بسم الله الرحمن الرحیم
 
نگارش 1 | رمضان 1430

 

صفحه اصلی | کتاب ها | موضوع هامولفین | قرآن کریم  
 
 
 موقعیت فعلی: کتابخانه > مطالعه کتاب اجتهاد در مقابل نصّ, على دوانى ( )
 
 

بخش های کتاب

     FEHREST -
     FOOTNT01 -
     FOOTNT02 -
     FOOTNT03 -
     MOGHA001 -
     MOGHA002 -
     MOGHA003 -
     MOGHA004 -
     MOGHA005 -
     MOGHA006 -
     MOGHA007 -
     MOGHA008 -
     MOGHA009 -
     MOGHA010 -
     MOGHA011 -
     MOGHA012 -
     MOGHA013 -
     MOGHA014 -
     MOGHA015 -
     MOGHA016 -
     MOGHA017 -
     MOGHA018 -
     MOGHA019 -
     MOGHA020 -
     MOGHA021 -
 

 

 
 

 

next page

fehrest page

back page

جوانى از بنى سعد طلحه و زبير را نكوهش مى كند
((زنان خود را نگاهداشتيد ومادرتان را حركت داديد، به جان خودتان كه اين خيلى كمانصافى است . او مأ مور است كه خود را جمع كند و در خانه اش بنشيند، ولى به هوسافتاده كه سواره بيابانها را بپيمايد. به اين اميد كه فرزندانش به حمايت از وى جنگكنند، با تيرها و نيزه ها و شمشيرهاى خود))(633) .
جوانى از قبيله جهينه و محمدبن طلحه
اين جوان جهينى نزد محمدبن طلحه آمد و گفت : قاتلان عثمان چه كسانى بوده اند؟
محمد بن طلحه گفت : خون عثمان سه قسمت شده است : يك سوم آن به گردن كسى است كهدر هودج نشسته ؛ يعنى عايشه . و يك سوم آن به گردن كسى است كه سوار شتر سرخمى باشد؛يعنى پدرش طلحه ، وثلث ديگر به گردن على بن ابيطالب است !
جوان جهينى خنديد و به على - عليه السّلام - پيوست و در آنحال مى گفت :
((پرسيدم از پسر طلحه از مرده اى كه در وسط مدينه افتاد و دفن نشده است . گفت : سهدسته هستند كه آنها پسر عفان را به قتل رساندند، عبرت بگيريد! يك ثلث خون او بهگردن عايشه است ، و ثلثى در گردن كسى است كه سوار شتر سرخ است . يك سوم همدر گردن على بن ابيطالب است ، ولى ما عرب بدوى بيابانى هستيم ، لذا گفتم راجعبه دو نفر اول راست گفتى ، اما درباره فرد فروزان سوم ، اشتباه كردى ))(634) .
احنف بن قيس و عايشه
بيهقى در ((المحاسن والمساوى ))(635) از حسن بصرى روايت مى كند كه احنف بن قيس درروز جنگ جمل به عايشه گفت :
اى ام المؤ منين ! آيا پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - هيچ سفارشى به تو كرد كه به اينراه بيايى ؟
عايشه گفت : نه .
پرسيد: آيه اى در قرآن راجع به هدف و مسير تو وجود دارد؟
گفت : هر آيه كه ما مى خوانيم شما هم مى خوانيد.
احنف گفت : آيا در آن موقع كه پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - در اقليت بود و مشركيناكثريت داشتند، هيچ اتفاق افتاد كه پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - از وجود زنانش درمبارزه با آنها استفاده كرده باشد؟
عايشه گفت : نه !
احنف گفت : بنابراين گناه ما چيست ؟!
در روايت ديگرى است كه احنف بن قيس به عايشه گفت : اى ام المؤ منين ! من سؤ الاتى ازتو مى كنم و در سؤ الها هم سختگيرى مى كنم ، و لى شما بر من خورده نگيريد!
عايشه گفت : بپرس ، مى شنويم .
گفت : آيا پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - به تو سفارش نموده است كه به اين راهبيايى ؟
عايشه چاره اى نداشت جز اين كه بگويد: نه !
گفت : آيا حديثى از او نقل مى كنى كه فرموده باشد تو از خطا مصون هستى .
عايشه گفت : نه .
احنف گفت : راست گفتى . خداوند مدينه را براى تو خواست ولى تو آمدن به بصره راانتخاب كردى ، و به تو امر نمود كه در خانه پيغمبرش ‍ بسر برى ، ولى آمده اى بهخانه يكى از افراد قبيله ((بنى ضبه )).
اى ام المؤ منين ! آيا نمى گويى كه براى جنگ آمده اى يا براى صلح ؟
عايشه در حالى كه ناراحت بود گفت : براى صلح آمده ام !
احنف گفت : به خدا اگر مخالفان تو جز پراندن نعلينهاى خود و پاشيدن سنگريزه ،وسيله اى براى جنگ با تو نداشته باشند، با تو صلح نخواهند كرد، تا چه رسد كههمگى شمشيرها را از غلاف كشيده باشند!
عايشه نيز چاره اى نديد جز اينكه بگويد: از نافرمانى فرزندانم به خدا شكايت مىبرم (636) .
عبداللّه بن حكيم تميمى و طلحه
عبداللّه بن حكيم نيز بدينگونه با طلحه مناظره كرد: اى ابو محمد! آيا اين نامه هاى تونيست كه براى ما فرستاده اى ؟
طلحه گفت : چرا هست .
عبداللّه بن حكيم گفت : ديروز به ما نوشتى عثمان را خلع كنيم و بهقتل برسانيم تا اينكه خود، او را كشتى ، و اكنون آمده اى خون او را مطالبه نمايى ! بهخدا قسم ! تو اين اعتقاد را ندارى . تو فقط نظر مادى دارى . آرام باش ، آرام !
بعد هم على - عليه السّلام - بيعت خود را عرضه داشت ، تو با وى از روىميل و رضا بيعت نمودى ، سپس بيعت او را شكستى و اكنون آمده اى ما را در فتنه و آشوبخود داخل كنى ؟
طلحه گفت : على بعد از آنكه مردم با وى بيعت كردند مرا دعوت به بيعت خودنمود(637) ، من هم ديدم اگر دعوت او را قبول نكنم به نتيجه نمى رسم و بهدنبال آن هم طرفداران او به من هجوم مى آوردند.
دانايى از بنى جشم اهل بصره را پند مى دهد
وقتى عايشه با همراهانش به ((مربد)) موضعى نزديك بصره رسيد، اين مرد داناى جشمىبرخاست و اهل بصره را كه در آنجا گِرد آمده بودند، مخاطب ساخت و گفت : من فلانى پسرفلانى جشمى هستم . اين گروه (سپاه عايشه ) به سوى شما آمده اند، اگر از ترس روىبه شما آورده اند، بايد بدانيد از محلى آمده اند كه پرندگان و وحوش و درندگان درآنجا (مكه ) تأ مين جانى دارند، و چنانچه براى مطالبه خون ، به شهر شما آمده اند،قاتلان عثمان ما نبوده ايم . اى مردم ! از من بشنويد و اينها را به همان جايى كه آمده اندبر گردانيد؛ زيرا اگر شما اين كار را نكرديد، از جنگ وحشتناك آينده ايمن نخواهيد بود.
ولى مردم بصره كه به طرفدارى عايشه برخاسته بودند او را ريگ باران كردند!
خطابه عايشه براى مردم بصره
سپس عايشه در حالى كه سوار شتر ((عسكر)) بود جلو آمد و با صداى رسا گفت : اى مردم! كمتر حرف بزنيد و ساكت شويد! مردم ساكت شدند تا ببينند او چه مى گويد. عايشهگفت : اى مردم ! اميرالمؤ منين عثمان كارهايى را تغيير داد، ولى تا زنده بود آن را با آبتوبه مى شست ، تا اينكه در حال توبه مظلومانه كشته شد!!
گله اى كه از او داشتند شلاق زدن او، و سپردن كار به دست جوانان و حمايت از خويشانشبود. سرانجام او را در ماه محترم ، مانند شتر كشتند. بدانيد كه قريش هدف خود را باتيرهايش مورد اصابت قرار داد، و دستش به دهنش رسيده است و از كشتن عثمان به چيزىنرسيده ، و راه با هدفى را نپيموده است .
به خدا قسم ! بزودى مصائبى در پيش خواهند داشت كه انسان ايستاده را مى نشاند ونشسته را بلند مى كند، و قومى را برايشان مسلط خواهد كرد كه به آنها رحم نكند و بهعذابشان مبتلا سازد.
اى مردم ! گناه عثمان چندان نبود كه موجب ريختن خون او گردد. نخست او را آلوده ساختند وبعد بر او هجوم بردند و پس از آنكه توبه كرد و از گناهانش بيرون آمده بود، بهقتل رساندند، آنگاه با پسر ابوطالب بدون اينكه با اجماع اصحاب مشورتى كردهباشند، به زور و غصب ، بيعت نمودند!!!
مرا چنان مى بينيد كه از شمشير و زبان عثمان براى شما به خشم آمده ام ؟ نه ! و ازشمشيرهاى شما نيز بخاطر عثمان خشم نكرده ام ! عثمان مظلوم كشته شد، پس كشتگان او راجستجو كنيد، و چون به آنها دست يافتيد، همه را بكشيد، سپس امر امت را به مشورت در ميانكسانى قرار دهيد كه اميرالمؤ منين عمر بن خطاب آنها را برگزيد، كسانى را هم كه درخون عثمان دست داشته اند در اين شورا، شريك نگردانيد!!!
مورّخان و سيره نويسان گفته اند: در اين هنگام مردم بهم ريختند و هر كدام چيزى مى گفت .يكى مى گفت : سخن همين است كه ام المؤ منين مى گويد(638) و ديگرى مى گفت او كهيك زن است به اين امور چه كار دارد. او زنى است كه مأ مور است ملازم خانه اش باشد.سر و صدا از هر جا برخاست و بگو مگوها بالا گرفت ، تا جايى كه نعلينها به سر ومغز هم كوفتند و خاك به هم پاشيدند، و بهدنبال آن ، دو فرقه شدند: يك فرقه با عثمان بن حنيف (استاندار اميرالمؤ منين در بصره )همراه بودند و فرقه ديگر با عايشه و ياران او توافق داشتند.
صف آرايى دو فرقه براى جنگ
فرداى آن روز، هر دو فرقه ، خود را آماده جنگ كردند و در برابر هم صف كشيدند. عثمانبن حنيف بيرون آمد و عايشه را به خدا و اسلام سوگند داد و بيعت على - عليه السّلام - رابه ياد طلحه و زبير انداخت .
آنها گفتند: ما خون عثمان را مطاله مى كنيم !
عثمان بن حنيف گفت : شما دو نفر چه كار داريد؟ پسران عثمان كجا هستند؟ عمو زادگانش كهاز شما سزاوارترند كجايند؟ نه اين بهانه است ، بلكه شما از اينكه ملت بر گِرد على- عليه السّلام - اجتماع نموده اند به وى حسد برده ايد و خودتان انتظار اين امر را داشتهايد، و براى نيل به آن هم دست و پا مى كنيد. آيا در پرخاش به عثمان كسى از شما دونفر سختتر بود؟
طلحه و زبير، عثمان بن حنيف را به فحش كشيدند و به مادرش نيز دشنام دادند. عثمان بنحنيف به زبير گفت : اگر مادرت صفيه عمّه پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - نبود، جوابترا مى دادم ، ولى من با تو اى طلحه ! سخنى دارم . سپس گفت : خدايا! من ديگر معذورم . وبه دنبال آن حمله كرد و طرفين ، پيكارى سخت به راه انداختند.
بعد دست از جنگ كشيدند و به طرز خاصى صلح كردند كه مورّخان بهتفصيل آن را نقل كرده اند. طرفين ، موضوع راموكول به ورود اميرالمؤ منين على - عليه السّلام - به بصره نمودند و هر دو طرف پيمانصلح را با تعهدات شرعى مهر كردند و به انتظار ورود حضرت نشستند.
ولى عايشه ، طلحه و زبير بنا گذاشند تا باقبايل ، مراسله كنند و بزرگان و شيوخ عرب را با خود هم رأ ى سازند، آن هم بدوناينكه استاندار (عثمان بن حنيف ) و طرفداران او پى ببرند. وقتى اصحابجمل (ياران شتر) كار خود را محكم نمودند، در يك شب ظلمانى كه باد و بارانى بود، درحالى كه زره هاى خود را به تن كرده و روى آن را لباس پوشيده بودند، هنگام نمازصبح به مسجد جامع بصره در آمدند.
عثمان بن حنيف پيشى گرفت و جلو رفت كه به نماز بايستد، ولى اصحاب طلحه و زبيراو را عقب زدند و زبير را جلو انداختند. پاسبانان و نگهبانان بيتالمال دخالت كردند و زبير را بيرون نمودند و عثمان را جلو انداختند. سپس طرفدارانزبير بر آنها چيره شدند و او را مقدم داشتند.
اين كشمكش چندان ادامه داشت تا آفتاب طلوع كرد. نمازگزاران فرياد زدند اى اصحابمحمد - صلّى اللّه عليه وآله - آفتاب برآمد، از خدا نمى ترسيد! سرانجام زبير غالبشد و با مردم نماز گزارد.
همين كه زبير از نماز فارغ شد به نفرات مسلح خود فرياد زد: ((عثمان بن حنيف )) رابگيريد! وقتى عثمان بن حنيف را گرفتند به قصد كشت زدند، محاسن ،سبيل ، ابروان ، مژگان و همه موى سر و صورتش را كندند!! سپس پاسبانان وپاسداران بيت المال را كه هفتاد مرد از مؤ منين شيعه على - عليه السّلام - بودند دستگيرساختند و آنها را با عثمان بن حنيف به نزد عايشه روانه نمودند.
عايشه به ابان بن عثمان بن عفان گفت : برو وگردن عثمان بن حنيف را بزن ؛ زيراانصار بودند كه پدرت را كشتند. عثمان بن حنيف با صداى بلند گفت : اى عايشه و طلحهو زبير! برادرم ((سهل بن حنيف )) را على - عليه السّلام - به جاى خود در مدينه منصوبداشته است . به خدا قسم ياد مى كنم كه اگر من كشته شدم ، او شمشير در ميان خانواده وبستگان شما خواهد نهاد و هيچكدامشان را باقى نخواهد گذاشت . اين سخن وى موجب شد كهاو را رها سازند.
عايشه به زبير دستور داد هفتاد نفر پاسبانان و نگهبانان بيتالمال را به قتل برسانند! وگفت : به من خبر دادند كه اينان بودند كه در مسجد، جلو تورا گرفتند. زبير نيز آنها را مانند گوسفند سر بريد! اينعمل به دست پسرش عبداللّه زبير انجام گرفت . مقتولين هفتاد نفر بودند. عده اى از آنهاهمچنان بيت المال بصره را در اختيار داشتند و گفتند آن راتحويل شما نمى دهيم تا اميرالمؤ منين برسد.
ولى زبير شبانه با لشكرى بر آنها هجوم برد و پنجاه نفر آنها را اسير ساخت و همه رابه قتل رساندند. اين پيمان شكنى و فريب كه اصحاب عايشه نسبت به عثمان بن حنيفنشان دادند، اولين فريبكارى در اسلام بود.
كشتن پاسبانان و نگهبانان بيت المال ، اولين دسته از مسلمانانى بودند كه پس از اماندادن ، به قتل رساندند. آنها جمعاً 120 نفر بودند! ولى بنا بر آنچه در شرح نهجالبلاغه ابن ابى الحديد(639) هست ، آنها چهار صد نفر بودند!!
سپس عثمان بن حنيف را از بصره بيرون كردند و او نيز به على - عليه السّلام - پيوست .وقتى آن حضرت را ديد گريست و گفت : هنگامى كه از پيش شما رفتم ، پيرمرد بودم وحال كه برگشته ام جوان امردى هستم .
حضرت سه بار فرمود: ((انّا للّه و انّا اليه راجعون !)) اميرالمؤ منين از اين پيشامد سوء،سخت غمگين شد، غم و اندوه خود را در منبر بدينگونه آشكار ساخت :
((پروردگارا! من از تو بر قريش و كسانى كه آنها را يارى مى كنند، يارى مى طلبم ؛چون آنها پيوند خويشى مرا قطع كردند و مقام بزرگ مرا كوچك شمردند، و در خصوصخلافت كه اختصاص به من داشت ، به دشمنى با من اتفاق كردند، و بعد گفتند حقى استكه بايد آن را بگيرى و حقى است كه بايد آن را ترك كنى )).
سپس به ذكر اصحاب جمل پرداخت و فرمود: ((آنها (طلحه ، زبير و دار و دسته ايشان )همسر رسول خدا را مانند كنيزان به هنگام خريدن ، با خود مى كشيدند و به هر جا مىبردند تا او را به بصره آوردند. طلحه و زبير، زنان خود را در خانه هاى خويشنگاهداشتند، ولى همسر پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - را كه بايد در خانه باشد، باسپاهى كه همگى با من بيعت كرده بودند، سوار كرده و به همه ارائه دادند. آنها همه ازروى ميل و رغبت با من بيعت نمودند.
اين افراد پيمان شكن در بصره بر حكمران من و نگهبانان بيتالمال مسلمين و سايرين وارد گشتند و بر آنها هجوم بردند. عده اى را اسير كرده و گردنزدند، و بقيه را فريب دادند و به قتل رساندند.
به خدا اگر آنها فقط به يك نفر از مسلمانان بى گناه دست مى يافتند و او را مى كشتند،كافى بود كه كشتن همه آن لشكر براى من حلال باشد؛ زيرا آن لشكر حاضر بودند واز كار زشت قتل مسلمانان بى گناه جلوگيرى بهعمل نياوردند، و كشتن مسلمان را نه به زبان و نه با دست ، مانع نشدند، بگذر از اينكهآنها به تعداد لشكرشان كه بر مسلمانان وارد شدند، از آنها را بهقتل رساندند))(640) .
برخورد حكيم بن جبله با شورشيان
هنگامى كه به ((حكيم بن جبله )) خبر رسيد كه شورشيان با ((عثمان بن حنيف )) و نگهبانانبيت المال مسلمين و ديگران چه كردند، با سيصد نفر از قبيله عبدالقيس - كه خود زعيم آنهابود - به مقابله با آنها شتافت . لشكر عايشه نيز در حالى كه او را سوار شتر كردهبودند به مقابله با آنها شتافتند. به همين جهت از آن روز اين جنگ را((جمل كوچك )) خواندند. و روزى را كه عايشه سوار شتر شد و به جنگ على - عليهالسّلام - رفت ((جمل بزرگ )) ناميدند.
طرفين با شمشير به جان هم افتادند. حكيم بن جبله ايستادگىقابل تحسينى نشان داد. ولى در آن ميان مردى از قبيله ((ازد))از سپاه عايشه شمشيرى بهپاى ((حكيم )) زد و آن را قطع كرد، ولى خود ((ازدى )) از اسب به زمين افتاد. حكيم همتلافى كرد، بدينگونه كه پاى قطع شده خود را گرفت و به سر مرد ((ازدى )) كوفتو به زمين افكند، سپس به وى نزديك شد و خود را به روى او انداخت و چندان فشرد تاجان داد.
در آن هنگام مردى به حكيم - كه در حال جان دادن بود - برخورد و پرسيد: چه كسى پايترا قطع كرد؟
گفت : اين كه در زير گرفته ام !
((حكيم بن جبله )) از دلاوران عرب و از شجاعان مسلمين بود و نسبت به خاندان نبوت ، دلىروشن داشت . پسر و برادرش نيز در اين جنگ با وى به شهادت رسيدند. طرفدارانش كهسيصد مرد از خوبان قبيله عبدالقيس ‍ بودند، همگى در آن روز به دست سپاه عايشه شهيدشدند بعضى از مقتولين هم از قبيله بكر بن وائل بودند.
وقتى بعد از قتل ((حكيم به جبله )) و يارانش و بيرون راندن ((عثمان بن حنيف )) والىبصره ، شهر به طور كامل به تصرف عايشه وطلحه و زبير در آمد؛ طلحه و زبيردرباره نماز گزاردن با مردم اختلاف نظر پيدا كردند. به اين معنا كه هر كدام مىخواستند امام جماعت او باشد! و هر يك از اين بيم داشت كه نماز گزاران وى در پشت سردوستش ، حمل بر تسليم وى نسبت به او و خشنودى وى به تقدم او باشد!
عايشه ميان آنها را اين طور اصلاح كرد كه يك روز عبداللّه زبير و روز ديگر محمدبنطلحه پيشنماز باشد. وقتى وارد بيت المال بصره شدند و موجودى آن را تماشا كردند،زبير اين آيه را در حالى كه سخت به هيجان آمده بود تلاوت نمود: ((وَعَدَكُمُ اللّهُ مَغانِمَكَثيرةً تَاءْخُذُونَها فَعَجَّلَ لَكُمْ هذِهِ))(641) ؛
يعنى : ((خداوند غنائم بسيارى را به شما وعده داد كه آن را بگيريد، و اين را براى شماآورد!))
اين بود اجمالى از حوادث بصره پيش از ورود اميرالمؤ منين - عليه السّلام - به آنجا.
رسيدن على - عليه السّلام - به بصره و برخورد دو لشكر
سپس على - عليه السّلام - با سپاهيانش به بصره آمد. عايشه با همراهانش با سرسختىبه دفاع از شهر پرداخت . حضرت نيز دست از بصره و تعرض به سپاه عايشه برداشت، وتمام سعى خود را صرف اصلاح كار طرفين نمود، بدانگونه كه خدا و پيغمبر خشنودباشند. وقولاً و فعلاً از هيچ كوششى دريغ نفرمود.
طبرى (642) و ساير ارباب اخبار و سير روايت كرده اند كه على - عليه السّلام - آنروز زبير را خواست و او را به ياد سخنى انداخت كه پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - درحضور او به او گفته بود: ((يا على ! اين پسر عمه ات ظالمانه با تو جنگ خواهد كرد)).
چون زبير اين را به ياد آورد گفت : حال كه چنين است با شما جنگ نمى كنم . سپس نزدپسرش عبداللّه برگشت و به وى گفت : وضع اين جنگ براى من روشن نيست .
پسرش عبداللّه گفت : با روشن بينى به جنگ آمدى ، ولى چون پرچمهاى پسر ابوطالبرا ديدى و پى بردى كه در زير آنها مرگ است ، از جنگ اجتناب ورزيدى .
پسرش عبداللّه به وى اصرار مى ورزيد و او را تشجيع به جنگ مى كرد، تا جايى كهزبير به پسرش گفت : واى بر تو! من قسم خورده ام كه با على جنگ نكنم ..
عبداللّه گفت : غلامت ((سرجس )) را به كفّاره اين قسم ، آزاد كن .
زبير هم غلام را آزاد كرد و در صف مقابل على - عليه السّلام - ايستاد!
طبرى مى گويد: ((على - عليه السّلام - به زبير گفت : تو عثمان را كشتى اكنون خون اورا از من مطالبه مى كنى ؟ خداوند امروز كسى را بر هر كدام از ما كه نسبت به عثمان سختتر بوديم ،مسلط مى كند تا آنچه را كه نمى خواهد، ببيند))(643) .
خداوند دعاى اميرالمؤ منين - عليه السّلام - را مستجاب كرد؛ چون در همان روز، خداوندعمروبن جرموز را بر زبير مسلط كرد و در حالى كه خوابيده بود او را بهقتل رسانيد.
باز طبرى مى نويسد: ((على - عليه السّلام - طلحه را طلبيد و فرمود: اى طلحه ! همسرپيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - را با خود آورده اى تا در ركاب او جنگ كنى ، ولى همسرخود را در خانه نگاهداشته اى ؟ آيا تو با من بيعت نكردى ؟
طلحه گفت : با اكراه با تو بيعت كردم ! و همچنان اصرار در جنگ داشت )).
در اين هنگام على - عليه السّلام - (به نقل طبرى ) به طرف سپاهش ‍ برگشت و فرمود:كدام يك از شما اين قرآن را بر ايشان عرضه مى دارد(644) و آنها را به پذيرشقرآن مى خواند، اگر يك دستش قطع شد با دست ديگرش بگيرد، و چنانچه آن دست همقطع شد با دندانهايش ‍ بگيرد؟ جوانى نوخاسته گفت : من داوطلب هستم .
على - عليه السّلام - تمام اصحابش را دور زد و موضوع را با آنها در ميان گذاشت ، هيچكس جز آن جوان آمادگى نداشت . على - عليه السّلام - فرمود: اين قرآن را بر ايشانعرضه بدار و بگو: آنچه در اين قرآن است ميان ما و شما حَكَم باشد. خدا را به ياد آوريدكه بى جهت خون ما و شما به هدر نرود.
همين كه جوان پيش آمد، لشكر عايشه به وى حمله نمودند و در حالى كه قرآن را به دستداشت ، دستهايش را قطع كردند، او هم قرآن را به دندانهاى خود گرفت تا كشته شد. دراين هنگام على - عليه السّلام - به اصحابش گفت : اينك براى شما جنگ با اينان مانعىندارد، با آنها پيكار كنيد.
به نقل طبرى ، مادر آن جوانى كه قرآن را به دست گرفت و كشته شد، گفت : چه بدمردمى هستند كه مسلمانى آنها را به كتاب خدا مى خواند، ولى آنها از خدا نمى ترسند.مادران آنها ايستاده اند و آنها را مى نگرند كه به سوى انحراف مى گروند، ولى آنها راباز نمى دارند(645) .
خداوندِ شتر و هودج (عايشه ) وارد معركه شد. عايشه همچنان كه مسلح در هودج نشسته بودبا جرأ ت و جسارت و خشم و نخوت ، وارد ميدان جنگ شد. او در هودج پرسيد چه كسانى درسمت چپ من هستند؟
صبرة بن شيمان - چنانكه در كامل ابن اثير هست - گفت : ما ((بنى ازد)) هستيم .
عايشه گفت : اى اولاد غسّان ! امروز دليرى خود را كه ما شنيده ايم به منصه ظهوربرسانيد. ازدى ها پشكل شتر عايشه را مى گرفتند و مى بوييدند و مى گفتند:پشكل شتر مادرمان ، بوى مشك مى دهد!!!
سپس عايشه پرسيد: در سمت راست من چه كسانى مى باشند؟
گفتند: افراد قبيله ((بكر بن وائل )) هستند.
عايشه گفت : اى قبيله بكر بن وائل ! به هوش باشيد و جانفشانى كنيد و بدانيد كه قبيلهعبدالقيس در مقابل شما قرار دارند.
آنگاه جلو آمد و از سربازانى كه در مقابل او بودند پرسيد، اينها چه كسانى هستند؟
گفتند: ((بنى ناجيه )) هستند.
گفت : آفرين ! آفرين ! شمشيرهاى ابطحى مكى است ! چنانكه مى بايد سخت پيكار كنيد !!عايشه با اين سخنان حماسى ، آتشى در ميان آنها برافروخت . به طورى كه بهدنبال آن پيرامون شتر او را گرفتند و در آنحال مى گفتند:
((اى مادر ما! اى همسر پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله -، اى همسر سرورى بزرگ و راهنماىخلق ! ما بنى ضبه هستيم و فرار نمى كنيم تا سرهاى بريده را نشان دهيم ؛ سرهايى كهبه خون سرخ آغشته است !)).
عايشه در هودج نشسته بود و همچنان آنها را تحريك به جنگ مى كرد تا شترش پى شد.ولى بعد از آنكه چهل نفر از مدافعان شتر و هودج كشته شدند، و جنگ به نفع اميرالمؤ منين- عليه السّلام - خاتمه يافت . اگر توجه مخصوص اميرمؤ منان نبود، عايشه در آن روزهولناك ، در آن گير و دار، به قتل مى رسيد و معلوم نبود كه چه پيش مى آمد. روزى كهباعث تفرقه مسلمانان شد و شكافى در ميان صفوف ايشان پديد آمد كه بر اساس آن ،جنگ صفين ، نهروان ، سانحه كربلا و حوادث بعدى آن به وقوع پيوست . حتى سانحهفلسطين در عصر ما!(646) .
ولى برادر خوانده پيغمبر و پدر نوادگانش ، خود پيش آمد و پس از خاتمه جنگ ، نزديكهودج عايشه ايستاد و به محمدبن ابى بكر، برادر عايشه دستور داد تا او را به ميانزنان شايسته ببرد و مراقب او باشد كه ناراحت نشود! بر جنگجويان مخالف نيز منت نهادو رحمت آورد. اسيران آنها را آزاد كرد، و عايشه را مورد نهايت تفقد و لطف قرار داد. اينموضوع را تمام تواريخ و كتب سيره نوشته اند و به آن اعتراف دارند.
اين جنگ را ((جمل بزرگ )) مى خوانند. اين جنگ در روز پنجشنبه ، بيستيم جمادى الا خرسال 36 هجرى اتفاق افتاد. تفصيل هر دو واقعه ؛ يعنىجمل بزرگ و كوچك ، در تواريخ اسلامى آمده است .
تعداد كشتگان در جنگ بزرگ جمل ، سيزده هزار نفر از فرزندان عايشه بود كه طلحه وزبير نيز مع الا سف در ميان آنها بودند، و هزار نفر يا بيشتر يا كمتر هم از دوستان على -عليه السّلام - بودند.
عايشه به جنگ چه كسى رفت ؟
بارى ، ام المؤ منين عايشه از همه كس بهتر مى دانست كه على - عليه السّلام - برادرپيغمبر و ولىّ و جانشين و وارث اوست . و او خدا و پيغمبر را سخت دوست مى دارد، و خدا وپيغمبر نيز دوستدار اويند. و مى دانست كه پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - به وىفرمود: ((يا على تو نسبت به من به منزله هارون نسبت به موسى هستى با اين فرق كهپيغمبر نيستى )).
و هم از پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - شنيده بود كه فرمود: ((خدايا! دوست بدار دوستعلى را و دشمن بدار كسى را كه على را دشمن مى دارد، يارى كن كسى كه على را يارى مىكند، و خوار بدار كسى كه على را خوار مى دارد. خدايا! على را مورد مرحمت قرار بده ،خدايا! هر جا على است ، حق را در پيرامون او بگردان )).
عايشه در سفر حجة الوداع با پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - بود و ديده بود كهچگونه پيغمبر به امت دستور مى دهد دست از دامناهل بيت نكشند. و آنها را از روى گردانيدن از قرآن واهل بيت ، برحذر مى دارد.
او در روز ((غدير)) ديد كه پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - به منبر رفت و در ميان هزاراننفر از زائران خانه خدا، على - عليه السّلام - را به سِمَت جانشين خود تعيين كرد. اوپيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - را ديده بود كه به على و فاطمه و حسن و حسين - عليهمالسّلام - نگاه كرد و فرمود: ((من با هر كس با شما وارد جنگ شود، در جنگم ، و با هر كسبا شما صلح كند، صلح مى كنم )).
اين روايت را احمد حنبل در مسند(647) از ابوهريره و حاكم نيشابورى در مستدرك وطبرانى در معجم كبير و ترمذى به سند خود از زيدبن ارقم ، بهنقل ابن حجر در شرح حال حضرت زهرا - عليها السّلام - در ((اصابه ))نقل كرده اند.
و هم او پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - را ديده بود كه وقتىاهل بيت را در كساى خود جاى داد فرمود: ((من در جنگم با هر كس كه با ايشان جنگ كند، و درصلح هستم با كسانى كه با آنها صلح كند. و دشمنم با هر كس كه با آنان دشمنىبورزد)).
ابن حجر مكى اين روايت را در تفسير يكى از آيات كه در فضيلتاهل بيت نازل شده در فصل يازدهم ((صواعق محرقه )) آورده است . اين روايت هم به حداستفاضه رسيده است كه پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - فرمود: ((حرب على حربى وسلمه سلمى ؛ يعنى : جنگ على جنگ من است و صلح او صلح من مى باشد)).
و بسيارى از نظاير اين نصوص صحيح كه هيچكدام بر ام المؤ منين - كه خود انبان حديثبود - پوشيده نبود، تا جايى كه شاعر، خطاب به وى مى گويد:
((چهل هزار حديث از بر كردى ولى يك آيه قرآن را فراموش ‍ نمودى ))(648) .
براى شناخت عمل ام المؤ منين ! در جنگ با اميرالمؤ منين - عليه السّلام - كافى است آنچه كهپدرش ابوبكر روايت مى كند كه گفت : ديدم پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - خيمه اى زدهو تكيه به يك كمان عربى داده است . على و فاطمه و حسن و حسين - عليهم السّلام - درخيمه بودند(649) .
پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - فرمود: ((اى مردم ! من در صلح هستم با هر كس كه بااينان كه در خيمه هستند صلح كند، و در جنگم با هر كس كه با آنها بجنگد. و دوستم باكسى كه اينان را دوست بدارد. دوست نمى دارد ايشان را مگر سعادتمندحلال زاده ، و دشمن نمى دارد آنها را مگر شقى حرامزاده ))(650) .
عايشه چه مى انديشيد؟!
بنابراين آيا خواننده تصور مى كند كه ام المؤ منين ! عايشه در اين قيام ، منظورش خدا،پيغمبر و عالم آخرت بود! و او از زنان نيكوكار بود؟ و از اين كار پاداش و ثوابى مىخواست كه خداوند به زنان پيغمبرش وعده داده است ؟ در آنجا كه مى فرمايد:
((اگر شما خدا و پيغمبر و سراى ديگر مى خواهيد، بدانيد كه خداوند براى نيكوكارانشما پاداش عظيمى منظور داشته است ))(651) .
يااينكه ام المؤ منين !فكر مى كرد بين عايشه وخداوند،مواعده اى بوده كه آنچه بر ديگرانحرام كرده است ،براى او حلال نموده باشد؟! ودر قيامى كه بر ضد امام معصوم نمود، بهعكس آنچه در اين آيه آمده است ، از عذاب الهى ايمن است ؟!:
((اى زنان پيامبر! هر كدام از شما كار زشت آشكارى انجام دهد، عذاب او دو برابر مىشود، و اين براى خدا آسان است ))(652) .
آيا عايشه مى پنداشت كه قيام وى بدانگونه ، عبادت خدا و اطاعت وى از خدا و پيغمبر وعملى شايسته بوده است . و در اين كارش ، عمل به اين آيه شريفه كرده است كه مىفرمايد:
((و هر كدام از شما زنان پيغمبر، مطيع خدا و پيغمبر او باشد و عملى شايسته كند، پاداشاو را دو برابر دهيم و براى شما روزى بزرگى مهيّا كرده ايم ))(653) .
يا اينكه گمان مى كرد كه با قيام خود بر ضد على - عليه السّلام - بيش از ساير زنانپيغمبر به خدا نزديك شود و تقوا و پارسايى پيش گيرد تا به اين آيه شريفهعمل نموده باشد كه مى فرمايد: ((اى زنان پيغمبر! اگر شما تقوا پيشه سازيد مانندساير زنان نيستيد))(654) .
آيا ام المؤ منين ! عايشه مى ديد خانه ((ابن ضبه )) همان خانه اى است كه خداوند به وىامر فرموده است كه در آن قرار گيرد؟ و مى ديد كه فرماندهى وى نسبت به آن سپاه ،سرادقى است كه طلحه و زبير براى او زده اند تا او را از ((تبرّج جاهليت اولى )) حفظكند؟ و از نماز و زكات و اطاعت خدا و پيغمبرش فارغ سازد؟!
آيا او چنان مى ديد كه همه اينها را در برابر امر و نهى خداوند انجام مى دهد كه مىفرمايد: ((اى زنان پيغمبر! در خانه هايتان قرار گيريد و مانند زنان جاهليت قديم ، جلوهنكنيد. و نماز به پا داريد و زكات بدهيد و از خدا و پيغمبرش اطاعت نماييد))(655) .
عايشه چه مى گويد؟ يا طرفداران او در اين خطاب چه مى گويند كه خداوند به او ودوستش حفصه دختر عمر كه مى فرمايد: ((توبه كنيد كه دلهايتان منحرف شده است))(656) . و اگر بر ضد او (پيغمبر) همدستى كنيد، خدا وجبرئيل و مؤ منان شايسته ، دوستدار اويند. و فرشتگان نيز از پى آن ياور او خواهند بود.اگر (پيغمبر) شما را طلاق دهد شايد پروردگارش همسران بهتر از شما، مسلمان ، مؤ من ،مطيع و توبه كننده را به وى عوض دهد))(657) .
اين آيه شريفه ، منتهاى تهيّه قوا براى پيكار با عايشه و حفصه و يارى پيغمبر و دفاعاز آن حضرت است . به طورى كه اگر همه اهل زمين در سراسر گيتى بر ضد پيغمبر قيامكنند، براى مبارزه با آنها بيش از اين قوا، تهيه نخواهد شد!
براى شناخت عايشه وحفصه كافى است كه خداوند در سوره تحريم براى آنهامثل به دو زن كافر بى ايمان و يك زن مؤ منه زده و مى فرمايد:
((خداوند مثل مى زند براى كسانى كه كافر گشتند، به زن نوح و زن لوط كه همسران دوبنده از بندگان شايسته ما بودند، و به آنها خيانت نمودند. و هر دو به وسيله شوهرانخود از خداوند بهره اى نبردند، و به آنها گفته شد: با دوزخيان به آتش دوزخ در آييد. وخدا مثل زده است براى آنها كه ايمان آوردند، به همسر فرعون كه گفت : خدايا! بنا كنبراى من در نزد خودت خانه اى در بهشت و مرا نجات ده از فرعون واعمال او، و نجات بده از قوم ستمگر))(658) .
يكى از شعراى دانشمند و پارساى اهل بيت ، خطاب به عايشه مى گويد:
((اى عايشه ! درباره جنگ خود چه مى گويى كه در اين راه تا سر حد مرگ رفتى .درباره تو كافى است آنچه بخارى در صحيحنقل كرده ، آنجا كه اشاره به خانه ات مى كند. مى گويند توبه كردى و على چشمپوشيد، پس چرا وقتى على شهيد شد، سجده شكر كردى ؟! چرا در مرگ امام حسن ، سوارقاطر شدى و آتش فتنه اى را بر پا كردى ؟!))(659) .
شعر دوم اشاره است به حديثى كه بخارى از عبداللّه بن عمرنقل كرده است (660) ؛ عبداللّه مى گويد: پيغمبر اكرم - صلّى اللّه عليه وآله - ايستاد واشاره به محل سكونت عايشه كرد و گفت : فتنه از اينجاست ، فتنه از اينجاست ، جايى كهشاخ شيطان بيرون مى آيد.
در صحيح مسلم اين طور آمده است كه : پيغمبر اكرم - صلّى اللّه عليه وآله - از اتاقعايشه بيرون آمد و فرمود: ((سر كفر از اينجا خواهد بود. اينجاست كه شاخ شيطانآشكار مى شود))(661) .
و شعر سوم اشاره است به زمانى كه خبر شهادت على - عليه السّلام - را به عايشهدادند و او نشست و سجده شكر كرد! سپس سر برداشت و اين شعر را خواند:

فالقت عصاها و استقر بها النوى
كما قرّ عيناً بالاياب المسافر
يعنى : ((آن زن از شادى ، عصاى خود را انداخت و در جاى خود قرار گرفت بدانگونه كهمسافر، وقتى از سفر بر مى گردد خوشحال مى شود)).
سپس پرسيد: چه كسى على را كشت ؟
گفتند: مردى از قبيله مراد.
عايشه اين شعر زننده را خواند:
فان يك نائياً فلقد نعاه
غلام ليس فى فيه التراب
يعنى :((اگر او دور است ،خبر مرگ او را جوانى كه خاك به دهان ندارد،داد)).
زينب دختر ام سلمه به وى اعتراض كرد و گفت : اى عايشه ! آيا اين را به على مى گويى؟
عايشه جواب داد كه : من فراموش كردم و هر وقت فراموش كردم به يادمبياوريد!!!(662) .
عايشه و امام مجتبى - عليه السّلام -
وشعر چهارم شاعراهل بيت - عليهم السّلام -اشاره به ماجراى عايشه بانواده پيغمبر -صلّى اللّه عليه وآله - ؛ حضرت امام حسن مجتبى - عليه السّلام - است .
امام مجتبى - عليه السّلام - قبل از شهادتش ، بنى هاشم را از فتنه اى كه خوف داشتبخاطر دفن وى در كنار قبر پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - به وسيله بنى اميه برپاشود، بيم داد. به همين جهت به برادرش ‍ سيدالشّهداء وصيت نمود كه اگر ديد بادمخالف مى وزد، جلو شرّ را بگيرد و حضرتش را در قبرستان بقيع نزديك جدّه اش فاطمهدختر اسد (مادر اميرالمؤ منين ) دفن كند و نگذارد قطره خونى در اين راه ريخته شود.
پس از آنكه امام مجتبى - عليه السّلام - وفات يافت ، هاشميان خواستند او را پهلوى جدّشپيغمبر اكرم - صلّى اللّه عليه وآله - دفن نمايند، ولى يكباره بنى اميه قيام كردند ومسلّح و مجهز شده ، آماده جنگ شدند. در رأ س آنها مروان حكم و سعيدبن عاص قرار داشتند.
مروان حكم صدا مى زد: اى بنى اميه ! آيا بايد اميرالمؤ منين عثمان در گوشه مدينه دفنشود، ولى حسن در كنار پيغمبر مدفون گردد؟
سپس عايشه را كه سوار قاطرى بود، آوردند. عايشه از خانه اش ممانعت مى كرد و مى گفت: حسن را به خانه من در نياوريد!
در كتاب ((مقاتل الطالبيين )) ابوالفرج اصفهانى مروانى در شرححال امام حسن - عليه السّلام - از على بن طاهر بن زيد روايت مى كند كه وقتى خواستند امامحسن - عليه السّلام - را دفن كنند، عايشه سوار قاطرى شد و از بنى اميه و مروان حكم وساير طرفداران ايشان كمك گرفت . در آنجا بود كه گوينده اى گفت : روزى قاطرسوار و روزى شتر سوار است !
مسعودى مى نويسد: آن روز عايشه سوار قاطر سفيد وسياهى بود.قاسم بن محمدبن ابىبكر آمد وگفت : ((عمه ! ما هنوز سرهاى خود را از خونهاى روز شتر سرخ ، نشسته ايم ،مى خواهى بگويند كشتارى به نام روز قاطر سفيد و سياه هم راه انداخت ؟!)).
شاعر در همين خصوص مى گويد:
تجملت تبغلت
و لو عشت تفيلت
لك التسع من الثمن
و فى الكل تصرفت
يعنى : ((اى عايشه ! روزى سوار شتر شدى ، روز ديگرى هم قاطر سوارى كردى ، اگربمانى ، سوار فيل هم خواهى شد! تو از هشت يك (18 ) ارث خانه پيغمبر، يك نهم (19 )مى برى ، ولى همه را تصرف كردى !)).
در اينجا بايد اين بحث را پيش بكشيم كه آيا عايشه مى توانست هر كس ‍ را كه مى خواستوارد خانه پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - كند و هر كه را كه نمى خواست مانع شود؟بايد دانست كه مطابق فقه اسلامى ، مالك مى تواند در ملك خود هر طور خواست تصرفنمايد، ولى اى خواننده ! آيا پيغمبر اكرم - صلّى اللّه عليه وآله - خانه خود را با فروشبه عايشه يا بخشيدن به او، يا به نحو ديگر به تملك او در آورده بود؟ نه ! نه !گمان نمى كنم هيچكس اين حرف را بزند يا توهم آن را هم بكند.
بله ، اينقدر بود كه پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - عايشه را مانند ساير زنانش دريكى از اتاقهاى خانه اش جاى داد. چنانكه ساير زنان را هم در اتاقهاى ديگر ساكنگردانيد. همانطور كه هر مردى زنش را در خانه اش جا مى دهد تا به ا مورى كه بايدبراى شوهر انجام دهد، بپردازد؛ زيرا سكنى دادن زن در خانه جز، نفقات واجبى است كهزن بر مرد دارد. زن هم در خانه شوهرش سكونت مى ورزد.
ولى سكونت در خانه به هيچوجه دليل تملك وى نيست ؛ زيرا در حقيقت آن كس كه مى توانددر مسكن وى تصرف نمايد، مرد است ؛ زيرا شوهر است كه زن را در خانه اش جاى داده است.
علاوه ، اگر ما تسليم شويم كه بودن عايشه در خانه پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله -دليل بر تملك اوست ،پس چرا نبايد بودن ((فدك )) در دست حضرت زهرا - عليهاالسّلام-، دليل بر تملك وى نسبت به آن ملك باشد؟!! چه فرقى مى كند؟! زيرا دست داشتن دختربر چيزى از املاك پدرش - كه در زمان حيات وى هرگونه تصرفى را در آن مى نمود -بدون گفتگو از نشانه هاى تملك است . بخصوص كه از خانه پدر به خانه شوهررفته باشد، به عكس دست داشتن بر اتاقى از اتاقهاى خانه شوهر. ما عرف بشرى رادر فرق بين اين دو مورد، حَكَم قرار مى دهيم .
شايد چون در آن روز پدر عايشه ، خليفه بود. خانه پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - رابعد از وفات آن حضرت با ولايت عامه اى كه داشت به او بخشيده باشد! اين موضوعىاست كه دور نيست ، ولى ما از ابوبكر انتظار داشتيم با دختر پيغمبر نيز همانگونه كندكه نسبت به دخترش نمود و آنچه را كه آن حضرت در دست داشت از او نمى گرفت . اگرابوبكر اين كار را مى كرد به حفظ وحدت مسلمانان نزديكتر بود!ولاحول ولاقوّة الاّ باللّه العلى العظيم .
فصل پنجم : اجتهادات خالد بن وليد در مقابلنصّ صريح قرآن و سنّت نبوى (ص )
86 - سرپيچى خالد از فرمان پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله -
يكى از مواردى كه خالدبن وليد در مقابل نصّ، اجتهاد نمود، در روز فتح مكه بود. در فتحمكه ، پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - خالد را از جنگ و كشتار، منع فرمود. چنانكه مورّخانو سيره نويسان تصريح كرده اند. و محدّثان موثّق با اسناد صحيح خود، روايت نمودهاند.
پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - آن روز به خالد و زبير فرمود: ((جز با كسى كه باشما وارد جنگ مى شود، جنگ و خونريزى نكنيد))، ولى با اين وصف ، خالد بيست و چند مرداز قريش و چهار نفر از ((هذيل )) را كُشت . پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - وارد مكه شد،ديد زنى را كشته اند. از حنظله كاتب پرسيد چه كسى او را كشته است ؟
حنظله گفت : خالدبن وليد.
حضرت به وى دستور داد خالد را ملاقات كند و از كشتن زنان و كودكان و مزدوران برحذردارد. تا آخر داستان كه مى توانيد در كتاب ((عبقرية عمر)) تأ ليف عباس محمود عقاد درصفحه 266 بخوانيد.
87 - كشتار خالد در قبيله بنى جذيمه
پيغمبر اسلام - صلّى اللّه عليه وآله - بعد از فتح مكه و پيش از جنگ حنين ، خالد بن وليدرا با سيصد نفر از مهاجرين و انصار، در ماهشوال به سوى قبيله ((بنى جذيمه )) فرستاد تا آنها را به سوى اسلام دعوت كند، نهاينكه با آنها وارد جنگ شود.
((بنى جذيمه )) در زمان جاهليت ، عموى خالد به نام ((فاكة بن مغيره )) را كشته بودند.وقتى خالد با نفرات خود وارد قبيله شد به آنها گفت : سلاح خود را بر زمين بگذاريد؛زيرا همه عرب مسلمان شده اند. آنها نيز سلاح خود را به زمين گذاردند. همان لحظه خالددستور داد دستهاى آنها را ببندند، سپس شمشير در ميان آنها نهاد و كشتار سختى به راهانداخت !
خالد در اين مورد، نه تنها با نصّ صريح نبوى مخالفت نمود، بلكه در اينعمل خود، از حدود قوانين اساسى اسلام خارج شد؛ زيرا اسلام مردم جاهليت را مهدور الدمدانسته بود. پس خون عموى خالد بى ارزش بود. ديگر اينكه : اسلاماعمال ماقبل خود را مى پوشاند. بنابراين نمى بايد بنى جذيمه را - كه مسلمان شدهبودند - به جرم قتل زمان جاهليت ، مجازات كرد.
ديگر اينكه خداوند مى فرمايد: ((وَ مَنْ قُتِلَ مَظْلُوماً فَقَدْ جَعَلْنا لِوَلِّيهِ سُلْطاناً فَلايُسْرِفْ فِى الْقَتْلِ))(663) ؛
يعنى : ((هر كس مظلوم كشته شود، خداوند براى ولى او سلطه اى قرار داده كه انتقامبگيرد، و او نبايد اسراف در قتل كند)).
و حال آنكه - چنانكه گفتيم - اولاً: عموى خالد، مهدور الدم بوده ، و ثانياً: خالد درقتل وانتقام اسراف نمود، و ثالثاً: او ولايت بر عمويش ‍ نداشت كه خون او را قصاص كند.
بنابراين ، عمل وى كه از جانب پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - فرستاده شده بود، يكىاز زشت ترين كارهايى است كه تا روز قيامت فراموش ‍ نمى شود، و كمتر ازاعمال وقيح وى در روز ((بطاح )) نبوده است (664) .
بارى ، چون اين خبر به پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - رسيد كه خالد با بنى جذيمهچه كرده است ، دستها را به آسمان برداشت و دو بار فرمود: ((پروردگارا! من از آنچهخالد بن وليد مرتكب شده است ، بيزارى مى جويم !))(665) .
آنگاه پيغمبر اكرم - صلّى اللّه عليه وآله - على - عليه السّلام - را با اموالى فرستاد -به نقل طبرى و ابن اثير - و دستور داد خونبهاى مقتولين و اموالى را كه از آنها به غارترفته است به ايشان بپردازد.
على - عليه السّلام - هم تمام ديه مقتولين را پرداخت كرد واموال از دست رفته ايشان را جبران نمود. و چيزى هم اضافه آورد. سپس از آنها پرسيد:آيا خون و مالى باقى مانده است كه جبران نشده باشد؟
گفتند: نه !
فرمود: من بقيه اين مال را از طرف پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - به شما مى بخشم ؟آنگاه همه را به آنها بخشيد. وقتى على - عليه السّلام - مراجعت نمود و موضوع را بهپيغمبر اكرم - صلّى اللّه عليه وآله - اطلاع داد،رسول خدا - صلّى اللّه عليه وآله - فرمود: ((كارى به صواب كردى وعمل نيكويى انجام دادى !)).
اين موضوعى است كه مورّخان و كسانى كه از خالد نام برده اند نوشته اند. حتى ابنعبدالبر در ((استيعاب )) آورده است : ماجراى خالد در اين مورد، از روايات صحيح ا ست .
عباس محمود عقاد نيز اين ماجرا را از استادان اهلفضل و حافظان آثار در كتاب ((عبقرية عمر))نقل كرده و مى گويد: پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - خالد را به سوى قبيله بنىجذيمه اعزام داشت تا آنها را به اسلام دعوت كند، و نفرستاد كه با آنها جنگ نمايد. و بهوى دستور داد كه اگر مسجدى ديد يا صداى اذانى شنيد، با هيچكس زد و خورد نكند.
وقتى خالد وارد شد پس از مدتى كشمكش ، بنى جذيمه حاضر شدند سلاح خود را بر زمينبگذارند. متعاقب آن خالد دستور داد دستهاى آنها را ببندند، سپس شمشير در ميان ايشان نهادو جمعى از آنها را كشت !
جوانى از ايشان به نام ((سميدع )) از ميان ايشان گريخت و خود را به پيغمبر - صلّىاللّه عليه وآله - رسانيد و موضوع را گزارش داد.
پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - از وى پرسيد: آيا كسى از كارى كه خالد مرتكب شد بهوى اعتراض نكرد؟
جوان گفت : چرا، مردى متوسط القامه ، زرد رنگ و مردى سرخ روى و بلند قد، اعتراضكردند...
عمر در آنجا حاضر بود، گفت : يا رسول اللّه ! به خدا من اين دو نفر را مى شناسم ؛اولى پسر من است و دومى سالم غلام ابو حذيفه است .
بعداً معلوم شد كه خالد دستور داده بود هر كس اسيرى گرفت گردنش را بزند. عبداللّهعمر و سالم هر كدام اسير خود را آزاد كردند... وقتى پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - اينرا دانست دستها را بلند كرد و فرمود: ((خدايا! من از آنچه خالد انجام داده است بيزارى مىجويم )).
سپس على بن ابيطالب - عليه السّلام - را خواست و امر كرد به سوى بنى جذيمه رهسپارگردد، و خونبهاى مقتولين را بپردازد و اموالى را كه از دست رفته بود، جبران كند.
پيغمبر اكرم - صلّى اللّه عليه وآله - كسى را به انتقام مقتولين نكشت ؛ زيرا قاتلان آنهامسلمان بودند. مقتولين هم نگفتند: مسلمان شديم ، بلكه فقط گفتند: برگشتيم ، و اين جملهصريح در مسلمانى نبود، و بدينگونه نمى توان مسلمانى را بخاطر خون كافرى كشت .

next page

fehrest page

back page