|
|
|
|
|
|
و از رواياتى كه ملحق به اين روايات است ، آن روايتى است كه عياشى از ابى بصيرنقل كرده كه گفت : من از امام باقر (عليه السلام ) شنيدم كه مى فرمود: دشمنان على تنهاكسانى هستند كه براى هميشه و ابدى در آتش خواهند بود، و خداى تعالى در باره آناناست كه مى فرمايد: (و ما هم بخارجين منها). و در كتاب برهان در ذيل آيه شريفه : (و السارق و السارقة فاقطعوا ايديهما..) ازتهذيب روايت آورده كه مؤ لف آن يعنى شيخ (عليه الرحمه ) به سند خود از ابى ابراهيمروايت كرده اند كه گفت : دست دزد را قطع مى كنند، ولى انگشت ابهام و كف دستش را قطعنمى كنند و پايش را قطع مى كنند، ولى پاشنه پايش را باقى مى گذارند تا با آن راهبرود. و نيز در تهذيب به سند خود از محمد بن مسلم روايت آورده كه گفت : خدمت امام صادق (عليهالسلام ) عرضه داشتم : دست دزد را براى چه مقدارمال قطع بايد كرد؟ فرمود: براى يك چهارم دينار، مى گويد: عرضه داشتم : براى دودرهم چطور؟ فرمود براى يك چهارم دينار تا ببينى قيمت دينار چند درهم باشد، دو درهم يابيشتر و يا كمتر، مى گويد: عرضه داشتم : بفرمائيد كسى كه كمتر از يك چهارم ديناربدزدد مگر دزد نيست و نام دزد بر او صادق نيست ؟ و آيا او در آنحال كه مى دزدد نزد خدا سارق هست ؟ فرمود: هر كس از مسلمانى چيزى را بدزدد كه صاحبشآنرا در محفظه و حرز جاى داده عنوان سارق بر او صادق هست و نزد خدا نيز سارق بهحساب مى آيد، ولى دستش در كمتر از يك چهارم دينار قطع نمى شود، قطع دست تنهامربوط به يك ربع دينار و بيشتر است ، و اگر بنا باشد كه براى كمتر از ربع دينارهم دست دزد را قطع كنند، چيزى نمى گذرد كه عموم مردم بى دست مى شوند. با وضع نصاب در حد سرقت ، خداى تعالى به بندگان تخفيف داده و ترحمفرمودهاست مؤ لف : منظور امام (عليه السلام ) از اينكه فرمود: (اگر قرار باشد دست دزد در كمتراز يك چهارم قطع شود..) اين است كه در حكم بريدن دست دزد از ناحيه خداى تعالىتخفيفى شده ، و خداى تعالى به امت اسلام و به بندگانش ترحم فرموده ، و اين معنايعنى اختصاص حكم قطع به سرقت يك ربع دينار و يا بيشتر، از بعضى طرقاهل سنت نيز روايت شده ، مثلا در صحيح بخارى و صحيح مسلم با ذكر سند از عايشه روايتآمده كه گفت : رسول خدا (صلى الله عليه وآله ) فرموده : دست دزد تنها در يك ربع دينارو بيشتر قطع مى شود در تفسير عياشى از سماعه از امام صادق (عليه السلام ) روايت شده كه فرمود: وقتى دزددستگير شد و وسط كف دستش قطع شد، اگر دوباره دزدى كند پايش نيز از وسط قدمقطع مى شود، و اگر بار سوم باز دزدى كرد به حبس ابد محكوم مى گردد، و درصورتى كه در آن زندان نيز مرتكب دزدى شد، كشته مى شود. و در همان كتاب از زراره نقل كرده كه از امام ابى جعفر (عليه السلام ) از مردى سؤال كرده كه دست راستش به جرم دزدى قطع شده و باز دزدى كرده ، و در نوبت دوم پاىچپش قطع شده و براى بار سوم مرتكب دزدى شده چه بايد كرد؟ حضرت فرمود: اميرالمؤ منين چنين كسى را حبس ابد مى كرد و مى فرمود: من از پروردگارمحيا مى كنم از اينكه او را طورى بى دست كنم كه نتواند خود را بشويد و نظيف كند و آنچنان بى پا كنم كه نتواند به سوى قضاى حاجتش برود. آنگاه فرمود: بدين جهت هر گاه مى خواست دستى را قطع كند از پائينمفصل مى بريد، و آنگاه كه مى خواست پاى دزدى را قطع نمايد، از پائين كعب بلندى پشتقدم قطع مى كرد، و بارها تذكر مى داد كه حاكم نبايد از حدودغافل بماند. استدلال قوى امام جواد (عليه السلام ) در مورد مقدارى كه بايد از دست دزد قطع شود،ومحكوم شدن فقهاى دربار معتصم و در همان كتاب از زرقان يكى از شاگردان ابن ابى داود كه بسيار او را دوست مىداشت روايت آمده كه او گفت : روزى ابن ابى داود از كاخ معتصم بر مى گشت ، ديدم كهافسرده و غمگين است ، پرسيدم علت اندوه تو چيست ؟ گفت : من امروز صحنه اى ديدم كهدوست مى داشتم بيست سال قبل مرده بودم ، و اين صحنه را نمى ديدم مى گويد بدو گفتممگر چه شده ؟ و براى چه آرزوى مرگ مى كنى ؟ گفت براى صحنه اى كه آن مرد سياهچهره يعنى ابو جعفر پسر على بن موسى الرضا (عليهم االسلام ) امروز در حضوراميرالمؤ منين معتصم به وجود آورد، مى گويد به او گفتم : چگونه بوده است آن جريان ؟گفت سارقى عليه خود اقرار به سرقت كرده ، از خليفه درخواست كرد او را با اقامه حدپاك كند، خليفه فقها را در مجلس خود گرد آورد، در حالى كه ابو جعفر محمد بن على رانيز احضار كرده بود، آنگاه از ما پرسيد كه دست دزد را از كجا بايد قطع كرد؟ مىگويد: از ميان آن جمع من گفتم بايد از مچ دست قطع شود، بهدليل اينكه خداى تعالى در مساله تيمم فرموده : (فامسحوا بوجوهكم و ايديكم ) و مامى دانيم كه در تيمم حد دست همان مچ دست است ، عده اى از فقهاى حاضر نيز در اين فتوابا من اتفاق كردند. عده اى ديگر گفتند: نه ، اين درست نيست بلكه بايد از مرفق قطع شود خليفه پرسيد:دليل بر اين فتوا چيست ؟ گفتند: دليلش اين است كه خداى تعالى در مساله وضو حد دسترا مرفق قرار داده و فرموده : (و ايديكم الى المرافق ). ابن ابى داود آنگاه گفت : خليفه رو كرد به محمد بن على و گفت : تو در اين مساله چهنظر مى دهى اى اءبا جعفر؟ محمد بن على در پاسخ گفت : اى امير المؤ منين اين آقايان سخنگفتند يعنى جواب سؤ ال تو را دادند خليفه گفت سخنان آنها را واگذار، مى خواهمبدانم فتواى تو چيست ؟ محمد بن على گفت يا اميرالمؤ منين مرا از نظر دادن معفو بدار، خليفه گفت تو را به خدا سوگند مى دهم نظريه اى كه دارى به من بگو، محمد بن علىگفت : حال كه مرا به خداى تعالى سوگند مى دهى نظر من اين است كه اين دو دسته ازفقها خطا رفتند، و سنت را در اين مساله تشخيص ندادند، براى اينكه قطع دست دزد بايداز بند اصول انگشتان باشد و كف دست بايد باقى بماند، خليفه پرسيد:دليل بر اين فتوايت چيست ؟ محمد بن على گفت : دليلش گفتاررسول خدا (صلى الله عليه وآله ) است كه فرموده سجده سجود بايد بر هفت عضو بدنصورت بگيرد، 1 صورت ، 2 و 3 دو دست ، 4 و 5 دو زانو، 6 و 7 دو پا، و اگردست دزد را از مچ قطع كنند، و يا از مرفق ببرند ديگر دستى برايش نمى ماند تا با آنسجده كند، خداى تعالى هم فرموده : (و ان المساجد لله )،محل سجده همه از آن خدا است ، يعنى اين اعضاى هفتگانه كه بر آن سجده مى شود از آن خدااست ، (فلا تدعوامع الله احدا) و چيزى كه از آن خدا باشد قطع نمى شود، معتصم ازاين فتوا و اين استدلال تعجب كرد، و خوشش آمد، دستور داد دست آن دزد را از بيخ انگشتانقطع كنند، و كف دستش را باقى بگذارند ابن ابى داود گفت : وقتى محمد بن على ايننظريه را داد و (معتصم بر طبق آن عمل كرد) قيامت من بپاخاست و آرزو كردم كه كاشاصلا زنده نبودم . ابن ابى زرقان مى گويد: ابن ابى داود گفت : بعد از سه روز به حضور معتصم رفتم وگفتم : خير خواهى براى اميرالمؤ منين بر من واجب است و من آنچه به عقلم مى رسد پيشنهادمى كنم هر چند كه با دادن اين پيشنهاد به آتش دوزخ روم ، معتصم پرسيد: پيشنهاد توچيست ؟ گفتم اين درست نيست و به صلاح سلطنت تو نبود كه به خاطر پيش آمدى كه كردهو امرى از امور دين كه بر تو مشكل شده و همه فقها و علماى رعيت خود را جمع بكنى آنگاهمساله خود را مطرح كنى ، و از آنها نظريه بخواهى ، در حالى كه همه فرزندان اميرالمؤمنين و امراى لشگرش و وزرايش و دفتردارانش همه ناظر جريانند و آنچه واقع شود بهگوش مردم كه پشت در دربارند مى رسانند، آن وقت نظريه تمامى فقها و علماى رعيت خودرا رها كند و سخن مردى را بپذيرد كه جمعيت اندكى از اين امتقائل به امامت اويند، و ادعا مى كند كه او سزاوارتر از اميرالمؤ منين به مقام خلافت است ،مع ذلك به حكم او حكم كند و حكم همه فقها را ترك گويد؟! ابن ابى داود مى گويدوقتى سخنم به اينجا رسيد، رنگ اميرالمؤ منين تغيير كرد، و متوجه هشدارى كه من دادم شد،و گفت خدا در برابر اين خيرخواهيت خيرت دهد. مى گويد روز چهارم دستور داد به فلانى كه يكى از دفترداران وزرايش بود به اينكهمحمد بن على را به منزلش دعوت كند و او وى را دعوت كرد ولى او دعوت وى را نپذيرفتو گفت شما كه مى دانيد من در مجالس شما شركت نمى كنم كاتب گفت من تو را دعوت مىكنم كه در منزلم طعامى ميل كنى ، و با قدم مباركتمنزل مرا تبرك سازى و در آخر گفت دعوت از ناحيه فلان بن فلان است ، كه از وزراىخليفه است ناگزير محمد بن على به خانه آن وزير رفت ، همين كه طعامى خورد دردمسموميت را احساس نموده و دستور داد كه مركبش را بياورند، صاحب خانه در خواست كردبيشتر بماند، او گفت بيرون رفتن من براى تو بهتر است محمد بن على آن روز و آن شبرا با آن وضع بسر برد تا از دنيا رخت به ديگر سراى برد. مؤ لف : اين داستان را به غير اين طريق نيزنقل كرده اند، و اگر ما همه روايت را با اينكه طولانى بودنقل كرديم ، و نيز روايات قبلى را با اينكه مضمون مجموع آنها مكرر بود آورديم ، براىاين بود كه اين روايات مشتمل بر بحثهائى قرآنى بود و خواننده مى توانست براى فهمآيات از آنها كمك بگيرد. و در درالمنثور است كه احمد و ابن جرير و ابن ابى حاتم از عبدالله بن عمر روايت كردهاند كه گفت : زنى در عهد رسول خدا (صلى الله عليه وآله ) مرتكب سرقت شد، و دستراستش قطع گرديد، بعد از قطع شدن دستش عرضه داشت : يارسول الله آيا توبه من قبول است ؟ فرمود: بله تو امروز از گناهت پاك شدى ، آنچنانكه در روز تولدت از مادر بى گناه بودى و در اين واقعه بود كه آيه سوره مائدهنازل شد كه : (فمن تاب من بعد ظلمه و اصلح فان الله يتوب عليه ان الله غفور رحيم). مؤ لف : اين روايت از باب تطبيق است و اتصال آيه به ماقبل خود و نازل شدنش با ما قبلش ، روشن است . آيات 50 41 مائده
يأ يها الرسول لا يحزنك الذين يسارعون فى الكفر من الذين قالوا ءامنا بأ فواههم ولم تؤ من قلوبهم و من الذين هادوا سمعون للكذب سماعون لقوم ءاخرين لم يأ توكيحرفون الكلم من بعد مواضعه يقولون إ ن أ وتيتم هذا فخذوه و إ ن لم تؤ توه فاحذرواو من يرد الله فتنته فلن تملك له من الله شيا أ ولئك الذين لم يرد الله أ ن يطهرقلوبهم لهم فى الدنيا خزى و لهم فى الاخرة عذاب عظيم (41) سماعون للكذب اكالونللسحت فإ ن جاءوك فاحكم بينهم أ و أ عرض عنهم و إ ن تعرض عنهم فلن يضروك شيا وإ ن حكمت فاحكم بينهم بالقسط إ ن الله يحب المقسطين (42) و كيف يحكمونك و عندهمالتورئة فيها حكم الله ثم يتولون من بعد ذلك و ما أ ولئك بالمؤ منين (43) إ نا أ نزلناالتورئة فيها هدى و نور يحكم بها النبيون الذين أ سلموا للذين هادوا و الربانيون و الاحبار بما استحفظوا من كتب الله و كانوا عليه شهداء فلا تخشوا الناس و اخشون و لاتشتروا باياتى ثمنا قليلا و من لم يحكم بما أنزل الله فأ ولئك هم الكافرون (44) و كتبنا عليهم فيها أ ن النفس بالنفس و العينبالعين و الا نف بالا نف و الا ذن بالا ذن و السن بالسن و الجروح قصاص فمن تصدق بهفهو كفارة له و من لم يحكم بما أ نزل الله فأ ولئك هم الظالمون (45) و قفينا علىءاثارهم بعيسى ابن مريم مصدقا لما بين يديه من التورئة و ءاتيناهالانجيل فيه هدى و نور و مصدقا لما بين يديه من التورئة و هدى و موعظة للمتقين (46) وليحكم أ هل الانجيل بما أ نزل الله فيه و من لم يحكم بما أنزل الله فأ ولئك هم الفاسقون (47) و أ نزلنا إ ليك الكتاب بالحق مصدقا لما بين يديه من الكتب و مهيمنا عليه فاحكم بينهمبما أ نزل الله و لا تتبع أ هواءهم عما جاءك من الحقلكل جعلنا منكم شرعة و منهاجا و لو شاء الله لجعلكم أ مة وحدة و لكن ليبلوكم فى ماءاتئكم فاستبقوا الخيرات إ لى الله مرجعكم جميعا فينبئكم بما كنتم فيه تختلفون (48)و أ ن احكم بينهم بما أ نزل الله و لا تتبع أ هواءهم و احذرهم أ ن يفتنوك عن بعض ما أنزل الله إ ليك فإ ن تولوا فاعلم أ نما يريد الله أ ن يصيبهم ببعض ذنوبهم و إ نكثيرا من الناس لفاسقون (49) أ فحكم الجاهلية يبغون و من احسن من الله حكما لقوميوقنون (50) 0
|
ترجمه آيات هان اى رسول ! بعضى از افرادى كه قبلا گفته بودند ما ايمان آورديم و سپس به سوىكفر شتافتند تو را اندوهگين نسازد، كه اين اظهارشان زبانى است و دلهايشان ايماننياورده ، و نيز بعضى از آنان كه خود را يهودى مى خوانند و همواره سخن دروغ را مىپذيرند، و افرادى ديگر را كه نزد تو نيامده اند اطاعت مى كنند، همان توطئه گرانى راكه خود را پنهان كرده و براى عوام هر سخنى را بعد از علم به حقيقتش تحريف مى نمايند،از وجهه اى كه دارد بر مى گردانند، و تازه به افراد نامبرده مى گويند: اگر محمد(صلى الله عليه وآله ) در پاسخ فلان پرسشهايتان طبق همين آرائى كه ما داريم يعنىهمان مطالب تحريف شده پاسخ داد قبول كنيد و گر نه زنهار زنهار، كه نزديكشمشويد، خدا مى خواهد آنان را به فتنه خود گرفتار كند، و تو اىرسول براى چنين كسانى در قبال خدا كارى نتوانى كرد، اينان همان كسانند كه خدانخواسته است دلهايشان را پاك كند، در دنيا خفت و در آخرت عذابى عظيم دارند(41). گوش اينان خريدار دروغ و هوسشان خوردن مالى است كه دين و مروتشان را تباه مى كند،پس اگر اينان نزدت آمدند مخيرى در اينكه بين آنان حكم بكنى و يا از آنان اعراضنمائى و در صورتى كه مصلحت را در اعراض ديدى بيمى از آنان به خود راه مده كه هيچضررى به تو نمى رسانند و اگر مصلحت ديدى كه حكم كنى بهعدل حكم كن كه خدا عدالت پيشه گان را دوست مى دارد(42). ليكن اينان هرگز تو را حكم قرار نمى دهند، و چگونه قرار دهند با اينكه توراتى كهحكم خدا در آن است نزد ايشان بود از آن روى گرداندند و اينان هرگز ايمان آور نخواهندبود(43). تورات را نيز ما نازل كرديم كه در آن هدايت و نور بود و انبياء كه دين اسلام داشتند باآن در بين يهوديان حكم مى كردند، و همچنين علماى ربانى و مربى مردم و خبرگان از يهودو نصارا به مقدارى كه از كتاب خدا حفظ بودند و بر آن شهادت مى دادند طبق آن در بينمردم حكم مى كردند (پس شما علماى يهود عصر حاضر به هيچ انگيزه اى احكام و آياتتورات را دگرگون مسازيد نه به انگيزه ترس و نه به انگيزه طمع ) پس از مردمنترسيد و تنها از من بترسيد و به طمع مال و آقائى ، آيات مرا به بهائى اندكنفروشيد كه هر كس بدانچه خدا نازل كرده حكم نكند او و همفكرانش كافرانند(44). و ما در تورات عليه يهوديان در باب قصاص حكم كرديم به اينكه جانقاتل در برابر قتلش و چشم جانى در برابر چشمى كه از ديگرى كور كرده و بينىجانى در برابر بينى ديگرى كه بريده شده ، گرفته شود، و هر جراحتى كه جانىبر ديگران وارد آورده بر او وارد مى آورند، و قصاص مى گيرند مگر آنكه آسيب ديدهتصدق و احسان كند پس اگر كسى تصدق كند و قصاص نگيرد، اينعمل نيكش كفاره گناهان او مى شود، و باز تكرار مى كنم كسى كه حكم نكند بدانچه خدانازل كرده او و همفكرانش از ظالمانند(45). ما به دنبال آن پيامبران عيسى بن مريم را با شريعتى فرستاديم كه مصدق شريعتىبود كه از تورات در بين يهوديان آن روز باقيمانده بود و به او كتابانجيل را بشارت داديم كه در آن هدايت به اصول دين صحيح و نور بود، آن نيز مصدقاحكام باقيمانده از تورات و هدايت به فروع دين و موعظه براى متقيان بود(46). و اهلانجيل بايد بر طبق آنچه خدا در اين كتاب نازل كرده حكم كنند و كسى كه حكم نكند بدانچهخدا نازل كرده او و همفكرانش فاسق و عصيان پيشه گانند(47). اين كتاب را هم كه به حق بر تو نازل كرده ايم مصدق باقيمانده از كتابهاى قبلى ومسلط بر حفظ آنها است پس در بين مسلمانان طبق آنچه خدانازل كرده حكم كن و پيروى هوا و هوس آنان تو را از دين حقى كه نزدت آمده باز ندارد،براى هر ملتى از شما انسانها، شريعتى قرار داديم و اگر خدا مى خواست همه شما راامتى واحد مى كرد و در نتيجه يك شريعت براى همه ادوار تاريخ بشر تشريع مى كرد و ليكن خواست تا شما امتها را با دينى كه براى هر فرد فردتان فرستاده بيازمايد،بنابراين به سوى خيرات از يكديگر سبقت بگيريد، كه بازگشت همه شما به سوى خدااست ، در آن هنگامه ، شما را بدانچه در آن اختلاف مى كرديد خبر مى دهد(48). باز تكرار مى كنم كه در بين مسلمانان بدانچه خدانازل كرده حكم كن ، و از هوا و هوس آنان پيروى مكن ، و بترس از اينكه نسبت به بعضىاز احكامى كه نازل شده ، غافل و دچار فتنه ات سازند و اگر ازقبول دعوتت اعراض مى كنند بايد بدانى كه علتش اين است كه قبلا گناهانى كرده بودهاند، و خدا مى خواهد اثر بعضى از آن گناهان را به ايشان برساند، و آن همين است كهحق را نپذيرند آرى بسيارى از مردم عصيانگرند(49). اينان با اعراض خود از دين حق چه مى جويند و چه چيز به جز حكم جاهليت مى توانندبجويند و كيست كه حكمش بهتر از حكم خدا باشد؟ پس اينان مردمى صاحب يقين نيستند(50). بيان آيت بيان زمينه سياق اين آيات شريفه و ارتباط اجزاى آنها با يكديگر اين آيات داراى اجزائى مرتبط به هم بوده و همه يك زمينه و يك سياق دارند كه از آن برمى آيد در باره طائفه اى از اهل كتاب نازل شده كهرسول خدا (صلى الله عليه وآله ) را در پاره اى از احكام تورات و اينكه آيا اين حكم ازتورات است و يا نيست حكم قرار داده بودند، و اميد داشتند كه آن جناب حكمى بر خلاف حكمتورات كند تا بهانه اى به دست آورند و از حكم تورات فرار كنند و لذا به يكديگرمى گفتند: اگر بر طبق ميل شما حكم كرد آنرا بگيريد و اگر همان حكم تورات را كرد ازاو بر حذر باشيد: (ان اوتيتم هذا فخذوه ، و ان لم تؤ توه فاحذروا). و رسول خدا (صلى الله عليه وآله ) آنان را به حكم تورات ارجاع داد، به همين جهتاهل كتاب از آن جناب اعراض كردند و نيز از سياق آيات بر مى آيد كه در آن ميان طائفه اىاز منافقين بودند كه به هر طرف كه اهل كتابمتمايل مى شدند آنها نيز به همان سوى متمايل مى شدند و منظورشان اين بود كهرسول خدا (صلى الله عليه وآله ) را وادار سازند تا بر طبق هواىدل آنان حكمى بكند و در مساله اى كه براى اهل كتاب پيش آمده بود طرفدارى از اقوياءكند، و خلاصه همان رسم جاهليت را به كار گيرد (و من احسن من الله حكما لقوم يوقنون)، با اين برداشتى كه ما از آيات مورد بحث كرديم رواياتى كه در شاننزول اين آيات وارد شده تاييد مى شود، چون در آن روايات آمده كه آيات مورد بحث درباره يهود نازل شده كه دو نفر از اشراف آنان با اينكه داراى همسر بودند مرتكب زناشدند و خاخامهاى يهود مى خواستند به خاطر دل آنان حكم خداى در تورات كه در زناىمحصنه سنگسار بود مبدل به شلاق كنند كسانى را به نزدرسول خدا (صلى الله عليه وآله ) فرستادند تا از آن جناب حكم زناى محصن را بپرسندو به آنها سفارش كردند كه اگر آن جناب حكم كرد به شلاق زدن ،قبول كنيد و اگر حكم كرد به سنگسار حكم او را رد كنيد ورسول خدا (صلى الله عليه وآله ) حكم به سنگسار فرمود فرستادگان يهود از آن جنابروى گرداندند. رسول خدا (صلى الله عليه وآله ) از ابن صوريا از حكم تورات درباره زناى محصنه پرسيد و او را به خداى تعالى و آيات او سوگند داد كه راستبگويد و حكم تورات را و آنچه را كه در اين مساله حق مى داند كتمان نكند. ابن صوريا حكم رسول خدا (صلى الله عليه وآله ) را تصديق كرد و گفت : حكم رجم هماكنون در تورات موجود است (تا آخر داستان ) كه ان شاءالله روايتش در بحث روايتى آيندهخواهد آمد. و اين آيات در عين اينكه در باره داستانى شخصىنازل شده بياناتش مستقل است و مقيد به آن قصه نيست و اين خود از مشخصات آيات قرآنىاست كه هر چند در باره شان نزول معينى نازل شده باشد و سبب خاصى از حوادث واقعه ،زمينه نزول آن آيات باشد مع ذلك آن سبب خاص به عنوان مصداقى از مصاديق بسيارتلقى شده كه بعدها نيز تحقق مى يابد و اين بدان جهت است كه قرآن كريم در بارهعصر نزولش و مردم آن عصر نازل نشده كتابى است جهانى و دائمى ، مقيد به زمان و مكانخاصى نيست و به قوم يا حادثه خاصى اختصاص ندارد، همچنانكه در آن آمده : (ان هو الاذكر للعالمين ) و نيز فرموده : (تبارك الذىانزل الفرقان على عبده ليكون للعالمين نذيرا) و نيز فرموده : (و انه لكتاب عزيزلا ياتيه الباطل من بين يديه و لا من خلفه ).
يا ايها الرسول لا يحزنك الذين يسارعون فى الكفر
|
اين آيه شريفه خاطر خطير رسول خدا (صلى الله عليه وآله ) را از آنچه از نامبردگاندر آيه مشاهده كرده است ، تسليت و دلخوشى مى دهد و نامبردگان (منافقين ) كسانى بودندكه به سوى كفر سرعت مى گرفتند يعنى به سرعت راه مى پيمودند و ازافعال و اقوالشان موجبات كفر يكى پس از ديگرى مشاهده مى شود پس اين منافقين كافر وشتابگر در كفرشان هستند و معلوم است كه مسارعت در كفر معنائى دارد كه غير از آن معنائىاست كه در مسارعت (به سوى كفر است ).
من الذين قالوا آمنا بافواههم و لم تؤ من قلوبهم
|
اين جمله بيانگر وضع همان كسانى است كه در جملهقبل در باره آنان فرمود كه : در كفر مسارعت مى كنند مى فرمايد: نامبردگان عبارتند ازمنافقينى كه به زبان مى گويند ايمان آورديم ولى دلهايشان ايمان نياورده و اينكه بهجاى موصوف يعنى منافقين ، صفت آنان را آورده و فرموده كسانى كه چنين و چنانند خود اشاره اى است به اينكه چرارسول خدا(صلى الله عليه وآله ) را از غصه خوردن نهى كرد، همچنانكه در جملهقبل نيز آمدن وصف (الذين يسارعون فى الكفر) در جاى موصوف اشاره است به علتمنتهى عنه و معناى آيه (و خدا داناتر است ) اين است كه اى پيامبر اين منافقين به علتسرعت گرفتنشان در كفر تو را اندوهگين نسازند براى اينكه آنها با زبانهايشان ايمانآوردند نه با دلهايشان و اينان مؤ من نيستند و همچنين يهوديانى هم كه به نزد تو آمدند وگفتند آنچه را كه گفتند، وضع آنان نيز تو را اندوهگين نسازد.
اين جمله بطورى كه از سياق كلام بر مى آيد عطف است بر جمله : (من الذين قالوا آمنا..)و به هيچ وجه استينافى نيست ، بنابراين جمله : (سماعون للكذب سماعون لقوم آخرينلم ياتوك ) خبرى است براى مبتداى حذف شده و تقدير كلام (هم سماعون ..) است . و اين چند جمله هماهنگ در كل بيانگر حال كسانى است كه بر يهوديگرى خود پا فشارىداشتند نه منافقين ، براى اينكه منافقينى كه در صدر آيه نامشان آمده بودحال و وضعشان با اوصافى كه در اين جمله ها آمده ، مطابقت ندارد و اين معنا روشن است . پس اين يهوديانى كه در اين آيه سخن از آنان رفته همان كسانى هستند كه سماع كذبنديعنى بسيار دروغ را ميشنوند و با علم به اينكه دروغ است آنرا ميپذيرند چون اگر علمبه دروغ بودن آن نداشته باشند صرف شنيدن دروغ صفت مذموم شمرده نمى شود و نيزاين يهوديان سماع به نفع قومى ديگرند يعنى به نفع قومى ديگر كه نزد تو نيامدهاند بسيار دروغ مى شنوند و آن قوم هر چه دروغ بگويند اين يهوديانقبول نموده آنان را در هر چه كه از ايشان بخواهند اطاعت ميكنند و چون معناى شنيدن در دوجمله : (سماعون للكذب ) و (سماعون لقوم آخرين لم ياتوك ) مختلف بوده بدينجهت كلمه : (سماعون ) را تكرار كرد چون در جملهاول به معناى (گوش دادن ) و در جمله دوم به معناى (پذيرفتن ) است .
يحرفون الكلم من بعد مواضعه ...
|
يعنى كلمات را - بعد از آنكه هر يك در جاى خود قرار گرفته - تحريف ميكنند و اين جملهصفتى است براى جمله (لقوم آخرين ) و همچنين جمله : (يقولون ان اوتيتم هذا فخذوه وان لم تؤ توه فاحذروا). و آنچه از مجموع چند جمله مورد بحث بر مى آيد اين است كه عدهاى از يهوديان در بين خودبه يك حادثه و واقعهاى دينى مبتلا شدند؛ واقعه اى كه از نظر دين خودشان حكمى داشته ولى علمايشان آن حكم را بعد از ثبوت واستقرارش تغيير داده بودند و براى اينكه آن حكم اجرا نشود اين عده يهود را به نزدرسول خدا (صلى الله عليه وآله ) فرستاده و به آنان دستور دادند كه پيامبر اسلام رادر كار خود حكم قرار دهند، اگر او نيز طبق حكم ما (يعنى همان حكم تحريفى ) حكم كردقبول كنند و اگر حكمى ديگر (يعنى همان حكمى كه علماى يهود از تورات دزديده و پنهانكرده بودند) كرد از قبول آن بر حذر باشند. و من يرد الله فتنته فلن تملك له من اللهشيئا ظاهرا اين جمله ، جمله اى است معترضه و منظور از آن اين است كه روشن سازد كه اينيهوديان مفتون به فتنه اى الهى هستند و در نتيجهرسول خدا (صلى الله عليه وآله ) خرسند و دلخوش گردد كه امر همه به دست خدا ومحول به او است و خود آن جناب از ناحيه خدا مالك هيچ جهتى از جهات اين ماجرا نيست و بههمين جهت هيچ موجبى براى غصه خوردن او نيست و هيچ راهى براى خلاصى از آن ندارد.
اولئك الذين لم يرد الله ان يطهر قلوبهم
|
به حكم اين جمله دلهاى اين منافقين بر همان قذارت و پليدى اولش باقى مانده به خاطرفسقهائى كه مكرر انجام مى دهند و به همان جهت خداى تعالى گمراهشان كرد و معلوم استكه خداى تعالى گمراه نمى كند مگر فاسقان را.
لهم فى الدنيا خزى و لهم فى الاخرة عذاب عظيم
|
اين جمله تهديدى است براى آنان به اينكه خداى تعالى در دنيا خوارشان خواهد كرد كهديديم چگونه كرد و هم در آخرت به عذابى دردناك گرفتارشان خواهد كرد. معناى (سحت ) در جمله (اكالون للسحت )
سماعون للكذب اكالون للسحت
|
راغب در مفردات گفته است كه : كلمه (سحت ) به معناى پوسته اى است كه دور ريختهمى شود و اين كلمه در قرآن مجيد آمده آنجا كه فرموده : (فيسحتكم بعذاب ) (به ضمهياء) البته بعضى اين جمله را به صورت : (فيسحتكم ) (با فتحه ياء) خوانده اند،هيچ فرقى بين اين دو قرائت نيست براى اينكه چه بگوئى : (سحته ) و چه بگوئى :(اسحته ) معنايش يكى است و از همين باب است كه به محظور وعمل نادرستى كه مرتكبش را ننگين مى سازد سحت گفته مى شود كانه اينگونهاعمال ، دين و مروت مرتكب را مى پوشاند و به صورت پوسته اى در مى آورد كه بايددور ريخته شود و به همين معنا است كه در قرآن كريم فرموده : (اكالون للسحت )يعنى بسيار چيزهائى كه دين آنان را مى پوشاند. در كلامرسول خدا (صلى الله عليه وآله ) نيز آمده آنجا كه فرمود : هر گوشتى كه از سحت(يعنى از غذاى حرام در بدن يك انسان ) برويد آتش سزاوار به آن است و باز به همينجهت رشوه را (سحت ) خوانده اند. پس معلوم شد هر مالى كه از راه حرام كسب شود سحت است و سياق آيه دلالت دارد براينكه مراد از (سحت ) در آيه شريفه همان رشوه است و از ايراد اين وصف در اين مقاممعلوم مى شود كه علماى يهود كه آن عده را به نزد پيامبر اسلام فرستادند در داستانىكه پيش آمده بوده براى اينكه به حكم واقعى خدا حكم نكنند رشوه گرفته بودند وحكمى غير حكم خدا كرده بودند چون اگر حكم خدا را اجرا مى كردند يك طرف از دو طرفنزاع متضرر مى شد و همين طرف با دادن رشوه ضرر را از خود دور ساخته بودند. از همين جا روشن مى شود كه دو جمله : (سماعون للكذب اكالون للسحت ) دو صفت استكه براى مجموع افراد مربوط به اين داستان ذكر شده و اما از نظر توزيع جملهاول صفت براى يهوديانى است كه نزد رسول خدا (صلى الله عليه وآله ) آمدند و جمله دومصفت آن علمائى است كه رشوه گرفتند تا زنا كار سنگسار نشود البته هم جملهاول و هم جمله دوم شامل كسان ديگرى هم كه وضع آنان را دارند مى شود وحاصل معناى آيه اين است كه يهوديان دو طائفه اند يك طائفه علماى ايشانند كه رشوهخوارند و طائفه ديگر مقلدين ايشانند كه اكاذيب آن علما را گوش مى دهند و مى پذيرند.
فان جاؤ ك فاحكم بينهم او اعرض عنهم ...
|
در اين جمله رسول خدا (صلى الله عليه وآله ) را مخير مى كند بين اينكه در آنان البتهاگر آن جناب را حكم قرار دادند حكم كند و يا از آنان اعراض نمايد و معلوم است كهانتخاب يكى از اين دو طرف از آن جناب صادر نمى شود مگر به خاطر مصلحتى كه آنجناب را وادار به آن سازد. در نتيجه خداى تعالى امر را ارجاع به نظر و راءىرسول خدا (صلى الله عليه وآله ) نموده است . خداى تعالى سپس اين تخيير را بيان كرده به اينكه اگر از آنان اعراض كنى و حكمىنكنى هيچ ضررى براى تو ندارد و نيز سفارش فرموده كه اگر خواستى حكم كنى جزبه قسط و عدل حكم نكنى ، در نتيجه برگشت مضمون سرانجام به اين مى شود كه خداىسبحان راضى نمى شود كه غير حكم او را جارى كند يا بايد حكم او را جارى كند و يااصلا در كارشان مداخله نكند تا اگر حكمى ديگر در بين آنان جارى شد به دست آنحضرت جارى نشده باشد. قرآن وجود حكم خدا را در تورات فعلى تصديق مى كند، همانطور كه محرف بودنآنرا اعلام نموده است
و كيف يحكمونك و عندهم التورية فيها حكم الله ثم يتولون من بعد ذلك و ما اولئكبالمؤ منين
|
در اين جمله مى خواهد شنونده را از رفتار يهوديان به شگفت وادار نمايد كه مى فرمايديهود امتى است صاحب كتاب و شريعت و منكر نبوت و كتاب و شريعت تو، فعلا به واقعهاى بر خورده اند كه حكمش در كتاب خودشان نيز هست ولى نمى خواهند آن حكم را كه حكمخدا است جارى سازند، با اين حال چگونه به حكم تو كه آن نيز همان حكم خدا است تن درمى دهند؟ معلوم است كه تن در نمى دهند اينان از كتاب خدا و حكم آن گريزانند هرگز بهآن ايمان نخواهند آورد. و بر اساس اين معنا جمله : (ثم يتولون من بعد ذلك ) چنين معنا مى دهد كه (يتولون )اعراض مى كنند از حكم واقعه به اينكه تورات نزد ايشان است و حكم خدا در آن توراتموجود است و جمله : (و ما اولئك بالمؤ منين ) چنين معنا مى دهد كه اين طائفه از آنهائىنيستند كه به تورات و حكم آن ايمان بياورند پس اينها گروهى هستند كه از ايمان بهتورات و به حكم تورات به سوى كفر گرائيده اند. و ممكن است از جمله : (ثم يتولون ...) فهميده شود كه منظور تولى و اعراض از حكمىاست كه رسول خدا (صلى الله عليه وآله ) بكند و از جمله : (و ما اولئك بالمؤ منين )فهميده شود كه منظور ايمان نياوردن آنان بهرسول خدا (صلى الله عليه وآله ) است چون از مراجعه آنان بهرسول خدا (صلى الله عليه وآله ) و تحكيم كردنشان آن جناب را همين معنا استفاده مى شودممكن هم است منظور ايمان نياوردن به تورات و بهرسول خدا (هر دو) باشد و ليكن معنائى كه قبلا كرديم با سياق آيات مناسبتر است و دراين آيه حكم تورات كه در آن ايام در دست يهوديان بوده تصديق شده و آن توراتى بودهكه بعد از فتح بابل ، عزراء با اذن كورش پادشاه ايران جمع كرده و بنىاسرائيل را از اسارت بابليها نجات داده و اجازه داد كه ازبابل به فلسطين برگردند و هيكل معبد يهود را كه به دست بابليها ويران شده بود تعمير كنند و همين تورات در زمان رسول خدا (صلى الله عليه وآله ) و تا به امروز دردست يهود است پس قرآن تصديق مى كند كه در تورات موجود، حكم خدا وجود داردهمچنانكه مى فرمايد كه در اين تورات تحريف و تغيير هست . از همه اينها نتيجه مى گيريم كه در تورات موجود، و دائر در بين يهود امروز، مقدارى ازتورات اصلى كه بر موسى (عليه السلام )نازل شده وجود دارد و مقدارى هم از مطالب تحريفى وجود دارد خلاصه در تورات اصلىدستبرد شده كه يا چيزهائى به آن اضافه كرده اند و يا از آن انداخته اند و يا لفظآنرا و يا جاى آنرا تغيير داده اند و يا تصرفاتى ديگر كرده اند، اين آن نظريه اى استكه از قرآن كريم در باره تورات استفاده مى شود و بحث دقيق ومفصل هم به همين نتيجه مى رسد.
انا انزلنا التورية فيها هدى و نور يحكم بها النبيون
|
اين آيه شريفه به منزله تعليل است براى مطالبى كه در آيه قبلى ذكر شده و اين آيهو آيات بعد از آن بيانگر اين معنايند كه خداى سبحان براى امتها با اختلافى كه در عهد وعصر آنهاست شرايعى تشريع كرده و آن شرايع را در كتبى كهنازل كرده قرار داده تا به وسيله آن شرايع هدايت شوند و راه را از چاه تشخيص دهند و هروقت با يكديگر بر سر حادثه اى اختلاف كردند به آن كتاب و شريعت مراجعه نمايند وانبيا و علماى هر امتى را دستور داده كه بر طبق آن شريعت و كتاب حكم كنند و آن شريعت رابه تمام معنا حفظ نمايند و به هيچ وجه اجازه ندهند كه دستخوش تغيير و تحريف گردد ودر مقابل حكمى كه مى كنند چيزى از مردم مطالبه نكنند كه هر چه مطالبه كنند ثمنىقليل است و در اجراى احكام الهى از احدى نترسند و تنها از خداى تعالى بترسند. تورات ، متناسب با استعداد بنى اسرائيل،مشتمل است بر مقدارى از هدايت نه كل هدايت و اين معانى را با شدت هر چه بيشتر تاكيد كرده و آنان را از پيروى هواى نفس و تفتيندنياپرستان بر حذر باشند و اگر به اختلاف امتها و زمانها احكامى مختلف تشريع كردهبراى اين بوده كه امتحان الهى تمام شود چون استعداد زمانها به مرور مختلف مى شود ومعلوم است كه دو استعداد مختلف از نظر شدت و ضعف با يك تربيت علمى و عملى و بر يكروال استكمال نمى كند هر استعدادى براى رسيدن بهكمال مكتبى و تربيتى خاص به خود لازم دارد. پس اينكه فرمود: (انا انزلنا التورية فيها هدى و نور) معنايش اين است كه ما توراترا نازل كرديم كه در آن مقدارى احكام و معارف الهى و مايه هدايت وجود دارد و مقدارى نوربر حسب حال بنى اسرائيل و استعداد آنان در آن هست (آرى كلمه فيهادليل روشنى است بر اينكه اولا آنچه در تورات فعلى هست هدايت نيست بلكه در ميانمطالب تورات ، هدايت وجود دارد و ثانيا آنچه از هدايت در تورات هست پاره اى از هدايتاست نه كل هدايت و خلاصه چنان نيست كه براى همه بشر و در همه قرون كافى باشد(مترجم )). و خداى تعالى در قرآن كريمش اخلاق عمومى بنىاسرائيل و خصوصيات نژادى آنان و مقدار فهمشان را ذكر كرد، به همين جهت در تورات ازهدايت جز مقدارى را نازل نكرد و از نور جز بعضى از آن را قرار نداد چون بنىاسرائيل هم سابقه دار بودند (و انبيائى ديگر در ميان آنان برخاست ) و هم امتى قديمىبودند و هم استعدادشان براى پذيرفتن هدايت اندك بود، قرآن كريم در آيه زير باآوردن كلمه : (من ) به اين نكته كه گفتيم توراتمشتمل بر مقدارى از هدايت است نه كل هدايت اشاره نموده و مى فرمايد: (و كتبنا له فىالالواح من كل شى ء موعظة و تفصيلا لكل شى ء).
يحكم بها النبيون الذين اسلموا للذين هادوا
|
در اين جمله اگر نبيين را به اسلام كه همان تسليم شدن در برابر خداى تعالى است وتسليم شدن هم از نظر قرآن عبارت است از همان دين توصيف كرد براى اين بود كهاشاره كرده باشد به اينكه دين در همه ادوار بشرى يكى است و آن عبارت است از اسلام وتسليم شدن براى خدا و استنكاف نكردن از عبادت او و اينكه احدى از مؤ منين به خدا بهاينكه تسليم خدا است و به اصطلاح مسلمان به معناى عام است نمى تواند ازقبول حكمى از احكام خدا و شريعتى از شرايع او را نپذيرد و از پذيرفتن آن استكبار كند.
و الربانيون و الاحبار بما استحفظوا من كتاب الله و كانوا عليه شهداء
|
يعنى : ما تورات را نازل كرديم كه در آن هدايت و نورى است كه انبيا كه تسليم خدابودند براى يهوديان به آن هدايت و نور حكم مى كردند و نيز ربانيان و يا علمائى كهاز هر چيزى بريدند و در علم و عمل فقط به خدا پيوستند و يا كسانى كه تربيت بشربه ايشان و علم ايشان محول شده البته اين معناى دوم بنابراين است كه كلمه ربانيان ازرب و يا تربيت مشتق شده باشد و همچنين احبار يعنى خبرگان از علماى يهود به آن هدايتو نور، حكم مى كردند چون خداى تعالى از آنان خواسته بود بدانچه او دستور مى دهد واز آنان خواسته حكم كنند و آن اين بود كه از كتاب خدا احكامش را نگهبان باشند و به همينجهت كه نگهبانان احكام خدا و حاملين آنند شاهدان بر كتاب خدا شدند تا در نتيجه تغيير وتحريفى در كتاب خدا رخ ندهد چون به فرض كه دشمنان در تورات نوشته شده ، قلمىببرند و تحريفى بكنند تورات تحريف نمى شود چون در سينه اين احبار و علماى ربانىمحفوظ است بنابراين جمله : (و كانوا عليه شهداء) به منزله نتيجه است براى جمله :(بما استحفظوا) و معناى مجموع دو جمله اين است كه علماى ربانى و احبار و خبرگانيهود مامور شده بودند به حفظ تورات تا در نتيجه حافظ آن و شاهد بر آن باشند هرجا اختلافى پديد آمد كه فلان حكم از تورات است يا نه اينان كه تورات را از بردارندشهادت دهند كه هست يا شهادت دهند كه نيست . و اين معنائى كه ما براى شهادت كرديم همان چيزى است كه سياق آيه به آن اشاره مىكند ولى بسا از مفسرين كه گفته باشند مراد از شهادت شهادت بر حكم پيامبر اسلام درمورد رجم است و اينكه حكم رجم و سنگسار در تورات هم ثابت است و يا گفته باشند: مرادشهادت بر كتاب است و اينكه اين تورات از ناحيه خداى يگانه اىنازل شد كه احدى شريك او نيست . ليكن از جهت سياق و زمينه گفتار هيچ شاهدى بر اين دومعنا وجود ندارد. ترس و طمع مانع بيان آيات الهى و احكام خدا نشود
فلا تخشوا الناس و اخشون و لا تشتروا باياتى ثمنا قليلا...
|
اين جمله به شهادت اينكه حرف (فاء) كه كارش تفريع است بر سر آن آمده نتيجهگيرى و تفريع بر جمله : (انا انزلنا التورية فيها هدى و نور يحكم بها...) است وچنين معنا مى دهد: (حال كه معلوم شد تورات از ناحيه مانازل شده و مشتمل بر شريعتى است كه انبيا و ربانيان و احبار با آن شريعت بين شما حكممى كنند پس زنهار كه چيزى از آنرا كتمان كنيد و به انگيزه ترس و يا طمع احكام آنراتغيير دهيد اما انگيزه ترس به اينكه از مردم بترسيد و پروردگار خود را فراموش كنيد،نه چنين مكنيد بلكه تنها از خدا بترسيد كه ديگر از مردم نخواهيد ترسيد و اما انگيزه طمعبه اينكه (آيات خدا را در برابر بهائى اندك بفروشيد) را كنار بگذاريد زيرامال و جاه دنيوى امرى است زايل و باطل . البته احتمال هم دارد كه جمله مورد بحث تفريع بر آن قسمت كه گفتيم نباشد بلكه ازنظر معنا تفريع باشد بر جمله : (بما استحفظوا من كتاب الله و كانوا عليه شهداء)چون جمله اى كه گفتيم در حقيقت به معناى پيمان گرفتن از ربانيين و علما و احبار است كهتورات را حفظ كنند و اينكه شاهد بر آن باشند و آنرا تغيير ندهند و در اظهار آن از غيرخدا نترسند و با فروختن احكام آن بهاى اندك دنيا را نخرند همچنانكه در جاى ديگر همينمعنا را به صراحت آورده و فرموده : (و اذ اخذ الله ميثاق الذين اوتوا الكتاب لتبيننهللناس و لا تكتمونه فنبذوه وراء ظهورهم و اشتروا به ثمنا قليلا) و نيز فرموده :(فخلف من بعدهم خلف ورثوا الكتاب ياخذون عرض هذا الادنى و يقولون سيغفر لنا و انياتهم عرض مثله ياخذوه الم يؤ خذ عليهم ميثاق الكتاب ان لا يقولوا على الله الا الحق ودرسوا ما فيه و الدار الاخرة خير للذين يتقون افلا تعقلون ، و الذين يمسكون بالكتاب واقاموا الصلوة انا لا نضيع اجر المصلحين ). و بعيد نيست اين معناى دوم با آيات بعد كه مشتمل بر تاكيد و تشديد است مناسبتر باشدچون در آيه 44 مى فرمايد: (و من لم يحكم بماانزل الله فاولئك هم الكافرون و كسانى كه بدانچه خدانازل كرده حكم نمى كنند كافرانند). تشريع احكام قصاص
و كتبنا عليهم فيها ان النفس بالنفس ... و الجروح قصاص
|
سياق اين آيه مخصوصا با در نظر گرفتن جمله : (و الجروح قصاص ) دلالت داردبر اينكه مراد از اين آيه بيان حكم قصاص در اقسام مختلف جنايات يعنىقتل نفس و قطع عضو و زخم وارد آوردن است بنابراين زمينه جمله : (النفس بالنفس ) ومقابله در آن و در ساير جمله ها بين مقتص له و مقتص به واقع شده و خلاصه ميخواهدبفرمايد در باب قصاص نفس در مقابل نفس و چشم درمقابل چشم و بينى در مقابل بينى قرار مى گيرد و همچنين هر عضوى كه جانى از يك انسانسلب كند همان عضو از خودش گرفته مى شود پس حرف (باء) در همه اين جملات باءمقابله است مانند حرف باء در جمله : (خانه ام را فروختم به فلان مقدار يعنى درمقابل فلان مبلغ . در نتيجه برگشت جمله هاى واقع در يك سياق به اين است كه جان جانى درمقابل جانى كه تلف كرده از او گرفته مى شود و چشم جانى درمقابل چشم مجنى عليه از كاسه در مى آيد و بينى جانى درمقابل بينى مجنى عليه و گوش جانى در برابر گوش مجنى عليه و همچنين دندانش دربرابر دندان او سلب شده و زخمى برابر زخمى كه به مجنى عليه وارد آورده بر اووارد مى آورند و در كوتاه ترين سخن با جانى همان معامله مى شود كه او با مجنى عليهكرده است . و شايد منظور آن مفسر هم كه گفته جمله : (النفس بالنفس ) تقديرش (النفس مقتصةبالنفس ) و يا تقديرش (النفس مقتولة بالنفس ) است و همچنين ساير جمله ها چيزى درتقدير دارند همين معنا باشد ولى هيچ حاجتى به تقدير گرفتن نيست بلكه جمله ها بدونتقدير هم تمام است و به قول معروف ظرف لغو است (ظرف جار و مجرور كه همانبالنفس و بالعين و غيره باشد اگر متعلق به مقدر باشد اصطلاحا مى گويند ظرفىاست مستقر و اگر نباشد مى گويند ظرفى است لغو). و اين آيه خالى از اشعار به يك نكته نيست و آن نكته اين است كه اين حكم غير آن حكمىاست كه مى خواستند رسول خدا (صلى الله عليه وآله ) در ماجراى آنان حكم كند و آياتسابق متذكر آن بود براى اينكه سياق آيه مورد بحث با جمله : (انا انزلنا التوريةفيها هدى و نور...) تجديد شده و سياق نوى گشته و حكم مذكور در تورات فعلى كهان شاءالله تعالى نقل آن به زودى در بحث روايتى مى آيد موجود است .
فمن تصدق به فهو كفارة له ...
|
يعنى كسى كه از اولياى قصاص مثلا ولى مقتول و يا خود مجنى عليه كه چشمش و يا عضوديگرش را از دست داده و يا جراحتى برداشته از جرم جنايتكار بگذرد و او را ببخشد و ازقصاص كه حق او است صرفنظر كند اين چشم پوشى كفاره گناهان او و يا كفاره جرم وجنايت جانى مى شود. و از زمينه گفتار آيه بر مى آيد كه چيزى در تقدير آن هست و تقدير كلام چنين است(فان تصدق به من له القصاص فهو كفارة له ) يعنى اگر صاحب حق قصاص تصدقكند و صرف نظر نمايد همين عمل كفاره اوست و (ان لم يتصدق فليحكم صاحب الحكم بماانزل الله و من لم يحكم بما انزل الله فاولئك هم الظالمون يعنى و اگر صاحب حققصاص ، از قصاص صرف نظر نكرد صاحب حكم قاضى بايد طبق آن دستورى كه خدادر قصاص نازل كرده حكم كند و آن حاكم و قاضى كه طبق ماانزل الله حكم نكند از ستمكاران است . با اين بيان دو نكته روشن مى شوداول اينكه حرف (واو) در جمله : (و من لم يحكم ) حرف عطف است و جمله را عطف مى كندبر جمله (من تصدق ) نه اينكه حرف استينافى باشد همچنانكه حرف (فاء) در جمله(فمن تصدق فاء) تفريع است كه مفصل مطلب را برمجمل آن تفريع مى كند نظير آيه قصاص كه مى فرمايد: (فمن عفى له من اخيه شى ءفاتباع بالمعروف و اداء اليه باحسان ). و نكته دوم اينكه جمله : (و من لم يحكم ...) از باب به كار بردن علت حكم است در جاىمعلول آن ، و تقدير كلام چنين است : (و ان لم يتصدق فليحكم بماانزل الله فان من لم يحكم بما انزل الله فاولئك هم الظالمون و اگر مجنى عليه صرفنظر نكرد، بايد كه حاكم بر طبق ما انزل الله حكم كند، زيرا كسى كه حكم مى كند ولىنه بر طبق ما انزل الله ، از ستمگران است ).
و قفينا على آثارهم بعيسى بن مريم مصدقا لما بين يديه من التورية
|
كلمه (قفينا) از باب تفعيل ، و مصدر آن تقفيه است و به معناى آن است كه چيزى رادنبال چيزى و بعد از آن قرار دهى و اين مصدر از كلمه (قفا) (پشت گردن ) گرفتهشده ، و كلمه (آثار) جمع اثر است ، و اثر به معناىحاصل از هر چيزى است كه با ديدن آن اثر پى به وجود آن چيز برده مى شود، ولىغالبا استعمالش در شكلى است كه از جاى پاى رونده ، در زمين مى ماند، و ضمير جمع در(آثارهم ) به انبيا بر مى گردد. و عبارت : (و قفينا على آثارهم بعيسى ابن مريم )، استعاره به كنايه است و منظور ازآوردن اين تعبير اين بوده كه بفهماند عيسى بن مريم (عليهماالسلام ) نيز همان راهى رارفت كه انبياى قبل از او رفتند و آن عبارت بود از طريق دعوت به توحيد و تسليم شدندر برابر خداى تعالى . و جمله : (مصدقا لما بين يديه من التورية ) بيانگر جمله قبلى و اشاره است به اينكهدعوت عيسى بن مريم (عليهم االسلام ) همان دعوت موسى (عليه السلام ) بوده ، و هيچجدائى بين آن دو نبوده است .
و آتيناه الانجيل فيه هدى و نور مصدقا لما بين يديه من التورية
|
سياق و زمينه آيات از اين جهت كه متعرض حال شريعت هاى موسى و عيسى و محمد (صلىالله عليه وآله ) است و در باره كتب اين انبيانازل شده اقتضا مى كند كه اين كتابها با يكديگر تطابق داشته باشند و لازمه آن چندچيز است . در قرآن جزئيات نزولانجيل بر عيسى (ع ) ذكر نشده است اول اينكه انجيل نامبرده در آيه كه معنايش بشارت است كتابى بوده كه بر حضرتمسيح (عليه السلام ) نازل شده نه صرف اينكه يك بشارت باشد، خلاصه مطلب اينكهدر آيه مورد بحث معناى لغوى اين كلمه منظور نيست ، بلكه معناى اصطلاحى و معروفش منظور است ، چيزى كه هست خداى تعالى جزئيات كيفيتنزول انجيل بر آن جناب را ذكر نكرده ، آنطور كه در باره تورات وانجيل ذكر كرده در باره تورات فرموده : (قال يا موسى انى اصطفيتك على الناسبرسالاتى و بكلامى فخذ ما آتيتك و كن من الشاكرين ، و كتبنا له فى الالواح منكل شى ء موعظة و تفصيلا لكل شى ء)، و نيز فرموده : (اخذ الالواح و فى نسختها هدىو رحمة للذين هم لربهم يرهبون ). و در خصوص قرآن كريم فرموده : (نزل به الروح الامين على قلبك لتكون من المنذرينبلسان عربى مبين )، و نيز فرموده : (انهلقول رسول كريم ذى قوة عند ذى العرش مكين مطاع ثم امين )، و نيز فرموده : (فىصحف مكرمة مرفوعة مطهرة بايدى سفرة كرام بررة )، ولى خداى سبحان در بارهجزئيات و چگونگى نزول انجيل و مشخصات آن چيزى در قرآن كريم نياورده ، تنها در آيهقبلى نزول آن را بر عيسى در مقابل نزول تورات بر موسى (عليه السلام ) ونزول قرآن بر محمد (صلى الله عليه وآله ) ذكر كرده ، و اين خود دلالت دارد بر اينكهانجيل كتابى مستقل بوده در مقابل تورات و قرآن . اين لازمه اول آيه مورد بحث بود، مراد از (هدى ) بودن تورات و انجيلاشتمال آنها بر معارف اعتقاديه است ومراد از نور بودنشان شرايع و احكام آنها است لازمه دومش اين است كه جمله : (فيه هدى و نور) كه در وصفانجيل است ، در مقابل جمله : (انا انزلنا التورية فيها هدى و نور) باشد كه در وصفتورات است ، و معلوم است كه منظور از هر دو جمله اين است كه آن دو كتابمشتمل بودند بر معارفى و احكامى ، چيزى كه هست اينكه در آيه براى دومين بار فرموده :(و هدى و موعظة للمتقين ) خود دليل است بر اينكه هدايتى كه در باراول ذكر شد غير از هدايتى است كه در باره دوم ذكر كرده و كلمه موعظت آنرا تفسير كرده ،پس هدايت اول عبارت است از نوعى معارف كه مردم با آن معارف در باب اعتقادات هدايت مىشوند و اما هدايت دوم عبارت است از معارفى كه بشر به وسيله آن در مرحلهعمل هدايت مى شود، پس تقواى دينى منظور از هدايت دوم است . و بنابراين ديگر براى كلمه (و نور) مصداقى نمى ماند، مگر احكام و شرايع ، و اىبسا تدبر در احكام نيز مساعد با اين نظريه باشد، براى اينكه احكام و شرايع امورىهستند كه انسان از آنها نور مى گيرد و در نور و تنور آن راه زندگى را مى سپرد، قرآنكريم نيز همين اثر را براى دين مبين اسلام و احكام و شرايعشقائل است و مى فرمايد: (او من كان ميتا فاحييناه و جعلنا له نورا يمشى به فى الناس).
|
|
|
|
|
|
|
|