بسم الله الرحمن الرحیم
 
نگارش 1 | رمضان 1430

 

صفحه اصلی | کتاب ها | موضوع هامولفین | قرآن کریم  
 
 
 موقعیت فعلی: کتابخانه > مطالعه کتاب ولاء ها و ولایتها, استاد شهید آیت الله مطهرى   مناسب چاپ   خروجی Word ( برگشت به لیست  )
 
 

بخش های کتاب

     a_v_a_k - ولاء ها و ولايتها
     fehrest - ولاء ها و ولايتها
     mogad - ولاء ها و ولايتها
     v_as_am - ولاء ها و ولايتها
     v_as_k - ولاء ها و ولايتها
     v_manfi - ولاء ها و ولايتها
     v_vali - ولاء ها و ولايتها
 

 

 
 

back pagefehrest page

انواع ولاء اثباتى خاص

تا بدينجا - همچنانكه ملاحظه شد - اجمالا مسأله ولاء على ( عليهالسلام ) و ساير اهل البيت ترديدپذير نيست , منتها بحث در اين است كه مراد از ولاءدر اين آيه و ساير آيات و در احاديث نبوى كه به آن دعوت شده چيست؟ ما براى اينكه مقصود روشن گردد لازم مىدانيم موارد استعمال خصوصى كلمه ( ولاء) و ( ولايت) را در كتاب و سنت كهدرباره اهل البيت آمده است بحث كنيم اين دو كلمه , معمولا در چهار مورد استعمال مىشود .

1 ولاء محبت يا ولاء قرابت

ولاء محبت يا ولاء قرابتبه اين معنى است كه اهل البيت ,ذوىالقرباى پيغمبر اكرم اند و مردم توصيه شده اند كه نسبت به آنها به طور خاص , زائدبر آنچه ولاء اثباتى عام اقتضا مى كند , محبت بورزند و آنها را دوست بدارند اينمطلب در آيات قرآن آمده است و روايات بسيارى نيز در اين زمينه از طرق شيعه و اهل سنت وارد شده كه محبت اهل البيتو از جمله على ( ع ) را يكى از مسائل اساسى اسلامى قرار مى دهد و قهرا در اين مورد, دو بحث به وجود مىآيد :
اول اينكه چرا در موضوع اهل البيت ,اينهمه توصيه شده است كه مردم به آنها ارادت بورزند و اين ارادت و محبت را وسيلهتقرب به خداوند قرار دهند ؟ گيرم همه مردم اهل البيت را شناختند و به آنها محبت وارادتواقعى پيدا كردند , چه نتيجهو خاصيتى دارد ؟ دستورهاى اسلامى همه مبنى بر فلسفه و حكمتى است اگر چنين دستورىدر متن اسلام رسيده باشد قطعا بايد حكمت و فلسفه اى داشته باشد .
پاسخ اين پرسش اين است كه دعوت بهمحبت اهل البيت , و به عبارتديگرولاء محبت اهل البيت , حكمت و فلسفه خاص دارد , گزاف و گتره نيست , پاداش به رسولاكرم يا به خود آنها نيست قرآن كريم از زبان رسول اكرم تصريح مى كند كه پاداشى كهاز شما خواستم - يعنى مودت ذوى القربى - فايده اش عايد خود شماست .
ولاء محبت مقدمه و وسيله اى استبراى ساير ولاء ها كه بعدا توضيح خواهيم داد رشته محبت است كه مردم را به اهلالبيت پيوند واقعى مى دهد تا از وجودشان , از آثارشان , از سخنانشان , ازتعليماتشان , از سيرت و روششان استفاده كنند بعلاوه در كتاب جاذبه و دافعه علىعليه السلام درباره خاصيتهاى عشق و محبت , و مخصوصا عشق و محبت به پاكان و اولياءحق كه انسانساز است و عامل بسيار ارزنده اى است براى تربيت و براى به حركت آوردنروحها و زير و رو كردن روحيه ها , مفصلا بحث كرده ايم و در اينجا تكرار نمى كنيم.دوم اينكه آيا ولاء محبت ازمختصات شيعيان است يا ساير فرق اسلامى نيز به آن اعتقاد دارند ؟در جواب بايد گفت كه ولاء محبت از مختصاتشيعيان نبوده , ساير فرقه هاى مسلمان نيز به آن اهميت مى دهند امام شافعى كه ازائمه چهارگانه اهل سنت است در اشعار معروف خود مى گويد :

يا راكبا قف بالمحصب من منى
سحرا اذا فاض الحجيج الى منى
ان كانرفضا حب آل محمد
و اهتف بساكن خيفها و الناهض
فيضا كملتطم الفرات الفائض
فليشهد الثقلان أنى رافضى
( 1 ) اى سواره ! در سرزمينپر سنگريزه منى بايست و سحرگاه فرياد كن به آن كه در خيف ساكن است و به آن حركتكرده است - آنگاه كه حجاج از مشعر به منى حركت مى كنند و كثرت جمعيت مانند رودفرات موج مى زند - كه اگر محبتآلمحمد ( رفض) ( 2 ) شمرده مى شود پس جن و انس گواهى دهند كه من ( رافضى)( 3 )مى باشم .
و هم او مى گويد :
يا آل بيت رسول الله حبكم
يكفيكم من عظيم الفخر انكم
فرض منالله فى القرآن انزله
من لم يصل عليكم لا صلاة له
( 4 ) اى اهل بيت رسول ! دوستى شما فريضيه اى است از جانب خداوند كهدر قرآن آن را فرود آورده است از فخر بزرگ شما را اين بس كه درود بر شما جزء نمازاست و هر كس بر شما را درود نفرستد نمازش باطل است .
و هم او مى گويد :
و لما رأيت الناس قد ذهبت بهم
ركبت على اسم الله فى سفن النجا
وامسكت حبل الله و هو ولاؤهم
مذاهبهم فى أبحر الغى و الجهل
و هم اهل بيت المصطفى خاتم الرسل
كما قدامرنا بالتمسك بالحبل
( 5 ) چونمردم را ديدم كه راههاشان آنها را در درياهاى گمراهى و جهالتانداخته است , به نام خدا سوار كشتى نجاتشدم , همانا اهل بيت مصطفى خاتم رسولان , آن كشتى نجات اند , و به ريسمان خدا كهولاء آنهاست چنگزدم , همچنانكهدستور به ما داده شده كه به اين ريسمان چنگ بزنيم .
زمخشرى و فخر رازى كه در بحث خلافتبه جنگ شيعه مىآيند , خود راوى روايتى هستند در موضوع ولاء محبت فخر رازى اززمخشرى نقل مى كند كه پيغمبر فرمود :
من مات على حب آل محمد مات شهيدا, ألا و من مات على حب آل محمد مات مغفورا له , الا و من مات على حب آل محمد ماتتائبا , الا و من مات على حب آل محمد مات مؤمنا مستكمل الايمان . . .( 6 ) .
هر كس كه بر دوستى آل محمد مرد ,شهيد مرده است , هر كس كه بر دوستى آل محمد مرد , آمرزيده مرده است , هر كس كه بردوستى آل محمد مرد , توبه كار مرده است , هر كس كه بر دوستى آل محمد مرد , مؤمن وكامل ايمان مرده است . . .
ابن فارض , عارف و شاعر غزلسراىمعروف مصرى - كه در ادبيات عرب همچون حافظ در زبان فارسى است - در غزل معروف خود كه با اين بيت آغاز مىشود :
سائق الاظعان يطوى البيد طى منعما عرج على كثبان طى
مى گويد :
ذهب العمر ضياعا و انقضى
غير ما اوليت من عقدى ولا
باطلا ان لم أفز منك بشى
عترة المبعوث حقا من قصى
خدايا ! اگر من به وصال تو نائل نشوم عمرم ضايع و باطل گذشتهاست .
اكنون جز يك چيز , چيز ديگر در دست ندارم و آن همان پيوندى است كه به ولاء عترتپيغمبرى كه از اولاد قصى ( 7 ) مبعوث شده بسته ام .
در اينجا ممكن است مقصود از ولاء ,معناى عالى ترى باشد , ولى قدر مسلم اين است كه ولاء محبت را گفته است .
ملا عبدالرحمن جامى - با اينكه قاضىنورالله درباره وى مى گويد : دو تا عبدالرحمن , على را آزردند : عبدالرحمن بن ملجممرادى و عبدالرحمن جامى - قصيده معروف فرزدق را در مدح امام سجاد ( عليه السلام )به فارسى به نظم آورده است مى گويند خوابى نقل كرده كه پس از مرگ فرزدق از او درعالم رؤيا پرسيدند خداوند با تو چه كرد ؟ جواب داد : مرا به واسطه همان قصيده كهدر مدح على بن الحسين گفتم , آمرزيد جامى خود اضافه مى كند و مى گويد :
اگر خداوند همه مردم را به خاطر اين قصيده بيامرزد عجيب نيست جامى درباره هشام بنالملك كه فرزدق را حبس كرد و شكنجه اش داد مى گويد :
اگرش چشم راست بين بودى
دست بيداد و ظلم نگشادى
راست كردار و راست دين بودى
جاى آن حبس خلعتش دادى
( 8 ) بنابراين در مسأله ولاء محبت , شيعه و سنى با يكديگر اختلافنظر ندارند مگر ناصبيها كه مبغض اهل البيت هستند و از جامعه اسلامى مطرود و همچونكفار محكوم به نجاست اند , و بحمدالله در عصر حاضر زمين از لوث وجود آنها پاك شدهاست . فقط افراد معدودى گاهى ديده مى شوند كه برخى كتابها مى نويسند , همه كوششاندر زياد كردن شكاف ميان مسلمين است – مانند افراد معدودى از خودمانيها - و همينبهترين دليل است كه اصالتى ندارند , و مانند همقطاران خودمانيهاشان ابزار پليداستعمارند .
زمخشرى و فخر رازى در ذيل روايتگذشته , از پيغمبراكرم ( ص ) نقلمى كند كه فرمود :
الا و من مات على بغض آل محمد ماتكافرا , ألا و من مات على بغض آل محمد لم يشم رائحة الجنة .
هر كس كه بر دشمنى آل محمد بميرد ,كافر مرده است , هر كس كه بر دشمنى آل محمد بميرد , بوى بهشت را استشمام نخواهدكرد .
و امام صادق ( عليه السلام ) فرمود:
فان الله تبارك و تعالى لم يخلقخلقا انجس من الكلب و ان الناصبلناأهل البيت لانجس منه ( 9 ) .
خداوند خلقى را نجس تر از سگنيافريد و ناصب ما اهل البيت از آن نجس تر است .
اين نوع از ولاء اگر به اهل البيتنسبت داده شود و آنها را ( صاحب ولاء) بخوانيم بايد بگوييم ( ولاء قرابت) و اگر به مسلمانان , از نظروظيفه اى كه درباره علاقه به اهل البيت دارند , نسبت دهيم بايد بگوييم ( ولاءمحبت) .
در اينكه ماده ( ولاء) در موردمحبت استعمال شده است ظاهرا جاى بحث نيست مخصوصا در زيارات , زياد به اين معنى برمى خوريم , از قبيل ( موال لمن والاكم و معاد لمن عاداكم ) كه بى شبهه معنىاش اين استمن دوست كسانى هستم كهشما را دوست مى دارند و دشمن كسانى هستم كه شما را دشمن مى دارند , و يا ( مواللكم و لاولياءكم و معاد لاعدائكم ) و امثال اينها كه زياد است .
بحث در دو جهت ديگر است : يكى اينكهآيا خصوص كلمه ( ولى) به معناى دوست استعمال شده است يا خير ؟ ديگر اينكه معناى( ولى) در خصوص آيه كريمه ( انم ا وليكم الله) كه ولايت اميرالمؤمنين ( ع ) را اثبات مىكند به چه معنى استعمال شده است ؟ بعضى معتقدند در قرآن هر جا كه اين كلمه به كار رفته و ابتداء توهم مى رودكه به معناى ( دوست) است پس از دقت معلوم مى شود كه به اين معنى نيست مثلامعناى (الله ولى الذين آمنوا يخرجهم من الظلمات الى النور)( 10 ) اين نيست كه خدا دوستاهل ايمان است , بلكه اين استكهخداوند با عنايت خاص خود متصرف در شؤون اهل ايمان است و اهل ايمان در حفظ و صيانتخاص پروردگارند و همچنين معناى ( الا ان اولياء الله لا خوف عليهم و لا هميحزنون)( 11 ) اين نيستكه بر دوستان خدا ترسى نيست در اينجا كلمه ( ولى) از قبيل فعيل به معناى مفعولاست پس معنى چنين مى شود : كسانى كه خداوند ولى امر آنها و متصرف در شؤون آنهاست ,مورد ترس و نگرانى نمى باشند و همچنين معناى آيه (المؤمنون و المؤمنات بعضهم اولياءبعض) اين نيست كهمؤمنين دوستان يكديگرند بلكه اين است كه مؤمنين نسبت به يكديگر متعهد و در شؤونيكديگر متصرفو در سرنوشت يكديگرمؤثرند و لهذا بعدمى فرمايد : ( يامرون بالمعروفو ينهون عن المنكر) .از اينجاجواب سؤال دوم هم روشن شد در آيه مورد نظر , مقصود اين نيستكه خدا و پيامبر و على دوستان شمايند ,بلكه اين است كه اختياردار و ذى حق در تصرف در شؤون شما هستند .
و به فرض اينكه استعمال كلمه (ولى) به معناى ( دوست) صحيح باشد , در اينجا مناسبت ندارد كه به صورت حصر گفتهشود كه منحصرا ولى شما خدا و پيامبر و على است از اينجا معلوم مى شود كه توجيهبرخى مفسرين اهل سنت - كه گفته اند مفاد اين آيه چيز مهمى نيست , بلكه صرفا ايناست كه على دوست شماست يا على بايد محبوب و مورد علاقه شما باشد ( اگر فعيل بهمعنى مفعول باشد ) - غلط استطبقاين بيان , آيه شريفه ( انما وليكم الله) كه ولاء اثباتى خاص است , صرفا ولاء محبت نيست , بالاتر است پسچه نوع ولائى است ؟ توضيحاتى كه بعدا داده مى شود مطلب را روشن مى كند .

2 ولاء امامت

ولاء امامت و پيشوايى , و به عبارت ديگر مقام مرجعيت دينى , يعنى مقامى كه ديگران بايد از وىپيروى كنند , او را الگوى اعمال و رفتار خويش قرار دهند و دستورات دينى را از اوبياموزند , و به عبارت ديگر زعامت دينى . چنين مقامى مستلزم عصمت است , وچنين كسى قول و عملش سند و حجت است براىديگران اين همان منصبى استكه قرآنكريم درباره پيغمبر اكرم مى فرمايد :
لقدكان لكم فى رسول الله اسوة حسنة لمن كان يرجوا الله و اليوم الاخر و ذكر اللهكثيرا( 12 ) .
براى شما در ( رفتار )فرستاده خدا پيروى اى نيكوست براى آنان كه اميدوار به خدا و روز ديگرند و خدا رابسيار ياد كنند .
قل انكنتم تحبون الله فاتبعونى يحببكم الله و يغفر لكم ذنوبكم(13).
بگو اگر خدا را دوستداريد از من پيروى كنيد , تا خدا شما را دوست بدارد و گناهانتان را بيامرزد .
در اين آيات رسول الله را الگويىمعرفى كرده كه مردم بايد رفتار و اخلاقشان را با رفتار و اخلاق او تطبيق دهند و اورا مقتداى خويش سازند , و اين خود دليل عصمت آن حضرت است از گناه و خطا , زيرا اگرخطا و گناهى ممكن بود از او صادر گردد ديگر جا نداشت خداى متعال او را پيشوا ومقتدا معرفى كند .
اين مقام پس از پيغمبر به اهل البيترسيد و بر طبق روايتى كه اكثر علماى اهل سنت در كتب سيره و تاريخ و كتب روايت خوداز قريب سى نفر از صحابه پيغمبر نقل كرده اند (14 ) اهل البيت را به پيشوايى و امامت برگزيد , فرمود :
انى تارك فيكم الثقلين : كتابالله و عترتى اهل بيتى , و انهما لن يفترقا حتى يردا على الحوض , فلا تقدموهمافتهلكوا , و لا تقصروا عنهما فتهلكوا , و لا تعلموهم فانهم أعلم منكم .
من در بين شما دو چيز ارزنده راباقى مى گذارم : كتاب خدا و اهل بيتم را آنها جدا نگردند تا در حوض كوثر بر منوارد آيند بر آنها پيشى نگيريد كه تباه شويد , و از آنها كوتاهى نكنيد كه تباهشويد , و به آنان نياموزيد كه از شما داناترند در اينجا پيغمبر , اهل البيت را درست قرين و توأم كتاب خداقرار مى دهد و خدا درباره كتابش مى فرمايد :
لاياتيه الباطل من بين يديه و لا من خلفه (15) .
باطل و نادرستى نه ازپيش رو و نه از پشت سر به آن راه نمى يابد .
و اگر اهل البيت گرد باطل و نادرستىمى گشتند , اينچنين قرين و توأم كتاب قرار نمى گرفتند , و اگر همچون نبى اكرم ازگناه و خطا معصوم و منزه نمى بودند اينچنين به جاى وى پيشوا و مقتدا نمى شدند .مضمون حديث حكايتمى كند كه موردحديث افرادىمعصوم مى باشند , و بهقول خواجه نصيرالدين طوسى ديگران نه معصومى دارند و نه مدعى عصمت براى كسى هستند ,پس جز ائمه اطهار مصداقى ندارد . اين حجر مى گويد :
( اين گفته پيغمبر - بر آنها پيشى نگيريد كه تباه شويد , و از آنها كوتاهى نكنيدكه تباه شويد , و به آنان نياموزيد كه از شما داناترند - دليل است كه هر كه از اهلالبيت به مراتب عالى علمى رسيد و براى وظايف دينى شايسته بود , بر ديگران مقدماست) (16) .
حافظ ابونعيم از ابن عباس روايت مىكند كه پيغمبر فرمود :
( هر كه را خوش آيد كه همچون زندگى من بزيد و همچون مرگ من بميرد و در بهشتجاودانى سكونت كند , على را از پس من ولى انتخاب كند (17) و ولى او را ولى گيرد وبه امامان از پس من كه عترت من اند و از گل من آفريده شده اند , اقتدا كند كه آنانفهم و دانش روزى شده اند , و واى بر آنان كه فضلشان را تكذيب كنند و رحم مرا درموردشان قطع كنند كه شفاعتم آنان را نگيرد) (18) .
امامت و پيشوايى و مقتدايى دينى ,به طورى كه آنچه پيشوا مى گويد و هر طور عمل مى كند سند و حجت الهى تلقى شود ,نوعى ولايت است , زيرا نوعى حق تسلط و تدبير و تصرف در شؤون مردم است .
به طور كلى هر معلم و مربى از آنجهت كه معلم و مربى است , ولى و حاكم و متصرف در شؤون متعلم و مرباست , چه رسد بهمعلم و مربى اى كه از جانب خدا اين حق به او داده شده باشد .
آيه كريمه ( انما وليكم اللهو رسوله و الذين آمنوا الذين يقيمون الصلوة و يؤتون الزكوة و هم راكعون)ناظر به چنين ولايتى است البته مقصود ايننيست كه اين آيه شامل برخى ديگر از اقسام ولايت كه بعدا ذكر خواهيم كرد نيست مقصوداين است كه اين آيه شامل ولاء امامت و پيشوايى و مرجعيت دينى هست در برخى احاديثگذشته نيز كلمه ( ولى) در مورد ولاء امامت استعمال شده است .
اين نوع از ولاء را اگر به امامنسبت دهيم به معنى حق پيشوايى و مرجعيت دينى است و اگر به افراد امت نسبت دهيم بهمعنى پذيرش و قبول اين حق است .
3 ولاء زعامت ولايت زعامت يعنى حق رهبرى اجتماعى و سياسى اجتماع نيازمند بهرهبر است آن كس كه بايد زمام امور اجتماع را به دست گيرد و شؤون اجتماعى مردم رااداره كند و مسلط بر مقدرات مردم است ( ولى امر مسلمين)است پيغمبر اكرم در زمان حيات خودشان ولى امر مسلمين بودند و اين مقامرا خداوند به ايشان عطا فرموده بود و پس از ايشان طبق دلايل زيادى كه غير قابلانكار است به اهل البيترسيده است .آيه كريمه ( اطيعوا الله و اطيعوا الرسول و اولى الامر منكم)(19) ( اطاعت كنيد خدا وپيغمبر را و كسانى را كه اداره كار شما به دست آنهاست ) و همچنين آيات اول سورهمائده و حديث شريف غدير و عموم آيه ( انما وليكم الله)و عموم آيه ( النبى اولى بالمؤمنين من انفسهم) ناظر به چنين ولايتى است .
در اين جهت كه پيغمبر اكرم چنينشأنى را داشته و اين يك شأن الهى بوده است - يعنى حقى بوده كه خداوند به پيغمبراكرم عنايت فرموده بود نه اينكه از جانب مردم به آن حضرت تفويض شده باشد - ميانشيعه و سنى بحثى نيست برادران اهل سنت ما با ما تا اينجا موافق اند سخن در اين استكه پس از پيغمبر اكرم تكليف ( ولايت زعامت) چيست ؟ افراد مردم براى اينكه اجتماعمتزلزل نشود و هرج و مرج به وجود نيايد , بايد از كسى و مقامى به عنوان حاكم و ولىامر اطاعت كنند تكليف چنين مقامى چيست ؟ آيا اسلام در اين باره تكليفى معين كردهاست و يا بكلى سكوتاختيار كرده است, و اگر تكليف معين كرده چگونه است ؟ آيا به مردم اختيار داده كه بعد از پيغمبر هركه را مى خواهند خود انتخاب كنند و بر ديگران اطاعت او واجب است و يا اينكه پيغمبراكرم قبل از رحلت , شخص معينى را براى جانشينى خود در اين مقام بزرگ و با اهميتتعيين كرد ؟در اينجا به مناسبت ,درباره همه شؤون اجتماعى پيغمبر اكرم در ميان امت , مطابق آنچه از قرآن مجيد استنباط مى شود , بحثى مى كنيم.
از قرآن مجيد و هم از سنت و سيرهنبوى استنباط مى شود كه پيغمبر اكرم در ميان مسلمين در آن واحد داراى سه شأن بود :اول اينكه امام و پيشوا و مرجع دينى بود و ولايت امامت داشت , سخنش و عملش سند وحجت بود :
ما اتيكم الرسول فخذوه و ما نهاكم عنهفانتهوا(20) .
آنچه را پيغمبر براى شماآورده است بگيريد و از آنچه شما را باز دارد بايستيد .
دوم اينكه ولايت قضائى داشت , يعنىحكمش در اختلافات حقوقى و مخاصمات داخلى نافذ بود :
فلا و ربك لا يؤمنون حتى يحكموك فيما شجربينهم ثم لا يجدوا فى انفسهم حرجا مما قضيت و يسلموا تسليما(21) .
نه چنين است به پرودگارتسوگند , ايمانشان واقعى نخواهد بود تا در آنچه در بينشان اختلاف شود , داورت كنندو سپس در دلهاى خويش از آنچه حكم كرده اى ملالى نيابند و بى چون و چرا تسليم شوند.
و البته با اينكه در اين مورد مثلمورد قبل استعمال كلمه ( ولايت) صحيح است ولى نديده ايم اين كلمه عملا دربابولايت قضائى استعمال شده باشد .
سوم اينكه ولايت سياسى و اجتماعىداشت , يعنى گذشته از اينكه مبين و مبلغ احكام بود و گذشته از اينكه قاضى مسلمينبود , سائس و مدير اجتماع مسلمين بود , ولى امر مسلمين و اختياردار اجتماع مسلمينبود همچنانكه قبلا گفته شد , آيه كريمه ( النبى اولى بالمؤمنين من انفسهم)(22) و همچنين آيه ( اطيعوا الله و اطيعوا الرسول و اولىالامر منكم) ناظر بهاين قسمت است البته پيغمبر اكرم شأن چهارمى هم دارد كه بعدا ذكر خواهد شد .
پيغمبر اكرم رسما بر مردم حكومت مىكرد و سياست اجتماع مسلمين را رهبرى مى نمود , به حكم آيه كريمه(خذ من اموالهمصدقة تطهرهم و تزكيهم بها)(23)از مردم ماليات مى گرفت , شؤون مالى واقتصادى اجتماع اسلامى را اداره مى كرد .
اين شأن از شؤون سه گانه رسول اكرم, ريشه بحث خلافت است .
اين نكته لازم است گفته شود كهكلمه ( امامت) همچنانكه در مورد پيشوايى در اخذ معالم دين استعمال شده است ,يعنى ( امام) گفته مى شود و مفهومش ( كسى است كه معالم دين را از او بايد فراگرفت) و اهل سنت به همين عنايت , به ابوحنيفه و شافعى و مالك و احمد حنبل كلمه(امام) اطلاق مى كنند , در مورد زعامت اجتماعى و سياسى نيز زياد به كار رفته است رسول اكرم فرمود :
ثلاث لا يغل عليهن قلب امرء مسلم: اخلاص العمل لله , و النصيحة لائمة المسلمين و اللزوم لجماعتهم (24) .
هرگز قلب يك مسلمان نسبت به سه چيزخيانت و ترديد روا نمى دارد :
اخلاص نيت براى خدا , خيرخواهى براى زعماى مسلمين در راه رهبرى مسلمين , همراهى باجماعت مسلمين .
على ( عليه السلام ) در يكى از نامههايش كه در نهج البلاغه ثبت استمى فرمايد :
فان اعظم الخيانة خيانة الامة وافظع الغش غش الائمة (25) .
بزرگترين خيانتها خيانت به جامعهاست و شنيع ترين دغلبازيها , دغلبازى با پيشوايان مسلمين است .
زيرا نتيجه اين دغلبازى عليه مسلميناست اگر ناخداى يك كشتى آن كشتى را درست هدايت كند و شخصى پيدا شود و آن ناخدا رافريب دهد و كشتى را دچار خطر كند , تنها به ناخدا خيانت نكرده است , به همه سكانكشتى خيانت كرده است .
در اين جمله نيز كلمه ( امام) بهاعتبار رهبرى اجتماعى اطلاق شده است . در تاريخ مسلمين زياد مى خوانيم كه مسلمانان - حتى ائمهاطهار – خلفاى عصر خود را با كلمه ( امام) خطاب مى كردند چيزى كه هست امام بهاين معنى گاهى امام عدل است و گاهى امام جور و مسلمانان در قبال هر يك از آنهاوظايفى دارند . پيغمبر اكرم در حديث مشهورى كه فريقين روايت كرده اند فرمود :
افضل الجهاد كلمة عدل عند امامجائر (26) .
بالاترين جهاد , يك سخن حق است دربرابر يك پيشواى جور .
و همچنين پيغمبر اكرم فرمود :
آفة الدين ثلاثة : امام جائر , ومجتهد جاهل , و عالم فاجر (27) .
سه چيز آفت دين به شمار مى روند ( ومانند يك آفت كه گياهى يا حيوانى را از پا در مىآورد , دين را از پا در مىآورند ): پيشواى ستمگر , عابد نادان و عالم گناهكار .
بالاتر اينكه در خود قرآن ازپيشوايانى ياد شده است كه مردم را به آتش جهنم دعوت مى كنند و با كلمه ( امام)هم تعبير شده است :
و جعلناهم ائمة يدعون الى النار (28) .
آنان را پيشوايانى قرارداده ايم كه به آتش مى خوانند .
البته شك نيست كه غالبا كلمه (امام) يا ( ائمه) به پيشوايان عادل و صالح اطلاق مى شود و در عرف شيعه كلمه (امام) بر پيشوايان بر حق و معصوم اطلاق مى شود كه فقط دوازده نفرند .

4- ولاء تصرف

ولاء تصرف يا ولاء معنوىبالاترين مراحل ولايت است ساير اقسام ولايت يا مربوط است به رابطه قرابتى با رسولاكرم بعلاوه مقام طهارت و قداست شخصى اهل البيت , يا مربوط است به صلاحيت علمى و يا اجتماعى آنها آنچه بهنام ولايت در دو مورد اخير ناميده مى شود از حدود تشريع و قراردادتجاوز نمى كند گو اينكه ريشه و مبنا وفلسفه اين قرارداد صلاحيت علمى يا اجتماعى است , اما ولايت تصرف يا ولايت معنوى ,نوعى اقتدار و تسلط فوق العاده تكوينى است اول بايد ببينيم ولايت تصرف چه معنى ومفهومى دارد و مقصود معتقدين چيست ؟ نظريه ولايت تكوينى از يك طرف مربوط است به استعدادهاى نهفته در اين موجودىكه به نام ( انسان) در روى زمين پديد آمده است و كمالاتى كه اين موجود شگفتبالقوه دارد و قابل به فعليت رسيدن است , و از طرفديگر مربوط است به رابطه اين موجود با خدا مقصود از ولايتتكوينى اين است كه انسان در اثر پيمودن صراط عبوديت به مقام قرب الهى نائل مى گرددو اثر وصول به مقام قرب - البته در مراحل عالى آن - اين است كه معنويت انسانى كهخود حقيقت و واقعيتى است , در وى متمركز مى شود و با داشتن آن معنويت , قافلهسالار معنويات , مسلط بر ضمائر و شاهد بر اعمال و حجت زمان مى شود زمين هيچگاه ازوليى كه حامل چنين معنويتى باشد , و به عبارت ديگر , از ( انسان كامل) خالى نيست.
ولايت به اين معنى غير از نبوت وغير از خلافت و غير از وصايت و غير از امامت به معنى مرجعيت در احكام دينى است ,غيريتش با نبوت و خلافت و وصايت , واقعى است و با امامت , مفهومى و اعتبارى .
مقصود از اينكه غيريتش با نبوت وخلافت و وصايت , واقعى است اين نيست كه هر كه نبى يا وصى يا خليفه شد ( ولى)نيست , بلكه مقصود اين است كه نبوت و همچنين وصايت و خلافت , حقيقتى است غير ازولايت , و الا انبياء عظام , خصوصا خاتم آنها , داراى ولايت كليه الهيه بوده اند .
و مقصود از اينكه غيريتش با امامت ,اعتبارى است اين است كه يك مقام است , به اعتبارى ( امامت) و به اعتبار ديگرى (ولايت) ناميده مى شود كلمه ( امامت) در بسيارى از تعبيرات اسلامى در مورد همينولايت معنوى به كار رفته است مفهوم امامت مفهوم وسيعى است امامتيعنى پيشوايى يك مرجع احكام دينى پيشواست, و پيشواست و همچنانكه يكمربىباطنى و راهنماى معنوى از باطن ضمير نيز پيشواست .
از نظر شيعه كه مسأله ولايت مطرحاست از سه جنبه مطرحاست و در هر سهجنبه چنانكه گفته شد كلمه امامت به كار رفته است :
اول از جنبه سياسى , كه احق و اليقبراى جانشينى پيغمبر براى زعامت و رهبرى سياسى و اجتماعى مسلمين چه كسى بوده است وچه كسى مى بايست بعد از پيغمبر زعيم مسلمين باشد ؟ و اينكه پيغمبر از طرف خداوندعلى را براى اين پست و مقام اجتماعى تعيين كرده بود اين جهت است كه در حال حاضرجنبه تاريخى و اعتقادى دارد نه جنبه عملى .
دوم آنكه در بيان احكام دين بعد ازپيغمبر به چه كسانى بايد رجوع كرد و آن كسان علم خود را از چه طريق كسب كرده اند ؟و آيا آنها در بيان احكام معصوم اند يا نه ؟ و چنانكه مى دانيم شيعه معتقد بهامامت ائمه معصومين است اين جهت , هم جنبه اعتقادى دارد و هم عملى .
سوم از جنبه معنوى و باطنى از نظرشيعه در هر زمان يك ( انسان كامل ) كه نفوذ غيبى دارد بر جهان و انسان , و ناظربر ارواح و نفوس و قلوب است و داراى نوعى تسلط تكوينى بر جهان و انسان است ,همواره وجود دارد و به اين اعتبار نام او ( حجت) است بعيد نيست - همچنانكه گفتهاند - آيه كريمه ( النبى اولى بالمؤمنين من انفسهم)(29) ناظر به اين معنى از ولايت نيز بودهباشد .
مقصود از ولايت تصرف يا ولايتتكوينى اين نيست كه بعضى جهال پنداشته اند كه انسانى از انسانها سمت سرپرستى وقيمومت نسبت به جهان پيدا كند بطوريكه او گرداننده زمين و آسمانو خالق و رازق و محيى و مميت من جانبالله باشد .
اگر چه خداوند , جهان را بر نظاماسباب و مسببات قرار داده و موجوداتى كه قرآن آنها را ملائكه مى نامد ( مدبراتامر) (30) و ( مقسمات امر) (31) به اذن الله مى باشند و اين جهت هيچ گونهمنافاتى با شريك نداشتن خداوند در ملك و خالقيت ندارد , و همچنين با اين كه ( بههيچ وجه هيچ موجودى ( ولى) به معناى يار و ياور خدا و حتى آلت و ابزار خدا بهشمار نمى رود) منافات ندارد ( و لم يكن له شريك فى الملك و لم يكن لهولى من الذل و كبره تكبيرا ) (32) , نسبت مخلوق به خالق جز مخلوقيت و مربوبيت مطلقه ولاشيئيت نيست .
قرآن در عين اينكه خداوند را در حداعلاى غنا و بى نيازى معرفى مى كند و در عين اينكه مثلا مى گويد : ( الله يتوفىالانفس حين موتها)(33) ,باز مى گويد : ( قل يتوفيكم ملك الموت الذى وكل بكم)(34) , ( الذين تتوفيهم الملائكة ظالمى انفسهم)(35) قرآن در عين اينكه مى فرمايد : ( خداوند برهمه چيز حفيظ است) (36) , مى فرمايد : (و يرسلعليكم حفظة حتى اذا جاء احدكم الموت توفته رسلنا)(37) .
در اين آيه كريمه رسولانى را , هم به عنوان نگهبان و هم قبض كنندهارواح معرفى مى كند .
پس , از نظر توحيدى , وجود وسائط ونسبت دادن تدبير امور به غير خداوند ولى به اذن خداوند و به اراده خداوند بطوريكهمدبران , مجريان اوامر و اراده پروردگارند , مانعى ندارد .
در عين حال , اولا ادب اسلامى اقتضامى كند كه ما خلق و رزق و احيا و اماته و امثال اينها را به غير خدا نسبت ندهيمزيرا قرآن مى كوشد كه ما از اسباب و وسائط عبور كنيم و به منبع اصلى دست يابيم وتوجه مان به كارگزار كل جهان باشد كه وسائط نيز آفريده او و مجرى امر او و مظهرحكمت او مى باشند , ثانيا نظام عالم از نظر وسائط نظام خاصى است كه خداوند آفريدهاست و هرگز بشر در اثر سير تكاملى خود جانشين هيچيك از وسائط فيض نمى گردد بلكهخود فيض را از همان وسائط مى گيرد , يعنى فرشته به او وحى مى كند و فرشته مأمورحفظ او و مأمور قبض روح او مى گردد , در عين اينكه ممكن است مقام قرب و سعه وجودىآن انسان از آن فرشته اى كه مأمور اوست احيانا بالاتر و بيشتر باشد .
مطلب ديگر اينكه ما حدود ولايت تصرفو يا ولايت تكوينى يك انسان كامل و يا نسبتا كامل را نمى توانيم دقيقا تعيين كنيم, يعنى مجموع قرائن قرآنى و قرائن علمى كه نزد ما هست اجمالا وصول انسان را بهمرتبه اى كه اراده اش بر جهان حاكم باشد , ثابت مى كند , اما در چه حدودى ؟ آياهيچ حدى ندارد و يا محدود به حدى است ؟ مطلبى است كه از عهده ما خارج است .
مطلب سوم كه لازم است گفته شود ايناست كه ولايت تصرف , شأن بنده اى است كه از هواجس نفسانى بكلى پاك شده است . اينقدرت قدرتى نيست كه به اصطلاح دلبخواه و تابع هوس و ميل خودسر يك انسان باشد اساساانسانى كه هنوز محكوم هوسها و ميلهاى خودسر است از چنين كرامتهايى محروم استانسانى كه تا آن حد پاك باشد , اراده اش از مبادى و مقدماتى كه اراده ما را منبعثمى كند هرگز منبعث نمى شود , انبعاث اراده اش با تحريكى درونى و اشاره اى غيبى استو اما اينكه اين تحريك و اشاره به چه نحو است و چگونه است , ما نمى دانيم و لهذاچنين كسان ( گاهى بر طارم اعلى نشينند) و ( گهى تا پشت پاى خود نبينند) .
اما اينكه در آيات كريمه قرآن آمدهاست : ( قل لا املك لنفسى نفعا و لا ضرا) (38) ( من مالك هيچ سود و زيانى براى خود نيستم ), بديهى است كه مى خواهد بگويد مالك اصلى همه سود و زيانها خداست , و توانايى منبر سود و زيانم نيز از خداست نه از خودم و الا چگونه ممكن است كه انسانهاى ديگر درحدودى مالك سود و زيان خود باشند و اما پيغمبر حتى از انسانهاى ديگر هم كمتر باشد؟ !اين نكات سه گانه لازم بود كهدر مقدمه بحث ( ولايت تكوينى) يادآورى شود , و چون كمتر درباره اين موضوع بحث مىشود , بعلاوه عده اى اظهار علاقه مى كنند كه ما اين موضوع را مطرح كنيم , اندكىسخن را در اين باره بسط مى دهيم .
اعتراف مى كنم كه قبول ولايت به اينمعنى اندكى دشوار است , باور كردنش خالى از صعوبت نيست مخصوصا طبقه روشنفكر ماچندان از طرح چنين مسائلى خرسند نيستند , احيانا دشوارى مطلب و مورد انكار بودن آنرا به اين صورت طرح مى كنند : ( فعلا با اينهمه مسائل ضرورى و فورى براى مسلمينطرح اين گونه مسائل كه پيغمبر و امام , ولايت تكوينى دارند يا ندارند , چه ضرورتىدارد ؟) برخى ديگر انكار و اشكال خود را به صورت ديگر كه رنگ مذهبى دارد , طرح مىكنند و آن اينكه : اين غلو است و مقام فوق بشرى و نيمه خدايى براى بشر قائل شدناست , كار خدا را به غير خدا نسبت دادن است , پس شرك است و با اصل اولى و اساسىاسلام كه توحيد است , منافى است .
حقيقت اين است كه ما از پيش خود نهمى توانيم مطلبى را قبول كنيم و نه مى توانيم رد كنيم شرك يا توحيدى بودن يك نظريهبه ميل و اراده ما نيست كه هر چه را خواستيم شرك بناميم و هر چه را خواستيم نامتوحيد روى آن بگذاريم معيارهاى بسيار دقيق قرآنى و برهانى دارد معارف اسلامى درمسائل مربوط به شرك و توحيد از اوج و عظمتى برخوردار است ما فوق تصور افراد عادىمسأله فورى تر و ضرورى تر بودن بعضى مسائل نسبت به بعضى ديگر نيز سخنى است اساسى ,ولى معيار ضرورى بودن تنها اين نيست كه يك مسأله اى در يك زمان بيشتر طرح شود وافراد بيشتر ( احساس احتياج) كنند اشتباه است اگر خيال كنيم همواره احساساحتياجها بر طبق احتياجهاست .
اينكه قرآن در عرض مسائل و معارف خودچه اندازه بر مطلبى تكيه دارد , خود يك معيار است كه در هر زمان بايد مورد استفادهقرار گيرد مسأله ولايت تكوينى يكى از مسائل مربوط به ( انسان) و استعدادهاىانسانى است قرآن به انسان و استعدادهاى انسانى و جنبه غير عادى خلقت او اهميتفراوان مى دهد و ما در بحثهايى كه ان شاء الله در كتاب قرآن و انسان (39) طرحخواهيم كرد به اين مسأله رسيدگى مى نماييم .
در اينجا كافى است كه اشاره اىاجمالى به اين مطلب بنماييم و پايه هاى اين فكر را با توجه به معانى و مفاهيمقرآنى روشن كنيم تا عده اى خيال نكنند كه به اصطلاح اين يك سخن ( قلندرى) است .
در اين گونه مسائل كه احيانا بر فهمما گران مىآيد اگر ما خود را تخطئه بكنيم به حقيقت نزديكتر است تا اينكه انكارنماييم .
شك ندارد كه مسأله ( ولايت) بهمعنى چهارم از مسائل عرفانى است , ولى اين دليل نمى شود كه چون يك مسأله عرفانى استپس بايد مردود قلمداد شود اين مسأله يك مسأله عرفانى است كه از ديد تشيع يك مسألهاسلامى نيز هست تشيع يك مذهب است و عرفان يك مسلك اين مذهب و آن مسلك ( قطع نظر ازخرافاتى كه به آن بسته اند ) در اين نقطه با يكديگر تلاقى كرده اند و اگر الزامابنا هست كه گفته شود يكى از ايندو از ديگرى گرفته است به حكم قرائن مسلم تاريخىقطعا اين عرفان است كه از تشيع اقتباس كرده است نه بالعكس به هر حال , ما پايه هاو ريشه هاى اين انديشه را به طور اختصار بيان مى كنيم :
مهمترين مسأله اى كه در اين زمينهبايد مطرح شود , مسأله ( قرب) و ( تقرب الى الله) است مى دانيم كه در اسلام ,بلكه در هر آيين آسمانى , روح دستورها كه بايد اجرا شود قصد قربت است و نتيجهنهايى كه از اعمال بايد گرفته شود , تقرب به ذات احديت است پسبحث خود را از معنى و مفهوم ( قرب) آغازمى كنيم .

تقرب به خدا يعنى چه ؟

انس ما با مفاهيماعتبارى و اجتماعى كه در زندگى اجتماعى به كار مى بريم غالبا سبب خطا و اشتباه مامى شود , سبب مى شود كه الفاظى كه در معارف اسلامى آمده است از معناى حقيقى خودمنسلخ شوند و مفهومى اعتبارى و قراردادى پيدا كنند .
ما آنجا كه كلمه ( قرب) و نزديكىرا در خارج از مفاهيم اجتماعى به كار مى بريم همان مفهوم حقيقى را اراده مى كنيم ,مثلا مى گوييم در نزديكى اين كوه چشمه اى است , يا خود را به نزديك اين كوه رساندمدر اينجا مراد ما قرب واقعى است , يعنى واقعا دورى و نزديكى فاصله خود را تا كوه درنظر مى گيريم و از كلمه ( قرب) منظورمان اين است كه آن فاصله - كه يك امر واقعىاست نه قراردادى - كمتر شده است اما وقتى كه مى گوييم فلان شخص نزد فلان مقاماجتماعى قرب پيدا كرده است و يا مى گوييم فلان شخص با فلان خدمت خود به فلان مقامنزد او تقرب حاصل كرد , در اينجا منظورمان چيست ؟ آيا مقصود اين است كه فاصله ميانآنها كمتر شد ؟ مثلا سابقا در پانصد مترى او قرار داشت و اكنون در صد مترى اوست ؟البته نه اگر چنين است پس پيشخدمت در اطاق هر كسى از هر كس ديگر نزد او مقرب تراست مقصودمان اين است كه خدمتگزار در اثر خدمتش در روحيه مخدوم خود تأثير كرد و اورا از خود راضى نمود و حال اينكه قبلا راضى نبود , يا او را از خود راضى تر كرد ودر نتيجه , از اين پس , مخدوم بيش از گذشته به او عنايت خواهد داشت پس استعمال قربدر اينجا يك استعمال مجازى است نه حقيقى , واقعا وجود خارجى اين شخص در نزديكىوجود خارجى آن شخص قرار نگرفته است , بلكه از آن رابطه خاص روحى كه از طرف مخدومنسبت به خادم برقرار شده و آثارى كه بر اين رابطه روحى مترتب است , مجازا و تشبيها( قرب) تعبير شده است .
قرب به ذات حق چطور ؟ آيا قرب حقيقىاست يا قرب مجازى ؟ آيا واقعا بندگان با اطاعت و عبادت و سلوك و اخلاص به سوى خدابالا مى روند و به او نزديك مى شوند ؟ فاصله شأن كم مى شود تا آنجا كه فاصله ازبين مى رود و به تعبير قرآن ( لقاء رب) حاصل مى گردد , و يا اينكه همه اينتعبيرات , تعبيرات مجازى است ؟ به خدا نزديك شدن يعنى چه ؟ ! خدا دور و نزديكىندارد نزديكى به خدا عينا مانند نزديكى به يك صاحب مقام اجتماعى است , يعنى خدا ازبنده خود خشنودى حاصل مى كند و در نتيجه , لطف و عنايتش عوض مى شود و بيشتر مىگردد .
البته اينجا سؤال ديگرى پيش مىآيد وآن اينكه خشنودى خداوند يعنى چه ؟ خداوند محل حوادث نيست كه از كسى خشنود نباشد وبعد خشنود شود و يا خشنود باشد و بعد ناخشنود شود ناچار جواب مى دهند كه تعبير (خشنودى) و ( ناخشنودى) نيز يك تعبير مجازى است , مقصود آثار رحمت و عنايت حقاست كه در صورت طاعت و بندگى مى رسد و نه چيز ديگر .
آن رحمتها و عنايتها چيست ؟ دراينجا منطقها فرق مى كند : برخى رحمتها و عنايتها را اعم از معنوى و مادى مى دانند- رحمت معنوى يعنى معرفت و لذت حاصل از آن , و رحمت مادى يعنى باغ و بهشت و حور وقصور - , اما بعضى ديگر حتى از اعتراف به رحمت معنوى نيز امتناع دارند و همهعنايات و مقامات انسانها را در نزد خداوند محدود مى كنند به باغ و بهشتهاى جسمانىو حور و قصور و سيب و گلابى نتيجه سخن دسته اخير اين است كه معناى تقرب بيشتراولياء خدا به ذات احديت اين است كه بيش از افراد ديگر حور و قصور و سيب و گلابى وباغ و بوستان در اختيار دارند .
نتيجه سخن منكران قرب حق اين است كهدر اثر طاعت و عبادت , نه نسبت خداوند به بنده فرق مى كند - همچنانكه طرفداران قربحقيقى نيز به اين مسأله اعتراف دارند - و نه نسبت بنده با خدا فرق مى كند از نظرنزديكى و دورى حقيقى , اولين شخص جهان بشريت يعنى رسول اكرم با شقى ترين آنها ازقبيل فرعون و ابوجهل مساوى اند .
حقيقت اين است كه اين اشتباه از يكنوع طرز تفكر مادى درباره خدا و انسان , و بالاخص درباره انسان پيدا شده است كسىكه انسان و روح انسان را صرفا توده اى از آب و گل مى داند و نمى خواهد به اصل (فاذا سويته ونفخت فيه من روحى)(40)اعتراف كند و حتى اين تعبير را نيز حمل به يك معناى مجازى مى كند , چاره اى نداردجز انكار قرب واقعى حق .
ولى چه لزومى دارد كه ما انسان رااينچنين حقير و خاكى فرض نماييم تا مجبور شويم همه چيز را تأويل و توجيه كنيم ؟خداوند كمال مطلق و نامحدود است , و از طرفى حقيقت وجود مساوى با كمال است و هركمال واقعى به حقيقت وجود كه حقيقتى اصيل است باز مى گردد از قبيل علم , قدرت ,حيات , اراده , رحمت , خيريت و غيره .
موجودات در اصل آفرينش به هر نسبتكه از وجودى كامل تر - يعنى از وجودى قوى تر و شديدتر - بهره مند هستند , به ذاتالهى كه وجود محض و كمال صرف است نزديكترند طبعا فرشتگان از جمادات و نباتات بهخداوند نزديكترند و به همين جهت بعضى از فرشتگان از بعضى ديگر مقرب ترند , بعضىحاكم و مطاع بعضى ديگر مى باشند , و البته اين تفاوت مراتب قرب و بعد مربوط به اصلخلقت و به اصطلاح مربوط به قوس نزول است .
موجودات , بخصوص انسان , به حكم (انا لله وانا اليه راجعون)(41)به سوى خداوند بازگشت مى كنند انسان به حكم مرتبه وجودى خود , اين بازگشت را بايدبه صورت طاعت و عمل اختيارى و انجام وظيفه و به صورت انتخاب و اختيار انجام دهدانسان با پيمودن طريق طاعت پروردگار واقعا مراتب و درجات قرب پروردگار را طى مىكند , يعنى از مرحله حيوانى تا مرحله فوق ملك را مى پيمايد اين صعود و تعالى يكامر تشريفاتى و ادارى نيست , قراردادى و اعتبارى نيست , از قبيل بالا رفتن ازعضويت ساده يك اداره تا مقام وزارت , و يا از عضويت ساده يك حزب تا رهبرى آن حزبنيست , بلكه بالا رفتن بر نردبان وجود است , شدت و قوت و كمال يافتن وجود است كهمساوى است با زيادت و استكمال در علم و قدرت و حيات و اراده و مشيت و ازدياد دايرهنفوذ و تصرف .
تقرب به خداوند يعنى واقعا مراتب و مراحل هستى را طى كردن و به كانون لايتناهىهستى نزديك شدن .
بنابراين محال است كه انسان در اثرطاعت و بندگى و پيمودن صراط عبوديت به مقام فرشته نرسد و يا بالاتر از فرشته نرودو لااقل در حد فرشته از كمالات هستى بهره مند نباشد قرآن براى تثبيت مقام انسانىمى گويد :
( ما فرشتگان را فرمان داديم كه در پيشگاه آدم سجده كنند و همه فرشتگان بلااستثناء سجده كردند جز ابليس كه حاضر نشد) (42) .
حقا بايد گفت منكر مقام انسان هر كههست ابليس است .

حيات ظاهر و حيات معنى

انسان در باطن حيات ظاهرىحيوانى خود يك حيات معنوى دارد حيات معنوى انسان كه استعدادش در همه افراد هست ازنظر رشد و كمال از اعمالش و اهدافش سرچشمه مى گيرد كمال و سعادت انسان و همچنينسقوط و شقاوت او وابسته به حيات معنوى اوست كه وابسته است به اعمال و نيات و اهدافاو و به اينكه با مركب اعمال خود به سوى چه هدف و مقصدى پيش مى رود .
توجه ما به دستورهاى اسلامى تنها ازجنبه هاى مربوط به زندگى فردى يا اجتماعى دنيوى است شك نيست كه دستورهاى اسلامىمملو است از فلسفه هاى زندگى در همه شؤون اسلام هرگز مسائل زندگى را تحقير نمى كندو بى اهميت نمى شمارد از نظر اسلام , معنويت جدا از زندگى در اين جهان وجود نداردهمان طور كه اگر روح از بدن جدا شود , ديگر متعلق به اين جهان نيست و سرنوشتش راجهان ديگر بايد معين كند , معنويت جدا از زندگى نيز متعلق به اين جهان نيست و سخناز معنويت منهاى زندگى در اين جهان بيهوده است .
اما نبايد تصور كرد كه فلسفه هاىدستورهاى اسلامى در مسائل زندگى خلاصه مى شود , خير در عين حال به كار بستن ايندستورات وسيله اى است براى طى طريق عبوديت و پيمودن صراط قرب و استكمال وجود انسانيك سير كمالى باطنى دارد كه از حدود جسم و ماده و زندگى فردى و اجتماعى بيرون استو از يك سلسله مقامات معنوى سرچشمه مى گيرد انسان با عبوديت و اخلاص خود عملا درآن سير مى كند , احيانا در همين دنيا و اگر نه , در جهان ديگر كه حجاب برطرف شدهمه مقاماتى را كه طى كرده - كه همان مقامات و مراتب قرب و در نتيجه ولايت است -مشاهده مى نمايد (43) .

نبوت و ولايت

حضرت استادنا الاكرم , علامهطباطبائى مدظله العالى مى فرمايند :
( احكام و نواميس دينى كه يك دستهاز آنها همان مقررات اجتماعى مى باشند , در ظاهر يك سلسله افكار اجتماعى مى باشند, ارتباط آنها با سعادت و شقاوت اخروى , و به عبارت ساده دينى با نعمتهاى بهشتى ونقمتهاى دوزخى , منوط به واقعيتهايى است كه به واسطه عمل به آن نواميس و مقررات ياترك آنها در انسان به وجود آمده و در پس پرده حس ذخيره شده و پس از انتقال وى بهنشئه آخرت و پاره شدن پرده غفلت و حجاب انيت براى انسان ظاهر و مكشوف افتد پس درزير لفافه زندگى اجتماعى كه انسان با رعايت نواميس دينى بسر مى برد , واقعيتى استزنده و حياتى است معنوى كه نعمتهاى اخروى و خوشبختيهاى هميشگى از آن سرچشمه گرفتهو به عبارت ديگر مظاهر وى مى باشند اين حقيقت و واقعيت است كه به نام ( ولايت)ناميده مى شود ( نبوت) واقعيتى است كه احكام دينى و نواميس خدايى مربوط به زندگىرا به دست آورده و به مردم مى رساند و ( ولايت) واقعيتى است كه در نتيجه عمل بهفرآورده هاى نبوت و نواميس خدايى در انسان به وجود مىآيد) .

امام , حاملولايت

حضرت معظم له درباره ثبوتولايت و حامل آن ( امام) , و اينكه جهان انسانى همواره از انسانى كه حامل ولايتباشد ( انسان كامل ) خالى نيست , مى فرمايند :
( در ثبوت و تحقق صراط ولايت كه در وى انسان مراتب كمال باطنى خود را طى كرده ودر موقف قرب الهى جايگزين مى شود , ترديدى نيست , زيرا ظواهر دينى بدون يك واقعيتباطنى تصور ندارد و دستگاه آفرينش كه براى انسان ظواهر دينى ( مقررات عملى واخلاقى و اجتماعى ) را تهيه نموده و وى را به سوى او دعوت كرده است , ضرورتا اينواقعيت باطنى را كه نسبت به ظواهر دينى به منزله روح است آماده خواهد ساخت و دليلىكه دلالت بر ثبوت و دوام نبوت ( شرايع و احكام ) در عالم انسانى كرده و سازمانمقررات دينى را به پا نگه مى دارد , دلالت بر ثبوت و دوام و فعليت سازمان ولايت مىكند و چگونه متصور است كه مرتبه اى از مراتب توحيد و يا حكمى از احكام دين , امر (فرمان ) زنده اى بالفعل داشته باشد در حالى كه واقعيت باطنى كه در بر دارد در وجودنباشد و يا رابطه عالم انسانى با آن مرتبه مقطوع بوده باشد كسى كه حامل درجات قربو امير قافله اهل ولايت بوده و رابطه انسانيت را با اين واقعيت حفظ مى كند در لسانقرآن (44) ( امام) ناميده مى شود امام يعنى كسى كه از جانب حق سبحانه براىپيشروى صراط ولايت اختيار شده و زمام هدايت معنوى را در دست گرفته ولايت كه بهقلوب بندگان مى تابد , اشعه و خطوط نورى هستند از كانون نورى كه پيش اوست , وموهبتهاى متفرقه , جويهايى هستند متصل به درياى بيكرانى كه نزد وى مى باشد) (45).
در اصول كافى ( باب ( ان الائمةنور الله) از ابوخالد كابلى روايت مى كند كه گفت از امام باقر ( ع ) از اين آيهسؤال كردم :
فامنوابالله و رسوله و النور الذى انزلنا (46) .
به خدا و فرستاده اش و نورى كه فرودآورده ايم ايمان آوريد .
امام ضمن توضيح معناى اين آيه فرمود :
و الله يا ابا خالد لنور الامامفى قلوب المؤمنين انور من الشمس المضيئة بالنهار .
به خدا سوگند - اى ابا خالد ! - كهنور امام در دل مردم با ايمان كه تحت نفوذ و سيطره معنوى او هستند از نور خورشيددر روز روشن تر است .
مقصود اين است كه محدود كردن هدف ومقصد و ظاهر و باطن دستورهاى دينى به آثارى كه از نظر زندگى مترتب مى شود , و قربالهى را كه نتيجه مستقيم انجام صحيح اين اعمال است يك امر اعتبارى و مجازى از قبيلتقرب به ارباب زر و زور در دنيا تلقى كردن بدون آنكه نقش مؤثرى در حيات معنوى وواقعى انسان داشته باشد و او را واقعا در نردبان وجود بالا ببرد , اشتباه بزرگىاست افرادى كه مراتب قرب را واقعا طى كرده و به عالى ترين درجات آن نائل گشته يعنىواقعا به كانون هستى نزديك شده اند , طبعا از مزاياى آن بهره مند شده اند و همانهاهستند كه احاطه بر عالم انسانى دارند و ارواح و ضمائر ديگران را تحت تسلط مى گيرندو شهيد بر اعمال ديگران اند .
اساسا هر موجودى كه قدمى در راهكمال مقدر خويش پيش رود و مرحله اى از مراحل كمالات خود را طى كند , راه قرب به حقرا مى پيمايد انسان نيز يكى از موجودات عالم است و راه كمالش تنها اين نيست كه بهاصطلاح در آنچه امروز ( تمدن) ناميده مى شود - يعنى يك سلسله علوم و فنون كهبراى بهبود اين زندگى مؤثر و مفيد است و يك سلسله آداب و مراسم كه لازمه بهترزيستن اجتماعى است - پيشرفت حاصل كند اگر انسان را تنها در اين سطح در نظر بگيريممطلب همين است , ولى انسان راهى و بعدى ديگر دارد كه از طريق تهذيب نفس و باآشنايى آخرين هدف يعنى ذات اقدس احديت حاصل مى گردد .

از عبوديت تا ربوبيت

تعبير زننده اى است , از بندگىتا خداوندگارى ؟ ! مگر ممكن است بنده اى از مرز بندگى خارج گردد و پا در مرز خدايىبگذارد ( اين التراب و رب الارباب ) ؟ به قول محمود شبسترى :
سيه رويى ز ممكن در دو عالمجداهرگز نشد و الله اعلم راست است ,ولى مقصود از ( ربوبيت) , خداوندگارى است نه خدايى هر صاحب قدرتى خداوندگار آنچيزهايى است كه تحت نفوذ و تصرف اوست جناب عبدالمطلب به ابرهه كه به قصد خراب كردنكعبه آمده بود گفت :
انى رب الابل و ان للبيت ربا (47).
من صاحب شترانم كه براى مطالبه آنهاآمده ام , اما خانه خود صاحبى دارد .
ما تعبير بالا را به پيروى از يكحديث معروف كه در مصباح الشريعة آمده است آورديم در آن حديث مى گويد : ( العبودية جوهرة كنهها الربوبية ) يعنى همانا بندگى خدا و پيمودن صراط قرب به حقگوهرى است كه نهايت آن خداوندگارى يعنى قدرت و توانايى است .
بشر همواره در تلاش بوده و هست كهراهى پيدا كند كه بر خود و بر جهان تسلط يابد فعلا به اينكه چه راه هايى را براىاين هدف برگزيده و در آن راه كامياب و يا ناكام شده است كارى نداريم در ميان آنراه ها يك راه است كه وضع عجيبى دارد , از اين نظر كه انسان تنها وقتى از اين راهاستفاده مى كند كه چنان هدفى نداشته باشد , يعنى هدفش كسب قدرت و تسلط بر جهاننباشد , بلكه هدفش در نقطه مقابل اين هدف باشد , يعنى هدفش ( تذلل) , ( خضوع), ( فنا) و ( نيستى) از خود باشد آن راه عجيب راه عبوديت است .
آن كس كه تو را شناخت جان را چه كند ؟ فرزند و عيال و خانمان را چه كند ؟ ديوانه كنى هر دو جهانش بخشىديوانه تو هر دو جهان را چه كند ؟

مراحل و منازل

ربوبيت و خداوندگارى و ولايت ,به عبارت ديگر كمال و قدرتى كه در اثر عبوديت و اخلاص و پرستش واقعى نصيب بشر مىگردد , منازل و مراحلى دارد :
اولين مرحله اين است كه الهام بخش وتسلط بخش انسان بر نفس خويشتن است به عبارت ديگر , كمترين نشانه قبولى عمل انساندر نزد پروردگار اين است كه اولا بينشى نافذ پيدا مى كند , روشن و بيناى خود مىگردد قرآن كريم مى فرمايد :
انتتقوا الله يجعل لكم فرقانا(48) .اگر تقواى الهى را داشتهباشيد , خداوند مايه تميزى براى شما قرار مى دهد .
و نيز مى فرمايد :
والذين جاهدوا فينا لنهدينهم سبلنا(49) .
آنان كه در راه مابكوشند , ما راه هاى خويش را به آنها مى نمايانيمو ثانيا آدمى بر نفس و قواى نفسانى خويش غالب و قاهر مى گردد ,اراده انسان در برابر خواهشهاى نفسانى و حيوانى نيرومند مى گردد , آدمى حاكم وجودخويش مى شود , مديريت لايقى نسبت به دايره وجود خودش كسب مى كندقرآن كريم درباره نماز مى فرمايد :
انالصلاة تنهى عن الفحشاء و المنكر(50) .
محققا نماز انسان را ازكارهاى زشت و ناپسند باز مى دارد .
درباره روزه مى فرمايد :
كتبعليكم الصيام كما كتب على الذين من قبلكم لعلكم تتقون(51) .
بر شما روزه نوشته شدآنچنانكه بر امتان پيشين نوشته شد , بدان جهت كه باشد تقوا و نيروى خودنگهدارى كسبكنيد .
درباره هر دو عبادت مى فرمايد :
يا ايها الذين آمنوا استعينوا بالصبر والصلاة(52) .
اى اهل ايمان ! از نمازو از صبر ( روزه ) كمك بخواهيد و از اين دو منبع نيرو استمداد كنيد .
در اين مرحله از عبوديت , آن چيزىكه نصيب انسان مى گردد اين است كه ضمن يك روشن بينى , خواهشها و تمايلات نفسانىانسان مسخر وى مى گردد به عبارت ديگر , اولين اثر عبوديت , ربوبيت و ولايت بر نفساماره است (53 ) .
مرحله دوم , تسلط و ولايت بر انديشههاى پراكنده , يعنى تسلط بر نيروى متخيله استقوه است كه ذهن ما هر لحظه از موضوعى متوجه موضوعى ديگر مى شود و به اصطلاح تداعىمعانى و تسلسل خواطر صورت مى گيرد اين قوه در اختيار ما نيست , بلكه ما در اختياراين قوه عجيب هستيم و لهذا هر چه بخواهيم ذهن خود را در يك موضوع معين متمركز كنيمكه متوجه چيز ديگر نشود براى ما ميسر نيست , بى اختيار قوه متخيله ما را به اين سوو آن سو مى كشاند مثلا هر چه مى خواهيم در نماز ( حضور قلب) داشته باشيم , يعنىهر چه مى خواهيم اين شاگرد را بر سر كلاس نماز حاضر نگه داريم , نمى توانيم يك وقتمتوجه مى شويم كه نماز به پايان رسيده است و اين شاگرد در سراسر اين مدت , (غايب) بوده است .
رسول اكرم تشبيه لطيفى دارد در اينزمينه , دل را - دل افرادى كه مسخر قوه متخيله است - به پرى تشبيه مى كند كه درصحرايى بر درختى آويخته شده باشد كه هر لحظه باد او را پشت و رو مى كند . فرمود : مثل القلب مثل ريشة فى الفلاة , تعلقت فى اصل شجرة يقلبها الريح ظهرا لبطن (54) .
گفت پيغمبر كه دل همچون پرى است
باد پر را هر طرف راند گزاف
در حديث ديگر آن دل را چنان
هر زمان دل را دگر رايى بود
حديث ديگرى كه در اين ابيات
در بيابانى اسير صرصرى است
گه چپ و گه راست با صد اختلاف
كاب جوشان ز آتش اندر غازقان
آن نه از وى بلكه از جايى بود
, مولوى اشاره كرده اين است :
لقلب ابن آدم اشد انقلابا منالقدر اذا اجتمعت غليا (55) .
همانا دل فرزند آدم از ديگ در حالجوشيدن بيشتر زير و بالا مى شود .
ولى آيا انسان جبرا و اضطرارا محكوماست كه همواره محكوم انديشه باشد و اين نيروى مرموز كه مانند گنجشكى همواره ازشاخى به شاخى مى پرد حاكم مطلق وجود او باشد , و يا اينكه محكوميت در برابر قوهمتخيله از خامى و ناپختگى است , كاملان و اهل ولايت قادرند اين نيروى خودسر رامطيع خود گردانند ؟ شق دوم صحيح استيكى از وظايف بشر تسلط بر هوسبازى خيال است , وگرنه اين قوه شيطان صفت مجالى براىتعالى و پيمودن صراط قرب نمى دهد و تمام نيروها و استعدادها را در وجود انسان باطلو ضايع مى گرداند . مولوى چقدر عالى مى گويد :
جان همه روزه لگد كوب از خيال
نى صفا مى ماندش نى لطف و فر
و ز زيان و سود و از خوف زوال
نى به سوى آسمان راه سفر
و هم او در شرح اين حديث نبوى : ( تنام عيناى و لا ينام قلبى ) (56) ( دو چشمم مى خوابند , اما دلم بيدار است )مى گويد :
گفت پيغمبر كه عيناى يناملا ينامالقلب عن رب الانام چشم تو بيدار و دل رفته به خوابچشم من خفته دلم در فتح باب همنشينت من نى ام سايه مناستبرتر از انديشه ها پايه من است زانكه من زانديشه ها بگذاشته ام خارج از انديشه پويان گشته ام حاكم انديشه ام محكوم نىچون كه بنا حاكم آمد بر بنى جملهخلقان سخره انديشه اندزين سبب خستهدل و غم پيشه اند من چو مرغ اوجم انديشه مگس كى بود بر من مگس را دسترس چون ملالم گيرد از سفلى صفاتبر پرم همچون طيور الصافات سالكان راه عبوديت , در دومين مرحله ,اين نتيجه را مى گيرند كه بر قوه متخيله خويش ولايت و ربوبيت پيدا مى كنند , آن رابرده و مطيع خويش مى سازند اثر اين مطيع ساختن اين است كه روح و ضمير به سائقهفطرى خداخواهى هر وقت ميل بالا كند , اين قوه با بازيگريهاى خود مانع و مزاحم نمىگردد .
بگذريم از انسانى مانند على ( عليهالسلام ) و زين العابدين ( عليه السلام ) كه چنان در حال نماز مجذوب مى شوند كهتيرى را از پاى على ( عليه السلام ) بيرون مىآورند و او از شدت استغراق به خود بازنمى گردد و متوجه نمى شود , يا فرزند خردسال زين العابدين ( عليه السلام ) در حالىكه آن حضرت مستغرق عبادت است از بلندى سقوط مى كند و دستش مى شكند , فرياد بچه وزنهاى خانه غوغا مى كند و بالاخره شكسته بند مىآيد و دست بچه را مى بندد , زينالعابدين ( عليه السلام ) پس از فراغ از نماز - يعنى پس از بازگشت از اين سفرآسمانى - چشمش به دست بچه مى افتد و با تعجب مى پرسد كه مگر چه شده است كه دست بچهرا بسته ايد ؟ معلوم مى شود اين فرياد و غوغا نتوانسته است امام را از استغراقخارج كند , آرى , بگذريم از اين رديف انسانها , در ميان پيروان آنها ما در عمر خودافرادى را ديده ايم كه در حال نماز آنچنان مجموعيت خاطر و تمركز ذهن داشته اند كهبه طور تحقيق از هر چه غير خداست غافل بوده اند استاد بزرگوار و عاليقدر ما مرحومحاج ميرزا على آقا شيرازى اصفهانى ( اعلى الله مقامه ) از اين رديف افراد بود .
براى كسب اين پيروزى هيچ چيزى مانندعبادت كه اساسش توجه به خداست , نمى باشد رياضت كشان از راه هاى ديگر وارد مى شوند, و حداكثر اين است كه از راه مهمل گذاشتن زندگى و ستم بر بدن , اندكى بدان دست مىيابند , ولى اسلام از راه عبادت - بدون اينكه نيازى به آن كارهاى ناروا باشد - ايننتيجه را تأمين مى كند توجه دل به خدا و تذكر اينكه در برابر رب الارباب و خالق ومدبر كل قرار گرفته است , زمينه تجمع خاطر و تمركز ذهن را فراهم مى كند .
زلف آشفته او باعث جمعيت ماست چون چنين است پس آشفته ترش بايد كرددريغ است كه در اينجا تأييدى از شيخفلاسفه اسلام , اعجوبه دهر , كه از بركت تعليمات اسلام انديشه هاى فلسفى را بهجايى رسانده است كه پيشينيان يونانى و ايرانى و هندى و غير آنها هرگز نرسيده اند ,نقل نكنيم اين مرد بزرگ در نمط نهم اشارات پس از تشريح عبادت عوامانه كه تنها براىمزد است و ارزش زيادى ندارد , به عبادتهاى مقرون به معرفت مى پردازد , مى گويد :
و العبادة عند العارف رياضة مالهممه وقوا نفسه المتوهمة و المتخيلة ليجرها بالتعويد عن جناب الغرور الى جنابالحق فتصير مسالمة للسر الباطن حين ما يستجلى الحق لا تنازعه فيخلص السر الىالشروق الباطن .
عبادت از نظر اهل معرفت , ورزشهمتها و قواى وهميه و خياليه است كه در اثر تكرار و عادت دادن به حضور در محضر حق, همواره آنها را از توجه به مسائل مربوط به طبيعت و ماده به سوى تصورات ملكوتىبكشاند و در نتيجه , اين قوا تسليم ( سر ضمير) و فطرت خداجويى انسان گردند ومطيع او شوند به حدى كه هر وقت اراده كند كه در پى جلب جلوه حق برآيد , اين قوا درجهت خلاف فعاليت نكنند و كشمكش درونى ميان دو ميل علوى و سفلى ايجاد نشود و ( سرباطن) بدون مزاحمت اينها از باطن كسب اشراق نمايد.
مرحله سوم اين است كه روح در مراحلقوت و قدرت و ربوبيت و ولايت خود به مرحله اى مى رسد كه در بسيارى از چيزها از بدنبى نياز مى گردد , در حالى كه بدن صد در صد نيازمند به روح است .
روح و بدن نيازمند به يكديگرند حياتبدن به روح است روح صورت و حافظ بدن است سلب علاقه تدبيرى روح به بدن مستلزم خرابىو فساد بدن است . و از طرف ديگر روح در فعاليتهاى خود نيازمند به استخدام بدن است, بدون به كار بردن اعضا و جوارح و ابزارهاى بدنى قادر به كارى نيست بى نيازى روحاز بدن به اين است كه در برخى از فعاليتها از استخدام بدن بى نياز مى گردد اين بىنيازى گاهى در چند لحظه و گاهى مكرر و گاهى به طور دائم صورت مى گيرد اين همان استكه به ( خلع بدن) معروف است .
سهروردى حكيم اشراقى معروف گفته استما حكيم را حكيم نمى دانيم مگر آنكه بتواند خلع بدن كند ميرداماد مى گويد ما حكيمرا حكيم نمى دانيم مگر آنكه خلع بدن براى از ملكه شده باشد و هر وقت اراده كندعملى گردد .
همان طور كه محققان گفته اند , خلعبدن دليل بر كمال زيادى نيست , يعنى افرادى كه هنوز از عالم ( مثال) عبور نكردهو قدم به غيب معقول نگذاشته اند , ممكن است به اين مرحله برسند .
مرحله چهارم اين است كه خود بدن ازهر لحاظ تحت فرمان و اراده شخص در مىآيد بطوريكه در حوزه بدن خود شخص اعمال خارقالعاده سر مى زند اين مطلب دامنه بحث زيادى دارد . امام صادق ( عليه السلام )فرمود :
ما ضعف بدن عما قويت عليه النية (57) .
آنچه كه همت و اراده نفس در آننيرومند گردد و جدا مورد توجه نفس واقع شود , بدن از انجام آن ناتوانى نشان نمىدهد .
مرحله پنجم كه بالاترين مراحل استاين است كه حتى طبيعت خارجى نيز تحت نفوذ اراده انسان قرار مى گيرد و مطيعانسانمى شود . معجزات و كراماتانبياء و اولياء حق از اين مقوله است .
مساله معجزات و كرامات خود مسالهقابل بحثى است كه جداگانه درباره توجيه آن بايد بحث شود تدين به يكى از اديان آسمانىملازم با قبول و ايمان به خرق عادت و معجزه است , مثلا يك نفر مسلمان نمى تواندمسلمان باشد و به قرآن ايمان و اعتقاد داشته باشد ولى منكر معجزه و خرق عادت باشداز نظر حكمت الهى اسلامى , مشكل معجزه يك مشكل حل شده است و البته بررسى اين مسالهمستلزم بحث در مقدمات زيادى است ما در اينجا از نظر بحث ( ولايت تصرف) در آن بحثمى كنيم و طبعا طرف سخن ما افرادى هستند كه به قرآن ايمان و اعتقاد دارند و وقوعمعجزات را اعتراف دارند سخن ما با آنها در اين جهت است كه معجزه جز مظهرى از ولايتتصرف و ولايت تكوينى نيست بگذريم از قرآن كه علاوه بر جنبه معجزه بودن , كلامخداوند است نه كلام پيغمبر و وضع استثنائى دارد در ميان همه معجزات , معجزه بدانجهت صورت مى گيرد كه به صاحب آن از طرف خداوند نوعى قدرت و اراده داده شده كه مىتواند به اذن و امر پروردگار در كائنات تصرف كند , عصايى را اژدها نمايد , كورى رابينا سازد و حتى مرده اى را زنده كند , از نهان آگاه سازد اين قدرت و آگاهى براىاو تنها از طريق پيمودن صراط قرب و نزديك شدن به كانون هستى پيدا مى شود و (ولايت تصرف) جز اين چيزى نيست .
برخى مى پندارند كه در وجود معجزهشخصيت و اراده صاحب معجزه هيچ گونه دخالتى ندارد , او فقط پرده نمايش است , ذاتاحديت مستقيما و بلاواسطه آن را به وجود مىآورد , زيرا كار اگر به حد اعجاز برسداز حدود قدرت انسان در هر مقامى باشد خارج است , پس آنگاه كه معجزه صورت مى گيرد ,انسانى در كائنات تصرف نكرده است , بلكه خود ذات احديت است كه مستقيما و بدوندخالت اراده انسان , در كائنات تصرف كرده است .
اين تصور اشتباه است گذشته از اينكهعلو ذات اقدس احديت ابا دارد كه يك فعل طبيعى بلاواسطه و خارج از نظام از او صادرگردد , اين تصور بر خلاف نصوص قرآنى است قرآن در كمال صراحت آورنده ( آيت) (معجزه ) را خود رسولان مى داند ولى البته با اذن و رخصت ذات احديت بديهى است كهاذن ذات احديت از نوع اذن اعتبارى و انسانى نيست كه با لفظ و يا اشاره ممنوعيتاخلاقى يا اجتماعى او را از بين ببرد اذن پروردگار همان اعطاى نوعى كمال است كهمنشا چنين اثرى مى گردد و اگر خداوند نخواهد , آن كمال را از او مى گيرد در سورهمباركه مؤمن آيه 78 مى فرمايد :
و ماكان لرسول ان ياتى باية الا باذن الله .
هيچ پيامبرى را نرسد كهآيت ( معجزه ) بياورد مگر با اذن خداوند .
در اين آيه كريمه آورنده آيت راپيامبران مى داند ولى به اذن پروردگار مخصوصا كلمه ( اذن پروردگار) اضافه مى شودكه توهم نشود كه كسى از خودش در مقابل ذات حق استقلال دارد و همه بدانند كه ( لاحول و لا قوة الا بالله) هر حول و قوه اى - اعم از اندك يا بسيار , كوچك يا بزرگ- متكى به ذات اقدس احديت است , هر موجودى در هر مرتبه اى مجراى ارادهمشيت الهى است و مظهرى از مظاهر آن است ,پيامبران در هر كار و از مله در اعجاز ود متكى و مستمد از منبع لايزال غيبى هستند .
در سوره مباركه نمل , داستان سليمانو ملكه سبا را نقل مى كند سليمان , لكه سبا را احضار مى كند و ملكه به حضور سليمانروانه مى شود سليمان از اضران مجلس مى خواهد كه تخت ملكه را پيش از ورود خودش حاضرنمايند رخى داوطلب مى شوند و سليمان به نوع كار آنها راضى نمى شوند تا آنكه :قال الذى عنده علم من الكتاب انا آتيك بهقبل ان يرتد اليك طرفك (58) .
آن كه دانشى از لوح محفوظ نزد اوبود گفت : من پيش از آنكه چشم به هم زنى آن را حاضر مى كنم ( و حاضر كرد ) .
تعبير قرآن اين است كه آن دانشمندگفت : ( من آورنده آن در اين مدت كم هستم) پس حول و قوه را به خود نسبت مى دهد وبعلاوه مى گويد آن كه انشى از لوح محفوظ نزدش بود چنين گفت اشاره به اينكه اين كارخارق لعاده را به موجب نوعى دانش كرد و آن دانش از نوع علومى كه در فترهاى بشرىتاكنون ثبت شده نيست , دانشى است كه با ارتباط و اتصال ه لوح محفوظ يعنى با قرب بهذات حق مى توان بدان رسيد .
و باز قرآن صريحا درباره خود اينپيامبر مى گويد :
فسخرناله الريح تجرى بامره رخاء حيث اصاب و الشياطين كل بناء و واص و آخرين مقرنين فىالاصفاد , هذا عطاؤنافامنن او امسكبغير حساب (59) .
ما باد را مسخر وى ساختيم در حالىكه به آسانى به امر و اراده او هر جا بخواهد حركت مى كند , و همچنين شياطين هرسازنده و هر زير آب رونده را و ديگرانى كه در زنجير بسته شده بودند اى سليمان !اين است بخشش بى حسابما , پس باتوست كه ببخشى يا نگه دارى .
در آياتى كه درباره معجزات حضرتعيسى مسيح آمده نيز از تعبيرات قرآن همين مطلب استفاده مى شود به واسطه پرهيز ازاطاعه از ذكر آنها خوددارى مى كنيم مقصود اين است كه با قبول قرآن نتوان منكر ولايت تصرف در كائنات شد و امااگر كسى بخواهد صرفا با موازين علمى و فلسفى اين مطلب را رسيدگى كند , البتهداستان ديگرى است و از هدف فعلى ما خارج است .
در خاتمه نكته اى را كه در اول بحثاشاره كرديم توضيح مى دهيم : همه اين مراحل نتيجه ( قرب) به پروردگار است و قرببه حق يك حقيقتواقعى است نه يكتعبير مجازى و اعتبارى در حديث معروف و مشهور قدسى كه شيعه و سنى آن را روايت كردهاند به صورت بسيار زيبايى اين حقيقت بيان شده است امام صادق ( عليه السلام ) از رسول اكرم ( ص ) روايتمى كند كه :
قال الله عز و جل : ما تقرب الىعبد بشىء احب الى مما افترضت عليه و انه ليتقرب الى بالنافلة حتى احبه فاذا احببته كنت سمعه الذى يسمع به و بصره الذى يبصر به و لسانه الذى ينطق به و يدهالذى يبطش بها ان دعانى اجبته و ان سالنى اعطيته (60) .
خداوند مى گويد : هيچ بنده اى باهيچ چيزى به من نزديك نشده است كه از فرائض نزد من محبوب تر باشد همانا بنده من بهوسيله نوافل و مستحبات - كه من فرض نكرده ام ولى او تنها به خاطر محبوبيت آنها نزدمن انجام مى دهد - به من نزديك مى شود تا محبوب من مى گردد همينكه محبوب من گشت ,من گوش او مى شوم كه با آن مى شنود و چشم او مى شوم كه با آن مى بيند و زبان او مىشوم كه با آن سخن مى گويد و دست او مى شوم كه با آن حمله مى كند اگر مرا بخواند ,اجابت مى كنم و اگر از من بخواهد , مى بخشد .
در اين حديث جان مطلب ادا شده است :عبادت موجب تقرب , و تقرب موجب محبوبيت نزد خداست , يعنى با عبادت انسان به خدانزديك مى شود و در اثر اين نزديكى قابليت عنايت خاص مى يابد و در اثر آن عنايتهاگوش و چشم و دست و زبان او حقانى مى گردد , با قدرت الهى مى شنود و مى بيند و مىگويد و حمله مى كند , دعايش مستجاب و مسؤولش برآورده است .
حقيقت اين است كه روح مذهب تشيع كهآن را از ساير مذاهب اسلامى ممتاز مى كند و بينش اسلامى خاص به پيروان خود مى دهد, ديد خاص اين مذهب درباره ( انسان) است . از طرفىاستعدادهاى انسان را بسى شگرف مى داند - كه بدان اشاره شد - وجهان انسان را هيچ گاه از وجود ( انسان كامل) كه همه استعدادهاى انسانى در او بهفعليت رسيده باشد خالى نمى داند , و از طرف ديگر طبق بينش اين مذهبعبوديت يگانه وسيله وصول به مقاماتانسانى است و طى طريق عبوديت به صورت كامل و تمام جز با عنايت معنوى و قافلهسالارى انسان كامل كه ولى و حجت خداست ميسر نيست . از اين رو اولياء اين مذهب گفتهاند :
بنى الاسلام على خمس : على الصلوة و الزكوة و الصوم و الحج و الولاية و لم يناد بشىءكما نودى بالولاية (61) .
1 . التفسير الكبير فخر رازى , ج 27 / ص 166 .
2. و 3. ( رفض) طرد و ترك چيزىاست شيعيان را به علل خاصى ( رافضى) مى خواندند .
4 . الكنى و الالقاب محدث قمى و نور الابصار شبلنجى , ص 104 .
5 . الكنى و الالقاب محدث قمى .
6 . التفسير الكبير فخر رازى , ج 27/ ص 166 و الكشاف زمخشرى , ج 4 , ذيل آيه 23 سوره شورى اميرالمؤمنين ( عليه السلام) نيز در نهج البلاغه , آخر خطبه 232 مى فرمايد :
فانه من مات منكم على فراشه و هوعلى معرفة حق ربه و حق رسوله و اهل بيته مات شهيدا و وقع أجره على الله و استوجبثواب ما نوى من صالح عمله و قامت النية مقام اصلاته لسيفه .هر كه از شما بر خوابگاهش بميرد درحاليكه به حق خداى خود و رسولش و اهل بيت او شناسا باشد , شهيد مرده است و پاداششبا خداست و سزاوار پاداش اعمال شايسته اى است كه در انديشه داشته و اين انديشههمچون شمشير كشيدن اوست .
7 . ( قصى) - به ضم قاف و تشديد ( ياء) - نام چهارمين جد پيغمبر است .
8 . سلسلة الذهب .
9 . وسائل الشيعه ( چاپ جديد ) , ج 1 / ص 159 .
10 . بقره / 257 .
11 . يونس / 62 .
12 . احزاب / 21 .
13 . آل عمران / 31 .
14 . رجوع شود به رساله اى كه آقاىقوام الدين جاسبى قمى - از فضلاى حوزه علميه قم - به امر آية اللهبروجردى درباره اسناد اين حديث تأليف كردند و (دار التقريب بين المذاهبالاسلاميه) چاپ و منتشر كرد .
15 . فصلت / 42 .
16 . الصواعق المحرقة / ص 135 .
17 . در متن روايت ( فليوال عليا) آمده است و بر طبق معانى مختلف ولاء , مفهوم اين جمله متفاوت مى شود .
18 . حلية الاولياء , ج 1 / ص 86 .
19 . نساء / 59 .
20 . حشر / 7 .
21 . نساء / 65 .
22 . احزاب / 6 .
23 . توبه / 103 .
24 . كافى , ج 1 / ص 403 .
25 . . نامه 26 .
26 . كافى , ج 5 / ص 60 .
27 . جامع الصغير , ج 1 / ص 4 .
28 . قصص / 41 .
29 . احزاب / 6 .
30 . نازعات / 5 .
31 . ذاريات / 4 .
32 . اسراء / 111 .
33 . زمر / 42 .
34 . سجده / 11 .
35 . نحل / 28 .
36 . هود / 57 .
37 . انعام / 61 .
38 . اعراف / 188 .
39 . اين كتاب در زمان حيات استاد تحت عنوان انسان در قرآن ( جلد چهارم مقدمه اى بر جهان بينى اسلامى ) منتشر شد .
40 . حجر / 29 .
41 . بقره / 156 .
42 . بقره / 34 .
43 . رجوع به نشريه سالانه مكتب تشيع , شماره 2 / ص 172 - 180 .
44 . سيره ابن هشام , ج 1 .
45 . نهج الفصاحة و جامع صغير , ج 1 / ص 102 .
46 . مسند احمد , ج 6 / ص 4 .
47 . جامع الصغير , ج 1 / ص 133 .
48 . امالى صدوق / ص 293 .
49 . نمل / 40 .
50 . ص / 36 - 39 .
51 . كافى , ج 1 / ص 352 .
52 . وسائل , ج 1 / ص 4 .
53 . رجوع شود به تفسير الميزان , ذيل آيه (و اذ ابتلى ابراهيم ربه بكلمات فاتمهن قال انى جاعلك للناس اماما)( بقره / 124 ) كه به زيباترين وجهى اين مطلب بيان شده است .
54 . نشريه سالانه مكتب تشيع , شماره 2 .
55 . تغابن / 8 .
56 . انفال / 29 .
57 . عنكبوت / 69 .
58 . عنكبوت / 45 .
59 . بقره / 183 .
60 . بقره / 153 .
61 . در سخنرانيهاى تقوا كه در كتابگفتار ماه چاپ شده است ( سخنرانى دوم از جلد اول ) رابطه تسلط بر هواى نفس را باروشن بينى , كه از چه راه است , توضيح داده ايم سخنرانيهاى مذكور در كتاب دهگفتار اثر مؤلف شهيد به چاپ رسيده است .


back pagefehrest page
 
 

کلیه حقوق این سایت محفوظ می باشد.

طراحی و پیاده سازی: GoogleA4.com | میزبانی: DrHost.ir

انهار بانک احادیث انهار توضیح المسائل مراجع استفتائات مراجع رساله آموزشی مراجع درباره انهار زندگینامه تالیفات عربی تالیفات فارسی گالری تصاویر تماس با ما جمادی الثانی رجب شعبان رمضان شوال ذی القعده ذی الحجة محرم صفر ربیع الثانی ربیع الاول جمادی الاول نماز بعثت محرم اعتکاف مولود کعبه ماه مبارک رمضان امام سجاد علیه السلام امام حسن علیه السلام حضرت علی اکبر علیه السلام میلاد امام حسین علیه السلام میلاد حضرت مهدی علیه السلام حضرت ابالفضل العباس علیه السلام ولادت حضرت معصومه سلام الله علیها پاسخ به احکام شرعی مشاوره از طریق اینترنت استخاره از طریق اینترنت تماس با ما قرآن (متن، ترجمه،فضیلت، تلاوت) مفاتیح الجنان کتابخانه الکترونیکی گنجینه صوتی پیوندها طراحی سایت هاستینگ ایران، ویندوز و لینوکس دیتاسنتر فن آوا سرور اختصاصی سرور ابری اشتراک مکانی colocation