|
|
|
|
|
|
و چون آوازه اسلام بلند شد و قلمرو آن در اثر فتوحات عظيمى كه در عهد وى رخ داد،گسترش يافت . مسلمانان از تعمق در مسائل علمى و روابط علوم و ترقى در مدارج آن بازماندند، حال يا بدين جهت بود و يا براى اينكه خود را نيازمند به توسعه علم و بسطمسائل علمى نمى دانستند، چون در آن روزگاران علم چيزى نبود كه فضيلت و اهميتش براىبشر معلوم شده باشد، و به همان مقدار براى انسان محسوس بود كه آثار آن را ديدهباشند، و معلوم است كه علمى كه اثر محسوسى براى بشر آن روز داشته همان صنعتبوده ، امتى آن را در امتى ديگر مى ديده و مى شناخته . از سوى ديگر با فتوحات پى در پى و پر اهميتى كه نصيب عرب گرديد آن غريزه هاىجاهلانه عرب كه در اثر تربيت اسلامى فروكش شده بود، بار ديگر سر به طغيانكشيد، غرورها و نخوتها بار ديگر سركشى آغاز كرد و در نتيجه به تدريج و آرام آرامروحيه امتهاى مستكبر و استعمارگر را به خود گرفتند، شاهد اين مطلب شيوع تقسيم وپاره پاره شدن امت اسلام آن روز است ، به عرب و غير عرب (به اين معنا كه امت عرب نعمتعظماى اسلام و اين دين نجات بخش را به حساب خود حساب كرد، و غير عرب را موالى بردگان لقب داد) شاهد ديگرش رفتار معاويه است كه در آن ايام والى شام بود، وحكومت اسلامى را رنگ سلطنت داد، و در بين مسلمانان چون قيصرهاى روم رفتار كرد، شواهدبسيار ديگرى بر اين معنا هست كه تاريخ از لشگريان اسلام ضبط نموده و همين روشخلق و خوى مسلمانان را عوض كرد و معلوم است كه نفسيات آن چنانى در سير علمى ومخصوصا در تعليمات قرآنى اثر گذاشت . و آن مقدار معارفى كه از دين داشتند و سير علمى تا آن حدى كه در سابق پيش رفته بودمتوقف شد، يعنى اشتغالات علميشان منحصر در قرائت قرآن بود، قرائتى منسوب به زيدبن ثابت و قرائتى منسوب به ابى و ابن مسعود و غير آنان بود. و اما حديث در آن زمان به نحو چشمگيرى رواج يافت ونقل و ضبط احاديث بسيار شد، به حدى كه عمر بعضى از صحابه را ازنقل حديث نهى كرد، زيرا او زياده از حد حديث گفته بود، از سوى ديگر عده اى ازاهل كتاب به اسلام درآمدند و محدثين كه كارشاننقل حديث بود مطالب بسيارى از آنان در باره اخبار كتابهايشان و داستانهاى انبياءشان و امتهايشان راشنيدند و شنيده هاى خود را با آنچه از احاديث كه ازرسول خدا (صلى الله عليه وآله ) شنيده و حفظ كرده بودند مخلوط نموده ، وجعل احاديث دروغين و دستبرد در احاديث صحيح را شروع كردند كه امروز در ميان احاديثىكه از طرق صحابه و راويان صدر اول از رسول خدا (صلى الله عليه وآله )نقل شده مقدار بسيار زيادى از اين كلمات دروغين و بريده بريده يافت مى شود كه قرآنكريم به ظاهر الفاظش آنها را دفع مى كند و عمده سببى كه باعث اين دستبردها شد چندامر بود. عوامل جهل حديث بعد از رحلت پيامبر (ص ) اول احترام بسيار زيادى بود كه مردم براى همنشينىرسول خدا (صلى الله عليه وآله ) و براى حفظ حديث معتقد بودند، و حتى افرادى را همكه رسول خدا (صلى الله عليه وآله ) را نديده بودند و تنها از اصحاب آن جناب احاديثىنقل مى كردند مزيتى بر ساير مردم قائل بودند، و آنان را تعظيم مى كردند، و همين جهتباعث شد كه هر كسى چه لايق و چه نالايق براى اينكه در بين جامعه سر و گردنى ازسايرين بلندتر داشته باشد، به نقل حديث پرداخته و خود را محدث و راوى قلمداد كند،حتى كسانى هم كه يهودى بودنشان يا نصرانى بودنشان مسلم بود با اينحال به صرف اينكه حديث نقل مى كرد در جامعه آن روز جا مى افتاد و محترم مى شد، وقهرا براى اينكه اين محدث از آن ديگرى جلو بزند و محترم تر شود هر چه از دهانش درمى آمد به عنوان حديث مى گفت . عامل دوم جعل حديث ، حرص شديدى بود كه اين افراد در حفظ حديث داشتند همين حرص درحفظ حديث و نقل آن نمى گذاشت كه در باره درستى و نادرستى حديث و تدبر در معناى آنو مخصوصا عرضه كردن آن بر كتاب خدا دقت كنند، با اينكه قرآن كريماصل دين بود و ساختمان دين بر اين پايه واصل نهاده شده بود، فروع دين از اين اصل ريشه مى گرفت ،رسول خدا (صلى الله عليه وآله ) هم بطورى كه درنقل معتبر آمده سفارش اكيد كرده بود كه هر سخنى را از هر كسى نپذيرند، بلكه شنيدههاى خود را بر قرآن كريم عرضه كنند، در صورتى كه مخالف قرآن بود رهايش كنند، ودر حديث معتبر فرموده بود: (ستكثر على القاله ) بزودى حديث تراشان عليه من زيادمى شوند و احاديثى ديگر از اين قبيل . همين معنا فرصتى شد براى اينكه احاديث جعلى و دروغينى در مورد صفات خدا و اسماء وافعال او و نيز در باره لغزشهائى كه به انبياى گرامى نسبت داده شده ، واعمال زشت كه به رسول خدا (صلى الله عليه وآله ) نسبت داده شده و آن جناب را مشوهجلوه داده ، و در باره خرافاتى در خلقت و ايجاد و داستانهاى دروغينى از امتهاى گذشته ودر باره تحريف شدن قرآن و مسائل ديگرى از اينقبيل در دست و دهنها بگردد، احاديثى كه دست كمى از خرافات تورات وانجيل ندارد. نتيجه اين وضع آن شد كه تقدم و عمل در بين قرآن و حديث تقسيم شود، يعنى تقدم واحترام صورى از آن قرآن و اخذ و عمل از آن حديث شود، و در اندك مدتى قرآن از حيثعمل متروك گردد، و اين سيره نكوهيده يعنى مسامحه در عرضه حديث بر قرآن ، همچنان دربين امت استمرار يافت و تا به امروز نيز عملا استمرار يافته ، هر چند كه امت آن را بهزبان انكار نموده و ناپسند مى داند، قرآن كريم نيز از آن پيشگوئى كرده و فرموده كهرسول خدا (صلى الله عليه وآله ) در قيامت خواهد گفت پروردگارا امت من قرآن را متروكگذاشتند، الا عده اى قليل كه در هر عصرى از اين انحراف دور ماندند. و همين مسامحه و سهل انگارى عينا يكى از اسبابى بود كه باعث شد بسيارى از خرافاتقومى و قبيله اى كه هر قومى در قديم به آن معتقد بودند بعد از مسلمان شدنش نيز بهعنوان يك اعتقاد دينى باقى بماند، آرى مثل معروف مى گويد: (الداء يجر الداء) درد،دردى ديگر مى زايد. عامل سوم در جعل احاديث ماجرائى بود كه بعد از رحلترسول خدا (صلى الله عليه وآله ) در مساله خلافت پيش آمد و اراى عامه مسلمين در بارهاهل بيت آن جناب مختلف گرديد، عده اى طبق دستوررسول خدا (صلى الله عليه وآله ) به آن حضرات تمسك جسته ، و به آنان عشق ورزيدند،جمعى ديگر از آن حضرات روى گردانيده و اعتنائى به امر آنان و مكانتشان به علم قرآننكردند و براى آگاهى و يادگيرى علم قرآن به غير آن حضرات مراجعه نمودند، جمعىديگر با آن حضرات دشمنى نموده ، با جعل احاديثى دروغين به آنان بدگوئى كردند،با اينكه رسول خدا (صلى الله عليه وآله ) در مواقفى و كلماتى كه احدى از مسلمانان درصحت آنها و در دلالت آنها ترديد نكرده ، سفارش فرموده بود كه علم دين را ازاهل بيت او بگيرند، و چيزى به اهل بيت او نياموزند، و اينكهاهل بيت آن جناب از همه امت به كتاب خدا آگاه ترند، و نيز به امت فرمود كه اهلبيتشهرگز در تفسير قرآن خطا نمى كنند و در فهم قرآن دچار اشتباه نمى شوند و در حديثمعروف به ثقلين كه بطور تواتر نقل شده ، و احدى در آن ترديد نكرده ، و فرمود: من ازميان شما مى روم و به جاى خود دو چيز بس گرانمايه مى گذارم ، يكى كتاب خدا و ديگرعترتم را، و اين دو، تا ابد با همند و از يكدگر جدا نخواهند شد، تا بر لب حوضكوثر بر من در آيند، (تا آخر حديث ) و در بعضى از طرق همين حديث آمده كه سپس فرموده: چيزى به اهل بيت من نياموزيد كه آنان اعلم از شمايند، و نيز در حديثى مستفيض كه بسيارنقل شده فرموده : (هر كس قرآن را به راءى خود (يعنى بدون سؤال از اهل بيت ) (عليهم السلام ) تفسير كند بايد كه جاى خود را آماده در دوزخ بداند،)كه بحث آن در سابق يعنى در جلد سوم اين كتاب در بحثهاى محكم و متشابه گذشت . اعراض از اهل بيت (ع ) بزرگترين شكاف در نظام تفكر اسلامى پديد آورد و اين اعراض از اهل بيت (عليهم السلام ) بزرگترين شكافى بود كه در نظام تفكراسلامى پديد آمد و باعث شد علم قرآن و طريقه تفكرى كه قرآن به سوى آن مى خوانددر بين مسلمانان متروك و فراموش شود، شاهد بسيار روشن آن اين است كه در جوامع حديثكمتر به احاديثى بر مى خوريم كه از اماماناهل بيت روايت شده باشد، آرى اگر شما خواننده محترم از يك سو مقام و منزلتى كهاهل حديث در زمان خلفا داشتند، و حرص و ولعى كه مردم در اخذ و شنيدن حديث از خود نشانمى دادند در نظر بگيرى ، و از سوى ديگر در بين دهها هزار حديثى كه در جوامع حديثگردآورى شده احاديث منقوله از على و حسن و حسين در ابواب مختلف معارف دين و مخصوصادر تفسير نقل شده بشمارى آن وقت انگشت حيرت به دندان خواهى گزيد (كه خدايا چطورشد فلان صحابه كه بيش از دو سه سال رسول خدا (صلى الله عليه وآله ) را نديددهها هزار حديث دارد، ولى اهل بيت رسول خدا (صلى الله عليه وآله ) كه در خلوت و جلوت ودر كودكى و جوانى در سفر و حضر با آن جناب بودند حديث چندانى در جوامع ندارند؟!!)و چرا صحابه حتى يك حديثى از اهل بيت نقل نكردند؟ و چرا تابعين يعنى طبقه دوم مسلمينرواياتى كه از آن حضرات نقل كرده اند از صد تجاوز نمى كند؟ و چرا حسن بن على (بااينكه خليفه ظاهرى نيز بود) احاديثش به ده عدد نمى رسد؟ و چرا از حسين بن على حتى يكحديث ديده نمى شود؟ با اينكه بعضيها تنها روايات وارده در خصوص تفسير را آمارگرفته اند به هفده هزار بالغ شده ، كه تنها جمهور آنها رانقل كرده اند، كه سيوطى آنها را در كتاب اتقانش آورده و گفته اين عدد رواياتى است كهدر تفسير ترجمان القرآنش كه الدرالمنثور خلاصه آن است آورده و روايات وارده درابواب فقه نيز همين نسبت را دارد، و بعضى از آمارگران از اينقبيل احاديث تنها به دو حديث برخورده اند كه در ابواب مختلف فقه از حسين (عليه السلام) روايت شده ، و چرا بايد چنين باشد؟. آيا علتى جز اين مى تواند داشته باشد كه مردم ازاهل بيت دورى كردند، و از حديث آنان اعراض نمودند؟ و يا اگر از آنان حديث گرفتند وبسيار هم گرفتند ليكن در دولت اموى به خاطر دشمنى كه امويان بااهل بيت داشتند آن احاديث از بين رفت و به فراموشى سپرده شد؟ نمى دانيم . اما اين قدر هست كه كنار زدن على (عليه السلام ) و شركت ندادن آن جناب در جمع قرآن دراوائل رحلت رسول خدا (صلى الله عليه وآله )، و در اواخر عهد عثمان و نيز تاريخ حسن وحسين احتمال اول را تاييد مى كند. اين حق كشى هائى كه امت اسلام و يا حكومت اموى در باره على (عليه السلام ) نمودند كاررا بدان جا كشانيد كه نه تنها تمامى احاديث آن جناب مورد اعراض واقع شد، بلكهبعضيها حتى نهج البلاغه را نيز انكار كردند، كه كلام آن جناب باشد، آرى خطبه هاىبرجسته و غراى نهج البلاغه مورد سؤ ال و ترديد قرار گرفت ، ولى خطبه بتراء زيادبن ابيه و اشعارى كه يزيد در باره شراب سروده جاى هيچ اختلافى نبود و حتى دو نفرهم در باره آنها اختلاف نكردند. اهل بيت پيغمبر همچنان مظلوم و مقهور بودند، و احاديثشان متروك بود، تا آنكه امام باقر وامام صادق (عليه السلام ) در يك برهه اى از زمان يعنى در دورهانتقال حكومت از بنى اميه به بنى العباس قيام نموده آنچه از احاديث پدرانبزرگوارشان به دست فراموشى سپرده شده بود براى مردم بيان كردند و آنچه ازمعارف اسلام كه مندرس گشته اثرى از آن نمانده بود براى مردم بيان كردند. اما مع الاسف احاديثى كه آن دو بزرگوار و ساير امامان از پدران خودنقل نموده در اختيار امت اسلام نهادند، نيز از دسيسه و دستبرد سالم نماند، همانطور كه دركلمات رسول خدا (صلى الله عليه وآله ) دست بردند، كلمات آن حضرات نيز مورد دستبردقرار گرفت ، به شهادت اينكه خود آن دو بزرگوار به اين معنا تصريح نموده ، چندنفر از وضاعين و حديث تراشان را براى مردم نام بردند، مانند مغيرة بن سعيد، و ابن ابىالخطاب ، و... و بعضى ديگر از ائمه (عليهم السلام ) بسيارى از رواياتى كه ازرسول خدا (صلى الله عليه وآله ) و از خود ايشان در دست و دهن ها افتاده بود انكار نمودهو به شيعيان خود دستور فرمودند هر حديثى كه از ما براى شمانقل مى شود بر قرآن عرضه كنيد، آنچه موافق با قرآن است بگيريد، و آنچه مخالف استرها كنيد. اما مردم مگر افرادى انگشت شمار به اين دستورعمل ننمودند، و مخصوصا به رواياتى كه در غير موردمسائل فقهى بود بدون عرضه آنها بر قرآن پذيرفتند، و رفتار عامه مردم شيعه درقبول هر سخنى كه جنبه حديث داشت رفتار عامه مردم سنى در مورد احاديث نبوى بود. و حتى عامه شيعه در اين امر آنچنان افراط كردند كه جمعىقائل شدند به اينكه ظواهر قرآن حجت نيست ، ولى كتابهائى ديگر ازقبيل مصباح الشريعه و فقه الرضا و جامع الاخبار حجت است ، و افراط را از اين حد نيزگذرانده به جائى رساندند كه گفتند: حديث هر چند كه مخالف صريح قرآن باشد مى تواند قرآن را تفسير كند، و اين حرفنظير و هم سنگ سخنى است كه بيشتر اهل سنت گفته اند، و آن اين است كه حديث اصلا مىتواند قرآن را نسخ كند، و به نظر مى رسد قضاوتى كه دانشمندان در باره رفتار امتاسلام كرده اند قضاوت درستى باشد، آنها گفته اند:اهل سنت كتاب را گرفتند و عترت را رها كردند و سر انجام كارشان بدانجا كشيده شد كهكتاب هم از دستشان رفت ، و شيعه عترت را گرفته كتاب را رها كردند، و سرانجامكارشان بدينجا كشيده شد كه عترت هم از دستشان رفت ، پس مى توان گفت كه امت اسلامبر خلاف دستور صريح رسول خدا (صلى الله عليه وآله ) كه فرموده : (انى تاركفيكم الثقلين ...)، هم قرآن را از دست دادند، و هم عترت را، هم كتاب را و هم سنت را. اين راهى كه امت در مورد حديث پيش گرفت يكى از عواملى است كه در قطع رابطه علوماسلامى يعنى علوم دينى و ادبى از قرآن كريم اثرى به سزا داشت ، با اينكه همه آنعلوم به منزله شاخ و برگها و ميوه هاى درخت طيبه قرآن و دين بود، درختى كه اصلشثابت و فرعش در آسمان است و به اذن پروردگارش ميوه اش را در هر آنى مى دهد، چوناگر در باره اين علوم دقت به خرج دهى خواهى ديد كه طورى تنظيم شده كه پيدا استگوئى هيچ احتياجى به قرآن ندارد، حتى ممكن است يكمحصل همه آن علوم را فرا بگيرد متخصص در صرف و نحو بيان و لغت و حديث ورجال و درايه و فقه و اصول بشود، و همه اين درسها را تا آخر بخواند و قهرمان اينعلوم نيز گردد، و حتى به پايه اجتهاد نيز برسد، ولى قرآن را آنطور كه بايد نتواندقرائت كند، و يا به عبارتى اصلا دست به هيچ قرآنى نزده باشد، پس معلوم مى شود ازاين ديدگاه هيچ رابطه اى ميان آن علوم و ميان قرآن نيست و در حقيقت مردم در باره قرآن بهجز قرائت هيچ وظيفه اى ندارند، و العياذ بالله قرآن ارزشى جز خواندن و يا آويزانكردن به گردن نوزاد تا از حوادث ناگوار محفوظ بماند ندارد، پس شما خوانندهعزيز اگر از اين قسم مسلمانان هستى عبرت بگير و در رفتارت با قرآن تجديد نظر كن، حال بر سر سخن آمده و مى گوئيم . علم حديث و علم كلام در زمان خلافت عمر و سپس در زمان خلافت اميرالمؤ منين و سپسدردوران بنى اميه بحث در باره قرآن كريم و در باره حديث در زمان عمر آن سرگذشتى را داشت كه شنيديد،و اما در عهد خلافت عمر دامنه علم كلام رو به وسعت نهاد، و علتش اين بود كه در اثرفتوحات بسيار وسيعى كه نصيب امت اسلام شد قلمرو سرزمين اسلام گسترش يافته وبالطبع اختلاط مسلمانان با غير مسلمانان و صاحبان آئين ها و مذاهب ديگر، بيشتر شد و دربين آنان علمائى و احبارى و اسقف هائى و بطريق هائىاهل بحث بودند كه مى خواستند در باره اديان و مذاهب بحث كنند، در نتيجه بحثهاى كلامىاوج گرفت ، ولى در آن ايام اين بحثها تدوين نشد، چون مى بينيم در كتبرجال علمائى از فن كلام كه شرح حالشان آمده ، همه بعد از اين عصر و تاريخ بوده اند. تا آنكه دوره خلافت عثمان رسيد، و عثمان با آن همه سر و صدائى كه عليهش بپا شد، وشورشى كه مردم بر او كردند هيچ كارى از پيش نبرد و تنها توفيقى كه يافت اين بودكه قرآنهاى متعددى كه بين مردم بود جمع آورى نموده و منحصر در يك نسخه كرد. و امر به همين منوال بود تا زمان خلافت على (عليه السلام ) رسيد، تمام ايام خلافت آنحضرت نيز به اصلاح مفاسد دوره هاى قبلى و بهحل اختلافات داخلى و به اداره جنگهاى پى در پى و ناشى از آن اختلافها سپرى شد. چيزى كه هست آن جناب با همه آن گرفتاريها توانست كليات علم نحو را تدوين نموده وبه يكى از صحابهاش بنام ابوالاسود دوئلى دستور دهد تمامى جزئيات قواعد نحو راگرد آورد، و ديگر در ساير علوم نتوانست قدمى بر دارد، جز اينكه خطبه ها و احاديثىبراى مردم القاء كرد كه در آنها مواد اوليه معارف دينى و اسرار نفيس قرآنى بطورجامع نهفته بود، البته بحثهائى كلامى نيز داشته كه در جوامع حديث ضبط شده . در خصوص قرآن و حديث امر به همان منوال بود تا دوران سلطنت بنى اميه سپرى شد، وعباسيها روى كار آمدند، و خلاصه تا اوائل قرن چهارم از هجرت كه تقريبا آخر دورانزندگى ائمه اثنى عشر شيعه بود حادثه مهمى در طريق بحث از قرآن و حديث رخ نداد،غير از آن رفتارى كه معاويه در خاموش كردن نوراهل بيت (عليهم السلام ) و محو آثار آنان داشت و به اين منظور دستور داد افرادى (بيشماردر مذمت اهل بيت و فضائل خود او و همدستانش ) احاديثىجعل كنند، حادثه ديگر اينكه در اين عهد حكومت دينى به سلطنت استبدادى و سنت اسلامىبه سيطره امپراطورى مبدل شد، حادثه سوم اين بود كه در عهد حكومت عمر بن عبد العزيزو از ناحيه وى دستور صادر شد كه احاديث در مجموعه اى نوشته شود و اين اولين بارىاست كه احاديث نوشته مى شود، چون تا آن روز احاديث به روى كاغذ نيامده بود، و تنهادر حافظه اشخاص ضبط مى شد. و در اين برهه از زمان ، ادبيات زبان عرب به منتهى درجه رواجش رسيد كه آغاز آن درزمان معاويه بود، چون او بسيار اصرار داشت كه شعر را ترويج كند، بعد از او سايرپادشاهان اموى و عباسى نيز اين روش را دنبال كردند و ترويج شعر تا به آنجا رسيدكه در برابر يك شعر زيبا و يا يك نكته ادبى ، صدها هزار دينار جائزه مى دادند و مردميكسره به سوى سرودن شعر و روايت شعر و اخبار عرب و تاريخ آن روى آوردند، و ازاين راه اموال بسيار هنگفتى به چنگ مى آوردند، منظور اين پادشاهان از ترويج شعر،تحكيم موقعيت خودشان بود. امويها مى خواستند با مدح مداحان موقعيت خود را در برابر بنى هاشم تحكيم بخشند وعباسيها مى خواستند خود را در مقابل بنى فاطمه مطرح كنند، و اگر دانشمندان را اكرام واحترام مى كردند باز به همين منظور بود مى خواستند به اين وسيله مردم را تحت سيطرهخود در آورده و به هر نحوى كه دلشان مى خواست در بين مردم حكومت و زور گوئى كنند. نفوذ شعر و ادب در مجتمع علمى مسلمانان به حدى رسيد كه بسيارى از علما درمسائل عقلى و يا بحث هاى علمى به شعر يك شاعرتمثل مى جستند و آنگاه هر حكمى كه مى خواستند مى كردند و بسيار مى شد كه مطالبعلمى و نظرى را بر پايه مسائل لغوى پى نهاده وحداقل قبل از ورود در بحث ، اول در باره اسم موضوع ، بحث لغوى نموده و سپس وارد بحثعلمى مى شدند، همه اينها امورى است كه آثار عميقى در طرز فكر دانشمندان و منطقشان وسير عمليشان داشته است . پيدايش دو مسلك كلامى متفاوت : (معتزله ) و (اشاعره ) در همين ايام بود كه بحثهاى كلامى نيز رواج يافت ، و در باره آن كتابها و رساله هانوشته شد، و چيزى از تاريخ پيدايش آن نگذشته بود كه دانشمندان علم كلام به دوگروه يعنى فرقه اشاعره و فرقه معتزله تقسيم شدند، البتهاصول افكارشان در زمان خلفا و بلكه در زمانرسول خدا (صلى الله عليه وآله ) موجود بود، احتجاجهائى كه از على (عليه السلام ) درمساله جبر و تفويض و مساله قدر و استطاعت و مسائلى غير اينها روايت شدهدليل بر اين مدعا است ، و نيز رواياتى كه در اينگونهمسائل از شخص رسول خدا (صلى الله عليه وآله )نقل شده است ، مانند اين حديث كه فرموده : (لا جبر و لا تفويضبل امر بين الامرين ) و يا فرموده : (القدرية مجوس هذه الامة ). چيزى نگذشت كه اين دو طائفه هر يك به امتياز مسلكى از طائفه ديگر ممتاز شد، و آن اينبود كه معتزله عقل را در مسائل علمى بر ظواهر دينى ترجيح داده و حاكم كردند، مثلاقائل به حسن و قبح عقلى ، و قبح ترجيح بدون مرجح و قبح تكليفهاى شاق و بيرون ازحد طاقت شدند و نيز قائل به استطاعت و تفويض و اقوالى ديگر گرديدند، درمقابل آنان اشاعره ظواهر دينى را بر حكم عقل حكومت داده ، مثلا گفتندعقل از خودش حكم به هيچ حسن و قبحى ندارد، خوب آن است كه شرع بگويد خوب است ، وبد آن است كه شرع آن را بد دانسته باشد، و نيز گفتند ترجيح بلا مرجح جائز است ، وبشر هيچ استطاعتى از خود ندارد، و بشر مجبور درافعال خويش است ، و كلام خدا قديم است و اقوالى ديگر نظير اينها كه در كتب آنان ضبطشده . سپس فن كلام را مدون و مرتب كرده و براى آن اصطلاحاتى درست نمودند، بنا گذاشتندكه وقتى فلان كلمه را به كار مى بريم منظور فلان معنا است ، ومسائل غير كلامى نيز بر آن افزودند تا در مباحث معنون به عنوان امور عامه ، از فلاسفهعقب نمانند، و البته اين بعد از زمانى بود كه كتب فلسفه به زبان عربى ترجمه شد ودرس دادن و درس خواندنش در بين مسلمانان شايع گشت ، و اينكه بعضى گفته اند: ظهورعلم كلام در اسلام و منشعب شدنش به دو شعبه(اعتزال ) و (اشعريت ) بعد از انتقال فلسفه به عرب بود درست نيست ،دليل بر نادرستى آن وجود مسائل و آراى متكلمين درخلال رواياتى است كه صدور آن قبل از تاريخانتقال فلسفه بوده . روش اعتزال از روز اول پيدايشش تا اوائل عهد عباسيان يعنىاوائل قرن سوم هجرى روز به روز به جمعيت و طرفدارانش افزوده مى شد، و شوكت وابهت بيشترى به خود مى گرفت ولى از آن تاريخ به بعد رو به انحطاط و سقوطنهاد، تا آنكه پادشاهان ايوبى همه طرفداران اين مكتب را از بين بردند، و مكتباعتزال به كلى منقرض گرديد و كسانى كه در عهد ايوبيان و بعد از آن به جرم داشتناين مكتب كشته شدند آنقدر زياد بودند كه عدد كشته هايشان را كسى جز خداى سبحان نمىداند در اين زمان بود كه جو بحثهاى كلامى براى اشعريها صاف و بدون مزاحم شد، واشاعره در مذهب خود توغل و پيشرفت كردند، و با اينكه فقهاى آنان در آغاز ادامه اينبحثها را گناه مى دانستند، همواره و تا به امروز در بين آنان رائج مانده است . سبقت شيعه بر اشاعره و معتزله در بحث هاى كلامى قبل از معتزله و اشاعره شيعه در همان ابتداى طلوعش به بحثهاى كلامى پرداخت يعنى بعداز رحلت رسول خدا (صلى الله عليه وآله ) رقم عمده اى از بزرگان صحابه چونسلمان و ابى ذر و مقداد و عمار و عمرو بن الحمق و غير آنان و از بزرگان تابعينامثال رشيد حجرى و كميل و ميثم تمار و ساير علويين آغازگر اين بحثها بودند، كه همهآنان به دست امويان كشته شدند، ولى در زمان امام محمد باقر و امام جعفر صادق (عليهالسلام ) مجددا تشكلى يافته ، و آوازه شان بلند گرديد و بحثهاى كلامى را شروعكردند، و به تاليف كتابها و رساله ها پرداختند با اينكه تحت سيطره و قهر حكومتهاىجابر بودند، و همواره از ناحيه حكومتها سركوب مى شدند، مع ذلك دست از كوشش خودبر نداشتند، تا آنكه در زمان حكومت آل بويه كه تقريبا قرن چهارم هجرت بود امنيتىنسبى به دست آوردند، ولى دوباره در اثر فشار حكومتها دچار خفقان شدند تا آنكه باظهور دولت صفويه در ايران جو علم و پژوهش براى آنان صاف گرديد كه تا بهامروز اين صفاى جو و آزادى قلم و بحث ادامه دارد. سيماى بحث كلامى در شيعه شبيه تر به سيماى بحث كلامى معتزله است تا سيماى بحثاشاعره ، به همين جهت بسيار اتفاق مى افتد كه بعضى از آراى اين دو مكتبتداخل مى كنند نظير بحث پيرامون حسن و قبح ، و مساله ترجيح بدون مرجح ، و مساله قدر،و مساله تفويض ، و باز به همين جهت امر بر بعضى از مردم (يعنىاهل تسنن ) مشتبه شده ، هر دو طائفه را يعنى شيعه و معتزله را يك مكتب و در بحث كلامى مكتبداراى يك طريقه دانسته اند، و بسيار اشتباه كرده اند، براى اينكه اصولى كه از ائمهاهل بيت (عليهم السلام ) روايت شده كه معتبر در نظر شيعه تنها هميناصول است هيچ سازشى با مذاق معتزله ندارد. و بر هر تقدير فن كلام فن شريفى است كه كارش دفاع از حريم معارف حقه دينى است ،چيزى كه هست متكلمين از مسلمانان چه شيعيانشان و چهاهل سنتشان طريق بحث را درست نرفته اند و نتوانسته اند بين احكام عقلى و احكاممقبول در نظر خصم فرق بگذارند، كه ان شاءالله توضيح اين اشتباه بطور اختصار مىآيد. راه يافتن علوم قديميان در ميان مسلمين و علل جبهه گيرى علماى اسلام در برابرافكارجديد در همين اوان بود كه علوم قديميان يعنى منطق ، و رياضيات ، طبيعيات ، الهيات ، طب ، وحكمت عملى به زبان عربى ترجمه شد، و در عرب شايع گرديد، و اينانتقال يك قسمت از آن در عهد امويان صورت گرفته بود و دراوائل عهد عباسيان به حد كمال رسيد، صدها كتاب از كتب يونانى و رومى و هندى وفارسى و سريانى به عربى ترجمه شد و مردم به خواندن و فراگيرى آن علوم روىآورده ، چيزى نگذشت كه خود صاحب نظر شدند و كتابها و رساله ها به رشته تحرير درآوردند و اين باعث خشم علما شد، مخصوصا وقتى مى ديدند كه ملحدان يعنى دهرى مسلكها وطبيعى مذهبان و پيروان مانى و ملل ديگر دست به دست هم داده به جنگ با اسلام برخاستهاند و نيز مسائل مسلم و ضرورى دين را انكار مى كنند، خشمشان بيشتر گرديد، از اينبدتر آنكه مى ديدند خود مسلمانان فيلسوف نما، شروع كردند به عيب گوئى و خردهگيرى از معارف دين و از افكار متدينين و اهانت و عيب جوئى بهاصول اسلام و معالم طاهره شرع ، (و معلوم است كه هيچ دردى جانكاه تر ازجهل نيست ). از جمله امورى كه خشم علماى اسلام را بيشتر مى كرد اين بود كه مى شنيدند در پاره اىمسائل دينى كه ارتباط و ابتنائى با مسلميات علم هيات و طبيعيات دارد طبق آن نظريه هاىمسلم در اين علوم حكم مى كردند، و مساله را با اينكه برهانى نبود بلكه جدلى و از مسلماتبود، شكل برهان مى دادند و دهرى مذهبان و امثال آنان كه در آن روزها خود را فيلسوف جازده بودند امور ديگر از اباطيل خود را به اينمسائل مى افزودند، نظير مساله تناسخ و محال بودن معاد، مخصوصا معاد جسمانى ، و با اينگونهمسائل و مسائل قبلى اسلام و ظواهر دين را مى كوبيدند، و چه بسا بعضى از آنان گفتهباشند كه دين عبارت است از مجموعه اى از چند وظيفه تقليدى و بدوندليل كه انبيا آنها را به منظور تربيت و تكميلعقول ساده لوحان آورده اند، و اما افراد تحصيل كرده و به اصطلاح فيلسوف كه كارشانكنكاش و بررسى علوم حقيقى است احتياجى به اينمسائل تقليدى ندارند، و با اينكه خود صاحبان نظريه هستند و در طريقاستدلال ابتكاراتى دارند، چه حاجت به آورده هاى انبيا دارند. و اين غرور كفرآلودشان فقها و متكلمين را وادار كرد تا در برابر اين فيلسوف نماها جبههگيرى نموده ، به هر وسيله اى كه برايشان ممكن بود آنان را سركوب و رشته هايشان راپنبه كنند يا به وسيله استدلال و محاجه رو در رو و يا شوراندن مردم عليه آنان و يابيزارى جستن از ايشان و تكفير كردنشان با آنان مقابله نمايند تا در آخر در زمانمتوكل عباسى توانستند سورت و تندى آنان را شكسته ، جمعشان را متفرق و كتبشان رانابود كنند، و چيزى نمانده بود كه فلاسفه نيز به آتش آنان سوخته به كلى منقرضشوند تا آنكه معلم دوم ابو نصر فارابى كه بهسال سيصد و سى و نه در گذشته و بعد از او ابو على سينا شيخ الرئيس حسين بنعبدالله بن سينا كه به سال چهار صد و بيست و هشت در گذشته و غير اين دو از فلاسفهبنام چون ابى على ابن مسكويه و ابن رشد اندلسى و غير آن دو، بار ديگر به فلسفهآبروئى دادند، و از انقراض آن جلوگيرى كردند و از آن به بعد نيز سرنوشتى مانندسابق داشت ، زمانى بازارش كساد مى شد و كمتر افرادى به تعلم و يادگيرى آن مىپرداختند، و زمانى ديگر رونق مى گرفت . گو اينكه فلسفه در اول به زبان عربى ترجمه شد و به عربمنتقل گرديد، ولى در بين نژاد عرب كسى بنام فيلسوف مشهور نشد، الا افرادى بسياراندك مانند كندى و ابن رشد، و بيشتر قلمرو آن در ايران بود و متكلمين از مسلمانان هر چندبا فلسفه مبارزه مى كردند، و فيلسوفها را به خشن ترين وجهى سركوب مى نمودند،ليكن در عين حال اكثريت آنان منطق را قبول كرده ، و در باره علم منطق رساله ها و كتابهاتاليف كردند، چون آنرا مطابق با طريق تفكر فطرى مى يافتند. ليكن همانطور كه قبلا تذكر داديم در استعمال منطق خطا رفتند، و حكم حدود حقيقى و اجزاىآن را آنقدر توسعه دادند كه شامل امور اعتبارى نيز شد، (با اينكه منطق سر و كارى بااعتباريات كه زمان و مكان و نژاد و عوامل ديگر در آن تاثير گذاشته در هر جائى و زمانىو قومى شكل خاصى به خود مى گيرد ندارد، سر و كار منطق تنها با امور حقيقى و واقعىاست )، ولى متكلمين فنون منطق و از آن جمله برهان را در قضاياى اعتباريه نيز به كاربردند، با اينكه امور اعتبارى سر و كار با قياس جدلى دارد، مثلا مى بينى كه در موضوعات كلاماز قبيل حسن و قبح و ثواب و عقاب و حبط عمل وفضل ، سخن از جنس و فصل و حد و تعريف دارند، در حالى كه جنس وفصل و حد ربطى به اين امور ندارد، (زيرا از حقايق عالم خارج نيستند، بلكه امورى هستندقراردادى )، و نيز در مسائل علم اصول و علم كلام كه مربوط به فروع دين و احكام فرعىآن است سخن از ضرورت و امتناع به ميان مى آورند، و اينعمل در حقيقت به خدمت گرفتن حقائق است در امورى اعتبارى ، و نيز در امورى كه مربوط بهخداى تعالى است گفتگو از واجب و حرام نموده ، مثلا مى گويند بر خدا واجب است كه چنينكند، و قبيح است كه چنان كند، همچنين اعتباريات را بر حقايق حاكم كرده و اينعمل خود را برهان مى نامند، در حالى كه بر حسب حقيقت چيزى جز قياس شعرى نيست . افراط و تندروى در اين باب به حدى رسيد كه يكى از آنان گفته بود خداى سبحانساحتش منزه تر از آن است كه در حكمش و در عملش اعتبار كه چيزى جز وهم نيست و حقيقتشهمان موهوم بودنش است راه پيدا كند، و چون چنين است پس آنچه كه او سبحانه و تعالىايجاد كرده و يا شريعتى كه تشريع نموده همه امورى حقيقى و واقعى هستند، يكىديگرشان گفته خداى سبحان تواناتر از آن است كه حكمى را تشريع بكند و آنگاه دراقامه برهان بر اينكه چرا آن حكم را تشريع كرده عاجز بماند، پس برهان (بر خلافآنچه فلاسفه منحصر در تكوينياتش دانسته اند) هم در مورد تكوينيات و حقائق خارجىكار برد دارد و هم در مورد تشريعيات ، و از اينقبيل سخنان بيهوده كه به جان خودم سوگند يكى از مصائب علم واهل علم است زياد گفته اند، حال اگر تنها در محفلهاى علميشان مى گفتند و مى گذشتند بازممكن بود بگوئيم ان شاءالله منظورشان اين نبوده ، ولى اين حرفها را در نوشته هاىعلمى خود آورده اند، كه اين مصيبت ديگر قابلتحمل نيست . پيدايش مكتب تصوف و رواج آن در همين روزگار بود كه مكتبى ديگر در بين مسلمانان خودنمائى كرد، و آن مكتب تصوفبود، كه البته ريشه در عهد خلفا داشت ، البته نه به عنوان تصوف ، بلكه به عنوانزهد گرائى ، ولى در اوائل بنى العباس با پيدا شدن رجالى از متصوفه چون با يزيدبسطامى و جنيد و شبلى و معروف كرخى و غير ايشان رسما به عنوان يك مكتب ظاهرگرديد. پيروان اين مكتب معتقدند كه راه به سوى كمال انسانى و دستيابى بر حقائق معارفمنحصر در اين است كه آدمى به طريقت روى آورد، و طريقت (درمقابل شريعت ) عبارت است از نوعى رياضت كشيدن درتحمل شريعت كه اگر كسى از اين راه سير كند، به حقيقت دست مى يابد، و بزرگان اينمكتب چه شيعيان و چه سنيان سند طريقت را منسوب كرده اند به على بن ابى طالب (عليهالسلام ). و چون اين طائفه ادعاى كرامتها مى كردند، و در باره امورى سخن مى گفتند كه با ظواهردين ضديت داشت ، و عقل هم آنها را نمى پذيرفت ، لذا براى توجيه ادعاهاى خود مى گفتنداينها همه صحيح و درست است ، چيزى كه هست فهماهل ظاهر (كه منظورشان افراد متدين به احكام دين است ) عاجز از درك آنها است و شنيدن آنبر گوش فقها و مردم عوام از مسلمانان سنگين است و به همين جهت است كه آن مطالب راانكار مى كنند و در برابر صوفيه جبهه گيرى نموده از آنان بيزارى جسته و تكفيرشانمى كنند، و بسا شده كه صوفيان به همين جرم گرفتار حبس و شلاق و ياقتل و چوبه دار و يا طرد تبعيد شده اند و همه اينها به خاطر بى پروائى آنان در اظهارمطالبى است كه آنرا اسرار شريعت مى نامند، و اگر دعوى آنان درست باشد يعنى آنچهآنان مى گويند مغز دين و لب حقيقت بوده و ظواهر دينى به منزله پوسته روئى آن باشدو نيز اگر اظهار و علنى كردن آن مغز و دور ريختن پوسته روى آن كار صحيحى بودخوب بود آورنده شرع ، خودش اين كار را مى كرد و مانند اين صوفيان به همه مردم اعلاممى نمودند تا همه مردم به پوسته اكتفا ننموده و از مغز محروم نشوند، و اگر اين كارصحيح نيست بايد بدانند كه بعد از حق چيزى به جز ضلالت نمى تواند باشد. اين طائفه در اول پيدايش مكتبشان در مقام استدلال و اثبات طريقه خود بر نيامدند، و تنهابه ادعاهاى لفظى اكتفا مى كردند ولى بعد از قرن سوم هجرى بتدريج با تاليفكتابها و رساله هائى مرام خود را در دلها جا دادند، و آنقدر هوادار براى خود درست كردندكه توانستند آراى خود را در باره حقيقت و طريقت علنا مطرح سازند و از ناحيه آنانانشاآتى در نظم و نثر در اقطار زمين منتشر گرديد. و همواره عده و عده شان و مقبوليتشان در دلهاى عامه و وجهه شان در نظر مردم زيادتر مىشد تا آنكه در قرن ششم و هفتم هجرى به نهايت درجه وجهه خود رسيدند، ولى از آنجاكه در مسير خود كجرويهائى داشتند، به تدريج امرشان رو به ضعف گرائيد و عامهمردم از آنان رويگردان شدند. دو علت عمده انحطاط متصوفه و علت انحطاطشان اين بود كه : اولا: هر شانى از شؤ ون زندگى كه عامه مردم با آن سر و كار دارند وقتىاقبال نفوس نسبت به آن زياد شد، و مردم عاشقانه به سوى آن گرويدند، قاعده كلى وطبيعى چنين است كه عده اى سودجو و حيله باز خود را در لباساهل آن مكتب و آن مسلك در آورده ، و آن مسلك را به تباهى مى كشند و معلوم است كه در چنينوضعى همان مردمى كه با شور و عشق روى به آن مكتب آورده بودند، از آن مكتب متنفر مىشوند. ثانيا: جماعتى از مشايخ صوفيه در كلمات خود اين اشتباه را كردند كه طريقه معرفت نفسهر چند كه طريقه اى است نو ظهور، و شرع مقدس اسلام آن را در شريعت خود نياورده ، الااينكه اين طريقه مرضى خداى سبحان است ، و خلاصه اين اشتباه اين بود كه من در آوردىخود را به خداى تعالى نسبت دادند، و دين تراشيدن و سپس آنرا به خدا نسبت دادن را فتحباب كردند، همان كارى را كردند كه رهبانان مسيحيت در قرنهاقبل كرده و روشهائى را از پيش خود تراشيده آنرا به خدا نسبت دادند، همچنانكه خداىتعالى ماجراى آنان را نقل كرده و مى فرمايد: (و رهبانية ابتدعوها ما كتبناها عليهم الاابتغاء رضوان الله فما رعوها حق رعايتها). اكثريت متصوفه اين بدعت را پذيرفتند و همين معنا به آنها اجازه داد كه براى سير وسلوك رسم هائى و آدابى كه در شريعت نامى و نشانى از آنها نيست باب كنند، و اين سنتتراشى همواره ادامه داشت ، آداب و رسومى تعطيل مى شد و آداب و رسومى جديد باب مىشد، تا كار بدانجا كشيد كه شريعت در يك طرف قرار گرفت و طريقت در طرف ديگر، وبرگشت اين وضع بالمال به اين بود كه حرمت محرمات از بين رفت ، و اهميت واجبات ازميان رفت ، شعائر دين تعطيل و تكاليف ملغى گرديد، يك نفر مسلمان صوفى جائز دانستهر حرامى را مرتكب شود و هر واجبى را ترك كند، (و خانقاه و زاويه جاى مساجد را بگيرد،خواننده محترم اگر سفر نامه ابن بطوطه را بخواند، مى بيند كه در هر شهرى بنائىبنام زاويه بر پا بوده ، و از موقوفاتى كه داشته اداره مى شده ، و صوفيان از هر جاوارد آن شهر مى شدند، در آن زاويه ها منزل مى كردند (مترجم ))، كم كم طائفه اى بنامقلندر پيدا شدند، و اصلا تصوف عبارت شد از بوقى و منتشايى و يك كيسه گدائى ،بعدا هم به اصطلاح خودشان براى اينكه فانى فى الله بشوند، افيون و بنگ و چرساستعمال كردند. بنابر كتاب و سنت و وراى ظواهر شريعت باطنى هست كه راه رسيدن به آنهماناعمل به آن ظواهر است و اما آنچه كه كتاب و سنت كه راهنماى به سوى عقلند در اين باب حكم مى كند اين استكه در ماوراى ظواهر شريعت حقائقى هست كه باطن آن ظواهر است ، اين معنا از كتاب و سنتقابل انكار نيست ، و نيز اين معنا درست است كه انسان راهى براى رسيدن به آن حقائقدارد، ليكن راه آن به كار بستن همين ظواهر دينى است ، البته آنطورى كه حق به كار بستن است نه به هر طورى كه دلمان بخواهد و حاشا برحكمت پروردگار كه حقايقى باطنى و مصالحى واقعى باشد، و ظواهرى را تشريع كندكه آن ظواهر بندگانش را به آن حقائق و مصالح نرساند، آرى هميشه گفته اند كه ظاهرعنوان باطن ، و طريق رسيدن به آن است ، و باز حاشا بر خداىعزوجل كه براى رساندن بندگانش به آن حقائق طريق ديگرى نزديك تر از ظواهرشرعش داشته باشد، و آن طريق را تعليم ندهد و به جاى آن يا از در غفلت و ياسهل انگارى به وجهى از وجوه ظواهر شرع را كه طريق دورترى است تشريع كند، بااينكه خود او تبارك و تعالى فرموده : (و نزلنا عليك الكتاب تبيانالكل شى ء)، پس اين كتاب و اين شريعت هيچ چيزى را فروگذار نكرده . حاصل سخنان ما اين شد كه طريق بحث پيرامون حقائق و كشف آن منحصر در سه طريق است ،يا از راه ظواهر دينى كشف مى شود، و يا از طريق بحث عقلى ، و يا از مسير تصفيه نفس ، ومسلمانان هر طائفه يكى از اين سه طريق را سلوك كرده اند، در حالى كه بطور قطع يكىاز اين سه راه حق و درست است ، و آن دوى ديگرباطل است ، براى اينكه اين سه طريق خودشان يكديگر راباطل مى دانند، و بينشان تنازع و تدافع هست ، و درمثل مانند سه زاويه يك مثلثاند، كه هر قدر يك زاويه از آن سه را گشادتر كنى دو زاويهديگر تنگ تر مى شوند، و به عكس هر قدر آن دو زاويه را گشادتر كنى اين يك زاويهرا تنگتر كرده اى ، و اختلاف اين سه طريق بطور مسلم در كيفيت تفسير قرآن نيز اثردارد، و تفسيرى كه يك متدين و متعبد به ظواهر دين براى قرآن مى كند، با تفسيرى كهيك فيلسوف و يك صوفى مى نويسد اختلاف فاحشى دارد، همچنانكه اين اختلاف را بهعيان در تفاسير مشاهده مى كنيم و احساس مى كنيم كه هر مفسرى مشرب علمى خود را برقرآن تحميل كرده و نخواسته است بفهمد كه قرآن چه مى گويد، بلكه خواسته استبگويد قرآن نيز همان را مى گويد كه من مى فهمم ، البته اينكه گفتيم هر مفسر كليتندارد، مفسرينى انگشت شمار نيز هستند كه از اين خطا مبرا بوده اند. كوشش هايى كه براى آشتى دادن و جمع بين ظواهر دينى ، فلسفه و عرفانبهعمل آمده است در سابق توجه فرموديد كه كتاب آسمانى قرآن عزيز از اين سه طريق آنچه كه حقاست تصديق كرده ، و باطلش را باطل دانسته و حاشا كه در اين سه طريق باطن حقىباشد و قرآن آنرا نپذيرد و ظواهر قرآن با آن موافقت نداشته باشد، و حاشا بر اينكهدر ظاهر و باطن قرآن حقى باشد كه برهان عقلى آن را رد كند، و نقيض آنرا اثبات نمايد. و به همين جهت است كه جمعى از علما در صدد بر آمده اند به مقدار بضاعت علمى كه داشتهاند و در عين اختلافى كه در مشرب داشته اند، بين ظواهر دينى و بينمسائل عرفانى نوعى آشتى و توافق بر قرار كنند، مانند محيى الدين عربى ، و عبدالرزاق كاشانى ، و ابن فهد، و شهيد ثانى ، و فيض كاشانى . بعضى ديگر در صدد بر آمده اند بين فلسفه و عرفان صلح و آشتى بر قرار سازند،مانند ابى نصر فارابى و شيخ سهروردى صاحب اشراق ، و شيخ صائن الدين محمدتركه . بعضى ديگر در اين مقام بر آمده اند تا بين (ظواهر دينى ) و (فلسفه )آشتى برقرار سازند، چون قاضى سعيد و غيره . بعضى ديگر خواسته اند بين هر سه مشرب و مرام توافق دهند، چون ابن سينا كه درتفسيرها و ساير كتبش دارد، و صدر المتالهين شيرازى در كتابها و رساله هايش و جمعىديگر كه بعد از وى بودند. ولى با همه اين احوال اختلاف اين سه مشرب آنقدر عميق و ريشه دار است كه اين بزرگاننيز نتوانستند كارى در رفع آن صورت دهند، بلكه هر چه در قطع ريشه اختلاف بيشتركوشيدند ريشه را ريشه دارتر كردند، و هر چه در صدد خاموش كردن اختلاف بر آمده انددامنه اين آتش را شعله ورتر ساختند. و شما خواننده عزيز به عيان مى بينى كه اهل هر فنى از اين فنوناهل فن ديگر را جاهل يا بى دين يا سفيه و ابله مى خواند، و عامه مردم را مى بينى كه هرسه طائفه را منحرف مى دانند. همه اين بدبختيها در آن روزى گريبان مسلمانان را گرفت كه از دعوت كتاب به تفكردسته جمعى تخلف كردند، براى فهم حقائق و معارف دينى لجنهتشكيل ندادند، هر كسى براى خود راهى پيش گرفت با اينكه قرآن كريم فرموده بود:(و اعتصموا بحبل الله جميعا و لا تفرقوا)، البته اين يك علت تفرقه مسلمين بودعلتهاى ديگرى براى اين وضع هست . بارالها همه ما را به سوى آنچه مايه خشنودى تو از ما است هدايت فرما، و كلمه ما را برحق جمع و متفق فرما و از ناحيه خودت موهبتى از ولايتت ارزانى بدار، و از ناحيه خويشياورى بما ببخش . بحث روايتى (رواياتى در مورد شاءن نزول آيات گذشته ) در درالمنثور در ذيل آيه : (يا اهل الكتاب قد جاءكم رسولنا يبين لكم كثيرا...) آمده كهابن ضريس و نسائى و ابن جرير و ابن ابى حاتم و حاكم كه وى سند حديث را صحيحدانسته همگى از ابن عباس روايت كرده اند كه گفت : كسى كه به مساله سنگسار كردنزنا كار كفر بورزد ندانسته به قرآن كفر ورزيده ، براى اينكه خداى تعالى بهاهل كتاب فرموده : (يا اهل الكتاب قد جاءكم رسولنا يبين لكم كثيرا مما تخفون من الكتاب)، و رجم يكى از احكامى بود كه علماى اهل كتاب از مردم پنهانش كردند. مؤ لف : اين گفتار ابن عباس اشاره است به مطلبى كه در تفسير آيه : (يا ايهاالرسول لا يحزنك ...) خواهد آمد كه چگونه يهوديان حكم رجم را در عهدرسول خدا (صلى الله عليه وآله ) پنهان كرده بودند، ورسول خدا (صلى الله عليه وآله ) آنرا افشاء نمود. و در تفسير قمى ، در ذيل آيه : (يبين لكم على فترة منالرسل ...) آمده كه امام باقر (عليه السلام ) فرمود: يعنى انقطاع وتعطيل شدن رسالت و نيامدن رسولان ). و در كافى به سند خود از ابى حمزه ثابت بن دينار ثمالى و ابى الربيع روايت كردهكه گفتند سالى با امام باقر (عليه السلام ) به سفر حج رفتيم ، سالى بود كه هشامبن عبدالملك نيز به حج آمده بود، و نافع غلام آزاد شده عمر بن خطاب با او بود، وقتىنظرش به امام باقر (عليه السلام ) افتاد كه در ركن كعبه نشسته و مردم دورش جمع شدهاند به هشام گفت : اى اميرالمؤ منين آيا ميدانى اين شخص كيست كه اين چنين مردم پيرامونشرا گرفته اند؟ گفت : اين پيغمبر اهل كوفه است ، اين محمد بن على است ، نافع گفت شاهدباش كه هم اكنون مى روم و مسائلى از او مى پرسم كه در جواب بماند چون مسائلى استكه پاسخ آنرا جز پيغمبر و يا وصى پيغمبر كسى نمى داند، هشام گفت برو بلكهبتوانى خجالت زده اش كنى . نافع نزديك آمد بطورى كه دست به شانه هاى مردمى كه نشسته بودند گذاشته خود راجلو كشيد و گفت اى محمد بن على من از تورات وانجيل و زبور و فرقان آگاهى دارم ، حلالها و حرامهاى اين كتب آسمانى را مى دانم ، آمده ام از تو از مسائلى سؤال كنم كه پاسخ آنرا كسى نمى داند، مگر آن كس كه يا پيغمبر باشد و يا وصىپيغمبر، راوى مى گويد: امام باقر (عليه السلام ) سر خود را بلند كرد و فرمود:بپرس آنچه به نظرت مى رسد، نافع گفت به من خبر بده كه فاصله بين عيسى و محمد(صلى الله عليه وآله ) چند سال است ، حضرت فرمود: نظريه خودم را بگويم و يانظريه تو را گفت هر دو را فرمود: اما به نظر من پانصدسال فاصله بود، و اما بنا به نظر شما ششصدسال . مؤ لف : در اسباب نزول آيات نيز اخبار مختلفه اى كه طبرى آن را از عكرمهنقل كرده ، آمده ، كه يهوديان از رسول خدا (صلى الله عليه وآله ) از حكم سنگسارپرسيدند، حضرت فرمود: اعلم علماى شما كيست ؟ اشاره كردند به ابن صوريا،رسول خدا (صلى الله عليه وآله ) او را به خدا سوگند داد كه آيا حكم رجم را در كتابآسمانى خود ديده يا نه ؟ ابن صوريا گفت : بله ليكن وقتى ديديم زنا در ميان ما شايع وبسيار شد، صد تازيانه مى زديم ، و سر مى تراشيديم ،رسول خدا (صلى الله عليه وآله ) نيز حكم كرد به اينكه زناكار يهود را بايد تازيانهبزنند، آنگاه خداى عزوجل آيه شريفه : (يا اهل الكتاب ...) (صراط مستقيم ) رانازل فرمود. و روايتى كه باز طبرى از ابن عباس نقل كرده كه گفت ابن ابى (رئيس منافقين ) و بحرىبن عمرو و وشاس بن عدى نزد رسول خدا (صلى الله عليه وآله ) آمدند حضرت با آنان وايشان با حضرت گفتگوها كردند، در آخر رسول خدا (صلى الله عليه وآله ) آنان را بهسوى خدا دعوت نموده ، از عذاب خدا بر حذر داشت ، گفتند: اى محمد تو نمى توانى ما رابترسانى ، براى اينكه به خدا سوگند ما فرزندان خدا و دوستان او هستيم (همانطور كهمسيحيان ) مى گويند، خداى عزوجل در باره اين چند نفر آيه زير رانازل كرد، كه : (و قالت النصارى ...) تا آخر آيه . و روايتى كه باز هم از ابن عباس آورده كه گفترسول خدا (صلى الله عليه وآله ) يهوديان را دعوت به سوى اسلام كرد، و در اين بارهتشويقشان فرمود ، و از مخالفت بر حذرشان داشت ، اما زير بار نرفتند، معاذ بنجبل و سعد بن عباده و عقبة بن وهب به آنان گفتند اى گروه يهوديان از خدا بترسيد به خداسوگند شما يقين و اطلاع كافى داريد به اينكه محمد (صلى الله عليه وآله ) فرستادهخدا است ، مگر شما نبوديد كه قبل از بعثت آن جناب ، در باره اش صحبت مى كرديد نشانيهايش را مىگفتيد چطور شد حالا كه او مبعوث شده دعوتش راقبول نمى كنيد، رافع بن حريمله و وهب بن يهودا قضيه را حاشا كرده و گفتند: ما هرگزچنين سخنى را براى شما نگفتيم و خدا بعد از موسى هيچ كتابىنازل نكرده نه انجيل را قبول داريم و نه قرآن را (و هيچ بشير و نذيرى نفرستاده نهعيسى و نه محمد)، خداى عزوجل در رد گفتار آنان اين آيه رانازل كرد كه : (يا اهل الكتاب قد جاءكم رسولنا يبين لكم على فترة منالرسل ...) و اين روايت را سيوطى نيز در الدرالمنثور از ابن عباس و از غير او آورده ، ورواياتى ديگر نيز نقل نموده است . و از مضامين اين روايات بخوبى بر مى آيد كه مانند ساير روايات وارده در شاننزول آيات همه از باب تطبيقهائى است كه اشخاص كرده اند، قضايائى را با آيه اىاز آيات تطبيق نموده اند، آنگاه (يا خود آنان و يا دست دومى ها) آن قضايا را شاننزول و سبب نزول معرفى كرده اند، پس در حقيقت روايات شاننزول اسباب نزول نيستند، بلكه اسباب نظريه هايند و آيات مورد بحث از جهتنزول مطلق است . آيات 26 20 مائده
و إ ذ قال موسى لقومه يقوم اذكروا نعمة الله عليكم إ ذجعل فيكم أ نبياء و جعلكم ملوكا و ءاتئكم ما لم يؤ ت أ حدا من العالمين (20) ياقوم ادخلوا الارض المقدسة التى كتب الله لكم و لا ترتدوا على أ دباركم فتنقلبوا خاسرين (21)قالوا ياموسى إ ن فيها قوما جبارين و إ نا لن ندخلها حتى يخرجوا منها فإ ن يخرجوا منهافإ نا داخلون (22) قال رجلان من الذين يخافون أ نعم الله عليهما ادخلوا عليهم الباب فإذا دخلتموه فإ نكم غالبون و على الله فتوكلوا إ ن كنتم مؤ منين (23) قالوا ياموسى إ نالن ندخلها أ بدا ما داموا فيها فاذهب أ نت و ربك فقاتلا إ نا هيهنا قاعدون (24)قال رب إ نى لا أ ملك إ لا نفسى و أ خى فافرق بيننا و بين القوم الفاسقين (25)قال فإ نها محرمة عليهم أ ربعين سنة يتيهون فى الا رض فلا تأ س على القوم الفاسقين(26)
|
0 ترجمه آيات
|
|
|
|
|
|
|
|