قرآن مجيد درباره شيطان چنين مى گويد: «وَ إِذْ زَيَّنَ لَهُمُ الشَّيْطَانُ أَعْمَالَهُمْ وَ قَالَ لاَ
1. «كِسْر» (بر وزن مصر) به معناى گوشه پايين خيمه است و شايد اطلاق اين واژه بر اين معنا به خاطر چين و شكنى است كه در اين قسمت از خيمه پيدا مى شود.
2. «وَثْبه» از مادّه «وَثْب» (بر وزن نصر) در اصل به معناى پيروزى و ظفر است و به معناى پريدن و جستن براى گرفتن چيزى نيز آمده است كه تناسب با ريشه اصلى آن دارد.
3. «نُكُوص» به معناى عقب نشينى و بازگشت از انجام كارى است و معمولاً در موارد عقب نشينى از كار خير، به كار مى رود.
[105]
غَالِبَ لَكُمُ الْيَوْمَ مِنَ النَّاسِ وَ إِنّي جَارٌ لَكُمْ فَلَمَّا تَرَاءَتِ الْفِئَتَانِ نَكَصَ عَلَى عَقِبَيْهِ وَ قَالَ إِنّي بَرِيءٌ مِنْكُمْ إِنِّي أَرَى مَا لاَتَرَوْنَ إِنّي أَخَافُ اللّهَ وَ اللّهُ شَدِيدُ الْعِقَابِ; و (به يادآور) هنگامى را كه شيطان اعمال آنها [مشركان] را در نظرشان جلوه داد و گفت: «امروز هيچ كس از مردم بر شما پيروز نمى گردد و من همسايه (و پناه دهنده) شما هستم» امّا هنگامى كه دو گروه (كافران و مؤمنانِ مورد حمايت فرشتگان) در برابر يكديگر قرار گرفتند، به عقب برگشت و گفت: «من از شما (دوستان و پيروانم) بيزارم; من چيزى مى بينم كه شما نمى بينيد، من از خدا مى ترسم خداوند «شديد العقاب است»(1). نه تنها ابليس چنين برنامه اى دارد كه شياطين انس نيز، دنبال همين مكتبند; مردم را به ميدان حوادث مى كشانند و اگر شرايط را نامساعد ديدند آنها را رها كرده، عقب نشينى مى كنند.
در پايان خطبه مى فرمايد: «محكم بايستيد و مقاومت كنيد! تا حق بر شما آشكار گردد، «و شما برتريد، خدا با شما است و از اعمال نيك تان چيزى نمى كاهد» (بلكه به عالى ترين وجه آن را پاداش مى دهد)» (فَصَمْداً صَمْداً!(2) حَتَّى يَنْجَلِىَ لَكُمْ عَمُودُ الْحَقِّ «وَ أَنْتُمُ الاَْعْلَوْنَ وَ اللّهُ مَعَكُم وَ لَنْ يَتِرَكُمْ أَعْمَالَكُمْ»)
در واقع جمله هاى اخير، نتيجه اى است از آنچه امام(عليه السلام) پيش از آن فرموده و اصحاب و يارانش را به سوى آن فراخوانده است. يعنى: اكنون كه تعليمات كافى به شما داده شده و فنون جنگ را آموخته ايد و درس پايمردى و شهامت و چگونگى حمله بردن به قلب دشمن را فرا گرفته ايد، محكم در برابر دشمن بايستيد، و سخت
1. سوره انفال، آيه 48.
2. «صَمْد» (بر وزن حمد) به دو معنا آمده است: يكى «قصد كردن» و ديگرى «استحكام و صلابت» و بعيد نيست هر دو به يك ريشه برگردد; زيرا قصد هنگامى كه محكم باشد داراى صلابت خاصّى است و «صَمَد» (بر وزن سبب) به معناى كسى است كه نيازمندان به سراغ او مى روند و به معناى مكان رفيع و بالا و همچنين موجودى كه درون آن خالى نيست، آمده و همه اينها با ريشه اصلى اين لغت، تناسب دارد و در جمله بالا به معناى ايستادگى و مقاومت و صبر و شكيبايى در برابر دشمن است.
[106]
مقاومت كنيد تا حق پيروز گردد، و باطل چهره در نقاب فراموشى كشاند. سپس با تكيه بر آيه 35 سوره «محمّد»(صلى الله عليه وآله) كه وعده پيروزى به همه مسلمانان راستين داده است، با اين سه جمله به آنها وعده موفقيّت مى دهد. نخست مى فرمايد: «شما برتريد» سپس مى گويد: «خدا با شما است» و سرانجام مى فرمايد: «هر گامى در اين راه برداريد، خداوند چيزى از اعمالتان را هرگز كم نمى كند.»
به اين ترتيب مجموعه خطبه، در عين اختصار و كوتاهى جمله ها، درسى گسترده و جامع از جميع جهات به سربازان اسلام -نه تنها در عصر امام(عليه السلام)- كه در هر عصر و زمان مى دهد.
تاريخ مى گويد: اين سخنان و سخنان ديگرى همانند آن، كار خود را كرد. و آن گونه كه در كتاب «صفّين» «نصر بن مزاحم» آمده است: «هنگامى كه على(عليه السلام) در اثناى «جنگ صفّين» ياران خود را براى يك حركت قاطع و نهايى دعوت نمود، 10 تا 12 هزار نفر دنبال سر آن حضرت به راه افتادند، در حالى كه شمشيرها را بر شانه ها نهاده بودند و چنان حمله اى بر سپاه شام بردند كه تمام صفوف آنها درهم ريخت و خطوط دفاعى آنها يكى بعد از ديگرى متلاشى شد، تا به خيمه گاه «معاويه» نزديك شدند. «معاويه» وحشت كرد، دستور داد اسبش را آماده كنند تا خود را از معركه نجات دهد; مى خواست سوار شود كه پشيمان شد (شايد به اين جهت كه ديد رسوايى زيادى به بار مى آيد و لشكر به كلّى متلاشى مى شود) لذا فرياد زد و گروهى از وفاداران خود را به حمايت از خويش و دفاع دعوت نمود، تا اين كه سرانجام امر به حيله «عمرو بن عاص» در بالا بردن قرآن ها بر سر نيزه ها منتهى شد، ساده لوحان در لشكر كوفه فريب خوردند و «معاويه» خود را از مرگ نجات داد.»(1)
1. شرح نهج البلاغه مرحوم تسترى، جلد 13، صفحه 543.
[107]
نهج البلاغه
خطبه 67
خطبه 67(1)
و من كلام له عليه السلام
قالوا: لمّا انتهت إلى اميرالمؤمنين عليه السلام أنباء السقيفة بعد وفاة رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله و سلّم، قال عليه السلام: ما قالت الأنصار؟ قالوا: قالت: منّا أمير، ومنكم امير; قال عليه السلام:
بخشى از سخنان آن حضرت، است (كه در برابر گروهى از قريش بيان فرمود)
گفته اند: هنگامى كه اخبار «سقيفه بنى ساعده» بعد از وفات رسول خدا(صلى الله عليه وآله) به امام(عليه السلام) رسيد امام(عليه السلام) پرسيد: «انصار» (در برابر پيشنهاد خلافت براى مهاجرين) چه گفتند؟ پاسخ دادند: «انصار» گفتند زمامدارى از ما انتخاب شود و زمامدارى از شما (و امر خلافت، در ميان ما دو گروه به طور مساوى بايد تقسيم شود! در اين هنگام) امام(عليه السلام) اين سخنان را ايراد فرمود.
1. سند خطبه: اين سخن از سخنان معروف اميرمؤمنان على(عليه السلام) است كه هر بخشى از آن، در كتابهاى متعدّدى نقل شده است; از جمله در «نهاية الارب» «نويرى» و «تاريخ طبرى» و «تاريخ ابن اثير» در حوادث سال يازدهم هجرى; و كتاب «السقيفة» «ابوبكر جوهرى». همچنين بخشى از آن در «صحيح بخارى» و «مسلم» نيز آمده است. (مصادر نهج البلاغه، جلد 2، صفحه 58-60).
[108]
خطبه در يك نگاه
اين سخن به طور كلّى مشتمل بر دو پاسخ است، از دو ادّعا در مسأله خلافت پيامبر(صلى الله عليه وآله).
نخست اين كه: در «سقيفه بنى ساعده» كه گروهى از اصحاب براى تعيين خليفه جمع شده بودند، بى آن كه به وصيت پيامبر(صلى الله عليه وآله) در اين باره توجّهى بشود، انصار خواهان خلافت شورايى بودند كه يك نفر از آنها انتخاب شود و يك نفر از مهاجرين. امام(عليه السلام) با نكته لطيفى از حديث پيامبر اكرم(صلى الله عليه وآله) به آنها پاسخ مى گويند.
و ديگر: استدلالى است كه مهاجرين براى شايستگى خود نسبت به امر خلافت داشتند. امام(عليه السلام) استدلال آنها را گرفته و با آن بر ضدّ خودشان استدلال مى كند كه اگر دليل شما صحيح باشد، اهل بيت پيامبر(صلى الله عليه وآله) به امر خلافت از شما سزاوارترند.
[109]
فَهَلاَّ احْتَجَجْتُمْ عَلَيْهِمْ بِأَنَّ رَسُولَ اللّهِ صَلَّى اللّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ وَ سَلَّمَ وَصَّى بِأَنْ يُحْسَنَ إِلَى مُحْسِنِهِمْ وَ يُتَجَاوَزَ عَنْ مُسِيئِهِمْ؟ قالوا: و ما فى هذا من الحجّة عليهم؟ فقال(عليه السلام): لَوْ كَانَتِ الاِْمَامَةُ [الامارة] فِيهِمْ لَمْ تَكُنِ الْوَصِيَّةُ بِهِمْ. ثم قال(عليه السلام): فَمَاذَا قَالَتْ قُرَيْشٌ؟ قَالوا: احتَجّت بأَنّها شجرةُ الرّسول(صلى الله عليه وآله) فقال(عليه السلام): احْتَجُّوا بِالشَّجَرَةِ وَ أَضَاعُوا الثَّمَرَةَ.
ترجمه
چرا در برابر آنها (يعنى انصار كه تقاضا داشتند خليفه اى از ما و خليفه اى از مهاجرين باشد به اين حديث) استدلال نكرديد كه پيامبر(صلى الله عليه وآله) درباره آنها فرمود: با نيكان آنها به نيكى رفتار كنيد و از بدان آنها درگذريد.» حاضران عرض كردند: «اين چه دليلى بر ضدّ آنها مى شود؟» امام(عليه السلام) فرمود: «اگر حكومت و زمامدارى در ميان آنها بود، سفارش درباره آنها (به مهاجران) معنا نداشت».
سپس فرمود: «قريش به چه چيز استدلال كردند؟» عرض كردند: «دليل آنها (براى اولويّت خود در امر خلافت) اين بود كه آنان از شجره رسول خدا(صلى الله عليه وآله) هستند (و از خويشاوندان او)» فرمود: «آنها به شجره استدلال كردند اما ثمره را ضايع نمودند!» (اگر خويشاوند پيامبر(صلى الله عليه وآله) بودن دليل بر اولويّت است، اهل بيت او بودن به طريق اولى دليل بر اين امر خواهد بود.)
[110]
شرح و تفسير
استدلال منطقى در مسأله امامت
همان گونه كه در بالا اشاره شد، اين سخن را زمانى امام(عليه السلام) ايراد فرمود كه خدمتش عرض كردند: در «سقيفه بنى ساعده»، انصار (نخست خواهان استقلال در خلافت رسول خدا(صلى الله عليه وآله) بودند و هنگامى كه خواسته آنها از سوى مهاجرين كه گردانندگان اصلى سقيفه بودند ردّ شد) گفتند: «حال كه خلافت ما را به طور استقلال نمى پذيريد حداقل اميرى از ما باشد و اميرى از شما (و به صورت شورايى امر خلافت را سامان مى دهيم)».
در اينجا بود كه امام(عليه السلام) فرمود: «چرا در برابر آنها به اين حديث پيامبر(صلى الله عليه وآله)استدلال نكرديد كه درباره انصار فرمود: با نيكان آنها به نيكى رفتار كنيد و از بدان آنها درگذريد!» (فَهَلاَّ احْتَجَجْتُمْ عَلَيْهِمْ بِأَنَّ رَسُولَ اللّهِ صَلَّى اللّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ وَ سَلَّمَ وَصَّى بِأَنْ يُحْسَنَ إِلَى مُحْسِنِهِم، وَ يُتَجَاوَزَ عَنْ مُسِيئِهِمْ؟)(1)
«حاضران عرض كردند: اين چه دليلى بر ضدّ آنها مى شود؟!» «قَالُوا: وَ مَا فى هذا مِنَ الْحُجَّةِ عَلَيْهِم؟)
«امام(عليه السلام) فرمود: اگر حكومت و زمامدارى در ميان آنان بود، سفارش درباره آنها (به مهاجران) معنا نداشت». (فَقَالَ: لَوْ كَانَتِ الاِْمَامَةُ فِيهِمْ لَمْ تَكُنِ الْوَصِيَّةُ بِهِمْ)
بديهى است هنگامى كه سفارش كسى را به ديگرى مى كنند مفهومش اين است كه، اختيار كارها به دست سفارش شونده است، نه آن كسى كه سفارش او را كرده اند.
درست مثل اين كه هنگامى كه پدر خانواده مى خواهد به سفر برود، به پسر
1. اين حديث در «صحيح مسلم» در كتاب «فضائل الصحابة» «باب فضائل الانصار» به اين عبارت از پيامبر اكرم(صلى الله عليه وآله) نقل شده است: «إنَّ الاْنْصارَ كَرْشِي وَ عَيْبَتِي... فَاقْبَلُوا مِنْ مُحْسِنِهِمْ وَاعْفُوا عَنْ مُسِيئِهِمْ;انصار مخزن اسرار و گروه مورد اعتماد من هستند از نيكوكارانشان بپذيريد و بدكارانشان را (به پاس خدماتى كه در اسلام كرده اند)عفو كنيد» (صحيح مسلم، جلد 4، صفحه 1949، طبع دار احياء التراث العربى).
[111]
بزرگتر مى گويد: «نسبت به برادران كوچك مهربانى كن و با آنها ملاطفت نما!» مفهوم اين سخن آن است كه كارها را به دست تو سپردم و آنها را نيز به تو مى سپارم. بنابراين، تعبير رسول خدا(صلى الله عليه وآله) در اين حديث شريف به خوبى نشان مى دهد كه اختيار حكومت بعد از او به دست «انصار» نخواهد بود; ولى سردمداران «سقيفه بنى ساعده» به اين نكته لطيف توجّه نداشتند و با زور «زمام خلافت» را از دست انصار خارج ساخته و خود آن را به دست گرفتند.
در اَعصار بعد نيز اين كلام مورد استفاده قرار گرفت و در موارد مشابه، بعضى براى اثبات مقصود خود، به همين گونه كه امام(عليه السلام) بيان فرموده بود، استدلال كردند; از جمله «ابن ابى الحديد» نقل مى كند: هنگامى كه «سعيد بن عاص» از دنيا رفت فرزندش «عمرو بن سعيد» نوجوان بود كه نزد «معاويه» آمد. «معاويه» به او گفت: «پدرت درباره تو به چه كسى وصيّت كرده است؟» «عمرو» فوراً جواب داد: «پدرم به خود من وصيّت كرده است نه درباره من» معاويه از سخن او در شگفت شد و گفت: «إنَّ هَذا الْغُلاَمَ لاََشْدَقُ; اين نوجوان سخنگوى ماهرى است» از اين رو، بعد از آن «عمرو بن سعيد» به عنوان «اشدق» در ميان مردم معروف شد.
سپس امام(عليه السلام) سئوال ديگرى پيرامون حوادث «سقيفه» كرد، «فرمود: قريش به چه چيز (براى به دست آوردن خلافت) استدلال كردند؟» (ثُمَّ قَالَ: فَمَاذَا قَالَتْ قُرَيْشٌ؟).
«عرض كردند: دليل آنها (براى اولويّت خود در امر خلافت) اين بود كه آنان از شجره رسول خدا(صلى الله عليه وآله) هستند (و از خويشاوندان او). (و طبيعى است كه آنها به جانشينى آن حضرت سزاوارتر باشند» (قَالُوا: احْتَجَّتْ بِأَنَّهَا شَجَرَةُ الرَّسُولِ صَلَّى اللّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ وَ سَلَّمَ)
«امام(عليه السلام) فرمود: (اين دليل بر ضدّ خود آنها است چرا كه) آنها به شجره =[درخت ]
[112]
استدلال كردند، امّا ثمره و ميوه اش را ضايع نمودند (و به فراموشى سپردند)» (فَقَالَ: احْتَجُّوا بِالشَّجَرَةِ، وَ أَضَاعُوا الثَّمَرَةَ)
اشاره به اين كه اگر پيوند با شجره وجود پيامبر اكرم(صلى الله عليه وآله) از طريق خانواده و طايفه، مايه افتخار و اولويّت در امر خلافت باشد، چرا ارتباط نزديك با آن حضرت و زندگى در يك خانه و خانواده سبب اين افتخار و اولويّت نشود؟!
آرى، آنها در آنجا كه اين ارتباط به نفع آنان بود، به آن استدلال مى كردند و آنجا كه به زيانشان بود يعنى: سبب مى شد خلافت بلافصل على(عليه السلام) ثابت شود، آن را به دست فراموشى مى سپردند. درخت براى آنان عزيز بود، امّا ميوه درخت كه نتيجه نهايى آن است، ارزشى نداشت و چنين است حال ابناى دنيا و پيروان هوا و هوس، كه قوانين و ارزشها را تا آنجا محترم مى شمرند كه در مسير منافع آنها است و آنجا كه از منافعشان جدا گردد، مورد بى اعتنايى قرار خواهد گرفت و به تعبيرى ديگر: آنها اهداف مادّى خود را مى طلبند و بقيه، وسيله اى است براى توجيه آن اهداف. اگر اين وسيله كوتاه باشد به آن وصله مى زنند! اگر بلند باشد از آن قيچى مى كنند! تا برخواسته هاى آنها منطبق گردد. اصل، خواسته ها است و ارزشها فرع بر آن است.
شگفت آور اينكه: «شارح بحرانى» در مورد ثمره در عبارت بالا دو احتمال مى دهد; نخست اينكه: منظور از ثمره على(عليه السلام) و فرزندان او است و ديگر اينكه: منظور سنّت الهى است كه موجب استحقاق على(عليه السلام) نسبت به امر خلافت و ولايت است.
روشن است كه احتمال دوم هر چند در نتيجه موافق احتمال اوّل باشد، ولى در حدّ ذاتش بسيار بعيد است. هنگامى كه شجره به معناى پيوند خويشاوندى با پيامبر(صلى الله عليه وآله) باشد، ثمره چيزى جز پيوند نزديكترِ اهل بيت، نخواهد بود.
از آنچه امام(عليه السلام) در جمله هاى بالا بيان فرمود، به خوبى مى توان نتيجه گرفت كه
[113]
يا بايد استدلال و پيشنهاد انصار را براى شركت در امر خلافت پذيرفت، و يا خلافت و ولايت على(عليه السلام) را. شقّ سوم كه خلافت بانيان سقيفه باشد، مقبول نيست.
نكته
مسأله خلافت و داستان سقيفه بنى ساعده
«سقيفه بنى ساعده» سايبانى بود در يكى از ميدان هاى مدينه، كه اهل مدينه به هنگام لزوم، در آنجا اجتماع مى كردند و به تبادل نظر مى پرداختند. بعد از رحلت رسول اللّه(صلى الله عليه وآله) طايفه انصار بر مهاجرين پيش دستى كرده و براى تعيين جانشين پيامبر(صلى الله عليه وآله) در آنجا اجتماع كردند و به گفته «طبرى» مورّخ معروف، خواسته آنها اين بود كه «سعد بن عباده» كه بزرگ قبيله «خزرج» (يكى از دو قبيله معروف و مهم مدينه) بود، به عنوان خليفه رسول اللّه تعيين شود و به همين منظور «سعد بن عباده» را كه سخت بيمار بود به «سقيفه» كشاندند.
«طبرى» در ادامه اين ماجرا مى گويد: «هنگامى كه سران «خزرج» در آنجا جمع شدند «سعد» به پسر، يا بعضى از عموزاده هايش گفت: من بيمارم صداى من به جمعيّت نمى رسد. تو حرفهاى مرا بشنو و با صداى رسا به گوش همه برسان!» او اين كار را انجام داد. «سعد بن عباده» خطبه اى خواند و روى سخن را به انصار كرد و چنين گفت: «اى جمعيّت انصار! شما سابقه درخشانى در اسلام داريد كه هيچ يك از قبايل عرب ندارند. محمّد(صلى الله عليه وآله) سيزده سال در ميان قوم خود در مكّه بود و آنها را به توحيد و شكستن بتها دعوت كرد، ولى جز گروه اندكى از قومش به او ايمان نياوردند. گروهى كه قادر بر دفاع از او و آيين او و حتّى قادر بر دفاع از خويشتن نبودند; ولى از زمانى كه شما دعوت او را لبّيك گفتيد و آماده دفاع از او و آيينش در برابر دشمنان، شديد، وضع دگرگون شد.
[114]
به اين ترتيب، درخت اسلام بارور گرديد و شما به يارى پيامبرش برخاستيد و دشمنان او با شمشيرهاى شما، عقب نشينى كردند و در برابر حق، تسليم شدند و هر روز پيروزى تازه اى نصيب مسلمين شد، تا زمانى كه رسول خدا(صلى الله عليه وآله) دعوت حق را اجابت كرد و اين در حالى بود كه از شما راضى بود; بنابراين مسند خلافت را محكم بگيريد كه از همه شايسته تريد و اولويّت با شما است!»
طائفه «خزرج» سخن او را پذيرفتند و او را با تمام وجودشان تأييد كردند; سپس در ميان آنها گفتگو در گرفت كه اگر مهاجران قريش در برابر اين پيشنهاد تسليم نشدند و گفتند يارانِ نخستين پيامبر(صلى الله عليه وآله)، ماييم و آن حضرت از عشيره و قبيله ما است و خلافت او به ما مى رسد، در پاسخ چه خواهيد گفت؟
گروهى گفتند: اگر قريش چنين بگويد خواهيم گفت: «مِنَّا أَمِيرٌ وَ مِنْكُمْ أَمِيرٌ; اميرى از ما و اميرى از شما باشد» (و به صورت شورايى خلافت را اداره كنيم) و به كمتر از اين راضى نخواهيم شد. هنگامى كه «سعد بن عباده» اين سخن را شنيد گفت: «اين نخستين سُستى و عقب نشينى شما است.»
وقتى ماجراى انصار و «سعد بن عباده» به گوش «عمر» رسيد به سوى خانه پيامبر(صلى الله عليه وآله) آمد و به سراغ «ابوبكر» فرستاد در حالى كه «ابوبكر» در خانه بود و با كمك على(عليه السلام) مى خواست ترتيب غسل و كفن و دفن پيامبر(ص) را بدهد; از او دعوت كرد كه بيرون آيد و گفت حادثه مهمّى روى داده كه حضور تو لازم است. هنگامى كه «ابوبكر» بيرون آمد، جريان را براى او بازگو كرد و هر دو با سرعت به سوى «سقيفه» شتافتند. در راه «ابوعبيده جرّاح» را هم ديدند و با خود بردند. زمانى كه وارد «سقيفه» شدند، «ابوبكر» خطبه اى خواند و در آن از پيامبر اكرم(صلى الله عليه وآله) و قيام او براى محوِ بت پرستى سخن گفت و از خدمات مؤمنان نخستين و مهاجران، مطالب زيادى برشمرد و نتيجه گرفت كه سزاوارترين مردم به خلافت آن حضرت،
[115]
عشيره و طايفه او هستند و هر كس در اين موضوع با آنها منازعه كند ظالم و ستمگر است. سپس بحث فشرده و گويايى درباره فضيلت انصار كرد و آنگاه نتيجه گرفت كه ما امير خواهيم بود و شما وزير.
در اينجا «حباب بن منذر» برخاست و شديداً به سخنان «ابوبكر» حمله كرد و رو به انصار كرد و گفت: «هيچ كس نمى تواند با شما انصار مخالفت كند، شما همه گونه قدرت و توانايى و تجربه اى داريد و بايد حرف شما را بپذيرند و اگر آنها حاضر به پيشنهاد ما نشدند اميرى از ما و اميرى از آنان باشد.»
«عمر» صدا زد: «چنين چيزى امكان پذير نيست; دو نفر نمى توانند بر يك گروه حكمرانى كنند (و دو شمشير در يك غلاف نمى گنجد) به خدا سوگند! عرب راضى نمى شود كه پيامبرش از ما باشد و ديگران بر او حكومت كنند.»
گفتگو ميان «عمر» و «حباب» بالا گرفت و «حباب» تهديد كرد كه اگر مهاجران پيشنهاد ما را نپذيرند، از مدينه بيرونشان مى كنيم.
در اينجا «بشير بن سعد» كه از طائفه «خزرج» بود و به «سعد بن عباده» حسادت داشت، به يارى «عمر» برخاست و هشدار داد كه ما نبايد به خاطر مقامات دنيوى با طائفه پيامبر(صلى الله عليه وآله) به منازعه برخيزيم، از خدا بترسيد و با آنان مخالفت نكنيد!
در اين ميان، «ابوبكر» رشته سخن را به دست گرفت و پيش دستى كرد و گفت: «مردم! من پيشنهاد مى كنم با يكى از اين دو نفر («عمر» و «ابوعبيده») بيعت كنيد!» بلافاصله آن دو نفر گفتند ما چنين كارى نخواهيم كرد! تو از ما شايسته ترى، تو يار غار پيامبرى و از همه برترى; دستت را بگشا تا با تو بيعت كنيم. هنگامى كه آن دو نفر به سوى ابوبكر براى بيعت رفتند «بشير» بر آنها پيشى گرفت و با «ابوبكر» بيعت كرد.
قبيله «اوس» كه هميشه با قبيله «خزرج» در مدينه رقابت داشتند به يكديگر
[116]
گفتند: «خوب شد! اگر «سعد بن عباده» از قبيله «خزرج» به خلافت مى رسيد كسى سهمى براى شما قايل نبود; برخيزيد و عجله كنيد و با ابوبكر بيعت كنيد» و به اين ترتيب يكى بعد از ديگرى با «ابوبكر» بيعت كردند و چيزى نمانده بود كه «سعد بن عباده» زير دست و پا، پايمال شود. «عمر» صدا زد: «او را بكشيد!» و خودش به سراغ «سعد بن عباده» آمد و به او گفت: «تصميم داشتم با پاى خود تو را از هم متلاشى كنم». «سعد» ريش «عمر» را گرفت. «عمر» گفت: اگر يك تار موى آن جدا شود، تمام دندان هايت را خُرد مى كنم. «ابوبكر» صدا زد: «اى عمر! مدارا كن! مدارا در اينجا بهتر است». «عمر»، «سعد» را رها كرد و از هم جدا شدند.
از آن به بعد «سعد بن عباده» در نماز آنها و همچنين در حجّ و اجتماعاتشان شركت نمى كرد و بر اين حال بود تا ابوبكر از دنيا رفت»(1)
گردانندگان «سقيفه» بعد از اين ماجرا، اصرار داشتند كه ديگران هم با ميل و رغبت، يا به زور و اجبار! به جمع بيعت كنندگان با ابوبكر بپيوندند. لذا گروهى را با تشويق و گروهى را با تهديد، فرا خواندند و كسانى را كه از بيعت كردن، سرباز زدند در فشار قرار دادند.
از جمله كسانى كه معروف است او را به خاطر مقاومتش كشتند «سعدبن عباده» بود.
«ابن ابى الحديد» از بعضى از مورّخانِ معروف، نقل مى كند كه «سعد» در خلافت «ابوبكر» تن به بيعت نداد و پيوسته كناره گيرى مى كرد، تا ابوبكر از دنيا رفت سپس در حكومت «عمر» ميان و او «عمر» درگيرى لفظى به وجود آمد و «سعد» به «عمر» گفت: «زندگى با تو در يك شهر براى من بسيار ناگوار است و تو مبغوض ترين افراد نزد من در اين محيط هستى!» «عمر» گفت: «كسى كه همزيستى با كسى را خوش نداشته باشد، مى تواند جاى ديگرى برود»; «سعد» گفت: «من هم بزودى
1. تاريخ طبرى، جلد 2، صفحه 455 به بعد (با تلخيص)
[117]
همين كار را خواهم كرد» و چيزى نگذشت كه به «شام» منتقل شد و مدتى در آنجا بود، سپس دار فانى را وداع گفت، در حالى كه نه با ابوبكر بيعت كرد و نه با عمر.(1)
در اينكه سبب مرگ «سعد» چه بود؟ مشهور آن است كه او را ترور كردند و گفته مى شود: قاتل او «خالد بن وليد» بود و نيز گفته مى شود: اين كار به فرمان «عمر» صورت گرفت، و عجب اينكه «خالد» و يك نفر ديگر، شبانه در تاريكى براى كشتن او كمين كردند و با دو تير، كار او را ساختند، سپس جسد او را در چاهى افكندند و در ميان عوام شايع كردند كه جنّيان «سعد بن عباده» را كشتند و بعد كه بدن او را در آن چاه پيدا كردند -در حاليكه رنگ او به سبزى گراييده بود- گفتند: «اين هم نشانه كشتن جنّيان است»!
جالب اينكه مى گويند: كسى به «مؤمن طاق» (محمّد بن نعمان احول) -كه از شيعيان مبارز و مجاهد بود و داستان هاى او در دفاع از مكتب اهل بيت(عليهم السلام) معروف است- گفت: «چرا على(عليه السلام) به مبارزه با ابوبكر در امر خلافت بر نخاست؟» او در جواب گفت: «فرزند برادر! مى ترسيد جنّيان او را بكشند!»(2)
مرحوم «علاّمه امينى» نيز با تعبير كنايى زيبايش مى گويد: «بيعت ابوبكر با تهديد و زير برق شمشيرها صورت گرفت و مردانى از جنّ نيز با آنها همراهى مى كردند همانها كه «سعد بن عباده» را ترور كردند! (وَ كَانَ مِنْ حَشْدِهِمُ اللُّهَامِ رِجَالٌ مِنَ الْجِنِّ رَمَوْا سَعْدَ بْنِ عُبَادَةِ، أَميرَ الْخَزْرِجِ).(3)
جالب اينكه بسيارى از مطالب بالا كه در «تاريخ طبرى» آمده است در «صحيح بخارى» نيز از قول عمر بن خطّاب نقل شده است.
1. شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، جلد 6، صفحه 10.
2. شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، جلد 17، صفحه 223. (او اين سخن را به عنوان يكى از ايرادات شيعيان بر ابوبكر ذكر مى كند; زيرا بعضى معتقدند كه ابوبكر دستور قتل سعد را صادر كرد).
3. الغدير، جلد 9، صفحه 379 («لُهام» به معناى لشكر عظيم است).
[118]
«عمر» هنگامى كه در مراسم حج شركت داشت از بعضى شنيد كه مى گفتند: «اگر عمر از دنيا برود با فلان كس(1) بيعت خواهيم كرد.»
عمر سخت از اين سخن ناراحت شد; هنگامى كه به مدينه آمد به منبر رفت و خطبه اى خواند، سپس همين سخن را براى مردم بازگو كرد و افزود: «هيچ كس حق ندارد چنين سخنى را بگويد كه بيعت ابوبكر بدون مشورت مسلمين انجام شد و يك امر تصادفى و بدون مطالعه بود، پس ما هم چنين مى كنيم; آرى! اين كار بدون دقّت صورت گرفت و خداوند مسلمين را از شرّ آن نگاه داشت» (إِنَّمَا كَانَتْ بَيْعَةُ أَبِي بَكْر فَلْتَةً وَ تَمَّتْ... وَ لكِنَّ اللّهَ وَقَى شَرَّهَا) سپس افزود: «اين كار نبايد تكرار شود، هر كس بدون مشورت مسلمانان با كسى بيعت كند نبايد با او و با كسى كه با او بيعت كرده است، بيعت نمود; مبادا در معرض قتل قرار گيرند. آرى هنگامى كه خداوند پيامبر اكرم(صلى الله عليه وآله) را قبض روح كرد «طائفه انصار» با ما مخالفت كردند و در «سقيفه بنى ساعده» اجتماع نمودند و «على» و «زبير» و كسانى كه با آن دو بودند; با ما مخالفت كردند، مهاجران به سراغ «ابوبكر» آمدند; من به «ابوبكر» گفتم با ما بيا به سراغ برادرانمان از انصار برويم، هنگامى كه به آنها نزديك شديم دو نفر جلو آمدند و گفتند: كجا مى رويد اى مهاجران؟ گفتيم: به سراغ برادرانمان از انصار مى رويم; گفتند: نزديك آنها نشويد و كار خود را تمام كنيد. ما گوش به اين سخن نداديم تا اين كه نزد آنها در «سقيفه بنى ساعده» جمع شديم; در آنجا مردى را ديدم كه در جامه اى پيچيده شده بود، سؤال كردم او كيست؟ گفتند: «سعد بن عباده» است. گفتم: چرا چنين است؟ گفتند: بيمار است; چيزى نگذشت كه خطيب انصار برخاست و خطبه اى خواند (و عمر محتواى آن خطبه را شبيه آنچه از طبرى نقل كرديم - منتهى به صورت فشرده تر- نقل مى كند).
1. ظاهراً منظور از فلان كس، على(عليه السلام) است; زيرا اين سخن را «زبير» گفته بود كه اگر «عمر» بميرد ما با على(عليه السلام) بيعت مى كنيم، (شرح بخارى قسطلانى، جزء 11، صفحه 352، به نقل از بلاذرى در انساب الاشراف).
[119]
هنگامى كه او خاموش شد من مى خواستم سخنان زيبايى كه در نظر داشتم در برابر ابوبكر بيان كنم، ولى ابوبكر ما را از اين كار نهى كرد، او شروع به سخن كرد، او از من بردبارتر و باوقارتر بود و آنچه را من مى خواستم از سخنان زيبا بيان كنم او بالبداهه بهتر از آن را بيان كرد و به انصار گفت: «تمام فضائلى را كه برشمرديد دارا هستيد ولى خلافت بايد در قريش باشد كه از نظر نسب و جايگاه از تمام عرب برتر است.» سپس افزود: «من يكى از اين دو مرد را - اشاره به من و ابوعبيده - براى اين كار مى پسندم با او بيعت كنيد.» بعضى از انصار پيشنهاد كردند كه: «اميرى از ما و اميرى از شما باشد اى قريش!» در اينجا داد و فرياد بلند شد، تا آنجا كه من از اختلاف ترسيدم و به ابوبكر گفتم: «دستت را بگشا تا با تو بيعت كنم.» او دستش را گشود و من با او بيعت كردم; سپس مهاجران و بعد انصار با او بيعت كردند.»
سپس عمر افزود: «به خدا سوگند! ما در آن هنگام كارى بهتر از اين نيافتيم كه با ابوبكر بيعت كنيم; زيرا از اين بيم داشتيم كه اگر به همين صورت از مردم (انصار) جدا شويم و بيعتى صورت نگيرد، آنها با يكى از نفراتشان بيعت كنند وبعد ما گرفتار اين مشكل شويم كه، يا با كسى بيعت كنيم كه به او راضى نيستيم و يا با آنها به مخالفت و ستيز برخيزيم، كه مايه فساد است; بنابراين (تكرار مى كنم) هر كس بدون مشورت با مسلمانان، با كسى بيعت كند، كسى از بيعت شونده و بيعت كننده، پيروى نكند مبادا آن دو به قتل برسند!»(1) (مفهوم اين سخن اين است كه عمر به طور ضمنى اجازه قتل آنها را صادر كرده است).
چند نكته جالب در داستان سقيفه
1- از آنچه در بالا آمد، به خوبى روشن مى شود كه گردهمايى سقيفه، هرگز يك شوراى منتخب مردم نبود، آنگونه كه بعضى وانمود مى كنند; بلكه چند نفر از انصار
1. صحيح بخارى، جزء 8، صفحه 208 (كتاب المحاربين من اهل الكفر و الرّدّه، باب رجم الحبلى من الزنا اذا أحصنت).
[120]
در ابتدا براى اين كه كار را به نفع خود تمام كنند، حضور يافتند; سپس چند نفر از مهاجرين كه رقيب آنها در امر خلافت بودند، حاضر شدند و با مهارت خاصّى پايه خلافت ابوبكر را نهادند.