كه هر چه مى خواستند فراوان در آن جا يافت مى شد: فكُلُوامنها حيث شئتم رغدا. تذكر 1 برخى از بزرگان اهل معرفت از تعيين قريه كه بيت المقدس است يا اريحا براثر عدم ثبوت خوددارى كردند، ليكن از مزار حضرت موساى كليم عليه السلام كه درنزديك اريحا در سرزمين بريصا با مشخصات خاص اقليمى است ، خبر داده اند.(1312) 2 جمله فكُلوا منها حيث شئتم رغدا(1313)دليل بر اين است كه مقصود از ورود به قريه ، يعنى مراد از ادخلوا هذه القرية سكناگزيدن در قريه است ؛ زيرا عيش گوارا و اكل واسع و طيّب غالبا در سايه اسكان واقامت و استيطان تحقق مى يابد. بر اين اساس ، در سوره اعراف ، تعبيربه اسكنوا هذه القرية (1314) شده است ، و مقصود از، اكل در اين آيه ،همانند آيه ولا تاءكلوا اءموالكم بينكم بالباطل (1315) مطلق تصرف است نهخصوص خوردن . مقصود از الباب مقصود ازالباب يا درِ مخصوص آبادى اريحاست ، بنابراين كه مراد ازقريه ، آبادى اريحا باشد كه مطابق روايتى ، بنىاسرائيل در زمان حضرت موسى عليه السلام وارد اين قريه شدند(1316) يا مقصود،باب قبّه اى است كه آن حضرت در بيابان ، آن را براى عبادت بر پا كرد و مقدسشمرد(1317)، يا مراد يكى از درهاى بيت المقدس (باب الحطّه ) است (1318)،بنابراين كه آيه مزبور در مقام حكايت از ورود بنىاسرائيل به بيت المقدس پس از رحلت موسى عليه السلام باشد؛ زيرا مطابق تصريحبرخى مفسران (1319) بنى اسرائيل در زمان حيات حضرت موسى عليه السلام واردبيت المقدس نشدند. تذكر: مقصود ازباب هر كدام از ابواب ياد شده باشد، درى است كهبه باب الحطّه معروف شده است . باب حطّه كه همان درِ انحطاط، تواضع و فروتنى است ، هماره به روى سالكان كوى حقّگشوده است و طالبان آن اندك و واردان آن واصلند. از جيلانى كه نزد گروهى از حرمتخاص برخوردار است نقل شده : به تمام درها رفتم همه را پر از ازدحام يافتم ، به درِتذلل و افتقار آمدم آن را خالى يافتم ، پس وارد آن در شدم و گفتم : بياييد.(1320) ورود خاضعانه و شاكرانه سجّدا جمع ساجد و حال براى ضمير فاعل ادخلوا است ؛ يعنى باحال خضوع و خشوع يا در حال انحنا وارد شويد(1321) يا مراد از سجده اين است كه نفسورود شما براى سجده و عبادت و استغفار است (1322)، و نيز گفته شده : مراد از سجده، قرار دادن پيشانى بر زمين نيست ؛ زيرا چنين سجده اى با حركت و ورود به قريهسازگار نيست ، بلكه مراد از آن در اين جا روح سجده است كه عبارت از خضوع و خشوع دربرابر اوامر الهى است ، با در نظر گرفتن عظمت وجلال خداوندى و ملاحظه نعمت هايى كه ارزانى داشت . خضوع و خشوع و توجهى كه مىتواند به منزله سجده شكرى باشد براى نجات از سرگردانىچهل ساله در بيابان ، يا توفيق ورود به بيت المقدس ، در حالى كه درزمان حيات حضرتموسى عليه السلام ازورود به آن محروم بودند(1323)، هر چند بعيد نيست كه ظاهرآيه ، به ويژه با توجه به ساير موارد كاربرد واژه سجده در قرآن ، همان سجدهمعروف باشد و مراد اين باشد كه وقتى به در قريه رسيديد، ابتدا سجده كنيد وپيشانى بر خاك بگذاريد و سپس وارد شويد؛ چنان كه اگر گفته شوددرحال سجده داخل باب حرم شويد؛ يعنى وقتى به درگاه حرم رسيديد، ابتدا سجدهكنيد و سپس وارد شويد و هيچ منافاتى با ورود و حركت عرفى ندارد، ليكناحتمال اراده خضوع و شكر از واژه سجده قوى است . تذكر: درباره سجده مزبور آرايى ارائه شده كه جامع آنها حالتتذلّل ، خضوع و مانند آن است ، ليكن برخى از متاءخراناحتمال داده اند، منظور حالت انخفاض جاسوسى و خميدگى كارآگاهانه و خبر چينى باشد؛زيرا سجده شكر در قبال نعمت است و يهودى ها كه از هراس عمالقه جراءت ورود به چنانقريه اى را نداشتند، نعمت غنيمت و بركت پيروزى نصيب آنان نشده بود تا شاكرانه واردشوند(1324)، ليكن شهادت سياق از يك سو و گواهى آيات مشابه از سوى ديگر وتاءييد احاديث از سوى سوم نشان مى دهد كه سجود ياد شده صبغه جاسوسى و خبر چينىنداشت ، بلكه به شكرانه برخى از نعمت هاى الهى بوده است كه نجات از تيه يكى ازآنهاست . درخواست ريزش گناهان اثبات تعبد به لفظ خاص حطة و استفاده آن از ظاهر آيه آسانى نيست ، مگراين كه روايات معتبر عهده دار چنين اثباتى باشد. رواياتى كه از تفسير امام حسن عسكرىعليه السلام (1325) و از طريق عامه (1326) ازرسول گرامى صلى الله عليه و آله درباره جمله بعدى آيهفبدّل الذين ... نقل شده ، مويد اين مطلب است ؛ زيرا مطابق اين روايات آنان به جاى لفظحطة كلمه اى شبيه آن را بر زبان جارى مى ساختند. تلفظ به لفظ خاص كه نشانه اعتراف به گناه و نيازمند روح تعبد و قلب خاشع است، براى انسانهاى متكبر و متمرد، كار آسانى نيست تا صاحب المنار بگويد:آنها مكلفبه تلفظ نشدند؛ از باب اين كه چيزى براى انسان آسانتر از تلفظ نيست(1327). با توجه به اين كه در لسان شرع نيز موارد فراوانى نيز يافتمى شود كه مكلفان را مامور به تلفظ به لفظ خاص مى كند. نظير آنچه در باب نمازو تلبيه احرام عمره و حج و رد اسلام و اداى شهادت مشاهده مى شود، بلكه اساسا درشريعت اسلامى هر عملى كه بيانگر خضوع و خشوع وتذلل در مقابل پروردگار است (نظير ركوع و سجود) غالبا با لفظى كه نشانه عظمتپروردگار يا ذلّت و طاعت عبد باشد همراه است ؛ نظير ذكر سبحان ربّى العظيم وبحمده در حال ركوع و سبحان ربّى اعلى و بحمده درحال سجده . حاصل اينكه بنى اسرائيل براى بخشوده شدن خطايا و گناهانشان به سه چيز مكلّفشدند: 1 وارد شدن از در مخصوص قريه (كه مطابق آنچه در برخى از تفاسير(1328) آمده ،درى كم ارتفاع و داخل شدن از آن ، مستلزم خم شدن بود و روشن است كه ورود از چنين درى ،غرور آدمى را مى شكند و انسان متكبر را به خضوع وا مى دارد). البته مقصود از سجده دراين حال ، ركوع و انحنا نيست ؛ زيرا لازم طبيعى ورود از در كوتاه ، انحنا و خم شدن است . 2 وارد شدن در حالسجده با معانى متعددى كه بيان شد(كه مطابق بعضى از آنها، امر ديگرى غير ازداخل شدن از در مخصوص و مطابق بعضى ، عين همان است ). 3 گفتن كلمه حطة در حال ورود. ظاهر روايات اين است كه تلفظ بهخصوص واژه حطه نيز جزو فرمان بوده است . مگر آن كه احراز شود مقصود استغفار ودرخواست حطّ و ريزش گناهان است ، نه تلفظ به لفظ خاص . معناى جامع احسان مراد از احسان در و سنزيد المحسنين نيكوكارى و نيكو به جا آوردنعمل است . بر اين اساس ، مقصود آيه اين است : كسانى كه سه فرمان مزبور(1 ورودبه قريه ؛ 2 ورود باب در حال خضوع ؛3 گفتن حطه ) را نيكو به جا آورن افزون برمغفرت و بخشش گناهانشان ، به آنان رحمت ثواب نيز مى دهيم ؛ اولا، با وصف غفار آنان رامى آمرزيم و ثانيا، با صفت رحيم از رحمت خاص برخوردارشان مى كنيم ؛ يعنى ابتدا بابخشش گناه ، گردگيرى و غبارروبى كرده سپس رنگ آميزى به صبغه الهى صورت مىپذيرد. لازم اين معنا آن است كه عنوان محسن در معناى لغوى خود، يعنى مطلق نيكو بهجا آوردن عمل به كار رفته باشد؛ چنان كه در روايت عمر بن يزيد از امام صادق عليهالسلام نقل شده است : اذا اءحسن المؤ من عمله ضاعف اللّه عمله بكلّ حسنةٍ سبعماة ؛ اگرمومن عملش را نيكو كند خداوند در برابر هر حسنه اى هفتصد حسنه مى نويسد.راوى در ادامه حديث ، معناى احسان را از آن حضرت مى پرسد (فقلت له : و ما الاحسان )حضرت صادق عليه السلام مى فرمايد:((احسان آن است كه در نماز ركوع و سجود آن رانيكو به جا آورى و در روزه همه عوامل فاسد كننده آن را ترك كنى ... و هر عملى كه براىخدا انجام مى دهى از آلودگى ها پاك باشد، اذا صلّيت فاءحسن ركوعك و سجودك و اذاصمت فتوقّ كل ما فيه فساد صومك ... و كلّ عمل تعمله اللّه فليكن نقيّا من الدّنس(1329). ليكن از مجموع آيات و برخى روايات وارده درباره محسنان بر مى آيد كه وصفمحسن بيانگر كمالى برتر است . محسن ، تنها كسى نيست كه كار خود رانيكو انجام دهد، بلكه كسى است كه از معرفت و يقين نيكويى به خداوند نيز بهره مندباشد و به تعبير رسول اكرم صلى الله عليه و آله احسان آن است كه آن گونه خدا راعبادت كنى كه گويا او را مى بينى و اگر تو او را نمى بينى دست كم ، بدانى كه اوتو را مى بيند: ان تعبداللّه كانك تراه فان لم تكن تراه فانه يراك . (1330) ممكن است گفته شود اين معنا لازم خوب به جا آوردنعمل است ؛ يعنى كسى مى تواند اعمالش را نيكو انجام دهد كه از چنان پشتوانه قلبى واعتقادى برخوردار باشد، نه اين كه معناى لغوى احسان تغيير يافتهباشد، ليكن در عين حال مى شود گفت كه از مجموع آيات در اين زمينه بر مى آيد كهمحسن به صورت يك مصطلح عبادى و اخلاقى درآمده و مفهوم جديدى يافته كه دربخش لطايف و اشارات آيات آن خواهد آمد. به همين لحاظ و چون آنچه در آيه مورد بحث آمده ، عنوان محسن بهشكل اسم فاعل است (كه ظاهرا معناى صفت مشبهه را مى فهماند)، بعضى از مفسران(1331) مقصود از محسن در آيه را، نيكو انجام دادن فرمانهاى سه گانهفوق نگرفتند، بلكه مى گويند: آنان كسانى هستند كه تا كنون به خطايى آلوده نشدندو ثابت و استوار و به دور از هر آلودگى مسير پر فراز و نشيبچهل ساله بيابان را پيمودند. از اين رو جمله نغفر لكم خطاياكمشامل آنان نمى شود، بلكه شايسته است درباره آنان گفته شود: انجام دستورهاى سهگانه مزبور سبب افزايش حسناتشان مى شود(يعنىامتثال اوامر مزبور نسبت به گنه كار توبه به حساب مى آيد، اما نسبت به نيكوكارانسبب مزيد حسنات مى شود). نكته : براى احسان دو معنا ياد شده : يكى كار نيك كردن و ديگرى نسبت به غير نيكىكردن ، و نسبت بين اين دو معنا عموم و خصوص مطلق است ؛ يعنى هر جا نيكى نسبت بهديگرى است انجام كار نيك صادق است ، و برخى از موارد، انجام كار نيك صادق است وعنوان نيكى نسبت به ديگرى صادق نيست مانند: 1 تهذيب نفس و تزكيه روح و ساير مسائل اخلاقى كه هر كدام از آنها در حد خود، مصداقاحسان به معناى انجام كار نيك است ، ولى مصداق احسان به معناى نيكى نسبت به ديگرىنيست . 2 تنبيه متجاوز و اجراى حد شرعى بر ظالم ، كه چنين كارى در حد خود احسان به معناىانجام كار نيك است ، ولى نسبت به آن ظالم احسان به معناى نيكى نسبت به او نيست ، هرچند حكم عدل و اجراى حد الهى نسبت به همگان خير و نيكى است . افزايش ثواب و احسان محسنان اين كه جمله سنزيد المحسنين از صورت جواب به صورت وعده در آمده ، يعنى نفرموده است: م نَزدِالمحسنين ، تا در نتيجه ادامه اى باشد براى نغفر لكم و مفهوم جمله اين چنين شود:اگر محسنين ، به اوامر مزبور عمل كنند ما بر احسانشان مى افزاييم يا افزون بر مغفرتگناهان ، به آنان ثواب نيز مى دهيم ، بلكه پس از اتمام جواب ، به طورمستقل فرمود: ما بر ثواب و احسان محسنان مى افزاييم ، شايد اشاره به اين باشد كهانسان محسن ، حتما اوامر ياد شده را امتثال مى كند و در صدد آن است و كلمهاگر كه نشان ترديد است نسبت به او شايسته او نيست .(1332) دشوارى تعبد بر ستمگران متمرّد در آيه دوم درباره تمرد ظالمان سخن به ميان آمده است ؛ فرمان اخير را كه انجام آننيازمند خضوع و بندگى و استغفار بود، امتثال نكردند، بلكه آن را به كلمه اىاستهزاآميز تبديل كردند. از اين رو بر ستمگران عذابى از آسمان فرو فرستاديم:فبدّل الذين ظلموا قولا غير الذى قيل لهم فانزلنا على الذين ظلموا رجزا من السماء بماكانوا يفسقون . برخى مفسران مراد از تبديل در فبدّل را مخالفت عملى دانسته اند(1333)؛نظيريريدون ان يبدّلوا كلام اللّه (1334) يعنىفبدّل بدين معناست كه آنان عملا استغفار نكردند و تواضع نشان ندادند، نه اين كه لفظمورد دستور را به لفظ ديگر تبديل كردند، ليكن ظاهر كلمهتبديل همان است كه جمهور مفسران برآنند و روايات نيز آن را تاءييد مى كند؛ يعنى بهجاى گفتن كلمه حطّة بدلى براى آن ساختند و واژهبديل را به جاى اصيل بر زبان جارى كردند. به هميندليل است كه عده اى خواسته اند از اين آيه لزوم محافظت بر الفاظ ماءثوره و روا نبودنتغيير لفظى آن را استفاده كنند.(1335)
|
|
|
|
|
|
|
|