ايشان (رهبر معظم انقلاب ) از برنامه هايى كه دارند و تقريباً مى شود گفت كه هيچگاهترك نمى شود اين است كه حداقل يك ساعت مانده به اذان صبح بيدار مى شوند و تا اذانصبح به تهجد و شب زنده دارى مشغولند، پس نماز صبح را مى خوانند... يكى ازتوفيقاتى كه ايشان دارند اين است كه نمازهايشان همه به جماعت خوانده مى شود حتىنماز صبح . نماز صبح در درون خانه به جماعت خوانده مى شود، نماز ظهر هم با شركتتعدادى از ملاقات كنندگان و نيز افرادى كه در دفتر هستند برگزار مى شود. گاهىوقتها هم بعضى از افراد از شخصيتها و علمايى كه از علاقمندان ايشان هستند و دوستدارند نماز را با ايشان بخوانند ظهر يا شب براى حضور در نماز جماعت به آنجا مىآيند...(88)
سر خوش ز سبوى غم پنهانى خويشم
|
چون زلف تو سرگرم پريشانى خويشم
|
در بزم وصال تو نگوييم ز كم و بيش
|
چون آينه ، خو كرده حيرانى خويشم
|
لب باز نكردم به خروشى و فغانى
|
من محرم راز دل طوفانى خويشم
|
از شوق شكر خند لبش جان نسپردم
|
شرمنده جانان ، زگران جانى خويشم
|
بشكسته تر از خويش نديدم به همه عمر
|
افسرده دل از خويشم و زندانى خويشم
|
يك چند پشيمان شدم از رندى و مستى
|
عمريست پشيمان ز پشيمان خويشم
|
هر چند (امين ) بسته دنيانيم اما
|
دلبسته ياران خراسانى خويشم
|
((آية ا... خامنه اى ))
83 - سى سال در صف اول نماز جماعت
ميرزا جود آقا ملكى تبريزى ؛ (1343 ه .ق ) در مورد يكى از عالمان بزرگ مى نويسد:
از يكى از عالمان بزرگ نقل شده است كه : او سىسال در صف اول نماز جماعت اقتدا مى كرد، پس از سىسال روزى به عللى نتوانست خود را به صفاول برساند، از اين رو در صف دوم ايستاد، و از اين كه مردم او را در صف دوم ديدند گويادر خود خجالتى احساس كرد. در اين حال متوجه شد كه در اين مدّت طولانى كه درپيشاپيش مردم و در رديف اول نماز جماعت مى ايستاد از روى ريا بوده است و بر اين اساستمام آن سى سال نماز را قضا كرد.
در ادامه مى نويسد: برادرم ! بنگر به اين عالم مجاهد، و در مقام و منزلش دقت نماى كهچگونه در اين زمان دراز نماز جماعتش ، آنهم در صفاول فوت نگرديده و با اين وصف متصدى امامت جماعت نشد. و بنگر به احتياط او، كهچگونه به خاطر يك شبهه ، اين همه نماز را قضا كرد و از اينجا عظمت امر اخلاص و اهميتىرا كه علماى سلف براى آن قائل بوده اند، درياب !(89)
84 - مردان خدا
در سال 1318 ه .ش ، از تهران براى ديدن پدرم ، آية ا... حاج آخوند ملاّ عباس تربتى(1251 - 1322 ه .ق ) و مادرم به تربت رفتم . پدرم از تربت چند سالى بود بهكاريزك بازگشته بود و در ده زندگى آرامى را مى گذرانيد. در بهار آنسال بارندگى زياد شده بود و چون خانه هاى ده همه خشتى است گنبدهاى كوچك بسيارىاز خانه ها خراب شده بود. از جمله مسجد ده كه داراى چهار گنبد كم ارتفاع خشتى از اينقبيل بود. سه تا از گنبدها به كلى فرو ريخته بود و از يكى ديگر نيمى ريخته ونيمه ديگر آن باقى مانده بود. به سبب پيش آمدهاى آن چندسال مردم تقريباً در همه جا نسبت به امور دينى كم اعتناتر گشته بودند و از اين رو هنوزكسى براى نوسازى مسجد اقدام نكرده بود و آواره هاى فرو ريخته همچنان تپه خاكى ، دركف مسجد باقى بود. پدرم در زير همان قسمت كه نيمى از آن فرو ريخته بود، مقدارى ازآوارها را كنار زده و حصير را پاكيزه كرده بود و سه نوبت نمازش را مى رفت و درهمانجا مى خواند. روزى بعد از نهار خواستم استراحت بكنم ، پدرم برخاست و وضوگرفت و به مسجد رفت من نيز غنيمت دانستم كه نماز جماعتى پس از چندسال با آن مرد الهى بخوانم . وضو گرفتم و به مسجد رفتم . از جانبى وارد شدم كهمرا نديد و آهسته جلو رفتم . در ركعت دوم نماز بود و خدا مى داند كه ميان اين نمازش درحال تنهايى ، در ميان آوارهاى فرو ريخته مسجد اين ده ، با نمازى كه چندقبل در مسجد گوهرشاد (مشهد) به ايشان اقتدا كردم و نيمى از مسجد گوهر شاد و تمامىيك شبستان از جمعيتى كه به او اقتدا كرده پر بود از لحاظ طماءنينه و قرائت و همهذكرهاى واجب و مستحب ذره اى تفاوت نداشت ... هو معكم اينما كنتم (90)
نيست بر لوح دلم جز الف قامت يار
|
چه كنم حرف دگر ياد نداد استادم
|
((حافظ))
85 - تاءثير روح بزرگ
ماءمورينى كه محافظ مدرّس بودند، ابتدا از نزديك شدن به آقا، بر حذر داشته مىشدند. ولى پس از چندى از مريدان و حاميان آقا مى گرديدند. آنها در ظاهر حالتى خشنبه خود مى گرفتند تا شك ماءموران شهربانى را بر نيانگيزند و در حقيقت يار وپرستار با وفاى او بودند. نيروهاى مخصوص و جاسوسان وقتى كه از اين روابط مطلعمى شدند ماءمورين را به جاى ديگر انتقال مى دادند و عده اى ديگر را به جاى آنها مىآوردند. ولى طولى نمى كشيد كه تازه واردين هم به ايشان علاقمند مى شدند و تحتتاءثير روح بزرگ و كمالات معنوى مدرّس قرار مى گرفتند. از اين رو است كه هر سهماه يكبار ماءمورين را تغيير مى دادند. يكى از زندانبانان گفته بود: روزى كه به قلعهخواف آمدم چندان آشنايى با آقا نداشتم . بعد از چندى فهميدم كه چه سيّد بزرگوارىاست ، يك روز سؤ ال كردم : آقا براى شما اين نان و ماست و خوراك بادمجان كافى است ؟اجازه بدهيد تا غذاى بهترى برايتان تهيه كنيم ؟ آقا پاسخ داد:
به نان خشك قناعت كنيم و جامه دلق
|
كه بار منّت خود بِه كه با منّت خلق
|
وقتى مدرّس وضو مى گرفت و به نماز مى ايستاد، ماءمورين زندان سعى مى كردند خودرا سريعاً به آقا برسانند و در نماز او شركت كنند.(91)
86 - نماز جماعت پر شكوه
يكى از خاطرات خوب من درباره نماز جماعت ، مربوط به آخرين روز اسارت است . آن روزوقتى متوجه شديم كه ظهر شرعى فرا رسيده ، پتوهاىداخل آسايشگاهها را در وسط حياط پهن كرديم . از طرفى چون ماءمورين صليب سرخ درآنجا بودند، نگهبانها چيزى به ما نگفتند و ممانعتى نكردند. ما هم از فرصت استفادهكرديم و به اتفاق حدود 600 نفر، نماز جماعت پر شكوهى را برگزار كرديم .(92)
87 - ابلاغ دستورات !
حدود ظهر روز پانزدهم اسفند، يعنى دومين روز اقامت در((موصل 1)) صداى صوتى شنيده شد و به دنبال آن دستور دادند كه در ميدان بزرگاردوگاه جمع شويم . دقايقى بعد سروان عراقى از راه رسيد و سلامى كرد و رو بهمترجم گفت : كار ندارم در جبهه چكار مى كرديد. بايد بگويم توجه داشته باشيد كهشما الان در دست ما اسيريد، قانونهايى برايتان مى گويم ، احترام بگذاريد، تا ما نيزبه شما احترام بگذاريم و بعد با تاءكيد اضافه كرد كه :
((صَلاةُ الجماعةِ ممنوع ، صلاةُ الَليلِ مَمْنُوع ، اَلْتَجَمْعُ اَكثُر مِن ثَلاثهِ نَفَراتٍ مَمْنُوع ،اَلْدُعا وَالقرآن بهِ صَوتِ عال مَمْنُوع ، مَنْ تَمَرَد عَنِ القانُونِ اَعامَلُ المُخالفين بِاَشَدِّالْمُجازاتِ)).
نماز جماعت ممنوع ، نماز شب ممنوع ، اجتماع بيش از سه نفر ممنوع ، دعا و قرآن با صداىبلند ... ممنوع ، هر كس از قانون سرپيچى كند با شديدترين وجه مورد تنبيه قرار مىگيرد.(93)
88 - صحنه هاى زيبا
شكوه و عظمت صفهاى منسجم و فشرده نماز كه ازاول آسايشگاه تا نزديك در رسيده بود از انتهاى صفها بيشتر نمايان بود. و حركتهاىمنظم و هماهنگ كه ابهتش دشمن را به لرزه مى انداخت ، صميميت و يكدلى را بيشتر در قلبهازنده مى كرد، گويى اين نماز متجّلى وحدت و يكپارچگى بود.
آن شب من به عنوان نگهبان ، كنار پنجره ! ايستاده بودم تا اگر سر و كله نگهبانانعراقى پيدا شد با رمز مخصوص ، ديگران را با خبر كنم . امّا آنقدر ركوع و سجود بچّهها زيبا و با صفا بود كه بكلى وظيفه ام را فراموش كرده بودم و خدا را شكر كه آنموقع نگهبان نيامد و الاّ نمى دانم چه مى شد.
خوف دشمن از اينگونه برنامه هاى شكوهمند و منسجّم ، گوشه اى از حكمت نماز جماعت رابراى ما ملموس مى نمود.(94)
فصل چهارم : شب مردان خدا
89 - نافله ، عاشورا، جامعه
سيّد احمد بن سيّد هاشم بن سيّد حسن موسوى رشتى ، تاجر معروف از رشت ، اين حكايت رادر شهر كاظمين به درخواست شيخ عباس قمى عليهاالسّلام (1294-1359 ه .ق ) به وىتعريف كرده است كه :
در سال 1280 ه .ق به قصد زيارت حجّ بيت الله الحرام از رشت به تبريز رفتم و درخانه حاجى صفر على ، تاجر تبريزى معروفمنزل كردم . چون قافله نبود متحيّر ماندم . تا آن كه حاجى جبّار جلودار سدهى اصفهانىبار برداشت به جهت طرابوزَن (ولايتى از ولايات تركيه ) تنها از او مركبى كرايهكردم و رفتم . چون به منزل اول رسيديم ، سه نفر ديگر به تحريص حاجى صفر علىبه من ملحق شدند. يكى حاج ملاّ باقر تبريزى و حاجى سيّد حسين تاجر تبريزى و حاجىعلى نامى كه خدمت مى كرد. پس به اتفاق روانه شديم ، تا رسيديم به سرزمين روم و ازآنجا عازم طرابوزن شديم . در يكى از منازل ما بين اين دو شهر حاجى جبّار جلودار به نزدما آمد و گفت : اين منزل كه در پيش داريم ترسناك است ، قدرى زود كوچ كنيد كه به همراهقافله باشيد. چون در ساير منازل غالباً از عقب قافله به فاصله مى رفتيم ، پس ما همتخميناً دو ساعت و نيم يا سه ساعت به غروب مانده حركت كرديم ، به قدر نيم يا سهربع فرسخ از منزل خود دور شده بوديم كه هوا تاريك شد و برف باريدن گرفت ،به طورى كه رفقاه هر كدام سر خود را پوشانيده تُند راندند. من نيز هر چه كردم كه باآنها بروم ممكن نشد، تا آنكه آنها رفتند و من تنها ماندم . پس از اسب پياده شده در كنار راهنشستم و خيلى مضطرب بودم ، چون پول زيادى براى خرج راه همراه داشتم . بعد ازتاءمل و تفكّر تصميم گرفتم كه در همين موضع بمانم تا فجر طالع شود و به آنمنزل كه از آنجا بيرون آمده ايم مراجعت كنم و از آنجا چند مستحفظ به همراه داشته بهقافله ملحق شوم . در آن حال در مقابل خود باغى ديدم و در آن باغ باغبانى كه در دستبيلى داشت و بر درختان مى زد كه برف از آنها بريزد، پس پيش آمد و به فاصله كمىايستاد و فرمود: تو كيستى ؟ عرض كردم : رفقا رفتند و من ماندم ، راه را گم كرده ام . بهزبان فارسى فرمود: ((نافله بخوان تا راه را پيدا كنى )) منمشغول نافله شدم ، بعد از فراغ از تهجّد باز آمد و فرمود: نرفتى ؟ گفتم : والله راه رانمى دانم . فرمود: زيارت جامعه بخوان . من جامعه را حفظ نداشتم و تاكنون حفظ ندارم باآنكه مكرّر به زيارت عتبّات مشرّف شدم . پس از جاى برخاستم و زيارت جامعه را تا آخراز حفظ خواندم . باز نمايان شد، فرمود: نرفتى ؟ هستى ؟! مرا بى اختيار گريه گرفت، گفتم : هستم ، راه را نمى دانم . فرمود: عاشورا بخوان و زيارت عاشورا را نيز حفظنداشتم و تاكنون ندارم . پس برخاستم و مشغول زيارت عاشورا شدم از حفظ، تا آنكهتمام لعن و سلام و دعاى علقمه را خواندم . ديدم باز آمد و فرمود: نرفتى ؟ هستى ؟! گفتم: نه هستم تا صبح ، فرمود: من حالا تو را به قافله مى رسانم . پس رفت و بر الاغىسوار شد و بيل خود را به دوش گرفت و فرمود: به رديف من بر الاغ سوار شو، سوارشدم . پس عنان اسب خود را كشيدم تمكين نكرد و حركت ننمود. فرمود: عنان اسب را به من ده ،دادم ، پس بيل را به دوش چپ گذاشت و عنان اسب را به دست راست گرفت و به راه افتاد.اسب در نهايت تمكين متابعت كرد. پس دست خود را بر زانوى من گذاشت و فرمود: شما چرانافله نمى خوانيد، نافله ، نافله ، نافله ، سه مرتبه . باز فرمود: شما چرا عاشورانمى خوانيد؟ عاشورا، عاشورا، عاشورا، سه مرتبه . و بعد فرمود: شما چرا جامعه نمىخوانيد؟ جامعه ، جامعه ، جامعه ، و در وقت طى مسافت دايره وار سير مى نمود. يك دفعهبرگشت و فرمود: آنها رفقاى شما هستند، ديدم كه بر لب نهر آبى فرود آمدهمشغول وضو به جهت نماز صبح بودند. پس من از الاغ پايين آمده كه سوار اسب خود شومنتوانستم ، پس آن جناب پياده شد و بيل را در برف فرو كرد و مرا سوار كرد و سر اسبرا به سمت رفقاه برگردانيد. من در آن حال بهخيال افتادم كه اين شخص كى بود كه به زبان فارسى حرف مى زد وحال آن كه غالباً زبانى جز تركى و مذهبى جز عيسوى در آن حدود نبود و چگونه به اينسرعت مرا به رفقاى خود رساند، به عقب نظر كردم ، احدى را نديدم و آثارى از او پيدانكردم . پس به رفقاى خود ملحق شدم .(95)
90 - لحظه هاى خدائى يك جوان
از حضرت امام صادق عليه السّلام نقل است كه روزى حضرترسول اكرم صلّى اللّه عليه و آله در مسجد نماز صبح مى گذارد. پس نظر كردند بسوىجوانى كه او را حارثة بن مالك نام داشت . ديدند كه سرش از كثرت بى خوابى به زيرمى آيد و رنگ رويش زرد شده و بدنش نحيف گشته است ...
حضرت از او پرسيدند: به چه حال صبح كردى و چهحال دارى اى حارثه ؟! عرض كرد صبح كردم يارسول ا... با يقين . حضرت فرمود: بر هر چيزى كه ادعا كنند حقيقتى و علامتى هست ، حقيقتو علامت يقين تو چيست ؟ عرض كرد: حقيقت يقين من يارسول ا... اين است كه پيوسته مرا محزون و غمگين دارد و شبها مرا بيدار و روزهاى گرممرا به روزه مى دارد و دل من از دنيا روى گردانيده و آنچه در دنياست مكروهدل من گرديده است و يقين من به مرتبه اى رسيده كه گويا عرش خداوندم را كه براىحساب در محشر نصب كرده اند و خلايق همه محشور شده اند و گويا من در ميان ايشانم و مىبينم اهل بهشت را كه در بهشت تنعّم مى نمايند. و مى بينماهل جهنم را كه در ميان آتش معذبند. حضرت به اصحاب فرمود: اين بنده ايست كه خدادل او را به ايمان منوّر گردانيده است . پس فرمود: اى جوان بر اينحال كه دارى ثابت باش . عرض كرد يا رسول ا... دعا كن كه حق تعالى شهادت را روزىمن گرداند. حضرت دعا كرد و او در يكى از جنگها به فيض شهادتنائل آمد.(96)
گفت عبداً موقنا با اوش گفت
|
كو نشان از باغ ايمان گر شگفت
|
گفت تشنه بوده ام من روزها
|
لب گزيدش مصطفى يعنى كه بس
|
((مولوى ))
91 - جان ايمان
از امام صادق عليه السّلام روايت شده است :
ان روح الايمان ثلاثه : التهجد بالليل و افطار الصائم و لقاء الاخوان .
جان ايمان سه چيز است : نماز شب خواندن ، و روزه دار را افطار دادن و ملاقات برادراننمودن .(97)
92 - تذكر پدر
سعدى رحمة ا... در گلستان ، باب دوم ، در اخلاق درويشان در رابطه با شب خيزى خودچنين مى نويسد:
ياد دارم كه در ايام طفوليت متعبد بودمى و شب خيز و مولع زُهد و پرهيز. شبى در خدمت پدررحمة الله عليه نشسته بودم و همه شب ديده بر هم نبسته و مصحف عزيز بركنار گرفتهو طايفه اى خفته ، پدر را گفتم از اينان يكى سر بر نمى دارد كه دوگانيى بگذارد وچنان خواب غفلت برده اند كه گويى نخفته اند كه مرده اند.
گفت : جان پدر تو نيز اگر بخفتى بِه از آن كه در پوستين خلق افتى .(98)
كه دارد پرده پندار در پيش
|
نبينى هيچ كس عاجزتر از خويش
|
93 - مرغ تسبيح گوئى و من خاموش
ياد دارم كه شبى در كاروان همه شب رفته بودم و سحر در كنار بيشه اى خفته . شوريدهاى كه در آن سفر همراه ما بود، نعره اى برآورد و راه بيابان گرفت و يك نفس آرام نيافت. چون روز شد گفتمش : آن چه حالت بود. گفت : بلبلان را ديدم كه بنالش در آمدهبودند از درخت و كبكان از كوه ، و غوكان در آب و بهايم از بيشه انديشه كردم كه مروّتنباشد همه در تسبيح و من به غفلت خفته .
عقل و صبرم ببرد و طاقت و هوش
|
مرغ تسبيح گوى و من خاموش (99)
|
94 - نماز سحر گاهان
سعيد بن محمّد بن جنيد، معروف به (جنيد بغدادى ) از عرفاى قرن سوم ، و درسال 297 ه .ق در بغداد رحلت نمود.
وى استادى ماهر و دانشمندى الهى بود، و خيل عظيمى از عالمان در پرتو انوار درخشان اورشد يافته بودند. جعفر خالدى گويد: در عالم خواب جنيد را ديدم و به او گفتم :خداوتد با تو چگونه رفتار كرد؟!
در پاسخ فرمود: همه اين اشارات و عبارات و رسوم و علوم كه داشتم از بين رفت . ((وَمانَفَعَها اِلاّ رَكعاتٍ كُنّا نَركعها فى الاسحار)).
جز چند ركعت كه در سحرگاهان مى گذاردم . چيزى به حالم سود نبخشيد.1(00)
آب كم جو، تشنگى آور به دست
|
تا بجو شد آبت از بالا و پست
|
تشنه مى نالد كه كو آب گوار؟
|
آب مى گويد كه كو آن آبخوار؟
|
((مولوى ))