|
|
|
|
|
|
و ايـنـكـه فـرمـود (فـكرهتموه ) و نفرمود (فتكرهونه )، اشعار دارد به اينكه كراهتشـمـا امـرى است ثابت و محقق ، و هيچ شكى در اين نيست كه شما هرگز راضى نمى شويديـك انـسـانى را كه برادر شما است و مرده است ، بخوريد. پس همان طور كه اين كار موردكـراهـت و نـفـرت شـمـا اسـت ، بـايـد غـيـبـت كـردن بـرادر مـؤ مـنـتـان ، و بـدگـويـى دردنبال سر او نيز مورد نفرت شما باشد، چون اين هم در معناى خوردن برادر مرده شما است . ايـن را نـيـز بـدان كـه هـمـيـن تـعـليـلى كـه در جـمـله (ايـحـب احـدكـم انيـاكـل ...) بـراى حـرمت غيبت آمده ، تعليل براى حرمت تجسس نيز هست ، چون فرق غيبت باتجسس تنها در اين است كه غيبت اظهار عيب مسلمانى است براى ديگران - چه اينكه عيبش راخود ما ديده باشيم و چه اينكه از كسى شنيده باشيم - و تجسس عبارت است از اينكه بهوسـيـله اى علم و آگاهى به عيب او پيدا كنيم . ولى در اينكه هر دو عيب جويى است مشتركند،در هـر دو مـى خواهيم عيبى پوشيده بر ملا شود. در تجسس براى خود ما بر ملا شود، و درغـيـبـت بـراى ديـگـران . و بـه هـمـيـن جـهـت بـعـيـد نـيـسـت كـه جـمـله (احـب احـدكـم انياكل لحم اخيه ميتا...) تعليل باشد براى هر دو جمله ، يعنى هم جمله (و لا تجسسوا) وهم جمله (و لا يغتب بعضكم بعضا). ايـن را هـم بايد دانست كه در اين كلام اشعار و يا دلالتى هست بر اينكه حرمت غيبت تنها دربـاره مسلمان است ، به قرينه اينكه در تعليل آن عبارت (لحم اخيه ) را آورده ، و ما مىدانيم كه اخوت تنها در بين مؤ منين است . توبه عامل آمرزش گناهان ياد شده و بلكه مطلق گناهان است (و اتقوا اللّه ان اللّه تواب رحيم ) - ظاهر اين عبارت اين است كه عطف باشد بر جمله(اجتنبوا كثيرا من الظن ). البته اين ظهور در صورتى است كه مراد از تقوى ، اجتناب ازهـمـيـن گـنـاهـانـى بـاشـد كـه قـبـلا مـرتـكـب شـده بـودنـد، و بـعـد ازنـزول ايـن دسـتـور از آن توبه كنند، آن وقت معناى (ان اللّه تواب رحيم ) اين مى شودكـه : خـدا بـسـيار پذيراى توبه است ، و نسبت به بندگان تائب كه به وى پناهنده مىشوند مهربان است . و امـا اگـر مـراد از تـقـوى اجـتـناب و پرهيز از مطلق گناهان باشد - هر چند كه تاكنونمـرتـكب آن نشده باشند - آن وقت مراد از جمله (ان اللّه تواب رحيم ) اين مى شود كه :خدا بسيار به بندگان با تقوايش مراجعه نموده در صدد هدايت بيشتر آنان برمى آيد، وهـر لحـظـه بـا فراهم كردن اسباب ، آنان را از اينكه در مهلكه هاى شقاوت قرار گيرند،حفظ مى كند، و نسبت به ايشان مهربان است . و ايـنـكـه گـفـتـيم دو احتمال دارد، بدين جهت است كه توبه از جانب خدا دو گونه است : يكتوبه خدا قبل از توبه بنده است ، و آن به اين است كه به بنده خود رجوع نموده ، او رامـوفـق بـه تـوبـه مـى نـمايد، همچنان كه فرموده : (ثم تاب عليهم ليتوبوا)، و يكتـوبـه ديگرش بعد از توبه بنده است ، يعنى وقتى بنده اش توبه كرد، دوباره بهاو رجـوع مـى كـنـد تـا او را بـيامرزد و توبه اش را بپذيرد، همچنان كه فرموده : (فمنتاب من بعد ظلمه و اصلح فان اللّه يتوب عليه ).
يـا ايـهـا النـاس انـا خـلقـنـاكـم مـن ذكـر و انـثـى و جـعـلنـاكـم شـعـوبـا وقبائل لتعارفوا ان اكرمكم عند اللّه اتقيكم ...
|
. معانى مختلفى كه براى (شعوب ) و (قبائل ) گفته شده است كـلمه (شعوب ) جمع (شعب ) - به كسره شين و سكون عين - است و - به طورىكـه در مـجـمع البيان گفته - به معناى قبيله بزرگى از مردم است ، مانند قبيله ربيعه ومـضـر. و كـلمه (قبائل ) جمع (قبيله ) است كه جمعيتى كوچكتر از شعب است و تيره اىاز آن است مانند (تيم ) كه يكى از تيره هاى (مضر) است . بـعـضـى هـم گـفـتـه انـد: مـطـلب بـه عـكـس اسـت ، و شـعـوب جـمـعـيـت هـاى كـمـتـر ازقـبـائل اسـت بـه طـورى كـه چـنـد شـعـب يـك قـبـيـله راتشكيل مى دهد. و اگر اين جمعيت ها را شعب خوانده اند چون از يك قبيله منشعب مى شوند. راغـب مـى گـويـد: شـعب عبارت است از قبيله اى كه از يك قبيله ديگر منشعب گردد، و جمع آنشـعـوب مـى آيـد، در كـلام خـداى عـزّوجـلّ هـم آمـده (شـعـوبـا وقـبـائل ). و امـا كلمه (شعب ) در مورد زمين عبارت است از دامنه چند دره كه اگر از طرفدامـنـه نـگـاه كـنـى بـه نـظرت مى رسد يك زمين است كه در آخر، چند شقه شده ، و اگر ازطرف دره ها نگاه كنى به نظرت مى رسد كه چند تكه زمين است كه در آخر يكى شده و لذابـعـضـى گـفـتـه انـد: ايـن كـلمـه ، هـم بـه جـاى كـلمـه اجـتـمـاعاسـتـعـمـال مـى شـود، مـثـلا مـى گـويى (شعبت ) يعنى من جمع شدم . و هم به جاى كلمهتفرقه استعمال مى شود، مثل اينكه مى گويى (شعبت ) يعنى من جدا شدم . بـعـضـى ديـگـر گـفـتـه انـد: كـلمـه (شـعـوب ) بـه مـعـنـاى نـژادهـاى غـيـر عـرب ازقـبـيـل تـرك و فـارس و هـنـدى و آفـريـقـايـى و امـثـال ايـنـهـا اسـت . و كـلمـه(قبائل ) به معناى تيره هاى عربى است . و ظـاهـرا بـرگـشـت ايـن قـول بـه يـكـى از هـمـان دوقـول قـبـلى اسـت ، و بـه زودى در بحث روايتى آينده تتمه اين گفتار مى آيد ان شاء اللّهتعالى . مـفـسـريـن گـفـته اند: آيه شريفه در اين مقام است كه ريشه تفاخر به انساب را بزند. وبـنـابـرايـن ، مـراد از جـمـله (مـن ذكر و انثى ) آدم و حوا خواهد بود، و معناى آيه چنين مىشود: ما شما مردم را از يك پدر و يك مادر آفريديم ، همه شما از آن دو تن منتشر شده ايد،چه سفيدتان و چه سياهتان ؛ چه عربتان و چه عجمتان . و ما شما را به صورت شعبه ها وقـبـيـله هـاى مختلف قرار داديم ، نه براى اينكه طائفه اى از شما بر سايرين برترى وكرامت داشت ، بلكه صرفا براى اين كه يكديگر را بشناسيد و امر اجتماعتان و مواصلاتو مـعـامـلاتـتـان بـهـتـر انـجـام گـيـرد، چون اگر فرض شود كه مردم همگى يك جور و يكشـكـل بـاشند و نتيجتا يكديگر را نشناسند، رشته اجتماع از هم مى گسلد، و انسانيت فانىمـى گـردد. پـس غرض از اين كه مردم را شعبه شعبه و قبيله قبيله كرد اين بود، نه اينكهبه يكديگر تفاخر كنند، تفاخر به انساب ، و تفاخر به پدران و مادران . و بـعـضى از مفسرين گفته اند: مراد از ذكر و انثى مطلق مرد و زن است ، و آيه شريفه درايـن مـقـام اسـت كـه مـطـلق تفاضل به طبقات به سفيد پوستى و سياه پوستى و عربيت وعـجـمـيـت و غنى بودن و فقير بودن و به بردگى و مولائى و به مردى و زنى را از بينببرد. و معناى آيه اين است كه : هان اى مردم ، ما شما را از يك مرد و يك زن آفريديم ، پسهـر يـك از شـمـا انـسـانـى هـسـتـيد متولد از دو انسان ، و از اين جهت هيچ فرقى با يكديگرنـداريـد، و اخـتـلافـى هـم كـه در بـيـن شـمـا هست و شما را شعبه شعبه و قبيله قبيله كرده ،اخـتـلافـى اسـت مربوط به جعل الهى ، نه به خاطر كرامت و فضيلت بعضى از شما بربـعـضـى ديـگـر، بـلكـه بـراى ايـن اسـت كـه يـكـديـگـر را بـشـنـاسـيـد و نظام اجتماعتانكامل شود. و سپس همان مفسرين اعتراض كرده اند به اينكه : آيه شريفه در اين سياق است كه تفاخربـه انـسـاب را از بـيـن بـبـرد، و آن را نـكـوهـش كـنـد، بـه شهادت اينكه مى فرمايد (وجعلناكم شعوبا و قبائل لتعارفوا)، و ترتب اين فرض بنابراين وجهى كه شما ذكركرديد، روشن نيست ، چون بنا بر وجه شما سخن از مذمت تفاخر به حسب و نسب در بين نمىآيـد، شـمـا مـى گـويـيـد: آيـه در صـدد الغـاء مـطـلقتـفـاضل است . ولى ممكن است به اين معترض گفته شود كه : اختلاف در انساب هم يكى ازمـصـاديـق اختلاف طبقاتى است ، و بناى وجه بالا بر اين اساس است كه مى گويد آيه درصـدد نـفـى اخـتلاف طبقاتى به تمامى مصاديق آن است ، و همچنان كه ممكن است تفاخر بهانـسـاب را نفى و مذمت كنيم ، به اين دليل كه همه انساب و دودمانها منتهى به يك مرد و زنمـى شـونـد، و تـمامى مردم در اين پدر و مادر شريكند. همچنين ممكن است همين مطلب را نفى ومـذمـت بـكنيم به اين دليل كه هر انسانى متولد از دو انسان مى شود، و همه مردم در اين جهتشريكند. ولى حـق مـطـلب ايـن اسـت كـه جـمـله (و جـعـلنـاكـم شـعـوبـا وقـبـائل ) اگـر بـگـويـيـم ظـهـور در مـذمـت تـفـاخـر بـه خـصـوص انـسـاب دارد، وجـهاول وجيه تر است ، و گر نه وجه دوم بهتر است ، چون عمومى تر است . (ان اكـرمكم عند اللّه اتقيكم ) - اين جمله مطلب تازه اى را بيان مى كند، و آن عبارت ازايـن اسـت كـه چـه چـيـزى نـزد خـدا احـتـرام و ارزش دارد. تـاقـبـل از اين جمله مى فرمود: مردم از اين جهت كه مردمند همه با هم برابرند، و هيچ اختلاف وفـضـيلتى در بين آنان نيست ، و كسى بر ديگرى برترى ندارد، و اختلافى كه در خلقتآنـان ديـده مى شود كه شعبه شعبه و قبيله قبيله هستند تنها به اين منظور در بين آنان بهوجـود آمـده كـه يكديگر را بشناسند، تا اجتماعى كه در بينشان منعقد شده نظام بپذيرد، وائتلاف در بينشان تمام گردد، چون اگر شناسائى نباشد، نه پاى تعاون در كار مى آيدو نـه ائتـلاف ، پـس غرض از اختلافى كه در بشر قرار داده شده اين است ، نه اينكه بهيكديگر تفاخر كنند، يكى به نسب خود ببالد، يكى به سفيدى پوستش فخر بفروشد، ويـكى به خاطر همين امتيازات موهوم ، ديگران را در بند بندگى خود بكشد، و يكى ديگرىرا استخدام كند، و يكى بر ديگرى استعلا و بزرگى بفروشد، و در نتيجه كار بشر بهايـنـجـا بـرسـد كـه فـسـادش تـرى و خـشـكـى عـالم را پـر كـنـد، و حـرث ونسل را نابود نموده ، همان اجتماعى كه دواى دردش بود، درد بى درمانش شود. در اين جمله مى خواهد امتيازى را كه در بين آنان بايد باشد بيان كند، اما نه امتياز موهوم ،امتيازى كه نزد خدا امتياز است ، و حقيقتا كرامت و امتياز است . تـوضـيـح ايـنـكـه تـقـوا تـنـهـا كـرامـت و امـتياز حقيقى است (ان اكرمكم عند الله اتقيكم ) تـوضـيـح ايـنـكـه : ايـن فـطـرت و جـبـلت در هـر انـسـانـى اسـت كـه بـهدنـبـال كـمـالى مى گردد كه با داشتن آن از ديگران ممتاز شود، و در بين اقران خود داراىشـرافـت و كـرامـتـى خـاص گـردد. و از آنـجـايـى كـه عـامـه مـردمدل بستگيشان به زندگى مادى دنيا است قهرا اين امتياز و كرامت را در همان مزاياى زندگىدنيا، يعنى در مال و جمال و حسب و نسب و امثال آن جستجو مى كنند، و همه تلاش و توان خودرا در طلب و به دست آوردن آن به كار مى گيرند، تا با آن به ديگران فخر بفروشند،و بلندى و سرورى كسب كنند. در حـالى كـه ايـن گـونه مزايا، مزيتهاى موهوم و خالى از حقيقت است ، و ذره اى از شرف وكرامت به آنان نمى دهد، و او را تا مرحله شقاوت و هلاكت ساقط مى كند. آن مـزيـتـى كـه مـزيـت حـقـيـقـى اسـت و آدمـى را بالا مى برد، و به سعادت حقيقيش كه همانزنـدگـى طـيـبـه و ابدى در جوار رحمت پروردگار است مى رساند، عبارت است از تقوى وپـرواى از خـدا. آرى ، تـنها و تنها وسيله براى رسيدن به سعادت آخرت همان تقوى استكـه بـه طـفـيـل سـعادت آخرت سعادت دنيا را هم تاءمين مى كند، و لذا خداى تعالى فرموده(تـريـدون عـرض الدنـيـا و اللّه يـريـد الاخـره ). و نيز فرموده (و تزودوا فان خيرالزاد التـقـوى )، و وقـتـى يـگـانه مزيت تقوى باشد، قهرا گرامى ترين مردم نزد خداباتقوى ترين ايشان است ، همچنان كه در آيه مورد بحث هم همين را فرموده . تـــقــوى يـك مزيت واقعى و حقيقت است نه آن مزايائى كه انسانها براى خود مايه كرامتوشرف قرار داده اند و ايـن آرزو و اين هدفى كه خداى تعالى به علم خود آن را هدف زندگى انسانها قرار داده، هدفى است كه بر سر به دست آوردن آن ديگر پنجه به رخ يكديگر كشيدن پيش نمىآيـد، بـخـلاف هـدفـهـاى مـوهـوم مـذكـور كـه بـراى بـه دسـت آوردن آن مـزاحـمـتها، جنگها وخـونـريـزيها پيش مى آيد. او مى خواهد بيش از ديگران ثروت را به خود اختصاص دهد، وايـن مـى خـواهـد قـبـل از ديـگـران بـه ريـاسـت بـرسـد. او مـى خـواهـد درتـجـمـل دادن بـه زنـدگـى از ديگران سبقت بگيرد، و اين مى خواهد آوازه اش همه آوازه ها راتحت الشعاع قرار دهد، و همچنين ساير مزاياى موهوم ، همچون انساب و غيره . (ان اللّه عـليـم خـبـيـر) - ايـن جـمـله مـضـمـون جـمـلهقـبـل را تـاءكـيـد مى كند، و در ضمن اشاره اى هم به اين معنا دارد كه اگر خداى تعالى ازبين ساير مزايا تقوى را براى كرامت يافتن انسانها برگزيد، براى اين بود كه او بهعـلم و احـاطـه اى كـه بـه مـصـالح بـنـدگان خود دارد مى داند كه اين مزيت ، مزيت حقيقى وواقعى است ، نه آن مزايايى كه انسانها براى خود مايه كرامت و شرف قرار داده اند، چونآنـها همه ، مزايائى وهمى و باطل است . زينتهاى زندگى مادى دنيايند كه خداى تعالى درباره آنها فرموده : (و ما هذه الحيوه الدنيا الا لهو و لعب و ان الدار الاخره لهى الحيوان لوكانوا يعلمون ). آيـه شـريـفـه دلالت دارد بـر اينكه بر هر انسانى واجب است كه در هدفهاى زندگى خودتابع دستورات پروردگار خود باشد، آنچه او اختيار كرده اختيار كند، و راهى كه او بهسـويـش هدايت كرده پيش گيرد. و خدا راه تقوى را براى او برگزيده ، پس او بايد همانرا پـيـش گـيـرد. علاوه بر اين ، بر هر انسانى واجب است كه از بين همه سنتهاى زندگىدين خدا را سنت خود قرار دهد.
قـالت الاعـراب امـنـا قـل لم تـومـنـوا و لكـن قـولوا اسـلمـنـا و لمـايدخل الايمان فى قلوبكم ...
|
ايـن آيه و آيات بعدش تا آخر سوره متعرض حال اعراب است كه ادعاى ايمان مى كردند، وبـر پـيـامـبـر مـنـت مى نهادند كه ما ايمان آورده ايم . و سياق اين آيه كه حكايت كلام آنان ومـاءمـور شـدن رسـول خـدا (صـلّى اللّه عـليـه و آله وسـلّم ) اسـت بـه ايـنكه در پاسخشانبفرمايد: نه ، هنوز ايمان نياورده ايد، دلالت دارد بر اينكه مراد از (اعراب ) بعضى ازعربهاى باديه نشين بوده ، نه همه آنان ، به شهادت آيه (و من الاعراب من يؤ من باللّهو اليوم الاخر) كه مى فرمايد: بعضى از اعراب به خدا و روز جزا ايمان دارند. مـــعـــنـــاى ايـنكه فرمود: به اعراب بگو ايمان نياورده ايد بلكه بگوييد اسلام آوردهايم (قـالت الاعـراب امـنـا قل لم تومنوا) - يعنى به تو مى گويند ايمان آورديم و ادعاىايمان مى كنند، بگو: نه ، هنوز ايمان نياورده ايد، و آنان را در ادعايشان تكذيب كن . و جمله(و لكـن قـولوا اسلمنا) استدراك و اعراض از آن معنايى است كه جمله قبلى بر آن دلالتداشت ، و تقدير كلام چنين است : نگوييد ايمان آورديم بلكه بگوييد اسلام آورديم . (و لمـا يـدخـل الايـمـان فـى قـلوبكم ) - اين جمله مى رساند كه : با اينكه انتظار مىرفـت ايـمـان داخـل در دل هـاى شـمـا شده باشد، هنوز نشده ، و به همين جهت در اين جمله نفىايـمـانـى كـه در جـمـله قـبلى بود تكرار نشده . در آن جا مى فرمود: (بگو ايمان نياوردهايـد) و در ايـنـجـا مـى فـرمـايـد (بـا ايـنـكـه انـتـظـار آن هـسـت هـنـوز ايـمـانداخل در قلوب شما نشده ) پس تكرار يك مطلب نيست . از ايـنـكـه در اين آيه شريفه نخست ايمان را از اعراب نفى مى كند و سپس توضيح مى دهدكـه مـنـظـور ايـن اسـت كـه ايـمان كار دل است ، و دلهاى شما هنوز با ايمان نشده ، و در عينحال اسلام را براى آنان قائل مى شود، بر مى آيد كه فرق بين اسلام و ايمان چيست . ايمان معنايى است قائم به قلب و از قبيل اعتقاد است ؛ و اسلام معنايى است قائم به زبانو اعضاء، چون كلمه اسلام به معناى تسليم شدن و گردن نهادن است . تسليم شدن زبانبـه ايـنـست كه شهادتين را اقرار كند، و تسليم شدن ساير اعضاء به اين است كه هر چهخدا دستور مى دهد ظاهرا انجام دهد، حال چه اينكه واقعا و قلبا اعتقاد به حقانيت آنچه زبانو عـمـلش مـى گويد داشته باشد، و چه نداشته باشد، و اين اسلام آثارى دارد كه عبارتاست از محترم بودن جان و مال ، و حلال بودن نكاح وارث او. (و ان تـطـيـعـوا اللّه و رسوله لا يلتكم من اعمالكم شيئا) - كلمه (يلتكم ) از ماده(ليت ) اشتقاق يافته كه به معناى نقص است . وقتى گفته مى شود (لاته ، يليته ،ليتا) كه چيزى از مفعول فعل كم كرده باشد. و مراد از اطاعت ، اطاعت خالص و واقعى است، به طورى كه باطن انسان با ظاهرش مطابقت داشته باشد، نه اينكه چون منافقان تقليداطـاعـت كـاران واقـعى را در آورد. و اطاعت خدا استجابت دعو او است در هر چه كه بدان دعوتمـى كـنـد، چـه اعـتـقاد و چه عمل . و اطاعت رسول خدا (صلّى اللّه عليه و آله وسلّم ) تصديقرسـالت او و پـيـرويـش در آنـچـه كه بدان امر مى كند مى باشد، او امرى كه مربوط بهولايـت او در امـور امـت اسـت . و مـراد از كـلمـه (اعـمـال )، جـزاىاعمال است ، و مراد از نقص اعمال ناقص نكردن جزاى آن است . و مـعـنـاى آيـه ايـن اسـت كـه : اگـر خدا را در آنچه به شما امر مى كند - كه خلاصه اشپيروى دين او بر حسب اعتقاد است - و رسول را در آنچه به شما امر مى كند اطاعت كنيد ازپـاداشـهـاى اعـمالتان چيزى كم نمى كند. و جمله (ان اللّه غفور رحيم )، همان كم نكردناعـمـال بـنـدگـان در صـورت اطـاعـتـشـان از خـدا ورسـول را تـعـليـل مـى كـند، (مى فرمايد اجر شما را كم نمى كند براى اينكه او آمرزگارمهربان است ).
انـمـا المـؤ مـنـون الذين امنوا باللّه و رسوله ثم لم يرتابوا و جاهدوا باموالهم و انفسهمفى سبيل اللّه اولئك هم الصادقون
|
در آيـه قـبـلى اجـمـالا تـعـريـف كـرد كـه ايـمـان داخـل در دلهـايشان شده (چون از جمله (لمتومنوا) و (لما يدخل الايمان فى قلوبكم ) كه راجع به مسلمانان بى ايمان بود اينتـعـريـف اجـمـالى اسـتـفـاده مـى شـد) و ايـنـك در ايـن آيـه هـمان تعريف اجمالى را به طورمفصل بيان مى كند. مؤ منان واقعى اين چنين هستند پـس جـمـله (انـمـا المؤ منون الذين امنوا باللّه و رسوله ) مى خواهد مؤ منين را منحصر دركـسانى كند كه به خدا و رسول او ايمان داشته باشند. پس تعريف مؤ منين به اينكه بهخدا و رسول ايمان دارند، و به ساير صفاتى كه در آيه آمده ، تعريفى است كه هم جامعصـفـات مـؤ مـن اسـت و هـم مـانـع ، يـعـنـى هـيـچ غـيـر مـؤ مـنـىمـشـمول آن نمى شود، در نتيجه هر كس متصف به اين صفات باشد مومن حقيقى است ، همچنانكه هر كس يكى از اين صفات را نداشته باشد، مؤ من حقيقى نيست . و ايـمـان بـه خـدا و رسـولش عقدى است قلبى بر توحيد خداى تعالى و حقانيت آنچه كهپـيـامـبـرش آورده ، و نـيـز عـقـد قـلبـى بـر صـحـت رسـالت و پـيـروىرسول در آنچه دستور مى دهد. ايمان ثابت و مستقر و جهاد با مال و جان از صفات مؤ منان واقعى است (ثـم لم يـرتـابـوا) - يـعـنـى مـؤ مـنـيـن آنـهـايـى هـسـتـنـد كـه ايـمـان بـه خـدا ورسـول او بـياورند، و ديگر در حقانيت آنچه ايمان آورده اند شك نكنند، و ايمانشان ثابت وآنچنان مستقر باشد كه شك آن را متزلزل نكند. و اگر در آغاز جمله كلمه (ثم ) را آورد،نـه كـلمـه (واو) را - بـه طـورى كه مى گويند - براى اين است كه دلالت كند براينكه اين شك نكردن آنان منحصر به يك زمان نيست ، بلكه در زمانهاى آينده نيز شك نمىكنند، تو گويى عروض شك چيزى است كه دائما خطرش وجود دارد، در نتيجه اين كلمه مىفـهـمـانـد كـه بـايـد اسـتـحـكـام اولى ايـمـان بـاقـى بـماند. و اگر فرموده بود (و لميـرتـابوا) تنها ايمانى را شامل مى شد كه در آغاز مقارن با شك و ترديد نباشد، ولىديگر نسبت به ما بعد ساكت بود. (و جـاهـدوا بـامـوالهـم و انـفـسـهـم فـى سـبـيـل اللّه ) - كـلمـه (مـجـاهده ) كه مصدر(جـاهـدوا) است ، به معناى بذل جهد و به كارگيرى تمامى توان خويش در پيشبرد راهخـدا اسـت . و كـلمـه (سـبـيـل اللّه ) بـه مـعـنـاى ديـن خـدا اسـت . و مـنـظـور از مـجـاهده بهاموال و انفس ، عمل و به كار گرفتن تا آخرين درجه قدرت است در انجام تكليف مالى الهى، از قـبـيـل زكـات و سـاير انفاقات واجب ، و انجام تكاليف بدنى چون نماز و روزه و حج وغيره . و مـعناى آيه اين است كه : مؤ منين واقعى كوشش مى كنند تا تكاليف مالى و بدنى اسلامىخـود را انـجـام دهند، و در حالى انجام مى دهند - و يا عملشان چنين حالى دارد - كه در دينخدا و در راه او است . (اولئك هـم الصادقون ) - اين جمله بر ايمان مؤ منين نامبرده مادام كه آن صفات را حفظكرده باشند صحه گذاشته و تصديق مى كند.
قـل اتـعـلمـون اللّه بـديـنـكـم و اللّه يـعـلم مـا فـى السـمـوات و مـا فـى الارض و اللّهبكل شى ء عليم
|
ايـن آيـه شريفه اعراب را از اين جهت توبيخ مى كند كه گفتند ما ايمان آورديم . در حالىكه لازمه اين ادعاء اين است كه در سخن خود صادق باشند، و بر ايمان خود پافشارى بهخـرج داده بـاشـنـد. بـعـضـى ديـگـر گـفـتـه انـد: بـعـد از آنـكـه آيـه قـبـلىنـازل شـد، اعـراب سـوگـنـد خـوردنـد كـه مـا مـؤ مـن و صادق در ادعاى خود هستيم ، اين آيهنازل شد كه : شما مى خواهيد با دين خود به خدا چيز ياد بدهيد. و معناى آيه روشن است واحتياج به توضيح ندارد.
يـمـنـون عـليـك ان اسـلمـوا قـل لا تـمـنـوا عـلى اسـلامـكـمبل اللّه يمن عليكم ان هديكم للايمان ان كنتم صادقين
|
يـعـنـى اى پـيـامـبـر بـر تـو مـنـت مـى گذارند كه اسلام آورده اند، و چه خطايى در اين منتگـذارى خـود مرتكب شده اند، زيرا اولا حقيقت آن چيزى كه بر آن منت مى گذارند ايمان استكـه كـليـد سـعـادت دنـيـا و آخـرت اسـت ، نـه اسـلامـى كـه جـز فـوائد صـورى ، ازقبيل تاءمين جانى و شركت با مسلمانان واقعى در جواز نكاح وارث خاصيتى ندارد. و ثانياهـمـيـن اسلام را هم نبايد بر پيامبر منت بگذارند، براى اينكه آن جناب شخصى است كه ازطرف خداى تعالى ماءمور شده اسلام را به شما برساند (نه از اسلام آوردن آنهايى كهاسلام آوردند چيزى عايد شخص او مى شود و نه از اسلام نياوردن آنها كه نياوردند چيزىاز دست مى دهد)، پس احدى از مسلمانان بر او منتى ندارد. و اگـر مـنـتى باشد براى خداى سبحان است كه ايشان را هدايت فرموده ، چون دين ، دين اواسـت ، و خـود او هـم از ديـنـش بـهـره مـنـد نمى شود تا هر كس دين او را پذيرفت بر او منتبگذارد، بلكه بهره مند از دين او در دنيا و آخرت مؤ منين هستند، زيرا خداى تعالى غنى علىالاطلاق است ، پس منت را خدا بر آنان دارد كه هدايتشان كرده ، نه آنان بر خدا. بـه طـورى كـه مـلاحظه مى فرماييد كلمه اسلام را از دهان منت گذاران گرفته و در سخنخـود آن را مـبـدل بـه ايـمـان كـرد تا بفهماند منت همه و هر چه هست به ايمان است ، نه بهاسلام كه تنها در ظواهر زندگى آثارى دارد. پـس جمله (قل لا تمنوا على اسلامكم بل اللّه يمن ...) متضمن اين اشاره است كه خطاى اينمـنـت گـذاران از هـر دو جـهـت اسـت : اول ايـنـكـه مـنـت گـذارى خـود را مـتـوجـهرسـول خـدا (صـلّى اللّه عـليـه و آله وسـلّم ) كـردنـد، بـا ايـنـكـه او يـكرسـول است و بس ، و غير از رسالت چيزى ندارد. و در اين باره فرموده : (لا تمنوا علىاسلامكم اسلام خود را بر من منت نگذاريد.). و جـهـت دوم ايـنـكـه مـنـت را - البـته اگر منتى باشد - به اسلام خود نهادند با اين كهبـايـد بـه ايـمـان خود گذاشته باشند. و در ذيل آيه گفتيم كه كلمه اسلام را بدين سببمبدل به ايمان كرد تا اشاره به جهت دوم كند.
ان اللّه يعلم غيب السموات و الارض و اللّه بصير بما تعملون
|
ايـن جمله خاتمه سوره است كه تمامى مطالب سوره را يعنى آنچه كه نهى و امر در سورهبود، و آنچه حقايق در آن آمده بود، و آنچه كه از ايمان قومى و عدم ايمان قومى ديگر خبرداده بود، همه آنها را - تعليل مى كند. و مراد از غيب آسمانها و زمين ، هر غيبى است كه در خصوص آسمانها و زمين است . و يا منظوراز آن تـمـامى غيبها است ، چه آنچه كه در اين دو ظرف قرار دارد و چه آنچه خارج از اين دوظرف است . بحث روايتى روايـاتـى در مـورد نـهـى از مـسـخـره كردن يكديگر، بد زبانى و تنابز به القاب ،غيبتو سوء ظن ، در ذيل آيات مربوطه گذشته در الدر المـنـثـور اسـت كه ابن ابى حاتم از مقاتل روايت كرده كه در تفسير آيه (يا ايهاالذيـن امـنـوا لا يـسـخـر قـوم مـن قـوم ) گـفـتـه : ايـن آيـه در بـاره عـده اى از بـنـى تميمنازل شد كه بلال ، سلمان ، عمار، خباب ، صهيب ، ابن فهيره و سالم مولاى ابى حذيفه رامسخره مى كردند. و در مـجـمـع البـيان مى گويد: آيه (يا ايها الذين امنوا لا يسخر قوم من قوم ) در بارهثـابـت بـن قـيس بن شماس نازل شده كه گوشش سنگين بود و هر وقت وارد مسجد مى شدمردم به او راه مى دادند تا نزديك رسول خدا (صلّى اللّه عليه و آله وسلّم ) برسد، و درآنجا بنشيند تا صداى آن جناب را بشنود. روزى گويا براى نماز صبح وارد مسجد شد و هنوز هوا تاريك بود، و مردم از نماز فارغشده بودند، و هر كس در جاى خود نشسته بود، او شروع كرد از سر و گردن مردم رد شدن، و مـى گـفت راه بدهيد راه بدهيد، تا رسيد به مردى . آن مرد گفت : تو مگر بيش از يك جامى خواهى ؟ خوب همينجا بنشين . قيس در حالى كه سخت ناراحت بود، همانجا پشت سر آن مردنـشـسـت ، وقـتـى هـوا روشـن شد پرسيد اين كيست . گفت : من فلانيم . ثابت گفت آهان پسرفـلان زنـى ! و نـام مـادرش را بـرد. و ايـن رسـم جـاهـليت بود كه مردم را با نام بردن ازمادرشان سرزنش مى كردند. آن مرد سرش را از خجالت پايين انداخت ، و در اينجا بود كهاين آيه نازل شد - نقل از ابن عباس . و در هـمـان كـتـاب اسـت كـه جـمـله (و لا نـسـاء مـن نـسـاء) در بـاره زنـانرسـول خـدا نـازل شـد، كـه ام سـلمـه را مـسـخـره مـى كـردنـد -نـقـل از انـس . و داسـتان چنين بود كه ام سلمه كمر خود را با پارچه اى سفيد مى بست و دوطرف پارچه را به هم گره مى زد و آويزان مى كرد، عايشه به حفصه گفت : اين را نگاهكـن ، چـطـور ايـن زبان سگ را دنبال خود مى كشد، و منظور اين دو نفر مسخره كردن او بود.بعضى هم گفته اند عايشه ام سلمه را در كوتاه قدى سرزنش مى كرد، و با دستش اشارهمى كرد كه ام سلمه اينقدر است - نقل از حسن . و در الدر المنثور است كه : احمد، عبد بن حميد و بخارى - در كتاب الادب - و ابو داوود،تـرمـذى ، نسائى ، ابن ماجه ، ابو يعلى ، ابن جرير، ابن منذر و بغوى - در كتاب معجم- و ابـن قـيـان و شـيـرازى - در كـتاب الالقاب - و طبرانى و ابن السنى - در كتابعمل اليوم و الليله - و حاكم (وى حديث را صحيح دانسته ) و ابن مردويه و بيهقى - دركـتـاب شـعـب الايـمـان - از ابـى جـبـيـره بـن ضـحـاكنـقـل مـى كـنـنـد كـه آيـه (و لا تـنـابـزوا بـالالقـاب ) در بـاره قـبـيـله مـا بـنـى سـلمهنـازل شـده ، و داسـتـان چنين بود كه وقتى رسول خدا (صلّى اللّه عليه و آله وسلّم ) واردمـديـنـه شد، هيچ يك از مردم ما قبيله نبود مگر آنكه داراى دو اسم و يا سه اسم بود، وقتىرسول خدا (صلّى اللّه عليه و آله وسلّم ) يك نفر را به يكى از اين اسمها صدا مى زدند،اصـحـاب مـى گـفتند: يا رسول خدا (صلّى اللّه عليه و آله وسلّم ) او از اين اسم بدش مىآيـد، ايـنـجـا بـود كـه آيـه (و لا تـنـابـزوا بـالالقـاب )نازل شد. دو روايـــت در شـــاءن نـــزول آيـــه (اءيـــحـــب اءحـــدكـــماءنياءكل ...) بـاز در هـمـان كـتـاب آمـده كـه : ابـن ابـى حـاتـم از سـدىنقل كرده كه وقتى سلمان فارسى با دو نفر ديگر سفرى كردند، و در سفر، سلمان آن دونفر را خدمت مى كرد، و از طعام خود به آن دو مى داد، روزى در بين راه سلمان خوابش برد واز آن دو نـفـر عـقـب مـانـد، آن دو نـفـر وقـتـى بـه مـنـزل رسـيـدنـد، مـتوجه شدند كه سلماندنبال سرشان نيست ، پيش خود گفتند: او مرد رندى كرده ، خواسته است وقتى مى رسد كهچادر زده شده باشد و غذا حاضر باشد، مشغول شدند چادر را زدند، همين كه سلمان رسيد،او را فـرسـتـادنـد نـزد رسول خدا (صلّى اللّه عليه و آله وسلّم ) تا خورشتى از آن جناببـرايـشـان بـگـيـرد، سلمان به راه افتاد و نزد رسول خدا (صلّى اللّه عليه و آله وسلّم )رفت . عرضه داشت : يا رسول اللّه رفقايم مرا فرستاده اند تا اگر خورشتى دارى به ايشانبدهى . حضرت فرمود رفقاى تو خورشت مى خواهند چه كنند، آنها خورشت خوردند. سلمان برگشت و پاسخ رسول خدا (صلّى اللّه عليه و آله وسلّم ) را به آن دو باز گفت .آن دو نـفـر نـزد رسـول خدا (صلّى اللّه عليه و آله وسلّم ) آمدند و سوگند خوردند به آنخدايى كه تو را به حق مبعوث كرده ، ما از آن ساعتى كه پياده شده ايم طعامى نخورده ايم. فرمود: چرا شما سلمان را با آن حرفها كه دنبال سرش زديد خورشت خود كرديد. اينجابـود كـه آيـه (ايـحـب احـدكـم ان يـاءكـل لحـم اخـيـه مـيـتـا)نازل شد. و در همان كتاب است كه ضياء مقدسى از انس روايت كرده كه گفت : عرب را رسم چنين بودكـه در سـفرها به يكديگر خدمت مى كردند، و با ابوبكر و عمر مردى همراه بود كه آن دورا خدمت مى كرد، روزى آن دو به خواب رفتند، و چون بيدار شدند طعامى آماده نيافتند، بهيـكـديـگـر گـفـتـنـد: ايـن مـرد چـقـدر خـوابـش سنگين است ، او را بيدار كردند كه برو نزدرسول خدا (صلّى اللّه عليه و آله وسلّم ) و بگو ابوبكر و عمر سلام مى رسانند و از توخـورشـتـى مـى خـواهـنـد. رسـول خدا (صلّى اللّه عليه و آله وسلّم ) فرمود ابوبكر و عمرخـورشـت خـوردنـد. آن مـرد نـزد ابـوبـكـر و عـمـر آمـد و كـلامرسـول خـدا (صـلّى اللّه عـليـه و آله وسـلّم ) را بـاز گـفـت . آن دو نـزدرسـول خـدا آمـدنـد كـه يـا رسـول اللّه ، مـا چـه خـورشـتـى خـورده ايـم ؟ فـرمـود: گوشتبـرادرتـان را. بـه آن خدايى كه جانم به دست او است ، گوشت او را بين دندانهايتان مىبـيـنـم . گـفتند: يا رسول اللّه پس برايمان استغفار كن . فرمود به همان برادرتان كهگوشتش را جويديد بگوييد برايتان استغفار كند. مـؤ لف : چـنـيـن بـه نـظـر مـى رسـد كـه ايـن دو داستان كه در اين دو روايت آمده يك داستانباشد، چيزى كه هست در روايت اول نام سلمان را برده ، و آن دوى ديگر را به عنوان دو نفرياد كرده ، و در روايت دوم نام آن دو نفر را كه ابوبكر و عمر باشد برده و نام همسفرشانرا بـه عـنـوان مـردى هـمـسـفـر يـاد كـرده . مـؤ يـد ايـناحـتمال روايتى است كه از جامع الجوامع نقل شده كه گفته است : روايت شده كه ابوبكر وعـمـر، سـلمـان را نزد رسول خدا (صلّى اللّه عليه و آله وسلّم ) فرستادند كه از آن جنابطـعامى بگيرد، و براى آن دو بياورد، رسول خدا (صلّى اللّه عليه و آله وسلّم ) او را نزداسـامه بن زيد كه نگهبان بار و بنه اش بود فرستاد، اسامه به سلمان گفت نزد من هيچطـعـامـى نـيـسـت . سـلمـان نـزد ابـوبـكـر و عـمـر بـرگـشـت ، آن دو گـفـتـنـد: اسـامـهبخل ورزيده ، ما اگر سلمان را به چاه پر آبى هم بفرستيم آن چاه خشك مى شود. بعد خودشان نزد رسول خدا (صلّى اللّه عليه و آله وسلّم ) رفتند. حضرت فرمود: من اثرخـوردن گـوشـت را در دهـان شـمـا مـى بـيـنـم . عـرضـه داشـتـنـد: يـارسـول اللّه مـا امـروز اصـلا لب بـه گـوشـت نـزده ايـم ، فرمود: مدتى طولانى گوشتسلمان و اسامه را مى خورديد. آنگاه آيه نازل شد. كـــلام مـــعـــصـــومـــيـــن عـــليـــه الســـلام در حـــســـن ظـــن بـــه بـــرادر مـــســـلمـــانوحمل كار او بر صحت و در عـيـون بـه سـند خود از محمد بن يحيى بن ابى عباد، از عمويش روايت كرده كه گفت :روزى از حـضـرت رضا (عليه السلام ) شنيدم كه شعرى مى خواند، با اينكه ايشان خيلىكم شعر مى خواند و آن شعر اين بود:
و الزم القصد ودع عنك العلل
|
من پرسيدم : خدا عزت امير را زياد كند، اين شعر از كيست ؟ فرمود از عراقى خودتان است .عـرضـه داشـتـم : مـن آن را از ابـو العـتـاهـيـه شنيده ام كه براى خودش مى سرود. حضرتفرمود اسم اصليش را ببر، و هيچ وقت او را به اين كنيه ياد مكن . كـه خـداى عزّوجلّ مى فرمايد (و لا تنابزوا بالالقاب ) و شايد - صاحب اين شعر ازاين اسم خوشش نيايد. و در كـافـى بـه سـند خود از حسين بن مختار از امام صادق (عليه السلام ) روايت كرده كهفـرمـود: امـير المؤ منين (صلوات اللّه عليه ) در يكى از كلماتش فرمود: همواره كار برادرمسلمانت را حمل بر صحت و بلكه بر بهترين وجهش كن ، تا وقتى كه دليلى قطعى وظيفهات را تغيير دهد، و دلت را از او برگرداند. و هرگز كلمه اى را كه از برادر مسلمانت مىشنوى حمل بر بد مكن ، مادام كه مى توانى محمل خيرى براى آن كلمه پيدا كنى . و در نـهـج البـلاغـه فـرمـوده : وقـتـى صـلاح بـر روزگـار واهل روزگار مسلط باشد، در چنين جوى اگر يك نفر سوء ظنى به كسى پيدا كرد كه از اوخـطـائى نـديـده ، نـبـايد آن ظن بد را از دل خود بپذيرد و اگر بپذيرد ظلم كرده . و اگرفـسـاد بر زمان و اهل زمان مسلط شد، در چنين جوى اگر يك نفر نسبت به كسى حسن ظن پيداكند، خود را فريب داده . مـؤ لف : ايـن دو روايـت تـعارضى با هم ندارد، براى اينكه روايت دومى ناظر به خود ظناست ، و روايت اولى راجع به ترتيب اثر دادن عملى بر ظن است . چند روايت دال بر اينكه غيبت از زنا شديدتر است و در كـتـاب خـصـال از اسـبـاط بـن مـحـمـد بـه سـنـدى كـه بـهرسـول اللّه (صلّى اللّه عليه و آله وسلّم ) دارد از آن جناب روايت كرده كه فرمود: غيبت اززنـا شـديـدتـر است . پرسيدند: يا رسول اللّه چرا چنين است ؟ فرمود: زناكار مى تواندتـوبـه كـنـد، و خـدا هـم تـوبه اش را بپذيرد، چون سر و كارش تنها با خدا است ، ولىمـرتـكـب غـيبت مى خواهد توبه كند، اما خدا توبه اش را نمى پذيرد مگر وقتى كه شخصغيبت شده از او درگذرد. مـؤ لف : ايـن روايـت را الدر المنثور هم از ابن مردويه ، و بيهقى از ابى سعيد، و جابر ازرسـول خـدا (صـلّى اللّه عـليـه و آله وسـلّم ) روايـت كـرده ، بـه ايـن عـبـارت كـهرسـول خـدا (صـلّى اللّه عـليـه و آله وسلّم ) فرمود: غيبت از زنا شديدتر است . گفتند: يارسول اللّه چطور غيبت از زنا شديدتر است ؟ فرمود: براى اينكه ممكن است مردى زنا كندو بـعـد توبه كند، خدا هم توبه اش را بپذيرد، ولى مرتكب غيبت آمرزيده نمى شود، مگروقتى كه شخص غيبت شده او را ببخشد. و در كافى به سند خود از سكونى از امام صادق (عليه السلام ) روايت آورده كه فرمود:رسول خدا (صلّى اللّه عليه و آله وسلّم ) فرمود: غيبت در تباه كردن دين مسلمان سريعتر ازخوره اى است كه اندرون او را بخورد. و در همان كتاب به سند خود از حفص بن عمر، از امام صادق (عليه السلام ) روايت كرد كهفـرمـود: شـخـصـى از رسـول خـدا (صلّى اللّه عليه و آله وسلّم ) پرسيد: كفاره گناه غيبتچيست ؟ فرمود: براى آن كس كه غيبتش كرده اى ، به تلافى غيبتش استغفار كن . و در تـفـسـيـر قـمـى در ذيـل آيـه (و جـعـلنـاكـم شـعـوبـا وقـبـائل ) فـرمـود: شـعـوب ، مـلتـهـاى غـيـر عـرب اسـت وقبائل به معناى طوائف عرب . مؤ لف : اين روايت را صاحب مجمع البيان به امام صادق (عليه السلام ) نسبت داده . رواياتى درباره اينكه تنها ملاك فضيلت تقوا است و در الدر المـنـثـور اسـت كـه ابـن مردويه و بيهقى از جابر ين عبداللّه روايت آورده اند كهگفت : در وسط ايام تشريق (يازدهم و دوازدهم و سيزدهم ذى الحجه كه روز وسطش دوازدهممـى شـود) رسـول خـدا (صـلّى اللّه عـليـه و آله وسلّم ) براى ما خطبه وداع را ايراد كرد وفـرمود: (ايها الناس ! آگاه باشيد كه پروردگارتان يكى است ، پدرتان يكى است وهـيـچ فـضـيـلتى براى عربى بر غير عرب نيست ، و هيچ غير عربى بر عرب فضيلتىندارد و هيچ سياهى بر سرخى ، و هيچ سرخى بر سياهى ، فضيلت ندارد مگر به تقوى. و گـرامـى تـرين شما نزد خدا باتقوى ترين شما است . با شما هستم آيا ابلاغ كردم ؟همه گفتند بله يا رسول اللّه . فرمود: پس حاضرين به غائبين برسانند. رواياتى در خصوص فرق بين اسلام و ايمان و در كافى به سند خود از ابوبكر حضرمى از امام صادق (عليه السلام ) روايت آورده كهگفت : رسول خدا (صلّى اللّه عليه و آله وسلّم ) ضباعه دختر زبير بن عبد المطلب را (كهدخـتـر عـمـوى خودش بود) براى مقداد بن اسود تزويج كرد، و اين كار را نكرد مگر براىاينكه امر ازدواج را آسان كند، و مردم به رسول خدا (صلّى اللّه عليه و آله وسلّم ) تاسىكنند، و بدانند كه گرامى ترين آنان نزد خدا باتقوى ترينشان است . و در روضـه كـافـى بـه سـنـد خـود از جميل بن دراج روايت كرده كه گفت : به امام صادق(عليه السلام ) عرضه داشتم بفرماييد كرم چيست ؟ فرمود كرم تقوى است . و در كـافى به سند خود از يونس از يعقوب از امام صادق (عليه السلام ) روايت كرده كهدر ضـمـن حـديـثـى فرمود: اسلام قبل از ايمان است ، بر مدار اسلام است كه مسلمانان با همازدواج مـى كـنـنـد و از يـكـديـگر ارث مى برند، و بر مدار ايمان است كه در آخرت اجر مىبـرنـد. و در خـصـال از اعـمـش از جـعـفـر بـن محمد (عليهماالسلام ) روايت كرده كه در ضمنحـديـثـى فـرمود: اسلام غير از ايمان است ، و هر مؤ منى مسلمان هست ، ليكن هر مسلمانى مؤ مننيست . و در الدر المـنثور در ذيل آيه (قالت الاعراب امنا) مى گويد: ابن جرير از قتاده روايتكـرده كـه گـفـت : آيـه (قـالت الاعـراب امـنـا) در بـاره بـنـى اسـدنازل شده . مؤ لف : اين روايت از مجاهد و غير او نيز نقل شده . و نـيـز در هـمان كتاب است كه ابن ماجه و ابن مردويه و طبرانى و بيهقى - در كتاب شعبالايـمـان - از عـلى بـن ابـى طـالب روايـت كـرده انـد كـه فـرمـود:رسـول خـدا (صـلّى اللّه عليه و آله وسلّم ) فرمود: ايمان عبارت است از معرفت به قلب ،اقرار به زبان و عمل به اركان . و نـيز در همان كتاب آمده كه نسائى و بزاز و ابن مردويه از ابن عباس روايت كرده اند كهگـفـت : بنى اسد نزد رسول خدا (صلّى اللّه عليه و آله وسلّم ) آمدند و عرضه داشتند: يارسول اللّه ! ما بدون اينكه با تو جنگ كنيم مسلمان شديم ، در حالى كه عرب با تو جنگكـرد. ايـنـجـا بـود كـه آيـه (يـمـنـون عـليـك ان اسـلمـوا)نازل شد. مؤ لف : در اين معنا رواياتى ديگر نيز هست . سوره ق مكّى است و چهل و پنج آيه دارد سوره ق آيات 14 - 1
بـسـم اللّه الرّحـمـن الرّحـيـم . ق و القـران المـجـيـد (1)بـل عـجبوا ان جاءهم منذر منهم فقال الكافرون هذا شى ء عجيب (2) ءاذا متنا وكنا ترابا ذلكرجـع بـعـيـد (3) قـد عـلمـنـا مـا تـنـقـص الارض مـنـهـم و عـنـدنـا كـتـاب حـفـيـظ (4)بـل كـذبوا بالحق لما جاءهم فهم فى امر مريج (5) افلم ينظروا الى السماء فوقهم كيفبنيناها و زينها و ما لها من فروج (6) و الارض مددناها و القينا فيها رواسى و انبتنا فيها منكـل زوج بـهـيـج (7) تبصره و ذكرى لكل عبد منيب (8) و نزلنا من السماء ماء مبركا فانبتنابه جنات و حب الحصيد (9) و النخل باسقات لها طلع نضيد (10) رزقا للعباد و احيينا بهبـلده ميتا كذلك الخروج (11) كذبت قبلهم قوم نوح و اصحاب الرس و ثمود (12) و عاد وفـرعـون و اخـوان لوط (13) و اصـحـاب الايـكـه و قـوم تـبـعكل كذب الرسل فحق وعيد (14).
|
ترجمه آيات به نام اللّه كه هم رحمان است و هم رحيم . ق . به قرآن مجيد سوگند (1). تو را ما فرستاديم ليكن كفار تعجب كردند كه از جنس خودشان كسى به عنوان بيمرساناز ناحيه خدا آيد، لذا كفار گفتند اين چيز عجيبى است (2). آيا وقتى مرديم و خاك شديم ؟ اين برگشتن بعيدى است (3). بـا ايـنـكـه مـا مـى دانـيم كه زمين از ايشان چه مقدار كم مى كند و نزد ما كتابى است كه (ازخطر اشتباه و يا حوادث ) محفوظ است (4). بـلكـه ايـنـان با حق دشمنى دارند و آن را هر چه باشد تكذيب مى كنند پس ايشان در امرىحيرت آورند (با اينكه حق را تشخيص مى دهند باز انكار مى كنند) (5). مـگر تاكنون سر بلند نكرده و به آسمان بالاى سر خود نگاهى نينداخته اند كه چگونهآن را بنا كرديم و آن را با ستارگان زينت داديم (6). و مـگـر زمـيـن زيـر پـاى خـود را نديدند كه گسترده اش كرديم و كوههاى ريشه دار در آنجايگزين كرديم و در آن از هر صنف گياه مسرت انگيز رويانديم (7). تا مايه بصيرت و تذكر هر بنده اى باشد كه دائما به سوى ما توبه مى آورد (8). و از آسمان ، آبى پر بركت نازلكرديم و به دنبالش باغها و دانه هاى درو كردنى رويانديم (9). درختان خرماى بلند با ميوه هاى روى هم چيده (10). تـا رزق بـندگان باشد، همچنان كه با آن آب پر بركت شهرى مرده را زنده كرديم زندهكردن انسانها نيز اين طور است (11). قبل از اين كفار، قوم نوح و اصحاب رس و ثمود تكذيب كردند (12). و همچنين عاد و فرعون و مردم لوط (13). و اصـحـاب الايكه و قوم تبع كه همه آنان رسولان را تكذيب كردند و تهديد خدا در بارهشان محقق شد (14). بيان آيات محتواى سوره مباركه ق اين سوره مساءله دعوت اسلام را بيان مى كند. و به آنچه در اين دعوت است اشاره مى كند،يـعنى انذار به معاد و انكار مشركين به معاد، و تعجبى كه از آن داشتند كه بعد از مردن وبـطـلان شـخـصـيـت آدمـى و خـاك شدنش چگونه دوباره زنده مى شود و به همان صورت ووضـعـى كـه قبل از مرگ داشت برمى گردد؟ آنگاه تعجب آنان را رد مى كند به اين كه علمالهـى مـحـيـط بـه ايـشـان اسـت ، و كـتـاب حـفـيـظ كـه هـيـچ يـك ازاحـوال خلقش و هيچ حركت و سكون آنها - چه خردش و چه كلانش - از قلم آن كتاب نيفتادهنزد او است . آنگاه اين منكرين را تهديد مى كند به اينكه اگر به راه نيايند بر سرشانهمان خواهد آمد كه بر سر امت هاى گذشته و هلاك شده آمد. و آنـگـاه براى بار دوم باز به علم و قدرت خداى تعالى پرداخته از راه تدبيرى كه درخـلقـت آسـمـانها و آراستن آن با ستارگان بى حركت و با حركت و تدابير ديگرى كه بهكار برده و نيز تدبيرى كه در خلقت زمين به كار برده و آن را گسترده و كوههاى ريشهدار در آن جـايـگـزيـن سـاخـتـه گـيـاهـان نر و ماده در آن رويانيده و نيز به اينكه آب را ازآسمان فرستاده و ارزاق بندگان را تاءمين نموده و زمين را با آن آب زنده كرده است ، علم وقدرت او را اثبات مى كند. و نيز به همين منظور به بيان حال انسان مى پردازد كه از اولين روزى كه خلق شده و تازنده است در تحت مراقبت شديد و دقيق قرار دارد، حتى يك كلمه در فضاى دهانش نمى آورد،و از اين بالاتر يك خاطره را در دلش خطور نمى دهد، و نفسش آن را وسوسه نمى كند، مگرآنـكـه هـمـه اش را ثـبـت مى كنند. و آنگاه بعد از آنكه مرد با او چه معامله مى شود و بعد اززنـده شـدنـش بـراى پـس دادن حـسـاب ، همچنان در تحت مراقبت هست تا آنكه از حساب فارغشـود، يـا بـه آتـش در آيـد اگـر از تـكـذيـب كـنـندگان حق باشد، و يا به بهشت و قربپروردگار اگر از متقين باشد. و كـوتـاه سخن آنكه : زمينه گفتار در اين سوره مساءله معاد است ، و يكى از آيات برجستهآن آيـه (لقـد كنت فى غفله من هذا فكشفنا عنك غطاءك فبصرك اليوم حديد) و يكى ديگرآيه (يوم نقول لجهنم هل امتلات و تقول هل من مزيد) و يكى هم آيه (لهم ما يشاؤ ن فيهاو لدينا مزيد) است . و ايـن سـوره بـه ايـن دليـل گـفـتـيـم مكى است كه سياق آياتش بر آن گواهى مى دهند. امابـعـضـى گـفـتـه اند كه آيه (و لقد خلقنا السموات و الارض ...)، و يا اين آيه و آيهبعدش در مدينه نازل شده . ولى در لفظ آيه هيچ شاهدى بر آن نيست . و در ايـن آيـاتـى كـه نقل كرديم به طور اجمال به مساءله معاد و اينكه مشركين آن را امرىبعيد مى پنداشتند اشاره شده ، و نخست جوابى اجمالى با تهديد مى دهد، و سپس به طورمفصل از آن جواب داده ، باز براى بار دوم تهديد مى كند.
در مـجـمـع البـيـان مـى گـويد: كلمه (مجد) كه كلمه (مجيد) از آن اشتقاق يافته بهمـعـنـاى شـرف وسـيـع اسـت ؛ وقـتـى گـفـتـه مـى شـود (مـجـدالرجـل و مـجـد) - بـه فـتـح و ضـم جـيـم - كـه بـزرگـوار و كـريـم بـاشـد و دراصـل ايـن كـلمـه از ايـن قـول گـرفـتـه شـده كـه مـى گـويـنـد: (مـجـدتالابل مجودا) يعنى شتر آنقدر علف بهارى خورده كه شكمش بزرگ شده . اقوال مختلف درباره جواب قسم (و القرآن المجيد) جـمـله (و القـران المـجـيـد) سـوگـندى است كه پاسخش حذف شده ، چون جمله بعدى مىفـهـمـانـد كـه پـاسـخ چـيست ، و تقدير كلام (و القرآن المجيد ان البعث حق ) و يا (والقـرآن المـجـيـد انـك لمن المنذرين ) و يا (و القرآن المجيد ان الانذار حق ) مى باشد،يعنى (به قرآن مجيد سوگند كه قيامت حق است ) و يا (تو از انذاركنندگانى ) و يا(انذار حق است ). بـعـضـى از مـفـسـريـن گـفـتـه انـد: جـواب قـسـم ذكـر شـده و آن جـمـله(بـل عـجـبوا...) است . و بعضى ديگر گفته اند: جمله (قد علمنا ما تنقص ...) است . وبـعـضـى گـفته اند (ما من قول ...)، و بعضى گفته اند (ان فى ذلك لذكرى ...) وبـعـضـى گفته اند (ما يبدل القول لدى ...) است . ولى همه اينها سخنانى بيهوده استكه نبايد دنبال شود.
بل عجبوا ان جاءهم منذر منهم فقال الكافرون هذا شى ء عجيب
|
اين آيه اعراض از مضمون جواب قسمى است كه گفتيم حذف شده . پس گويا فرموده : بهقـرآن مجيد سوگند كه ما تو را به عنوان نذير فرستاديم ، ليكن به تو ايمان نياوردهتـعـجـب كـردنـد كـه يـك نـفـر از خـود آنـان بـه عـنـوان بـيـم رسـان بـه سـويـشـانگـسـيل شود. و يا فرموده : به قرآن مجيد سوگند كه آن بعثى كه از آن انذارشان كردىحـق اسـت ، امـا بـه آن ايـمـان نـيـاورده بـلكه تعجب كردند و از آن به شگفت در آمده بعيدشدانستند. و ضمير (منهم ) در جمله (بل عجبوا ان جاءهم منذر منهم ) به كفار برمى گردد، اما نهاز ايـن جـهـت كـه كـافرند (تا خداى نخواسته چنين معنا دهد كه شخص منذر هم از همان قماشايـشـان اسـت ) بـلكه از اين جهت كه انسانند، آن وقت معنايش (منذرى از جنس خود آنان و ازنـوع بـشـر) خواهد بود. و اين كه گفتيم (كفار بدان جهت كه انسانند) از اين جهت استكـه بـه طـور كلى مذهب وثنيت و بت پرستى منكر اين هستند كه انسان بتواند پيامبر شود،كـه مـا در ايـن كـتـاب مـكـرر در ايـن باره سخن گفته ايم . ممكن هم هست ضمير به كفار برگـردد، از ايـن جـهـت كه عربند، آن وقت معنا چنين مى شود: بلكه تعجب كردند از اينكه بيمرسـانـى از قـوم خـودشان و به زبان خودشان به سويشان بيايد و حق را برايشان بهزبانى وافى تر بيان كند. و بنا به احتمال دوم آيه شريفه در سرزنش عرب بليغ ترمى شود. (فـقـال الكـافـرون هـذا شـى ء عـجـيـب ) - در ايـن جـمـله مـنـكـريـن نـبـوت را به وصف(كـافـرون ) تـوصـيـف كـرده - بـا ايـنـكـه مـى تـوانـسـت بـفـرمـايـد (وقال المشركون ) و يا عبارتى ديگر مثل آن - و اين بدان منظور بوده كه دلالت كند براينكه مشركين مى خواسته اند با اين تعجب خود حق را پوشيده بدارند، چون كفر به معناىپنهان كردن است .
و اشـاره در جـمـله (هذا شى ء عجيب ) به مساءله بعث و بازگشت به سوى خدا است ؛ مىگـويـنـد مـسـاءله مـعـاد امـرى اسـت عجيب ، همچنان كه آيه بعدش همين را تفسير مى كند و ازقول آنان مى فرمايد: (ءاذا متنا و كنا ترابا...).
ءاذا متنا و كنا ترابا ذلك رجع بعيد
|
كـلمـه (رجـع ) و (رجوع ) هر دو يك معنا دارند. و مراد از بعيد بودن ، بعيد بودن ازجهت عقل است . و جـواب كلمه (اذا) در جمله (ءاذا متنا و كنا ترابا) حذف شده ، چون جمله (ذلك رجعبعيد) بر آن دلالت مى كرد و تقدير كلام (ءاذا متنا و كنا ترابا نبعث و نرجع ذلك رجعبـعـيـد آيا وقتى مرديم و خاك شديم مبعوث مى شويم و برمى گرديم ، اين چه برگشتنبـعـيـدى اسـت ) مـى بـاشـد، و اسـتـفـهـام در آن بـه اصطلاح استفهام تعجبى است ، يعنىاستفهامى كه منظور از آن به شگفت واداشتن شنونده است . و اگر جواب (اذا) حذف شده براى اين است كه اشاره كند به اينكه آنقدر عجيب است كهاصلا گفتنى نيست ، چون عقل هيچ صاحب عقلى آن را نمى پذيرد، و اين آيه همان مضمونى راافـاده مـى كـنـد كـه آيـه (و قـالوا ءاذا ضللنا فى الارض ءانا لفى خلق جديد) آن راافاده مى كند. و معناى آيه اين است كه : مشركين تعجب مى كنند و مى گويند: آيا وقتى كه ما مرديم و خاكشـديـم و ذات مـا آنـچـنـان بـاطل و نابود شد كه ديگر اثرى از آن به جاى نماند دوبارهمبعوث مى شويم و برمى گرديم ؟ آن وقت گويا گوينده اى به ايشان مى گويد: از چهچـيـزى تـعجب مى كنيد؟ در پاسخ مى گويند: آخر اين برگشتن برگشتنى باور نكردنىاست ، و عقل آن را نمى پذيرد، و زير بار آن نمى رود. مـــفـــاد آيـــه : (قــد عـلمـنـا مـا تنقص الارض منهم ...) كه در مقام ردّ سخن مشركين مبنىبراستبعاد معاد است
قد علمنا ما تنقص الارض منهم و عندنا كتاب حفيظ
|
اين آيه سخن آنان و استبعادشان نسبت به بعث و رجع را رد مى كند، چون آنان استناد جستندبـه ايـنـكـه بـعـد از مـردن بـه زودى مـتلاشى مى شويم و بدنهايمان خاك مى شود، و باخـاكـهـاى ديـگـر مخلوط مى گردد، خاك هم كه با خاك فرقى ندارد تا مشتى از آن ، خاك منبـاشد و مشتى ديگرش خاك يك فرد ديگر، و يا مشتى از آن سر و گردن من باشد و مشتىديگرش دست و پاى من . آيـه مورد بحث جواب مى دهد كه : ما دانا هستيم به آنچه كه زمين از بدنهاى شما مى خورد،و آنچه از بدنهايتان ناقص مى سازد، و علم ما چنان نيست كه جزئى از اجزاء شما را از قلمبيندازد تا برگرداندن آن به خاطر نامعلوم بودن دشوار و يا نشدنى باشد. ممكن هم هست معنايش چنين باشد: ما مى دانيم چه كسى از آنان مى ميرد و در زمين دفن مى شود،و در نـتـيـجـه از جـمـع آنـان يـك انـسـان كـم مـى گـردد. دراحتمال اول كلمه من تبعيضى و در احتمال دوم بيانيه خواهد بود.
|
|
|
|
|
|
|
|