|
|
|
|
|
|
]6 صاعقه و صعقه ، بى هوشى و مدهوشى آنچه در ميقات و در پى طرح پيشنهاد رؤ يت حسى ، پديدار شد نسبت به قوم موساى كليمرجفه و صاعقه اى بود كه مرگ و هلاكت آنان را در پى داشت ، ليكن آنچه نسبت به حضرتموسى عليه السلام پس از تقاضاى رؤ يت پيش آمد تجلى ربّ كه باعث صعقه و مدهوشى(نه بى هوشى ) آن حضرت گرديد. از اين رو خداى سبحان وقتى اين جريان را نسبت بهبنى اسرائيل مطرح مى كند تعبير به فلمّا اءخذتهم الرجفة ...(1182)يافاءخذتكم الصاعقة مى كند، ليكن وقتى نظير همين مساءله (1183) را نسبت بهرسول بزرگوار خود، حضرت موسى عليه السلامنقل مى كند مى فرمايد:فلمّا تجلّى ربّه للجبل جعله دكّا و خرّ موسى صعقا.(1184) توضيح اين كه ، گاهى صاعقه اى انسان را از بين مى برد و گاهى صعقه اى او رامدهوش مى كند و اين مدهوشى عبارت از بيهوشى همراه با فقدانتعقل نيست ، بلكه مدهوشى ويژه ، از هر هوشمندى و ادراكى بالاتر است ؛ زيرا وقتىعقل بى هوش مى شود، تحت سلطه وهم و خيال و حسن قرار مى گيرد، ولى وقتى مدهوش مى شود تحت الشعاع ما فوق عقل قرار مى گيرد، نه اين كه نورش را از دست بدهد وتاريك شود. به بيان ديگر، عقل همانند ماه سه حالت دارد: يكى حالت عادى كه بر اثر نورى كه ازآفتاب مى گيرد روشن است و همگان آن را مى بينند و از نور نسبى آن استفاده مى كنند.ديگر، حالت خسوف كه بر اثر فاصله شدن زمين بين آن و خورشيد در سايه زمين اقعمى شود در اين حال ، نورى ندارد و ظلمانى است . سوم ، حالتى كه در وسط روز براىآن به وجود مى آيد كه چون نور آفتاب محو است و تحت الشعاع آن قرار گرفته ، ديدهنمى شود. عقل نيز داراى سه حالت است : يك حالت عادى دارد، و اين همان است كه دربيشتر اوقات براى غالب مردم وجود دارد و حالتى ديگر كه بر اثر مكسوف يا مخسوفهواى نفس شدن ، تاريك مى شود و نورى ندارد(چنان كه در اين گفتار معروف آمده : انارةالعقل مكسوف (يا مخسوف ) بطوع الهوى و در روايتى از امام هفتم عليه السلام واردشده : كه چند چيز مانع نور عقل مى شود(1185)) در اين صورتعقل بى هوش است ؛ زيرا در اسارت هواست و به منزله غنيمتى در چنگ شهوت يا غضب قرارگرفته است : و كم من عقل اءسير تحت هوى اءمير (1186) و اگر دنيا پرستان ،صاحب چنين عقلى را برخوردار از هوش مى دانند، شارع مقدس كهعقل آفرين است او را ديوانه يا مغمى عليه مى شمرد:الذين ياءكلونالربوا لا يقومون الا كما يقوم الذى يتخبطه الشيطان من المسّ.(1187) حالت سوم عقل آن است كه گر چه نورش مشهود نيست ، اما نه براى آنكه واقع شده ،بلكه چون در برابر خود قرار گرفته و مدهوش او گرديده است ، و اين همان است كهگفته مى شود: عقل تحت الشعاع محبت صادق وار شده ، بدين معنا كه وقتى انسان ، مجذوبمحبت ذات اقدس خداوند و حبيب و محبوب او شود ديگر رسوم فرزانگى و خردمندى متعارف ازاو مشهود نيست و چيزهايى از او سر مى زند كهعقل عادى قدرت ادراك آن را ندارد؛ نظير ايثار عاشقانه و نثار عارفانه و تضيحه حبيبانهاى كه از سالار شهيدان حضرت حسين بن على عليه السلام واقع شد. چنين حالتى جز تحتالشعاع نور السموات و الاءرض (1188) قرار گرفتنعقل راقى تحت رواء و بهاء و سناى عشق الهى نيست كهعقل عادى را در آن ، نظرى نيست و اين همان مدهوش در برابر بى هوشى است :((رموز عشقمكن فاش پيش اهل عقول )). آنچه دامنگير بنى اسرائيل شد شامل خود موساى كليم نشد و آنچه براى حضرت موسىعليه السلام پيش آمد جز مدهوشى نبود و حالتى فوقعقل بود، نه دون عقل . حالتى كه در آن ، تورات به او عطا شد و خطاب آمد: فخذ مااتيك و كن من الشاكرين (1189) هرگز دستگير قوم او نشد. ممكن است گفته شود: اگر وحدت ميقات و اتحاد قضيه تقاضاى رويتمعقول موسى و رويت غير معقول بنى اسرائيل پذيرفته شود، صعقه به معناى از هوشرفتن است ؛ يعنى صاعقه اى كه پس از آن تقاضا فرود آمد، كوه را ريز ريز ونمايندگان بنى اسرئيل را نابود كرد و تنها حضرت موسى بود كه بر اثر قدرتروحى از پا در نيامد بلكه فقط بى هوش شد. حتى اگر اتحاد قضيه حضرت موسى و قوم او را نپذيريم ، باز هم چاره اى نيست كهصعق حضرت موسى را به معناى بى هوش شدن معنا كنيم و اين مطلب با چند قرينه تاييدمى شود: اولا، به قرينه جعله دكا (1190) ؛ زيرا اين جمله نشان مى دهد كه تجلىپروردگار براى گوه ، با زلزله شديدى همراه بود كه سبب خرد شدن كوه گرديد ومناسب چنين مقامى است كه حضرت موسى نيز از هوش برود؛ يعنى آيتى كه باعث شد بارعشه اى كه بر اندام كوه وارد ساخت ، آن را ريز ريز كند، با رعشه اى كه بر اندامحضرت موسى وارد كرد، سبب بى هوش شدن او شود. ثانيا، به قرينه كلمه اءفاق (1191) است ؛ زيرا لغويان و مفسران قرآن آن را بهمعناى به هونش آمدن گرفته اند. ثالثا، به قرينه جمله تبت اليك (1192) است ؛ زيرا مدهوش شدن و در عالم فوقعقل و ملكوت سير كردن (كه طبعا در چنين حالتى ، انسان مدهوش ، از تقرب خاصىبرخوردار است و محو جمال حق شده است ) توبه و انابه و ندامت و پشيمانى ندارد، بلكهچنين مقامى شايسته حمد و شكر و ثناست ؛ نظير اخر ئعويهم ان الحمد للّه رب العالمين(1193) و الحمد للّه الذى هدينا لهذا و ما كنّا لنهتدى لو لا ان هدينا اللّه(1194)، نه توبه سبحانك تبت اليك .(1195) پاسخ اين است كه اولا، انسان كامل معصوم هماره از آسيب اغما، سهو، نسيان و هرعامل ديگرى كه سبب زوال عقل يا سباب آن گردد محفوظ است . ثانيا، سلسله جبال كه رواسى و اوتاد زمين است به امامت انسانكامل معصوم به سر مى برد و بر همين روال خداى سبحان را عبادت مى كند و پيشوايى داودو سليمان نسبت به كوهها از اين قبيل است : انا سخّرناالجبال معه (1196) ؛ ... يا جبال اءوبّى معه (1197) بنابراين ، آنچه براىكوه طور رخ داد، به بركت ولايت انيان كامل معصوم ، يعنى حضرت موساى كليم عليهالسلام بود نه به عكس ؛ يعنى جبل از وساطت انسانكامل مستفيض شد نه به عكس . ثالثا، دريافت تورات كه استماع كلام خداست در حالت بى هوشى نخواهد بود، بلكهدر حال مدهوسى است ؛ نظير غشيه اى كه در برخى از مواقع وحى يابىرسول اكرم صلى الله عليه و آله بهره آن حضرت مى شد.رابعا، حالت هاى اعجازى انبياو اولياى نمادى از ويژگيهاى قيامت است ؛ همان طور كه در معاد، حادثه معيّن دو چهره دارد،ظاهر آن صاعقه عذاب و باطن آن تجلى رحمت است :فضرب بينهم بسورٍ له بابٌ باطنهفيه الرحمة و ظاهره من قبله العذاب .(1198) ممكن است تجلى خداى سبحان واقعه خاص بوده كه باطن آن براى حضرت كليم اللّه رحمتنزول تورات را به همراه داشته و ظاهر آن براى قوم حسّ گرا و لدود كنود اسرائيلىعذاب مرگ بار بوده است . البته اگر تجلى ، جداى از اخذ صعقه و رجفه باشد، نيازىبه توجيه مزبور نيست . 7 هشدار و تسليت آنچه در آيه مورد بحث و نظير آن مطرح مى شود، گذشته ازتحليل تاريخى آن ، فوايدى را به همراه دارد: الف : هشدارى است به اهل كتاب و بلكه به همه مشركان و منكران حقانيترسول اكرم صلى الله عليه و آله كه به هوش باشيد، اگر به معجزات عظيمى چونقرآن كريم قناعت نورزيد و به آن استناد و بر آن اعتماد نكنيد، عاقبت تلخى شما راتهديد مى كند. ب : تنبهى است براى يهوديان كه آگاه باشيد، انكار و ايمان نياوردن شما نه به اينجهت است كه اين همه آيات و بيّنات كافى نيست ، بلكه براى اين است كه شما نيز ماننداسلافتان لجاجت مى ورزيد و چون آنها بهانه جو هستيد. ج : مايه تسلّى براى شخص رسول و تثبيت قلب شريف آن حضرت است كه بدان ! تنهاتو نيستى كه با مردم نادان و لجوجى روبه رو هستى ، بلكه پيامبران بزرگ خدا درمسير دعوتشان با چنين بهانه جويانى مواجه بودند كه به آن همه آيات و معجزات قناعتنمى ورزيدند و پيشنهاد امورى غير ممكن چون مشاهده حسّى خدا مى كردند. همه انبيا دربرابر چنين نابخردانى صبر و پايدارى كردند و شما هم صبر كنيد و استقامتورزيد:فاصبر كما صبر اءولوا العزم من الرسل .(1199) بحث روايى 1 امكان رجعت عن اءميرالمؤ منين فى كلامه لابن كوّاء قال له:اسئل عمّا بدالك ، فقال : نعم ان اناسا من اءصحابك يزعمون انهم يردّون بعدالموت . فقال اءميرالمؤ منين : نعم ، تكلم بما سمعت ولا تزد فى الكلام ممّا قلت .قال : فقلت : لا اءؤ من بشى ءٍ ممّا قلتم ، فقال له اءميرالمؤ منين : ويللك ان اللّه عزّوجلّابتلى قوما بما كان من ذنوبهم فاءماتهم قبل آجالهم الّتى سمّيت لهم ثمّ ردّهم الى الدنيايستوفوا رزقهم ثمّ اءماتهم بعد ذلك . قال : فكبر على ابن الكوّاء ولم يهتد له .فقال له اءميرالمؤ منين : ويللك تعلم ان اللّه عزّوجلّقال فى كتابه :واختار موسى قومه سبعين رجلا لميقاتنا(1200) فانطلق بهمليشهدوا له اذا رجعوا عند الملاء من بنى اسرائيل ان ربّى قد كلّمنى لو انهم سلّموا ذلك له وصدقوه لكان خيرا لهم ولكنّهم قالوا لموسى :لن نؤ من لك حتى نرى اللّه جهرةً قال اللّه عزّوجلّ: فاءخذتهم الصاعقة (1201) يعنى الموت .(1202) اشاره الف : بحث درباره اجَل مقضىّ و اجَل مسمّا و تفاوت آنها با يكديگر از مطلب كنونىخارج است و به موطن مناسب خود ارجاع مى شود. ب : براى تعلق روح به بدن طبيعى استعداد خاص لازم است و هرگز ماده غير مستعد يامستعد براى غير روح منظور، مورد تعلق آن روح قرار نمى گيرد.چ ج : بدن كسى كه به تازگى مرده است ، نهاصل استعداد تعلق روح را به طور كلى از دست داده و نه مستعد دريافت روح ديگر است .از اين رو تعلق روح قبلى به او نه با محذور فقداناصل استعداد روبروست و نه با محذور تناسخ همسوست .(1203) زيرا هماصل استعداد روح يابى را از دست نداده و هم استعداد ويژه روح معين را فاقد نشده است . ازاين رو هر گونه احياى مجدد كه طبق اراده الهىنقل شده كاملا معقول و مقبول است . البته بحث محتوايى و تصحيح متن حديث ضامن اصلاحسند آن نيست . 2 تعيين امام به دست بشر نيست عن سعد بن عبداللّه القمى عن الحجة عليه السلام :... قلت : فاءخبرنى يا مولاى عنالعلّة التى تمنع القوم من اختيار امام لانفسهم :قال : مصلح اءو مفسد؟ قلت : مصلح . قال :فهل يجوز ان تقع خيرتهم على المفسد بعد ان لا يعلم اءحدبما يخطرببال غيره من صلاح اءو فساد؟! قلت : بلى . قال : فهى العلة اءوردها لك ببرهان يثق بهعقلك . اءخبرنى عن الرّسل الذين اصطفاهم اللّه وانزل الكتب عليهم و اءيّدهم بالوحى و العصمة اذ هم اءعلام الامم و اءهدى الى الاختيار منهممثل موسى و عيسى هل يجوز مع وفور عقلهما وكمال علمهما اذا همّا بالاختيار ان تقع خيرتهما على المنافق و هما يظنّان انه مؤ من ؟ قلت : لا.فقال : هذا موسى كليم اللّه مع وفور عقله و كمال علمه ، ونزول الوحى عليه ، اختار من اءعيان قومه ووجوه عسكره لميقات ربّه سبعين رجلا ممّن لا يشكّفى ايمانهم و اخلاصهم ، فوقعت خيرته على المنافقين ؛قال اللّه عزّوجلّ: واختار موسى قومه سبعين رجلا لميقاتنا (1204) الى قوله لننؤ من لك حتى نرى اللّه جهرةً(1205)،فاءخذتهم الصاعقة بظلمهم .(1206)فلمّا وجدنا اختيار من قد اصطفاه اللّه للنبوّة واقعا على الافسد دون الاصلح و هو يظنّ انهالاصلح دون الافسد علمنا ان لا اختيار الا لمن يعلم ما تخفى الصدور و تكنّ الضّمائر ويتصرّف عليه السّرائر و ان لاخطر لاختيار المهاجرين و لانصار بعد وقوع خيرة الانبياءعلى ذوى الفساد لمّا اءرادوا اءهل الصّلاح .(1207) اشاره الف : بحث درباره حديث مزبور با غمض نظر از سند و با صرف نظر از اين كهگويندگان آن قول غير معقول همين هفتاد نفر منتخب بودند يا ديگران ، انجام مى پذيرد. ب : انتخاب انبيا و ائمه معصوم عليه السلام نسبت به چيزى گاهى به وحى الهى ودستور ويژه خداست كه در آن جا هيچ راهى براى خطا نيست ؛ زيرا بازگشت چنين انتخابىبه اصطفاى الهى است كه كاملا مطابق با واقع خواهد بود و گاهى بدون دخالت وحىالهس است اثباتا و نفيا. اگر چنين كارى در حوزه رسالت يكى از انبيا واقع شود، نشانمى دهد كه انتخاب معهود، از حيثيت نبوت و رسالت آن انسانكامل معصوم نبوده ، بلكه از جنبه عادى و بشرى او صورت پذيرفته است . ج : هر كارى كه از غير معصوم پديد مى آيد محتمل است معيب يا ناقص باشد و نيز هر كارىكه از انسان معصوم از غير جنبه ماءموريت الهى او صادر شود، مثلا كسى را بر اثرمشورت براى انجام كارى برگزيند، ممكن است منتخب او مصون از نقص نباشد، ليكن نقصمزبور حتما به عصمت آن معصوم باز نمى گردد و به آن آسيب نمى رساند. 3 عصمت پيامبران عن على بن محمد بن الجهم قال :حضرت مجلس الماءمون و عنده الرضا على بن موسىعليه السلام .فقال له الماءمون يابن رسول اللّه اءليس من قولك ان الانبياء معصومون ؟فقال : بلى ، فسئله عن آيات من القرآن فكان فيما ساءله انقال : فما معنى قوله عزّوجلّ: و لمّا جاء موسى لميقاتنا و كلّمه ربّهقال ربّ اءرنى انظر اليك قال لن ترانى ...(1208)، كيف يجوز ان يكون كليم اللّهموسى بن عمران لا يعلم ان اللّه تعالى ذكره ، لا يجوز عليه الرؤ ية حتى يسئله هذاالسوال ؟ فقال الرضا:ان كليم اللّه موسى بن عمران علم ان اللّه عزّوجلّ اءجلّ عن ان يرىبالابصار و لكنّه لمّا كلمّه اللّه عزّوجلّ و قرّبه نجيّا رجع الى قومه فاءخبرهم ان اللّهكلّمه و قرّبه و ناجاه ، فقالوالن نؤ من لك حتى نسمع كلامه كما سمعت و كان القومسبعمائة اءلفٍ فختار منهم سبعين اءلفا ثمّ اختار منهم سبعمائة ثمّ اختار منهم سبعين رجلالميقات ربّه فخرج بهم الى طور سيناء فاءقامهم فى سفحالجبل و صعد موسى الى الطور فسئل اللّه تبارك و تعالى ان يكلّمهم و يسمعهم كلامه .فكلّمه اللّه تعالى ذكره و سمعوا كلامه من فوق واءسفل و يمين و شمال ووراء و اءمام ... فقالوا: لن نؤ من لك بان الّذى سمعناه كلام اللّهحتى نرى اللّه جهرةً. فلمّا قالوا هذا القول العظيم و استكبروا وعتوا بعث اللّه عليهمصاعقة فاءخذتهم بظلمهم فماتوا...فاءحياهم اللّه ... فقالوا لن نؤ من لك حتى تسئلهفقال موسى : يا ربّ انك سمعت مقالة بنى اسرائيل و انت اءعلم بصلاحهم فاءوحى اللّهعزّوجلّ اليه يا موسى سلنى ساءلوك فلن آخذك بجهلهم . فعند ذلكقال موسى : ربّ اءرنى انظر اليك قال لن ترينى ولكن انظر الىالجبل فان استقرّ مكانه و هو يهوى فسوف ترينى ... .(1209) اشاره : با غمض نظر از سند و با صرف نظر از تعارض اين حديث با ساير احاديث بابو با اغماض از ناهماهنگى بخشى از آن با ظاهر آيه مورد بحث (زيرا ظاهر آيه اين است كهبعد از صاعقه مردند و خداوند آنها را زنده كرد تا شاكر باشند)، آنچه به عنوان دستورصادر شد مطابق با تقاضاى قوم حضرت موسى نبود؛ زيرا آنان خواهان رؤ يت خودشانبودند، ولى حضرت كليم اللّه نظر خود را مطرح كرد؛ يعنى به خداوند عرض كرد:خودت را به من بنمايان تا من به سوى تو نظر كنم و اگر خواسته حضرت كليم اللّهانجام مى شد، تقاضاى قوم او، همچنان به جاى خود محفوظ مى ماند؛ زيرا اگر خداوند خودرا به حضرت موسى ارائه مى كرد و كليم خدا به سوى ذات الهى نگاه مى كرد،مشكل قوم آن حضرت را حل نمى كرد و اگر سؤال حضرت موسى براى قوم آن حضرت بود مناسب بود به خدا عرض كند:ربّ اءرهمينظروا اليك .تحرير نهايى بحث به موطن مناسب خود ارجاع مى شود. 4 مشهود بنى اسرائيل پس از هلاكت كيفرى عن العسكرى عليه السلام فى قوله عزّوجلّ:و اذ قلتم يا موسى لن نؤ من لك حتىنرى اللّه جهرةً عيانا يخبرنا بذلك فاءخذتهم الصاعقة معاينةً و هم ينظرون الىالصاعقة تنزل عليهم ... فدعا اللّه عزّوجلّ لهم موسى و اءحياهم اللّه عزّوجلّ،فقال موسى عليه السلام : سلوهم لماذا اءصابهم ؟ فساءلوهم فقالوا:...قد راءينا انفذاءمرا فى جميع تلك الممالك ولا اءعظم سلطانا من محمد و على و فاطمة و الحسن و الحسين وانا لمّا متنا بهذه الصاعقة ذهب بنا الى النيران فناداهم محمد و على : كفّوا عن هولاء عذابكمفهولاء يحيون بمساءلة سائل يساءل ربّنا عزّوجلّ بنا و بآلنا الطيبين الطاهرين .... فقال اللّه عزّوجلّ لاهل عصر محمدصلى الله عليه و آله : فاذا كان بالدّعاء بمحمدٍ و آلهالطيّبين نشر ظلمة اءسلافكم المصعوقين بظلمهم انما يجب عليكم ان لا تتعرّضوا الىمثل ما هلكوا به الى ان اءحياهم اللّه عزّوجلّ.(1210) اشاره الف : با اغماض از سند و اين كه اثبات معارف علمى كه جنبه تعبد وعمل در آنها نيست با خبر واحد صعب است ، محتواى آن كاملا در مقام ثبوت ممكن است و هيچمحذور عقلى يا نقلى ندارد. ب : نشئه برزخ هم اكنون موجود است و وسعت آن چندين برابر دنياست و نمودارى از آن رامى توان از آياتى مانند...جنّةٍ عرضها السموات و الارض ...(1211)و جنّةعرضها كعرض السماء و الارض ...(1212)استظهار كرد. ج : انسان كامل به ويژه حضرت ختمى مرتبت كه صادراول يا ظاهر اول است نسبت به همه مراتب مادون خود وساطت و شفاعت دارد و چنين وساطت وشفاعتى اختصاص به نشئه دنيا يا برزخ ندارد؛ زيرا همه موجودهاى جهان امكان اعم ازدنيايى و برزخى و...تحت احاطه وجودى مظهر اسم اعظم ، يعنى انسانكامل است . بنابراين ، اساس مطلب را مى توان با خطوط كلى مساءله صدور فيض و نظمو نضد آن اثبات كرد. 5 برخى از درجات بارز شكر عن العسكرى عليه السلام فى قوله عزّوجلّ:لعلكم تشكرون :اءى لعلّاءسلافكم يشكرون الحياة التى فيها يتوبون و يقلعون و الى ربّهم ينيبون لم يدمعليهم ذلك الموت فيكون الى النار مصيرهم و هم فيها خالدون .(1213) اشاره الف : اطلاق شكر از يك سو شامل همه مراحل آن و از سوى ديگر همه نعمت هاى الهىمى شود. ب : در اين حديث برخى درجات بارز شكر و بعضى از نعمت هاى آشكار خدا مطرح شده ، وهرگز در صدد بيان حصر نيست . ج : مرگ مستمر و دائم كه در صاعقه عاد و ثمود دامن گير قوام گذشته شد براى بنىاسرائيل حاصل نشد و گرنه صيرورت آنان مانند اقوام كافر پيشين ، دوزخ و خلود در آنبود. و ظَللَّنا عَلَيكُمْ الغَمامَ و انزَلنا عَلَيكُمْ الْمَنَّ و السَّلوى كُلُوا من طَيّبتِ ما رَزَقنكُم ومَاظَلَمونا ولكن كانوا انفُسَهُمْ يَظْلِمونَ(57). گزيده تفسير كفران و معصيت بنى اسرائيل و نيز سر پيچى آنان از نبرد با عمالقه براى ورود بهبيت المقدس ، سبب سرگردانى چهل ساله آنان در صحراى باز و سوزان سينا و سپسمحروميت آنان از نعمت هايى شد كه در آن موقعيت بر ايشاننازل مى شد. خدايى كه وسيله عبور از دريا را بدون امكان مادى فراهم كرد، راه مرور دشتباز را بدون راه بندهاى عادى بست . با شكايت بنى اسرائيل از گرماى شديد و تقاضاى حضرت موسى عليه السلام خداىمنان ابرى را سايبان آنان قرار داد كه از آن نسيم خنكى مى ورزيد، و در پى شكواى ازگرسنگى ، منژ و سلوى را بر آنان فرو فرستاد. غمام و ابر مزبور، مانع حرارت بود اما مانع نور و روشنايى آفتاب نبود؛ چنان كهبراى تاءمين خنكى ، حامل نم و رطوبت معتدل بود اماحامل باران نبود، و چنين سايه بان دادنى مى تواند همتاى ساير نعمت هاىمبذول بر بنى اسرائيل مايه امتنان باشد. آنچه از مخزن غيب يا از فضاى بالا بر بنىاسرائيل نازل مى شد غذاهاى متنوع يا اعم از مادى و معنوى نبوده است ، بلكه من و سلوى ،به دلالت لفظ اكل (كُلُوا) برخوردن مادى ، دوماءكول و نعمت مادى بوده است . منّ، چيزى شبيه ترنجبين و به شيرينى عسل بوده كه خداوند بدون رنج و زراعت به بنىاسرائيل ارزانى مى كرده است . اين ماده چونان شبنم بر روى سنگ ها و برگ هاى درختانمى نشست و منجمد مى شد و بنى اسرائيل آن را جمع مى كردند. سلوى نيز كه طعامى بسيارلذيذ و بنابر معروف ، پرنده اى شبيه كبوتر و اندكى خردتر از آن بود، نعمتى خاصمحسوب مى شد، آن سان كه شايسته يادآورى جداگانه است . امر اباحى و ترخيصى كُلُوا و جمله كلوا من طيّبات ما رزقناكم به نهىوارد درباره ذخيره سازى منّ و سلوى اشاره دارد. مراد اين است كه با ذخيره كردن روزى طيبو غذاى حلال و پاكيزه و لذيذ، آن را به خبيث و حراممبدل نكنيد. همچنين منْ در عبارت ياد شده اگر مفيد بعض باشد، مشعر به قلّتاكل است ؛ كم خورى مادام كه به زيان دستگاه گوارش منتهى نگردد در تزكيه روح سهمبسزايى دارد. البته بنى اسرائيل نافرمانى كرده ، در اخذ آن اسراف و از آن ذخيرهكردند. خداى سبحان در پايان آيه با مخاطب قرار دادنرسول اكرم صلى الله عليه و آله يا مومنان معاصرنزول قرآن ، مى فرمايد: تبه كاران اسرائيلى كه عصيان كردند و با شكر و سپاس بانعمت هاى ما روبه رو نشدند مى پنداشتند با تخلف هايشان به ما ستم كردند،غافل از اين كه تنها در حق خود ستم روا داشتند و ظلم همان گونه كه صدور آن از خداوندقبيح و ممتنع است ، وقوع آن بر خداوند نيز محال است . عدول از خطاب به غيبت در اين بخش از آيه ، اعلام عدم شايستگى بنىاسرائيل براى خطاب بر اثر استمرار آنان در ظلم و نا سپاسى : كانوا... يظلمون و نيزمشتمل بر نوعى افشاگرى نسبت به آنهاست . ساحت قدس الهى از آسيب ستم مصون است ، ليكن چون مظاهر الهى در معرض نصرتدوستان و ظلم دشمنان واقع مى شوند، اگر به پيامبر يا امام هر عصر كه از مظاهر الهىو عهده دار نشر ماءثر الهى و آثار دينى است ، ظلم شود به منزله آن است كه به خداوندستم شده است . گذشته از اين ، مصحح كاربرد ضمير جمع و متكلم مع الغير درباره خداىيگانه و يكتا: و ما ظلمونا، بزرگ داشت مقام ربوبى يا لحاظ فرشتگان مدبرات اموراست . انسان مالك حقيقى همه شؤ ون خود نيست ، بلكه امين خدا بر وديعه الهى نفس است ؛ از اينرو تعطيل و تبديل احكام علمى و حِكَم عملى نفس ، خيانت در امانت ، و تحكيم و تاءمير حسّ وخيال و وهم و شهوت و غضب بر عقل ، ظلم به مهم ترين شان حياتى نفس است . راز حصر بازگشت اين ظلم به خود ظالمان نيز آن است كه هر معصيتى انسان عاصى را بانظام قانون مند منسجم و هماهنگ هستى و با فطرتى كه جزئى از پيكره آن نظام استدرگير مى كند، كه نتيجه اى جز شكست و سقوط و انزواى انسان از اين مجموعه ندارد. تفسير ظللّنا: تظليل ، يعنى سايبان قرار دادن . صيغهتفعيل ، كثرت ، مبالغه و شدت آن را مى فهماند؛ يعنى سايبان گسترده و مستمر براىحراست شما قرار داديم . واژه ظلّ گاهى در مورد ساتر محمود به كار مى رود، مانند:ولاالظلّ ولا الحرور (1214)، دانية عليهم ظللها(1215)،و زمانى در مورد ساتر مذموماستعمال مى شود؛ نظير:و ظلّ من يحموم (1216)، الى ظلّ ذى ثلاث شعب....(1217) الغمام : جمع غمامه (مثل سحاب جمع سحابه ) به معناى سحاب (ابر) است . تنها تفاوت آندو، مطابق نظر بعضى (1218) در اين است كه غمام به ابر رقيق و نازك گفته مىشود و مقصود از ابر سفيد كه از بعضى (1219)نقل شده ، ظاهرا همين است . اصل غمام از غم به معناى پوشانيدن است و به ابر، از اين جهت غمام گفتهمى شود كه آسمان يا نور خورشيد را مى پوشاند و به اندوه نيز، از اين رو غم اطلاق مىشود كه باعث پوشش قلب انسان و سبب ستر و سرور و شادىدل مى گردد. تذكر: آنچه در فضا پديد مى آيد به لحاظ لوازم ، آثار و مقارنات ويژه اى كه دارد بهنام هاى متعدد ناميده مى شود؛ مانند غمام ، سحاب ، ضباب ، قتام و... كه توضيح هر يك وتمايز آنها ا هم بر عهده فقه اللغه است . المنّ: براى منّ معانى مختلفى ذكر شده و قرطبى شش معنا براى آن ذكر كردهاست : 1 ترنجبين (ترشحات و شيرابه اى برگ و ساقه هاى گياه خارشتر)(1220) كه مختار بيشتر مفسران است . 2 صمغ و شيره اى شيرين . 3 عسل . 4 نوشيدنى شيرين . 5 نان شيرين نرم و برآمده (رقاق ). 6 هر آنچه خداوندبدون رنج و زراعت ، به بنده اش ارزانى مى كند و از همينقبيل است روايت نبوى كه مى گويد: كُماء(قارچ ) از مصاديق منّ است كهخداوند بر بنى اسرائيل نازل كرد و آب آن شفاى چشم است .(1221) تذكر: معناى اخيرمنّبا معناى لغوى آن هماهنگ است ؛ زيرا منّ، يعنى احسان ، واگر بر يك روييدنى خاص ، مانند قارچ ، منّ گفته مى شود براى آن است كه بدونرنج كاشت و زحمت داشت ، سودبرداشت حاصل مى شود. وى سپس مى گويد: روايت شده است كه منّ چيزى همانند برف بوده كه از طلوع فجر تا طلوعآفتاب (1222) بر آنان نازل مى شد و هر كس به مقدار قوت روزانه اش از آن بر مىگرفت و اگر چيزى از آن را ذخيره مى كرد فاسد مى شد، مگر آنچه در روز جمعه براىروز شنبه ذخيره مى شد؛ زيرا شنبه روز عبادت آنان بود و در آن روز از آسمان چيزىفرود نمى آمد.(1223) بعضى نيز آن را به معناى انجير گرفته اند و از بعضى ديگرنقل شده كه : منّ ميوه درختى بود، همچون صمغ صافى و پاكيزه ، مانند شهيد مصفاى خوش طعم.(1224) در سفر خروج تورات نيز چنين آمده : منّ مايعى بود كه همچون شبنم از آسمان فرود مى آمد و بر سنگ و برگ و درخت مى نشست... و مانند تخم گشنيز، سفيد و طعمش مانند قرص هاى عسلى بود.(1225) بلاغى رحمة الله عليه مى نويسد: در تورات عبرى رايج نيز همين اسم (منّ) آمده است ... بعضى از مفسران آن را به معناىترنجبين گرفته اند، در حالى كه مستند قابل اعتمادى ندارد.(1226) از مجموع آنچه گذشت به دست مى آيد كه منّ چيزى شبيه ترنجبين بوده است، نه خود آن ، و مراد مفسرانى كه آن را به اين معنا گرفته اند، شايد همين باشد. السلوى : براى كلمه سلوى نيز چند معنانقل شده است ؛ صاحب منهج الصادقين (1227) آن را به معناى مرغ سمانى (مرغى كه درزبان تركى بلدرچين و اهل خراسان آن را كرك مى نامند)گرفته و از اكثر مفسران نقل مى كند كه سلوى پرنده اى است از گنجشك بزرگ تر و ازكبوتر خردتر، به شكل سمانى ،نه خود سمانى ؛ چنان كه درباره منّ نيزگفته شد: چيزى شبيه ترنجبين است ، نه خود آن . معناى سومى نيز از بعضىنقل شده كه سلوى به معناى عسل است (1228) و در سفر خروج تورات نيز چنين آمده : سلوى مرغانى شبيه كبوتر هستند كه گروهى پرواز مى كنند و چون بر روى زمين مىنشينند، سطح زمين را مى پوشانند.(1229) در قاموس كتاب مقدس نيز آمده است : سلوى از آفريقا به صورت گروهى حركت مى كنند و بهشمال مى روند... اين مرغ ها از راه درياى قلزم مى آيند و خليج عقبه و سوئز را قطع مىكنند و وارد شبه جزيره سينا مى شوند و از شدت خستگى راه به آسانى با دست گرفتهمى شوند و چون پرواز كنند غالبا نزديك زمين باشند.(1230) تذكر: در اين كه سلوى جمع است يا مفرد، سهقول نقل شده است : قول خليل كه مى گويد: جمع است و مفردش سلواة است ،و قول كسايى كه مى گويد: مفرد است و جمعش سلاوى است وقول اخفش كه مى گويد: جمعى است كه مفردى ندارد يا جمع و مفردش يكى است ؛همانند خير و شرّ.(1231) اگرچه قول اخفش را فيّومى نيز در مصباح اللغة اختيار كرده ، ليكنقول خليل اولى است ؛ زيرا مؤ يّد به بيتى از اشعار عرب است كهخليل به آن استشهاد كرده و از اين رو آلوسى در روح المعانىقول خليل را ترجيح داده است . كلوا: جمله كُلُوا در تقديرقلنا كلوااست (يعنى به آنان گفتيم بخوريد...)،ليكن براى اختصار و دلالت ظاهر كلام ، حذف گرديده است .امر در كلوا براى ترخيص واباحه است . البته گاهى خوردن براى سدّ رمق و حفظاصل حيات واجب مى شود، ليكن چنان وجوب عارضى خارج از حيطهاصل تجويز و اباحه است . كلمه من در من طيبات (1232) اگر براىتبعيض باشد، مشعر به قلّت اكل است كه كم خورى ، اگر به زيان دستگاه گوارشمنتهى نگردد، در تزكيه روح سهم بسزايى دارد. طيّبات : طيّبات جمع طيّب است و طيّب به غذايى گفته مى شود كه هملذيذ باشد و هم حلال ؛ چنان كه بعضى از مفسران (1233) به آن تصريح كرده اند. تناسب آيات اين آيه نيز همانند آيات گذشته بعضى از نعمت هايى را كه خداى سبحان بر بنىاسرائيل ارزانى داشته ، يادآورى مى كند كه هشتمين و نهمين آنهاست و در سوره اعراف آيه160 نيز با همين تعبيرها(جز عليكم كه در آن آيه به عليهمتبديل شده ) تكرار شده است . پس از آن كه بنى اسرائيل از دريا نجات پيدا كردند و از مصر بيرون آمدند موسى عليهالسلام به آنان امر كرد كه وارد بيت المقدس شويد و با عمالقه بجنگيد. آنان در جواب گفتند:اذهب انت و ربّك فقاتلا انا هيهنا قاعدون (1234)،تو وخدايت برويد و با آنان بجنگيد كه ما همين جا باقى مى مانيم و خارج نمى شويم. از اين رو خدا بر آنان غضب كرد و چنين مقدر شد كهچهل سال در همان بيابان سرگردان بمانند و از ورود به بيت المقدس محرومباشند:فانها محرّمة عليهم اربعين سنة يتيهون فى الارض (1235). از اين رو آناندر بيابانى مسطح و هموار كه نه كوهى داشت و نه خيمه و سايبانى تا آنها را از گرماىشديد آفتاب ايمن سازد، حركت مى كردند و پس از استراحت شب ، صبحگاهان خود را درجايگاه اول مى ديدند. از گرما نزد حضرت موسى شكايت بردند و از او خواستند تا از خداحلّ مشكل آنان را درخواست كند. با تقاضاى موساى كليم ، خداى منّان ابرى را سايبان آنانقرار داد كه از آن نسيم خنكى مى وزيد. گفتند از گرما رهايى يافتيم ، اما طعامى نداريمتا سدّ رمق كنيم . خداوند منّ و سلوى را بر آنان فرو فرستاد.(1236) آيه مورد بحثبه اين دو نعمت و به ناشكرى بنى اسرائيل در برابر آن اشاره مى كند. ويژگى هاى سايبان بنى اسرائيل غمام مزبور براى حراست از تابش آفتاب در صحراى باز سينا ايجاد شد. از اين رو چنينبر مى آيد كه داراى ويژگى هاى متعدد بوده است : 1 مانع حرارت بوده است . 2 مانع نفوذ نور و روشن كردن نبوده است . 3 حامل باران نبوده و به تعبير ديگر نظير سحابثقال (1237) نبوده است . 4 حامل نم و رطوبت معتدل بوده تا خنكى را تاءمين كند؛ چنان كه برخى از آن به ميغ نمدار، ياد كرده اند.(1238) چنين تظليلى مى تواند همتاى ساير نعمت هاىمبذول بر بنى اسرائيل مايه امتنان قرار گيرد و گرنه ابر عادى كه روزانه در مناطقگونه گون به وفور يافت مى شود، مورد منت نخواهد بود. نكاتى درباره منّ و سلوى 1 مقصود از نزول در انزلنا هم مى تواند نزول از مخزن غيب باشد، به جهت اين كه ايننعمت ها از خزانه الهى فرو فرستاده مى شود؛ نظير...وانزل لكم من الانعام ثمانية اءزواج (1239)،و انزلنا الحديد(1240)و هم ممكناست نزول از فضاى بالا باشد، چون يكى از معانى كه براى منّ بيان مىشود اين است كه اين كلمه ماده شيرينى همچونعسل بود كه چون شبنمى از آسمان فرود مى آمد و بر روى سنگ ها و برگ هاى درختان مىنشست و منجمد مى شد و بنى اسرائيل آن را جمع مى كردند، و معناى معروفسلوى نيز پرنده اى است كه از آسمان فرود مى آمد. تذكر: گرچه انزال گاهى به معناى اضافه يعنى پذيرايى ضَيف و مهمان است ، ليكندر آن جا گفته مى شود:انزلت فلانا اءى اءضفته و امّاانزال المنّ و مانند آن به همين معنايى است كه بيان شد. 2 ششمين معنا كه براى منّ از قرطبى (1241)نقل شد(هر آنچه خداوند بدون رنج و زراعت ، بر بنده اش منت بگذارد) لازمه اش عدمانحصارمنّ در مصداق خاصى از نعمت هاى مادى است . پسشامل هر نعمتى كه خداوند در آن بيابان بر بنىاسرائيل ارزانى داشت مى شود كه از جمله آن سلوى است . مطابق اين معنا، كهروايت نبوى الكماة من المنّ...(1242) و جمع آوردن كلمه طيّبات مؤ يّد آناست ، ذكر سلوى بعد از منّ ازقبيل ذكر خاص بعد از عام و از جهت اهميت ويژه اى است كه آن خاص دارد و روشن استكه سلوى چه به معناى عسل باشد يا مرغ سمانى يا پرنده اى ديگر،طعامى بسيار لذيذ و نعمتى خاص به حساب مى آيد و شايسته ياد آورى جداگانه است . اين معنا اگر چه با حديث نبوى مزبور تاءييد مى شود و بعضى (1243) از اربابلغت نيز صريحا آن را اختيار كرده اند و سبب رفع اختلاف بين معناى مختلفى است كهبراى منّ ذكر شده است (زيرا هر كدام اشاره به مصداقى از مصاديق دارد)،ليكن خلاف ظاهر آيه 61 همين سوره است كه ازقول بنى اسرائيل مى فرمايد: لن نصبر على طعام واحد، چون ظاهرش اين است كهآنچه بر بنى اسرائيل نازل مى شد غذاى متنوّعى نبوده است . 3 اگر چه در معناى من و سلوى اختلاف شده است ، ولى غالبلغويان ، مفسران و مورخان اتفاق دارند كه مراد از اين دو واژه ، نعمت هاى مادى است كهخداوند بر بنى اسرائيل نازل مى كرد. پس اين كه برخى سلوى را به معناى مطلق چيزىكه باعث طيب خاطر و تسكين نفس مى شود گرفته ، اعم از اين كه از ماديات باشد يا ازمعنويات ، بلكه ظهور سلوى را در معنويات دانسته (1244)، مناسب سياق آيه نيست ؛زيرا در ادامه آيه مورد بحث چنين آمده است :كُلُوا من طيّبات ما رزقناكم و روشن است كهاكل ، ظهور در اكل مادى دارد و سبب ظهور منّ و سلوى ، در دوماءكول مادى مى شود، گرچه تباينى با معناى سلوت و تسلّى و آرامشدل ندارد. تذكر: جمله كُلُوا من طيّبات ما رزقناكم (1245) ممكن است اشاره به نهيى باشدكه نسبت به ذخيره كردن منّ و سلوى صادر شد و در توضيحواژه منّ گذشت ؛ يعنى ما به آنان گفتيم تنها از طيّبات و روزىحلال و پاكيزه بخوريد و با ذخيره كردن آن ، به حرام و فاسد مبدّلش نسازيد، ولىآنان با ظلم و معصيت ، طيّب را به خبيث تبديل كردند و از اين طريق بر خود ستم كردند،نه اين كه بر ما ستمى روا داشته باشند. التفات از خطاب به غيبت عدول از خطاب به غيبت و ما ظلمونا (و اين كه با چند تعبير مشافهه اى با آنان رو در روسخن گفت ، اما در جمله ظلمونا به طور غايبانه درباره آنها سخن مى گويد) هم براى اعلاماين نكته است كه جنايات و معاصى شما مخاطبان اقتضا دارد كه شايسته خطاب باشيد و هممشتمل بر نوعى افشاگرى نسبت به آنان است (1246) ؛ يعنى با مخاطب قرار دادن پيامبر يا مومنان در عصرنزول قرآن مى فرمايد: تبه كاران اسرائيلى با اين تخلف هايشان مى پنداشتند كه بهما ستم مى كردند، غافل از اين كه تنها در حق خود ستم روا داشتند ؛ نه طاعتشان نفعى بهخدا مى رساند و نه معصيتشان ضرورى ؛ زيرا خدا غنى حميد است : واللّه غنّىحميد.(1247) بازگشت ظلم به ظالم جمله و ما ظلمونا اگر ناظر به ستم و عصيان در ارتباط با خصوص امر كلوا من طيباتباشد، تقديرش چنين است : (( فعصوا و لم يقابلوا النعم بالشكر و ما ظلمونا)) ؛ يعنى مابه آنان گفتيم از طيبات بخوريد، ولى آنان عصيان كردند و با شكر و سپاس با نعمتهاى ما رو به رو نشدند، ولى بداننند كه ظلم آنان به خودشان مى رسد و اگر اشاره بهظلم هاى سابق آنها (نظير گوساله پرستى و درخواست رويت حسى خداوند )باشد،تقديرى لازم نمى آيد.(1248) تذكر 1 حصر بازگشت ظلم به خود ظالمان ، صرف نظر از اين كه از مجموع نفى واثبات در و ما ظلمونا به دست مى آيد، از تقديممفعول انفسهم بر فعل يظلمون نيز استفاده مى شود. 2 مجموع بين ماضى كانوا و مضارع يظلموندليل بر استمرار آنان در ظلم و ناسپاسى است . لطايف و اشارات 1 عبور از دريا، تحيّر در صحرا! سراسر گيتى ستاد الهى است ؛ زيرا للّه جنود السموات و الارض (1249)؛ و مايعلم جنود ربك الّا هو(1250). گاهى پيك مهر خدا وسيله عبور از دريا را بدون امكانمادى فراهم مى كند و زمانى راه مرور دشت باز را بدون راه بندى عادى مى بندد. از اين روبنى اسرائيل از دريا به سرعت گذشتند، ولى در صحرا سرگردان شدند وتفصيل اين تفاوت در طى تحرير آيه (تيه (1251)) خواهد آمد. از مجموع اين داستان بر مى آيد كه همه وسايل زندگى بنىاسرائيل در طى چهل سال در بيابان تحيّر تامين شده است ، هر چند اثبات كيفيت آن ، محتاجتاريخ قابل اعتماد يا حديث معتبر است . تامين آب آنان را مى توان از نمونه ضرب عصابه حجر به دست آورد، ولى تامين پوشاك زنده ها، كفن مرده ها... با كيفيتى كه در جوامعتفسيرى آمده است ، نيازمند پژوهش ديگر است ، ليكن حاجتى به چنين تحقيق نيست . 2 بشير رحمت و نذير نقمت تظليل غمام گاهى بشير رحمت است ، نظير آيه مورد بحث و زمانى نذير نقمت است ؛ مانند: عذاب يوم الظلة (1252)؛ ان ياتيهم اللّه فىظل من الغمام .(1253) طبرى نزول ملائكه بدر را همان غمام رحمت دانسته است .(1254) راغب بهد ازنقل روايتى كه مفاد آن سايه نداشتن حضرت ختمى مرتبت صلى الله عليه و آله درحال راه رفتن است ، گفت : براى تاويلى است كه در غير اين موضوع بيان مىشود.(1255) برخى از بزرگان فنّ حكمت چنين تاويل كردند: الف : رسول گرامى صلى الله عليه و آله به نحو استواء مظهر همه صفات الهى است . ب : مظهريت مستوى مانند تابش در خط استواء است . ج : چيزى كه در مركز استواى هستى است ، هنگام تابش نور سموات و ارض سايه ندارد. د: چون هيچ ظلّى در جلو، دنبال و پهلوى مظهر تام و مستوى هستى نيست ، همه محيط اطراف اوروشن است . ه: اگر هيچ ظل و حجابى درهيچ طرف نباشد امكان شهود و ديدن همه جوانب مطرح است . ازاين رو حضرت رسول و همچنين حضرت وصى پشت خود را مانند جلو مى ديدند.(1256) گر چه ظاهر آيه كه بيش از ترتيب ذكرى را به همراه ندارد، اين است كهتظليل بعد از بعث و احياى قوم حضرت موساى كليم بود، ليكن مقدار بعديت وفصل طولانى را نمى توان از آيه استحضار كرد. آنچه از تاريخ و حديث بر مى آيد ايناست كه فاصل طولانى بين آن دو حادثه وجود داشت ؛ يكى در فضاى طور هنگام مكالمه وديگرى در وادى تيه ، يعنى صحراى سوزان سينا بود. 3 هر ستمى ستم در حق خويش است آنان كه به جاى شكر و سپاس ، با گناه و ستم با روزى هاى طيب خداوند رو به رو مىشوند، به خويش ستم كرده اند و سبب خسران و زيان خويشتن مى شوند ؛ زيرا هر معصيتىانسان عاصى را با نظام قانونمند، منجسم هماهنگ هستى درگير مى سازد و او را در جهتىخلاف جهت مستقيم فطريش سوق مى دهد و بدون ترديد درگيرى با نظام هستى به اينوسعت و قدرت ، و با فطرتى كه جزئى از پيكره آن نظام است ، نتيجه اى جز شكستندارد و سبب سقوط و انزواى انسان از اين مجموعه متّحد و هماهنگ مى شوند ؛ زيرا حركت درخلاف جهت قوانين و سنت هاى حاكم بر اين نظام . حركتى بر خلاف موج و شكننده و خردكننده و اعلام درگيرى و جنگ با صاحب اين نظام است : فان لم تفعلوا فاءذنوا بحرب من اللّه و رسوله (1257) كه بر هر چيزى قادراست . افزون بر اين كه آياتى ظهر الفساد فى البر و البحر بما كسبت اءيدىالناس (1258)، و ما اءصابكم من معصيبة فبما كسبت ايديكم (1259)، ولو ان اهل القرى امنوا واتقوا لفتحنا عليهم بركات من السماء و لارض و لكن كذّبوافاءخذناهم بما كانوا يكسبون (1260) و ان اللّه لا يغيّر ما بقوم حتى يغيروا مابانفسهم (1261) كاملا دلالت دارد مه انسان جزئى از پيكره و بدنه متحد و مرتبطالاجزاى عالم امكان است و مظالم و گناهان او فساد در برّ و بحر را پى دارد (چنان كهمحاسن و اطاعت ها و صلاح او بركات سماء و ارض رادر پى دارد) ؛ فسادى به طور طبيعى، آتش آن هم دامن خود انسان تبه كار را مى گيرد و هم موجودات ديگر خشكى و دريا را. امامصادق مى فرمايد:حياة دواب البحر بالمطر فاذا كفّ المطر ظهر الفساد فى البحر والبر، ذلك اذا كثرت الذنوب و المعاصى .(1262) يكى از مصاديق بارز اين سنت قطعى الهى ، رفتار يهود بود. كفران و معصيت بنىاسرائيل سبب سرگردانى چهل ساله آنان دربيابان سينا و سپس محروميت آنان از نعمتهايى شد كه در آن موقعيت برايشان نازل مى گرديد و اين حقيقى است كه هم در كتاب هاىتارخى و تفسيرى و هم در تورات فعلى به آن اشاره شده است . در برخى تفاسير آمدهاست : حق تعالى با ايشان شرط كرده بود كه زياده از مقدار كفايت ، از منّو سلوى بردارند. مگرروز جمعه كه براى روز شنبه بردارند و اگر خلاف اين كنند و زياده از قدر كفالتبردارند و ذخيره كنند آن را برايشان منقطع گرداند. اينان به شرط مذبور وفا نكرده ،در اخذ آن اسراف كردند و از آن ذخيره ساختند. حق تعالى آن نعمت از ايشان باز گرفت وآنچه ذخيره نهاده بودند تباه گردانيد و در حديث آمده كه اگر بنىاسرائيل معصيت نكردندى و ذخيره ننهادندى هرگز هيچ طعامى فاسد نشدى .(1263) در سفر خروج تورات نيز آمده است : خداوند فرمود: هر كس به قدر به خوراك خود از اين غذا برگيرد... و موسى بدينشانگفت : زنهار، كسى چيزى از اين تا صبح نگاه دارند، ليكن به موسى گوش ندادند،بلكه بعضى مقدارى از آن غذا را تا صبح نگاه داشتند و غذاهايى را نگاه داشته بودندكرم خورد و متعفن شد و مسى از دست آنها عصبانى گشت .(1264) هر آنچه از طرف خداوند به بنده امر مى شود، براى منفعت خود اوست و هر آنچه از آن نهىمى شود مقصود، دفع ضرر از اوست ؛ نه نفعى از اطاعت بنده به خدا مى رسد و نهضررى از معصيت وى به خداوند خواهد رسيد و اين حقيقت ، همان است كه در آيه لها ماكسبت و عليها ما اكتسبت (1265) به آن اشاره گرديده و هم آيه ان احسنتم اءحسنتملانفسكم و ان اءساتم فلها...(1266) و هم حديث قدسى فكلّعمل ابن آدم له اءو عليه (1267) به آن ناطق است .
|
|
|
|
|
|
|
|